PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : وقتی آدم ها می میرند...



Melisandre
2016/10/24, 17:13
به نام خدا
وقتی آدم ها می میرند...

بخش اول

هیچ وقت در تاریکی تصمیم نگیرید. هر تصمیمی که گرفتید احساسی خواهد بود.
عصر است و هوا کم کم به سمت خاموشی می رود. پس پرده ی سنگین را می کشم و اجازه می دهم آخرین چکه های نور روز کلماتم را کنار هم بچینند :«هی می دونی یه جمله ی قشنگی هست که میگه یکی که مرده دیگه نمیمیره...آدمی که ناراحت شده مگه دوباره ناراحت میشه؟»
بیرون باران پنجره را به گلوله بسته است و من با انگشتم آرام آرام مسیر قطره ها را به پایین دنبال می کنم.

- دقت داری چقدر تیکه می ندازی؟

چه قدر قشنگ وقتی پایین سر می خورند بقیه را هم با خود یکی می کنند... شاید من هم بتونم توی راهم همه رو با خودم یکی کنم!؟ :« البته می دونی شاید کسی که ناراحت شده بتونه یه بار دیگه هم ناراحت شه... در هر حال به نظر من شکستن بد تر از مردنه مگه نه؟»


میشه بس کنی؟


نه نمیشه! نمیشه بس کنم! می خوام حرف بزنم و تو باید گوش بدی عوضی :«می دونی چیه؟ بعضی موقع ها فکر می کنم چه خوب میشد اگه تو کلا نمی تونستی حرف بزنی... خیلی میری رو مخ... مراقب خودت باش یهو دیدی داغونت کردم....»


هه چجوری؟ می خوای بکشیم؟ خوب تو که خیلی وقته منو کشتی! می خوای بشکنیم که بد تر از مرگمه؟؟؟ خوب شکستی... وقت میبره تا دونه دونه ی تیکه های شکستمو دوباره بشکنی...

قطره ها سر می خورند اما انگشتم حرکت نمی کند. چندین ثانیه طول می کشد تا متوجه می شوم ناخن هایم به پوست کف دستم فشار می آورند. :« نه خیلی ساده تره... قرار نیست وقت بذارم همه تیکه هاتو خورد خاکشیر کنم...»


پس چی؟
هیچی... خودمو می شکنم...
لعنتی!

عوضی، عوضی، عوضی... می خوام داد بکشم دیوار ها را خاکستر کنم و بگویم «عوضی» آن قدر بلند که دنیا بلرزد اما صدایم به من خیانت می کند... چه طور لحنی به این آرامی هم میتواند وجود داشته باشد؟ :« میدونی خیلی چیزا خیلی ساده تر از اونی هستن که ما آدما فکرشو می کنیم... چرا ماها عادت داریم چیز های ساده رو پیچیده ببینیم؟ و پیچیده ها رو ساده بگذریم؟»


خفه میشی؟
چرا واقعن آدما اینجوری ان؟ نظری نداری؟

دستم هنوز مشت است، اما کم کم بازش می کنم، ادامه می دهم: «واقعن نظری نداری؟»
به جای ناخن ها روی کف دستم خیره می شوم... خشم چقدر عمیق می برد... خشم؟ یا شایدم چیز دیگری...


چرا دارم! به نظر من بهتره یکم خفه شی... صدات مزخرفت صدات روانیم می کنه...

قرار است خفه شوم؟ خفه می شوم!
با شدت سرم را بر می گردانم و در چشمانش زل می زنم... من خفه می شوم! شاید تمام احساساتم، تمام عواطفم، تمام افکارم و تمام خاطره هایم در چشمانم جمع می شوند... تمام وجودم...
حتی پلک هم نزن! آره آفرین اشک... اشک خوبه. بذار جمع بشه...


اه خفه شو... چشماتو خفه کن... عوضی چشات....

اه نفس نکش! صداش اعصابمو خورد می کنه! به خصوص... به خصوص وقت هایی که می لرزه... نفس نکشی میمیری، نفس بکشی می کشی! اصلا چرا وجود داری؟
حس می کنم دو تا آدم مختلف شده ام چون دوباره تنها چیزی که می شنوم صحبت هایی راجع به خفه کردن زندگیست... دوتا آدم متفاوت، یکی کنترل مغزم را به دست گرفته و دیگری زبان... چه بی رحم است... کدام؟ کدام بی رحم ترند؟ نمیدانم...


میتونی؟
اممم خیلی راحت...
میشه انجامش بدی؟
نه... نمیشه... من خودخواهم این کار و نمی کنم...

خدا را شکر این بار هر دو در یک چیز اتفاق نظر دارند...


تو خودخواه نیستی... همین الان پنجاه تا دلیل می تونم بیارم ک بهت ثابت بشه خودخواه نیستی...
من خودخواهم خیلی خودخواه...
نه تو خودخواه نیستی... نیستی نیستی.... اگه خودخواه بودی الان اینجا وای نستاده بودی... تو چشمام نگاه نمی کردی... سعی نمی کردی کمکم کنی... اگه خودخواه بودی...
... من خودخواهم و به هیچ عنوان حاضر نیستم از سر چیزایی که دوست دارم بگذرم...

از این نگات متنفرم! منو این شکلی نگاه نکن عوضی! و ادامه می دهم: « قرار نیست خفه شم... چون اون وقت تو هم میشی... و من اینقدر خودخواه هستم که نخوام بهترین چیزامو از دست بدم... حتی اگه از دست برم...»


چرا تو اینقدر لعنتیی؟
هعی... نمی دونم... خوابم میاد...


لعنتی؟ صفت است یا اسمی خاص؟ چرا؟ چرا یک توهم نیستی... تا وقتی دست به روی گونه هایت کشیدم محو بشی و این کابوس عظیم را پایان بدهی؟ چرا؟ چرا با حرف هایت پلک هایم سنگین می شوند...؟
واقعا خوابم می آید... حس می کنم کرختی از انگشتان پاهایم تا فرق سرم را تصاحب می کند...


منم...
خیلی خوابم میاد... خواب نه خواب...
می دونم... خواب... منم خوابم میاد... می خوام بخوابم
نه تو حق نداری بخوابی باشه؟

چه جالب یک نقطه ی اشتراک دیگر...


چرا؟

چون تو نباید هیچ قدمی رو به نابودی بر داری... چون من... من... اه مطمئنم حتی ذهن هم آنقدر امن نیست که بعضی حرف ها را راحت تکرار کرد... حتی به خودت هم نمی شود اعتماد کرد.. اصلا شاید خودت مزخرف ترین و دهان لق ترین کسی باشه که میشناسی... خودت، سریع لو میره اگه بهش بها بدی... و اگه ندی. . .
خوب ممکنه بره و برنگرده... اون وقت از درون پوچ میشی و با یک فوت محو میشی. تو نباید بخوابی... چون، چون من... چون من دوست دارم!


چون من می گم...

چرا سکوت تا این حد کر کننده است؟


دیوونه داری داغون میشی... بذار کمکت کنم...

از کجا می دونی هان؟ از کجا؟ تو هیچی نمی دونی! هیچی! :« نه اصلا... نمیشه»
لعنت به تو! چرا نگفتی داغون نیستی؟ چرا؟


داری می افتی... دستتو بده احمق
نه نمی دم... نمی تونی منو بکشی بالا می افتی...
اشکال نداره... اگه با تو بیفتم...

آره بعضیا ارزشش رو دارن! می خوام بدونم اگه می دونستی که به خاطر تو دارم میفتم باز هم همینو می گفتی؟ اما قرار نیست تو بفهمی... :« نه تو قرار نیست بیفتی باشه؟ قرار نیست بیفتی...» نه! دهنتو باز نکن! :« هیس! هیچی نگو... قرار نیست دستمو بگیری حتی اگه بی افتم... باشه؟»


چه فرقی بین افتادن وجود داره؟ تو در هر حال می افتی چه دستتو بدی چه ندی... فقط ... فقط...

اه چرا نمی فهمی نباید حرف بزنی؟ فقط چی؟ فقط تو هم میفتی و من می دونم تو به این راحتیا بلند نمیشی... اگه بلند نشی من چی کار کنم؟ بلند نشی... تو یک توهم دوست داشتنی هستی! :« نه.... من می افتم اما تو نه... فرقش اینه ک تو هم می افتی... من خیلی خودخواهم قرار نیست تو بیفتی باشه؟»


آخه بد بخت... اگه دستتو بگیرم شاید نیفتی... چرا بهم اعتماد نمیکنی...؟ چرا آشغال؟ چرا؟


من بد بخت نیستم! من بدبخت نیستم باشه؟ نیستم!
تازه فهمیدم در حال جویدن گوشت پشت لب پایینی ام هستم :« نه! خیلی ریسکش بالاس...»


تو مزخرف ترین آدمی هستی که تا الان دیدم...

من مزخرف نیستم!
دستم را به لبم می کشم، خون می آید :« مهم نیست برام»


نمیشه مهم نباشه... باید برات مهم باشه... تو باید برای من ارزش قائل شی... نباید این قدر منو نادیده بگیری... اعصابمو به هم میریزی... حواست نیست چه قدر بهم تیکه می ندازی؟ سنگم باشه بعد یه مدتی میبینی ترک بر داشته... نمی فهمی؟ نمی فهمی عوضی؟

آره راست می گی! مهمه برام ولی آیا تو باید بدونی؟ کویر هم دشت سبزی بود که بارون گفت دوست دارم...
دهانم مزه خون می دهد: « نه دستت رو دراز نکن... فوقش می افتم... قرار نیست برای ابد بیفتم... دوباره بلند میشم... شیشه ای نیستم... نمیشکنم با یه زمین خوردن...»


بلند میشی؟
آره... سخت نگیر...
بهم قول میدی؟

نه معلومه که نه! ولی اگه قول ندم تو قول می دی که با من نیای؟
خیلی ناگهانی حس می کنم معده ام بالا می آید... سر راهش قلبم را با خود همراه می کند و قرار می گذارند از دهانم بیرون بیایند... تمام اراده ام را به کار می گیرم تا دستم را تکان ندهم... قرار نیست دستم روی سینه ام یا حتی دهانم قرار بگیرد...
تو نباید هیچی بفهمی باشه؟ نباید... من کاری می کنم که هیچی نفهمی... اونقدر خودخواه هستم که نذارم حس کنی دنده هات له می شن و قلبتو پاره می کنند... :«خوب ببین الان خوبم... همین الان افتادم... »
در کلنجارم، مزه ی خون در دهانم، سوزش خراش های عمیق کف دستم و حس نابود کننده ی درونم را نادیده بگیرم... : « و بلند شدم... الان خوبم خیلی خوب...»


خوبه
دیدی؟ خیلی راحت بود...

چه طور می تونم اینقدر خوب دروغ بگم؟؟
بسه! بسه! بسه! تو خوبی... تو ادامه می دی! باید ادامه بدی... به خاطر... به خاطر... به خاطر چی؟ همونی که از خشم برنده تره؟


چه طوری میتونی انقدر تظاهر کنی؟ چطوری؟
من متظاهر نیستم...
چرا هستی... تو متظاهری... تومتظاهری... خیلی خیلی...
... متظاهرم؟ متظاهر؟

کف دستانم را نگاه می کنم و ادامه می دهم: « باشه متظاهرم... قرار نیست منو بفهمی باشه؟»


چرا؟ چرا آخه؟ چرا؟

چون... چون... چون حتی نمیتوانم فکر کنم...! چون من ... من نمی خوام وابستت شم! نمی خوام با فهمیدنم بلایی سرم بیاری که سرت آوردم! چون من دیوانه ام! چون دوست دارم وابستم بشی اما برام مهم نباشی! چون من نمیخوام وقتی ولم کردی اذیت بشم... من می خوام مهم تره باشم...


چون من می گم...
من می خوام کمکت کنم... عین تو... می دونی حس می کنم عین تو شدم...

نه، نه، نه نه! نه! شبیه من نمیشی!


عین من؟ نه نه نه! تو حق نداری عین من شی!
چرا؟

نه! چرا دیوار ها نمی ریزند؟ من داد می کشم، خیلی خیلی بلند! گوش هایم کر شده؟! چرا صدایم را نمی شنوم!

] سین.صاد [

***


بخش دوم

صدای بارون همراهه صدای اون... چه ترکیب فوق العاده ای!
قزه های خیس باران مثل اشک های هیچ وقت گریه نکرده ی دلم، دیوانه وار به شیشه می کوبیدند...
صدای مزخرفش... چی داره میگه؟ نباید بفهممش؟ چطور میتونه بعد از این همه کاری که به خاطرش کردم باهام اینجوری حرف بزنه؟ یعنی اون هیچ وقت نمی بینه؟ چرا اون باید منو بفهمه؟ چرا؟ چرا؟ . . . کلی چرا و سوال نپرسیده در مغزم سعی می کنند با لگد کوب کردن دیگری زود تر بیرون بیایند، اما تنها چیزی که بهش می گویم این است: «... من می خوام کمکت کنم... عین تو...»
یک آن احساس می کنم دارم بی احساس می شوم، درست مثل او :« می دونی جس می کنم عین تو شدم...»
بهم می پرد: «عین من؟ نه نه نه! تو حق نداری عین من شی!»


چرا؟
کجات عین منه...؟

کجام؟ کجام؟... سوال جالبیه! حرفام؟ رفتارام؟ تیکه هام؟ لعنتی! اون خیلی تأثیر گذاره... و من می فهممش!


عین تو حرف می زنم... حرفاتو می فهمم... هیچکی به جز ما نمیفهمه چی میگیم... نه؟
تو عین من نیستی... یعنی نباید باشی...
چرا؟
چون من نمیتونم یکی عین خودمو تحمل کنم...

من فقط می خواستم برای تو خوب باشم... همین!


چرا خودت که خیلی مظلومه...
نه اون خودم... خودمی که تو میبینیش و قراره عینش باشی... نه تو نمیتونی تونباید...
نگران نباش عین تو نمی شم! من هیچ وقت نمی تونم با کسی که دوسش دارم این جوری رفتار کنم... ولش کن اصلا!
ممنون... عین من نباش... خواهش می کنم...
باشه مغرور متظاهر لعنتی!

بارش باران شدید تر شده و تپش قلب من بالا گرفته است... باز هم آن حس مزخرف... وقتی محتویات قلبت به بالا جوری می پیچند که کل بدنت تیر بکشد...
این که آدم ها معتاد چیز هایی هستند که از بین می بردشان وافعا عجیب است...


خودت چطوره؟
خودت؟ خوبه... این چند وقته مهربون بودم باهاش
خوبه خوش حالم...
می دونی... کم کم دارم یاد می گیرم نزنمش...
خوبه خیلی خوبه...

به امید این که چیزی جز «خوبه» بگوید، ادامه دادم: « دارم سعی می کنم اینقدر نادیده اش نگیرم...»


خوبه
اه بس کن هر چی میگم میگی خوبه...

رویش را برگرداند! باز در تلاش است چیزی را از من قایم کند... شاید یک احساس، شایدم...
طبق معمول با انگشتان خوش فورمش بازی می کند، چنگ می زند در موهایش و آن ها را بالا می دهد و عوضی... باز هم خودش را به بی تفاوتی می زند!


خوبی؟

از آن جملات یک کلمه ایست که می تواند بند بند وجودم را ذوب کند... نمیداند چه قدر دیوانه ی این خوبی گفتناشم... آن صدای نجومی اش با آن دو تا تیله مشکی، قابلیت دارند مغزم را از مرز جنون رد کنند...اما چیزی که جلویش را می گیرد، جواب است.


خوبم...

ار آن نگاه های معنا دارش که به من می فهماند باورش نشده، فراری ام... خوب، خوبم، مثل کسی که بعد از تصادف بلند می شود و می گوید چیزیم نیست و چند قدم آن طرف تر به زمین می افتد...


بابا خوبم... تو چرا همش از من می پرسی خوبی؟ خوبم حداقل الان خوبم...
حس می کنم خوب نیستی...
حس ها همیشه درست نیستند گاهی اوقات اشتباه می کنن...!
شاید... شایدم نه...

در برابر بعضی حرف هایش حرف هست اما کلمه نه...
می خواهم بهش ثابت کنم که حالش برایم مهم است و مطمئنش کنم که می فهممش :« تو چطوری؟»


من؟
من خوبم...
توخوب نیستی...!
خوبم... گفتم خوبم... باشه؟ خوبم

انگار خیابان ها و ماشین ها هم با ریتم و وزن بحث ما هماهنگ بودند... چه سمفونیی! :« خیلی خوب خیلی خوب... باشه باشه... می دونم نمی خواد بگی... من حق ندارم... باشه باشه... سعی نمی کنم نه نه سعی نمی کنم درکت کنم...»
کاش کلید خوب شدن اش دست من بود... اذیتم می کند ولی حتی اذیت کردن هایش هم قشنگ است!


ممنون
می فهمی داری داغونم می کنی؟ با حرفات؟ با نگاهات؟

چیز هایی را به زبان آوردم که هیچ وقت حاضر نبودم بهش بگویم مبادا نراحت شود... و خوب ... خوب کمی هم برای غرورم! ولی حالا چی؟ چی می گویم؟


نمی دونم

هر لحظه بیشتر عصبی ام می کند. باران خیلی شدت گرفته و در جان من سیل به راه است و کم کم من راب ا خودش می برد... اگر این سد نبود الان از بین رفته بودم... اما ترک های ریزی را حس می کنم... خیلی ریز : «ندون... تو هیچی ندون...»


می دونی که میدونم...
تو همیشه میدونی... معلوم نیس چطوری... ولی می دونی...

دستانم به لرزش افتاده اند. و قلبم... با حرف هایش تیر های مرحم داری را واردش می کند...!
و قرار نیست این بار نفس های من بلرزند...


خیلی چرتم نه؟

و ترک های ریز عمیق می شوند... :« خیلی مزخرفی خیلی تو عوضی ترین آدمی هستی ک دیدم... تو مزخرفی... تو چرتی... تو به درد نخوری... تو رو مخی... تو... تو ... تو ی لعنتیی... »
جنگی نرم بین مغز و قلب... هر کلمه دستانی را می سازد که هر لحظه دور گلویم را تنگ و تنگ تر و محکم تر می فشارد، نفس هایم را به شماره می اندازد و مثل باد، بیدی که من باشم را می لرزاند... فکر این که ممکن است ناراحت شده باشد، قلبم را به آتش می کشد...
این حرف ها واقعیت دارند... من آن ها را گفتم ولی حقیقت ندارند! حقیقت ندارند...
حقیقت این است که او شاید بهترین آدم روی زمین نباشد ولی قطعا بهترین آدم زندگی من است... پس آن انگشتان کثیف را از گلویم جدا می کنم: « نه فوق العاده ای... معرکه ترین آدمی هستی که تا حالا بوده... تو خارق العاده ای... تو حرف نداری... تو...»
دیگر نمی توانم ادامه دهم... ترک ها مدام عمیق تر می شوند... چیزی در گلویم گیر کرده و راهش را بسته است، باعث شده گرد و خاک در چشمانم برود ... کسی اینجا به من یاد بدهد چگونه بغض را می خورند، من دارم آن را بالا می آورم... نه! من گریه نمیکنم! اجازه نمی دهم ترک ها عمیق تر از اینی که هست شوند... بعد از این همه مزخرفی که به زبان آوردم دیگر گریه نیم کنم! نه! و...
دنیا مال من شد... حالا می توانم همین جا تا صبح گریه کنم... سد ها شکستند... همینجا درست در میان دست های طُ... قدری محکم بغلم کرد که ترک خوردگی های قلبم را چسباند...!


ببخشید.. باشه؟ ببخشید....
می بخشم...
ممنون

دلم نمی خواست سنگی که در گلویم گیر کرده بود را حس کند... : « فقط بهم نگاه نکن و باهام حرف نزن...»


باشه...

اما چطور می توانستم دست از آن صدای مزخرفش اش بردارم؟ من صدایش را می خواستم... صدایت مال من؟ : «نه نه حرف بزن.. حرف بزن...»
سکوت مرگباری حاکم می شود... می شکنمش : «حرف بزن... نیازش دارم... باهام حرف بزن... باید حرف بزنی... حرف...»


هی آروم باش... آروم باشه باشه خیلی خوب...

من آرام ام... انگار آسمان هم آرام گرفته است... دیگر ابر هایش از غم هجر کسی های های گریه نمی کنند...
همان طور که بغلش را با تک تک سلولهایم می بلعم و هضم می کنم، تا جایی که می شود نفس های عمیقی می کشم تا بویش را در ریه هایم حک کنم... شروع می کند.


یکی بود یکی نبود... توی قصه … ی ماوقتی آدما می میرند... که احساس نباشه... لازم نیست حتما مرگ بیاد سراغت تا بمیری... وقتی از حس ها زده شدی وقتی ترجیح دادی نباشن... تو مردی... مرده ای که متحرکه و اینقدر صبر می کنه تا . . .




[ الف.ح ]

پایان 95/8/1


نمی دونم چرا همه ی خط تیره ها شد نقطه اما غلط نگارشی تلقیش نکنین... این داستان پرش لحن داره خودم میدونم و قول میدم ویرایش دوباره اش پرش هاش بهتر بشن و نابود... داستان رو دیالوگ های خامشو اول نوشتم و بعد برای این که دو تا فضا سازی نیاز داشتم و دو زاویه دید پارت دومشو دادم یکی از دوستام فضا سازی کرده و خوب اون به طبع بهتره... البته نثر رو خودم نوشتم و یک تغییراتی دادم و سعی کردم پرش هاشو درست کنم... لطفا بخونینش و نظراتتون رو صادقانه بگید و کوبنده نقدش کنین :)

The Holy Nobody
2016/10/25, 14:55
بسم الله الرحمن الرحیم
"تیم نقد یک نفره :| "
اول از همه سلام. خیلی خوشحالم که یه متن جدید ازت میخونم. اولا بذار به ایده داستان بپردازم که صادقانه بگم (ببخشید ناراحت نشو) ایده ایده ی تکراری ولی خب خوبی بود گرچه "من" دوستش نداشتم. چون هم کلیشه ای بود و هم مبهم و اونطور که باید پیاده نشده بود. انگار یه میزان زیادی فکر تو سرت داشتی یه عالمه کلنجار شخصی که میخواستی پیادشون کنی کلی شکایت و کلی حرف. پیاده هم کردی ولی میدونی چیه؟ ننشستن...
متن خسته میکنه خواننده رو و نثر واقعا خسته کننده تره؛ هرچند مکالمات متنت نسبت به اوایل واقع گرایانه تر شده. نمیتونم متن رو داستان بنامم ولی حس میکنم این نوشته بار احساسی رو منتقل نمیکنه.
خشت نزنید! زیاد گفتن دردی رو دوا نمیکنه گاهی چند کلمه روانی میکنه آدمو... مثلا جمله‌ی: درون من آدم برفی‌ایست، عاشق آفتاب فک کنم واسه شاملو باشه... بار احساسی یک رمنس کامل رو به دوش میکشه ولی نویسنده (نویسندگان) عزیز ایده‌ی کلی و این شیوه‌ی کلنجار با اینکه تکراری و حتی کمی کلیشه ای هستش میتونست یک داستان فوق العاده باشه. میتونست کنار این توصیف ها رو حرفایی که میخواستی بزنی فکر بیشتری بشه. نه؟
مثلا میتونم بگم: زندگی منو بدبخت کرده
یا به جاش بگم: خوشبختی من، سیبی‌ست ممنوعه که نمی‌چیندش حوای زندگی یا حتی بیشتر روش کار بشه. درسته؟

"هیچ وقت در تاریکی تصمیم نگیرید. هر تصمیمی که گرفتید احساسی خواهد بود."
این شیوه نوشتن نویی که تصمیم گرفتی دنباله شو بگیری خیلی خوبه ولی باید روش کار شه. به قول خودت داخل تاریکی تصمیم نگیر. نذار متنی که باید بار احساسی منتقل کنه کاری کنه که احساساتی بشی خودتم و کنترل نوشتن از دستت خارج شه. احساسات به صورت خام از درون انسان میان ولی نویسنده باید بتونه از قالب مناسب بگذروندش.
در آخر هم حتما توصیه میکنم ادامه بعدی نوشتن این متون رو و تبریک میگم بابت تصویر سازی زیبا و دیالوگ نویسیت که کاملا از قبل طبیعی تر شده.
پاینده باشید

Melisandre
2016/10/27, 20:23
دوستان نظری ندارین؟
یا حال ندارین بخونینش؟

پ.ن: اسپم نیست درد دل های یک بد بخته... (قابل توجه ناظر عصبانی که می خواست بکشتم)

ملکه عشق
2016/11/01, 21:51
MIS_REIHANE (http://forum.pioneer-life.ir/member4599.html)

من داستانو هر بار میخونم ب ی چیز جدید میرسم.تعارفشو اول بگم.ولی بدون ب اذای هر تعریف ده تا خطا داری.هرچقدرم اسپم بدی و بگی ک پرش رو فلان میکنم اینو بیسار میکنم فایده نداره و توجیه قلمت نیست.پس:
داستان واقعن اشک ادموددر میورد.اشک من در اومد.شاید زیاد احساساتی هستم.ولی طبق تصوراتم اینا ی دختر و ی پسر بودن ک عاشق هم بودن و اخرش هم ب هم میرسن.اخرش با تمام سختی ها مال هم میشن.و ین کامل شدن و مکمل بودن شخصیت ها از چیزای تاثیر گذار داستانت بود.ببین.ضخصیت های داستان.واقعن مکمل بودن.از دسته های شخصیت های ایفای نقشی.ینی شخصیت هایی ک در هر برحه ی زمانی باید با هم باشن و یکیشون همیشه کمرنگه.با این دو وجهی کردن راوی و این دو قسمتی کردن راوی اومدی و به ی تعادل خاص رسوندیشون.خیلی زیبائه برای من.این بود تعریفات من از داستان.حالا میریم تو کار سبک و روش.پیرنگ.نثر و هر انچه به پایه مربوط است:
بسم الله الرحمن رحیم.
راوی داستان:شخص روایتگر داستان.گاهی شخصیت اصلی داستان.گاهی فرعی.گاهی محدود گاهی نا محدود.گاهی جایز الخطا و... نگاه کن.دو دسته منتقد داریم ک رای هارو ب دو دسته تقسیم میکنن.یکی میاد میگه من میگم راوی ی ادم جان داره و شخصیت و هویت داره.یکی میاد میگه من میگم راوی هیچی نداره!ره وی ی متنه ک داره سخن میگه.اکثرا طرفدار اولی هستن.چون راوی توی اطراف ما هم وجود داره.مثلا من ی داستانی رو میخونم.راویش شدیدا شبیه دوستمه.جایگزین میکنم.راوی رو دوستم میبینم ک داره از حرف های کرکتر رو مینویسه.ایا این راوی جان و شخصیت و تاثیرگذاری دارد؟بله دارد!پس راوی زنده هسست.من اینجا ایرادی نمیبینم ک راوی من شخصیت اصلی داستان باشه.هرچند نمیتونم بگم از دسته راوی هایی هست ک شخصیت سوم شده شخصیت اول.کار این راوی سخته.ی تضاد و ی کشمکش با خودش داره ک شدیدا گنگه.و از نقاط ضعف نویسندگی به حساب میاد.من اگه راوی رو نشناسم چجوری میتنم باهاش انس بگیرم؟داستان یک مثلثه.نویسنده.خواننده .راوی.وقتی من ی بعد رو نشناشم چجوری میتونم ارتباط برقرار کنم و داستان برام ملموس بشه؟خوب نمیشه!تازه اینجا راوی و شخصیت باهم یکی شدن.خوب این فوق العاده کار کردن میخواد.من باید تمام نکات ظریفی رو ک کشمکش های عاطفی کرکتر رو به همراه داره از راوی جدا کنم.ببینید.راوی ی موجودیه ک فقط گویندس.نباید احساست ر قاطی کارش کنه.اینطوری باعث میشه خواننده به خطا بره.نفهمه اینجا چی شده.میشه جایزالخطا.میشه راوی ک میتنه با متن شوخی کنه.خوب اثرو نابود میکنه!و الان این نیوسنده ی گرام ایا اومده مرز رو مشخص کنه؟مسلمن نه! اثبات حرفم :اما چطور میتوانم دست از ان صدای مزخرفش بردارم؟
پس.باید توی راوی دقت بیشتری ب خرج بدی..بعد مثلا فکرشو بکن راوی بمیره!سعی کن راوی چند گانه و چند جانبه باشه.تا نتونی از بینش ببری.از یجا نابودش کردی مطمئن باشی جاش خالی نمیمونه.مثال میزنم:نغمه.هر جا که ارتباط با راوی قطع میشه یکی دیگه میاد ک اونو بیان میکنه.جایی ک سم تارلی میره.جان اسنو میمیره و حالا کی اونجا میتونه گزارش کنه؟شاید ملیساندر! یا یکی از وحشی ها.یا حتی ی ادر.هرچند بحث راوی این داستان یکم پیچیدس.من معتقدم ک شخصیت ها مثل عروسک های خیمه شب بازی هستن ک راوی(نویسنده!) انا رو میکشونه توی ماجرا.و اونا فقط هستن ک باشن.هیچ دخالتی ندارن.
نتیجه گیری:راوی ی ناشی (خودت صد درصد.چرا؟بالا گفتم.راوی نویسندس.)نمیتونه داستانو بندازه تو چارچوب. در نتیجه مثلث خراب میشه و داستان از هم میپاشه و صرفا میشه چند تا کلمه ک با ادامش چسبوندیشون ب هم.تنها دوای این کارم خوندن بیشتر کتاب تو زمینه ی نوشتارت و تمرین زیاده.

1-متن یا پلاته یا داستان.داستانی داریم ک پلات نباشه.ولی پلاتی نداریم ک داستان نباشه.پلات یا پیرنگ بر علیت میره جلو.علت این حادثه چی بوده ؟چ کنشی موجب به وجود امدن این واکنش شده؟چرا؟چطور؟خوب.چی شد های پرسش ما همینطور پشت هم قطار میشن و چی رو بوجود میارن؟تجربه... حاصله ی تجربه میشه کنش و واکنش و در نتیجه جدال و و حادثه و رفته رفته میرسه ب کنش صعودی و نقطه ی اوج و در پایان گره گشایی از این حرفا.مثال میزنم:استاد شاگرد را از کلاس بیرون کرد.این داستانه.اما:شاگرد اینقدر سرکلاس سرش توی گوشی بود و هی مردم را لایک میکرد ک استاد عصب شد و اورا از کلاس انداخت بیرون.این چیه؟این طرحه.
تو الان توی داستان.من علت و معلولی نمیبینم ک داستان بر اون رفته باشه جلو.چرا؟چون گنگه.من نمیدونم این دوتا چرا از هم فاصله میگیرن.و چرا این پسر یا دختر میخواد ک فرد مقابل بهش وابسطه نشه و فکر میکنه ک فرد مقابل میره.یا چرا نمیخواد عین اون بشه .یا چرا یا چرا یا چرا.خیلی سوال هایی دیگه در قبالش من باید پاسخ داشته باشم.ببین نویسنده ب دو صورت میادعلیت رو توی داستان یماره.یا اینقد اونو تو سداتان ممحو میکنه و داستان میشه حلالش ک دیگه اصن ب چشم نمید.یا خیلی واضح میاد به خواننده میگه ک ب این دلیل پسره اینطوری شده.یا فلش بک میزنه به عقب و جریان گذشتشونو توضیح میده به صورت مفصل یا لا بلای دایلوگ ای این دو یا صحبت های اون انسان تو ذهنش و با خودش میاد علیت رو میاره.اگر ب این ها پاسخ خیلی کم.خیلی کوتاه خیلی ناقص حتی ی پاسخی ک دندون گیر هم نباشه داده شد من ب این میگم پلات.چون گره گشایی میکنم توش.و گره گشایی از عناصر مهمه پللاته.پس این پیرنگ جامعه.و میتونم من در اخر بگم ک حتی طرح این چی بود.سبک داستانی چی باشه بهتره.(چطوری؟خوب من میگم اگه طرح من بازه وخیلی عینیه من میگم این داستان رئالم میتونه باشه و واقع گراس و فلانه و اخرش رو من باید رد نظر بگیرم ک چی میشه چون طرح بازه .یا اگه من ی جوری تشخیص دادم ک طرح بسته بوده خوب نتیجه میگیرم 1.جنایی بوده2. ترسناک بوده. چون این دو نوع سبک داستانی همیشه اخرش صد در صد باید معلوم باشه و طرح بسته باید براش در نظر گرفت.ینی اینکه من اینقد پلاتو باز نیکنم ک نتونم ببندمش.شاخ و برگو بزارم برای موقعی ک داستانم مثلا ی زندگی روزمره رو میخواد ب چالش بکشه .)خوب.از این ک بگذریم.نتیجه میگیرم داستان شما پلات داره.ولی خیلی ضعیفه.توی داستان یکم علیت ب چشم میاد.چرا نیاد.میاد.مثال میزنم:حتی ذهن هم اینقدر امن نیست ک بعضی از حرف هارا راحت تکرار کرد.حتی ب خودت هم نمیشود اعتماد کرد(چرا؟؟)زیرا:خودت سریع ل میرود اگر بهش بها بدی.خودت ی ادم دهن لق است.خوب.مشاهده کردین ک ما پلات داریم!ولی ضعیفه.خیلی ضعیف.نمیشه هم کاریش کرد.ون نویسنده دستشو باید قوی کنه و یاد بگیره چجوری پلاتی بنویسه.عرضم اینه ک مثه ی بنا میمونه.من سرکارگر هرچقدرم بهش بگم ک چججوری سیمان بریز رو اجر اون باید خودش تمیرین کنه تا یاد بگیره.
2.سوژه ی داستانی خیلی مهم و تاثیر گذاره.شدیدا!موضوع باید جذاب و گیرا باشه.باید قابل قبول و قابل باور باشه و با درک خواننده همخونی داشته باشه.مثلا من ی متن بنویسم با موضع پدر خیلی بهتر و پر طرفدار تر از متنی میشه ک با موضوع زیر لایه ها و اربیتال ها نوشته بشه.چرا پر طرفدار تره؟چون قابل فهم تره.چون خواننده ی چیزی رو میخونه و باش ارتباط بر قرار میکنه.پاسخگوی نیازهای اون خوانندس.محرک ذهنی اون میشه.کنجکاوی هاشو ارضا میکنه.اونو به سمت چیز های بلند تر میکشونه و اگر ی موضوع هدفدار باشه و خوب نگارش بشه خواننده و نویسنده هردو ب لذت ادبی میرسن.حالا.در بدترین حالت فقط کافیه ی موضوع و سوژه متمایز از جیز های تکراری و بدون خلاقیت باشن.ینی موضوع باید نو و جدید باشه و از کلیشه بودن جلو گیری کنه.متن شما.واقعن کلیشه ایی نیست.خیلی هم جالبه.سر تیتر جالبه جذب کنندس میخونییش میبینی عه!فلسفه هم قاطیشه.هرچند من ب این نمیگم فلسفه ب این میگم ی چیز اضافه توی متن.چرا ؟چون نوینسده اومده خیلی درسته جلوی من گذاشته تو باید این سوال هارو غرق منی تو متن.طوری ک به چشم نیاد و نامحسوس خود خواننده متوجهشون بشه.داریم ی جا که:نفس کشیدن؟چرا اصلا وجود داری؟سکوت چرا اینقد کر کنندس؟چرا سوکوت؟چرا خفه شم؟خفه شدن چیه؟.اینا نمنه هاش بودن با اندکی تحریف.چون تن درست یادم نیست.شما وقتی ی موضوعی رو نفی کنی و زیر سوال ببری در نتیجه سعی میکنی انو استدلال کنی و ب جوابش برسی.(سین.صاد)این میشه فلسفه ی فلان.فلسفه ی دین.فلسفه ی اینکه چرا فطرت انسان ها خداجوست.اینا همه نقض میشن و در نتیجه ی نقض شدگیشون ثابت میشن.شما تو متنت داری.خیلی درسته و خام.باید روشون کار کنی تا بهتر بشن.میتونی قاطیش کنی چرا ک ن!چون عشق خودش سر تاپاش ی فلسفس.داستان تو عاشقونس.کمی تا اندکی البته.ابن سینا اومده فلسفه عشق نشته برای منو تو ک چی؟ک بخونیم و اینجور جاها ب کارش ببریم.
خوب.میرسیم ب مرحله ی بعد.
3.درونمایه داشتن خیلی مهمه.من هرچی ک از داستان بفهمم و اقتباس کنم و درک کنم میشه درونمایه.سوال:از داستان سارا چ فهمیدید؟ پاسخ:زمانی انسان ها میمیرند ک احساس نیز مرده باشد.
معمولا نتیجه گیری ها همراه خودشون درمونمایه دارن.یا درونمایه کهنه یا درونمایه نوعه.درونمایه داریم تو کل داستان بخشه.مثه خون در بدن.درونمایه داریم نتیجه گیریه.انواعشو گفتم.حالا نوع داستان شما رو مشخض میکنم.درونمایه ی شما ضعیفه.چرا؟چون خیلی گنگه.اصن متن گنگ ن هدفش معلومه ن چی چیز دیگش.تا این درست نشه خوانننده از نظر غافله.
4.شخصیت شخصیت پردازی افتضاح.افتضاح.نمیدونم اینا چین!نمیدنم اینا کین!خیلی شبیه هم.خیلی نزدیک.ی رنگ نزار!سفیدو سیاهشون کن.بزار تناقضشون تو چشم بیاد بزار درک بشه.شخصیت پردازیت خیلی ضعیفه.شخصیت تو ادمه درست.نفس میکشه احساست داره و خیلی هم میگه لعنتی ای عوضی.ولی اینا کافی نیست.من باید خلال این حرف ها خلال این میانه ی داستان بفهمم با کی طرفم.احساست علاق.خیلی محدود کردی کرکتر رو بزار بریزه بیرون.بزار بگه.
ملکه عشق (http://forum.pioneer-life.ir/member3727.html)
اول از همه بیرون باران پنجره را به گلوله بسته است. = بیرون نیاز نداره یه جور اغراقه چون داخل خونه که بارون نمی یاد؛ میاد؟

من با انگشتم آرام آرام مسیر قطره ها را به پایین دنبال می کنم. = تا پایین دنبال می کنم
چه قدر قشنگ وقتی پایین سر می خورند بقیه را هم با خود یکی می کنند...= وقتی به پایین این یک. دوم اینکه بهتر نیست یه است بعد قشنگ اضافه کنی؟
شاید من هم بتونم توی راهم همه رو با خودم یکی کنم!؟ شاید من هم بتوانم در راهم همه را با خودم یکی کنم!؟= آقا دیگه در این حد که نباید باشه
می خوام داد بکشم دیوار ها را خاکستر کنم و بگویم = می خواهم
چه طور لحنی به این آرامی هم میتواند وجود داشته باشد؟ =
خب در اینجا: چه طور لحنی به این آرامی می تواند وجود داشته باشد؟ لحنی به این آرامی هم می تواند وجود داشته باشد؟
و پیچیده ها رو ساده بگذریم؟ = و پیچیده ها رو ساده؟ متوجه فعلت نشدم ولی فکر کنم می خواستی دو فعل مثل هم نداشته باشی اگه منظورت اینه بهتر بود یکی شو حذف می کردی
چرا واقعن آدما اینجوری ان؟= واقعاً چرا آدما اینجوری‌ان؟
صدات مزخرفت صدات روانیم می کنه... = سارا یه توضیح درباره این همه ضمیر و اون همه تکرار می دی؟ صدای مزخرفت روانیم می کنه صدات مضخرفه، روانیم می کنه
آره آفرین اشک... اشک خوبه. بذار جمع بشه... = تکرار اشک بدون مشخص کردن راهی برای خوندن؟ به نظرت بهتر نیست جمله رو عوضش کنی؟
از بس از سه نقطه استفاده کردی کاربردش تو متنت از بین رفته کلن مثلا:
اه خفه شو... چشماتو خفه کن... عوضی چشات.... الان می خواستی جمله رو ادامه بدی وسطش ولش کردی یا چشات وابسته ی عوضیه؟
وای نستاده بودی... جان فعل جدیده؟
قزه های خیس باران قطره
وقتی محتویات قلبت به بالا جوری می پیچند که کل بدنت تیر بکشد... وای من این دیگه چه حسیه؟
چه سمفونیی! اون ی چی می گه یه صفت براش بیار اون ی بچسبه به صفت مثلا چه سمفونی زیبایی البته مثال من صرفا جههت مثال بود نه دخالت در متن
و مثل باد، بیدی که من باشم را می لرزاند... و مثل باد، مرا همانند بیدی می لرزاند
قدری محکم بغلم کرد که ترک خوردگی های قلبم را چسباند...! به قدری
توی قصه … ی ماوقتی آدما می میرند... توی قصه ی ما ... وقتی
کسی اینجا به من یاد بدهد چگونه بغض را می خورند، من دارم آن را بالا می آورم. عاشق این جملت شدم خیلی باحاله دوستش دارم

مرسی از داستانت بسی لذت بردیم

جلاد
2016/11/02, 14:58
MIS_REIHANE (http://forum.pioneer-life.ir/member4599.html)

من داستانو هر بار میخونم ب ی چیز جدید میرسم.تعارفشو اول بگم.ولی بدون ب اذای هر تعریف ده تا خطا داری.هرچقدرم اسپم بدی و بگی ک پرش رو فلان میکنم اینو بیسار میکنم فایده نداره و توجیه قلمت نیست.پس:
داستان واقعن اشک ادموددر میورد.اشک من در اومد.شاید زیاد احساساتی هستم.ولی طبق تصوراتم اینا ی دختر و ی پسر بودن ک عاشق هم بودن و اخرش هم ب هم میرسن.اخرش با تمام سختی ها مال هم میشن.و ین کامل شدن و مکمل بودن شخصیت ها از چیزای تاثیر گذار داستانت بود.ببین.ضخصیت های داستان.واقعن مکمل بودن.از دسته های شخصیت های ایفای نقشی.ینی شخصیت هایی ک در هر برحه ی زمانی باید با هم باشن و یکیشون همیشه کمرنگه.با این دو وجهی کردن راوی و این دو قسمتی کردن راوی اومدی و به ی تعادل خاص رسوندیشون.خیلی زیبائه برای من.این بود تعریفات من از داستان.حالا میریم تو کار سبک و روش.پیرنگ.نثر و هر انچه به پایه مربوط است:
بسم الله الرحمن رحیم.
راوی داستان:شخص روایتگر داستان.گاهی شخصیت اصلی داستان.گاهی فرعی.گاهی محدود گاهی نا محدود.گاهی جایز الخطا و... نگاه کن.دو دسته منتقد داریم ک رای هارو ب دو دسته تقسیم میکنن.یکی میاد میگه من میگم راوی ی ادم جان داره و شخصیت و هویت داره.یکی میاد میگه من میگم راوی هیچی نداره!ره وی ی متنه ک داره سخن میگه.اکثرا طرفدار اولی هستن.چون راوی توی اطراف ما هم وجود داره.مثلا من ی داستانی رو میخونم.راویش شدیدا شبیه دوستمه.جایگزین میکنم.راوی رو دوستم میبینم ک داره از حرف های کرکتر رو مینویسه.ایا این راوی جان و شخصیت و تاثیرگذاری دارد؟بله دارد!پس راوی زنده هسست.من اینجا ایرادی نمیبینم ک راوی من شخصیت اصلی داستان باشه.هرچند نمیتونم بگم از دسته راوی هایی هست ک شخصیت سوم شده شخصیت اول.کار این راوی سخته.ی تضاد و ی کشمکش با خودش داره ک شدیدا گنگه.و از نقاط ضعف نویسندگی به حساب میاد.من اگه راوی رو نشناسم چجوری میتنم باهاش انس بگیرم؟داستان یک مثلثه.نویسنده.خواننده .راوی.وقتی من ی بعد رو نشناشم چجوری میتونم ارتباط برقرار کنم و داستان برام ملموس بشه؟خوب نمیشه!تازه اینجا راوی و شخصیت باهم یکی شدن.خوب این فوق العاده کار کردن میخواد.من باید تمام نکات ظریفی رو ک کشمکش های عاطفی کرکتر رو به همراه داره از راوی جدا کنم.ببینید.راوی ی موجودیه ک فقط گویندس.نباید احساست ر قاطی کارش کنه.اینطوری باعث میشه خواننده به خطا بره.نفهمه اینجا چی شده.میشه جایزالخطا.میشه راوی ک میتنه با متن شوخی کنه.خوب اثرو نابود میکنه!و الان این نیوسنده ی گرام ایا اومده مرز رو مشخص کنه؟مسلمن نه! اثبات حرفم :اما چطور میتوانم دست از ان صدای مزخرفش بردارم؟
پس.باید توی راوی دقت بیشتری ب خرج بدی..بعد مثلا فکرشو بکن راوی بمیره!سعی کن راوی چند گانه و چند جانبه باشه.تا نتونی از بینش ببری.از یجا نابودش کردی مطمئن باشی جاش خالی نمیمونه.مثال میزنم:نغمه.هر جا که ارتباط با راوی قطع میشه یکی دیگه میاد ک اونو بیان میکنه.جایی ک سم تارلی میره.جان اسنو میمیره و حالا کی اونجا میتونه گزارش کنه؟شاید ملیساندر! یا یکی از وحشی ها.یا حتی ی ادر.هرچند بحث راوی این داستان یکم پیچیدس.من معتقدم ک شخصیت ها مثل عروسک های خیمه شب بازی هستن ک راوی(نویسنده!) انا رو میکشونه توی ماجرا.و اونا فقط هستن ک باشن.هیچ دخالتی ندارن.
نتیجه گیری:راوی ی ناشی (خودت صد درصد.چرا؟بالا گفتم.راوی نویسندس.)نمیتونه داستانو بندازه تو چارچوب. در نتیجه مثلث خراب میشه و داستان از هم میپاشه و صرفا میشه چند تا کلمه ک با ادامش چسبوندیشون ب هم.تنها دوای این کارم خوندن بیشتر کتاب تو زمینه ی نوشتارت و تمرین زیاده.

1-متن یا پلاته یا داستان.داستانی داریم ک پلات نباشه.ولی پلاتی نداریم ک داستان نباشه.پلات یا پیرنگ بر علیت میره جلو.علت این حادثه چی بوده ؟چ کنشی موجب به وجود امدن این واکنش شده؟چرا؟چطور؟خوب.چی شد های پرسش ما همینطور پشت هم قطار میشن و چی رو بوجود میارن؟تجربه... حاصله ی تجربه میشه کنش و واکنش و در نتیجه جدال و و حادثه و رفته رفته میرسه ب کنش صعودی و نقطه ی اوج و در پایان گره گشایی از این حرفا.مثال میزنم:استاد شاگرد را از کلاس بیرون کرد.این داستانه.اما:شاگرد اینقدر سرکلاس سرش توی گوشی بود و هی مردم را لایک میکرد ک استاد عصب شد و اورا از کلاس انداخت بیرون.این چیه؟این طرحه.
تو الان توی داستان.من علت و معلولی نمیبینم ک داستان بر اون رفته باشه جلو.چرا؟چون گنگه.من نمیدونم این دوتا چرا از هم فاصله میگیرن.و چرا این پسر یا دختر میخواد ک فرد مقابل بهش وابسطه نشه و فکر میکنه ک فرد مقابل میره.یا چرا نمیخواد عین اون بشه .یا چرا یا چرا یا چرا.خیلی سوال هایی دیگه در قبالش من باید پاسخ داشته باشم.ببین نویسنده ب دو صورت میادعلیت رو توی داستان یماره.یا اینقد اونو تو سداتان ممحو میکنه و داستان میشه حلالش ک دیگه اصن ب چشم نمید.یا خیلی واضح میاد به خواننده میگه ک ب این دلیل پسره اینطوری شده.یا فلش بک میزنه به عقب و جریان گذشتشونو توضیح میده به صورت مفصل یا لا بلای دایلوگ ای این دو یا صحبت های اون انسان تو ذهنش و با خودش میاد علیت رو میاره.اگر ب این ها پاسخ خیلی کم.خیلی کوتاه خیلی ناقص حتی ی پاسخی ک دندون گیر هم نباشه داده شد من ب این میگم پلات.چون گره گشایی میکنم توش.و گره گشایی از عناصر مهمه پللاته.پس این پیرنگ جامعه.و میتونم من در اخر بگم ک حتی طرح این چی بود.سبک داستانی چی باشه بهتره.(چطوری؟خوب من میگم اگه طرح من بازه وخیلی عینیه من میگم این داستان رئالم میتونه باشه و واقع گراس و فلانه و اخرش رو من باید رد نظر بگیرم ک چی میشه چون طرح بازه .یا اگه من ی جوری تشخیص دادم ک طرح بسته بوده خوب نتیجه میگیرم 1.جنایی بوده2. ترسناک بوده. چون این دو نوع سبک داستانی همیشه اخرش صد در صد باید معلوم باشه و طرح بسته باید براش در نظر گرفت.ینی اینکه من اینقد پلاتو باز نیکنم ک نتونم ببندمش.شاخ و برگو بزارم برای موقعی ک داستانم مثلا ی زندگی روزمره رو میخواد ب چالش بکشه .)خوب.از این ک بگذریم.نتیجه میگیرم داستان شما پلات داره.ولی خیلی ضعیفه.توی داستان یکم علیت ب چشم میاد.چرا نیاد.میاد.مثال میزنم:حتی ذهن هم اینقدر امن نیست ک بعضی از حرف هارا راحت تکرار کرد.حتی ب خودت هم نمیشود اعتماد کرد(چرا؟؟)زیرا:خودت سریع ل میرود اگر بهش بها بدی.خودت ی ادم دهن لق است.خوب.مشاهده کردین ک ما پلات داریم!ولی ضعیفه.خیلی ضعیف.نمیشه هم کاریش کرد.ون نویسنده دستشو باید قوی کنه و یاد بگیره چجوری پلاتی بنویسه.عرضم اینه ک مثه ی بنا میمونه.من سرکارگر هرچقدرم بهش بگم ک چججوری سیمان بریز رو اجر اون باید خودش تمیرین کنه تا یاد بگیره.
2.سوژه ی داستانی خیلی مهم و تاثیر گذاره.شدیدا!موضوع باید جذاب و گیرا باشه.باید قابل قبول و قابل باور باشه و با درک خواننده همخونی داشته باشه.مثلا من ی متن بنویسم با موضع پدر خیلی بهتر و پر طرفدار تر از متنی میشه ک با موضوع زیر لایه ها و اربیتال ها نوشته بشه.چرا پر طرفدار تره؟چون قابل فهم تره.چون خواننده ی چیزی رو میخونه و باش ارتباط بر قرار میکنه.پاسخگوی نیازهای اون خوانندس.محرک ذهنی اون میشه.کنجکاوی هاشو ارضا میکنه.اونو به سمت چیز های بلند تر میکشونه و اگر ی موضوع هدفدار باشه و خوب نگارش بشه خواننده و نویسنده هردو ب لذت ادبی میرسن.حالا.در بدترین حالت فقط کافیه ی موضوع و سوژه متمایز از جیز های تکراری و بدون خلاقیت باشن.ینی موضوع باید نو و جدید باشه و از کلیشه بودن جلو گیری کنه.متن شما.واقعن کلیشه ایی نیست.خیلی هم جالبه.سر تیتر جالبه جذب کنندس میخونییش میبینی عه!فلسفه هم قاطیشه.هرچند من ب این نمیگم فلسفه ب این میگم ی چیز اضافه توی متن.چرا ؟چون نوینسده اومده خیلی درسته جلوی من گذاشته تو باید این سوال هارو غرق منی تو متن.طوری ک به چشم نیاد و نامحسوس خود خواننده متوجهشون بشه.داریم ی جا که:نفس کشیدن؟چرا اصلا وجود داری؟سکوت چرا اینقد کر کنندس؟چرا سوکوت؟چرا خفه شم؟خفه شدن چیه؟.اینا نمنه هاش بودن با اندکی تحریف.چون تن درست یادم نیست.شما وقتی ی موضوعی رو نفی کنی و زیر سوال ببری در نتیجه سعی میکنی انو استدلال کنی و ب جوابش برسی.(سین.صاد)این میشه فلسفه ی فلان.فلسفه ی دین.فلسفه ی اینکه چرا فطرت انسان ها خداجوست.اینا همه نقض میشن و در نتیجه ی نقض شدگیشون ثابت میشن.شما تو متنت داری.خیلی درسته و خام.باید روشون کار کنی تا بهتر بشن.میتونی قاطیش کنی چرا ک ن!چون عشق خودش سر تاپاش ی فلسفس.داستان تو عاشقونس.کمی تا اندکی البته.ابن سینا اومده فلسفه عشق نشته برای منو تو ک چی؟ک بخونیم و اینجور جاها ب کارش ببریم.
خوب.میرسیم ب مرحله ی بعد.
3.درونمایه داشتن خیلی مهمه.من هرچی ک از داستان بفهمم و اقتباس کنم و درک کنم میشه درونمایه.سوال:از داستان سارا چ فهمیدید؟ پاسخ:زمانی انسان ها میمیرند ک احساس نیز مرده باشد.
معمولا نتیجه گیری ها همراه خودشون درمونمایه دارن.یا درونمایه کهنه یا درونمایه نوعه.درونمایه داریم تو کل داستان بخشه.مثه خون در بدن.درونمایه داریم نتیجه گیریه.انواعشو گفتم.حالا نوع داستان شما رو مشخض میکنم.درونمایه ی شما ضعیفه.چرا؟چون خیلی گنگه.اصن متن گنگ ن هدفش معلومه ن چی چیز دیگش.تا این درست نشه خوانننده از نظر غافله.
4.شخصیت شخصیت پردازی افتضاح.افتضاح.نمیدونم اینا چین!نمیدنم اینا کین!خیلی شبیه هم.خیلی نزدیک.ی رنگ نزار!سفیدو سیاهشون کن.بزار تناقضشون تو چشم بیاد بزار درک بشه.شخصیت پردازیت خیلی ضعیفه.شخصیت تو ادمه درست.نفس میکشه احساست داره و خیلی هم میگه لعنتی ای عوضی.ولی اینا کافی نیست.من باید خلال این حرف ها خلال این میانه ی داستان بفهمم با کی طرفم.احساست علاق.خیلی محدود کردی کرکتر رو بزار بریزه بیرون.بزار بگه.
ملکه عشق (http://forum.pioneer-life.ir/member3727.html)
اول از همه بیرون باران پنجره را به گلوله بسته است. = بیرون نیاز نداره یه جور اغراقه چون داخل خونه که بارون نمی یاد؛ میاد؟


من با انگشتم آرام آرام مسیر قطره ها را به پایین دنبال می کنم. = تا پایین دنبال می کنم
چه قدر قشنگ وقتی پایین سر می خورند بقیه را هم با خود یکی می کنند...= وقتی به پایین این یک. دوم اینکه بهتر نیست یه است بعد قشنگ اضافه کنی؟
شاید من هم بتونم توی راهم همه رو با خودم یکی کنم!؟ شاید من هم بتوانم در راهم همه را با خودم یکی کنم!؟= آقا دیگه در این حد که نباید باشه
می خوام داد بکشم دیوار ها را خاکستر کنم و بگویم = می خواهم
چه طور لحنی به این آرامی هم میتواند وجود داشته باشد؟ =
خب در اینجا: چه طور لحنی به این آرامی می تواند وجود داشته باشد؟ لحنی به این آرامی هم می تواند وجود داشته باشد؟
و پیچیده ها رو ساده بگذریم؟ = و پیچیده ها رو ساده؟ متوجه فعلت نشدم ولی فکر کنم می خواستی دو فعل مثل هم نداشته باشی اگه منظورت اینه بهتر بود یکی شو حذف می کردی
چرا واقعن آدما اینجوری ان؟= واقعاً چرا آدما اینجوری‌ان؟
صدات مزخرفت صدات روانیم می کنه... = سارا یه توضیح درباره این همه ضمیر و اون همه تکرار می دی؟ صدای مزخرفت روانیم می کنه صدات مضخرفه، روانیم می کنه
آره آفرین اشک... اشک خوبه. بذار جمع بشه... = تکرار اشک بدون مشخص کردن راهی برای خوندن؟ به نظرت بهتر نیست جمله رو عوضش کنی؟
از بس از سه نقطه استفاده کردی کاربردش تو متنت از بین رفته کلن مثلا:
اه خفه شو... چشماتو خفه کن... عوضی چشات.... الان می خواستی جمله رو ادامه بدی وسطش ولش کردی یا چشات وابسته ی عوضیه؟
وای نستاده بودی... جان فعل جدیده؟
قزه های خیس باران قطره
وقتی محتویات قلبت به بالا جوری می پیچند که کل بدنت تیر بکشد... وای من این دیگه چه حسیه؟
چه سمفونیی! اون ی چی می گه یه صفت براش بیار اون ی بچسبه به صفت مثلا چه سمفونی زیبایی البته مثال من صرفا جههت مثال بود نه دخالت در متن
و مثل باد، بیدی که من باشم را می لرزاند... و مثل باد، مرا همانند بیدی می لرزاند
قدری محکم بغلم کرد که ترک خوردگی های قلبم را چسباند...! به قدری
توی قصه … ی ماوقتی آدما می میرند... توی قصه ی ما ... وقتی
کسی اینجا به من یاد بدهد چگونه بغض را می خورند، من دارم آن را بالا می آورم. عاشق این جملت شدم خیلی باحاله دوستش دارم

مرسی از داستانت بسی لذت بردیم










به اندازه خود داستان نقد بود((4))داستان خیلی عوضی داشت خوشم نیومد میشد بهتر نوشت چون موضوعش تا حدودی میشه گفت زیاد نوشته شده موضوع خوب ولی نمره7 از 10 این فقط نظر منه و احتمالا خیلیای دیگه بیشتر میدن
موفق باشی
پ.ن حال نداشتم زیاد نقد کنم همینم خسته شدم((230))

Melisandre
2016/11/02, 15:21
به اندازه خود داستان نقد بود((4))داستان خیلی عوضی داشت خوشم نیومد میشد بهتر نوشت چون موضوعش تا حدودی میشه گفت زیاد نوشته شده موضوع خوب ولی نمره7 از 10 این فقط نظر منه و احتمالا خیلیای دیگه بیشتر میدن
موفق باشی
پ.ن حال نداشتم زیاد نقد کنم همینم خسته شدم((230))

ممنون بابت این که خودتونو خسته کردین و وقت گذاشتین... :)
عوضی و لعنتی اسم خاصه، نمیشه کم یا زیادش کرد یا عوضش کرد و خیلی ربطی به دایره ی لغات و تکرار و اینا نداره... توی این داستان عوضی و لعنتی صف نیستند اسم خاص هستن :)

negar_gh
2016/11/04, 15:55
دنیا بلرزد اما صدایم به من خیانت می کند
عالی بود

momo jon
2016/11/09, 17:43
جالب بود:)
منتظر بقیه داستانات هستم :)((48))

Banoo.Shamash
2016/11/09, 22:33
خیــــــــلی عالی بود.... واقعا عالی
پارت اولش خو اصن نمیفهمیدم کی به کیه چی به چیه، فقط میخوندم میرفتم جلو تا شاید بفهممش:|
اما پارت دومش، بهتر شد، یعنی تونستم تشخیص بدم که، آره اینا دو نفرن، پس احتمالا یه دختر و یه پسرن، پسره خیلی مغروره (تو روحش-___-) ، دختره هم خوددرگیری مُضمِن داره:|
اعتراف میکنم این اولین مدل سبک نوشتن بود که میدیدم. درواقع، حتی پرش هایی هم که داشتی، یا حتی اینکه بعضی کلمات محاوره و بقیه کتابی بودن، اما اصلا احساسشون نمیکردم؛ درواقع با داستان احساس راحتی میکردم! چون نه زیاد محاوره و نه زیاد کتابی بود که حال آدمو بهم بزنه:|
آخرشم خیلی خوب تموم شد، دمت گرم :دی♥
پ.ن: قابل توجه تیم نقد کوبنده:دی نقداتون خیلی طولانین:| من اصن نخونده ردشون میکنم:| خدا خیرتون بده یکم کوتاهترشون کنین که بیایم بخونیمشون و لذت ببریم، دهــــــــــه:| :|

جلاد
2016/11/22, 21:58
میدونم ربطی نداره ولی تو فرزند نفرین شده داستان پسر هری ایا اسنیپ نقش داره
اگه داره دیکه بدون الن ریکمن ارزش دیدن نداره((84))

MIS_REIHANE
2016/11/25, 09:29
خیــــــــلی عالی بود.... واقعا عالی
پارت اولش خو اصن نمیفهمیدم کی به کیه چی به چیه، فقط میخوندم میرفتم جلو تا شاید بفهممش:|
اما پارت دومش، بهتر شد، یعنی تونستم تشخیص بدم که، آره اینا دو نفرن، پس احتمالا یه دختر و یه پسرن، پسره خیلی مغروره (تو روحش-___-) ، دختره هم خوددرگیری مُضمِن داره:|
اعتراف میکنم این اولین مدل سبک نوشتن بود که میدیدم. درواقع، حتی پرش هایی هم که داشتی، یا حتی اینکه بعضی کلمات محاوره و بقیه کتابی بودن، اما اصلا احساسشون نمیکردم؛ درواقع با داستان احساس راحتی میکردم! چون نه زیاد محاوره و نه زیاد کتابی بود که حال آدمو بهم بزنه:|
آخرشم خیلی خوب تموم شد، دمت گرم :دی♥
پ.ن: قابل توجه تیم نقد کوبنده:دی نقداتون خیلی طولانین:| من اصن نخونده ردشون میکنم:| خدا خیرتون بده یکم کوتاهترشون کنین که بیایم بخونیمشون و لذت ببریم، دهــــــــــه:| :|

ب روی. چشم قزم(: خوب اخه وقتی اشکالات زیاد داره طولانی میشه.ولی باشه حتما از حجمش برای پای تاپیک کم میکنیم.بقیشو میفرسیم برا نویسنده.ممنون از انتقادتون(: پیشتاز باشید.