PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان خر بی دل و جگر



Paneer
2013/08/10, 19:01
مرد رختشویی خری ضعیف و گرسنه داشت که شب تا صبح در بیابان به دنبال غذا می گشت و چیزی برای خوردن پیدا نمی کرد.


از طرف دیگر در آن نزدیکی بیشه ای بود و شیری در آن زندگی می کرد. وقتی شیر شکار می کرد, مقداری از شکار را می خورد و باقی مانده را به حیوانات دیگر می داد. مدتی گذشت, شیر در یکی از شکارهایش زخمی شد و دیگر نتوانست به شکار برود. روزی شیر به روباه گفت: اگر بتوانی خری را فریب بدهی و به اینجا بیاوری با خوردن گوشت او دوباره نیرو و قوت پیدا می کنم و می توانم به شکار بروم.

روزی روباه آن خر را دید که در صحرا به دنبال غذا می گردد. پس جلو رفت و به گرمی سلام کرد و از او پرسید: در این صحرای خشک چه کار می کنی؟ خر گفت: در این بیابان به دنبال غذا می گردم. روباه به او گفت: صبر در این صحرای خشک نشانه ی نادانی است. به چمنزاری بیا که در هر طرف آن چشمه ای روان است و حیوانات در رفاه و آسودگی زندگی می کنند.

روباه آنچنان چمنزار را توصیف کرد که خر پذیرفت. شیر از دور آن دو را دید و جلوتر آمد. خر تا شیر را دید و فهمید که چه خطری او را تهدید می کند, پا به فرار گذاشت. روباه با ناراحتی به طرف شیر رفت و گفت: چرا صبر نکردی تا او را بیاورم. شیر گفت: چون گرسنگی ام زیاد شد, طاقت نیاوردم و جلو آمدم, اما تو دوباره حیله ای به کار ببر و او را پیش من بیاور. روباه پذیرفت و پیش خر رفت اما خر به او گفت: از ناجوانمردی مثل تو باید دوری کرد. روباه گفت: آن چیزی که تو دیدی, طلسم جادو بود. اگر طلسم نبود هر کسی به آن چمنزار هجوم می آورد. خر گفت: تو با فریب و نیرنگ مرا به چمنزار بردی تا مرا به دام بیاندازی!من دوباره فریب تو را نمی خورم. روباه گفت: من چیزی را از تو پنهان نمی کنم. به دوستان خود بدبین نباش. این خیال پردازی دوستان را از هم جدا می کند. تو طلسم را دیدی و فکر کردی واقعیت است.

گرسنگی بر خر غلبه کرد در نتیجه با روباه به راه افتاد تا آن چمنزار را ببیند. روباه خر را به لانه ی شیر رساند. شیر صبر کرد تا خر نزدیک تر شد. بعد حمله کرد و او را کشت و خورد و فقط دل و جگر او باقی ماند. شیر به طرف چشمه رفت تا تشنگی اش را بر طرف کند. روباه که گرسنه بود, از فرصت استفاده کرد و دل و جگر را خورد. شیر برگشت و وقتی دل و جگر را ندید به روباه گفت: دل و جگر خر کو؟ روباه گفت: این خر اگر دل و جگر داشت بار دوم که او را فریب دادم به اینجا نمی آمد.