PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حکایت های زیبا و خواندنی از بهلول



Paneer
2013/08/10, 19:05
1- بهلول و دوست خود:

شخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزی مقداری گندم به آسیاب برد،چون آرد نمود بر الاغ خود نمود و چون نزدیک منزل بهلول رسید اتفاقا" خرش لنگ شد و به زمین افتاد آن شخص با سابقه دوستی که با بهلول داشت بهلول را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد و بارش را به منزل به رساند.چون بهلول قبلا" قسم خورده بود که الاغش را به کسی ندهد به آن مرد گفت:
الاغ من نیست . اتفاقا" صدای الاغ بلند شد و بنای عر عر کردن را گذارد. آن مرد به بهلول گفت الاغ تو در خانه است و می گویی نیست. بهلول گفت عجب دوست احمقی هستی تو ، پنجاه سال با من رفیقی ، حرف مرا باور نداری ولی حرف الاغ را باور می نمایی؟

2- بهلول و مستخدم:

آورده اند که یکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید ماست خورده و قدری ماست در ریشش ریخته بود بهلول از او سوال نمود چه خورده، مستخدم برای تمسخر گفت:کبوتر خورده ام بهلول جواب داد قبل از آن که به گویی من دانسته بودم . مستخدم پرسید از کجا می دانستی؟ بهلول گفت چون فضله ای بر ریشت نمودار است.

3- بهلول و مرد شیاد :

آورده اند که بهلول سکه طلایی در دست داشت و با آن بازی می نمود. شیادی چون شنیده بود که بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو می دهم!بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می نمایم! اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی . شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود. بهلول به او گفت: خوب الاغ جون چون تو با این خریت فهمیدی سکه در دست من است از طلاست. من نمی فهمم که سکه های تو از مس است. آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود.

4- بهلول و دزد:

گویند روزی بهلول کفش نو پوشیده بود داخل مسجدی شد تا نماز بگذارد در آن محل مردی را دید که به کفش های او نگاه می کند فهمید که طمع به کفش او دارد ناچار با کفش به نماز ایستاد آن دزد گفت با کفش نماز نباشد. بهلول گفت ، اگر نماز نباشد کفش باشد!

5-بهلول و سوداگر:

روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد. باز روزی به بهلول بر خورد . این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیاز بخر و هندوانه. سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه ، نفعی برده . ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم . ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی ، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود

6- بهلول و عطیه خلیفه:

روزی هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که آن را در میان فقرا و نیازمندان تقسیم نماید بهلول وجه را گرفت و بعد از لحظه ای به خود خلیفه رد کرد. هارون از علت آن سوال نمود. بهلول جواب داد که من هر چه فکر کردم از خود خلیفه محتاج تر و فقیر تر کسی نیست. این بود که من وجه را به خود خلیفه رد کردم . چون می بینم مامورین و گماشتگان تو در دکان ها ایستاده و به ضرب تازیانه مالیات و باج و خراج از مردم می گیرند و در خزانه تو می ریزند و از این جهت دیدم که احتیاج تو از همه بیشتر است لذا وجه را به شما بر گرداندم.

7- بهلول و وزیر :

روزی وزیر خلیفه به تمسخر بهلول را گفت : خلیفه تو را حاکم به سک و خروس و خوک نموده است . بهلول جواب داد پس از این ساعت قدم از فرمان من بیرون منه، که رعیت منی. همراهان وزیر همه به خنده افتادند و وزیر از جواب بهلول منفعل و خجل گردید.

Paneer
2013/09/05, 14:42
چند تا حکایت تازه دیگه می زارم بلکه خوشتون بیاد


داستان لباس شستن بهلول





ازبهلول پرسیدند لباسهایت چرک شده چرا نمی شوئی؟





بهلول جواب داد : بازچرک خواهد شد !





گفتند : مرتبه دوم بشوی .





بهلول گفت : باز هم چرک خواهد شد !





گفتند دوباره بشوی !





بهلول گفت :معلوم می شود که من برای لباس شستن دنیا آمدم .





بهلول در سر سفره



روزی بهلول با خلیفه سر یک سفره با همدیگر غذا می خوردند .



ناگهان خلیفه در لقمه بهلول موئیدید و گفت : آن مو را ازلقمه خود برگیر.

در جواب گفت : سر سفره کسی که بدست مهمان نگاه می کند نشستن ندارد و ازمجلس خارج شد .





بهلول و سرکه





مریضی از بهلول برای دفع مرضش سرکه هفت ساله خواست.



بهلول گفت : سرکه هفت ساله دارم ولی به کسی نمی دهم .



مریض پرسید چرا نمی دهی ؟



بهلول در جواب گفت: اگر می خواستم بدهم هفت سال نمی ماند .





شوخی با بهلول



قاضی شهر خواست با بهلول شوخی کند از او پرسید می خواهم مسئله ای از تو بپرسم آیا حاضری جواب بدهی ؟



بهلول گفت : آنچه را می دانم جواب می دهم و هر چه را ندانم از شما خواهم پرسید .



قاضی پرسید : اگر سگی از بامی به بام دیگر جست و بادی از او رها شد آن باد متعلق به کدام یک از صاحبان بامهاست .



بهلول گفت : به هر بامی که نزدیکتر است متعلق به اوست .



قاضی گفت : اگر فاصله هر دو بام برابر باشد چطور ؟

بهلول گفت : نصف باد به صاحب اولی بام و نصف دیگر به دومی تعلق می گیرد .



قاقی گفت : چنانچه صاحبان خانه غایب باشند تکلیف چیست ؟



بهلول گفت : در این صورت جزو بیت المال است و به قاضی تعلق می گیرد .





بهلول و سر تراشی



روزی بهلول سر شخصی را مشغول به تراشیدن شد.

در حین کار دستش لرزید و سر آن شخص زخم برداشت .



آن مرد شروع به داد و فریاد کردن که سر مرا بریدی .



بهلول گفت : خفه شو ! سربریده که حرف نمی زند .





حمام رفتن بهلول

روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنائی کرده و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه نکشید .



با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینارکه همراه داشت همگی را به استاد حمامی داد و



گارگران حمام چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنائی کردند .



بهلول هفته دیگر به حمام رفت این مرتبه تمام کارگران با کمال احترام او را شستشو کرده و



مواظبت بسیار نمودند ولی با این همه سعی و کوشش کارگران بهلول فقط یک دینار به آنها داد





کارگران پرسیدند : بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت با ما چیست ؟





بهلول گفت : مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمدم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می





پردازم . تا شما ادب و رعایت مشتری های خود را بنمائید .





حکایت بهلول و شیخ جنید بغداد





آورده*اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او....





شیخ احوال بهلول را پرسید.



گفتند او مردی دیوانه است.



گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.



شیخ پیش او رفت و سلام کرد.





بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی.



فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می*کنی؟ عرض کرد آری..



بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟



عرض کرد اول «بسم*الله» می*گویم و از پیش خود می*خورم و لقمه کوچک برمی*دارم، به طرف راست دهان می*گذارم و آهسته می*جوم و به دیگران نظر نمی*کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی*شوم و هر لقمه که می*خورم «بسم*الله» می*گویم و در اول و آخر دست می*شویم..



بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می*خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی*دانی و به راه خود رفت.



مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید.



بهلول پرسید چه کسی هستی؟



جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی*داند.

بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می*دانی؟



عرض کرد آری...





سخن به قدر می*گویم و بی*حساب نمی*گویم و به قدر فهم مستمعان می*گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می*کنم و چندان سخن نمی*گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می*کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.



بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی*دانی..



پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمی*دانید.



باز به دنبال او رفت تا به او رسید.



بهلول گفت از من چه می*خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی*دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می*دانی؟



عرض کرد آری... چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه* خواب می*شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیه*السلام) رسیده بود بیان کرد.



بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی*دانی.



خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی*دانم، تو قربه*الی*الله مرا بیاموز.







بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.



بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است و





اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.



جنید گفت: جزاک الله خیراً! و





ادامه داد:





در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد.



و در خواب کردن این*ها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.











حکایت بهلول و آب انگور:





روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟





بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!



فلسفه كفشهاي بهلول



بهلول روزي به مسجد رفت و از ترس آن كه مبادا كفش هايش را بدزدند يا با ديگري عوض شود ، آنها را زير لباد ه اش پيچيد و در گوشه اي نشست.

شخصي كه كنارش بود چون بر آمدگي زير بغل او را ديد گفت:

به گمانم كتاب پر قيمتي در بغل داري؟ چه نوع كتابي است؟

بهلول گفت: كتاب فلسفه.

غربيه پرسيد: از كدام كتاب فروشي خريده اي؟

بهلول گفت: از كفاشي خريده ام .



پرسش خلیفه ازبهلول



روزي خليفه از بهلول پرسيد: تا به امروز موجودي احمق تر از خود

ديده اي؟



بهلول گفت: نه والله، اين نخستين بار است كه ميبينم.