M!r@
2017/03/06, 00:48
خب، خیلی وقته داستان کوتاه قرار ندادم. این یکی از یکی دو ساله پیش ایده ش تو ذهنم بود. بالاخره چند روز پیش ایده رو روی کاغذ آوردم. ترجیح دادم داستان کوتاهی باشه، حتی در مقایسه با داستان های کوتاه، پس شاید توصیفات به اندازه نباشه.
اموال گمشده
با دستانم گلویش را محکم چنگ می زنم و رویش آوار می شوم و او را زمین می زنم. با این حال گلویش را رها نمی کنم، بلکه هر لحظه حلقه ی دستانم را تنگ تر می کنم. او شروع به خرخر می کند. مطمئنم اگر این جا تاریک نبود، می دیدم که صورتش سرخ و منقبض شده است. برای نجات زندگی اش دست و پا می زند. بی فایده است، من ضربات او را تحمل می کنم. نمی گذارم از چنگم فرار کند. او چیزهایی که متعلق به من هستند را دزدیده، حقش است که این طور زجر بکشد و بمیرد.
هر لحظه بر شدت فشار انگشتانم می افزایم. کم کم، خرخر ها ناله می شوند و دست و پا زدن ها تقلا هایی ضعیف و بریده بریده.
دیگر حرکت نمی کند. صدای خرخر هم قطع شده است. مطمئنم که او مرده، اما من همچنان گردنش را می فشارم، آن چنان محکم که انگشتانم درد می گیرند. از او متنفرم. متنفرم، چون سال هاست که من را از آن ها دور کرده است. حقش است، حقش است که چند بار دیگر هم او را بکشم، دزد کثیف!
برای پس گرفتن آن ها سال های سال همه جا را گشته ام. بالاخره جست و جو به پایان رسیده است. من اینجا هستم، در تاریکی روی سینه این دزد نشسته ام و تنها چند سانتی متر با آن ها فاصله دارم.
ناخن هایم را از درون گوشت گردنش بیرون می کشم، دستانم را کورمال کورمال روی صورت منقبض شده اش حرکت می دهم. به چشم ها که می رسم، آن ها را با لذت و همراه با صدایی چندش آور از حدقه ها بیرون می کشم. سپس در حالی که از فرت خوشحالی نیشم تا بناگوش باز است و به زحمت جلوی قهقهه زدن خودم را گرفته ام، آن ها را در حدقه های خود می گذارم. چند بار پلک می زنم. بلافاصله لبخندم محو می شود و خوشحالی ام جای خود را به غم و نا امیدی می دهد. اینجا هنوز تاریک است. این ها هم چشمان من نیستند...
یه درخواست دارم: اگه اسم بهتری سراغ دارید به من پیشنهاد بدید، عجله ای انتخاب کردم اسم رو. یه اسمی باشه که داستان رو لو نده، ممنون.
دوستان یه سوال: شخصیتش شبیه اسمیگل نشد؟http://btm.bookpage.ir/images/smilies/Smileys%20yahoo/39.gif
اموال گمشده
با دستانم گلویش را محکم چنگ می زنم و رویش آوار می شوم و او را زمین می زنم. با این حال گلویش را رها نمی کنم، بلکه هر لحظه حلقه ی دستانم را تنگ تر می کنم. او شروع به خرخر می کند. مطمئنم اگر این جا تاریک نبود، می دیدم که صورتش سرخ و منقبض شده است. برای نجات زندگی اش دست و پا می زند. بی فایده است، من ضربات او را تحمل می کنم. نمی گذارم از چنگم فرار کند. او چیزهایی که متعلق به من هستند را دزدیده، حقش است که این طور زجر بکشد و بمیرد.
هر لحظه بر شدت فشار انگشتانم می افزایم. کم کم، خرخر ها ناله می شوند و دست و پا زدن ها تقلا هایی ضعیف و بریده بریده.
دیگر حرکت نمی کند. صدای خرخر هم قطع شده است. مطمئنم که او مرده، اما من همچنان گردنش را می فشارم، آن چنان محکم که انگشتانم درد می گیرند. از او متنفرم. متنفرم، چون سال هاست که من را از آن ها دور کرده است. حقش است، حقش است که چند بار دیگر هم او را بکشم، دزد کثیف!
برای پس گرفتن آن ها سال های سال همه جا را گشته ام. بالاخره جست و جو به پایان رسیده است. من اینجا هستم، در تاریکی روی سینه این دزد نشسته ام و تنها چند سانتی متر با آن ها فاصله دارم.
ناخن هایم را از درون گوشت گردنش بیرون می کشم، دستانم را کورمال کورمال روی صورت منقبض شده اش حرکت می دهم. به چشم ها که می رسم، آن ها را با لذت و همراه با صدایی چندش آور از حدقه ها بیرون می کشم. سپس در حالی که از فرت خوشحالی نیشم تا بناگوش باز است و به زحمت جلوی قهقهه زدن خودم را گرفته ام، آن ها را در حدقه های خود می گذارم. چند بار پلک می زنم. بلافاصله لبخندم محو می شود و خوشحالی ام جای خود را به غم و نا امیدی می دهد. اینجا هنوز تاریک است. این ها هم چشمان من نیستند...
یه درخواست دارم: اگه اسم بهتری سراغ دارید به من پیشنهاد بدید، عجله ای انتخاب کردم اسم رو. یه اسمی باشه که داستان رو لو نده، ممنون.
دوستان یه سوال: شخصیتش شبیه اسمیگل نشد؟http://btm.bookpage.ir/images/smilies/Smileys%20yahoo/39.gif