PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ملاقات در هشتمین باغ



skghkhm
2017/03/06, 00:23
"پدرم هفتمین باغ را هم فروخت. مادرم مدام گریه می کند که چرا اینقدر ارزان فروختی!
من دیروز ناهارم را به زن حامله ای که در کوچه بود دادم،شنیدم هفته پیش دخترش مرده!
من از مرگ نمی ترسم، شاید کمتر دختری در سن و سال من پیدا شود که از مرگ نترسد اما برای من هیچ چیز جز تو مهم نیست. اگر پدرم آخرین باغ را هم بفروشد من دیگر نمی توانم تو را ببینم. من اینها را برایت می نویسم چون نمی توانم در چشم هایت نگاه کنم و به تو بگویم. من به اندازه ی تو شجاع نیستم. باورکن از آن عصری که زیر درخت نارنج پدرت به تو سیلی زد، قلبم درد می کند. تو واقعا به پدرت گفتی می خواهی زن بگیری؟ تازه اگر میگفتی آن دختر منم از پدر من هم حتما سیلی میخوردی! از وقتی تو را دیدم نفس نفس میزنم. گوشهایم به شنیدن نامت حساس شده اند.مثل دیوانه ها بی دلیل گریه می کنم. امروز آخرین روز است. وقتی این نامه را بخوانی من رفته ام. مرا برده اند. باچه حالی مهم نیست. به هر راهی که به ذهنت برسد فکر کرده ام اما...
امروز پیرهن سفیدم را می پوشم، همانکه روز اول پوشیده بودم و تو گفتی خیلی قشنگ است. گل سر پروانه ای که به من دادی را هم به موهایم می زنم. می خواهم بیایم و این نامه را به تو بدهم و تو قول بدهی یک روز می آیی . ولی می دانی مشکل کجاست؟ پدرم می گوید پدرت آدم نامردی است چون هر باغ را تنها با هفت کیلو گندم معاوضه میکند. اما مادر بزرگم می گوید قحطی نامرد است نه پدر تو!
دیروز پدر و عمویم هرچی طلا داشتیم بردند و فروختند و یک قابلمه شلغم خریدند. وقتی شلغم ها روی اجاق در حیاط می پخت، هنوز عمویم در را قفل نکرده بود که یکدفعه در خانه مان بازشد. یک زن دوید داخل خانه مان. دستش را در دیگ درحال جوشیدن برد و یک شلغم برداشت و از ترس اینکه از او نگیریم درحالی که میدوید تند تند خوردش.
مادرم می گوید آخرش همه مان از گرسنگی می میریم. ولی منکه گفتم، برایم مهم نیست. ترس من فقط این است که تو زودتر از من بمیری!
حالا در این اوضاع پسرعمویم با دوستهایش رفته جلوی ژاندارمری و بست نشسته اند به خیالشان شاه بیاید مردم را از گرسنگی نجات بدهد. ژاندارم ها هم تا سر حد مرگ کتکشان زده اند.
ببین تا هر وقت که تو بگویی من صبر می کنم. اصلا بیا قراری بگذاریم . من هر روز زیر درخت صنوبر انتهای باغ هشتم، یک روبان سفید گره میزنم. اگر زنده بودی رویش یک پروانه نقاشی کن. مثل همانی که با چاقو روی سیب برایم طرح انداختی.
از امروز، تنها امیدم می شود آن درخت و پروانه هایش!"

(ده روز بعد، زیر درخت صنوبر)؛

-آهای دختر اونجا چیکار میکنی؟
پیرمردی لنگان لنگان جلو آمد و به دختر دوازده ، سیزده ساله ای که غرق اشک بود، خیره شد و پرسید:" زیر این درخت شکسته چی میخوای؟"
دختر پارچه ی سفید و بی نقشی را در دستش فشرد و با صدایی که می لرزید پرسید؛"کی این درختو شکسته؟"
پیرمرد خون و عرق روی پیشانی پینه بسته اش را با پشت دست پاک کرد و گفت:"برو بابا جان اینجا دیگه امن نیست"
دختر کنار درخت شکسته، نشست. لب های سفیدش دوباره تکان خورد:"صاحبِ باغ..."
پیرمرد آهی کشید و گفت:"سربازای انگلیسی ریختن تو باغ، همه چی رو بردن و شکستن و رفتن. مثل خونه های خیلیا مثل زمینای کشاورزی بقیه! دیگه کسی اینجا نمیاد باباجان، تو هم برو! "
دختر سرش را گذاشت روی زانوهایش گیس بلندش روی شانه اش افتاد. ناگاه پیرمرد فریاد زد:"پاشو، بازم اومدن...سربازا!"
دخترک از جایش پرید. یک قدم جلو رفت و دوباره به عقب برگشت رو به پیرمرد پرسید:"پسر صاحب باغ... زنده ست؟"
پیرمرد می خواست چیزی بگوید که تیری سینه اش را شکافت و پیکر نحیفش نقش زمین شد. خون روی زمین جاری شد و به کفش های سفید دخترک رسید. دختر بیچاره از ترس جیغ میزد. ماتش برده بود. سرباز ها چیزی می گفتند که نمی فهمید. یک سرباز چشم آبی، اسلحه را به طرفش نشانه گرفت. ناگهان صدایی شنید، یک صدای آشنا سرش را بلند کرد.....
************************************************** ************************************************** ****************************
در جنگ جهانی اول، ایران بی طرفی خودش را اعلام کرد ولی متاسفانه مورد تجاوز و تهاجم نیروهای انگلیسی از جنوب و شرق و نیروهای روسی از شمال واقع شد.
در زمان جنگ جهانی اول از سال ۱۹۱۷ به بعد، یعنی بعد از انقلاب کبیر روسیه، ارتش اشغالگر روسیه از ایران خارج شد و بعد از آن انگلیس که در جنوب و شرق کشور بود، آمد و تمام ایران را به اشغال نظامی خود در آورد. ارتش انگلیس اقدام به خرید مقدار عظیمی از غلات در غرب و شرق و شمال ایران کرد، برای مصرف نیروهایشان در ایران و فرستادن آن به بین النهرین برای استفاده نیروهای نظامی که آنجا داشتند. نکته بسیار عجیب این است که در تمام این مدت که آثار کمبود و گران شدن غلات به تدریج شدت می یافت انگلیسی ها از خرید و ورود غلات به وسیله تجار ایرانی از عراق، هندوستان و حتی از ایالات متحده جلوگیری می کردند. حتی به کاروانها و مزارع ایرانی حمله میکردند و غلات آنها را می دزدیدند تا مردم ایران از گرسنگی بمیرند! به فاصله کمی در سال ۱۲۹۶ شمسی که مطابق ۱۹۱۷ میلادی است در ایران کمبود غلات تبدیل به یک قحطی بسیار عظیم شد که در سالهای ۱۲۹۶-۱۲۹۷-۱۲۹۸ در حدود سه سال ادامه داشت.
در این قحطی چیزی در حدود ۸ تا ۱۰ میلیون ایرانی یعنی ۴۰ تا ۵۰ درصد جمعیت این مملکت قربانی شد.
که این یک نسل کشی وحشتناک است!

adam76
2017/03/06, 15:27
اول این که خوشحالم که یک نفر همچین موضوعی برای نوشته اش انتخاب کرده، اوّلین بار که یک مطلبی (تاریخ مستند بود.) از این واقعه می خوندم، عکس بچه هایی رو نشون داده بود که از شدّت گرسنگی خار بیابونی خورده بودن و ...

راجع به نوشته هم باید بگم که خوب بود، من رو تا حدودی یاد سوو و شون انداخت.
موفق باشید.

Leyla
2017/03/07, 08:54
موضوع خیلی جالبی بود هر چند بیشتر رو جنبه احساسیش تاکید شده بود تا جنبه‌ی تاریخی که جذابیت بیشتری داره؛ جذابیت غمگین بیشتری داره...
منتظر داستان های دیگه ت هستم خواهرم @};-

Banoo.Shamash
2017/03/07, 21:24
خیلی خیلی خیلی قشنگ نوشته بودی:) واقعا کار خوبیه که با نشون دادن یک داستان، عمق درد و سختی ها رو نشون بدیم.:) اینطوری مفهومش برای ما قابل لمس تر میشه.
جدای از نشون دادن تاریخ، خود داستان کوتاهه هم به نوبه خودش، به تنهایی خیلی قشنگ بود:دی

MIS_REIHANE
2017/03/07, 22:41
خیلی خوب بود.افرین.

skghkhm
2017/03/08, 23:21
اول این که خوشحالم که یک نفر همچین موضوعی برای نوشته اش انتخاب کرده، اوّلین بار که یک مطلبی (تاریخ مستند بود.) از این واقعه می خوندم، عکس بچه هایی رو نشون داده بود که از شدّت گرسنگی خار بیابونی خورده بودن و ...

راجع به نوشته هم باید بگم که خوب بود، من رو تا حدودی یاد سوو و شون انداخت.
موفق باشید.
خوشحالم دوست داشتید،
بله این حقیقت خیلی دردناکه یه عده سرباز کشور خارجی بریزن تو کشورمونو خاک و غذا و جون مردم مونو تصرف کنن!

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


موضوع خیلی جالبی بود هر چند بیشتر رو جنبه احساسیش تاکید شده بود تا جنبه‌ی تاریخی که جذابیت بیشتری داره؛ جذابیت غمگین بیشتری داره...
منتظر داستان های دیگه ت هستم خواهرم @};-
بلی بلی خودم تاکید بر این جنبه(احساس) رو خیلی دوست دارم:) و از ترکیب حقایق تاریخی و نوشتن برای وطنم لذت میبرم

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


خیلی خیلی خیلی قشنگ نوشته بودی:) واقعا کار خوبیه که با نشون دادن یک داستان، عمق درد و سختی ها رو نشون بدیم.:) اینطوری مفهومش برای ما قابل لمس تر میشه.
جدای از نشون دادن تاریخ، خود داستان کوتاهه هم به نوبه خودش، به تنهایی خیلی قشنگ بود:دی
ممنون عزیزم جای امیدواری داره که حس رنجی که بعد از دیدن مستندی که داستانشو نوشتم اینقدر خوب منتقل شده

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


خیلی خوب بود.افرین.
ممنون ریحانه جان :)

mixed-nut
2017/03/11, 20:02
ممنون کوثر،
داستان لذت بخشی بود ((48))

ghoghnous13
2017/04/28, 12:13
سلام.
این کشور حقایق تاریخی تلخ کم نداره. اتفاقات و قحطی‌هایی که از بی کفایتی سلسله‌های مختلف بوجود اومدن. البته بودن سلاطین قدرتمند و خوب اما مشکلات هم همیشه بوده.
از اینکه چنین موضوعی رو انتخاب کردید خیلی خوشحالم ولی به شخصه چنین واقعیت‌هایی خونم رو به جوش میاره.
یاد اون پلانی از فیلم مدار صفر درجه افتادم که سربازای انگلیسی توی خیابون افتاده بودن دنبال دختر ایرانی و هیچ مرد و نامردی هم نبود که از دختره دفاع کنه؛ اون اتفاق هم دقیقاً برای همین قسمت از تاریخ بود.

انقدر غرق تاریخ شدم که خود نوشته از دستم در رفت. داستان عالی و تأثیرگذاری بود. ممنون بابت نوشتن و به اشتراک گذاشتنش.((48))