skghkhm
2016/10/27, 05:31
داشت باورم می شد که آرزوها محقق شدنی اند.
داشت باورم می شد بهشت را می شود اینجا برپاکرد.
داشت باورم می شد عشق معجزه می کند!
اما حقیقت،این نیروی بی بدیل هستی، همه چیز را روشن کرد.
و مرا از باغ خیالی ام بیرون کشید و در دل وقایع نشاند.
باورم شد که عشق هم چون من اسیر لحظه ها می شود.
باورم شد تو همچون زمان، بازنخواهی گشت.
باورم شد تنهایی نتیجه ی انتخاب نادرست نیست بلکه یک تاوان است،گاهی تاوان بد بودن و اما بیشتر...تاوان خوب بودن!
باورم شد بعضی از خواسته های قلبی مان در این جهان برآورده نخواهند شد.
و انتظار... انتظار مرا از خواب حسرت بارم بیدار کرد.
روزهایی را پشت سر گذاشتم به امید آنکه فردا از کابوسی که گرفتارش شدم بیدار شوم.
و شب ها به آن امید چشم می بستم که تو را در خواب ببینم حتی اگر فقط تصویری حاصل از انعکاس عشق و تصورم باشد!
تو رفتی و من بارها خود را سرزنش کردم که چرا آنقدر سرد با تو خداحافظی کردم.
اگر حتی لحظه ای به خیالم می رسید که آن روز نفرین شده آخرین باریست که تو را می بینم و دستان مهربانت را می فشرم....
لااقل بغلت می کردم و در گوشت زمزمه می کردم:دوستت دارم!
پس خداحافظ تا جهانی دیگر،
تا زمانی که چون تو این سفر پر رنج را سپری کرده باشم.
و بخش بخش وجودم را در گردباد زمان،پشت سرگذاشته باشم.
تا وقتی که در پیشگاه خداحاضر شوم و بگویم چرا اینگونه زندگی کردم.
وقتی از هرم آتش گذشتم
از بهشت برین چشم پوشیدم
و دوباره متولد شدم
در جهانی دیگر بدون هرچیزی غیر از عشق...
به تو سلام خواهم کرد!
داشت باورم می شد بهشت را می شود اینجا برپاکرد.
داشت باورم می شد عشق معجزه می کند!
اما حقیقت،این نیروی بی بدیل هستی، همه چیز را روشن کرد.
و مرا از باغ خیالی ام بیرون کشید و در دل وقایع نشاند.
باورم شد که عشق هم چون من اسیر لحظه ها می شود.
باورم شد تو همچون زمان، بازنخواهی گشت.
باورم شد تنهایی نتیجه ی انتخاب نادرست نیست بلکه یک تاوان است،گاهی تاوان بد بودن و اما بیشتر...تاوان خوب بودن!
باورم شد بعضی از خواسته های قلبی مان در این جهان برآورده نخواهند شد.
و انتظار... انتظار مرا از خواب حسرت بارم بیدار کرد.
روزهایی را پشت سر گذاشتم به امید آنکه فردا از کابوسی که گرفتارش شدم بیدار شوم.
و شب ها به آن امید چشم می بستم که تو را در خواب ببینم حتی اگر فقط تصویری حاصل از انعکاس عشق و تصورم باشد!
تو رفتی و من بارها خود را سرزنش کردم که چرا آنقدر سرد با تو خداحافظی کردم.
اگر حتی لحظه ای به خیالم می رسید که آن روز نفرین شده آخرین باریست که تو را می بینم و دستان مهربانت را می فشرم....
لااقل بغلت می کردم و در گوشت زمزمه می کردم:دوستت دارم!
پس خداحافظ تا جهانی دیگر،
تا زمانی که چون تو این سفر پر رنج را سپری کرده باشم.
و بخش بخش وجودم را در گردباد زمان،پشت سرگذاشته باشم.
تا وقتی که در پیشگاه خداحاضر شوم و بگویم چرا اینگونه زندگی کردم.
وقتی از هرم آتش گذشتم
از بهشت برین چشم پوشیدم
و دوباره متولد شدم
در جهانی دیگر بدون هرچیزی غیر از عشق...
به تو سلام خواهم کرد!