PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان(خیلی) گروهی پیشتاز



The Holy Nobody
2017/02/19, 20:04
خب سلام! یه طرحی الان زد به سرم گفتم با هم پیاده‌اش کنیم.
جریان به این صورته که من با این پاراگراف شروع می‌کنم و نفر بعدی از بقیه‌اش به سلیقه خودش مینویسه و داستان نفر قبل خودش رو ادامه میده! به طوری که راه ادامه دادن برای شرکت کننده های بعدی باز باشه. ببینیم چی در میاد :دی خلاقانه ترین پیچش داستان هر هفته معرفی میشه. حواستون باشه نباید داستان رو عوض کنید.

مثال:
نفر اول: اولین باری بود که اونو میدیدم و وای! نزدیک بود بیهوش شم. یه نفر چقدر می‌تونست با عکساش فرق داشته باشه.
نفر دوم: میتونم اطمینان بدم که صد در صد از عکس هایی که به من نشون داده بود زشت تر بود. ننه کجایی که الان پسرتو هلاک میکنن!
نفر سوم: برگشت و با لبخندی که دندونای زردش رو به رخ می‌کشید سلام کرد. واقعا که هرچی قیافه کریه تر، صدا قشنگ تر.
الی آخر

با این فرق که هر فرد حداقل باید یک پاراگراف 5 خطه بنویسه و حداکثر دو پاراگراف 5 خطه. حق عوض کردن زاویه دید داستان، پایان دادن داستان و هرگونه تغییر خیلی اساسی مثلا تغییر لحن رو ندارید. ولی خط داستان رو قشنگ میتونید 180 درجه بچرخونیدش.

دستانم می‌لرزند. چند بار از ترس از هوش رفته‌ام ولی با ضربات متوالی او به صورتم بیدار شده‌ام. خدایا، چقدر صورتم درد می‌کند. سرم گیج می‌رود و از حماقت مزخرفی که کرده‌ام لجم می‌گیرد. کسی روی میز ناهاری که پشتش نشسته‌ایم، با انگشتانش ضرب گرفته اما دیده‌ی تارم چهره‌اش را تشخیص نمی‌دهد. گرچه دیدنش هم تفاوتی ایجاد نمی‌کند نه برای من. «فقط کافیه بتونم فرار کنم تا دهنتو صاف کنم مجتبی!» این فکر لحظه ای از سرم می‌گذرد و از اینکه هنوز این شوخ طبعی ضعیفم پا برجاست خنده‌ی ریزی می‌کنم. مشت دیگری خنده‌ام را بیرون آمده، نیامده خفه می‌کند. دهانم شور می‌شود و مایع گرمی چانه‌ام را می‌پوشاند.
- پارسا بخور دیگــــه! از صبح پای گاز وایسا، بعدم آقا اینطوری لب و دهنشو مثل بچه ها جمع کنه و غذاشو نخوره.
چیزی با قاشق درون دهانم می‌ریزد. طعم عجیبی دارد... لعنتی! با حس کردن طعم گوشت تلخ و خام دلم بهم می‌خورد. عق می‌زنم و استفراغم روی میز می‌ریزد. او جیغی می‌کشد و صدای پاهایش را می‌شنوم که روی زمین کوبیده می‌شوند.
- ازت متنفرم! متنفرم! متنفرم!
و می‌دود سمت آشپزخانه. این را از صدای پاهایش می‌فهمم. صدای گشتن میان قاشق چنگال و چاقو ها را میشنوم و بعد...

Leyla
2017/02/20, 23:45
همممم بریم ببینیم چی میشه...

با وحشت از خواب بیدار شدم، چراغ خواب را روشن کردم و به دست هایش خیره شدم. ناخودآگاه زمزمه کردم: "یه خواب بود..."، گویی تکرار کردن پررنگ ترین افکارم با زبان میتوانست آرام ترم کند. نفس عمیقی کشیدم و بعد، متوجه موقعیتم شدم. روی مبل خوابم برده بود، میان اثاثیه آشفته ای که چند ساعت پیش به این خانه قدیمی منتقل شده بودند. قبل از این که چشم هایم را ببندد هنوز باورم نمیشد که توانسته ام چنین جای باصفایی را با این قیمت کم پیدا کنم. مامان چقدر از دیدن چنین خانه جدیدی خوشحال میشد...
افکارم دوباره به سمت آن خواب عجیب برگشت. برای اولین بار بود که چنین رویایی را میدیدم، رویایی که هنوز هم با عرق سردی که بر پیشانیم نشانده بود خودنمایی میکرد. برای اولین بار فضای خانه برایم خفه کننده بود. پتوی سفری را کنار زدم، از مبل فاصله گرفتم و به طرف پنجره فرار کردم. برای یک لحظه، در حالی که برای باز کردن دستگیره تقلا میکردم، با وحشت احساس کردم این خانه مرا به دام انداخته. با آن قیمت پایین و فروشنده ی بی نام و نشان و نگاه مرموز مشاور املاک و حالا هم این کابوس...
نسیم خنک صورتم را نوازش کرد و لبخندی بر صورتم نشاند. نفس عمیق دیگری کشیدم و سرم را تکان دادم. نزدیک صبح بود، باید برای رفتن آماده میشدم. خوابم را کنار گرد و خاک پنجره دفن کردم و با خوشحالی به مشکلات قدیمی ام پناه بردم.

The Holy Nobody
2017/02/22, 15:13
همممم بریم ببینیم چی میشه...

با وحشت از خواب بیدار شدم، چراغ خواب را روشن کردم و به دست هایش خیره شدم. ناخودآگاه زمزمه کردم: "یه خواب بود..."، گویی تکرار کردن پررنگ ترین افکارم با زبان میتوانست آرام ترم کند. نفس عمیقی کشیدم و بعد، متوجه موقعیتم شدم. روی مبل خوابم برده بود، میان اثاثیه آشفته ای که چند ساعت پیش به این خانه قدیمی منتقل شده بودند. قبل از این که چشم هایم را ببندد هنوز باورم نمیشد که توانسته ام چنین جای باصفایی را با این قیمت کم پیدا کنم. مامان چقدر از دیدن چنین خانه جدیدی خوشحال میشد...
افکارم دوباره به سمت آن خواب عجیب برگشت. برای اولین بار بود که چنین رویایی را میدیدم، رویایی که هنوز هم با عرق سردی که بر پیشانیم نشانده بود خودنمایی میکرد. برای اولین بار فضای خانه برایم خفه کننده بود. پتوی سفری را کنار زدم، از مبل فاصله گرفتم و به طرف پنجره فرار کردم. برای یک لحظه، در حالی که برای باز کردن دستگیره تقلا میکردم، با وحشت احساس کردم این خانه مرا به دام انداخته. با آن قیمت پایین و فروشنده ی بی نام و نشان و نگاه مرموز مشاور املاک و حالا هم این کابوس...
نسیم خنک صورتم را نوازش کرد و لبخندی بر صورتم نشاند. نفس عمیق دیگری کشیدم و سرم را تکان دادم. نزدیک صبح بود، باید برای رفتن آماده میشدم. خوابم را کنار گرد و خاک پنجره دفن کردم و با خوشحالی به مشکلات قدیمی ام پناه بردم.
.
میز تحریرم را با کاغذ های پخش شده رویش منتظرم دیدم. قلم های شکسته، با نسیم که حالا بادی کم سرعت شده بود از فراز میز، روی زمین فرود می‌آمدند. کاغذ ها مدتی با باد می‌رقصیدند و بعد کنار خودکارهای شکسته‌ام آرام می‌گرفتند. پنجره را بستم و نفس سختی کشیدم. بازهم احساس خفگی می‌کردم. باز هم پنجره را باز کردم. کاغذها شروع کردند به بلند شدن و این اولین باری بود که اتفاق‌ها شروع شدند. شاید بهتر بود خفه می‌شدم! کاغذها شروع کردند به پاره شدن. جوهر نوشته هایم روی آن ها پخش می‌شدند و من از شدت شوک خشکم زده بود. جوهر خودکارها بیرون پاشیدند و روی زمین ریختند. شروع کردند به شکل گرفتن و روی زمین سرامیکی سر خوردن. کم کم به شکل حروف معنا داری در آمدند و به محض تشخیص دادنشان، تقریبا از هوش رفتم: برو بیرون

س.ع.الف
2017/02/22, 19:43
تمام تنم میلرزید،بی آنکه بخواهم به آن کلمات خیره شده بودم:"برو بیرون" چشمانم را بستم و دوباره باز کردم
کلمات محو شده بود!
کاغذ ها روی میز بودند،و خودکار ها و قلم ها سر جای اولشان و هیچ اثری از جوهر در جائی به چشم نمیخورد
بی حرکت ایستادم.
آیا این اتفاقی بازتابی از آن کابوس بود که در ذهنم رخ داده بود؟نکند لحظه ای خوابم برده بود؟و ایناه...رویائی بیش نبودند؟آخر،هیچ اثری از آشفتگی چند لحظه پیش به چشم نمیخورد!
سرم را همانند سگی که میخواهد از شر آب توی گوش هایش خلاص شود تکان دادم و این افکار کذائی را از ذهنم بیرون ریختم.
هر چند هنوز از درون میلرزیدم اما این کار کمی آرامم کرد،برای بار سوم به پنجره پناه بردم.اما صبر کن،من کی آنرا بسته بودم!؟
سعی کردم خیلی به این موضوع فکر نکنم.دستگیره را گرفتم و کشیدم
قفل بود! بیشتر کشیدم،باز هم مقاومت میکرد.بیشتر...آه
چفت پنجره را دیدم که احتمالا اتفاقی قفل شده بود،آنرا کنار زدم و پنجره را گشودم.
بلافاصله در اتاق بسته شد.خشکم زد،به در خیره شدم،یعنی باد آنرا بسته بود؟اما...بادی درکار نبود.خودم هم اینرا میدانستم.
به سمت در رفتم و با ترسی آمیخته به کنجکاوی آنرا وارسی کردم.
چیز غیر عادی ای در آن نبود،مانند همیشه به نظر میرسد،آنرا باز کردم،در دستانم،هیچ مقاومتی نکرد،با صدای قیژی آرام که اقتضای در بودنش است روی پاشنه چرخد و تا آخر باز شد
تق!
پنجره بود که به هم خورد...دستم روی دستگیره ثابت ماند،که این طور،میخواست با من بازی کند؟اما،حریفش را اشتباه گرفته بود،حالا فهمیدم چرا با چنین مبلغی آنرا به من فروخته بودند،آن بیچاره،فقط میخواست از شر این خانه خلاص شود،اما من کسی نبودم که بشود به این سادگی اورا ترساند
به سمت پنجره رفتم و دوباره بازش کردم
در بسته شد
عصبانی شدم!در را با شدت باز کردم و پنجره به هم کوبیده شد
پادری را محکم زیر در فشار دادم تا باز بماند و پنجره را گشودم.
آمرانه به در خیره شدم،اما....صدای فیسی به گوش رسید...پادری زیر در له شد و بیرون جهید؛در بسته شد.
لعنتی!دوباره در را باز کردم،پنجره مطیئانه همراه آن بسته شد
به سمت بوفه رفتم و آنرا جلوی در هل دادم،خیلی هم سنگین نبود،اما احتمالا کارش را میساخت،به مجاورت پنجره برگشتم و آنرا گشودم
بوفه کمی لرزید اما کنار نرفت
نیشخندی گوشه ی لبم شکل گرفت "خانه ی لعنتی!که میخواهی سر به سر من بگذاری؟"
با سرخوشی فریاد زدم "هاه!"
شترق!!!!!
حرکت چیزی را از گوشه ی چشم دیدم،هنوز درست از سر راهش کنار نرفته بودم که پنجره با سرعتی فزاینده چرخید،محکم در قابل بسته شد و خرده شیشه هاش را به هوا پاشید،قاب آهنی آن از جای خود در دیوار جدا شد و به شکل کپه ای از فلز در هم پیچیده پیش پایم فرو افتاد
خورده شیشه ها از حرکت ایستادند،باد دوباره وزیدن گرفت
آرام بلند شدم،درست جلوی پایم با گرد شیشه یک جمله بود :"تو در این خونه جائی نداری پارسا..."

j.s.m
2017/02/25, 15:01
جالب... داستان داره ترسناک میشه...

باید از این خانه لعنتی و هر چیزی که داشت این کارها رو میکرد دور میشدم. کتم را برداشتم و به سمت در رفتم. بوفه هنوز داشت میلرزید، از جلوی در کنار کشیدمش و بیرون رفتم در پشت سرم بسته شد. هوا سرد بود و من هم در این محله غریب. جایی برای رفتن نداشتم. پرسان پرسان یک دکه تلفن پیدا کردم تا به مامان زنگ بزنم. هر چقدر که زنگ زدم جواب نداد. سعی کردم افکار بد و اتفاقات عجیب امروز صبح را از ذهنم بیرون کنم، ولی نمیشد. توی کوچه که راه میرفتم مردم از گوشه چشم به من نگاه میکردند. با هم پچ پچ میکردند. میدانستم که راجع به من حرف میزنند. میدانستم که راجع به صاحب خانه جدید حرف میزنند. پس همه انها خبر داشتند! مشکل این خانه چیست؟ چرا همه اینقدر از ان فراری هستند؟ مگر چه اتفاقی در ان افتاده؟ چه کسی- یا چه چیزی این کارها را میکند؟
همینطور که بی هدف در خیابانها راه میرفتم این سوالها را توی سرم از خودم میپرسیدم. هوا داشت تاریک میشد! لعنت! مگر چند ساعت بی هدف توی خیابان ها پرسه زده بودم؟ متوجه شدم که ابرهای کلفت جلوی خورشید را گرفته اند و همه جا را تاریک کرده اند! به زودی باران میگرفت!بهتر بود به فکر جایی برای ماندن می افتادم. جیب هایم را گشتم. پولم برای مسافرخانه کافی نبود! با ته مانده پولم یک ساندویچ خریدم و خوردم. به سمت خانه برگشتم. سر کوچه که رسیدم وارفتم. سر و صدای شدیدی از خانه می امد. چند نفری سرشلن را از پنجره بیرون اورده بودند و نگاه میکردند. خانه روشن روشن بود. به سمت در دویدم . هول هولکی کلیدها را توی قفل فرو کردم و چرخاندم! به محض اینکه در را باز کردم چیزی به سمتم پرتاب شد. از سرراهش کنار کشیدم . متوجه شدم که تلویزیون قدیمی ام بوده. به سطح جاده خورد و تکه تکه شد! ناگهان همه جا ساکت شد! برگشتم و توی حیاط رانگاه کردم! همه وسایلم توی حیاط ریخته شده بود! همه چیز شکسته یا پاره شده بود! همه ی وسایلم! توی چارچوب در سایه ای را دیدم! سایه دستانش را از دو طرف باز کردو سرش را بالا برد! انگار که میخواهد قلمرواش را مشخص کند! برگشت و بدون این که قدم بزند به سمت اتاق رفت! انگار در هوا معلق بود! باید حسابم را با این -چیز- صاف میکردم. این دیگر خانه من بود! نمیتوانست هر غلطی دلش میخواهد با من و وسایلم بکند! از بین وسایلم که توی حیاط پخش و پلا شده بود راهم را باز کردم و به سمت سایه دویدم!

Leyla
2017/02/26, 19:24
وقتی چشم هایم را باز کردم و از گیجی درآمدم، متوجه شدم خودش کنارم نشسته است. به شدت عصبانی بودم ولی به لطف خودش حتی نمیتوانستم از جایم بلند شوم. زیر لب فحش دادم و وقتی متوجه بیدار شدنم شد، دکتر را خبر کرد.
قبل از سرگردانی در خیابان ها و برگشتنم به خانه مدت ها پشت در مغازه‌ی پیرمرد مشاور املاک منتظر مانده بودم و بارها به گوشی اش تماس گرفته بودم و بارها صدای آن زن بیچاره ای را که انتخاب شده بود تا در دسترس نبودن خط را به رخم بکشد لعنت کرده بودم. لابد بخاطر همین تماس های پیاپی سراغم را گرفته بود و اینجا پیدایم کرده بود. با یادآوری اتفاقی که برایم افتاده بود چشم هایم را بستم و سعی کردم از شدت ترس و ناراحتی به حال خودم گریه نکنم. ماندن در آن خانه شجاعت نبود، حماقت بود! به هیچ عنوان درک نمیکردم افراد انگشت شماری که هنوز در آن محله مانده بودند چگونه تحمل میکردند. باید به هر طریقی از آنجا میرفتم، باید پولم را پس میگرفتم، اما پیش گرفتن راه های قانونی فقط باعث میشد خودم را مسخره‌ی عام کنم. حتی اگر خود قاضی قانع میشد، کجای کتاب قانون دستش را برای حق دادن به من باز میگذاشت؟
با تمام شدن بررسی ها و حرف های بیخود پزشک، قبل از اینکه بتوانم خشم نه چندان مؤدبانه‌ام را با همان توان اندکم بر سرش هوار کنم، خودش به حرف آمد: میفهمم چی میخوای بگی. باید بهت میگفتم. ولی مثل بقیه‌ی صاحبای قبلیش مجبور شدم نگم.
سعی کردم بلند شوم و دست هایم را به دور گلویش خفه کنم، حتی اگر یکیشان شکسته باشد. بدون فاصله گرفتن تلاش بی سرانجامم را نظاره کرد و ادامه داد: دلم برای همه شون... همه تون میسوزه. فقط با فروختنش به یکی دیگه و رد و بدل کردن پول میشه این ماجرا رو حل کرد. یجورایی نفرین این محله ست. مگر این که یکی پیدا بشه که از خیر پولش بگذره...
نگاه محتاطانه ای به صورت برافروخته ام انداخت و ادامه داد: که ظاهرا تو نمیخوای. البته یه راه دیگه ام هست...
بالاخره با صدای خش داری گفتم: برام مهم نیست. بذارش برای فروش. اگه راه خوبی بود همون صاحبای قبلیش انجام میدادن.
_ درواقع تا یجاییش رفتن... وقتی میفهمیدن بعد یه مدت طولانی هنوز کسی پیدا نشده که خونه رو بخره. قبلیه سه ماه صبر کرد. بخاطر همین این... موجود... تا این حد عکس و العمل نشون میده...
با عصبانیت گفتم: رمالی و جنگیری و اینجور حرفا؟
شانه ای بالا انداخت.
_ سراغ ایناام رفتن، بهترین جوابی که گرفتن همین بوده.
بلند شد و به طرف در راه افتاد. میخواستم آخرین عصبانیتم را هم سرش خالی کنم، اما کنجکاو و درمانده شده بودم. با همان لحن عبوس گفتم: چی؟
مکثی کرد و سر جایش برگشت. گویی دنبال کلمات مناسب میگشت.
_ تا حالا خوابی چیزی ندیدی؟
با تعحب سرم را تکان دادم. ادامه داد: اگه چند شب بیشتر میموندی خودت میفهمیدی. قبل از اینکه این ماجراها شروع بشه یه خانواده‌ی مشکل دار توش زندگی میکرد. خوابی که دیدی... خوابایی که دیدن، واقعا اتفاق افتادن. خاطرات یه فرد خاص... که احتمالا ازت یه چیزی میخواد. دقیق مشخص نیست اونی که اون توه چی یا حتی کیه ولی اگه بتونی بفهمی چه کمکی میتونی برای اون آدم مرده بکنی، و اگه بتونی انجام بدی، ممکنه بتونی با آرامش تو همون خونه زندگی کنی. بعضی از کسایی که اومدن تا یجایی پیش رفتن، ولی وقتی میفمیدن یه آدم جدیدی پیدا شده که میشه بهش دروغ گقت گذاشتن و رفتن. اکثرشون واسه جبران هر چی میدوستن به بعدی گفتن. من تا همین حد میدونم، تا همین حد میخوام بدونم. منم زن و بچه دارم...
_ داری قصه میگی برام؟ فکر کردی از خیر پولم میگذرم؟ کدوم گوری بودی امروز؟
_ بچه جان من که گفتم، دلم براتون میسوزه. تو جای پسرمی. چاره ای نداشتم و ندارم. راستش تو از دیروز تا حالا بیمارستانی.
نگاهی به پنجره انداختم و با توجه به ساعت و نور روز، حدس زدم یک روز کامل در این حال و روز بوده باشم.
پیرمرد ادامه داد: با صاحب قبلیش صحبت کردم. حاضره تلفنی باهات صحبت کنه، هزینه های بیمارستانم خودش میده. شماره ش اینجاست...
و کارتی را روی میز کنار تخت گذاشت.
_ برات دعا میکنم...

j.s.m
2017/02/27, 03:07
وقتی که رفت هنوز چشمانم به در دوخته شده بود! صاحب قبلی ممکن بود اطلاعات خوبی بدهد، ولی این موجود دیوانه بود، به هیچ چیزی رحم نمیکرد. وقتی که به دنبالش رفته بودم تقریبا مراکشته بود!
ولی باز هم از طرف دیگر، چنین خانه ای، با این قیمت کم، ممکن نبود بهتر از این پیدا شود. تازه مگر خودش نگفته بود که بقیه تا حدی امتحان کرده اند؟ حتما خطری نداشته!
یک تماس ساده که ضرری نداشت! بلند شدم و به سمت در به راه افتادم! توی راهرو ذز یک پرستار محل دکه های تلفن را پرسیدم! وقتی به تلفن رسیدم کارت را بالا گرفتم! روی کارت فقط یک شماره نوشته شده بود! زنگ زدم ! چند بوق که خورد صدای زنی تلفن را برداشت و پرسید
_الو؟
_درست نمیدانستم چه باید بگویم
_الو سلام. من همون کسی هستم که خونه تون رو ازتون خرید!
_ اوه. سلام. ببخشید ، من... من واقعا نمیدونستم باید چکار کنم!
_شاید اینکه یک ادم بی خبر رو بندازید وسط دامن اون چیز کار درستیه؟
_ من...
فهمیدم که کمی تند حرف زده ام. عذرخواهی کردم و گفتم
_ الان تنها روشی که شما میتونید کمک کنید اینه که اطلاعلتی که دارید رو به من بدید.
_الان؟
_بله! همین الان!
زن شروع به صحبت کرد و گفت
_ منم خودم زیاد خبر ندارم! صاحب قبلی یه چیزایی به من گفت! گفت که توی این خونه یه اتفاقایی افتاده! اتفاقایی که باعث شده اون عصبانی بشه! تنها کاریم که میکنه اینه که خاطراتشو توی مغز بقیه فرو کنه! اونم توی خواب! میگن یه چیزی باعث شده که اون اینجا بمونه! یه کاری که اونقدر مهمه که تا تموم نشه از اینجا نمیره! از یه طرف خیلی هم عصبانیه! یه بار یه رمال بردم اونجا! رفت تو و خونین و مالین برگشت بیرون! فرار کرد و دیگه ندیدمش! همون موقع تصمیم گرفتم خونه رو بفروشم.
_ همش همین؟
_ خب راستش، منم اولش امتحان کردم تا شاید بتونم راضیش کنم که بره ولی نتونستم باهاش صحبت کنم! تنها روش ارتباط باهاش توی خوابه! اونم توی همون خونه! یه چیز دیگه....
_ چی؟
_ باهم جور در نمیاد که از یه طرف کمک بخواد و از یه طرف از دست همه عصبانی باشه!
_ منظورتون چیه؟
_میگم که... شاید اونا...
_ اونا؟ میگین که اونا چند تائن؟
_ فقط یه احتماله ولی تنها جواب منطقیه!

فقط همین را کم داشتم . باید توی قلمرو موجوداتی که با هم دعوا داشتند میخوابیدم تا با یکیشان ارتباط برقرار کنم...
باید دیوانه شده باشم!

س.ع.الف
2017/03/01, 11:01
اما در هر صورت انگار چاره ای نبود،این من بودم که انتخاب شده بودم.
تصمیم را گرفتم،باهمان بدن درب و داغان به پای سرم چنگ زدم و به سمت خانه روان شدم،در بیمارستان هیچ کسی جلویم را نگرفت،انگار اصلا مرا نمیدیدند،انگار این خود خانه بود که مرا فرا میخواند....نجوائی آرام در پس پهنه ی ذهنم..:پارسا....پارسا...پارسا.. ..
نه آدرس را میدانستم و نه میدانستم در کدام بیمارستانم،نجوا مرا فرا میخواند،و بی آنکه درکی از اطرافم داشته باشم به سوی آن پیش میرفتم.
لحظه ای به خودآمدم،با لباس آبی بیمارستان درجلوی آن خانه ی جهنمی،حواسم برگشت اما ذهنم به طور اعجاب انگیزی خالی بود،تنها چیزی که درک میکردم،بادی بود که در دنباله ی ردایم میپیچید،عطرکاج های دوسوی خیابان،گرمای نور خورشید روی پوستم و مایعی سرد و شور که از سوزن سرم در رگ هایم میپیچید.قدمی به جلو گذاشتم و از درگاه حیاط داخل شدم..
چشمانم سیاهی رفت...و خانه در مقابل من تغیر کرد.
سایه ها عمیق تر شدند،و زاویه ها تیز تر،آسمان به سرخی گرائید و خانه یکدست سیاه شد،درب ورودی باز شد و سایه ای قدم بیرون نهاد،سایه این بار تماما سفید بود؛یکدست،خالص.
دستانم را حائل چشمانم کردم اما او هرچه نزدیک تر می آمد از درخششش کمتر میشد.
در یک متری من ایستاد و به رنگ خاکستری در آمد:خوش آمدی برادر.
صدایش....انگار صدا نبود..گرم روشن و همچون خورشید زنده،آوایش مانند پیچیدن صدای هزاران ویالون در میان شاخساران جنگل بود..انگار مفاهیم را نه توسط آوا،بلکه مستقیما بر ذهن و روحم سوار میکرد.
-سسسلام؟
با اندکی وحشت جوابش را دادم،این بیشتر از هرآنچه در توان داشتم بود....زانوانم لرزید و بر زمین افتادم..بدنم هنوز درهم کوفته بود.
هیبت خاکستری بر بالای سرم ایستاد:این هدیه را از من بپذیر دوباره با نوری ماورائی درخشید و با دست چپش قلبم را لمس کرد
تمام دردهایم در دم از بین رفت،احساس کردم بدنم زیر دستان او تغیر میکند،انگار نقاشی چیره دست تمام ویژگی های بدم را جدا کرده و آنها را تطهیر میکند و ویژگی های خوبم را،استعداد ها و توانائی هایم را ارتقاع میدهد،نور بیشتر و بیشتر شد،احساس کردم نیروئی جدید در من شکوفا شد،نیروئی که بی شک ماورائی بود. نور دستانش را بالا برد و پاهایم از زمین فاصله گرفت،عضلاتم را حس کردم که از همشه قوی تر شدند،چشمانم دیدشان وسیع تر شده بود و چیزهائی را میدید که باید از چشم انسان پنهان باشند،جوشش جادو را در خونم حس کردم...لباس های بیمارستان را دیدم که سوختند و خاکستر شدند و جای آنرا شلواری به نرمی آب،لباسی به زیبائی آواز ققنوس و روی آنان را بارونی ای بلند و شکوهمند به رنگ خاک هزاران دشت گرفت،روی سرم به نرمی کلاهی فرود آمد که بالبه ی خود چشمانم را بپوشاند تا قدرت آنها هرکسی که با آن مواجه شدم را از وحشت فراری ندهد.
آرام و سبک روی زمین فرود آمدم.
سایه،دوباره خاکستری رنگ شده بود.ازو پرسیدم:در ازای این هدیه از من چی میخوای؟
-ازت میخوام که باهاش بجنگی
-باچی؟
-اول باید تاریخچه ی این خونه رو بدونی تا بفهمی با چی طرفی
و دستش را باز بالا برد...صبرکن!!!با صدای بلند این را گفتم،دستش را درهوا نگه داشت،آرام سوالی را که از همه اینها مهم تر بود پرسیدم:
-چرا من!؟
-روز اولی که وارد این خونه شدی رو یادته؟تو تنهاکسی بودی که فرار نکرد،تنها کسی بودی که به جای داد و بیداد و اوردن جنگیر با درو پنجره ها جنگید،تنها کسی بودی که شب اول باز دوباره تنها به اینجا برگشتی...تو شجاعت این کارو داری پارسا،این قدرت رو میپذیری؟یا ترجیح میدی در نادونی و ضعف مثل بقیه ی آدم ها صبحت رو به شب برسونی؟
حتی یک لحظه هم تردید نکردم:"میپذیرم"
-پس ببین
دستش را چنان که گوئی میخواهد مرا هل بدهد به سمتم پرواز داد،اما قبل از آنکه به من برسد با نوری کور کننده درخشید و من انگار درهوا به عقب پرتاب شدم.
نمیدانستم کجام و حتی فرصت فکر کردن هم پیدا نکردم،مفاهیم یکی پس از دیگری بر ذهنم فرود می آمد:
"هزاران سال قبل هنگامی که انسان ها خلق شدند،موجودات و دنیاهائی دیگر نیز در دنیاهائی به موازات این دنیا به وجود آمد،هیچ یک ازین موجودات از دیگر گونه ها خبر نداشتند،اما نقطه ای از جهان بود که دیواره های جهان مادی در آن سست میشد،و مکانی بود که در این دیوار ها شکافی باز شده بود،جائی که تمام خطوط محتمل زمانی در آنجا به هم میرسیدند،جائی که جهان ماورا دنیای مارا لمس میکرد،جائی که گذشته،حال و آینده همه مفاهیمی بی معنا بودند،جائی که رویا و واقعیت در هم می آمیخت و هرداستانی در آنجا واقعیت میافت.
کم کم از هر جهانی موجوداتی آن محیط را کشف کردند و در محل تلاقی آن خانه ای بنا کردند،خانه ای که بعدها نام آن "زندگی پیشتاز" شد،محلی برای زندگی،ورای هر آنچه ممکن بود تصور بشود،موجودات از ورا و ماورا در آن خانه رفت و آمد و زندگی میکردند،تا اینکه اتفاقی رخ داد.
جنایتی به غایت وحشتناک..."
چشمانم را با وحشت باز کردم،هنوز صداها در گوشم میپیچید:
ازت متنفرم! متنفرم! متنفرم!
صدای پائی که به آشپزخانه میدود،صدای جست و جو میان کارد و چنگال ها و....
نفس عمیقی کشیدم،سرگیجه داشتم،اطراف را نگاه کردم،درون حال بودم،روی مبلی که روز اول آنجا خوابیده بودم....
سایه ی خاکستری جلوی چشمانم ظاهر شد،شمشیری سامورائی را بدستم داد،شمشیری با تیغه ی سیاه و خطوطی سبز در طول آن.
شمشیر به نرمی در دستم جای گرفت،گوئی که انگار از ابتدا برای من ساخته شده است،روی خلافش نوشته شده بود:

"سرنوشت سبز"

،و در سمت دیگر:
"پس زننده ی تاریکی ها"

بادی در خانه پیچید،وسایه شروع به محو شدن کرد،صدایش آرام در خانه طنین انداخت: موفق باشی....
بعد رفت؛چنان که گوئی از ابتدا نبوده است،ایستادم،کلاهم را صاف کردم و شمشیر را در دستم جابه جا کردم.
پنجره دوباره مثل آن روز باز شد و جوهر ها به هوا پاشید،این بار این جمله بر زمین نقش بست:

"به خانه ی جهنمی خوش آمدی پارسا...."

نفس عمیقی کشیدم،جنگ واقعی شروع شده بود.....

ghoghnous13
2017/04/28, 13:31
بی هدف درون خانه به راه افتادم. فکر می‌کردم که همه چیز در آشپزخانه اتفاق افتاده و من هم باید به همان‌جا بروم اما اشتباه می‌کردم، آنجا هیچ خبری نبود. صدای خنده‌ای ضعیف نظرم را به خود جلب کرد. در راهروی باریک‌ خانه به راه افتادم، به پله‌ها که رسیدم متوقف شدم. گاهی صدا از طبقۀ بالا می‌آمد و گاهی از زیرزمین. باید انتخاب می‌کردم. شمشیر را از دستی به دست دیگر دادم و کلاهم را کمی جابجا کردم و تصمیم گرفتم که به طبقۀ بالا بروم.
آنجا مجموعه‌ای از چهار اتاق خواب بود که در راهرویی طولانی در کنار و روبروی هم قرار گرفته بودند. اتاق اول حدوداً شش متر بود و خالی از وسایل، البته طبیعی بود چون من هنوز به این طبقه نقل مکان نکرده بودم. اتاق دوم که درش کمی جلوتر و در طرف مقابل بود کمی بزرگ‌تر بود اما آن هم خالی بود. اتاق سوم در راستای اولین اتاق بود و آن هم خالی. می‌دانستم که همه چیز در اتاق آخر است. پاورچین پاورچین خودم را به اتاق رساندم. در این یکی بسته بود. شمشیر را در دست راستم گرفتم و با دست چپم به آرامی دستگیره در را فشلر دادم. به آرامی و با صدای قیژ قیژی ممتد و طولانی باز شد. به درون اتاق سرک کشیدم، این یکی هم خالی بود.
بر خلاف باقی اتاق‌ها وارد این یکی شدم، بزرگ‌تر از تمام اتاق‌هایی بود که تا بحال دیده بودم. دو سه ردیف پنجرۀ بزرگ و نورگیر در اتاق وجود داشت. حسی به من می‌گفت که آنجا اتاق عجیبی است اما چیز عجیبی نمی‌دیدم. سر خورده و آرام از اتاق خارج شدم. در پشت سرم بسته شد.
قلبم به شدت می‌تپید، دوباره در را باز کردم اما باز هم خالی بود. از اولین تجربه‌ام می‌دانستم که لجبازی کردن با آنها فایده‌ای ندارد پس بدون اینکه دوباره داخل اتاق شوم برگشتم.
اتاق‌ها را یکی یکی برگشتم، به اتاق اول که رسیدم ایستادم. چیزی تغییر کرده بود. مو بر بدنم سیخ شد. آن اتاق دیگر خالی نبود.
دوباره گارد گرفتم و وارد شدم، پسر بچۀ ریزه میزه‌ای روی زمین نشسته بود و در حال بازی کردن با وسایلش بود اما چیزی عجیب بود، همه جای اتاق سرخ بود، فرش، تخت، پرده، حتی موهای پسرک. به خودم جرأت دادم و جلوتر رفتم. پسرک پشت به من بود و من صورتش را نمی‌دیدم، از بالای سرش نگاهی انداختم و اسباب بازیش را دیدم. او سر زنی را در دست داشت و با آن بازی می‌کرد، از گردن زن خون تازه می‌چکید، صدای پسرک را شنیدم که می‌گفت:
-سلام مامان؛ امروز صبحانه چی داریم.
و خندید! خنده‌ای هذیانی یا بهتر بگویم، شیطانی!

س.ع.الف
2017/04/28, 15:23
ممدرضا داداش دمت گرررممممم،حسابی گرم!کم کم گفتم داستانمون تموم شد رفت کسی سراغش نمیاد!
آقا من خودم دوباره چراغ رو روشن میکنم با اجازه:
(پ.ن:تمام مضامین به کار رفته در این داستان تخیلی بوده و ارتباطی با فرهنگ و مضامین بومی ما ندارند و مفاهیم به کار رفته نیز جدای مفاهیم و تعاریف دینی و عقیدتی آن است و تماما بر پایه تخیل من و دیگر دوستان میباشد!:) )
* * *
صدای خنده اش تمام تنم را لرزاند،صدایش انسانی نبود،به هیچ وجه انسانی نبود،صدائی پست و زیر،انگار خود شیطان از جهنم با من سخن میگفت،صدایش مانند کشیدن ناخن روی تخته سیاه روحم بود.
شمشیر را دوباره به دست چپم دادم،(من چپ دست بودم)،اما بعد آنرا دودستی گرفتم،میخواستم به زندگی آن موجود پایان دهم،هرچه که بود!هویتش را میشد بعدا در مراسم ختم پرسید....،شمشیر را بالا بردم
اما
تردید کردم...
من برای کشتن آنجا نیامده بودم،علاوه بر آن،آن موجود هرچه بود،حق زندگی داشت!من شاید فرد برگزیده باشم،اما آیا حق قضاوت و جاری کردن حکم هم به من داده شده؟
شَکم چنان شد که دستم را کمی پائین آوردم،اما قبل از آنکه کاملا درست از کار بکشم،سر زن چشمانش را باز کرد و به من خیره شد،لب هایش تکان خورد و زمزمه کرد:
ن ن ن نجاتم بده....!
سر به طور اعجاب انگیزی زنده بود!!
تنم لرزید،هرکه آنرا قطع کرده بود،روح زن راهم در آن گیر انداخته بود،و این...مسلما کار آن موجود سخیف و دون مایه نبود.
قدمی به جلو برداشتم،شمشیر ناگهان با نوری سبز و مشکی در دستانم درخشید،فریادی کشیدم و با مهارت و قدرتی که پیش از آن درخودم نمیشناختم آنرا اوریب پائین آوردم...
سر موجود روی زمین غلتید.
اما،این تمامش نبود،بلافاصله آتشی سبز رنگ از محل تماس شمشیر به بیرون شعله کشید و تمام بدن آن موجود را فرا گرفت،بدنش،مانند فیتیله ای از باروت میسوخت و خاکستری سیاه به جای میگذاشت،ذرات خاکستر آرام درهوا معلق می شدند و بعد آرام بر زمین میریختند،
این شمشیر بی شک طلسمی باخود داشت،اما نفرین شده یا تقدیس شده؟نمیدانستم.
نگاهم را از بدن سوزانش برگرفتم و به دنبال سرش گشتم،داشت خاکستر میشد اما پیش از آن یک نظر چهره اش را دیدم...
ناخودآگاه فریاد زدم و جلوی چشمانم را پوشاندم،چهره اش کریه بود،کریه تر از هرآنچه درجهان مادی میتوانست تجلی پیدا کند.
ورای هرکابوسی بود،چهره ای که هیچ گاه نباید نگاه انسان به آن بیوفتد،چهره ای که...باید با فرچه ی سیمی از صفحه ی ذهن پاکش کرد!
صدای ناله ای توجهم را جلب کرد،به سمت سر زن رفتم،نیمه هشیار بود و هنوز از گردنش خون میچکید.
چشمانش به زور روی من ثابت شد،گفتم:چه بلائی سرت اومده؟اون چه جونوری بود!؟
آرام گفت:فرزند شیطان.
و تو؟
مم م ممن مادرش هستم.
از او فاصله گرفتم،همسر شیطان؟
نالید،من..مممن..من نمیدانستم...نمیدانستم اون شیطان است..او..مرد خوبی بود...
پرسیدم:چه بلائی سرت اومده؟
گفت:ککککاااار اون بود...وقتی بچش رو براش اوردم...من رو کشت..و با....با باقی بدنم...فرزندم را تغذیه کرد..اما...نگذاشت من بروم...روحم را در این سس سر...اسیر کرد...با آن شمشیر اهورائی....مرا بکش تا روحم آزاد شود...به بهشت نمیروم،اما خدا....مهربان تر از آنی است که مرا مستقیم روانه ی جهنم کند...
مرا آزادم کن..و تو پارسا(نام مرا از کجا میدانست!؟)بای.د..ب ب...به اتاق پنجم بروی..
گفتم:اما بیرون که فقط 4 اتاق است؟
-ن ن ه ه .آن ن ن ... خون از دهانش بیرون پاشید،
(سوالی کمابیش مضحک به ذهنم رسید:اوکه ریه ندارد؟پس چگونه حرف میزند؟اما پیش از آنی که بخواهم بپرسم ندائی درونم گفت احمق،او فقط یه سر است،اما زنده!و تو فقط با ریه هایش مشکل داری؟)
این افکار را از ذهنم بیرون ریختم،زن چشمانش را بسته بود انگار خوابیده است.
قبل از آنکه کارش را تمام کنم از اتاق بیرون رفتم و نگاهی به راهرو انداختم،در انتهای آن،دری سیاه و سرخ خودنمائی میکرد،در،کمابیش عادی بود و تمام تلاشش را هم میکرد تا به من بقبولاند همیشه آنجا بوده،اما من اهل فریب خودن نبودم،به داخل اتاق برگشتم،بالای سر زانو زدم و پرسیدم:
آن در به کجا راه دارد؟
سر خاموش بود
بلند تر پرسیدم،جوابی نیامد،کفری شدم،من جواب میخواستم و این لعنتی هم میتوانست کمی دیر تر بمیرد،با دست آزادم سیلی ای به درگوشش زدم،سر غلتید،شرمنده شدم،صحنه ی خوبی نبود،اما عوضش جواب داد
-چرا فقط نمیذاری...... تو .....تنهائی ....خخ خ خخخ خودم و با آ.آ آآآ..آرامشم بمیرم؟
+اون در به کجا راه داره؟
-س س س س سرداب ها
+سرداب؟
-بله،اون...اون...جای مورد علاقشه،
+کی؟
-شیطان!
-برو...ب ب بروو و باهاش رو..به..به رو...شو..انتقام ..منو... بگیر...فقط.....م م مراقب باش اون...ف ف فریب..کاره...
صدای زن میلرزید و کم کم نامفهوم میشد
به قدر کافی شنیده بودم،بالای سرش رفتم و شمشیر را بالای پیشانی اش نگه داشتم،در چشمانم خیره شد و..لبخند زد،لبخندش چنان شیرین و پر از آرامش بود،که ناخوآگاه من هم لبخند زدم،و شمشیرم را درست در پیشانی اش فرو کردم.
شعله های سبز فوران کرد،اما این بار به جای سیاهی،غباری سفید از سوختن سر زن برخواست....
مطمئن نیستم،اما دوست دارم فکر کنم که صدائی از ورای غبار گفت:ممنونم....
* * *
به راهرو برگشتم،خانه بسیار مصر بود وانمود کند که بی آزارست و هیچ اتفاقی نیوفتاده.
کمابیش انتظار داشتم در سرخ و سیاه محو شده باشد،اما هنوز همانجا بود،به سمتش رفتم و دستگیره اش را در دست گرفتم
داغ بود،و خیس،داغ و تب دار،در را باز کردم،بوی گندیدگی مشامم را پر کرد و هوای داغی به صورتم خورد،از پله های خیس و لزج پائین رفتم،خیلی پائین،پائین تر از تمام طبقات ساختمان.
به دری رسیدم که با نور سرخ محوی می درخشید
به محض اینکه نوک انگشتانم با در تماس پیدا کرد ناگهان...
حقایق دوباره با سرعتی وحشتناک بر ذهنم فرود آمدند:
"خانه ی زندگی پیشتاز در اصل در 15 طبقه بنا شده بود،8 طبقه در بالا و 7 طبقه در پائین.
هرطبقه دارای درهائی بود به دنیاهای بالاتر و پائین تر،طبقه های بالا برای ارتباط با دنیاهای والاتر و طبقه های زیرین برای دنیاهای پست تر،و همکف،طبقه ی میانی،محل ارتباط با دنیای مادی بود،دنیای انسان ها
اما این خانه،پل ارتباطی نبود،بلکه محلی برای اسکانم بود،محلی برای سکونت شیاطین در سرداب ها و فرشته ها در طبقات آسمانی،در پشت بام میشد خدا را ملاقات کرد و در عمیق ترین سرداب ها،شیطان سکنی داشت..."
.
دستم را از روی در برداشتم و درحالی که قبلم در گلویم میتپید قدمی به عقب نهادم،میخواستم برگردم و فرار کنم،فقط بدوم،اون کسی که این قدرت هارو به من داده بود،هرکی که بود،و هرچقدر هم که خوب کار کرده بود،باز هم به نظرم نتوانسته بود کاری کند که من آمادگی رویاروئی با شخص شیطان را داشته باشم!
تا خواستم برگردم...
در به آرامی روی پاشنه چرخید و تا نیمه باز شد،سپس،صدائی در سرم پیچید،صدائی که مطلقا انسانی نبود،صدائی قدرتمند و ماورائی،صدائی که همزمان هم فراتر از انسان بود و هم فروتر صدائی وسوسه گر و نرم،اما خطرناک،صدائی که انگار نه از بیرون،بلکه از درون سرم می شنیدم،صدائی همچون آوائی که وقتی بربالای بامی بلند ایستادی و پائین را مینگری،تورا وسوسه به پریدن میکند
آن صدا با من سخن میگفت،شیطان،مرا میخواند:
"داخل شو پارسا...منتظرت بودم،تو فرزند من را کشتی،و ما باهم کارها داریم...!"
سپس نیروئی نامرئی،بی اختیار، مرا به داخل سرداب سراند...

Magystic Reen
2017/05/05, 22:45
هول هولکی و بدون فکر زیاد نوشتم اگه بد شد شرمنده.

همانطور که انتظار داشتم در با صدای احمقانه ای که باید مو به تن سیخ کند اما بیشتر فیلم های ترسناک هر شبی تلویزیون را به یادم می انداخت، پشت سرم بسته شد. پشت در هوا سرد بود و مهی رقیق اطراف کف پله هایی که به سمت سرداب میرفتند جمع شده بود. کمی طول کشید تا به تاریکی حجم دار راه پله عادت کنم و ارام ارام پایین بروم. پنج پله سنگی خیس و سُر را با پاهای برهنه پشت سر گذاشتم ظاهرن ان فرشته(؟) کفش را فراموش کرده بود. و بعد صدای نرم دوباره در سرم پیچید :" تو با دروغ احاطه شدی."
امروز به اندازه کافی مسخره بازی شیاطین و بله... خون، به اندازه کافی خون دیده بودم. تنها چیزی که نیاز داشتم یک خانه گرم خالی از شیاطین و فرشتگان و مقدار زیادی کاغذ بود.

-"کی این حرفو میزنه؟ یه شیطان که بچشو با گوشت زنش تغذیه میکنه؟"

-"زنم؟" صدا خشن شد همچنان که نرم مانده بود"احمق نباش. من که خودمو درگیر یه انسان نمیکنم اونم یه انسان مونث. من فقط بچه شو به فرزند خوندگی قبول کردم یه جورایی مثه یه پدر تعمیدی" و به شوخی بی مره اش خندید.خنده ای با دهان بسته در تاریکی. چندش اور بود انهم وقتی چند دقیقه پیش داشتم با یک سر حرف میزدم.

-"به هر حال کی به جز یه شیطان میتونه جنان بلایی سر کسی بیاره.از اون زن فقط یه سر مونده بود."

-"کی؟ صبرکن.... فک کنم یه انسان. شیاطین بغیر از من کوچیک تر و بی ازار تر از اونن که با انسان رقابت کنن. من شاید یه رقیب جدی باشم. اما یکی به هفت میلیارد؟" حالا میتوانستم نور سفید خیره کننده ای را ده یازده پله جلوتر از پشت درگاهی بدون در ببینم. " فک میکردم برادرم این بار یه ادم جالب برام فرستاده باشه. فک میکردم باهوش تر باشی اما نه." برادر؟ بین دیوانه های خطرناکی گیر افتاده بودم.
" بذار داستان رو برات تعریف کنم. پسر اون زن نمونه خالصی از شرارت بود. پس تصمیم گرفتم استعداد هاشو در جهت درستی پرورش بدم اما اون زن طمعکار بود و در برابر پسرش از من جاودانگی خواست. هزینه زیادی بود خیلی زیاد اما جالب بود به همون میزان که زیاد بود. انقدر که ترجیح میدادم پسرو رها کنم و مادرو تماشا کنم. و جاودانش کردم نه اون جاودانگی که مادره میخواست. خوب... فکر نکنم حتی ان پدر ما که در اسمانهاست هم بتونه/بخواد دوباره چنان جاودانگی به شماها بده. هر چی باشه یه بار داشتینش و خودتون نخواستینش. به هر حال کاری کردم روح زن تا ابد در جسمش بمونه بدون توجه به اینکه چه بلایی سر جسمش میاد. و پسره رو تعلیم دادم. پسره عاشق مادره بود حتی با این که فروخته بودش. و این منو عصبی میکرد. شما ادما احمق تر از اونید که...."

حالا میتوانستم درون سرداب را ببینم. درست وسط اتاق هیکل بلند قدی ایستاده بود که نور از اطرافش بالا میزد و صدا، صدای واقعی از او بلند میشد. هیکل لباس بلند سفیدی شبیه لباس راهبان تبتی داشت هرچند طراحی متفاوتی داشت. یک طرف سرداب پوشیده شده بود از بشکه های چوبی و شیشه. و سمت دیگرش یک در بزرگ اهنی بود که معمولن برای سرد خانه ها میگذارند. یک لحظه ارزو کردم پر از جنازه های تکه تکه نباشد. هیکل همچنان که حرف میزد چرخید و من توانستم چهره اش را ببینم و نفسم حبس شد و صدا از سرم رفت هر چند که هنوز لبهایش تکان میخورد.

او، شیطان زیبا بود. بیشتر از اینکه فکرش را کنم. موها و ریشهای بسیار بلند سیاه داشت و چشمانش روشن ترین و عمیق ترین رنگی بود که دیده بودم. به دنبال سم بی اختیار به پاهایش نگاه کردم که کفش های چرمی زیبایی دیدم و بیشتر به ان یاروی خاکستری دشنام دادم.

لبهایش ایستاد. بعد لبخند زیبایی زد. "پس بالاخره رسیدی زیاد منتظر تو و بازیمون بودم." چشمهایش برقی زد" اوه. خیلی جالبتر شد برادرم شمشیر منو بهت داده. خوب حالا میخوای باهاش چیکار کنی؟"گیج بودم خیلی گیج. انقدر که یادم نماند وقتی که

شمشیر را بالا بردم و خودم را پرت کردم طرفش فریاد زدم یا نه.

MD128
2017/05/06, 01:45
این اولین باره که دارم داستان مینویسم دیگه ببخشید اگه خوب نیست ...
دو دستی شمشیر رو گرفته بودم و فقط به سمت اون موجود جذاب می دویدم تا نابودش کنم و...تمام ....
وقتی بهش رسیدم چشمامو بستم، شمشیر رو بالا آوردم و محکم به بدنش ضربه زدم . درسته که زور زیادی نداشتم اما همون ضربه برا از پا انداختنش کافی بود.سرجام میخکوب شده بودم. نمیدونستم وقتی چشمامو باز کنم اون روی زمین افتاده یا نه ؟ آروم آروم چشامو باز کردم .چیزی روبروم ندیدم . از پشت سرم صدای خندۀ بلند و چندش آوری شنیدم مدام بلند و بلندتر شد. دیگه تحملشو نداشتم داد زدم :
بس کنننن
از خندیدن دست برداشت و گفت:
بچه تو میخوای منو بکشی؟! فکر میکنی میتونی ؟ منو ؟
و دوباره شروع کرد به خندیدن. برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم. هنوز جذابیتش برام عجیب بود . مگه اون شیطان نبود پس چرا اینهمه زیبایی خیره کننده رو یکجا داشت ؟!
خنده هاش متوقف شد. صاف تو چشمام خیره شد و خیلی جدی پرسید:
تو واقعا حرفایی که برادرم بهت زده رو باور کردی ؟ فکر کردی چون یک شمشیر بهت داده و یک سری حرف قشنگ ردیف کرده و فرستادت که با من مقابله کنی، اون خوبه؟ یک بار شد با خودت فکر کنی که اون با این همه قدرتی که داره چرا خودش نخواسته بیاد اینجا و رو در روی من وایسه و بجنگه؟! یک بار به این فکر کردی که چرا تورو انتخاب کرده ؟
ای پسرۀ احمق. ندونسته وارد چه بازی خطرناکی شدی!! تو چقدر ساده ای که به این راحتی بهش اعتماد کردی. خوب گولت زد و خودشو کشید کنار و تورو طعمه کرد. حتی بهت نگفت باید کجا بری و چیکار کنی. اون در این حدم به تو اعتماد نداشت که حقیقتو بهت بگه تا بدونی برا چی ازت استفاده میکنه ؟!
کاملا شوکه شده بودم. نمیدونستم چقدر از حرفایی رو که میزنه باور کنم. خواستم حرف بزنم، دهنمو به زور باز کردم که بگم "نهههه، داری دروغ میگی" اما اون راست میگفت. من این چیزا رو نمیدونستم یعنی هیچی نمیدونستم. حرفای هرکی که باهاش روبرو شده بودمو باور کرده بودم اما حالا....با کلی زحمت صدامو محکم کردم و گفتم:
داری دروغ میگی.
اما شک توی صدام موج میزد. نذاشت حرف دیگه ای بزنم. پوزخندی زد و گفت:
بچه تو حتی باخودتم روراست نیستی. تو هیچ هدفی نداری چون هیچی نمیدونی. منو ببین؛ حتی در ظاهر هم فرق چندانی با اون برادر خرابکار و ترسوم ندارم .
سپس دستشو به سمتم دراز کرد. موجی آبی رنگ به بدنم برخورد کرد، آنقدر محکم بود که روی زمین افتادم و بیهوش شدم.
چشمامو آروم آروم باز کردم. یک لحظه هیچی یادم نبود اما کم کم همه چیز رو خاطر آوردم. من الان کجام؟ کف آشپزخونه افتاده بودم. به سقف زل زدم و زیر لب گفتم عجب خواب بدی دیدم. خواستم بلند شم ولی چیزی در دستانم سنگینی کرد ، شمشیر خون آلود هنوز در دستم بود ...

س.ع.الف
2017/05/30, 16:53
بچه ها اگه میشه بخونین قسمت های قبلی داستان رو قبل نوشتن.....خیلی از اطلاعاتی که توی اولای داستان داده بودیم رو نقض کردین توی قسمتای جلو تر...ولی خب سخت نمیگیریم،بریم ادامه:

آرام از جایم بلند شدم و اطراف را نگاه کردم،پس آشپزخانه اینجا بود،همان طور بود که در رویا دیده بودم،اما این بار همه چیز عادی بود،کمی اطرافم را نگاه کردم و بعد به فکر فرو رفتم
همه ی اینها چه معنی داشت؟
برادرم...آیا واقعا شیطان راست میگفت؟اما..او شیطان بود! مگر ممکن است شیطان راست بگوید؟ صدائی در ذهنم گفت:"فقط هنگامی که حقیقت آزار دهنده تر است"
خب،این هم حرفی بود!
صبر کن،آن پدرمان که درآسمان هاست...؟خدا پدر شیطان بود!؟
لحظه این روابط را کنار گذاشتم و به این یکی سوالش فکر کردم:چرا خودش با آن همه قدرت نیامد و با من روبه رو نشد؟
چرا؟واقعا چرا؟من یه بازیچه بودم؟این داستان ها چه معنی داشت؟"شمشیر مراهم به تو داده"...پس چرا شیطان شمشیرش را پس نگرفت؟نمیدانستم،به این نتیجه رسیدم که به هیچ چیز دراین خانه دیگر نمیتوان اعتماد کرد.
کمی به آن پیکره ی خاکستری فکر کردم...
یادم آمد وقتی از او پرسیدم چرا من؟
پاسخ داده بود: "
روز اولی که وارد این خونه شدی رو یادته؟تو تنهاکسی بودی که فرار نکرد،تنها کسی بودی که به جای داد و بیداد و اوردن جنگیر با درو پنجره ها جنگید،تنها کسی بودی که شب اول باز دوباره تنها به اینجا برگشتی...تو شجاعت این کارو داری پارسا،این قدرت رو میپذیری؟یا ترجیح میدی در نادونی و ضعف مثل بقیه ی آدم ها صبحت رو به شب برسونی؟"
و بعد حقایق رو نشونم داده بود..و بهم قدرتی والا تر از هرانسان بخشیده بود.
دردرونم میدانستم که این حرف ها حقیقت دارد،اما چیزهائی که به من نگفته بود چه؟
ناخودآگاه آرام زیرلب نامی را صدا زدم:مرد خاکستری...
و بعد،او آنجا بود،انگار همیشه آنجا بوده و تنها من نمیدیدمش.
نگاهش کردم،مرا سلام داد،فقط نگاهش کردم،گفت مرا خواندی؟خشمم شعله کشید،فریاد زدم:
"همه ی اینا یعنی چی؟تو برادر شیطانی؟و خدا پدرش است؟مرا بازیچه ی خودت کردی؟اصلا تو کی هستی؟او که بود؟اینجا چه خبره لعنتی!؟..."
شمشیرم را بلند کردم و خواستم اورا تهدید کنم تا حقیقت را به من بگوید
دستش را به نشانه ی تسلیم بالابرد،
نفس عمیقی کشیدم و خودم را آرام کردم
گفت:مطمئنی میخواهی همه چیز را بدانی؟
-برای هرچیزی آمادم
+دانستن همیشه تاوان دارد
-باید بدونم که برای کی و چی می جنگم
+حق با توست،انگار چاره ای ندارم
من مرد خاکستری هستم و اوکه دیدی شیطان بود،بله،برادرم،مرد سرخ،مرد سیاه،ابلیس ، خداوند پدر و آفریدگار ماست همونطوری که پدر و آفریدگار همه ی موجودات دیگه هم هست،و ما یک برادر دیگر هم داریم،مرد سفید،مرد نور،فرزند خدا،فرزندی اهورائی به نام اهورا
برادرم به تو دروغ نگفت،اما فقط بخشی از حقیقت رو گفت،تا بتونه ازت سوء استفاده بکنه و تورو نصبت به من بدبین
بازی ای که توش وارد شده بازی ایه که همیشه بوده،بازی بین خیر شر،بین شیطان و اهورا،بین دوبرادر،
اما اینکه من چه کسی هستم،
من مردخاکستری هستم،نه از دیار نورم و نه تاریکی،من به هردو دسترسی دارم،وظیفه ی من،حفظ تعادل است میان فرستادگان شیطان و اهورا،من وظیفه دارم که تعادل را حفظ کنم
اما چرا خودم با او روبه رو نمیشوم؟
چون اجازه ی این کار را ندارم! نه من،نه شیطان و نه اهورا هیچ کدام حق دخالت مستقیم درهیچ دنیائی رو نداریم،شیطان و اهورا فقط وسوسه میکنند و من،با فرستادگان و یا تغییر آدم ها و حوادث تعادل را برقرار میکنم
اما خانه ی پیشتاز همیشه قوانین خودش رو داشته،و حالا چنان تعادل به هم خورده که من از شخص خدا اجازه گرفتم تا بازیگر جدیدی رو وارد بازی کنم، "تو"
دست خدا،فرستاده ی مرد خاکستری،برقرار کننده ی تعادل میان تمام دنیا ها
یک انسان،تو انسانی پارسا،هم خوی شیطانی داری هم خوی خداوندی،تو در درون خودت در عین شیطان بودن اهورائی
البته مانند من،خاکستری،پس درحوضه ی اختیارات من خواهی بود.
پارسا،این چند بعدی بودنت،به تو قابلیت این را میدهد تا کاری کنی که هیچ یک از ما سه برادر قادر به انجام آن نیستیم،تو میتوانی مستقیم به قلمروی شیطان و اهورا بروی و هرکسی را که میخواهی نابود کنی،چون مانند ما به قوانین محدود نیستی...
سکوت کرد تا حرفهائی که شنیده بودم را درک کنم...
حقایق مرا مبهوت کرد،
اما بعد دوباره خشمگین شدم:"چرا اینا رو همون اول به من نگفتی!؟!؟"
به آرامی پاسخ داد"چون میترسیدم..."
تعجب کردم،"از چی؟از من؟"
+ازینکه طرف شیطان را بگیری...نشنیدی پارسا؟ تو آزادی تا به هرکسی میخواهی ملحق شوی؛اما مواظب باش،دیدی که شیطان چطور رویای آن زن یعنی "جاودانگی" را به او بخشید
پرسیدم:میخواهی بگوئی توهم میتوانی مرا جاودانه کنی؟
خندید:تو هم اکنون هم جاودانه ای پارسا،من چیزهائی خیلی بیشتر از آنکه برادرم آزاد باشد به تو بدهد برایت مهیا کردم،به مرور به یک یک آنها پی خواهی برد.
پرسیدم:و در ازای چنین لطفی حتما میخواهی که طرف تورا بگیرم؟
پاسخش مرا متعجب کرد،به سادگی گفت:"نه"
-پس چه؟
+خوب گوش کن پارسا،کاری که تو باید بکنی این است که نه طرف من را بگیری نه شیطان و نه اهورا ، جائی که تو به عنوان انسان قرار است به آن برسی خدائی شدن است،خانه ی پیشتاز را امن کن و خودت را به خدا برسان تا چیزی به تو بدهد که ما موجودات فانی به تخیل هم نمیبینیم.
-صبر کن،تو فانی هستی؟مگر مرا جاودان نکردی؟
+من فرزند خدام،اگر او بخواهد،همه ی ما فنا میشویم ؛ حالا برو پارسا،حقایق را کشف کن و تعادل را به دنیا برگردان ، برو و آن یکی برادر را هم ببین،اهورا را...
فریاد زدم:صبر کن! برادرت شیطان،او چرا این قدر زیباست!؟
همان طور که محو میشد خندید:ظاهر زیبا سلاح شیطان است،اگر حقیقت وجودی اش را میدیدی نمیتوانستی تحمل کنی و دیوانه میشدی،خوشحال باش که چشم دیدن ماورا را بهت داده ام.
شیطان را زیبا یافتی...اگر اهورا را ببینی چه خواهی گفت.....
و به همین سادگی
او رفت
به شمشیرم تکیه دادم و سرم سوت کشید،دست خداوند و فرستاده ی مرد خاکستری،کسی که تعادل را به جهان برمیگرداند و شیطان و اهورا را سرجایشان می نشاند!
ناگهان درون خودم خندیدم و زیر لب گفتم:که یه خونه ی ارزون تو یه همچین جائی از شهر،یه موقعیت خارج العاده ایه نه!؟
به سمت در آشپزخانه رفتم و دستگیره را چرخاندم،ناگهان چشمانم سیاهی رفت و به بیرون اتاق سقوط کردم،جلو چشمانم باز آن رویا جرقه زد:
"ازت متنفرم! متنفرم! متنفرم!
صدای پائی که به آشپزخانه میدود،صدای جست و جو میان کارد و چنگال ها و...."
روی فرش هال سقوط کرده و در پشت سرم بسته شده بود
آنرا باز کردم،به خارج باز میشد و نه آشپزخانه،بستم و دوباره باز کردم،همان
متفکر ایستادم،راهی به آشپزخانه نبود،حداقل نه راهی فیزیکی.
اتاق همان شکلی بود که آنرا ترک کرده بودم: "به هم ریخته،با کاغذ های پاره پاره و نوشته و جوهری روی زمین"
اما یه چیز فرق داشت
بالای سر نوشته رفتم،این بار به جای پیام خوش آمد گوئی به خانه ی جهنمی نوشته بود:

"من منتظرت هستم پارسا،اهورا تورا میخواند،اورا اجابت کن"

شمشیر آخته ام را در غلاف فرو کردم،آرام و بی هیچ عجله ی به سمت زیر زمین روانه شدم
اکنون،زمان رو به روئی با برادر سوم بود....