PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : گل زمستانی [داستان کوتاه]



بوف
2016/10/30, 11:18
گل زمستانی

نور آفتاب چشمانش را میزد ، با چشمانی نیمه باز به ساعت نگاه کرد ، دیرش شده بود ، سریع از جایش بلند شد ، همچنان گیج بود ، به اطراف نگاه کرد ، به طرف کمد رفت کشو را باز کرد و شورع کرد به بیرون ریختن لباس ها و هر چند لحظه یکبار به ساعتش نگاه میکرد و زیر لب می گفت " داره دیر میشه "
یکی از بهترین لباس هایی را که داشت پوشید ، شلوارش را از روی صندلی برداشت و همینطور که به طرف آشپزخانه میرفت آنرا می پوشید چند بار نزدیک بود که به زمین بخورد اما تعادل خود را حفظ میکرد ، به آشپزخانه رسید ، شلوارش را کامل پوشیده بود و کمربندش را هم بسته بود .
نگاهی به اطراف انداخت ، نمی دانست از کجا شروع کند ، اولین کابینت را باز کرد و شروع کرد به گشتن ، تقریباً هر دری توی آشپزخونه بود را باز می کرد و به دنبال گل می گشت ، تا در آخر گل را در فریزر پیدا کرد ، یخ زده بود ، کمی عصبی شد ، اما ظاهر گل جالب و زیبا شده بود .
از خانه بیرون رفت و شروع کرد به دویدن به سمت ایستگاه اتوبوس ، از دور دید که اتوبوس از ایستگاه حرکت کرد ، دیگر فایده نداشت اتوبوس بعدی 30 دقیقه دیگر می آمد پس شروع کرد به دویدن به سمت محل قرار ، از کوچه پس کوچه ها می گذشت به نفس نفس افتاده بود ، اما یک لحظه هم از سرعت اش کم نمی شد به خط راه آهن رسید ، قطار در حال رد شدن بود ، به ساعت خود نگاه کرد و زیر لب خطاب به قطار گفت " زودباش دیگه "
از دور محل ملاقات رو می دید کمی دیر کرده بود ، اما خیالش آسوده بود ، همیشه بخشیده می شد .
رسید ، روی دو زانه خم شد و شروع کرد به نفس نفس زدن ، در این بین بریده بریده گفت : " ببخشید دیر کردم ، اما در عوض گل های خاصی رو اینبار آوردم " و بعد گل ها را روی سنگ قبر گذاشت .

سبحان هـ کـ (بوف)

The Holy Nobody
2016/10/30, 19:35
بسم الله الرحمن الرحیم
خب بعد از ساعت ها کار گفتم یه استراحتی بکنم... پس سریع یه نظری روی داستانت بدم:
سوژه‌ی داستان رو دوست داشتم ولی ببین دوست عزیز! چندصد بار رفتن سر قبر یه عشق مرده پرداخته شده. شما باز هم مثل بقیه دوستان اشکال گنده‌ و تپل مپلی داشتی: هیچ چیز نویی داستانت نداشت!
داستان شما می‌تونست به جای: یه داستان دیگه -_- - یه داستان عالی((105)) باشه ولی نبود. داستان مثل یه گوی تو خالی بود. سطح داشت ولی تو پر نبود. توصیف نداشت شخصیت پردازی نداشت. هیچ چیز نویی نداشت حتی باعث نشد احساس خاصی داشته باشم! گرچه آخرش فقط یه آخی گفتم :| ولی اگه کسی بود که یکم اهل این مدل داستانا بود همین آخی رو هم نمی‌گفت! اشکالات مهم و ریشه‌ای داستان نویسیت رو داخل متن ذکر کردم:
"
نور آفتاب چشمانش را میزد ، با چشمانی نیمه باز به ساعت نگاه کرد ، دیرش شده بود ، سریع از جایش بلند شد ، همچنان گیج بود ، به اطراف نگاه کرد ، به طرف کمد رفت کشو را باز کرد و شورع کرد به بیرون ریختن لباس ها و هر چند لحظه یکبار به ساعتش نگاه میکرد و زیر لب می گفت " داره دیر میشه " "
جمله بندی بسیار بد! جملات کوتاه بدون نقطه پشت سر هم با یه ویرگول حتی بدون حرف ربطی به جز "و" تضاد زمانی افعال ماضی ساده و ماضی استمراری علیرغم بقیه داستان این بخش شلختگی و آشفتگی رو تا حدودی ارائه میکنه.
"یکی از بهترین لباس هایی را که داشت پوشید ، شلوارش را از روی صندلی برداشت و همینطور که به طرف آشپزخانه میرفت آنرا می پوشید چند بار نزدیک بود که به زمین بخورد اما تعادل خود را حفظ میکرد ، به آشپزخانه رسید ، شلوارش را کامل پوشیده بود و کمربندش را هم بسته بود ."
تکرار خسته کننده و بی جای افعال. بدون کوچک ترین توصیف یا ارائه حس
"یخ زده بود ، کمی عصبی شد ، اما ظاهر گل جالب و زیبا شده بود ."
توصیف ضعیف گل!!! الان اسم داستان که شخصیتشه حول گل میچرخه و شما هم این همه بدبختی رو راجع به رسوندن همین گل نوشتی... بعد چی؟! حتی نمیدونم چه رنگیه؟ چه شکلیه؟ و این واقعا مشکل خیلی بزرگیه! توصیف احساس و صحنه اهمیت واقعا حیاتی‌ای داخل چنین سبکی داره و اصلا داخل متن شما بهش اصلا پرداخته نشده. این نشون میده شما خودت به داستانت اهمیت نمیدی... اینطوری خواننده هم ارزشی قائل نمیشه.
"رسید ، روی دو زانه خم شد و شروع کرد به نفس نفس زدن ، در این بین بریده بریده گفت : " ببخشید دیر کردم ، اما در عوض گل های خاصی رو اینبار آوردم " و بعد گل ها را روی سنگ قبر گذاشت ."
اما در عوض گل های خاصی رو اینبار آوردم! جمله بندی غیر واقعی... شما در دنیای واقعی اینطور صحبت نمیکنی میکنی؟ گل های خاصی رو اینبار آوردم؟
"
از دور محل ملاقات رو می دید کمی دیر کرده بود ، اما خیالش آسوده بود ، همیشه بخشیده می شد ."
پرش لحن...
-----------------------
در آخر باید بگم داستان بسیار سَر سَری و ضعیفی بود امیدوارم در آینده بهتر بشه. البته من خودمم اولین داستانم بهتر از این نبود ولی خب هممون جای کار زیاد داریم. همیشه! خیلی بیشتر کار کن روی آثارت... انشاالله بهتر بشی :)
از نقد تند و تیزمم ناراحت و ناامید نشو... بذار پای خستگیم...
موفق و موید باشید.
خدانگهدار

mixed-nut
2016/10/31, 00:05
من داستانت رو دوست داشتم((48))
ممنون که با ما به اشتراکش گذاشتی، باز هم برامون بنویس دوست عزیز :)

MIS_REIHANE
2016/11/01, 16:09
تیم نقد: MELISANDER &MIS-REIHANE
Melisandre (http://forum.pioneer-life.ir/member5459.html)


خوب سلام:)
داستان شما خیلی تکرار فعل داشت که تو ذوق می خورد... و یک فلش فیکشن بود پس خیلی نمیتونم مسائلشو باز کنم و بگم این اونه و اون اینه چون خیلی مسئله ای نداره... مشکل اصلیش همین نثر افتضاح و پراکنده و خشک و گیر دارش بود... شما اصلا فضا سازی نداشتی که بد نمی شد اگه یکم استفاده یم کردی از این تکنیک به علاوه توصیف هم نداشتی کاش اون گله رو توصیف می کردی حداقل... اصن روی داستان به نظرم وقت نذاشته بودی خیلی و تنها جنبه ی مثبتش که باعث شد خیلی هم ازش بدم نیاد شوک و گره ای بود ک ایجاد کرده بودی... گره ک نمیشه بهش گفت بلکه اصن پی رنگت همون بود... من ب خاطر همین شوک تهش تأیید می کنم که پی رنگ داشت و الحق که خوب و باحال بود، درسته یک کلیشه ی بسیار تکراریه اما من بار ها گفتم با کلیشه مشکلی ندارم کلیشه ای که به صورتی نو بیان شه که تو ذوق نخوره و واقعن مضوع داستان تو، تو ذوقم نزد خداییش... اما نثر اصللا روون نبود و توصیف و فضا سازی نداشت... البته به شخصیت پردازی هم ک نیاز اونجوریی نبود یعنی اصن نیاز نبود... در مجموع فلش فیک بدی نبود به اون صورت اما از اون جایی که پیِ کارت خوب بود به خصوص تهش... خیلی میتونستی روش کار کنی و با برطرف کردن این هی افعالی ک تو نثر گذاشتی ک حال آدمو بد یم کنه و گیر ایجاد میکنه و به علاوه با افزودن کمی چاشنی توصیف خعلی بهترش کنی... پرش لحنم داشتی و اشکال نگارشی هم ک فراوون... جمله هات هی کوتاه کوتاه بود ک هیچ کلا چرا نقطه نداشت خوب؟ :|
متوسط بود خیلی متوسط

MIS_REIHANE (http://forum.pioneer-life.ir/member4599.html)
اول اینکه داستان سر تا سر فیکه.ی موضوع کاملا کلیشه ای و کاملا تکراری با ی نثر ضعیف.فکرشو بکن این دوتا به اضافه ی ایرادات نگارشی و نثر نپخته با هم قاطی بشن چی در بیاد ازش.
درمورد نثر و این جور چیزا بگم ک.اول اینکه خیلی خامه.خیلی سر سری نوشتی و رو هیچ جا و هیچ کدوم تامل نکردی.ی مشت جملات تکراری و بیخود ک واقعن نیاز به ده بار بازگو کردنشون نبود رو هی نوشتی و بخیه زدی به هم دیگه.ی چیزی داریم ب اسم انتخاب صحح کلمات.نویسنده وقتی تو نوشتن ی چیزی سرش بشه وی هدف منسجمی داشته باشه صد در صد از توصیفات (شامل فضا سازی)و تشبهیات(شامل توصیفات ادبی برای خوشکل کردن متن)بهره ی زیادی میبره.بعدشم من تو ی هر جمله باید ی باری بهم اضافه بشه.چون نوینسده اگه جملاتش رو با احساست انتخاب کنه و برای نوشتن هر کدوم ی ایده و سلیقه و تفکر پیشنه ایی تو ذهنش داشته باشه صد در صد این بار عاطفی باید ب من القا بشه.متاسفم.غیر از اینکه نشد تازه هیچ حسی هم بهم دست نداد صرفا بخونم بره.حتی باعث نشد ب این فکر کرنم اخرش چی میشه.ببینید.شما وقتی میخوای ی نثری رو با حالات خودتون و اون احساس درونیتون عجیبن کنید باید بی پیرایه بنویسید.این زنده بودن و هدفدار بودن توی نوشتن صد در صد خیلی بهتر از سر سری نوشتنه.هرچه از دل بیاد ب دل میشینه.شما وقتی ی چیزی رو مینویسی ک بیان اسحسات و بیان ذوق ادبیتون باشه صد در صد ب دل میشینه.وقتی من تو این نثر حتی یکدستگی نمیبینم چجوری میتونم توقع داشته باشم ک بقیه ی نکاته ی نثرو رعایت کرده باشه؟بازم میگم نپخته و خیلی خشک بود.کاری ندارم ب اینکه پرش داشت و این حرفا.اما توصیه ی من ب شما اینه ک شما بیا در این سبک و سیاق بیشتر بخون و بهره ببر.تا وقتی بازنویسی میکنی نوشتارت شیوا تر از قبل بشه.چون ب قول (سین .صاد)نوشتاری ک بدون مطالعه باشه ده بارم بازنویسی بشه بازم همون غلط هاشو تو خودش حفظ میکنه.
من باب پیرنگ عرض کنم ک.ب نظرم این ی داستان بود.ن ی طرح.ک بخوام استطلاح پلات رو به کار ببرم براش.شما خط اولو نگاه کن:نور آفتاب چشمانش را میزد ، با چشمانی نیمه باز به ساعت نگاه کرد ، دیرش شده بود ، سریع از جایش بلند شد ، همچنان گیج بود ، به اطراف نگاه کرد.
ایا این عبارت متوالی و به هم پیوسته ک فقط نوشته شده ک نوشته شده باشه،جذب و معلولیتیم داره؟خیر.پس میگم این ی داستانه و تمام.جدا از این.عناصر پلاتو من توش نمیبینم.
در بحث سوژه اگه بخوام چیزی بگم.اینه ک سوژه مهم ترین قسمت داستانه.حتی ممکنه توی داستان اسمی ازش برده نشه و فقط ی ایده ی و ی الهام اولیه باشه.مثال:ب من وحی میشه برم ادامه ی داستانمو بنویسم تا خواننده ها کلمو نکندن.همینطور ک روی تخت خودم نشستم و با معشوق هام حرف میزنم (اشاره به کتب)لاکپشتمو میبینم ک داره از اکواریوم میاد بیرون.میشه پرده ی اولیه ی داستانم. و بعد میرم سراغ ی داستان جدید و جرقه رو اتیش میزنم و نغمه رو مینویسم!(ایا میدونستین جرج ار ار مارتین ایده ی اولیه نغمه رو از لاکپشت هاش اورده بود؟ منبع سایت نگا دانلود یکی از تاپیکاشون)
سوژه چقد قشنگ ادمو سوق میده ب سوی هدف و داستان نیوسی.سوژه ی خوب صد در صد داستان خوبی رو ب بار نمیاره.نویسنده باید اونو شکل بده.من اینجا چی دارم؟غیر از ی موضوع قدیمی و کلیشه ایی و کلا سوژه رو هم اگه اسم داستان در نظر بگیرم میبینم هیچی نیست و بیشتر ب ی انشا میخوره تا داستان.هرچند نویسنده میتونست خیلی بهتر اون سوژه رو بپرورونه.ک نکرده و در نتیجه بدرد نخوره.
داستان نتیجه ی خاصی نداره.پسره میره و میره و میره و گل رو میزاره رو قبر دختره و تموم.نتیجه ایی خوبه ک پند اموز باشه یا حداقل ادمو حالی ب حالی بکنه.اینقد داستان پیش پا افتادس ک ادم میتونه اخرشو حدس بزنه و هیچ جذابیتیم نداره.تازه باید با موضوع همخونی داشته باشه.که خداروشکر اخرش ب کل داستانش میمود و ی همانگی داشت.مثه ی ترازو .اگه میانه و اغاز داستان لق میزد نتیجه گیری هم همینطوری ساده و بی کشش بود و همنوطوری لق میزد.ولی خوبه ک نویسنده سطحشو حفظ کرده.اگه ی پایان غافلگیر داشتیم ثد در صد بدترین حالت ممکن برای داستان پیش میومد.چ بهتر ک همخونی داشته باشه.ولی نتایج داشتان باید ی چیزی ب ادم بگه.من نمیدونم حتی محتوای خود اصلی داستان چی میتونه باشه ک نتیجش چی بشه.مثلا داستان های ادبیات تعلیمی.خوب ی چیز یاخرش ب من یاد میده.داستانای اخلاقی.ی پند اخلاقی داره.این چی داره؟نمیدونم!نداره هیچی.
در کل.داستان موفق نمیشه.چون سر تاپا فیک و بی اساسه.من شخصا خودم ده ها بار ی چنین داستانی رو تو سایت های مختلف خوندم.چ بسا ک نویسنده ی گرام(قصد توهین ندارم)ایده ی اولیه رو اومده از اینا گرفته ولی حواسش نبوده مثلا زده کپی ست کرده.با یکم تغیر و از این حرفا.ولی کلا.سعی کنین خلاقیت داشته باشین.اینطوری بیشتر ب دل میشنه کارتون.خسته نباشید و ب امید کارای بهتر.

Moon Jacob
2016/11/01, 19:34
خب ، من نقد های بقیه رو خیلی دراز بودن بر خلاف همیشه اینبار اول نظر خودمو میدم بعد نقد بقیه رو میخونم بعد اگر به جایی توجه نکرده بودم ، رو سرت خراب میشم ! ((3))
داستانت اصلا داستان کوتاه نبود . متن هم نبود . شبیه یه توصیف بی حس و حال از زندگی یه بدبختی بود که از شدت روزمرگی نمیدونست چه خاکی تو سرش بریزه ! ((230))
دوست عزیز ، نمیدونم چند سالته ((من کلاس نهمم)) ولی اگر از من بزرگ تری باید با معلم انشات یه گفت و گویی داشته باشم ! تا اونجایی که من میدونم انشا هم میتونه روند داستانی داشته باشه اما ابتدا فضا سازی مورد نیازه و بعد هم شخصیت پردازی هر چند کوتاه ! میتونستی این بنده خدایی که تو قبر گرفته خوابیده بود رو بگی کیه چی کاره ی این یاروئه و چرا این اینقدر بهش اراده داره ! مثلا مادرش بوده ، خواهرش بوده و یا همسری چیزی بوده ! ((111))حالا بگذریم . اولین داستانت بوده . مال من که هنوزم دارمش میخونمش حس میکنم جنایتی در حق بشریته ! مال شما خیلی بهتره ! منتظر داستان های بعدیت هستم .((99))

negar_gh
2016/11/04, 15:47
خوب نبودو انگار عجله داشتی سریع بری یه جایی تند تند نوشتی بعدشم که این قضیه گل سر قبر واقعن دیگه هوووووف به هر حال خوب نبود

Banoo.Shamash
2016/11/07, 20:48
داستانت که جالب بود و من دوسش داشتم:)
به نظر من با اینکه به گفته دوستان ایده قدیمی بود، ولی همینکه از وقت بیدار شدن اون شخص تا رسیدنش به جای مورد نظر، اتفاقات رو گفتی، برام جالب بود
خیلی دلم میخواد داستان های دیگت رو هم بخونم:)
پ.ن: میتونم بپرسم که هدف و نتیجه گیری ازین داستانتون چیبوده؟ :)