The Holy Nobody
2016/11/08, 17:21
نشستهام؛ سیگاری شاید گوشهی لب بی حسم جا خوش کرده... شاید هم فقط وهم است. دودی که میپیچد و بینیام را پر میکند... نکند راستی راستی وهم است؟ رفتنش... خدایا وهم باشد! اما نیست. مغزم این را میداند اما قلبم خیلی وقت است درکش نکرده؛ مدام درگیر است که چرا هر روز سر همان میز و درست سر همان ساعت میروم؟ چرا همان چیزها را سفارش میدهم؟ از هر چیز دوتا... قلب است دیگر، نمیتواند ببیند.
سرپا ایستادهام. سرفه میکنم و سیگار درون فنجان قهوهام میافتد. کمی خاکسترش کنار نعلبکی سفید رنگ زیر فنجان میریزد. قلبم هنوز کلنجار میرود که چرا...
مدت هاست محلش نمیکنم. قلبم را میگویم. حتی این چند وقت دورش را سنگ کاری کردهام. با مرمری سخت و سفید؛ سپس رویش را سیاه کردهام تا ظاهرش غلط انداز نباشد. اصلا لازم نیست باشد! دیگر نه! بگذار ببینند بس است تظاهر... بس است خندیدن با بقیه و سپس پاک کردن اشکی که درون چشمانم جمع میشود. بریده بریده گفتن: �خیلی جالب بود�ها دیگر واقعا بس است! بگذار بفهمند اشک واقعی بود نه از سر خنده.
بگذار بفهمند من قایقی ساختم مثل سهراب اما تنها برای او جا داشت. من درونش جا نمیشدم. من آدم رفتن نبودم.
او بود.
من ماندم و دریای خاکستری، به رنگ موهایم، که او را، رفتنش را تماشا میکردم.
من از دیده نرفتم و از دل هم... چرا! از دل رفتم... بیرونم کردند!
حالا میان این غریبانهی دنیا؛
منم و منی که از خودم متنفر است.
منم و دیوار سوراخ سوراخ؛ نه از میخ، از جای مشت...
منم و یک مهمانی سه نفره: من، من و من
هوایی که هرکدام آن ها در آن نفس میکشند، دم و بازدمش حرام است...
سه دشمن سر یک میز...
کاش هیچکدامشان زنده نماند.
سرپا ایستادهام. سرفه میکنم و سیگار درون فنجان قهوهام میافتد. کمی خاکسترش کنار نعلبکی سفید رنگ زیر فنجان میریزد. قلبم هنوز کلنجار میرود که چرا...
مدت هاست محلش نمیکنم. قلبم را میگویم. حتی این چند وقت دورش را سنگ کاری کردهام. با مرمری سخت و سفید؛ سپس رویش را سیاه کردهام تا ظاهرش غلط انداز نباشد. اصلا لازم نیست باشد! دیگر نه! بگذار ببینند بس است تظاهر... بس است خندیدن با بقیه و سپس پاک کردن اشکی که درون چشمانم جمع میشود. بریده بریده گفتن: �خیلی جالب بود�ها دیگر واقعا بس است! بگذار بفهمند اشک واقعی بود نه از سر خنده.
بگذار بفهمند من قایقی ساختم مثل سهراب اما تنها برای او جا داشت. من درونش جا نمیشدم. من آدم رفتن نبودم.
او بود.
من ماندم و دریای خاکستری، به رنگ موهایم، که او را، رفتنش را تماشا میکردم.
من از دیده نرفتم و از دل هم... چرا! از دل رفتم... بیرونم کردند!
حالا میان این غریبانهی دنیا؛
منم و منی که از خودم متنفر است.
منم و دیوار سوراخ سوراخ؛ نه از میخ، از جای مشت...
منم و یک مهمانی سه نفره: من، من و من
هوایی که هرکدام آن ها در آن نفس میکشند، دم و بازدمش حرام است...
سه دشمن سر یک میز...
کاش هیچکدامشان زنده نماند.