PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : روزی که زبانم قطع شد(داستان واقعی)



skghkhm
2016/10/01, 14:55
روی تاب بزرگ وسط حیاط نشسته ام و فارغ از دنیا ی پرهیاهوی آدم بزرگها، تاب میخورم. باد خنک بر صورتم دست می کشد دمپایی صورتی رنگم هرازگاهی از پایم می افتد و من نیم خیز میشوم و با نوک انگشت پایم دمپایی ام را سمت خودم میکشم و دوباره می پوشم بعد پایم را جمع می کنم و داد میزنم:پرواز کن!
برادرم تابم می دهد. خواهرم که روی تاب جابه جا میشود تازه به خودم می آیم که شریکی در سواری مهیجم دارم. تاب آهنی جیر جیر میکند. کم کم حرکت تاب آهسته می شود. سرم گیج میرود اما این احساس کرخی و خواب آلودگی را دوست دارم. آسمان آبیست با چند لکه ابر تپل و سفید که هرچه سعی میکنم قوه ی خیالم شکلی برایشان نمی سازد. ناگاه خواهرم جیغ میزند. به خود که می آیم او قهر کرده چون برادرم در انتخاب بازی بعد،با او موافقت نکرده!
از تاب پایین می پرم ، نباید جمع سه نفره ی ما خراب شود من مدهوش این جمع آرامم الکی گفتم،تا ده بلد نیستم بشمارم همین سه تا... من قد خودمان بلدم بشمارم قد آرزوهایم...
میدوم دنبال خواهرم خواهش میکنم برگردد باهم باشیم.او بی توجه به من سرعتش را زیاد میکند. هنوز دارم التماس میکنم که،
پایم لیز می خورد. بین همان پله اول و دوم ایوان زمین می خورم. زبانم لای فک بالا و پایینم گیر میکند. خون روی پله ها و ایوان پخش می شود. چانه ام درد می کند. زبانم به شدت درد میکند اما بیشتر احساس سری دارم. جرات دست زدن به زبانم را ندارم.دهانم باز مانده حتما صحنه ی وحشتناکی ست که خواهرم فریاد میزند و میدود داخل راهرو. نمیفهمم برادرم کی میرود کمک بیاورد. من درد زیادی ندارم بیشتر میترسم.خون تقریبا همه ایوان را پر کرده. لباسم را عوض میکنند اما بلافاصله لباس جدیدم نیز از خون قرمز میشود. خواهرم میرود لباس سرخ آبی آستین پوفی مهمانی اش را برایم می آورد. خوبی اش این است که دیگر معلوم نیست چقدر دارد از دهانم خون می رود. چیزی در دهانم آویزان است. مادرم از بیرون می آید. مرابغل میزند. یک دستمال کاغذی دستم می دهد و میگوید:" زبونت رو محکم با این نگه دار!"
حرفش را اطاعت میکنم. مادرم به سرعت میدود. تکان های شدید نگه داشتن زبانم را برایم سخت میکند. برادرم کیف مادرم را با دودستش گرفته و دنبالمان میدود. به یک درمانگاه میرسیم حالا دیگر ظهر شده تازه شیف عوض شده و دکتر قبول نمیکند حتی مرا ببیند. مادرم التماس میکند اما دکتر میگوید میخواهد برود خانه و وظیفه ای ندارد چون ده دقیقه از زمان کاری اش گذشته است. هنوز زبانم را با دستم نگه داشته ام. درد میکند اما ترس از کنده شدن ان یک تکه گوشت که کل زبانم را نگه داشته، مرا وادار میکند دستم را محکم در دهانم نگه دارم. برادرم میدود جلوی پرستار به چشمانش زل میزند. بلاخره دکتر رضایت میدهد مرا روی تخت بخوابانند. در یک اتاق کوچک و باریک با یک تخت و یک شیر آب یک مرد سفید پوش را میبینم که ماسک زده و با جدیت دهانم را وارسی میکند. مادرم دست هایم را نگه داشته. من به دکتر و چراغ بزرگ بالای سرم زل زده ام. پرستار سوزنی در دهانم فرو میکند. سری زبانم به بی حسی می گراید. مادرم اینجاست این یعنی من باید به این مرد سفید پوش اعتماد کنم. دکتر یک سوزن و نخ نامرئی که بعدا میفهمم نخ بخیه است را مدام در دهانم میبرد و بیرون می آورد. من هنوز به او خیره مانده ام . دهانم باید باز بماند برای همین تکه لاستیک حلقوی شکلی لای دندانهایم گذاشته اند.خون زیادی از زبان رفته ،یخ کرده ام بی روحم و تسلیم و خیره به مقابل. ناگاه مادرم غش میکند. کاملا میفهمم این از روی عشق است. برادرم میدود بر صورتش آب می پاشد . طفلکی یک دقیقه می اید بالای سر من دوباره می رود بالای سر مادرم. مادرم حالا روی تخت پایین پایم دراز کشیده. حالا من فقط دکتر سفید پوش را میبینم که با جدیت تماشایم میکند. من شجاعم؟ شایدهم چیزی برای ترسیدن وجود ندارد! یا اینکه عقل حکم می کند که باید دوام بیاورم !
انگار تمام شد که دکتر قیچی را از پرستار میگیرد. نمیدانم چرا ناگاه شیطنتش گل می کند و درحالی که تیغه های قیچی را نشانم میدهد میگوید؛"اگه گریه کنی زبونت رو می برم." نکند خیال میکند بامزه ست و از رفتار با بچه ها چیزی حالیش است!
منکه زبانم بریده الان دوختی با این همه دردسر!
منکه تا آن موقع گریه نکرده ام آرام قطره های اشک بی صدا از گوشه ی چشمم سرازیر میشوند اما نه از ترس، احساس غربت می کنم. میخواهم برگردم خانه کنار پدر و مادر و خواهر و برادرم کنار بخاری باهم انار هایی که مادر دانه کرده بخوریم بلند بلند بخندیم انگار نه انگار !
تمام شد. به کمک پرستار می نشینم. با مادر و برادرم برمیگردیم خانه. خواهرم عزیزترین عروسکهایش را صف کرده کنارم. مادرم سفره ی غذا پهن کرده. همه سر سفره اند جز من! مادرم مرا کمی دورتر روی زمین نشانده تا نبینم انها چطور پلو وخورشت میخورند نکند دلم بخواهد. به کاسه سوپ و نی که در دستم ست نگاه میکنم.نی را نباید روی زبانم بگذارم.

نی را میگذارم گوشه ی دهانم کنار دندان های آسیاب پایینی، به خانواده ام نگاه میکنم. دلم از غذا و میوه هایی که میخورند نمی خواهد. دلم میخواهد کنارشان باشم!

mixed-nut
2016/10/01, 20:28
آخ


خیلی قشنگ بود. ممنون

Banoo.Shamash
2016/10/02, 02:16
خیلی قشنگ بود:)
ولی از کجا اینو پیدا کردی و میدونی که واقعیه؟؟ _

skghkhm
2016/10/02, 08:14
خیلی قشنگ بود:)
ولی از کجا اینو پیدا کردی و میدونی که واقعیه؟؟ �_�
چون برا خودم اتفاق افتاده:(

M!r@
2016/10/02, 16:02
بسی زیبا بود.

skghkhm
2016/10/03, 07:25
بچه ها مرسی از توجه و پیام خصوصیاتون، ولی تو چت باکسم گفتم:الان خوب خوبم زبونم سالمه به جون خودم رفتم کرسی آزاد اندیشی دانشگاه ترم های پیش ،سر دانشجوها و استادو بردم باورکنین:)
فقط خواستم با به اشتراک گذاشتن این داستان علاوه بر اشتراک احساسم بگم که هر وقت و هرجا بودین چه پرستار و دکتر چه عابر یا همسایه ای که هیچ ربطی بهش نداره ، وقتی کسی احتیاج به کمک داشت دریغ نکنین . وظیفه نه در پول محدود میشه نه در زمان نه در آشنایی! همینکه توانایی کمک به کسی رو داریم باید کمکش کنیم. در زمان همون لحظه، حال رو درک کنید. همین امام حسین(ع)عزیز و بزرگواری که پیرهن مشکی عزاشو می پوشیم و هیئت میریم بخاطرش،یه درس بزرگ داره اونم تلاش تا پای جون برای دفاع از مظلوم و مبارزه با فساد و ظلمه!
عاشقایی که درس آزادگی از مولا یاد گرفتید
هرجور و هرجا و هروقت میتونید شبیه معشوق باشید.

lilya
2016/10/03, 09:51
خیلی داستان قشنگی بود. هروقت ماجرا برای خود ادم اتفاق افتاده باشه و بنویسدش اون وقت تاثیر پذیری بیشتریم داره .
البته واقعا متاسفم که این اتفاق برای خودتون افتاده بوده. اما خدا رو شکر که الان سالمین .

Araa M.C
2016/10/03, 17:36
میدونی خیلی جالب بود که از یه اتفاق این چنینی یک داستان نوشتی و توی اون چنتا نکته جالب رو گنجاندی. بابت اتفاقی هم که برات افتاده متأسفم خوبه ک الان خوبی :) ایراد به خصوصی ندیدم توی نوشته ات و نقد خاصی ندارم /:

Moon Jacob
2016/10/03, 22:14
عالی بود . قیافه ی من دیدنیه ! بازم بنویس . مرسی دستت درد نکنه

N.T_mzx
2016/10/06, 12:54
خیلی قشنگ بود!متاسفم که برای خودت اتفاق افتاده ولی باز هم تاثیر گذار بود((58))

The Holy Nobody
2016/10/06, 19:17
خوب بود کاشکی یکم چاشنی تخیلاتت رو هم بهش اضافه میکردی و حس نمیکردیم صرفا داریم خاطره میخونیم...
یه کم خلاقیت کم داشت ولی لذت بردم.
آفرین...

Melisandre
2016/10/22, 17:34
تیم نقد

خوب سلام
خوب نثر داستان چیز روونی بود ک ایرادی نداشت... اما ایرادات داستان ربطی ب نگارش خوب و ویراستارزی فوق العاده ی شما نداره... فضا سازی و توصیفاتتون هم به جا و مناسب و اندازه بود... ایراد اصلی داستانتون پردازش ی خاطره در غالب داستان بود... می دونین منظورم چیه؟ شما صرفا یک واقعه ر نقل قول کرده بودین ... برای این که یک اتفاق داستان بشه خیلی راه طولانیی وجود داره... چون معمولن داستان ها از یک اتفاق معمولی ویا عجیب و جالب در زندگی نویسنده نشعت می گیرن... داستان باید شاخ و برگ داشته باشه که جذابش کنه... داستان باید با استفاده از فاکتور های مختلفی مثل دیالوگ نویسی و فضا سازی یا توصیف به پیشبرد مخاطب ب سمت هدف کمک کنه... هدف شما گنگ بود... خوب... یان واقعه این توصیفش این خوبی هاش این بدبختی هاش این همه ی جزئیاتش... هدفتون از مطرح کردنش چی بود؟ هدف داستانتون گنگ بود کاش بیشتر روی رپدازش ایده و هدفتون تمرکز می کردین... چون با این نگارش و نثری ک شما دارین خلاقیت و ایده پردازی چاشنیش بشه نویسنده ی چیره و فوق العاده ای خواهید بود... متأسفانه این داستان پردازشش کم بود... ایده و هدفش انگار ک خام باشه یکم به دل نمیشست... از کار های قبلیی که از شما دیدم توقع داشتم کارتون عمیق تر باشه چون می دونم تواناییش رو دارین حتما حتما... اما با این تشبیهات زیبایی که به کار یم برین و توصبفاتتون حیف نیست داستان رپدازش نشده باقی بمونه و صرفا عین یک خاطره باشه؟ من نتونستم هدفتون رو پیدا کنم... و حتی اگه این ایراد من باشه شما باید جوری روون بنویسید که هر کسی با هر برداشتی بلاخره یک هدفی رو بگیره... ولی من هیچ هدفی نگرفتم... شاید فقط اون قسمتی که دکتره اذیت می کرد یکم اشاره ب چیز خاصی داشت ک بازم پردازش نشده رها شده بود و نصفه کاره بود...
این ایرادات رو برطرف کنید... قلمتون خیلی خوبه حتما موفق میشین اگه سوژه ی خوبی رو برای نوشتن انتخاب کنید....

موفق و پیروز باشین :)