The Naïve Vigilante
2017/03/21, 21:44
سلام.
این جدید ترین داستان بلند بنده هستش که در حاضر دارم روش کار میکنم. ممنون میشم اگه نظر بدین! :دی
خلاصه داستان: شهر... سفید است. سفید و خسته کننده. سفید و خاص. هیچ چیز جالبی برای کشف کردن وجود ندارد. هیچ عذابی والا تر از زندانی شدن در آن تا ابد نیست. در این شهر پروانه ای وجود دارد که تازهواردان را به قتل میرساند؛ به این امید که مجبور نباشند تجربیات تلخ او را پشت سر بگذارند. پسری از جنس یخ نیز در این شهر سکونت میگزیند؛ پسری که اندک امید آن هاییست که در این شهر زندانی شده اند. شهر شاید سفید باشد، اما روشن نیست.
مقدمه:
وحید – 7:30 am
بدون اینکه تحت تاثیر کابوسی باشد، ناگهان از خواب پرید. حس عجیبی داشت. احساس سبکی و بیوزنی میکرد. آن روز صبح هیچ چیز عادی نبود.
نگاهی به اطرافش انداخت. هیچ چیز غیرعادی نبود؛ به جز اینکه از پنجره نور کور کننده ای وارد اتاق میشد و اتمسفر رویاگونه ای به اتاق میداد. آن روز قرار بود حتی غیر عادی تر بشود... البته اگر بتوان گفت آن روز؟
از تخت بلند شد و ایستاد و متوجه نشد ملحفه ای که رویش بود غیب شده. پنجره ی بزرگ اتاق که نمای کاملی از شهر را در اختیارش میگذاشت تقریبا بغل تختش بود، اما نفهمید که قدم هایی که به سمت آن برمیداشت بیشتر از آن چه بود که باید باشد. نمیدانست که با هر قدمش، جز به جز اتاقش به نیستی میپیوندد. در جایی که او بود، هر چه که از آن بگذری ترکت میگوید و دیگر هیچگاه برنخواهد گشت. سفیدی و دیگر بس.
هر چه به پنجره نزدیک تر میشد و بیشتر پیش میرفت، بر پرتره سفیدی که نمای پنجره باشد اشکال قابل تشخیص تری پدیدار میشد که ساختمان ها را برای او مصور میکرد. ساختمان هایی که کم کم از مجموعشان همان نمای آشنا از شهری به وجود آمد که وحید سال های سال از پنجره اش دیده بود و میشناخت. خورشید در آسمان خاکستری میدرخشید و نور سفیدش را بر بتن کدر ساختمان ها میتابید و سایه های سیاهی را خیابان ها میانداخت که با نور هایی که از جهات دیگر بازتاب میشدند تضاد زیبا و بیروحی به وجود میآورد. شهر خلوت بود. چیزی نه بر آسفالت خیابان ها و نه بر کاشی های پیاده رو ها به چشم نمیخورد. نه هیچ موجود زنده ای و هیچ شیء بیجانی. مثل همیشه... مثل همیشه؟
به شیشه ی پنجره تکیه داد تا نمای بهتری از شهر که با افکارش هماهنگی بهتری داشته باشند را پیدا کند... و به پایین پرت شد. شوک حادثه تنها برای لحظه ای که بین پنجره و آسفالت خیابان معلق بود دوام آورد، و پس از آن تنها سوال ها و افکار مبهم ذهنش را احاطه کردند: مگر پنجره شیشه نداشت؟ چه اتفاقی افتاده؟ این مزه ی عجیبی که در دهانم حس میکنم از کجا آمده؟ احساس میکنم... دارم خونریزی میکنم...
کم کم متوجه شد که نمیتواند اعضای بدنش را تکان بدهد... و نمیتواند نفس بکشد... و قلبش دیگر نمیزد... و به موقعش فهمید که اکنون روحی شده بود که در جسد بیجانی زندانی است. با وحشتی در خالص ترین شکل ممکن سعی کرد کنترل این بدن بیجان را در دست بگیرد؛ اما تلاشش به اندازه روشن کردن تلوزیونی صفحه شکسته بینتیجه بود.
حضور کسی را بالای خود حس کرد. نمیتوانست نگاه کند – نگاهش به سطح آسفالت دوخته شده بود – اما میتوانست صدای زنانه اش را بشنود: «منو ببخش.»
زن بدنش را طوری چرخاند که سرش لحظه ای به آسمان و به سمت نور کورکننده ی خورشید سرد بود، و سپس به سمت چپش افتاد و به نیمکتی در پیاده رو های خالی خیره ماند. زن کنار او چمباتمه زد. صورتی عادی با موهایی لخت داشت. قدی کوتاه و لباس هایی معمولی و دو بال پروانه ی زیبا که از پشتش بیرون زده بودند.
با انگشتش مقدار از خونش را لمس کرد و حین این بین انگشت سبابه و اشاره اش با سرخی اش بازی میکرد شروع به صحبت کرد: «جدا از اینکه خیلی وقت بود خون ندیده بودم – و باید اعتراف کنم... دلم برای رنگش تنگ شده بود – باور کن قصد بدی از کارم نداشتم. میدونم زنده موندن چیز خوبی به نظر میرسه – گرچه مطمئن نیستم که زنده باشیم یا نه – ولی باور کن اینجا به زندگی ادامه دادن اصلا چیز خوبی نیست. مرگ اینجا خیلی دردناکه... ولی من اعتقاد دارم بهتر از اینه که کلی برای زنده موندن دست و پا بزنی و رنج بکشی، و بعدش با حقیقت تلخ رو به رو شی. شاید سوال باشه برات که اونوقت چطور من خودت زنده هستم و حق زندگی رو دارم از بقیه سلب میکنم؟ خب... من دوست دارم فکر کنم که این یه جور فداکاریه و دارم همه کسایی که اینجا هستن رو از بلاتکلیفی و سرنوشت نامعلوم نجات میدم.»
به آرامی انگشت اشاره اش را به دهان برد تا خون رویش را بمکد. ناگهان چهره اش درهم رفت و خنده گفت: «اَه! حالم به هم خورد!» نفس عمیقی کشید و کمی مکث کرد تا رشته افکارش را دنبال کند، سپس ادامه داد: «ببین... زندگی اینجا واقعا قشنگ نیست. همه چیز سفیده. همه چیز بیروح و کسل کننده ست. شادی وجود نداره. غم وجود نداره. تفریح وجود نداره. میشه گفت زندگی وجود نداره... فقط زنده موندن هست. بلآخره یکی باید به این وضع پایان بده. میدونم و درک میکنم کارام تا حدودی خودسرانه و حتی خودخواهانه ست؛ بعضی اوقات خودم رو نفرین میکنم، اما به آن اعتقاد دارم و میدونم حداقل قصد نیکی از انجامش دارم.»
سپس گالن بنزینی را برداشت که احتمالا تا الآن آن جا نبود، و حین اینکه آن را روی سر او خالی میکرد ادامه داد: «پروسه مردن اینجا واقعا پیچیده تر و تلخ تره. میدونم روحت الآن زندست و میتونی حرفایی که زدم رو بشنوی. منتها به مرور که جسد شروع به تجزیه شدن بکنه درد تک تک قسمتاش رو حس میکنی و تا وقتی که کل بدنت نیست و نابود نشده توش گرفتاری و باور کن هیچ تجربه خوبی نیست. بعد اون... نیستی؟ مطمئن نیستم...»
کبریتی کشید و جسد را آتش زد. «ولی باید از این جهنم دره بهتره باشه.» سپس پر زد و رفت.بدون اینکه تحت تاثیر کابوسی باشد، ناگهان از خواب پرید. حس عجیبی داشت. احساس سبکی و بیوزنی میکرد. آن روز صبح هیچ چیز عادی نبود.
نگاهی به اطرافش انداخت. هیچ چیز غیرعادی نبود؛ به جز اینکه از پنجره نور کور کننده ای وارد اتاق میشد و اتمسفر رویاگونه ای به اتاق میداد. آن روز قرار بود حتی غیر عادی تر بشود... البته اگر بتوان گفت آن روز؟
از تخت بلند شد و ایستاد و متوجه نشد ملحفه ای که رویش بود غیب شده. پنجره ی بزرگ اتاق که نمای کاملی از شهر را در اختیارش میگذاشت تقریبا بغل تختش بود، اما نفهمید که قدم هایی که به سمت آن برمیداشت بیشتر از آن چه بود که باید باشد. نمیدانست که با هر قدمش، جز به جز اتاقش به نیستی میپیوندد. در جایی که او بود، هر چه که از آن بگذری ترکت میگوید و دیگر هیچگاه برنخواهد گشت. سفیدی و دیگر بس.
هر چه به پنجره نزدیک تر میشد و بیشتر پیش میرفت، بر پرتره سفیدی که نمای پنجره باشد اشکال قابل تشخیص تری پدیدار میشد که ساختمان ها را برای او مصور میکرد. ساختمان هایی که کم کم از مجموعشان همان نمای آشنا از شهری به وجود آمد که وحید سال های سال از پنجره اش دیده بود و میشناخت. خورشید در آسمان خاکستری میدرخشید و نور سفیدش را بر بتن کدر ساختمان ها میتابید و سایه های سیاهی را خیابان ها میانداخت که با نور هایی که از جهات دیگر بازتاب میشدند تضاد زیبا و بیروحی به وجود میآورد. شهر خلوت بود. چیزی نه بر آسفالت خیابان ها و نه بر کاشی های پیاده رو ها به چشم نمیخورد. نه هیچ موجود زنده ای و هیچ شیء بیجانی. مثل همیشه... مثل همیشه؟
به شیشه ی پنجره تکیه داد تا نمای بهتری از شهر که با افکارش هماهنگی بهتری داشته باشند را پیدا کند... و به پایین پرت شد. شوک حادثه تنها برای لحظه ای که بین پنجره و آسفالت خیابان معلق بود دوام آورد، و پس از آن تنها سوال ها و افکار مبهم ذهنش را احاطه کردند: مگر پنجره شیشه نداشت؟ چه اتفاقی افتاده؟ این مزه ی عجیبی که در دهانم حس میکنم از کجا آمده؟ احساس میکنم... دارم خونریزی میکنم...
کم کم متوجه شد که نمیتواند اعضای بدنش را تکان بدهد... و نمیتواند نفس بکشد... و قلبش دیگر نمیزد... و به موقعش فهمید که اکنون روحی شده بود که در جسد بیجانی زندانی است. با وحشتی در خالص ترین شکل ممکن سعی کرد کنترل این بدن بیجان را در دست بگیرد؛ اما تلاشش به اندازه روشن کردن تلوزیونی صفحه شکسته بینتیجه بود.
حضور کسی را بالای خود حس کرد. نمیتوانست نگاه کند – نگاهش به سطح آسفالت دوخته شده بود – اما میتوانست صدای زنانه اش را بشنود: «منو ببخش.»
زن بدنش را طوری چرخاند که سرش لحظه ای به آسمان و به سمت نور کورکننده ی خورشید سرد بود، و سپس به سمت چپش افتاد و به نیمکتی در پیاده رو های خالی خیره ماند. زن کنار او چمباتمه زد. صورتی عادی با موهایی لخت داشت. قدی کوتاه و لباس هایی معمولی و دو بال پروانه ی زیبا که از پشتش بیرون زده بودند.
با انگشتش مقدار از خونش را لمس کرد و حین این بین انگشت سبابه و اشاره اش با سرخی اش بازی میکرد شروع به صحبت کرد: «جدا از اینکه خیلی وقت بود خون ندیده بودم – و باید اعتراف کنم... دلم برای رنگش تنگ شده بود – باور کن قصد بدی از کارم نداشتم. میدونم زنده موندن چیز خوبی به نظر میرسه – گرچه مطمئن نیستم که زنده باشیم یا نه – ولی باور کن اینجا به زندگی ادامه دادن اصلا چیز خوبی نیست. مرگ اینجا خیلی دردناکه... ولی من اعتقاد دارم بهتر از اینه که کلی برای زنده موندن دست و پا بزنی و رنج بکشی، و بعدش با حقیقت تلخ رو به رو شی. شاید سوال باشه برات که اونوقت چطور من خودت زنده هستم و حق زندگی رو دارم از بقیه سلب میکنم؟ خب... من دوست دارم فکر کنم که این یه جور فداکاریه و دارم همه کسایی که اینجا هستن رو از بلاتکلیفی و سرنوشت نامعلوم نجات میدم.»
به آرامی انگشت اشاره اش را به دهان برد تا خون رویش را بمکد. ناگهان چهره اش درهم رفت و خنده گفت: «اَه! حالم به هم خورد!» نفس عمیقی کشید و کمی مکث کرد تا رشته افکارش را دنبال کند، سپس ادامه داد: «ببین... زندگی اینجا واقعا قشنگ نیست. همه چیز سفیده. همه چیز بیروح و کسل کننده ست. شادی وجود نداره. غم وجود نداره. تفریح وجود نداره. میشه گفت زندگی وجود نداره... فقط زنده موندن هست. بلآخره یکی باید به این وضع پایان بده. میدونم و درک میکنم کارام تا حدودی خودسرانه و حتی خودخواهانه ست؛ بعضی اوقات خودم رو نفرین میکنم، اما به آن اعتقاد دارم و میدونم حداقل قصد نیکی از انجامش دارم.»
سپس گالن بنزینی را برداشت که احتمالا تا الآن آن جا نبود، و حین اینکه آن را روی سر او خالی میکرد ادامه داد: «پروسه مردن اینجا واقعا پیچیده تر و تلخ تره. میدونم روحت الآن زندست و میتونی حرفایی که زدم رو بشنوی. منتها به مرور که جسد شروع به تجزیه شدن بکنه درد تک تک قسمتاش رو حس میکنی و تا وقتی که کل بدنت نیست و نابود نشده توش گرفتاری و باور کن هیچ تجربه خوبی نیست. بعد اون... نیستی؟ مطمئن نیستم...»
کبریتی کشید و جسد را آتش زد. «ولی باید از این جهنم دره بهتره باشه.» سپس پر زد و رفت.
پی دی اف ها:
اپیزود معرفی (http://s9.picofile.com/file/8289540400/Intro.pdf.html)
این جدید ترین داستان بلند بنده هستش که در حاضر دارم روش کار میکنم. ممنون میشم اگه نظر بدین! :دی
خلاصه داستان: شهر... سفید است. سفید و خسته کننده. سفید و خاص. هیچ چیز جالبی برای کشف کردن وجود ندارد. هیچ عذابی والا تر از زندانی شدن در آن تا ابد نیست. در این شهر پروانه ای وجود دارد که تازهواردان را به قتل میرساند؛ به این امید که مجبور نباشند تجربیات تلخ او را پشت سر بگذارند. پسری از جنس یخ نیز در این شهر سکونت میگزیند؛ پسری که اندک امید آن هاییست که در این شهر زندانی شده اند. شهر شاید سفید باشد، اما روشن نیست.
مقدمه:
وحید – 7:30 am
بدون اینکه تحت تاثیر کابوسی باشد، ناگهان از خواب پرید. حس عجیبی داشت. احساس سبکی و بیوزنی میکرد. آن روز صبح هیچ چیز عادی نبود.
نگاهی به اطرافش انداخت. هیچ چیز غیرعادی نبود؛ به جز اینکه از پنجره نور کور کننده ای وارد اتاق میشد و اتمسفر رویاگونه ای به اتاق میداد. آن روز قرار بود حتی غیر عادی تر بشود... البته اگر بتوان گفت آن روز؟
از تخت بلند شد و ایستاد و متوجه نشد ملحفه ای که رویش بود غیب شده. پنجره ی بزرگ اتاق که نمای کاملی از شهر را در اختیارش میگذاشت تقریبا بغل تختش بود، اما نفهمید که قدم هایی که به سمت آن برمیداشت بیشتر از آن چه بود که باید باشد. نمیدانست که با هر قدمش، جز به جز اتاقش به نیستی میپیوندد. در جایی که او بود، هر چه که از آن بگذری ترکت میگوید و دیگر هیچگاه برنخواهد گشت. سفیدی و دیگر بس.
هر چه به پنجره نزدیک تر میشد و بیشتر پیش میرفت، بر پرتره سفیدی که نمای پنجره باشد اشکال قابل تشخیص تری پدیدار میشد که ساختمان ها را برای او مصور میکرد. ساختمان هایی که کم کم از مجموعشان همان نمای آشنا از شهری به وجود آمد که وحید سال های سال از پنجره اش دیده بود و میشناخت. خورشید در آسمان خاکستری میدرخشید و نور سفیدش را بر بتن کدر ساختمان ها میتابید و سایه های سیاهی را خیابان ها میانداخت که با نور هایی که از جهات دیگر بازتاب میشدند تضاد زیبا و بیروحی به وجود میآورد. شهر خلوت بود. چیزی نه بر آسفالت خیابان ها و نه بر کاشی های پیاده رو ها به چشم نمیخورد. نه هیچ موجود زنده ای و هیچ شیء بیجانی. مثل همیشه... مثل همیشه؟
به شیشه ی پنجره تکیه داد تا نمای بهتری از شهر که با افکارش هماهنگی بهتری داشته باشند را پیدا کند... و به پایین پرت شد. شوک حادثه تنها برای لحظه ای که بین پنجره و آسفالت خیابان معلق بود دوام آورد، و پس از آن تنها سوال ها و افکار مبهم ذهنش را احاطه کردند: مگر پنجره شیشه نداشت؟ چه اتفاقی افتاده؟ این مزه ی عجیبی که در دهانم حس میکنم از کجا آمده؟ احساس میکنم... دارم خونریزی میکنم...
کم کم متوجه شد که نمیتواند اعضای بدنش را تکان بدهد... و نمیتواند نفس بکشد... و قلبش دیگر نمیزد... و به موقعش فهمید که اکنون روحی شده بود که در جسد بیجانی زندانی است. با وحشتی در خالص ترین شکل ممکن سعی کرد کنترل این بدن بیجان را در دست بگیرد؛ اما تلاشش به اندازه روشن کردن تلوزیونی صفحه شکسته بینتیجه بود.
حضور کسی را بالای خود حس کرد. نمیتوانست نگاه کند – نگاهش به سطح آسفالت دوخته شده بود – اما میتوانست صدای زنانه اش را بشنود: «منو ببخش.»
زن بدنش را طوری چرخاند که سرش لحظه ای به آسمان و به سمت نور کورکننده ی خورشید سرد بود، و سپس به سمت چپش افتاد و به نیمکتی در پیاده رو های خالی خیره ماند. زن کنار او چمباتمه زد. صورتی عادی با موهایی لخت داشت. قدی کوتاه و لباس هایی معمولی و دو بال پروانه ی زیبا که از پشتش بیرون زده بودند.
با انگشتش مقدار از خونش را لمس کرد و حین این بین انگشت سبابه و اشاره اش با سرخی اش بازی میکرد شروع به صحبت کرد: «جدا از اینکه خیلی وقت بود خون ندیده بودم – و باید اعتراف کنم... دلم برای رنگش تنگ شده بود – باور کن قصد بدی از کارم نداشتم. میدونم زنده موندن چیز خوبی به نظر میرسه – گرچه مطمئن نیستم که زنده باشیم یا نه – ولی باور کن اینجا به زندگی ادامه دادن اصلا چیز خوبی نیست. مرگ اینجا خیلی دردناکه... ولی من اعتقاد دارم بهتر از اینه که کلی برای زنده موندن دست و پا بزنی و رنج بکشی، و بعدش با حقیقت تلخ رو به رو شی. شاید سوال باشه برات که اونوقت چطور من خودت زنده هستم و حق زندگی رو دارم از بقیه سلب میکنم؟ خب... من دوست دارم فکر کنم که این یه جور فداکاریه و دارم همه کسایی که اینجا هستن رو از بلاتکلیفی و سرنوشت نامعلوم نجات میدم.»
به آرامی انگشت اشاره اش را به دهان برد تا خون رویش را بمکد. ناگهان چهره اش درهم رفت و خنده گفت: «اَه! حالم به هم خورد!» نفس عمیقی کشید و کمی مکث کرد تا رشته افکارش را دنبال کند، سپس ادامه داد: «ببین... زندگی اینجا واقعا قشنگ نیست. همه چیز سفیده. همه چیز بیروح و کسل کننده ست. شادی وجود نداره. غم وجود نداره. تفریح وجود نداره. میشه گفت زندگی وجود نداره... فقط زنده موندن هست. بلآخره یکی باید به این وضع پایان بده. میدونم و درک میکنم کارام تا حدودی خودسرانه و حتی خودخواهانه ست؛ بعضی اوقات خودم رو نفرین میکنم، اما به آن اعتقاد دارم و میدونم حداقل قصد نیکی از انجامش دارم.»
سپس گالن بنزینی را برداشت که احتمالا تا الآن آن جا نبود، و حین اینکه آن را روی سر او خالی میکرد ادامه داد: «پروسه مردن اینجا واقعا پیچیده تر و تلخ تره. میدونم روحت الآن زندست و میتونی حرفایی که زدم رو بشنوی. منتها به مرور که جسد شروع به تجزیه شدن بکنه درد تک تک قسمتاش رو حس میکنی و تا وقتی که کل بدنت نیست و نابود نشده توش گرفتاری و باور کن هیچ تجربه خوبی نیست. بعد اون... نیستی؟ مطمئن نیستم...»
کبریتی کشید و جسد را آتش زد. «ولی باید از این جهنم دره بهتره باشه.» سپس پر زد و رفت.بدون اینکه تحت تاثیر کابوسی باشد، ناگهان از خواب پرید. حس عجیبی داشت. احساس سبکی و بیوزنی میکرد. آن روز صبح هیچ چیز عادی نبود.
نگاهی به اطرافش انداخت. هیچ چیز غیرعادی نبود؛ به جز اینکه از پنجره نور کور کننده ای وارد اتاق میشد و اتمسفر رویاگونه ای به اتاق میداد. آن روز قرار بود حتی غیر عادی تر بشود... البته اگر بتوان گفت آن روز؟
از تخت بلند شد و ایستاد و متوجه نشد ملحفه ای که رویش بود غیب شده. پنجره ی بزرگ اتاق که نمای کاملی از شهر را در اختیارش میگذاشت تقریبا بغل تختش بود، اما نفهمید که قدم هایی که به سمت آن برمیداشت بیشتر از آن چه بود که باید باشد. نمیدانست که با هر قدمش، جز به جز اتاقش به نیستی میپیوندد. در جایی که او بود، هر چه که از آن بگذری ترکت میگوید و دیگر هیچگاه برنخواهد گشت. سفیدی و دیگر بس.
هر چه به پنجره نزدیک تر میشد و بیشتر پیش میرفت، بر پرتره سفیدی که نمای پنجره باشد اشکال قابل تشخیص تری پدیدار میشد که ساختمان ها را برای او مصور میکرد. ساختمان هایی که کم کم از مجموعشان همان نمای آشنا از شهری به وجود آمد که وحید سال های سال از پنجره اش دیده بود و میشناخت. خورشید در آسمان خاکستری میدرخشید و نور سفیدش را بر بتن کدر ساختمان ها میتابید و سایه های سیاهی را خیابان ها میانداخت که با نور هایی که از جهات دیگر بازتاب میشدند تضاد زیبا و بیروحی به وجود میآورد. شهر خلوت بود. چیزی نه بر آسفالت خیابان ها و نه بر کاشی های پیاده رو ها به چشم نمیخورد. نه هیچ موجود زنده ای و هیچ شیء بیجانی. مثل همیشه... مثل همیشه؟
به شیشه ی پنجره تکیه داد تا نمای بهتری از شهر که با افکارش هماهنگی بهتری داشته باشند را پیدا کند... و به پایین پرت شد. شوک حادثه تنها برای لحظه ای که بین پنجره و آسفالت خیابان معلق بود دوام آورد، و پس از آن تنها سوال ها و افکار مبهم ذهنش را احاطه کردند: مگر پنجره شیشه نداشت؟ چه اتفاقی افتاده؟ این مزه ی عجیبی که در دهانم حس میکنم از کجا آمده؟ احساس میکنم... دارم خونریزی میکنم...
کم کم متوجه شد که نمیتواند اعضای بدنش را تکان بدهد... و نمیتواند نفس بکشد... و قلبش دیگر نمیزد... و به موقعش فهمید که اکنون روحی شده بود که در جسد بیجانی زندانی است. با وحشتی در خالص ترین شکل ممکن سعی کرد کنترل این بدن بیجان را در دست بگیرد؛ اما تلاشش به اندازه روشن کردن تلوزیونی صفحه شکسته بینتیجه بود.
حضور کسی را بالای خود حس کرد. نمیتوانست نگاه کند – نگاهش به سطح آسفالت دوخته شده بود – اما میتوانست صدای زنانه اش را بشنود: «منو ببخش.»
زن بدنش را طوری چرخاند که سرش لحظه ای به آسمان و به سمت نور کورکننده ی خورشید سرد بود، و سپس به سمت چپش افتاد و به نیمکتی در پیاده رو های خالی خیره ماند. زن کنار او چمباتمه زد. صورتی عادی با موهایی لخت داشت. قدی کوتاه و لباس هایی معمولی و دو بال پروانه ی زیبا که از پشتش بیرون زده بودند.
با انگشتش مقدار از خونش را لمس کرد و حین این بین انگشت سبابه و اشاره اش با سرخی اش بازی میکرد شروع به صحبت کرد: «جدا از اینکه خیلی وقت بود خون ندیده بودم – و باید اعتراف کنم... دلم برای رنگش تنگ شده بود – باور کن قصد بدی از کارم نداشتم. میدونم زنده موندن چیز خوبی به نظر میرسه – گرچه مطمئن نیستم که زنده باشیم یا نه – ولی باور کن اینجا به زندگی ادامه دادن اصلا چیز خوبی نیست. مرگ اینجا خیلی دردناکه... ولی من اعتقاد دارم بهتر از اینه که کلی برای زنده موندن دست و پا بزنی و رنج بکشی، و بعدش با حقیقت تلخ رو به رو شی. شاید سوال باشه برات که اونوقت چطور من خودت زنده هستم و حق زندگی رو دارم از بقیه سلب میکنم؟ خب... من دوست دارم فکر کنم که این یه جور فداکاریه و دارم همه کسایی که اینجا هستن رو از بلاتکلیفی و سرنوشت نامعلوم نجات میدم.»
به آرامی انگشت اشاره اش را به دهان برد تا خون رویش را بمکد. ناگهان چهره اش درهم رفت و خنده گفت: «اَه! حالم به هم خورد!» نفس عمیقی کشید و کمی مکث کرد تا رشته افکارش را دنبال کند، سپس ادامه داد: «ببین... زندگی اینجا واقعا قشنگ نیست. همه چیز سفیده. همه چیز بیروح و کسل کننده ست. شادی وجود نداره. غم وجود نداره. تفریح وجود نداره. میشه گفت زندگی وجود نداره... فقط زنده موندن هست. بلآخره یکی باید به این وضع پایان بده. میدونم و درک میکنم کارام تا حدودی خودسرانه و حتی خودخواهانه ست؛ بعضی اوقات خودم رو نفرین میکنم، اما به آن اعتقاد دارم و میدونم حداقل قصد نیکی از انجامش دارم.»
سپس گالن بنزینی را برداشت که احتمالا تا الآن آن جا نبود، و حین اینکه آن را روی سر او خالی میکرد ادامه داد: «پروسه مردن اینجا واقعا پیچیده تر و تلخ تره. میدونم روحت الآن زندست و میتونی حرفایی که زدم رو بشنوی. منتها به مرور که جسد شروع به تجزیه شدن بکنه درد تک تک قسمتاش رو حس میکنی و تا وقتی که کل بدنت نیست و نابود نشده توش گرفتاری و باور کن هیچ تجربه خوبی نیست. بعد اون... نیستی؟ مطمئن نیستم...»
کبریتی کشید و جسد را آتش زد. «ولی باید از این جهنم دره بهتره باشه.» سپس پر زد و رفت.
پی دی اف ها:
اپیزود معرفی (http://s9.picofile.com/file/8289540400/Intro.pdf.html)