توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سلسله توصیف
mixed-nut
2016/12/17, 00:25
سلامعلیکم پیشتازیای گل گلاب!
چتونه؟
ها؟
چرا اینقدر بیحال و بیکار و بیحوصله و بیانگیزه و بی...
اصلا لعنت به بی :(
انجمن شده یه برکه، هرازگاهی یکی میاد یه سنگریزه میاندازه وتمام!
نه ولم کنین یه کم غر بزنم، اه!
بگذریم.
بیاید یه کم بنویسیم، چطوره؟ (هرکی بگه خوب نیست درجا میرم پ.خ، گفته باشم!)
میخوام یه سنگریزه پرت کنم توی این برکه، امیدوارم شما هم همکاری کنین :دی
قضیه از این قراره: من سلسله رو شروع میکنم، در یک بند یه جایی رو توصیف میکنم، و بعد سرنخی از جایی که نفر بعدی باید توصیف کنه رو بهش میگم، نفر بعد به دلخواه خودش اون سرنخ رو توصیف میکنه و این سلسله ادامه پیدا میکنه. حتما از سرنخ نفر قبلی برای نوشتن استفاده کنین و حتما برای نفر بعدی یه سرنخ باقی بذارین. توصیفات میتونه هر ژانر و هر ادبیاتی داشته باشه، هیچ محدودیتی وجود نداره جز یه قانون:
« نوشته نباید بیشتر از 300 کلمه بشه!»
و البته خودتون میدونین که توی توصیف، دیالوگ نداریم :دی
برای شروع: پیرمردی کنار صخره ها
چنگ زدم. اصلا نمیدانستم چه چیزی بالای این صخرهها در انتظارم است. سمعکم افتاده بود اما غرش آبشار فراتر از آستانهی تحمل گوشهایم بود. دستم به ریشهی بوتهای گیر کرد و از استخوانهایی که هنوز میتوانستند وزنم را بالا بکشند تعجب کردم. باید مثل پیرمردهای دیگر، خودم را بازنشسته میکردم و باقی عمرم را در سواحل خوش آب و هوا کنار تنها پسرم میگذراندم؛ نه این که بین زمین و آسمان با پایی که شاخهی شکستهای آن را عمیقا شکافته بود، معلق باشم. سینهام را به تختهسنگ چسباندم و نگاهی به زیر پایم انداختم. ماه کامل، کل دره را روشن کرده بود و حتی رنگینکمان کوچکی بر فراز سرم نمایان بود. آنها مرا میدیدند، و من هم آنها را. چندتایشان، آنهایی که زیاد از زمان تولیدشان نگذشته بود، در همان مسیر تلف شده بودند. هنوز آنقدر تکامل پیدا نکرده بودند که بتوانند از پس این صخرهها بربیایند، اما با همان یاختههای ناقصی که به جای بازو داشتند، تقلاکنان خود را بالا میکشیدند: به سمت من؛ به سمت گوشت تازه؛ به سمت گوشت ارباب سابقشان!
سرنخ نفر بعدی: توله خرسی بالای درخت افرا
میلرزید، لرزیدنش را حس میکردم، بوی ترس و وحشتش هوا را پر کرده بود، من هم میلرزیدم از شوق، از بوی خون گرمی که میان شاخه های افرا با تپش های قلبی ناآرام حرکت میکرد. جیغ زد و من مشتاقانه غریدم، زبانم دیوانه وار روی لبها و دندانهای بلندم میدوید، شکمی که روزها جز برف چیزی ندیده بود، فریاد میکشید، تمام بدنم فرمان به بالا رفتن میداد، ناممکن بود اما مغزم گرسنه تر و مشتاق تر از ان بود که درک کند. پنجه هایم تنه ی افرا را میدرید، میپریدم، بالا میرفتم و پایین میخزیدم اما جنونی که گوشت زنده بالای درخت دچارم کرده بود راضی به تسلیم شدن نبود. بار دیگر جیغ زد، جیغ های از روی درماندگیش حریص ترم میکرد میغریدم، میچرخیدم، میپریدم اما پایین ترین شاخه بالاتر از توانایی من بود.
زوزه ای در دوست صدایم زد؛ به دنبالش صدای پاهایی سنگین و نعره های وحشتناک موجودی عظیم تمام شوقم را به ترس تبدیل کرد. بازهم جیغ کشید اما این بار گویی مرا به مبارزه میخواند، برای اخرین بار رو به توله خرس بالای افرا غریدم و به سمت گرسنگی میان برف ها گریختم.
اممم با گوشی تایپ کردم کلی توصیف دیگه میخواستم بنویسم ولی سخته کوتاهش کردم
سرنخ بعدی: غواص و کوسه
The Holy Nobody
2016/12/17, 15:40
ای کاش انقدر ترسو نبودم. میدیدمش که هراسان دور خودش میچرخد و به خزههای روی سنگ های زیر اقیانوس چنگ میزند. دنبال کسی میگشت انگار؛ ولی من... من با تمام نگرانی هایم که با نفرت آمیخته بود، جایی همان نزدیکی ها قایم شده بودم. هنوز سنگینی خنجری که با آن ضربهای به پایش زده بودم را درون دستانم حس میکردم. هنوز آخرین درخشش تیغهی برندهاش را به خاطر داشتم. لحظهی پخش شدن خونش درون آب هم هنوز گوشهای از مغزم جا خوش کرده بود و منِ بزدل، بازهم ساکن، جایی در بیکرانِ اقیانوس پنهان شده بودم. درون لباس قواصیام گرم بود، اما عرقم سرد. چشمانم میسوخت. گریه کرده بودم.
حالا دیگر تمام میشد. کوسه ها میرسیدند. پیکر طوسی رنگشان را میدیدم که پیچ و تاب میخوردند. پیمان هم آخرین شانسش را با تفنگ زیر آبی اش امتحان میکرد. دستانش میلرزیدند. تیر آب را شکافت و سر راهش به گروهی از ماهی ها خورد. باز هم خون قرمز... کوسه ها دورهاش کردند. چشمان پیمان ترس خالص را منعکس میکرد. عقب رفت. به خزههای همان سنگ ها چسبید. به بالا نگاه کرد، به سطح آب، جایی که آخرین پرتوهای خورشید از آن میگذشتند. دست چپش را دراز کرد. به سمت جایی... خدای من! به سمت من... میدانست من آنجا هستم. و انگشت وسطش را نشانم داد. نگاهش هنوز اما به سمت قاتلانش بود.
حالا من بدتر میلرزیدم. کوسهها، با همان چشمان بی احساسی که هر روز میدیدمشان، خود را به او کوبیدند. دندان های اره مانندشان باز شد و پوست نرم شکم پسری که زمانی دوستم بود را شکافت. پیمان، سرش را محکم به عقب برد و کلاه قواصیاش خرد شد. حالا بی صدا فریاد میزد. رودهها بیرون کشیده شدند، مایع زردی درون آب پخش شد و او دیوانه وار میلرزید. دهانش پر از خون شده بود. سرش را محکم تر به سنگ پشت سرش کوباند. دستش هم از بازو کنده شد. میتوانستم صدای خرد شدن استخوان هایش را حس کنم.
طعم شور اشک بازهم روی لب هایم فریاد میزد. تقصیر کوسه ها بود! من فقط خنجری دوستانه زدم!
سرنخ بعد: کودکی که مادرش را در خواب کُشت.
کودک کوچک مانند عروسکی که توسط دست های ناپیدا هدایت می شود تاتی تاتی کنان به سوی اتاق مادرش میرفت. با هر قدم بدنش به راست و چپ مایل میشد.
چاقوی کوچک درون دستانش با شمایل کوچک و کودکانه اش در تضاد بود ولی کسی این صحنه را نمیدید تا بتواند چاقو را از دستان کوچک کودک در بیاورد. به در نیمه باز اتاق مادرش رسید.
مادر مانند عروسکی، با چشمانی باز، خوابیده بود. کودک راهش را به سوی تخت ادامه داد. در کنار تخت ایستاد. قدش کوچکتر از آن بود که حتی اگر دستانش را کاملا دراز کند چاقو به مادرش برسد ولی برای کودک مهم نبود. دست کوچکش را بالا...
- ســــــارا غذا آمادس بدو بیا تا یخ نکرده.
دخترک با شنیدن صدای مادرش رو از خانه عروسکی کوچکش برگرداند و عروسک های مادر و کودک چاقو بدست را تنها گذاشت. بعدا می توانست بازیش را ادامه دهد.
سپس با خود اندیشید شاید بتواند همان بازی ای که با عروسک هایش می کرد را با مادرش انجام دهد؟؟ شاید شب وقتی همه خواب بودند...
سرنخ: آخرین مهمان
mixed-nut
2016/12/18, 18:11
سرش را بلند کرد. از فرط اضطراب، پوست گوشه ی ناخن اشاره ی دست راستش را مدام به نیش کشیده و زخم کرده بود. آنقدر پاهایش را از لبه ی مبل تاب داده بود که دیگر رمقی برایشان نمانده و حالا بی حرکت، آویزان مانده بودند. صحبت ها ته کشیده و استکان های خالی چایی، روی میز جا خوش کرده بودند. وقتش بود. می توانست احساسش کند. ضربان قلبش بالا رفت. پسرک نگاهی به در انداخت.
آخرین مهمان قصد عزیمت کرد. از روی مبلش بلند شد، دست داد و روبوسی کرد. در حینی که به سمت در می رفت، دستی هم برای پسرک تکان داد. اما پسرک فقط این صحنه ها را ملتمسانه نظاره گر بود.
مهمان در را باز کرد. پسرک با دندان های نیشش به جان پوست داخلی لپش افتاده بود. مهمان روی پادری قدم گذاشت. پسرک تاب دادن پاهایش را از سر گرفت. مهمان با سردرگمی شروع به جستجوی اطرافش کرد. نفس پسرک سنگین شد. همه چیز لو رفت. سرها همگی به سمت پسرک برگشتند.
نه! نباید میگذاشت که آخرین مهمان نیز برود. نمی توانست جای کفش هایش را نشانش بدهد. سرش را پایین انداخت. یک نفر داشت به او نزدیک میشد؛ احتمالا برای این که از او بازجویی کند، ولی او تسلیم نمیشد.
نگاهی به میز آن سوی اتاق انداخت. جای گلدان یادگاری مادربزرگ خالی بود. اگر آخرین مهمان هم می رفت، بعد...
مادرش حسابش را می رسید!
سرنخ بعدی: مردی نشسته روی نرده ها :دی
MIS_REIHANE
2016/12/18, 23:09
روی نرده ها نشسته بود.غروب تن سیگارش با اخرین بوسه ب پایان رسید.افتاب مشکین ترین نقاب خود را بر چهره زده بود.اهی کشید.سیگار را انداخت .در تاریکی پایین پاهایش محو شد.امشب شیر هستی یا خط؟میپری یا میمانی ؟ تنها چیز هایی ک ب ذهنش میرسید.تحت فشار خوابی بود ک سالها در انتظارش میزیست.چشمهایش را بست. دت هایش را روی نرده ها گذاشت و زیر لب گفت:من زمانی ک از این دنیا روم.انچنان قبرم را نور کنید. ک خداوند ز یادش ببرد .ک چ مقدار و چقد بد بودم.
از روی نرده پرید.روی زمین افتاد.سپس بلند شد و ب سمت خانه سوت زنان راه وفتاد. گویا در تمام این مدت ما سر کار بودیمو او روی نرده های مدرسه ی خویش -_-
سرنخ بعدی: اخرین کبریت
momo jon
2016/12/19, 13:16
با دستانی که از شدت سرما به رنگ خون در آمده بودند، به دنبال کبریت تمام جیب هایش را گشت. تنها سه چوب کبریت برایش باقی مانده بود. اولی را روشن کرد، مغازه ای پر از شیرینی و شکلات دید. آب از دهانش جاری شد. بادی وزیدن گرفت و آتش کوچک خاموش شد. دومی را روشن کرد، چند تخته چوب و یک بخاری زغالی قدیمی را دید. باد لجباز دومین کبریت را نیز خاموش کرد. سومین کبریت را با احتیاط روشن کرد و بدون معطلی به روی چوب هایی که روی آن ها بنزین ریخته بود، انداخت. در حالی که مغازه شیرینی فروشی در آتش می سوخت، او با لبخندی شیطانی به سراغ قربانی بعدی خود به راه افتاد.
سرنخ بعدی: روح سرگردان((72))
بسمه تعالی
جلوی ظرف شیشه ای بزرگ، چمباتمه زده بود و گه گاهی هم لبانش را لیس می زد که باعث می شد برق بزنند، درست مانند چشمانش. منتهی برق چشمانش در حقیقت انعکاس نور دیگری بود؛ برق آب نبات های رنگارنگ درون شیشه! از ابتدای روز به آن ها خیره شده و تا آن لحظه که خورشید به وسط آسمان رسیده بود، همچنان به آن ها خیره نگاه می کرد. صبح تقریبا شیشه پر بود امّا از آن جا که مغازه دار، علاقه ای به برگرداندن باقی مانده پول مشتری ها نداشت، یکی از آن آبنبات های بزرگ و خوشمزه را به جای باقی پول به آن ها می داد. پسرک برای آخرین بار لبانش را لیس زد و با آرزویی که بزرگتر از آن بود که برآورده شود، دستش را به سمت شیشه دراز کرد. دست شفافش از شیشه گذاشت بدون آن که با آن تماس پیدا کند. با ناراحتی پوفی کرد و به آن سوی خیابان به راه افتاد تا اسباب بازی ها را تماشا کند.
سر نخ بعدی: کتابخانه تو.
The Holy Nobody
2016/12/23, 15:39
گم شدهام؟ نمیدانم. هر شب در این اتاق نم گرفته و تاریک بی هدف قدم میزنم. درست بعد از اینکه همسرم هراسان بیدار میشود و میپرسد چرا پسرمان گریه میکند و من مجبورم برایش توضیح دهم جفتشان سال گذشته در تصادف مردند. هر شب به این اتاق تاریک میایم و با قژ قژ کف پوش چوبی اش درد و دل میکنم. روی چندتا از قفسه های بزرگ پر از کتاب که روی زمین پهن شدهاند دراز میکشم. گاهی پکی از سیگارم میزنم و دودش را تماشا میکنم که با نور مهتاب میآمیزد. نوری که از سقف شیشهای کتابخانه وارد میشود و من، بیشتر از خودم عاشق انعکاسش روی کف پوش براق هستم. کتاب ها را هم دوست دارم، صفحههای پاره پارهشان، بوی نم صفحاتشان و حتی آن هایی که تنها گردهای ازشان باقی مانده را هم میپرستم. هر چه باشد خودم آتششان زدم. شیشهی خالی شراب و نم محتویاتش گوشهی دیوار، گویی بخشی از روحم هستند و من هر شب جرعه جرعه از آن مینوشم. مایع قرمز رنگش را گاهی روی کتاب ها میریزم. مست شوند شاید مُسکِران من... میخوانمشان. هرشب، میخوانمشان. همان کتاب ها، همان صفحات، همان هایی که او میانشان چند گل سفید خشک کرده بود. گل هایی چنان آسیب پذیر که گویی با هر لمسم ممکن است بشکنند و جهان هم با آن ها. میخوانم گرچه کلماتشان به شراب رنگ باخته اند. میخوانم و هرشب منقلب تر میشوم مقابل جوهر حروف وارفتهاش.
صبح که میرسد، نخوابیده بیدار میشوم. آفتاب چشمم را میزند و آثار باران دیشب را آرام آرام بخار میکند. قفسه های پریشان، خورشید درخشان، شیشه های شکسته و مُسکران پاره پاره را از زیر نظر میگذرانم، بعد تا شب بعد میخوابم.
سرنخ بعدی: مرگ
Melisandre
2016/12/24, 13:07
به خیال خودم کف دستانم را جوری بر سر گندم زار می کشم که نوازش هایم را فراموش نکند!
به خیال خودم هوا را بو می کشم تا عطر تازه ی زندگی را جایی در این لابه لا پیدا کنم.
اما با هر قدم که بر می دارم و با هر خرچ چوب های شکسته زیر پایم، گندم های خیالی محو و محو تر می شوند و جایشان را به تباهی اطرافم می بازند.
سیاهی بهترین واژه برای توصیف دوروبر من است. زیر این نور کور کننده ی آفتاب همه چیز سیاه است، همه چیز!
از آن سخنگوی مهربان که ادعا می کند با بیشترین توان آدم کش ها را نابود می کند تا آن آدم به ظاهر خوب که آن طرف قصه را تروریست اعلام می کند...
از همان بازیگری که برای نان شب حاظر به تظاهر هایی سنگین می شود، تا آن آدم خوشفکری که فیلمنامه می نویسد... همه سیاه است!
و می دانید، بد تر از همه نامی ست کوچک از خدا و پیغمبر و دین که آنچنانی به تباهی شتافت که دیگر این روز ها از سیاه ترین سیاهی هاست!
در جایی که خدا سال هاست مرده است. . . دست نوازش بر سر گندم ها خیالیست که خنده های تلخی بر لب هایت می کارد. . . بوی زندگانی؟ اینجا که آدم کش ها بهترینِ دین دار ها اند، بویی جز مرگ نمی آید...
سرنخ بعدی: آینه
momo jon
2016/12/24, 19:13
نگران به چشمانش خیره می شوم، بی تفاوت نگاهم می کند. پوزخندی روی لب هایش شکل می گیرد. برای جبرانش دیر است خیلی دیر. لب هایش را روی هم فشار می دهد و قطره اشکی سرازیر می شود. رویش را بر می گرداند، چند نفس عمیق می کشد و دوباره به چشمانم خیره می شود. لبخند می زند، لبخندی شاد و دوست داشتنی. شکست می خورد قطره های اشک یکی پس از دیگری سد غرورش را می شکنند. دیگر نمی تواند تظاهر کند چشمانش دیگر دست از دروغ بر داشته اند. قهقه می زند آن قدر بلند که خود نیز از صدای خش دارش می ترسد. مشتم را گره می کنم و با شدت به صورتش می زنم. همراه با تکه های شیشه خون نیز از دستم سرازیر می شود.
سرنخ بعدی: قاتل سریالی
دستانم را به آرامی روی چین و چروک های صورت پیرمرد می کشم. چشمانم را از پوستش برگرفته و همزمان با بردن دستم به سمت گردنش به چشمانش خیره می شوم. مردمک چشمانش از ترس گشاد شده و در حدقه میلرزد. دستانم را دور گردنش حلقه کردم. آه چه احساس بی نظیری، زندگیش را با پوست دستانم حس می کنم. جریان خون زیر پوستش بشدت برای ادامه کار تحریکم می کند.
به آرامی گردنش را فشار میدهم. ناخوداگاه برای تنفس هوای بیشتر دهانش را باز می کند. کم کم فشار دستانم را بیشتر می کنم تا بتوانم به ارامی و با تمام رخت بستن زندگی از وجودش را حس کنم. با بیرون زدن چشمان از حدقه و تقلایش برای بدست آوردن اکسیژن انگار لذت و شعف مانند جریان خون در بدنم به گردش در آمده باشد. در حین تقلاهایش سرم را عقب برده و دهانم را باز می کنم تا مقطع مقطع هوا را به درون ریه هایم بفرستم. چشمانم در حدقه به عقب برگشته اند و بدنم از شدت لذت به لرزه می افتاد ولی پنجه هایم شل نمیشود... با تمام وجود حسش می کنم. رخت بستن زندگی از بدن زیر دستانم را حس می کنم، زندگی را حس می کنم. کاش صدای مزاحم پس زمینه از بین میرفت تا بتوانم با...
_ کاااات کاااات. بسه داری واقعا خفش می کنی.
به خودم می آیم. با چشمان وحشت زده به بدن پیرمرد روبرویم نگاه می کنم و دستانم را از دور گردنش بر می دارم. دستانی زیر بفلم را گرفته و به زور از روی بدن پیرمرد عقب می کشانند. پزشک صحنه با عجله و غافلگیری به سمت پیرمرد می دود. به چشمانی که خیره نگاهم می کنند نگاه نمی کنم. سرم را پایین می اندازم. می دانم با خودشان چه فکر می کنند. حتم دارم تا چند ثانیه پیش حتی نفهمیده بودند که حقیقتا پیرمرد زیر دستانم در خال خفه شدن است.
لعنتی... باز هم زیادی در نقشم فرو رفتم...
سرنخ بعدی: ناز و کِرِشمه
پ.ن:بدین وسیله درخواست میدم که حداکثر تعداد کلمات رو از 300 به 400 برسونید :دی
یا حداقل 350
Melisandre
2016/12/25, 22:39
انصافا کار سختیست!
به خصوص وقتی مجبور باشی از این لباس های قرمز براق هم بپوشی و مدام بلند بلند قهقهه بزنی!
از میله آویزان شوی و بچرخی و سپس محکم دو دستت را روی میز بعدی بکوبی و باز قهقهه بزنی!
آرام آرام راه بروی، حواست هم باشد که زیبا قدم بزنی! و دوباره با یک قهقهه هنجره ات را پاره کنی...
بهترین حس دنیا بهت دست می دهد وقتی آخرین دیالوگت را هم بگویی و با میله های خاکستری و میز چوبی صحنه خدافظی کنی!
سرنخ بعدی: پوست خیلی رنگ پریده :|
در ضمن عاقا چه ربطی به تعداد کلمه داره؟؟؟ باید توصیفات درست و خوشگل باشن طرف بتونه فضا رو تجسم کنه...
The Holy Nobody
2016/12/26, 21:29
مریض بود. این را میشد از صورت به شدت سفیدش فهمید. روی تخت تقلا میکرد؛ گاهی به ملحفهی صورتی رنگ زیر بدن لرزانش چنگ میزد... وقت رفتنش بود، این را حس میکردم. ابروهایش ریخته بودند و سرش به شکل ناراحت کنندهای تراشیده شده بود. سرفه میکرد و این سرفهها همچون چاقویی دندانه دار در اعماق ذهن و روانم فرو میرفتند. لباس آبی رنگی به تن داشت که هنگام پیچ و تاب خوردنش به طرز مسخرهای به تنش بزرگ میآمد. شاید به خاطر صورت بیش از حد استخوانی و دست های بی گوشتش بود. چشم های سبز رنگش باعث میشدند احساس گناه کنم. صورت لرزانش به سقف نگاه میکرد و لب های باریکش حتی شدید تر از دیگر اجزای صورتش میلرزیدند.
پنجره را به بالا هل دادم و وارد شدم. مرا میدید. این را هم میدانستم. دست هایش را که لاک قرمز بی رمقی رویش داشت را به سمتم دراز کرد، با دست دیگرش به ماسک اکسیژنش چنگ زد. حالا دخترک سعی میکرد صحبت کند ولی جز نالهای ممتد از دهانش خارج نمیشد. باز هم احساس گناه بیشتری کردم. چنین موجود ضعیفی لایق مردن نبود. باید با او مهربان میبود، گاهی به او سر میزد و گلی بالای سرش میگذاشت. خب، این کار را هم میکردم. به زودی...
دستم را به جیب کت چرمیام لغزاندم. یک سمت سیم نازک فلزی را گرفتم. سرمایش را حس کردم که درون گوشتم نفوذ میکرد. آرام بیرونش کشیدم و به دختر نزدیک شدم. هیچکس لایق چنین بیماریای نیست. باید با این ها مهربان بود، گاهی گلی برایشان برد... سیم را روی گردن دختر گذاشتم. تقلاهایش بیشتر نشد که هیچ، حتی بنظر میرسید که آرام هم گرفته است. با چشم های ریزش، معصومانه به چشمانم مینگریست. اعماق آن را میکاوید انگار. سیم را فشار دادم و برای لحظهای لرزش پوست نحیف و رنگ پریدهاش را زیر دستانم حس کردم. نگاهش را از چشمانم نمیگرفت. حتی وقتی پوستش شروع به کبود شدن کرد و چشمانش به خماری گرایید هم هنوز با چشمانش التماس میکرد. گلویم طعم ترشی میداد. گریهام گرفته بود و اشک هایم راهشان را به گونهام پیدا میکردند. دیدم تیره و تار شد و وقتی اشک ها را با سر بازویم کنار زدم. چشم های خمارش خاموش شده بود...
با این آدم ها مهربان باید بود... باید گاهی برایشان گلی برد.
از فردا این کار را میکردم.
قبرستان بغل خانهام بود.
سرنخ: سردی احساس
MIS_REIHANE
2016/12/26, 23:31
ایستاده ام.
ایستاده ایی.
صرف می شویم.
بی انکه ایهامی میان تنهایمان جان بگیرد.
هر چقدر از تو جذر بگیرم ب انتهایت نمیرسم.
حتی اگر با چند رقم بعد از من باشد.
این سرد ترین سرما از کجا تارو پود احساساتمان را از هم گستت؟
نمیدانم.
نمیدانی.
نخواهیم دانست.
و این همان دوره ی گردش ماست.
بدون تقاطع
بدون همرسی.
سر نخ بعدی :اواز
ابتدا صدایش را شنیدم و بعد صورتش را دیدم. گیسوانش شراره های آتشی بود که بر شانه هایش ریخته یود و چشمانش دریایی بود، طوفانی. با آن لباس حریر به نظر می رسید از آن سوی آسمان ها آمده است.
ولی محسور کننده ترین خصوصه اش، صدایش بود. آوازش آنقدر دلنشین بود که بلبلان نیز به دورش جمع شده بودند تا گوش فرا دهند. آوازش زیبا بود؛ مانند خنده ی هزار کودک؛ چون نغمه ی صد ها بلبل، مثل شرشر ده ها آبشار. گویی ایزد، تمام آواهای دل انگیز را در صدایش ریخته بود.
سرنخ بعدی: اولین پرواز
The Holy Nobody
2016/12/27, 20:24
لبهی پرتگاه ایستاده بود و جنگل برفی زیر پایش خود نمائی میکرد. درخت های سوزنی کاج، تن پوش سفید بلورهای برفی را به تن کرده بودند. چند خانه و هیزم هایی که هنوز از آن ها دود بلند میشد هم قابل مشاهده بود. ولی فقط همین! این نقطه از جنگل واقعا خالی بود. سرد بود، حتی سرد تر از اولین روزی که سر از تخم در آورد.
جوجه عقاب، پرهای تازه و قهوهای رنگش را تکانی داد و نوک خمیدهاش را روی زمین سنگی کشید. رد سفیدی ناشی از خراشیده شدن سنگ به جا ماند. پرهایش وحشیانه با باد میرقصیدند ولی چشم های ریز و سیاهش روی منظرهی زیر پایش ثابت بودند. خدای من! پاهایش داشتند یخ میزدند. چقدر دوست داشت هرچه سریع تر این کار را تمام کند و زودتر به لانهاش بازگردد.
بال های کوچکش را باز کرد. حس میکرد باد سرد زمستان خود را زیر آن ها گرم میکند. ناگهان باد کمی شدت گرفت و او چند قدمی به عقب پرت شد؛ جایی میان کپهی کوچکی از برف. برف ها به کناری ریختند. عقاب، شق و رق خود را بیرون کشید و تن لرزانش را محکم تکان داد. نگاهی به خورشید سرد انداخت. قدمی به سمت انتهای سنگ یخ زده برداشت و خود را رها کرد. مادر مردهاش چقدر به او افتخار میکرد!
زمین به او نزدیک و نزدیک تر میشد. چشم هایش پر از اشک شد و به زحمت بال هایش را تکان داد. مادرش همین ها را گفته بود! پس چرا کار نمیکرد؟ عقاب، بال هایش را حتی شدیدتر بالا و پایین برد و همینطور که حریصانه برای حفظ جانش میجنگید، خود را پیچ و تاب داد. یکی از بال هایش به کنارهی صخره گرفت و زخمی عمیق برجای گذاشت. درد در اعماق وجودش نفوذ کرد. باز هم پیچ و تاب میخورد ولی بال چپش به کار نمیآمد.
از جنگیدن دست کشید. خود را به دست باد سرد سپرد. به سمت زمین سرعت گرفت. پیکر کوچک او، شاید با صدایی ناچیز، پخش زمین یخ زده شد. سر پرنده بیچاره شکست و گردنش با حالت رقت انگیزی خم شد. شاید فقط خودش صدای خرچ شکستنش را شنید. کمی تقلا کرد و بعد، جان داد.
اندک خون قرمزش روی برف ها جاری میشد و در میان ذرات سفیدش نفوذ میکرد. چه نقاشی زیبایی!
سرنخ بعدی: تو
Melisandre
2016/12/28, 16:35
آن روز که مردم، بهتر بگویم کشته شدم، دنیای رنگارنگم همه سیاه شد! همه صداهای جهان اطرافم خاموش شدند و همه روشنایی ها تاریک گشتند! دلم می خواهد از تمام نقاط وجودم فریاد بکشم و این فریاد ها را نقش کاغذ کنم! دلم خیلی چیز ها می خواهد... دلم می خواهد حرف هایی را که هیچ گاه برای شنیدنشان صبر نکردی حالا بگویم! می خواهم فریاد هایی که سرت نکشیدم را حالا بکشم، من می خواهم حالا که صورتت را نمی بینم راحت تر بگویم که منفور ترین دوست داشتنی تمام دنیاها هستی! بذار بگویم که مردم وقتی آن قدر گفتمُ گفتمُ گفتم و شنیدی اما نشنیدمُ نشنیدمُ گم شد! گم شد و چون گن شد کاری کردی که بمیرم...می خواهم حالا خیلی چیز ها بگویم اما حیف... در غالب کلمه ها نمی گنجد! کلمه های معمولی مثل تو نمی توانند بار وجودت را بر دوش بکشند، اما شاید طُ بتواند! مردم وقتی طُ رفتی...
سرنخ بعدی: آب
مهتاب بر آبِ ناب می تابید. آب هم کم نمی گذاشت، چنان مهتاب را باز می تاباند گویی مَه و مهتاب، افتاده در آب، در بَند اند.
ولی نه، مَه نه در آب بود و نه در بند. آب بود که رُخِ مه را در دل حک کرده بود. خود را می فریفت، مَهی آنجا نبود.
آن دو جز در ظاهر، بهم نمی آمدند. یکی ماه مغرور، روشنگر شب ها، پنهان در حجاب ابر ها.
دیگری آب زلال، لبریز از مُغاک، خاکی تر از خاک.
نَه، این دو بهم نمی آمدند.
ولی ماه هنوز مهتابش را به سوی آب دراز کرده بود و آب هنوز تک چشم آسمانی اش را در دل محفوظ داشته بود.
هردو در رویای ناامیدانه ی وصال...
سرنخ: تیک تاک
MIS_REIHANE
2016/12/29, 11:50
تیک تاک ساعت مرا ب بازی میگیرد.سعی میکنم خوب باشم.زیبا تر از همیشه .لباسهایم را مرتب میکنم .او می اید.من میدانم.نگاهی در اینه ب خود می اندازم.کمی رنگ پریده شده ام.موهایم را بیشتر و بیشار شانه میکنم.اه خدای من! عطر مورد علاقه ام! خودم را در بوی فوق العاده ی ان غرق میکنم.فکر او مرا از این دریا بیرون میکشد.روی صندلی مینشینم.وای! او چای دوست دارد! البته هیچوقت میهمان من نشده اما من میدانم.انتظار سخت است.حتی با اینکه میدانی وقتی او بیاید اخرین لحظه ایی است ک میتوانی پلک بزنی.پنجره باز می شود.بدون اینکه تکانی بخورم ب لیوان چای خیره میشوم.صدایش را میشنوم.نحوا گویان بسمت من می اید.گردنم را میبوسد.احساس زیباییست.وقتی مرا در اغوشش میگیرد بهترین حال دنیا را دارم.افتاب در حال غروب است.زمان همانیست ک هم من میدانم هم او.خوب است.مخصوصا زمانی ک همبازی ات "مرگ" باشد.و این اخرین عشق بازیست در این دنیای فانی.
سرنخ بعدی : مهتاب
momo jon
2016/12/31, 18:03
باد می وزد و شعله ی فانوس خاموش می شود. به پشت سر نگاه می کند مسیر طولانی ای را پشت سر گذاشته است، راهی برای برگشت ندارد. فانوس را به گوشه ای پرتاب می کند و به راهش ادامه می دهد. صدای زوزه ی گرگ ها با صدای بهم خوردن برگ در ختان مخلوط می شود و فضا را وهم انگیزتر می کند. در نور کم مهتاب درختان و شاخه ها به نظرش مانند دیوها و غول های داستان های ترسناکی بودند که شب ها زیر تخت با نور کم شمع مطالعه می کرد. مسیر به اندازه ای روشن بود که بتواند راه درست را تشخیص دهد. زوزه ها نزدیک و نزدیک تر می شدند. ترس تمام وجودش را فرا گرفته. سرعت گام هایش را بیشتر کرد، هر چند ثانیه ای سرش را بر می گرداند و به پشت سر نگاه می کرد. وقتی متوجه شد راه را گم کرده است برای لحظه ای ایستاد. حالا ترس به لرز شدیدی در پا ها و دست هایش تبدیل شده بود. دوید، با تمام سرعتش می دوید. ناگهان دره ای را در چند قدمی اش دید برای ایستادن دیر شده بود کنترلش را از دست داد، به ته دره سقوط کرد و از خواب پرید.
سرنخ بعدی: آدم فضایی
mixed-nut
2017/01/01, 13:56
امروز چقدر کولهاش سنگین شده بود. با خود فکر کرد، این چیزیست که باید در ذهنم باشد؛ چیزهای واقعی، مثل همین کولهی سنگین. مثل همین هوای سرد بهمن، یا پیادهروی یخ زده. باید حواسش را روی قدمهایش متمرکز کند، یا حتی روی انگشتِ شستِ کرخشدهاش که به بند کوله گیر داده بود. ولی...
ذهن او همیشه ملغمهای از افکار بود؛ افکار مربوط و نامربوط، مدام از شاخهای به شاخهی دیگر میپرید. گاهی سردرد میگرفت، اما نمیتوانست متوقفشان کند. صبح تا شب، شب تا صبح... فرقی نمیکرد مشغول چه کاری باشد، درس خواندن یا تماشای تلوزیون، آواز خواندن یا گوش دادن. افکارش، آه، یک گله اسبِ افسارگسیختهی وحشی بود. رام نمیشد. متوقف نمیشد. کشته نمیشد.
اوایل اهمیتی نمیداد. از جولان دادن این همه فکر توی مغزش لذت میبرد. اما کمکم آشوب شد. اطرافیانش را آزرد. اغلب حرفها را فراموش میکرد و گاهی حتی نمیشنید. تمرکز، مثل آبی در مشتش، از لای انگشتانش سر میخورد و هدر میرفت. توضیحداد؛ برای مادرش، برای معلمش، برای روانشناسی که فکر میکرد باید روزی چهارتا قرص رنگارنگ بخورد. اما او نمیخواست. میخواست خودش باشد، خودش بماند، همین دیوانهی پریشان.
برای همین هم شده بود "آدمفضایی دوستداشتنیِ" او.
سرنخ بعدی: وارث
(همینطوری که دارین به سرنخ بعدی فکر میکنین، شاید از این تاپیک هم خوشتون بیاد ((99)):
http://forum.pioneer-life.ir/thread8743.html)
مهتابی@99
2018/02/09, 01:09
چشمانش بسته بود ولی میتوانست ناارامی توی خانه را حس کند صدای بم راه رفتن که تکرار می شد ویا صدای تکان دادن چیزهایی در اتاق های دیگر .نفس لرزانی می کشد و دوباره متوجه درد ماهیچه اش می شود و اه می کشد . می دانست که راهی برای خلاص شدن از شر آن را ندارد پس باید مدتی تحمل می کرد سرش راکمی به سمت چپ می چرخاند و سیاهی جلوی چشمش را نور نارنجی ماتی پر میکند لبخند میزند گرمای روی پوست صورتش حس خوبی دارد.دوباره صدای پا نزدیک می شود و کمی بعد سایه ای رویش میافتد . مرد اخم میکند. دستان لطیف و گرمی روی پیشانی اش مینشیند وبعد پارچه ای دور بازواش پیچ میخورد مرد کلافه سرش را به سمت دیگر میچرخاند ولی میگذارد کار انجام شود بعد از مدتی که دوباره سکوت ایجاد شد مرد چشمانش را بازکرده و دست لرزان و پردردش را به ارامی به سمت بالشتش میبرد و به سختی شئ را از زیرش بیرون میکشد. تسبیح ابی توی دست مرد در نورافتاب برق میزد. مرد لبخند کوچکی میزند و درحالی که چشمانش می درخشید دستش رابه سمت انگشت دست دیگرش برده و ارام انگشترش را بیرون می اورد. با دستان لرزان انگشتر فیروزه را به نخ انتهای تسبیح میبندد کار سختی ست ولی مرد بالاخره موفق می شود.ناگهان درحالی که مرد انگشتر را بین انگشتانش گرفته بود ونگاه میکرد صدای تلفن درخانه می پیچد مرد چشمانش را میبندد وانگشتر را نزدیک لبانش میبرد تا ان را ببوسد نفس عمیقی میکشد ولی ناگهان نفس درسینه اش حبس میشود و بیرون نمی رود. حس میکند سینه اش تنگ شده و نمیتواند نفس بکشد ولی مرد ارام است چشمانش را باز نمیکند ومطمئن میشود قبل از تسلیم شدن تبریک برای به دنیا امدن نوزاد را بشنود.
سرنخ بعدی: لیوان چای خالی
saeed_mindi
2018/02/11, 02:17
نگاه غمناک و خسته ی او به ساعتی که بیدارش میکرد خیره بود. باز هم تا صبح خوابش نبرده بود. خاطرات جنگ او را چنگ میزدند. زخم های این چنگ ها از ترکش بمب های عظیم بدتر بود. صدای کسانی که به قاتل خود ناخواسته جان میدادند. شاید اگر او به جنگ نمیرفت انسانی پر افتخار تر بود. او به حدی مدال داشت که شاید قهرمانان ورزش های المپیک در زندگیشان بدست نیاورده بودند. آن هم در ورزش مورد علاقه ی همه "نبرد گلادیاتور ها" .
لباس های ساده اش را پوشید و به راه افتاد. پیرمرد پیاده به سمت پیاده رو ها ی خالی رفت, خال از انسان های دیگر. بعد از چند دقیقه به محل کارش رسید. لیوان چای خالی منتظر او بود. درد هایش را در یک لیوان چای غرق میکرد و شاید تا زمانی که مشتری به مغازه بیاید تنها دوست او تنها لیوان چای خالی بود.
سر نخ بعدی: سقوط دروازه ی قلعه
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.