momo jon
2016/12/06, 22:45
نارنجی- زرد غروب خورشید بر بالای قبرستان پرت و دور افتاده، نمایی سهمگین از بزرگ ترین هراس هر انسانی را به پرده می کشید.
تمام راه را جان کنده بود تا به آن جا برسد و آخر چه گیرش آمد؟ دیواری مستحکم و ضخیم از ترس، اندوه و عصبانیتِ پیش رویش، تا پا به آن قبرستان کذایی نگذارد. خجالت، حجیم ترین، بیشترین و صدمه ناپذیرترین آجر میان دیوار، که با پوزخندی به بزرگی تمام طول عمرش به او زل زده بود و با بی رحمی تمام به او سیلی می زد. انقدر محکم که مغزش را رو به نابودی می کشاند. نفسش به شماره افتاد، پاهایش سست شد. استخوان های ساق پاهایش دیگر نای استقامت در برابر وزنش را نداشتند. با زانوانش به زمین افتاد. درد تمام وجودش را فرا گرفت. افکارش، احساساتش همه و همه، دست به دست هم داده بودند تا او را از پای در آورند. با خودش تکرار می کرد:
- به یاد بیار، به یاد بیار که چی به سرت آوردن. نه تو نباید بترسی، چیزی برای ترسیدن وجود نداره. آن ها مرده اند. از چی خجالت می کشی؟ نه اجازه نداری، آن ها بودند... آن ها بودند که همیشه باعث خجالتت می شدند. تو باید اون کار رو می کردی.
صدایی نجوا کنان - همانند صدای کودکی که به ته چاهی افتاده و زخمی و نالان تقاضای کمک می کند- به او یادآور شد:
- برای چی به این جا اومدی؟ برای بخشش؟
- معلومه که نه! با خودت چه فکری کردی؟ فکر می کنی من محتاج بخشش آن هام؟
- پس برای چی به این جا اومدی؟ اومدی تا دوباره تحقیر بشی؟ اومدی که دوباره...
- خفه شو... خفه شو. تو چه می دونی که چی به من گذشت؟ ندیدی نابودم کردند؟ خودت که بودی خود تو شاهد همه چی بودی، دیدی چه برسرم اومد. همین ها... همین ها... آره درسته همین ها باعث رنج و عذابم شدند. اشتباه کردم که به این جا اومدم احمق بودم که فکر کردم می تونن کمکی بکنند. نه صبر کن! کارم اشتباه نبود، باید میومدم و می دیدم و به یاد می آوردم.
عزمش را جزم، و قصد رفتن کرد. باز هم همان پیرمرد لجوج و حراف، این بار بلندتر از قبل لب به سخن باز کرد به صورتی که آخرین توان باقی مانده ای که در بدنش داشت را گرفت.
- یادت نمیاد همیشه کنارت بودند همیشه... وقتی که ناراحت بودی کی به دادت می رسید؟ کی دلداریت می داد؟ کی بهت امید می داد؟ یادت میاد همان روزی که خسته غمگین به خونه برگشتی، اخراجت کرده بودند؟ بی پول بودی؟ همون لحظه که به قول خودت همه ی غم های عالم روی سرت خراب شده بود رو به یاد داری؟ روی کاناپه دراز کشیده بودی فکرت اونقدر درگیر بود که فراموش کرده بودی کفش ها تو دربیاری، تمام خونه رو گل برداشته بود. همون موقع اومد پیشت. کنارت نشست، بهت امید داد از ذره ذره وجودش رو.
- تمومش کن. نمی خوام بشنوم.
- اون روز رو چی می گی چند سالت بود؟ هفت سال یا هشت سال؟ اصلاً کلاس چندم بودی؟ یادت هست همکلاسیت با مشت زد تو صورتت، تموم پولی رو که برای خرید کادوی تولد مادرت جمع کرده بودی رو ازت گرفت و تهدیدت کرد که به کسی نگی؟ با چشمای خیست بهشون پناه آوردی. آن ها بودن که بهت کمک کردند و از همون لحظات اول زنگیت کنارت بودن.
لب هاشو تر کرد و به سختی کلماتی را وز وز کنان از دهانش خارج کرد.
- نه خودم بودم. خودم خواستم، همینی که الان هستم منو ساخت و بهم قدرت داد، آن ها فقط باعث نابودیم می شدند.
- خودت هم می دونی داری اشتباه می کنی. هنوز هم نور امیدی رو در وجودت می بینم. این حقشون نیست. هم خودت می دونی و هم من.
می دانست، می دانست که امید نمی میرد، که تمام این سال هایی که آن ها را این جا به حال خودشان رها کرده فقط برای آرام کردن دل گناهکارش است.
با چشمانی خسته و اشک آلود به قبرستان نگاه کرد. باران پاییزی در آن بیابان گرم چیزی به جز معجزه نبود.
تمام قوا و نیرواش را جمع کرد و برخواست به سمت تل جنازه ای که آن جا، بدون مراسم خاک سپاری، رها کرده بود رفت.
بیلچه ای را از روی زمین کنار گاری زهوار در رفته و نیمه سوخته برداشت به سمت قبر اول رفت. به اسم حکاکی شده روی سنگ نگاه کرد. �امید� شروع به کندن کرد، قبر بعدی و بعدی را هم کند. بدون استراحت یکایک تمام �احساسش�، �محبتش�، �شجاعتش� و ... تمام حس های خوب دیگرش را بیرون کشید. به آن ها جانی دوباره داد. ایستادند به چشمان بارانی اش خیره شدند. منتظر چیزی شاید بخشش به لب هایشان خیره شده بود و تنها جز لبخندی آرامش بخش چیز دیگری را مشاهده نکرد. لبخندی به معنای فرصتی دوباره...
تمام راه را جان کنده بود تا به آن جا برسد و آخر چه گیرش آمد؟ دیواری مستحکم و ضخیم از ترس، اندوه و عصبانیتِ پیش رویش، تا پا به آن قبرستان کذایی نگذارد. خجالت، حجیم ترین، بیشترین و صدمه ناپذیرترین آجر میان دیوار، که با پوزخندی به بزرگی تمام طول عمرش به او زل زده بود و با بی رحمی تمام به او سیلی می زد. انقدر محکم که مغزش را رو به نابودی می کشاند. نفسش به شماره افتاد، پاهایش سست شد. استخوان های ساق پاهایش دیگر نای استقامت در برابر وزنش را نداشتند. با زانوانش به زمین افتاد. درد تمام وجودش را فرا گرفت. افکارش، احساساتش همه و همه، دست به دست هم داده بودند تا او را از پای در آورند. با خودش تکرار می کرد:
- به یاد بیار، به یاد بیار که چی به سرت آوردن. نه تو نباید بترسی، چیزی برای ترسیدن وجود نداره. آن ها مرده اند. از چی خجالت می کشی؟ نه اجازه نداری، آن ها بودند... آن ها بودند که همیشه باعث خجالتت می شدند. تو باید اون کار رو می کردی.
صدایی نجوا کنان - همانند صدای کودکی که به ته چاهی افتاده و زخمی و نالان تقاضای کمک می کند- به او یادآور شد:
- برای چی به این جا اومدی؟ برای بخشش؟
- معلومه که نه! با خودت چه فکری کردی؟ فکر می کنی من محتاج بخشش آن هام؟
- پس برای چی به این جا اومدی؟ اومدی تا دوباره تحقیر بشی؟ اومدی که دوباره...
- خفه شو... خفه شو. تو چه می دونی که چی به من گذشت؟ ندیدی نابودم کردند؟ خودت که بودی خود تو شاهد همه چی بودی، دیدی چه برسرم اومد. همین ها... همین ها... آره درسته همین ها باعث رنج و عذابم شدند. اشتباه کردم که به این جا اومدم احمق بودم که فکر کردم می تونن کمکی بکنند. نه صبر کن! کارم اشتباه نبود، باید میومدم و می دیدم و به یاد می آوردم.
عزمش را جزم، و قصد رفتن کرد. باز هم همان پیرمرد لجوج و حراف، این بار بلندتر از قبل لب به سخن باز کرد به صورتی که آخرین توان باقی مانده ای که در بدنش داشت را گرفت.
- یادت نمیاد همیشه کنارت بودند همیشه... وقتی که ناراحت بودی کی به دادت می رسید؟ کی دلداریت می داد؟ کی بهت امید می داد؟ یادت میاد همان روزی که خسته غمگین به خونه برگشتی، اخراجت کرده بودند؟ بی پول بودی؟ همون لحظه که به قول خودت همه ی غم های عالم روی سرت خراب شده بود رو به یاد داری؟ روی کاناپه دراز کشیده بودی فکرت اونقدر درگیر بود که فراموش کرده بودی کفش ها تو دربیاری، تمام خونه رو گل برداشته بود. همون موقع اومد پیشت. کنارت نشست، بهت امید داد از ذره ذره وجودش رو.
- تمومش کن. نمی خوام بشنوم.
- اون روز رو چی می گی چند سالت بود؟ هفت سال یا هشت سال؟ اصلاً کلاس چندم بودی؟ یادت هست همکلاسیت با مشت زد تو صورتت، تموم پولی رو که برای خرید کادوی تولد مادرت جمع کرده بودی رو ازت گرفت و تهدیدت کرد که به کسی نگی؟ با چشمای خیست بهشون پناه آوردی. آن ها بودن که بهت کمک کردند و از همون لحظات اول زنگیت کنارت بودن.
لب هاشو تر کرد و به سختی کلماتی را وز وز کنان از دهانش خارج کرد.
- نه خودم بودم. خودم خواستم، همینی که الان هستم منو ساخت و بهم قدرت داد، آن ها فقط باعث نابودیم می شدند.
- خودت هم می دونی داری اشتباه می کنی. هنوز هم نور امیدی رو در وجودت می بینم. این حقشون نیست. هم خودت می دونی و هم من.
می دانست، می دانست که امید نمی میرد، که تمام این سال هایی که آن ها را این جا به حال خودشان رها کرده فقط برای آرام کردن دل گناهکارش است.
با چشمانی خسته و اشک آلود به قبرستان نگاه کرد. باران پاییزی در آن بیابان گرم چیزی به جز معجزه نبود.
تمام قوا و نیرواش را جمع کرد و برخواست به سمت تل جنازه ای که آن جا، بدون مراسم خاک سپاری، رها کرده بود رفت.
بیلچه ای را از روی زمین کنار گاری زهوار در رفته و نیمه سوخته برداشت به سمت قبر اول رفت. به اسم حکاکی شده روی سنگ نگاه کرد. �امید� شروع به کندن کرد، قبر بعدی و بعدی را هم کند. بدون استراحت یکایک تمام �احساسش�، �محبتش�، �شجاعتش� و ... تمام حس های خوب دیگرش را بیرون کشید. به آن ها جانی دوباره داد. ایستادند به چشمان بارانی اش خیره شدند. منتظر چیزی شاید بخشش به لب هایشان خیره شده بود و تنها جز لبخندی آرامش بخش چیز دیگری را مشاهده نکرد. لبخندی به معنای فرصتی دوباره...