ابوالفضل
2017/04/30, 20:38
روی پله های ساختمان نشسته بود. یادداشتش را کامل می کرد. وقتی آن را تمام کرد، به پشت بام رفت؛ به لبه آن خیره شد. یادداشتش را در جیب گذاشت و با قدم هایی سنگین، آرام و اندوهگین به سمت لبه رفت. پاهای لرزانش را روی جان پناه گذاشت. او از ارتفاع می ترسید، اما آن لحظه واهمه ای از بلندی آن ساختمان ده طبقه نداشت. چشمانش را بست؛ آماده بود. اما صدایی لبریز از اعتماد به نفس، شتابان او را صدا زد:« هی خانوم!»
سرش را آرام برگرداند؛ سعی می کرد با گوشه چشمانش او را ببیند. مردی بود با پیراهنی آبی پررنگ مرد قدمی جلوتر گذاشت و پرسید:« ببخشید خانوم، شما اون بالا چیکار می کنید؟»
ــ رو این لبه بقیه چیکار می کنن... منم همونو دارام انجام میدم. حالا بهتره که بری.
ــ اگه اینطوره، باشه. اما فقط میشه بگید چرا داری این کار رو انجام میدید؟
چشم های دختر اشک آلود شد. با نفسی که به زور بالا می آمد گفت:« این دنیا دیگه برا من تموم شده. کسی... کسی دیگه دوستم نداره»
مرد قدمی دیگر جلو آمد:« آها... پس شکست عشقی خوردی. ولی... میدونم این بیشتر وقتا بی ادبیه، اما میگه شما چند سالتونه؟»
دختر می توانست به راحتی به این سوال پاسخ دهد. برای او همه چیز تمام شده بود اشک هایش را پاک کرد و گفت:« بیست و هشت»
مرد خندید و گفت:« واقعا؟ منو بگو که فک کردم تازه لیسانستونو گرفتی. کمتر بهت میاد. اما خوب تو که دختر بالغی هستی. یعنی واقعا برای یه شکست عشقی ساده می خوای زندگیت رو نابود کنی؟ می خوای اطرافیانت رو از وجود خودت محروم کنی؟»
دختر عصبانی شد. به سوی او برگشت و از جان پناه پایین آمد. با لحنی عصبانی و توام با گریه به مرد گفت:« تو از زندگی من چه میدونی هان؟ تو کی هستی؟ شکست عشقی ساده؟ نامزدت که یه سال باهاش بودی و یهو ترکت کنه میشه یه شکست عشقی ساده لعنتی؟ می دونی چه حسی داره مادرت میگه دیگه نمی خوام ببینمت؟ نمیدونی کصافت. تو هیچی نمیدونی.» شدت گریه اش بیشتر شد. اما مرد مثل اینکه انتظار این واکنش را می کشید. اما قیافه ای تا حدودی بهت زده به خود گرفته بود. بی مقدمه گفت:« آه... شما چقدر خوشگلی!» گریه دختر تا حدودی قطع شد. نگاهی تعجب زده به آن مرد کرد. می خواست که به بالای جان پناه برگردد که مرد به سمت او حرکت کرد و او را صدا زد:« آخه خانوم...»
ــ همونجا به ایست نزدیک من نشو.
ــ باشه باشه. شما هم نرید بالا. تازه رختون رو دیدم! نگاه کن خانوم. میدونم الان وقت مناسبی نیست و شما میخواید با آرامش دقیقه های آخرتون رو سپری کنید؛ اما من از بچگی آدم کنجکاوی بودم. یه آدمی هم که قصد خودکشی داره خوب... میدونید به همین راحتی پیدا نمیشه! الان هم که شما دلیل خودکشیتون رو گفتید، خوب من همیشه فکر می کردم... آدم برای خودکشی غم های بزرگ تر این رو باید داشته باشه.
ــ آخه....
ــ میدونم...میدونم واقعا این چیز هایی که تعریف کردید غمناک و سخت هستند. اما آخه خانوم... ببخشید اگه بی ادبی نباشه .... اسمتون...
او خوب حرف میزد برای لحظه ای دختر فراموش کرد که در حال انجام چه کاریست. اما به هر حال او چیزی برایش مهم نبود. اسمش را گفت:« گلاره»
ــ بزار یکم باهات راحت صحبت کنم گلاره. اگر هم تو این دقیقه های پایانی به دردت می خوره اسم منم امیده.
اسم واقعی او امید نبود. ادامه داد:
ــ همونطور که گفتم واقعا چیزهایی که گفتی خیلی سخت و تلخن. اما تنها راهش اینه که خودت رو بکشی؟ مطمعنا یه دختر بالغ مثل تو راه های بهتری رو میشناسه. اما یکم عجولانه تصمیم گرفتی.
گلاره کمی به فکر فرو رفت. اما همان لحظه تمام اتفاقات زندگی اش دوباره جلوی چشمانش مرور شد. با قاطعیت رو به او کرد و گفت:« نه... این بهترین کاره. من برای هیچکس مهم نیستم. مادرم دیگه منو دوست نداره. از وقتی من با فرهاد نامزد کردم بابام دیگه تو چشمام نگاه نکرد. فرهاد باعث شد دیگه دوستام باهام صمیمی نباشن. اما حالا خود فرهاد ولم کرد رفت. اون رفت.» منتظر جواب مرد نماند. سریع به بالای جان پناه رفت و دستانش را باز کرد تا کار خود را به سرانجام برساند. اما مرد، دستان گلاره را گرفت و آن را پایین آورد. صورتش را به صورت خود نزدیک کرد. او را از بازوان نحیفش گرفته بود و با صدای نسبتا بلند گفت:« فرهاد باید آدم فوق العاده بد سلیقه ای باشه که تو رو ول کرده و رفته»و بلافاصله او را بوسید. سه ثانیه طول کشید.گلاره کاملا جا خورد. با دستانش به سینه او زد و از خود جدایش کرد. بهت زده به او نگاه می کرد. کاملا متعجب و حیران پرسید که او دارد چه غلطی می کند؟! مرد گفت:« مطمعنا تو هم مثل خیلیا به عشق در یک نگاه اعتقاد نداری. اونم بالا پشت بوم»
گلاره همچنان به اون زل زده بود. ناگهان چیزی را که از جیب مرد بیرون زده بود دید. مثل اینکه یک نشان بود. اخم هایش در هم رفت و گفت:« وایسا ببینم... اون نشان چیه... توی جیبت. تو جزو کمپین دوباره زندگی هستی؟»
مرد که دوست نداشت این قضیه لو برود گفت:« آره... ولی مطمعن باش او حرکت من ربطی به این...
ــ خفه شو!
سریعا از جیبش مدالی به همان شکل در آورد. سمت او پرت کرد و گفت:« منم جزو این کمپین بودم. سه نفرو از خودکشی و افسردگی شدید نجات دادم. اما الان خود من اینجام»
مرد هیچ حرکتی نمی کرد. حتی پلک هم نمی زد. مثل اینکه آبی بسیار سرد برویش ریختند و او همانجا یخ زده. مثل اینکه برای او هم دیگر همه چیز تمام شده بود. صدایی مدام در سرش می گفت که یعنی واقعا هرچیز که کمپین می گفت دروغ بود؟ این که زندگی هیچ وقت تمامی ندارد. این که ما میتونیم از زندگی لذت ببریم. به خود می گفت که نگاه کن... اون توی کمپین سه ستاره س و تو فقط یه ستاره. گلاره با لحنی افسوس مانند ادامه داد:«می بینی امید.... دنیا هیچی نیست. هیچی»
سرش را پایین انداخت. رویش را برگرداند و نشان کمپین گلاره را برداشت. نگاهی به آن کرد و سپس آن را زمین انداخت. درحالی که می رفت تا گوشه ای بنشیندو این اتفاق را هضم کند گفت:« دیگه کاریت ندارم. می تونی خودتو بندازی پایین. اما...هیچی ولش کن
ــ چیه بگو
ــ ولش کن مهم نیست.
ــ بگو دیگه. من که قراره بمیرم.
ــ شاید فکر کنی که هرچیزی که گفتم برای این بود که تو رو منصرف کنم. خوب بیشترش... همینطور بود. اما تو... تو واقعا خوشگلی.
رفت و گوشه ای نشست. سرش را پایین انداخته بود و فکرمیکرد. فکر اینکه از این به بعد چه کار کند. گلاره به سمت لبه رفت. دوباره خود را آماده خودکشی کرد. اما کمی مکث کرد. از همان بالا آن مرد را صدا زد.
ــ هی امید
ــ چیه؟
ــ می خوام بهم یه قولی بدی
ــ چه قولی؟
ــ قول میدی؟
ــ خوب... باشه بگو
ــ تو خودکشی نکن.
ــ آخه ... ولی...
ــ قول دادیا. فک کن این وصیت منه.
با کمی مکث آن مرد لبخند کوچکی زد و قبول کرد. حالا دیگر موقع خودکشی گلاره بود. نوک پاهایش را به لبه نزدیک تر کرد. درتلاش بود تا خودش را رها کند. اما الان دیگر از ارتفاع می ترسید.
سرش را آرام برگرداند؛ سعی می کرد با گوشه چشمانش او را ببیند. مردی بود با پیراهنی آبی پررنگ مرد قدمی جلوتر گذاشت و پرسید:« ببخشید خانوم، شما اون بالا چیکار می کنید؟»
ــ رو این لبه بقیه چیکار می کنن... منم همونو دارام انجام میدم. حالا بهتره که بری.
ــ اگه اینطوره، باشه. اما فقط میشه بگید چرا داری این کار رو انجام میدید؟
چشم های دختر اشک آلود شد. با نفسی که به زور بالا می آمد گفت:« این دنیا دیگه برا من تموم شده. کسی... کسی دیگه دوستم نداره»
مرد قدمی دیگر جلو آمد:« آها... پس شکست عشقی خوردی. ولی... میدونم این بیشتر وقتا بی ادبیه، اما میگه شما چند سالتونه؟»
دختر می توانست به راحتی به این سوال پاسخ دهد. برای او همه چیز تمام شده بود اشک هایش را پاک کرد و گفت:« بیست و هشت»
مرد خندید و گفت:« واقعا؟ منو بگو که فک کردم تازه لیسانستونو گرفتی. کمتر بهت میاد. اما خوب تو که دختر بالغی هستی. یعنی واقعا برای یه شکست عشقی ساده می خوای زندگیت رو نابود کنی؟ می خوای اطرافیانت رو از وجود خودت محروم کنی؟»
دختر عصبانی شد. به سوی او برگشت و از جان پناه پایین آمد. با لحنی عصبانی و توام با گریه به مرد گفت:« تو از زندگی من چه میدونی هان؟ تو کی هستی؟ شکست عشقی ساده؟ نامزدت که یه سال باهاش بودی و یهو ترکت کنه میشه یه شکست عشقی ساده لعنتی؟ می دونی چه حسی داره مادرت میگه دیگه نمی خوام ببینمت؟ نمیدونی کصافت. تو هیچی نمیدونی.» شدت گریه اش بیشتر شد. اما مرد مثل اینکه انتظار این واکنش را می کشید. اما قیافه ای تا حدودی بهت زده به خود گرفته بود. بی مقدمه گفت:« آه... شما چقدر خوشگلی!» گریه دختر تا حدودی قطع شد. نگاهی تعجب زده به آن مرد کرد. می خواست که به بالای جان پناه برگردد که مرد به سمت او حرکت کرد و او را صدا زد:« آخه خانوم...»
ــ همونجا به ایست نزدیک من نشو.
ــ باشه باشه. شما هم نرید بالا. تازه رختون رو دیدم! نگاه کن خانوم. میدونم الان وقت مناسبی نیست و شما میخواید با آرامش دقیقه های آخرتون رو سپری کنید؛ اما من از بچگی آدم کنجکاوی بودم. یه آدمی هم که قصد خودکشی داره خوب... میدونید به همین راحتی پیدا نمیشه! الان هم که شما دلیل خودکشیتون رو گفتید، خوب من همیشه فکر می کردم... آدم برای خودکشی غم های بزرگ تر این رو باید داشته باشه.
ــ آخه....
ــ میدونم...میدونم واقعا این چیز هایی که تعریف کردید غمناک و سخت هستند. اما آخه خانوم... ببخشید اگه بی ادبی نباشه .... اسمتون...
او خوب حرف میزد برای لحظه ای دختر فراموش کرد که در حال انجام چه کاریست. اما به هر حال او چیزی برایش مهم نبود. اسمش را گفت:« گلاره»
ــ بزار یکم باهات راحت صحبت کنم گلاره. اگر هم تو این دقیقه های پایانی به دردت می خوره اسم منم امیده.
اسم واقعی او امید نبود. ادامه داد:
ــ همونطور که گفتم واقعا چیزهایی که گفتی خیلی سخت و تلخن. اما تنها راهش اینه که خودت رو بکشی؟ مطمعنا یه دختر بالغ مثل تو راه های بهتری رو میشناسه. اما یکم عجولانه تصمیم گرفتی.
گلاره کمی به فکر فرو رفت. اما همان لحظه تمام اتفاقات زندگی اش دوباره جلوی چشمانش مرور شد. با قاطعیت رو به او کرد و گفت:« نه... این بهترین کاره. من برای هیچکس مهم نیستم. مادرم دیگه منو دوست نداره. از وقتی من با فرهاد نامزد کردم بابام دیگه تو چشمام نگاه نکرد. فرهاد باعث شد دیگه دوستام باهام صمیمی نباشن. اما حالا خود فرهاد ولم کرد رفت. اون رفت.» منتظر جواب مرد نماند. سریع به بالای جان پناه رفت و دستانش را باز کرد تا کار خود را به سرانجام برساند. اما مرد، دستان گلاره را گرفت و آن را پایین آورد. صورتش را به صورت خود نزدیک کرد. او را از بازوان نحیفش گرفته بود و با صدای نسبتا بلند گفت:« فرهاد باید آدم فوق العاده بد سلیقه ای باشه که تو رو ول کرده و رفته»و بلافاصله او را بوسید. سه ثانیه طول کشید.گلاره کاملا جا خورد. با دستانش به سینه او زد و از خود جدایش کرد. بهت زده به او نگاه می کرد. کاملا متعجب و حیران پرسید که او دارد چه غلطی می کند؟! مرد گفت:« مطمعنا تو هم مثل خیلیا به عشق در یک نگاه اعتقاد نداری. اونم بالا پشت بوم»
گلاره همچنان به اون زل زده بود. ناگهان چیزی را که از جیب مرد بیرون زده بود دید. مثل اینکه یک نشان بود. اخم هایش در هم رفت و گفت:« وایسا ببینم... اون نشان چیه... توی جیبت. تو جزو کمپین دوباره زندگی هستی؟»
مرد که دوست نداشت این قضیه لو برود گفت:« آره... ولی مطمعن باش او حرکت من ربطی به این...
ــ خفه شو!
سریعا از جیبش مدالی به همان شکل در آورد. سمت او پرت کرد و گفت:« منم جزو این کمپین بودم. سه نفرو از خودکشی و افسردگی شدید نجات دادم. اما الان خود من اینجام»
مرد هیچ حرکتی نمی کرد. حتی پلک هم نمی زد. مثل اینکه آبی بسیار سرد برویش ریختند و او همانجا یخ زده. مثل اینکه برای او هم دیگر همه چیز تمام شده بود. صدایی مدام در سرش می گفت که یعنی واقعا هرچیز که کمپین می گفت دروغ بود؟ این که زندگی هیچ وقت تمامی ندارد. این که ما میتونیم از زندگی لذت ببریم. به خود می گفت که نگاه کن... اون توی کمپین سه ستاره س و تو فقط یه ستاره. گلاره با لحنی افسوس مانند ادامه داد:«می بینی امید.... دنیا هیچی نیست. هیچی»
سرش را پایین انداخت. رویش را برگرداند و نشان کمپین گلاره را برداشت. نگاهی به آن کرد و سپس آن را زمین انداخت. درحالی که می رفت تا گوشه ای بنشیندو این اتفاق را هضم کند گفت:« دیگه کاریت ندارم. می تونی خودتو بندازی پایین. اما...هیچی ولش کن
ــ چیه بگو
ــ ولش کن مهم نیست.
ــ بگو دیگه. من که قراره بمیرم.
ــ شاید فکر کنی که هرچیزی که گفتم برای این بود که تو رو منصرف کنم. خوب بیشترش... همینطور بود. اما تو... تو واقعا خوشگلی.
رفت و گوشه ای نشست. سرش را پایین انداخته بود و فکرمیکرد. فکر اینکه از این به بعد چه کار کند. گلاره به سمت لبه رفت. دوباره خود را آماده خودکشی کرد. اما کمی مکث کرد. از همان بالا آن مرد را صدا زد.
ــ هی امید
ــ چیه؟
ــ می خوام بهم یه قولی بدی
ــ چه قولی؟
ــ قول میدی؟
ــ خوب... باشه بگو
ــ تو خودکشی نکن.
ــ آخه ... ولی...
ــ قول دادیا. فک کن این وصیت منه.
با کمی مکث آن مرد لبخند کوچکی زد و قبول کرد. حالا دیگر موقع خودکشی گلاره بود. نوک پاهایش را به لبه نزدیک تر کرد. درتلاش بود تا خودش را رها کند. اما الان دیگر از ارتفاع می ترسید.