ابوالفضل
2017/04/27, 19:02
توی سالن مترو نشسته بودم. اون هم اونجا بود. پسر خیلی خوشتیپی بود. شلوار جین، پیراهن بدن نمای آبی کمرنگ و کفش تمام چرم پوشیده بود. با دوستاش بود. برعکس من. حدود پنج شیش نفر بودن. صدای قهقهه شون کل فضای سالن مترو رو پر کرده بود. این اصلا قشنگ نیست. بیای با یه گله از آدم توی سالن مترو بگی و بخندی. من خودم هیچوقت اینکار رو نکردم. البته دوست زیادی هم ندارم. ولی اگر هم داشتم اینکار رو نمی کردم. حالم از اون ساعت براقش بهم می خورد. فقط مونده بود بکنتش تو چشمام. چه معنی داره آدم اینهمه پول بده برای یه ساعت؟ من اگه پولی داشتم هیچوقت برای خریدن یه ساعت لوکس دور نمی ریختمش.
دوستاش حسابی از جوکایی که می گفت خوششون اومده بود. اما به نظر من که خیلی بی مزه بودن. من از این بهترش رو بلدم! بیشترین چیزی که ازش بدم میومد اون پیراهنش بود. پیراهنی که فقط برای نشون دادن هیکلش بود. حالا تو دو تا دمبل بیشتر از من زدی باید اینطوری نشونش بدی؟ اصلا از لحاظ شرعی درسته این کار؟ مرتیکه نفهم. هر لحظه با هر خنده ش بیشتر می رفت رو اعصابم. چرا باید اون اینقدر بخنده و شاد باشه؟ دقیقا نمی دوسنتم چرا، اما ازش اینقدر متنفر شدم که تصمیم گرفتم چاقوی توی آستینم رو بکنم توی اون سیکس پک لعنتیش و بهش بفهمونم که اون آدم خیلی باحالی نیست. چرا الان اون لعنتی اینقدر رفیق داشت؟ پس چرا من ندارم. پس یه ریگی به کفش مسخره چرمیش بود. وقتی مترو اومد به سمت دری حرکت کردم که اون و دوستاش با اون خنده های مسخره شون داشتن سمتش می رفتن. قدم به قدم به سمتش می رفتم و آروم آروم چاقوی توی آستینم رو میوردم پایین. وقتی به نزدیکش رسیدم، قبل اینکه کاری بکنم بهم تنه زد و گفت:�برو اونور عمو� و بعد نیشخندی زد. اون لعنتی از خود راضی منو حول داد! به من خندید. مثل خیلی از عوضیای دیگه. قسم می خورم که یه روز پیداش می کنم و با همون چاقو سرشو می برم. قسم می خورم اینکارو می کنم.
ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــ
این اولین داستان بنده است که در این انجمن به اشتراک میزارم و در نویسندگی اول راه هستم. امیدوارم با راهنمایی های شما دوستان به درک درستی از نوشتن برسم و در داستان نویسی پیشرفت کنم.
دوستاش حسابی از جوکایی که می گفت خوششون اومده بود. اما به نظر من که خیلی بی مزه بودن. من از این بهترش رو بلدم! بیشترین چیزی که ازش بدم میومد اون پیراهنش بود. پیراهنی که فقط برای نشون دادن هیکلش بود. حالا تو دو تا دمبل بیشتر از من زدی باید اینطوری نشونش بدی؟ اصلا از لحاظ شرعی درسته این کار؟ مرتیکه نفهم. هر لحظه با هر خنده ش بیشتر می رفت رو اعصابم. چرا باید اون اینقدر بخنده و شاد باشه؟ دقیقا نمی دوسنتم چرا، اما ازش اینقدر متنفر شدم که تصمیم گرفتم چاقوی توی آستینم رو بکنم توی اون سیکس پک لعنتیش و بهش بفهمونم که اون آدم خیلی باحالی نیست. چرا الان اون لعنتی اینقدر رفیق داشت؟ پس چرا من ندارم. پس یه ریگی به کفش مسخره چرمیش بود. وقتی مترو اومد به سمت دری حرکت کردم که اون و دوستاش با اون خنده های مسخره شون داشتن سمتش می رفتن. قدم به قدم به سمتش می رفتم و آروم آروم چاقوی توی آستینم رو میوردم پایین. وقتی به نزدیکش رسیدم، قبل اینکه کاری بکنم بهم تنه زد و گفت:�برو اونور عمو� و بعد نیشخندی زد. اون لعنتی از خود راضی منو حول داد! به من خندید. مثل خیلی از عوضیای دیگه. قسم می خورم که یه روز پیداش می کنم و با همون چاقو سرشو می برم. قسم می خورم اینکارو می کنم.
ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــ
این اولین داستان بنده است که در این انجمن به اشتراک میزارم و در نویسندگی اول راه هستم. امیدوارم با راهنمایی های شما دوستان به درک درستی از نوشتن برسم و در داستان نویسی پیشرفت کنم.