FATAN
2016/11/07, 18:44
احساس میکنم سنگین شدهام؛ پر شدم از حرفهایی که باید زده شود. باید چیزی بگویم. تمام این مدت در شک و تردید بودهام. بهت زده به نقطهای خیره شده و حالا پذیرفتم. و پذیرش تلخ تر از چیزی بود که تصور میکردم و تلختر از آن، هیچ آرامشی نداشت. گویی تازه اتفاق افتاده است. و تازه با حقیقت مواجه شدهام. و اینجا آغاز غم است. تا به حال بیفایده انکار کردن بود. اضطراب بود و نگرانی. و اما غم واقعی اینجاست.
و این که من چه میکنم... من را که میشناختی. همیشه فدا میشدم. من که برای خودم آفریده نشدهبودم. همهاش وقف بود. و تو بی نهایت برای خودت بودی. بی ملاحظه! وجود من محتاج تو بود و تو روح آزاد بودی. تمام حسرتها، ناراحتیها و نگرانی تو برای من بود و تمام شادیها، دلخوشیها و لحظات من برای تو. حالا یک لحظه فکرش را بکن. تو رفتهای و همه چیز مرا بردهای و من ماندهام و تمام غم تو. و حالا، اینجا، روزهای شلوغ، شبهای خلوت، باران سرد، آفتاب کورکننده، همهاش دلگیر است. آشفته میشود و غوغا میکند و لحظهای بعد آرام میگیرد، کسی که بدون تو مانده. و حالا، اینجا همه چیزش شبیه توست و همهی غمها فقط غم تو.
و این که من چگونهام... حفرهای روی قلب من افتاده است؛ حفرهای که از آن سوز میآید و همهی وجودم به لرزه میافتد و هیچ چیز نمیتواند آن را پر کند. و خاطرات من مانند شهری است که هیچ وقت در آن خورشید طلوع نمیکند. و خیابانی به نام تو دارد که همیشه در آن گم میشوم.
همهی من سرد و تاریک است. همهی من تو بودهای.
و حالا، اینجا، تو نیستی!
و این که من چه میکنم... من را که میشناختی. همیشه فدا میشدم. من که برای خودم آفریده نشدهبودم. همهاش وقف بود. و تو بی نهایت برای خودت بودی. بی ملاحظه! وجود من محتاج تو بود و تو روح آزاد بودی. تمام حسرتها، ناراحتیها و نگرانی تو برای من بود و تمام شادیها، دلخوشیها و لحظات من برای تو. حالا یک لحظه فکرش را بکن. تو رفتهای و همه چیز مرا بردهای و من ماندهام و تمام غم تو. و حالا، اینجا، روزهای شلوغ، شبهای خلوت، باران سرد، آفتاب کورکننده، همهاش دلگیر است. آشفته میشود و غوغا میکند و لحظهای بعد آرام میگیرد، کسی که بدون تو مانده. و حالا، اینجا همه چیزش شبیه توست و همهی غمها فقط غم تو.
و این که من چگونهام... حفرهای روی قلب من افتاده است؛ حفرهای که از آن سوز میآید و همهی وجودم به لرزه میافتد و هیچ چیز نمیتواند آن را پر کند. و خاطرات من مانند شهری است که هیچ وقت در آن خورشید طلوع نمیکند. و خیابانی به نام تو دارد که همیشه در آن گم میشوم.
همهی من سرد و تاریک است. همهی من تو بودهای.
و حالا، اینجا، تو نیستی!