PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سلسله تصویر 1



mixed-nut
2017/01/01, 13:48
سلام اولسون (می‌شود) خدمت پیشتازیای در حال امتحان((92))
حوصله‌م سر رفت، اومدم تاپیک جدید بزنم، چون... می‌دونین؟ امتحانای من از 2 بهمن شروع میشه((132))
بعـــــله! سوز به دلتون!
(محدثه شما چیزی نگو((89))((210))((210))((210)))
بگذریم.
چند روزه این ایده توی ذهنمه، ولی نمی‌دونستم چجوری پیاده‌ش کنم. امیدوارم مورد استقبال قرار بگیره.

روند کار بدین شرح می‌باشد:
من در این تاپیک (سلسله تصویر 1) یه عکس برای شما قرار می‌دم که نقش همون سرنخ رو ایفا می‌کنه به نحوی و شما برای این تصویر، هرآنچه را که توی ذهنتون تداعی میکنه، به قلم توصیف می‌کشید، ولی...
باید دقت کنین که چی می‌نویسین، چون این تاپیک قراره سلسله‌وار پیش بره. یعنی چی؟ الان میگم!
بعد از چند روز که این تاپیک پا گرفت، من تاپیک جدیدی می‌زنم به اسم (سلسله تصویر 2). در این تاپیک هم قراره عکس جدیدی ارائه بشه، ولی شما باید تمام مهارتتون رو به کار بگیرین تا توصیف جدیدتون رو به توصیف قبلی توی تاپیک اولی ربط بدید؛ درست مثل یه داستان!
راستی،
1. توصیف و دیالوگ و هرچی دم دستتون اومد میتونین استفاده کنین.
2. اگه قصد نوشتن دارید، به هیچ وجه پست‌های دیگه رو نخونید تا روی ذهنیت بکر خودتون تاثیر نذاره.
3. و لطفا کوتاه بفرستید تا حوصله‌ی دوستان از خوندنشون سر نره! ((48))

باز اگه سوالی باشه، من در خدمتم :)
این هم اولین تصویر:


http://forum.pioneer-life.ir/attachments/12109d1483265052-2cb10f5df4aad49f3a360a61783965a4-jpg
12109

Leyla
2017/01/01, 17:22
به پسرک نگهبان گفتم: اون دیگه کیه؟
آب دهانش رو قورت داد و گفت: نمیدونم قربان. وقتی اون دایره طلایی پیداش شد کسی اینجا نبود. من خیلی سریع دویدم سمت شهر تا کسی رو خبر کنم که شما رو دیدم.
گردن کشیدم و مرد گیج را زیر نظر گرفتم. لباس های یک شوالیه را به تن داشت و افسار یک اسب شوالیه را به دنبال خود میکشید. اما توانسته بود راه ورود به هزارتوی پرتال ها را بیابد و حتی سخت تر از آن، راه خروج را. از کی تا حالا جادوگران اجازه به دست گرفتن شمشیر یک شوالیه را داشتند؟
پسر با صدای لرزان گفت: اون از دنیای شما اومده، مگه نه؟
با کلافگی گفتم: دنیای سابق من، بله. اون یه دشمنه.
_ باید چی کار کنیم؟
_ تو میری سمت شهر و موضوع رو شفاهی برای رئیس شورا توضیح میدی، اونم خصوصی. هیچ کس بجز رئیس شورا و کسانی که اون اجازه بده نباید از این موضوع چیزی بفهمه. و بهش میگی من اینجا مراقب اون غریبه م و از هر تلپاتی استقبال میکنم.
سری تکان داد و به سرعت به سمت راه پل مخفی رفت. راه های مخفی میان مجسمه ها... مردم این دنیا مغزهای عجیبی داشتند.
سعی کردم تمرکزم را جمع کنم. این مرد از یک سفر سخت آمده بود، خسته، گرسنه، تشنه و گیج بود، و از هرگونه اسباب رفاهی استقبال میکرد. برای استفاده از جادو نیاز به غذا داشت و برای پیدا کردن غذا نیاز به جادو، یا یک راهنما که برای مدتی سرگرمش کند و از شهرها دور نگهش دارد.
گزینه هایم را بررسی کردم. کشیدن اطلاعات از داخل مغزش مهم ترین ماموریت من بود. نمیتوانستم داخل مغزش بشوم، چون او یک جادوگر بود و متوجه این حمله میشد، و خدایان میدانستند چقدر طول میکشید تا بفهمد جادوهای ضدحمله اش چقدر قوی تر شده اند، آن هم بدون دزدیدن سال های باقی مانده زندگی کسی. پی بردن این مرد به قدرتی که در جو این دنیا موج میزد میتوانست به قیمت جان تمام مردم اینجا ختم بشود، پس این گزینه را به طور کامل کنار گذاشتم.
میتوانستم توهمی از یک راهنمای ساده یا حتی غذا و آب و ایجاد کنم، اما ریسک کشف شدنشان بالا بود و او را از وجود یک جادوگر در نزدیکی اش آگاه میکرد. همین الان هم به لطف فاصله زیادمان بود که نمیتوانست من را احساس کند. اما اگر متوجهم میشد، مسلما خودش را از جلو دیدم پنهان میکرد و همین فاصله زیاد نیز باعث میشد نتوانم بخوبی ردش بگیرم.
چاره ای نبود، باید حضورا به سراغش میرفتم.
اما من یک فراری بودم، یک مجرم، و چهره ام برای بسیاری از هموطنان سابقم شناخته شده بود. پس به یک افسون تغییر چهره متوصل شدم. یک مرد تنومند؟ نه، میتوانستم با تصویر یک زن زیباتر و جوانتر از ضعف سربازان شرافتمند در مقابل زنان و کودکان استفاده کنم. میتوانستم ساندویچ و قمقمه ی رها شده ی سرباز را قرض بگیرم.
داس غول پیکر را رها کردم و به سرعت از پله ها پایین رفتم. استفاده از افسون سرعت انرژی زیادی میگرفت و حفظ ماسکی را که در حال طراحی اش بودم برایم سخت میکرد، اما نمی توانستم ریسک دور شدن آن مرد از جلو چشمانم را به جان بخرم. به سرعت از پاشنه ی پای مجسمه مرد شنل پوش بیرون زدم و خودم را به پل رساندم. تقریبا فراموش کردم صدایم را نیز تغییر بدهم.
متوجه شدم مرد از روی پل گذشته و وارد جاده قدیمی منتهی به شهر شده است.
_ قربان؟
دست شوالیه قبل از چرخیدن سرش به سمت شمشیرش رفت. با نگاه مظلوم و متعجبی گفتم: شما کی هستین؟
_ خدایان رو شکر!
مرد میانسالی بنظر میرسید. یک شوالیه جادوگر که تا این سن دوام آورده بود. این موضوع او را ترسناک تر میکرد. گفتم: شما از... اونجا اومدین؟
_ دختر خانم، من نماینده تمام دنیاهای خارج هستم و برای ارائه پیشنهاد صلح به سرزمین شما اومدم. لطفا برای خیر سرزمین خودتون من رو به مسئولین سرزمین خودتون راهنمایی کنید. باید این جاده رو ادامه بدم؟
طوری پلک زدم که گویی سعی میکنم حرف هایش را درک کنم. پیشنهاد صلح؟
ذوق بیشتری به صدایم دادم: شما یک جادوگرین؟
_ خانم، من به کمک فوری شما احتیاج دارم.
_ اوه، بله! من میتونم خیلی سریع شما رو به شهر برسونم. اما این راه مردم عادیه. یک راه میانبر هم هست که فقط جادوگران میتونن ازش استفاده کنن. اگه همراهم بیان میتونم بهتون نشون بدم.
_ متاسفانه خانم، من جادوگر نیستم.
_ بله؟
بلافاصله به خودم آمدم و صدایم را به حالت تقلبی اش دراوردم: پس چجوری اومدین اینجا؟ چجوری...
_ به کمک همکارم، اما اون مرده.
به نگاه غمگینش خیره شدم. باورم نمیشد همه چیز تا این حد ساده است. بی هیچ مکثی به ذهنش هجوم بردم.
برای او مثل یک خلسه کوتاه مدت بود، اما برای من...
هر چه جلوتر میرفتم بیشتر شوک زده میشدم. برخلاف محاسباتم، اصلا نیازی به تغییر چهره نبود. او مرا نمیشناخت. هرگز اسمم را نشنیده بود. من فراموش شده بودم... من متعلق به قرن هایی پیشتر از این تولد این مرد بودم... و جهان به شدت تغییر کرده بود. برای سالها حافطه این مرد از یک زندگی سیاه پر شده بود، از خاطرات تلخ، عذاب مردم، ترس و مرگ...
زمانی که از ذهنش بیرون آمدم، برای چند لحظه باورم نمیشد که چکار کرده بودم. بعد از تمام تلاش هایم، در پایان، با در رفتن از زیر فدکاری نهاییم، نه تنها تمام تلاش هایم را به باد داده بودم، بلکه چنین کابوس عظیمی را به واقعیت تبدیل کرده بودم...
و آن جادوگر... آن دوست عزیزم...
باید برمیگشتم. اگر به هر طریقی این پای این سرزمین به این فاجعه باز میشد همه چیز تمام میشد. این دنیا باید پنهان میماند، برای محافظت از کسانی که هنوز امید پیروزی داشتند.
باید پرتال را باز میکردم، و مرحمت های این دنیا دیگر برای قدرتم کافی نبود.
به مرد نزدیک شدم. خنجرم را بیرون کشیدم و در گلویش فرو کردم. با چشمانی شوکه به صورت واقعی ام زل زد و ناامیدانه سعی کرد بر طلسم انجمادی که لحظه به لحظه بیشتر قدرت میگرفت غلبه کرد. کشتن اسبش راحت تر بود.
به سرعت غذا و آب را خوردم و به سمت جواهر کروی قرمزی که آن طرف پل، در میان صخره ها پنهان شده بود، به راه افتادم. در دل با دوستانم خداحافظی کردم، اعضای شورا، مردم شهر، و تاجری که در اولین روزهای ورودم به این دنیا پناهم داده بود. حداقل خیالم راحت بود که حافظه اجساد را پاک کرده ام و کسی بهانه و اجازه ای برای دنبال کردن من نداشت.
خنجر را روی پوست دستم کشیدم و قطره های خون را روی جواهر ریختم.

M.Mahdi
2017/01/02, 12:55
پس از عبور از دروازه آکس روی پل سنگی ای که روی رود لایب ساخته شده بود و به شهر منتهی میشد از اسب پیاده شدم تا به آن منظره شگفت انگیز نگاه کنم. مجسمه های سنگی غول پیکری از میان درختان انبوه دو طرف پل تا آسمان قد علم کرده بودند. شهر آکس مهد فرهنگ و دانش سرزمین بود. پر بود از آکادمی های علمی و کارگاه های صنعتی بزرگ و شاهکار های معماری. اغلب صنعتگران ، هنرمندان، دانشمندان، و معماران مشهور و چیره دست در آکس تحصیل کرده بودند و بسیاری از پیشرفت های صنعتی بزرگ از این شهر آغاز و سپس در تمام سرزمین گسترش داده شده بود

خانواده من - مک کرین - به شوالیه پرور بودن شهرت داشت. نسل های متوالی از خاندان من شوالیه ها و جنگجویانی در دربار سلطنتی بودند و این قضیه درباره برادران من هم صدق میکرد. اما من ؟ قد من به سختی به سینه برادرانم میرسید. هنگامی که شمشیر را حتی با دو دست میگرفتم تلو تلو میخوردم و آخرین تلاشم برای قطع کردن تکه چوبی با شمشیر تنها منتهی به خراشی نسبتا عمیق روی آن شد. پدرم که همه این ها را میدید سرانجام با اصرار خواهر بزرگترم ، با درخواست من برای رفتن به آکس و تحصیل در رشته کیمیاگری موافقت کرد. کیمیاگری در سال های دور تنها محدود به کار با مواد شیمیایی و عناصر مختلف میشد اما با گذشت زمان کیمیاگری حرفه مهم و بسیار ارزشمندی در کشور و حکومت به شمار آمد. در زمان حاضر یک کیمیاگر بجز جنگاوری تقریبا در تمامی علوم دیگر مهارت هایی کسب میکرد ؛ از آهنگری و زره سازی گرفته تا سیاست و استراتژی جنگ. و بدیهی است که با توجه به دشواری این حرفه فرصت تحصیل در این رشته به افراد بسیار کمی داده میشد. و من توانسته بودم با نفوذ پدرم - برخلاف میل باطنی ام برای استفاده از این نفوذ - که یک شوالیه سلطنتی بود جایی در آکادمی کیمیاگری آکس ، بهترین و معتبر آکادمی در زمینه کیمیاگری در کل کشور ، پیدا کنم.

تماشا کافی بود. سوار اسب شدم و به سمت قسمت مرکزی شهر سرسبز آکس حرکت کردم

perseus
2017/01/05, 11:19
همانطور که افسار اسبم را گرفته بودم و او را به دنبال خود می کشیدم صدا زدم: کسی نیست؟ جوابی نیامد پس تصمیم گرفتم به راهم ادامه دهم. پس این پلی بود که به برزخ ختم می شد. اسبم شیهه ی ناآرامی کشید. به او حق می دادم؛ مجسمه ی مرگ بر ما سایه افکنده بود و از هرطرف توسط غول های عظیم سنگی زیرنظر گرفته شده بودیم. فقط نگاه سرد یکی از آن ها کافی بود تا سرمایی طول ستون فقراتم را طی کند. آب دهانم را قورت دادم؛ پشت این مجسمه ها، برزخ قرار داشت. شیاطین آن جا را خانه ی خود می نامیدند، همین دلیل برای وحشت کردن هرکس که یک بار آن ها را از نزدیک دیده بود کفایت می کرد. دفعه ی قبل که یک احمق دروازه را گشوده بود، یک قرن طول کشیده بود تا آن ها را به سرزمین خود باز پس فرستند و حالا من می خواستم آن دروازه را بگشایم. البته نه برای آمدن شیاطین، که برای رفتن خودم. به یک قدمی دروازه رسیده بودم که تیری جلوی پایم فرو رفت. عقب کشیدم و صدای مردی را شنیدم: فکر کرده ای کجا می روی؟ عزمم را جزم کردم. دیگر برای سوال و جواب دیر شده بود. روی اسبم پریدم و تاختم. قبل از این که از دروازه رد شوم، حس کردم تیری از کنار صورتم رد شد.

sir m.h.e
2017/01/05, 18:20
مرد از اسبش پیاده شد. آب با صدای خنکی از زیر پلی که روی آن ایستاده بود میگذشت. رنگین کامی زیبایی آن جا را دوچندان می ساخت و بهجت را به صورت هرکسی می آورد. اما در صورت مرد تنها احساسی که به چشم نمی خورد بهجت و سرور بود.
جای آن غمی بزرگ و خشمی عمیق در چین های پیشانی اش خودنمایی می کرد و همراه با زخمی تا نزدیکی گردنش کشیده می شد. زخمی که صورت گرم مرد را با ابهت تر می ساخت. زخمی که داستانی پر از غم به دنبال داشت.
مرد میتوانست خوشحال تر باشد اگر آن مجسمه ها نبودند یا دره به نام دره خدایان معروف نبود. دره پر بود از مجسمه هایی غول پیکر از خدایان متعدد آن سرزمین که توسط بهترین مجسمه سازان تمام اعصار ساخته شده بودند.مجسمه هایی که عامل اصلی خشم مرد بودند.
مرد واقعیت را در مورد موجوداتی که خود را خدایان آن سرزمین میخواندند میدانست. خدایانی که روزی قهرمانانی عدالت جو و خیرخواه از نژادهای مختلف آن سرزمین بودند. کسانی که در کنار هم اژدهای تاریکی را شکست داده و به نعمت بزرگی رسیده بودند:جوانی و عمر طولانی
اما غرور حتی بهترین قهرمانان را نیز از بین می برد. مغرور و سرمست از قدرت و نیروی زندگی خود را خدای آن سرزمین خواندند دوران خود را آغار کردند. دورانی که حالا در نظر مرد دوران تاریکی جدیدی بود.
غرور قدرت زیاد باعث شده بود هرچه بیشتر قهرمانان گذشته خود را خدا بخوانند و با ظلم کسانی که واقعیت را می دانستند از راه بردارند.
آن سوار نیز حقیقت را میدانست و همین باعث مرگ همسر و فرزندانش شده بود.
مرد دوباره سوار اسب شد و به تاخت شروع به حرکت کرد. درحالی که از آنجا دور میشد فریاد زد:به زودی از شما انتقام میگیرم. منتظرم باشید.
آن مرد راز دیگری نیز میدانست.....

ترکمانی
2017/01/06, 11:32
کمی روی پل ایستاد تا اسبش استراحت کند.در تمام هفت روز گذشته داشت از دست سربازان امپراطوری فرار میکرد. چرا این وظیفه سنگین رو قبول کرده بود؟ اهی کشید. به اطراف نگاه کرد. مجسمه ها همیشه باعث استرس او میشد. مجسمه های دره آسترسیمو یا پیمان کهن. البته امپراطور استفاده از اسم های الفی رو ممنوع کرده بود ومجازات استفاده کننده هم مرگ خودش و تمام خانوادش گذاشته بود. او به زبان جدیدی که ساخته بود اسم دره رو کورکی مانتو یا پیمان شکسته گذاشته بود.یک ترکیب مسخره از زبان های گابلینی و انسان های کهن. البته مردم محلی به این دره،دره ی پیمان فراموش شده می گفتند.این پیمان آخرین اتحاد نژاد ها در این سرزمین بود.پیمان و اتحاد. مرد خندید.چه کلمات مسخره ای بنظر میرسید. کلماتی افسانه ای. به طوماری که در دست داشت نگاه کرد، او حالا در وسط افسانه ها بود.
صدای سم اسبانی که شتابان به سمت او می امدند از پشت سر شنیده شد.سربازان هنوز به دنبال او بودند. به سرعت سوار اسب شد و به آن سمت پل تاخت. بلافاصله باران تیر به جایی که تا چند ثانیه پیش ایستاده بود ریخت. او تمام کائنات رو شکر کرد و با لگدی دیگر به سرعت خود افزود. اسب خسته ناله ای کرد اما به راه خود ادامه داد. وارد جنگل شد ولی هر لحظه تیری به سوی او پرتاب می شد. خدارا شکر کرد که سربازان امپراطوری از کمان صلیبی استاندارد استفاده می کردند که پر کردن آن زمان بیشتری نسبت به دیگر کمان ها می برد. از دور صدای شیپور ها را شنید. داشت به خانه نزدیک میشدو دوستانش به زودی برای کمک به او می آمدند.
اسبش شیهه بلندی کشید و او را انداخت. محکم به زمینخورد. تمام عضلاتش درد می کرد.به اسب نگاه کرد که تیری به پشت پایش فرو رفته بود. اشک در چشمانش جمع شده بود. ماتریکس، همراه همیشگی اش درحال مرگ بود.صدای تیری که کی از بغل گوشش رد شد آنرا به جنگل بر گرداند.دوستانش با تیر و کمان های بلند به کمکش می آمدند. به طوماری که دردست داشت نگاه کرد. طوماری که آینده تمام نژاد ها را رقم میزد. باید آنرا به ارگو می رساند. زره اش را انداخت تا سبک تر شود. به سرعت شروع به دویدن کرد. تیر ها از کنار او رد مشدند گاه از سمت دشمن به سمت او و گاه از سمت دوستانش به سمت دشمن. دیگر فاصله ی زیادی تا مقر نداشت.باید سرعتش را زیاد میکرد.
ناگهان درد شدیدی در کمرش احساس کرد. تیر زهراگین سربازان متالوس شاه به کمر او اثابت کرده بود. از چشمانش اشک و از دهانش خون جاری شد. او باید ماموریت خود را تمام میکرد. خود را به سمت جلو کشید. درد، درد و بازم درد. جورج، دوست وهم رزم سابقش به سمت او آمد:"مادرو تحمل کن" خواست تا زخم او را برس کند اما او دست او را گرفت"اینو....به....ارگو....برسون" با هر کلمه خون شدیدی بیرون می امد. جورج نمی خواست مادرو را تنها بزارد" تو ماموریتت رو تموم میکنی" اما مادرو دیگر نایی برا حرف زدن نداشت اما با درخشش چشمانش از دوستش خداحافطی می کرد. جورج طومار را گرفت و با اکراه و اشک زیاد او را ترک کرد. برای آخرین بار به آسمان نگاه کرد.و به آرامی چشمانش را برای ابد بست.

momo jon
2017/01/07, 21:29
چند ساعتی به غروب خورشید نمانده بود. گشنه و تشنه در آن جنگل عظیم سرگردان بودند. اسبش از نفس افتاده بود و هر چند قدمی را که بر می داشت بر روی زمین می نشست.
چاره ای نداشت باید شب را آنجا سپری می کرد. تا قبل از اینکه افتاب غروب کند باید به فکر آب، غذا و محلی برای اقامت خود و اسبش مهیا می کرد. در سمت راستش درختان تنومند و سر به فلک کشیده ای قرار داشتند و در سمت چپش دیواره های سخره های سنگی. از کنار دیواره ها راهش را به امید یافتن قاری ادامه داد. چند قدم جلوتر شاخه های سبزی قسمتی از دیوار را پوشانده بودند. به بالا نگاه کرد شاخه ها به طرز عجیبی از میانه ی دیوار سخره رشد کرده بودند. دستش را جلو برد و شاخه ها را کنار زد، بعد از چند ثانیه دستش با چیزی سرد برخورد کرد. با ناامیدی مسیرش را ادامه داد. صدای کشیده شدن جسمی سخت بر روی زمین به گوشش رسید. بازگشت و دوباره پشت شاخه ها را چک کرد. قدم به داخل قار گذاشت. قار تاریک و سرد بود، و آنقدر کوچک که خودش و اسبش نمی توانستند در یک ردیف قرار بگیرند. ابتدا خود به راه لفتاد. افسار اسبش را محکم در دست گرفته بود. بعد از چند دقیقه خودش را در آنسوی قار دید. به اطرافش با دقت نگاه کرد. مسیر پیش رویش یک جاده باریک بر روی یک پل سنگی بود. و چندین مجسمه عظیم الجسه اطراف پل را احاطه کره بودند. صدای آبشار از فاصله نچندان دور به گوشش می رسید. در انتهای پل قلعه ای را دید که نظیرش را در هیچ کشوری ندیده بود. با خوش حالی شروع به حرکت کرد، و همانطور که به سمت مقصدش می رفت اطرافش را خوب نظاره می کرد. مجسمه ها را یکی پس از دیگری از زیر نظر می گذراند. قبل از اینکه به در چوبی قلعه برسد برای لحظه ای احساس کرد چشم های مجسمه ها به خیره شده اند. اسبش را همنجا رها کرد. در پوسیده را با دستش هل داد و با صدای قیپزی باز شد. با باز شد در مشعل های اطراف سالن شعله ور شدن و فضای داخل را روشن کردند. در انتهای سالن دو تخت پادشاهی قرار داشت که با جواهرات گران قیمت و سنگ های کمیاب زیور داده شده بودند. دو در سمت راست و چپش آن ها قرار داشت. احتمال می داد در سمت راست مانند تمام قصرهای دیگر به سالن غذا خوری و مطبخ خانه ختم شود و در سمت چپی به اتاق ها. تصمیم گرفت ابتدا غذایی بخورد و ابی بنوشد. پس به راه افتاد. همانطور که حدس می زد پشت در یک میز بزرگ قرار داشت که تمام فضای اتاق را احاطه کرده بود. در انتهای میز پنجره ی بزرگی که تمام دیوار را پوشانده بود و نمای بیرون قلعه را به تماشا می گذاشت. در دیوار کنار پنجره دری وجود داشت که تا قبل از آن، آن آنجا ندیده بود. با دقت به دیگر وسایل داخل اتاق نگاه کرد، به مشعل های اطرافش و به لوستر بالای میز. سپس دوباره به میز نگاه کرد. میز پر از خوراکی های شاهانه و گران قیمت شده بود. ترسید. احساس کردی چیزی در آن جا درست نیست. پس تصمیم گرفت امشب را بدون غذا سپری کند. به سمت اتاق دیگر رفت. از پلکان بالا رفت و وارد اولین اتاق شد خودش را روی تخت انداخت و زود به خواب رفت.