AnJeLa
2017/02/01, 20:27
سلام دوستان
من یه تازه واردم و خیلی خوشحالم که اینجا رو پیدا کردم((99))
راستش چند سالی هست که دل نوشته می نویسم و بعضی وقت ها هم شعر میگم اما موقعیتش پیش نیومده که شعرهام رو به اشتراک بذارم.
خیلی دوست دارم نظر کسایی که اهل شعرو شاعرین رو در مورد نوشته هام بدونم پس لطفا اگر شعرم رو خوندید حتما نظر بدید.
تا حالا بیشتر از دو سه نفر شعرهام رو نخودن و من برای زدن این تاپیک بسیارهیجان زدم((72))
این شعر یکی از اولین شعرهایی که نوشتم از تولدش حدود پنج سالی می گذره اسمش رو گذاشتم " تنهایی "
آسمان بی ماه است
و دل من بی عشق
هردو در ظلمت شب تنهاییم
کاش شمعی بودم
سوختن بهتر از این تنهایی است
باز پروانه به تن آتش زد
باز جان سوخت از این عشق غریب
کاش می دانستم
که چه سود است است او را
در خود آتش زدنش...
دل دیوانه ی من در پی غم می گردد
من نمی دانم غم،به چه کار دل من می آید
شاید این قلب نرنجیده ی من
با شکستن بتپد...
از کجا می دانید!
شاید این ضربه ی شوم
راز پیدا شدن است.
چشم خشکیده ی من نیز به دنبال غم است
تا بشوید با اشک
دیدگانش را پاک
چه غم از غم که در این ظلمت شب
غمی ارزد به هزاران لبخند
شب در آن کوچه ی باران خورده
عطر غم می پیچد
تا به یاد تو و مهتاب درخشان سما
داغ دل در من و تاریکی شب زنده کند
شاید این راز پر سوخته ی شاپرک است
شاید این معجزه ی اشک غم است
شاید این هدیه ای از سوی همین کوچه ی نمناک شب است
که باز...
راه گم کرده ی ما
به سحر می رسد ونور به ما می تابد
ودوباره از نو
شب به همراه مَهَش
به زمین می تابد و تنهایی من
در میان مهتاب
و پر سوخته ی شاپرکان
در فراسوی زمان پنهان است...
من یه تازه واردم و خیلی خوشحالم که اینجا رو پیدا کردم((99))
راستش چند سالی هست که دل نوشته می نویسم و بعضی وقت ها هم شعر میگم اما موقعیتش پیش نیومده که شعرهام رو به اشتراک بذارم.
خیلی دوست دارم نظر کسایی که اهل شعرو شاعرین رو در مورد نوشته هام بدونم پس لطفا اگر شعرم رو خوندید حتما نظر بدید.
تا حالا بیشتر از دو سه نفر شعرهام رو نخودن و من برای زدن این تاپیک بسیارهیجان زدم((72))
این شعر یکی از اولین شعرهایی که نوشتم از تولدش حدود پنج سالی می گذره اسمش رو گذاشتم " تنهایی "
آسمان بی ماه است
و دل من بی عشق
هردو در ظلمت شب تنهاییم
کاش شمعی بودم
سوختن بهتر از این تنهایی است
باز پروانه به تن آتش زد
باز جان سوخت از این عشق غریب
کاش می دانستم
که چه سود است است او را
در خود آتش زدنش...
دل دیوانه ی من در پی غم می گردد
من نمی دانم غم،به چه کار دل من می آید
شاید این قلب نرنجیده ی من
با شکستن بتپد...
از کجا می دانید!
شاید این ضربه ی شوم
راز پیدا شدن است.
چشم خشکیده ی من نیز به دنبال غم است
تا بشوید با اشک
دیدگانش را پاک
چه غم از غم که در این ظلمت شب
غمی ارزد به هزاران لبخند
شب در آن کوچه ی باران خورده
عطر غم می پیچد
تا به یاد تو و مهتاب درخشان سما
داغ دل در من و تاریکی شب زنده کند
شاید این راز پر سوخته ی شاپرک است
شاید این معجزه ی اشک غم است
شاید این هدیه ای از سوی همین کوچه ی نمناک شب است
که باز...
راه گم کرده ی ما
به سحر می رسد ونور به ما می تابد
ودوباره از نو
شب به همراه مَهَش
به زمین می تابد و تنهایی من
در میان مهتاب
و پر سوخته ی شاپرکان
در فراسوی زمان پنهان است...