The Holy Nobody
2017/02/03, 21:08
مقدمهی شماره یک
درون آینه خود را برانداز میکنم. کت و شلوار مشکی رنگ و پیراهن آبی تیرهی زیرش کاملا اندازهام است ولی چشمان مضطربم اعتماد به نفس ساختگی لباس هایم را در هم میشکند. موهای مشکی رنگم را به عقب هل میدهم و بازهم مقداری عطر به زیر گردنم میزنم. دستانم میلرزند و نزدیک است شیشهی عطر، روی سنگ مرمر زیر پایم سقوط کند. بوی تندش درون بینیام نفوذ میکند. احساس اضطراب بیشتری میکنم. سال نوی زمینی، مرگ، درد و خون هایش همواره مایهی وحشت من بوده.
صورت استخوانیام بازهم وحشت را انعکاس میدهد. چند نفس عمیق میکشم و سعی میکنم آثار بیرونی ترس را از خود دور کنم. چشمانم را میبندم و نقابی سرد از جنس اعتماد به نفس خالص را روی صورتم قرار میدهم. نباید اجازه دهم احساسات درونیام پدیدار گردند.
دستی روی آینهی رو به رویم میکشم و طلسمی زیر لب زمزمه میکنم. سطح آینه انگار لحظهای ترک میخورد ولی بعد، تصویر سالن جشن پدیدار میشود. مردان و زنان با بیخیالی میان یکدیگر میلولند. زنان، همگی لباس هایی بلند به تن دارند که جز پوست رنگ پریدهی صورتشان، جزء دیگری از بدنشان را به نمایش نمیگذارد. مردان همگی مانند من، کت هایی با رنگ های تیره به تن دارند. لیوان های نوشیدنی درون دستانشان آرام به سمت لب هایشان میروند و بعد از لحظاتی پایین میآیند. همگی به شکلی مثال زدنی سرد به نظر میرسند و با غرور مزخرفی که از اطمینانشان به قدرت مسطورها نشات میگیرد قدم برمیدارند. انگار نه انگار تا دقایقی دیگر نیمی از آن ها به درک خواهند پیوست.
من نیز یکی از آنان هستم و همین خصوصیات حال بهم زن را به دوش میکشم. همهی مسطورها همین گونهاند. ما حاکمان زمین هستیم. حکمرانانی که انسان ها حتی از وجودمان خبر دار نیستند. ما سرنوشتشان را تعیین میکنیم. ما زندگیهایشان را تغییر میدهیم. ما ساحرهایی هستیم که جهانی متفاوت برای خود خلق کردیم. ما قوم برتریم.
دستانم را تکانی میدهم و رعشهای از نیرو را به سوی سطح شیشهای میفرستم. بعد، به درون آن قدم میگذارم. بوی عطر، نوشیدنی و عرق بینیام را پرمیکند.
از بین جمعیت عبور میکنم. مسطورهای زیادی حاضرند. امشب، شب نبرد است. هر سال در شب سال نو، دو به دو به اتاق رزم میرویم. میکشیم و کشته میشویم و بازماندههایمان سال نوی زمینی را جشن میگیرند. جوانان در برابر یکدیگر قرار میگیرند و افراد شایسته تر باقی میمانند. اینگونه ضعیف ترها را در صافی باقی میگذاریم و از طلسمی مخصوص برای تمدید حکومتمان برای سالی دیگر استفاده میکنیم. خون ساحرها پر از جادوست و نیروی قدرتمندی دارد، در نتیجه از قدرت کشته شدگان برای افزایش قدرت حکومتمان استفاده میکنیم.
باز هم قدم برمیدارم و مردم را کنار میزنم. قبیلهی ما حدود یک میلیون نفر جوان در سن من، یعنی هفده ساله، دارد. امشب این جمعیت به پانصد هزار نفر میرسد. افرادی که وارد شانزده سالگی میشوند تا پایان هجده سالگیشان هر سال باید برای زنده ماندن با هم سن های خود بجنگند. اینگونه، هر ساله نیمی از افراد هر رده سنی حذف میشوند تا در آخر دویست و پنجاه هزار نفر از شایسته ترین هایمان باقی بمانند.
نبرد سال گذشتهام را به یاد میآورم. اولین بارم بود. پدرم، از زیر ریش جو گندمی پرپشتش زمزمه کرده بود: �پسر، شرافت ساحرها رو فراموش نکن. حتی توی جنگ هم عادل باش.� بعد صورتش را نزدیک آورده بود. همینطور که چین و چروک هایی را که تا آن موقع متوجهشان نشده بودم برانداز میکردم، نفس گرمش را توی صورتم فرستاده بود: �ولی اینا باعث نشه دهن طرفو سرویس نکنی.�
صورت پسر را به یاد میآورم. جوان تر از سنش به نظر میرسید. موهای فرفری، بلند و قرمز رنگی داشت. بدن نحیفش نشان نمیداد تا به حال طلسم قدرت مندی اجرا کرده باشد یا حتی جنگیده باشد. اشتباه میکردم.
لب های باریک پسر با اولین کلماتش تکان خورده بود: �من نمیخوام بجنگم.� حتی صدایش هنوز کاملا به کلفتی پسری بالغ نبود.
بدون احساس دلسوزی گفته بودم: �مجبوریم.� کلمات جادوی سلاح را همان گونه که از پدرم آموخته بودم، گفته بودم و زنجیری که تیغ قلاب داری در انتها داشت درون دستم ظاهر شده بود. بعد، حتی پیش از اینکه زنجیر کاملا از دستم خارج شود تا به سمت جایی که پسر در آنجا قرار داشت برسد، او از آنجا رفته بود. برای خروج از اتاق رزم به خون او نیاز داشتم. ردی از خون او را کف اتاق پیدا کرده بودم ولی یادم نمیآمد آسیبی به او زده باشم. هنوز هم هیچکس نمیداند چطور این اتفاق افتاد.
به زمان حال بازمیگردم. اگر امسال را هم بگذرانم، همینطور سال بعد را، میتوانم از این قلمرو پرورش خارج شوم و به قلمروهای اصلی بپیوندم. مسطورها، از ابتدای زندگی تا سن تکامل سحرشان که با پایان آزمون های ماه سیاه مصادف است، یعنی به مدت بیست سال در قلمرو پرورش زندگی میکنند. پس از آن، به دنیای انسانی و یا ابعاد میانی میرویم و انسان ها را از شر ابعاد مختلف حفظ میکنیم. بعضی از ما میان آن ها زندگی میکنند ولی روح انسان ها هم خبردار نیست که ما وجود داریم.
بیشتر میان دود غلیط سیگارهایی که نوجوان های دیگر میکشند فرو میروم و میان آن همه بوی حال به هم زن، او را میبینم که در گوشهای ایستاده و با دختری همسن خودش گپ میزند. خندههایش را تماشا میکنم و مثل همه سال های قبل نزدیک است از شدت دلهره بیهوش شوم. خدای من! اگر امشب کسی او را بکشد چه؟ چشمانم را میبندم و پیامی را به او میفرستم: الانه که شروع بشه. به سمتم برمیگردد و با تبدیل شدن خندهاش به لبخندی دلبرانه چال روی لپش محو میشود. صدایش را درون ذهنم میشنوم: از الان منتظر تموم شدنشم. از میان جمعیت میگذرم و به جایی که او ایستاده میرسم. لباس بلند لاجوردیاش ترکیب زیبایی با پوست سفید و موهای بلند مشکی رنگش ایجاد کرده.
- امشب چه خبر؟
چشمکی میزند و پاسخ میدهد: �تو شب ماه سیاه با کسی دوست نشو... یادته؟�
دستش را میگیرم. یخ است. انگشتانش از میان انگشتانم بیرون میلغزند. میگویم: �تو که فرق داری.�
- نه... ندارم.
این بار انگشتان ظریف او به فضای خالی میان انگشتانم هجوم میبرند.
- اوهو! ببخشید مزاحم کارتون میشم ولی اگه ناراحت نمیشید من هم اینجا هستم.
این را دختری که دوست الیا است، پارند، میگوید. قد کوتاهی دارد و موهای قرمز فری فریاش روی پوست سر و صورت سبزهاش خود نمایی میکنند. اندامی استخوانی و ریز دارد، با این حال در مبارزات سال گذشته مانند مار کبرا فرز بوده.
- یعنی دست تو رو هم بگیرم؟
الیا با آرنج به پهلویم میکوبد: �چه غلطا!�
- این داداشمون فعلا رزروه... من بگیرم؟
دست سنگینی به کمرم میکوبد و سورن، صمیمی ترین دوست من از راه میرسد. نکتهای که در ظاهر او توجه زیادی جلب میکند، صورت نیم سوختهای است که سال گذشته به دست آورد. نیمهی سوخته صورتش قرمزِ قرمز، و بافت چشمش به هم ریخته است. در سمت راست چهرهاش گوشت سرخ در هم رفته تا میانههای سر نیمه کچلش ادامه دارد. چشمی که در نیمهی چپ صورتش قرار دارد هم کور است. نمیتواند ببیند ولی شنوایی دیوانه واری دارد. لباس سرتاپا قرمز رنگی به تن دارد که چشم را میزند. لباسش تنها شامل پیراهن و شلوار پارچهای سادهای است.
پارند چند قدمی عقب میرود: �تو شب ماه سیاه با کسی دوست نشو.�
سورن میخندد. �درسته... درسته...�
با الیا از آنها دور میشویم. نگاهی به ساعتم میاندازم. پنج دقیقه بیشتر تا ساعت دوازده نمانده. از بچگیام او را میشناسم. تنها کسی است که در تمام خاطراتم حضور دارد و حالا، بعنوان تنها کسی که دوست دارم باقی عمرم را کنارش سپری کنم، کنارش قدم میزنم. باز هم قلبم میلرزد. قسم میخورم اگر امشب توسط کسی کشته شود، انتقامش را به فجیع ترین شکل ممکن خواهم گرفت. با فشار دستم الیا را نگه میدارم و آن را دور کمرش قفل میکنم.
- تا حالا کسی بهت گفته چقدر خوشگلی؟
- تو، پونصد بار.
و با چشمانش میخندد. چشمانش چشمانم را انگار حفاری میکند. دستم را به نرمی روی گونهاش میکشم و لحظهای در نظرم خیلی کوچک و ضعیف به نظر میرسد. تار مویی که سعی دارد سد انگشتم شود را سر جایش برمیگردانم و بعد،
او از میان دستانم ناپدید میشود. چشمانم را میبندم، نفس عمیقی میکشم و حالا من هم درون اتاق نبرد قرار دارم. اتاق، مکعبی شش وجهی است که سراسرش با سنگ مرمر پوشیده شده است. دلهرهام بیشتر میشود. سنگ رو به رویم مواج میشود و تصویر مسطور اعظم نمایان میگردد. صورت پر مویش با پوزخند مسخرهای مزین میشود و زمزمه میکند: �مسطورهای من... سال نوی زیباییه. نه؟� صدایش طوری خش دارد که انگار هر دقیقه پنج سیگار را تا ته میکشد. موهای جوگندمیاش پشت سرش بسته شدهاند. �توضیحات رو میدونید. شما برترین های ما از سال گذشته تا حالا هستید. ضعیف ترین هامون؟ مردن. این دیوار که بریزه، کسی رو میبینید که بدون کشتنش از این اتاق خارج نمیشید. پانزده دقیقه فرصت دارید. بعدش اگه هیچکس نمرده باشه، روح جفتتون اسیر میشه. اگه موفق شدید حریفتون رو بکشید، جمجمهاش رو میشکافید و اسمتون رو روی سنگ، با خونش مینویسید. اونوقت میتونید به خونه و خونوادتون برگردید... بعضی هاتون نه. شرافت ساحرها رو فراموش نکنید.�
پوزخند عمیق تری جایگزین قبلی میشود: �پانزده دقیقهتون از همین الان شروع شد.�
دیوار مقابلم مانند مایع بی شکلی فرو میریزد و دستم با طلسم سرخی که زمزمه میکنم، با شمشیر برهنهای پر میشود. دست دیگرم را با گلولهای از آتش پر میکنم و
به محض دیدن رقیبم انگشتانم شُل میشوند. شمشیرم روی زمین میافتد و من با سرگیجهی شدیدی روی زانو فرود میآیم.
دختری که با پاهای لرزان مقابلم ایستاده، الیا است. خواهش میکنم من را بُکش!
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
منتظر نظرات سختگیرانه شما هستم
درون آینه خود را برانداز میکنم. کت و شلوار مشکی رنگ و پیراهن آبی تیرهی زیرش کاملا اندازهام است ولی چشمان مضطربم اعتماد به نفس ساختگی لباس هایم را در هم میشکند. موهای مشکی رنگم را به عقب هل میدهم و بازهم مقداری عطر به زیر گردنم میزنم. دستانم میلرزند و نزدیک است شیشهی عطر، روی سنگ مرمر زیر پایم سقوط کند. بوی تندش درون بینیام نفوذ میکند. احساس اضطراب بیشتری میکنم. سال نوی زمینی، مرگ، درد و خون هایش همواره مایهی وحشت من بوده.
صورت استخوانیام بازهم وحشت را انعکاس میدهد. چند نفس عمیق میکشم و سعی میکنم آثار بیرونی ترس را از خود دور کنم. چشمانم را میبندم و نقابی سرد از جنس اعتماد به نفس خالص را روی صورتم قرار میدهم. نباید اجازه دهم احساسات درونیام پدیدار گردند.
دستی روی آینهی رو به رویم میکشم و طلسمی زیر لب زمزمه میکنم. سطح آینه انگار لحظهای ترک میخورد ولی بعد، تصویر سالن جشن پدیدار میشود. مردان و زنان با بیخیالی میان یکدیگر میلولند. زنان، همگی لباس هایی بلند به تن دارند که جز پوست رنگ پریدهی صورتشان، جزء دیگری از بدنشان را به نمایش نمیگذارد. مردان همگی مانند من، کت هایی با رنگ های تیره به تن دارند. لیوان های نوشیدنی درون دستانشان آرام به سمت لب هایشان میروند و بعد از لحظاتی پایین میآیند. همگی به شکلی مثال زدنی سرد به نظر میرسند و با غرور مزخرفی که از اطمینانشان به قدرت مسطورها نشات میگیرد قدم برمیدارند. انگار نه انگار تا دقایقی دیگر نیمی از آن ها به درک خواهند پیوست.
من نیز یکی از آنان هستم و همین خصوصیات حال بهم زن را به دوش میکشم. همهی مسطورها همین گونهاند. ما حاکمان زمین هستیم. حکمرانانی که انسان ها حتی از وجودمان خبر دار نیستند. ما سرنوشتشان را تعیین میکنیم. ما زندگیهایشان را تغییر میدهیم. ما ساحرهایی هستیم که جهانی متفاوت برای خود خلق کردیم. ما قوم برتریم.
دستانم را تکانی میدهم و رعشهای از نیرو را به سوی سطح شیشهای میفرستم. بعد، به درون آن قدم میگذارم. بوی عطر، نوشیدنی و عرق بینیام را پرمیکند.
از بین جمعیت عبور میکنم. مسطورهای زیادی حاضرند. امشب، شب نبرد است. هر سال در شب سال نو، دو به دو به اتاق رزم میرویم. میکشیم و کشته میشویم و بازماندههایمان سال نوی زمینی را جشن میگیرند. جوانان در برابر یکدیگر قرار میگیرند و افراد شایسته تر باقی میمانند. اینگونه ضعیف ترها را در صافی باقی میگذاریم و از طلسمی مخصوص برای تمدید حکومتمان برای سالی دیگر استفاده میکنیم. خون ساحرها پر از جادوست و نیروی قدرتمندی دارد، در نتیجه از قدرت کشته شدگان برای افزایش قدرت حکومتمان استفاده میکنیم.
باز هم قدم برمیدارم و مردم را کنار میزنم. قبیلهی ما حدود یک میلیون نفر جوان در سن من، یعنی هفده ساله، دارد. امشب این جمعیت به پانصد هزار نفر میرسد. افرادی که وارد شانزده سالگی میشوند تا پایان هجده سالگیشان هر سال باید برای زنده ماندن با هم سن های خود بجنگند. اینگونه، هر ساله نیمی از افراد هر رده سنی حذف میشوند تا در آخر دویست و پنجاه هزار نفر از شایسته ترین هایمان باقی بمانند.
نبرد سال گذشتهام را به یاد میآورم. اولین بارم بود. پدرم، از زیر ریش جو گندمی پرپشتش زمزمه کرده بود: �پسر، شرافت ساحرها رو فراموش نکن. حتی توی جنگ هم عادل باش.� بعد صورتش را نزدیک آورده بود. همینطور که چین و چروک هایی را که تا آن موقع متوجهشان نشده بودم برانداز میکردم، نفس گرمش را توی صورتم فرستاده بود: �ولی اینا باعث نشه دهن طرفو سرویس نکنی.�
صورت پسر را به یاد میآورم. جوان تر از سنش به نظر میرسید. موهای فرفری، بلند و قرمز رنگی داشت. بدن نحیفش نشان نمیداد تا به حال طلسم قدرت مندی اجرا کرده باشد یا حتی جنگیده باشد. اشتباه میکردم.
لب های باریک پسر با اولین کلماتش تکان خورده بود: �من نمیخوام بجنگم.� حتی صدایش هنوز کاملا به کلفتی پسری بالغ نبود.
بدون احساس دلسوزی گفته بودم: �مجبوریم.� کلمات جادوی سلاح را همان گونه که از پدرم آموخته بودم، گفته بودم و زنجیری که تیغ قلاب داری در انتها داشت درون دستم ظاهر شده بود. بعد، حتی پیش از اینکه زنجیر کاملا از دستم خارج شود تا به سمت جایی که پسر در آنجا قرار داشت برسد، او از آنجا رفته بود. برای خروج از اتاق رزم به خون او نیاز داشتم. ردی از خون او را کف اتاق پیدا کرده بودم ولی یادم نمیآمد آسیبی به او زده باشم. هنوز هم هیچکس نمیداند چطور این اتفاق افتاد.
به زمان حال بازمیگردم. اگر امسال را هم بگذرانم، همینطور سال بعد را، میتوانم از این قلمرو پرورش خارج شوم و به قلمروهای اصلی بپیوندم. مسطورها، از ابتدای زندگی تا سن تکامل سحرشان که با پایان آزمون های ماه سیاه مصادف است، یعنی به مدت بیست سال در قلمرو پرورش زندگی میکنند. پس از آن، به دنیای انسانی و یا ابعاد میانی میرویم و انسان ها را از شر ابعاد مختلف حفظ میکنیم. بعضی از ما میان آن ها زندگی میکنند ولی روح انسان ها هم خبردار نیست که ما وجود داریم.
بیشتر میان دود غلیط سیگارهایی که نوجوان های دیگر میکشند فرو میروم و میان آن همه بوی حال به هم زن، او را میبینم که در گوشهای ایستاده و با دختری همسن خودش گپ میزند. خندههایش را تماشا میکنم و مثل همه سال های قبل نزدیک است از شدت دلهره بیهوش شوم. خدای من! اگر امشب کسی او را بکشد چه؟ چشمانم را میبندم و پیامی را به او میفرستم: الانه که شروع بشه. به سمتم برمیگردد و با تبدیل شدن خندهاش به لبخندی دلبرانه چال روی لپش محو میشود. صدایش را درون ذهنم میشنوم: از الان منتظر تموم شدنشم. از میان جمعیت میگذرم و به جایی که او ایستاده میرسم. لباس بلند لاجوردیاش ترکیب زیبایی با پوست سفید و موهای بلند مشکی رنگش ایجاد کرده.
- امشب چه خبر؟
چشمکی میزند و پاسخ میدهد: �تو شب ماه سیاه با کسی دوست نشو... یادته؟�
دستش را میگیرم. یخ است. انگشتانش از میان انگشتانم بیرون میلغزند. میگویم: �تو که فرق داری.�
- نه... ندارم.
این بار انگشتان ظریف او به فضای خالی میان انگشتانم هجوم میبرند.
- اوهو! ببخشید مزاحم کارتون میشم ولی اگه ناراحت نمیشید من هم اینجا هستم.
این را دختری که دوست الیا است، پارند، میگوید. قد کوتاهی دارد و موهای قرمز فری فریاش روی پوست سر و صورت سبزهاش خود نمایی میکنند. اندامی استخوانی و ریز دارد، با این حال در مبارزات سال گذشته مانند مار کبرا فرز بوده.
- یعنی دست تو رو هم بگیرم؟
الیا با آرنج به پهلویم میکوبد: �چه غلطا!�
- این داداشمون فعلا رزروه... من بگیرم؟
دست سنگینی به کمرم میکوبد و سورن، صمیمی ترین دوست من از راه میرسد. نکتهای که در ظاهر او توجه زیادی جلب میکند، صورت نیم سوختهای است که سال گذشته به دست آورد. نیمهی سوخته صورتش قرمزِ قرمز، و بافت چشمش به هم ریخته است. در سمت راست چهرهاش گوشت سرخ در هم رفته تا میانههای سر نیمه کچلش ادامه دارد. چشمی که در نیمهی چپ صورتش قرار دارد هم کور است. نمیتواند ببیند ولی شنوایی دیوانه واری دارد. لباس سرتاپا قرمز رنگی به تن دارد که چشم را میزند. لباسش تنها شامل پیراهن و شلوار پارچهای سادهای است.
پارند چند قدمی عقب میرود: �تو شب ماه سیاه با کسی دوست نشو.�
سورن میخندد. �درسته... درسته...�
با الیا از آنها دور میشویم. نگاهی به ساعتم میاندازم. پنج دقیقه بیشتر تا ساعت دوازده نمانده. از بچگیام او را میشناسم. تنها کسی است که در تمام خاطراتم حضور دارد و حالا، بعنوان تنها کسی که دوست دارم باقی عمرم را کنارش سپری کنم، کنارش قدم میزنم. باز هم قلبم میلرزد. قسم میخورم اگر امشب توسط کسی کشته شود، انتقامش را به فجیع ترین شکل ممکن خواهم گرفت. با فشار دستم الیا را نگه میدارم و آن را دور کمرش قفل میکنم.
- تا حالا کسی بهت گفته چقدر خوشگلی؟
- تو، پونصد بار.
و با چشمانش میخندد. چشمانش چشمانم را انگار حفاری میکند. دستم را به نرمی روی گونهاش میکشم و لحظهای در نظرم خیلی کوچک و ضعیف به نظر میرسد. تار مویی که سعی دارد سد انگشتم شود را سر جایش برمیگردانم و بعد،
او از میان دستانم ناپدید میشود. چشمانم را میبندم، نفس عمیقی میکشم و حالا من هم درون اتاق نبرد قرار دارم. اتاق، مکعبی شش وجهی است که سراسرش با سنگ مرمر پوشیده شده است. دلهرهام بیشتر میشود. سنگ رو به رویم مواج میشود و تصویر مسطور اعظم نمایان میگردد. صورت پر مویش با پوزخند مسخرهای مزین میشود و زمزمه میکند: �مسطورهای من... سال نوی زیباییه. نه؟� صدایش طوری خش دارد که انگار هر دقیقه پنج سیگار را تا ته میکشد. موهای جوگندمیاش پشت سرش بسته شدهاند. �توضیحات رو میدونید. شما برترین های ما از سال گذشته تا حالا هستید. ضعیف ترین هامون؟ مردن. این دیوار که بریزه، کسی رو میبینید که بدون کشتنش از این اتاق خارج نمیشید. پانزده دقیقه فرصت دارید. بعدش اگه هیچکس نمرده باشه، روح جفتتون اسیر میشه. اگه موفق شدید حریفتون رو بکشید، جمجمهاش رو میشکافید و اسمتون رو روی سنگ، با خونش مینویسید. اونوقت میتونید به خونه و خونوادتون برگردید... بعضی هاتون نه. شرافت ساحرها رو فراموش نکنید.�
پوزخند عمیق تری جایگزین قبلی میشود: �پانزده دقیقهتون از همین الان شروع شد.�
دیوار مقابلم مانند مایع بی شکلی فرو میریزد و دستم با طلسم سرخی که زمزمه میکنم، با شمشیر برهنهای پر میشود. دست دیگرم را با گلولهای از آتش پر میکنم و
به محض دیدن رقیبم انگشتانم شُل میشوند. شمشیرم روی زمین میافتد و من با سرگیجهی شدیدی روی زانو فرود میآیم.
دختری که با پاهای لرزان مقابلم ایستاده، الیا است. خواهش میکنم من را بُکش!
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
منتظر نظرات سختگیرانه شما هستم