skghkhm
2017/03/11, 14:10
از وقتی یادم می آید در بدترین لحظات زندگی ام رفتم سراغ قلم و کاغذ،شاید چون کسی را نداشتم با او درد دل کنم. شاید هم دلم نمی خواست کسی به من ترحم کند. درست نمی دانم اولین اتفاق تلخ زندگی ام چه بود اما آخرینش را خوب به یاد دارم همین ماه پیش بود. اصلا نمی دانم چطور شروع کنم. پیش خود فکر کنید بی هویتی چه احساسی دارد؟ وقتی نُه سالم بود یک خانم بود که وقتی تعطیل می شدم همیشه میدیدمش . می آمد زیر کاج های انتهای خیابانی که مدرسه ام در آن بود، می ایستاد و تماشایم می کرد. یک روز آمد جلو نزدیکِ نزدیک اسمم را پرسید. وقتی اسم و فامیلم را گفتم گریه کرد و رفت. دیگر هم ندیدمش هیچ وقت!
بچه که بودم همیشه از مادرم می پرسیدم من را بیشتر دوست دارد یا خواهرم را و او همیشه می گفت:هر دو تون مثل همید!
من با خودم می گفتم منکه بچه ی بهتری هستم آخر هر وقت خواهرم چیزی می خواست به کمر مادرم لگد میزد و به پدرم زبان می کشید اما من یا چیزی نمیگفتم یا خواهش می کردم چیزی برایم بگیرند و هیچ وقت اصرار نمی کردم. همیشه حرف های مادرم را گوش میکردم اما وقتی مادرم از خواهرم می خواست کاری انجام بدهد، او شانه هایش را بالامی انداخت و راهش را میکشید می رفت. اولین باری که مادرم به من گفت از من خسته شده وقتی بود که خواهرم مرا از پله های زیر زمین پایین انداخت و من با جیغ مادرم را صدا زدم و او با ناراحتی گفت که از صدایم خسته شده!
اولین باری که پدرم به من سیلی زد وقتی بود که رفتم سراغ کشوی ممنوعه اش!خواهرم همیشه میرفت سراغ آن کشو، یکروز به من گفت که عکس مرا در آن کشو دیده. و این درحالی بود که پدرم همیشه می گفت موقع تولد من دوربینش خراب بوده و تا یک سال بعد درست نشده برای همین هیچ وقت از بچگی هایم عکس نداشته ایم. منهم رفتم سراغ آن کشو با ترس و لرز بازش کردم. یک تکه روزنامه بود که عکس یک بچه ی یک ساله درش بود . من بودم؟شاید! هنوز مدرسه نمی رفتم پس رفتم منت خواهرم را کشیدم برایم بخواندش خواهرم برایم خواندش . هیچی نفهمیدیم .فقط کلمه ی عجیبی که معنیش را نمی دانستم درخاطرم ماند: "مفقود شده!" یکدفعه پدرمان رسید و مثل همیشه خواهرم گفت از هیچ چیز خبر ندارد و من کتک خوردم.
همه ی اینها گذشت. همه فرآموش کردند جز من!
هجده ساله شدم. دانشگاه یک رشته ی خوب قبول شدم. ترم دوم بود که یکی از هم کلاسی هایم آرام آرام وارد زندگی ام شد. باهمه ی ادم هایی که دیده بودم فرق داشت. بخاطر من چندباری با پسرهای ترم بالایی که مزاحمم شده بودند، دعوا کرده بود.
برای اولین بار در زندگی ام احساس کردم یک حامی دارم کسی که هوایم را دارد کسی که به من فکر می کند. کسی که...با همه ی وجود دوستم دارد. کسی که به قول خودش تاآخر دنیا بامن می ماند!
ترم سوم که رسیدیم به قول خودش ثابت کرد عشقش واقعی ست و با خانواده اش آمد خواستگاریم. حس کردم منهم مثل بقیه دخترها میتوانم خوشبخت باشم. می توانم یک دختر عادی باشم با یک زندگی معمولی!
بعد از جلسه ی سوم خواستگار ی شب که رفتم بخوابم. بین خواب و بیداری بودم که شنیدم مادرم تلفنی صحبت می کند:"نظر لطفتونه ولی چیزی هست که باید بدونید..."
تمام شد. از آن شب به بعد قضیه خواستگاریم تمام شد. او هم تا ترم آخر از من فرار میکرد که مجبور نشود توضیح بدهد.
احساس کردم چیز مهمی در وجودم شکسته شده! احساس بی پناهی کردم. باور کردم عشق هرگز وجود نداشته!
باور کردم تنها هستم، خیلی تنها!
تا اینکه ماه پیش روز تولد22 سالگی ام در مهمانی خانوادگی احساس کردم نگاههای بقیه فرق کرده، زخم زبانها شروع شد. من مواخذه می شدم بابت چیزی که نمی دانستم.
منکه همیشه عاشق آدم ها بودم داشتم کم کم معنی نفرت را می فهمیدم. خیلی زود فهمیدم من مال آن قصه نیستم. فهمیدم آن زنی که می آمد در مدرسه مان تماشایم می کرد مادرم بوده !
چند ماهی است که رفتم سر کار، صبح بعد از نماز بیرون میروم. شیفت اضافه می مانم. آخر شب میرسم خانه. در یک بیمارستان خصوصی کارهای حسابداری انجام میدهم.
بی هویتی سخت است اما سخت از آن انتظار است. انتظار اینکه هر لحظه گوشی ام زنگ بخورد یا در خانه یا سر کار یا اصلا وسط خیابان یک زن را ببینم بغل باز کند و بگوید مادرم است. یک مرد را ببینم دستم را بگیرد و بگوید پدرم است. بگوید همه چیز را فرآموش کن و با من بیا! بیا و باخانواده ی خودت زندگی کن،مهم نیست پدر و مادر واقعی ام فقیر باشند مهم نیست همش مسافرت باشند مهم نیست مریض باشند هرجور می خواهند باشند فقط یک روز بیایند مرا باخود ببرند....
حالم خیلی بد بود. دیروز عصر یکی از مریض ها یک خانم پیر بود. خیلی بی قراری میکرد. می گفت :"باید بروم بچه ام منتظرمه!"
همش می گفت :"بچه ام کسی رو جز من نداره منتظره باید برم."
پرستارها میخواستند بازهم آرام بخش به او بزنند اما من جلو رفتم. مرخصی ساعتی گرفتم و با اجازه دکترش بردمش . هی میگفتم آدرس بده می گفت :"همین مسیر رو باید مستقیم بریم"
یکدفعه تاکسی را نگه داشت. به خودم آمدم دیدم گلزار شهداییم. بلند شد و اهسته راه افتاد. رفتم دنبالش. روی یک مزار نشست. سنگ مزار را با بغض می شست . مدام اسم رو ی مزار را می بوسید و می گفت:"مادر خیلی منتظر موندی؟!"
رفتم کنارش ، روی مزار نوشته بود:"22ساله، فرزند روح الله، شهید گمنام"
بچه که بودم همیشه از مادرم می پرسیدم من را بیشتر دوست دارد یا خواهرم را و او همیشه می گفت:هر دو تون مثل همید!
من با خودم می گفتم منکه بچه ی بهتری هستم آخر هر وقت خواهرم چیزی می خواست به کمر مادرم لگد میزد و به پدرم زبان می کشید اما من یا چیزی نمیگفتم یا خواهش می کردم چیزی برایم بگیرند و هیچ وقت اصرار نمی کردم. همیشه حرف های مادرم را گوش میکردم اما وقتی مادرم از خواهرم می خواست کاری انجام بدهد، او شانه هایش را بالامی انداخت و راهش را میکشید می رفت. اولین باری که مادرم به من گفت از من خسته شده وقتی بود که خواهرم مرا از پله های زیر زمین پایین انداخت و من با جیغ مادرم را صدا زدم و او با ناراحتی گفت که از صدایم خسته شده!
اولین باری که پدرم به من سیلی زد وقتی بود که رفتم سراغ کشوی ممنوعه اش!خواهرم همیشه میرفت سراغ آن کشو، یکروز به من گفت که عکس مرا در آن کشو دیده. و این درحالی بود که پدرم همیشه می گفت موقع تولد من دوربینش خراب بوده و تا یک سال بعد درست نشده برای همین هیچ وقت از بچگی هایم عکس نداشته ایم. منهم رفتم سراغ آن کشو با ترس و لرز بازش کردم. یک تکه روزنامه بود که عکس یک بچه ی یک ساله درش بود . من بودم؟شاید! هنوز مدرسه نمی رفتم پس رفتم منت خواهرم را کشیدم برایم بخواندش خواهرم برایم خواندش . هیچی نفهمیدیم .فقط کلمه ی عجیبی که معنیش را نمی دانستم درخاطرم ماند: "مفقود شده!" یکدفعه پدرمان رسید و مثل همیشه خواهرم گفت از هیچ چیز خبر ندارد و من کتک خوردم.
همه ی اینها گذشت. همه فرآموش کردند جز من!
هجده ساله شدم. دانشگاه یک رشته ی خوب قبول شدم. ترم دوم بود که یکی از هم کلاسی هایم آرام آرام وارد زندگی ام شد. باهمه ی ادم هایی که دیده بودم فرق داشت. بخاطر من چندباری با پسرهای ترم بالایی که مزاحمم شده بودند، دعوا کرده بود.
برای اولین بار در زندگی ام احساس کردم یک حامی دارم کسی که هوایم را دارد کسی که به من فکر می کند. کسی که...با همه ی وجود دوستم دارد. کسی که به قول خودش تاآخر دنیا بامن می ماند!
ترم سوم که رسیدیم به قول خودش ثابت کرد عشقش واقعی ست و با خانواده اش آمد خواستگاریم. حس کردم منهم مثل بقیه دخترها میتوانم خوشبخت باشم. می توانم یک دختر عادی باشم با یک زندگی معمولی!
بعد از جلسه ی سوم خواستگار ی شب که رفتم بخوابم. بین خواب و بیداری بودم که شنیدم مادرم تلفنی صحبت می کند:"نظر لطفتونه ولی چیزی هست که باید بدونید..."
تمام شد. از آن شب به بعد قضیه خواستگاریم تمام شد. او هم تا ترم آخر از من فرار میکرد که مجبور نشود توضیح بدهد.
احساس کردم چیز مهمی در وجودم شکسته شده! احساس بی پناهی کردم. باور کردم عشق هرگز وجود نداشته!
باور کردم تنها هستم، خیلی تنها!
تا اینکه ماه پیش روز تولد22 سالگی ام در مهمانی خانوادگی احساس کردم نگاههای بقیه فرق کرده، زخم زبانها شروع شد. من مواخذه می شدم بابت چیزی که نمی دانستم.
منکه همیشه عاشق آدم ها بودم داشتم کم کم معنی نفرت را می فهمیدم. خیلی زود فهمیدم من مال آن قصه نیستم. فهمیدم آن زنی که می آمد در مدرسه مان تماشایم می کرد مادرم بوده !
چند ماهی است که رفتم سر کار، صبح بعد از نماز بیرون میروم. شیفت اضافه می مانم. آخر شب میرسم خانه. در یک بیمارستان خصوصی کارهای حسابداری انجام میدهم.
بی هویتی سخت است اما سخت از آن انتظار است. انتظار اینکه هر لحظه گوشی ام زنگ بخورد یا در خانه یا سر کار یا اصلا وسط خیابان یک زن را ببینم بغل باز کند و بگوید مادرم است. یک مرد را ببینم دستم را بگیرد و بگوید پدرم است. بگوید همه چیز را فرآموش کن و با من بیا! بیا و باخانواده ی خودت زندگی کن،مهم نیست پدر و مادر واقعی ام فقیر باشند مهم نیست همش مسافرت باشند مهم نیست مریض باشند هرجور می خواهند باشند فقط یک روز بیایند مرا باخود ببرند....
حالم خیلی بد بود. دیروز عصر یکی از مریض ها یک خانم پیر بود. خیلی بی قراری میکرد. می گفت :"باید بروم بچه ام منتظرمه!"
همش می گفت :"بچه ام کسی رو جز من نداره منتظره باید برم."
پرستارها میخواستند بازهم آرام بخش به او بزنند اما من جلو رفتم. مرخصی ساعتی گرفتم و با اجازه دکترش بردمش . هی میگفتم آدرس بده می گفت :"همین مسیر رو باید مستقیم بریم"
یکدفعه تاکسی را نگه داشت. به خودم آمدم دیدم گلزار شهداییم. بلند شد و اهسته راه افتاد. رفتم دنبالش. روی یک مزار نشست. سنگ مزار را با بغض می شست . مدام اسم رو ی مزار را می بوسید و می گفت:"مادر خیلی منتظر موندی؟!"
رفتم کنارش ، روی مزار نوشته بود:"22ساله، فرزند روح الله، شهید گمنام"