PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اینجا غذاخانه ی ارواح است



ThundeR
2017/02/06, 14:49
سلام
بخونید و نظر بدید
داستان هدف خاصی نداره فقط دلم خواست نوشتمش:) هر گونه نقدی را پذیرا می باشیم:d

عادت داشتم پاهای عریانم یخ باشند.
اما این بار سرما، خب حتی از حد معمول نیز پایش را فراتر می برد.
سیستم گرمایشی در این فصل سرد، بیشتر از توان خودش مایه می گذاشت.
اما زمانی که دست زمستان اصرار به آغوش گرفتنت داشته باشد، جز دل بستن به پشم و نخ در هم تنیده، به چه می توانی امیدوار باشی؟
برای بسیاری، از جمله پدرم فقط همان پتوی گرم و نرم کافی بود.
اما من در این مکان، خب تنها فردی بودم که چیزی بیشتر طلب می کرد.
چشم گرداندم.
نقره ای رنگ می تابید.
از درون پنجره های متعدد راهروی نسبتا طویل، به داخل سرک می کشید.
چراغی روغن سوز بالای درب مسیر می لرزید.
نه تنها خودش، شعله ی بی جانش نیز می رقصید.
با کمک ماه و چراغ، قادر بودم حداقل در راه زمین نخورم.
به در رسیده و به دنبال دستگیره محو در نور بی تاب، دستم را تکان دادم.
هنگامی ک در به کندی در لولایش چرخید، به لبه چراغ برخورد کرده و شعله اش را خاموش ساخت.
شانه ای بالا انداختم. زیر لب گفتم:
- خب، زیادم مفید نبودی.
انگار صدایی بالاتر از زمزمه، آرامش این کاخ کوچک را درهم می شکست.

فضا سکوت محضی نداشت.
بیرون از خانه، باد می وزید. من را دوستی قدیمی می پنداشت.
چون انگار برای جلب توجه ام، مجبور بود به قاب پنجره سنگ بکوبد.
خب، یک ماهی بود که در جواب تنها سکوتی کوتاه نصیبش می شد.
متوجه نشدم در میانه در ایستاده و به چراغ خیره شده بودم، تا انگشتانی سرد، مثل سوزن به کمرم کشیده شد. لمسش از روی لباس به راحتی می گذشت و به پوستم می رسید.
دستم را روی قلبم گذاشتم:
- باشه، حواسم به زمان هست.
بدون آن که بدانم دندان هایم روی لب هایم فشرده می شد.
هنوز به این عادت نداشتم.

فضای جدید روشن تر، پهن تر، اما خالی از پنجره بود.
نور، سفید و آبی به خوبی به من خوش آمد گفت.
از میان سقف می تابید. گوی هایی چنان کوچک از بالا اویزان بودند، که امکان داشت آن ها را با فندق اشتباه بگیرید. بهتر از چراغ هایی ک داشتم، روشنایی را تامین می کردند.
فضا با هر قدمی که به سمت ردیف درب ها بر می داشتم، سنگین و گرفته تر می شد.

در اینجا بوی غذایی نمی آمد. آشپزخانه ای وجود نداشت تا من و پدرم، همچون یک خانواده بر روی میز زیبایش بنشینیم و از مصاحبت هم لذت ببریم.
گویی اینجا برف می نوشید و یخ می جوید.

دری بزرگ، در میان قابی سنگی خود نمایی می کرد.
دست بردم و با کف دستم به آن فشار وارد کردم.
کریستال های یخی ریز بی عیب و نقص از درون آن به داخل دستم فرو رفتند و سوزشی خفیف برایم به ارمغان آوردند.
و بعد، احساس آشنای کشیده شدن سرمای دستم.
همزمان با تکه شدن در و فرو ریختنش، صدای ناقوس روی سقف شنیده شد.
باید عجله می کردم.
با رد شدن از مرز در حس کردم که روح شکل مادی به خود گرفت.
نیازی حس نمی کردم تا نگاهش کنم.
به اندازه ی کافی او را دیده بودم.
راهم را به سمت دیوار شخصی ام پیمودم.
قالب بدنم بر روی آن جای گرفته بود.
پدرم در کنار دیوار ایستاده و امدنم را نگاه می کرد.
امشب آمده بود تا با حضورش دلگرمم کند. لبخندی دل سرد کننده بر گوشه ی لبم بازی کرد.
استوانه ای دراز در دستش نمایان شد. تکانش داد و به سمتم گرفت:
- بگیرش. محلول امشب سرمای بیشتری رو ازت می کشه. همونطور ک خواسته بودی.
در چشمانش درخشش نگرانی و در لب هایش خط های اضطراب را دیدم:
- مطمئنی؟ درسته ک تامین ارواح محافظ وظیفه توئه، اما این دیگه زیاده رویه.
تنها جوابم گرفتن استوانه و سر کشیدن آن بود.
خانواده ای عجیب داشتم؛ در هر چند نسل چندین فرزند از هم خون های من وظیفه محافظت شهر از ارواح متخاصم را داشتند.
من در این شهر خدمت می کردم.
ما انرژی ارواح نیک و آن ها مال ما را تامین می کردند.
بلورهای یخ را حس کردم ک به درونم نفوذ کرده و بدنم را زخم می کردند.
فریاد تیزی از دهانم به بیرون جهید. ناخوداگاه چرخ خوردم و محکم به عقب کشیده شدم.
روحی مادی، به شکل یک زن جلو آمد و تماما من را در بر گرفت.
روال کار به همین صورت بود. ارواح مرده با روح زنده اما از جنسی مخالف ارتباط برقرار می کردند. سعی کردم به این فکر نکنم که این نوع اتصال پاکی دوران جوانیم را از بین می برد یا نه.
در حقیقت فرصتی برای این کار نداشتم؛ سرما از درونم کشیده می شد. درست بود، درد داشت و بدنم را به رعشه می انداخت. بیشتر از همیشه اما چاره ای نداشتم.
درد برای لحظه ای آن چنان زیاد شد ک نفسم را گرفت اما سپس تمام شده بود. من سهمم را انجام داده بودم.
دهان روح را نزدیک دهانم حس کردم. شعله ای سفید از میان حفره تاریک قصد بیرون آمدن داشت. دهانم را باز کردم و آن را با رقبت به داخل کشیدم.
گرما احساس لذت بخشی داشت.
به درونم نفوذ می کرد و تمام بدنم را در خود غرق می ساخت. زخم هایم را درمان می کرد.
نگرانی پدرم بی مورد بود.
هیچ چیزی چنین لذتی را برایم به همراه نداشت.
مثل خوردن یک لیوان شکلات داغ، در ایوانی رو به طبیعت بود.
روح عقب کشید و به درون سقف به گوی های کوچک جذب شد.
از کنار پدرم رد شدم و سوت زنان با بدنی داغ و سوزان به سمت اتاقم حرکت کردم.
بگذار برف هر چقدر که می خواهد ببارد.

اینجا کاخی بود کوچک،
محافظ شهری بزرگ،
حصاری فرا گرفته به دور شهر
این کاخ ورودی ارواح
من محافظم و آن جا
غذا خانه ی ارواح بود

momo jon
2017/02/06, 15:12
نثرشو دوست داشتم
خیلی خوب بود ممنون ((48))

f.s
2017/02/06, 15:37
مثه همیشه خوب بود... و خاص... خوبه که نوشتی! :)

mixed-nut
2017/02/06, 21:51
خیلی قشنگ بود :)
ممنون بابت به اشتراک گذاشتنش ((48))

Banoo.Shamash
2017/02/07, 13:27
تا حالا این مدل داستانی رو ندیده بودم:)
واسه همین برام خیلی جالب بود:دی
اگر حوصله داشته باشی، از دیدگاه من، پتانسیل یه داستان بلند رو داره:دی

ThundeR
2017/02/13, 16:42
تا حالا این مدل داستانی رو ندیده بودم:)
واسه همین برام خیلی جالب بود:دی
اگر حوصله داشته باشی، از دیدگاه من، پتانسیل یه داستان بلند رو داره:دی


خیلی قشنگ بود :)
ممنون بابت به اشتراک گذاشتنش ((48))


مثه همیشه خوب بود... و خاص... خوبه که نوشتی! :)


نثرشو دوست داشتم
خیلی خوب بود ممنون ((48))

((47))((221))
ممنون از نظراتتون
خوش حالم ک خوشتون اومده((102))

Scarlet
2017/03/27, 23:05
قشنگ بود
مبهم بود کمی
آخرش نفهمیدم چی شد پدرش زنده بود یا روح بود؟
کلا خیلی گیج کننده بود
توصیفای قشنگی داشت ولی توی بعضی از جمله ها توصیفات گنگ بود که شاید از قصد اینطور توصیفی به کار بردی
در کل مرسی از داستانت بازم بنویس

ghoghnous13
2017/04/27, 15:29
سلام.
عجب ادبیات خاصی((86))آفرین به این همه ظرافت و توصیفات شیک و البته مبهم و گنگ.
هنر خاصی توی نوشتت هست که درکش برای من سخت بوداما با پایان داستانت همه چیز رو مرتفع کردی. هرچند هنوز بعضی جاهاش رو نمی‌فهمم.
بازم بنویس لطفا((221))

MD128
2017/04/27, 18:21
خیلی جالب بود سبک نوشتنت در عین مبهم بودن گیرایی و جذابت خاصی داشت ک خواننده رو تا آخر داستان میکشید فقط بعضی جاها زیادی این ابهام به چشم میخوره ک فک میکنم باید بررسی بشه مثل "نقره ای رنگ می تابید." که من دقیقا متوجه نشدم منظورت ماهِ یا چیز دیگه ...
یا به نظرم این جمله "یک ماهی بود که در جواب تنها سکوتی کوتاه نصیبش می شد" خیلی مبهمه متوجه منظورت نشدم دقیقا و یکی دوتا جمله کوتاه دیگه که زیادی بردیشون تو هاله ابهام ...
ولی در کل از خوندنش لذت بردم و منتظر نوشته های بیشتری هستم .((221))

iranhair
2017/04/27, 19:05
جذاب بود
ممنون

kianick
2017/08/05, 17:06
نقد داستان این جا غذا‌خانه‌ی ارواح است.
سلام.
یه جاهایی از داستان رو یهویی تند و تیز رفته بودین. مثلا اما این بار سرما، خب حتی از حد معمول نیز پتیش را فراتر می‌برد. یا اما من در این مکان؛ خب تنها فردی بودم که چیز بیشتری را طلب میکرد.
خیلی اشتباه نگارشی نداشت.
نوع قلمتون خیلی شیک، مرموز و قشنگ بود. با این که یه جاهایی گنگ . نا مفهوم میزد. یه جاهایی هم تند و تیز رفته بودین. توصیفای خاصی داشت که به فضای سرد داستان میخورد. اگه بخواین میتونید این داستانو دنباله‌دار کنید ولی نوع نثر به درد کوتاه میخورد و جوری بود که توی متن کوتاه یه جوری فکر آدمو درگیر میکرد و قشنگ بود ولی در صورت ادامه دادن باید روون بنویسید.
در کل خوشم اومد. منتظر کارای بعدیتون هستم.
ممنون.