PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : و حالا، اینجا...



FATAN
2016/11/07, 18:44
احساس می‌کنم سنگین شده‌ام؛ پر شدم از حرف‌هایی که باید زده شود. باید چیزی بگویم. تمام این مدت در شک و تردید بوده‌ام. بهت زده به نقطه‌ای خیره شده و حالا پذیرفتم. و پذیرش تلخ تر از چیزی بود که تصور می‌کردم و تلخ‌تر از آن، هیچ آرامشی نداشت. گویی تازه اتفاق افتاده است. و تازه با حقیقت مواجه شده‌ام. و اینجا آغاز غم است. تا به حال بی‌فایده انکار کردن بود. اضطراب بود و نگرانی. و اما غم واقعی اینجاست.

و این که من چه می‌کنم... من را که می‌شناختی. همیشه فدا می‌شدم. من که برای خودم آفریده نشده‌بودم. همه‌اش وقف بود. و تو بی نهایت برای خودت بودی. بی ملاحظه! وجود من محتاج تو بود و تو روح آزاد بودی. تمام حسرت‌ها، ناراحتی‌ها و نگرانی تو برای من بود و تمام شادی‌ها، دلخوشی‌ها و لحظات من برای تو. حالا یک لحظه فکرش را بکن. تو رفته‌ای و همه چیز مرا برده‌ای و من مانده‌ام و تمام غم تو. و حالا، اینجا، روزهای شلوغ، شب‌های خلوت، باران سرد، آفتاب کورکننده، همه‌اش دلگیر است. آشفته می‌شود و غوغا می‌کند و لحظه‌ای بعد آرام می‌گیرد، کسی که بدون تو مانده. و حالا، اینجا همه چیزش شبیه توست و همه‌ی غم‌ها فقط غم تو.

و این که من چگونه‌ام... حفره‌ای روی قلب من افتاده است؛ حفره‌ای که از آن سوز می‌آید و همه‌ی وجودم به لرزه می‌افتد و هیچ چیز نمی‌تواند آن را پر کند. و خاطرات من مانند شهری است که هیچ وقت در آن خورشید طلوع نمی‌کند. و خیابانی به نام تو دارد که همیشه در آن گم می‌شوم.
همه‌ی من سرد و تاریک است. همه‌ی من تو بوده‌ای.
و حالا، اینجا، تو نیستی!

Banoo.Shamash
2016/11/07, 20:54
سلاملکم:)
اول از همه، بگم که اون تیکه های آخر نوشته‌ت، گفته بودی که "در آن گم میشوم" و این دقیقا حالت من بود وقتی داشتم نوشته عالیت رو میخوندم:) جوری که نوشته بودی، احساس میکردم که این نوشته ها رو واقعا از عمق وجود و قلبت برامون گذاشتی
احساس میکردم که واقعا با خود متن داستان همراه شدم و غمی که توی نوشته ها بود، به منم سرایت کرد!
پ.ن: درکل دمت گرم:| وجدانا خیلی عالی بود:|♥

momo jon
2016/11/08, 16:29
عااااااللللییییییی بود ((201))

Melisandre
2016/11/08, 19:34
خوب، سلام اول
بعدشم این که این گویا بداهه ی ویرایش شده است که من والا واقعن نمیدونم چی بگم بهش در نتیجه می گم دلنوشته یا کوتاه... که نه داستانه نه بداهه و بیشتر یک متن ادبی شبیه انشا های خعلی توپه...
یعنی خوب چون بیسش بداهه بوده القای حسش خیلی خوب بود... ترکیب جملات و ساختارشون بسیار روون بود، موضوعشم که به هر حال چیز جدیدی نبود اما گفتم چون ی چیز رئاله کلیشه محسوب نمیشه... کلیشه چزیه که رئال نباشه... اما این موضوع ها رئالن...
چیز زیادی نمیتونم بگم... دلنشوته ی قشنگی بود و خوشم اومد.. آفرین... دوست دارم بداهه هاتم به اشتراک بذاری ببینیم از بیخ و بن قلمت خوبه یا ویرایستاریت خوبه :) آخه میدونی ی سری عین من ویراستاریشونم عین قلمشون {بوق} ـه :|