PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : معرفی کتاب: کلاف آرزوها



Harir-Silk
2017/04/20, 16:59
http://s8.picofile.com/file/8291357242/594119_XTngikHX.JPG


نام کتاب: کلاف آرزوها
نویسنده: گرگوار دولاکور
مترجم: شهلا حائری
نشر: قطره
عنوان اصلی کتاب: La Liste de mes envies





کلاف آرزوها





کتاب کلاف آرزوها، داستان جذابی است که حکایت خوشی های ساده زندگی است. تنها در فرانسه بیش از پانصد هزار نسخه به فروش رفته و به بیست و نه زبان دنیا ترجمه شده است. هم چنین تئاتر و فیلم موفقی نیز از روی آن ساخته شده است.

قسمتی از متن:





آدم همیشه به خودش دروغ می‌گوید.
مثلا خودم خوب می‌دانم که خوشگل نیستم. چشمانی به رنگ آبی آسمانی ندارم که مردها خود را در آن نگاه کنند و بخواهند در آن غرق شوند تا کسی برای نجاتشان شیرجه رود. هیکل مانکنی ندارم. هیکلم توپُر و حتا چاق و چله است. از آن هیکل‌هایی که جای یک نفر و نصفی را می‌گیرد. دست یک آدم با قد متوسط به دور کمرم نمی‌رسد. از آن زیبایی‌ها ندارم که باعث شود کسی در گوشم دائم زمزمه‌های آن‌چنانی کند و آه بکشد. نه. جمله‌های کوتاه مناسب من است. فرمول‌های خشک و خشن. مثل استخوان بی‌گوشت و بی‌چربی.
همه‌ی این‌ها را می‌دانم.
با این حال هنگامی که ژو هنوز به خانه برنگشته، پیش می‌آید که به اتاقم بروم و جلوی آینه‌ی گنجه خودم را برانداز کنم _ راستی یادم باشد بهش بگویم که قبل از این‌که در حال تماشای خودم آینه روی سرم بیفتد، به دیوار نصبش کند._ در این مواقع چشمانم را می‌بندم و لباسم را در می‌آورم. همیشه یه کم سرما سرمایم می‌شود. می‌لرزم. پیش از این‌که چشمانم را باز کنم کمی صبر می‌کنم. مزه مزه می‌کنم. پرسه می‌زنم. به رویا فرو می‌روم. در خیالاتم زن‌های نقاشی‌هایی را مجسم می‌کنم که در کتاب‌های خانه‌مان این‌ور و آن‌ور افتاده بودند یا بعدها در مجله‌ها به طور عریان‌تر می‌دیدم.
سپس آرام چشمانم را باز می‌کنم، با دور کند.
به خودم نگاه می‌کنم، به هیکلم، به چشمان سیاهم و به نظرم زیبا می‌آیم. قسم می‌خورم که در این لحظه زیبا هستم، حتا خیلی زیبا.
این زیبایی باعث می‌شود که حس کنم واقعا خوشبختم. حس کنم شدیدا قوی هستم.
باعث می‌شود چیزهای زشت از خاطرم برود. خرازیِ نسبتا کسل‌کننده و حرف‌ها و بخت‌آزمایی‌های دانیل و فرانسواز _ دوقلو‌هایی که صاحب سالن آرایش کواف استتیک بغل خرازی هستند. _ این زیبایی باعث می‌شود چیز‌هایی بی‌حرکت را فراموش کنم. مثلا یک زندگی بدون داستان را. مثلا این شهر وحشتناک بدون فرودگاه را. این شهر خاکستری که ازش نمی‌شود فرار کرد و هرگز کسی به آن‌جا نمی‌آید، هیچ راهزن دلی، هیچ شاهزاده‌ی سفیدپوش نشسته بر اسب سفیدی.
شهر آراس. 42000 نفر جمعیت، 4 فروشگاه بزرگ، 11 سوپرمارکت، 4 ساندویچ فروشی، چندتا کوچه‌ی عهد قرون‌وسطی، یک تابلوی سر کوچه‌ی میروار دو ونیز، که به رهگذرها و فراموش‌کارها یادآوری می‌کند که در این‌جا اوژن فرانسوا ویدوک 24 ژوئه 1775 به دنیا آمده است. و بعد خرازی من.
برهنه، این‌گونه زیبا در جلوی آینه، به نظرم می‌رسد که کافی است دست‌هایم را تکان بدهم تا پرواز کنم. سبکبال، طناز. و من هم وارد کتاب‌های هنری شوم که در خانه‌ی کودکی ما پخش و پلا بود. من هم به زیبایی آن‌ها خواهم شد، قطعا.
اما هرگز جرئت نمی‌کنم.
سر و صدای ژو از طبقه‌ی پایین همیشه غافلگیرم می‌کند. رویای ابریشمینم را پاره می‌کند. تند خودم را جمع و جور می‌کنم. سایه‌ای روشنایی پوستم را می‌پوشاند. خودم می‌دانم که در زیر این لباس چه زیبایی نابی نهفته است. اما ژو هرگز آن را نمی‌بیند.
یک‌بار به من گفت که زیبایم. بیش‌تر از بیست سال پیش و آن وقت حدود بیست سال داشتم. لباس قشنگی پوشیده بودم، یک پیراهن آبی‌رنگ، یک کمربند طلایی، با مارک دیور تقلبی. تو سرش خیالاتی داشت. تعریفش کار خودش را کرد.
می‌بینید؟ آدم همیشه به خودش دروغ می‌گوید.
برای این‌که عشق تاب تحمل حقیقت را ندارد.






تذکر: این پست تنها حاوی معرفی کتاب است و لینک دانلودی قرار داده نمی شود.

نظر شخصی خود من:


یه داستان بی نظیر که عشق رو به صورتی معرفی می کنه که شاید هیچ وقت بهش فکر نکرده بودیم، اما در عین حال همونیه که درونمون حسش می کردیم. داستانی بود که شاید عاشقانه بود، و از طرفی شاید هم نبود. از طرز دیدش خوشم اومد و تک تک جمله ها و کلماتش رو با یه لذت عمیق خوندم. خیلی حرفا تو خودش داشت، و خیلی از این حرفا به نظر ساده میومد و حتی خیلی ساده... در حالی که ساده نبود.
قابل پیش بینی نبود. واقعا نبود. ریتم داستان، وقتی که شروع شد یه حالت روون و یکنواختی داشت که یه دفعه با یه شوک تغییر جهت پیدا کرد، و باز یکنواخت پیش رفت. تا جایی که یه دفعه با یه شوک دیگه تغییر کرد و به نظرم این شوک و حوادث بعد از این شوک بودن که انقدر منو تحت تاثیر قرار دادن!!!
پیشنهاد من هنوز به طور جدی پابرجاست: این کتاب رو از دست ندید.