Bartimeaus
2016/09/23, 15:20
پسرک در اتاق را بست و کتابی را از زیر تختش بیرون کشید. همین چند روز پیش آن را در یک خرابه حوالی روستا پیدا کرده بود و در حالی که به خانه بر می گشت حاج ابراهیم او را دیده بود.حاج ابراهیم به او گفته بود آن کتاب را به همان جایی که بود برگرداند و توضیح داده بود که قبل از اینکه به دنیا بیاید چگونه این کتاب پسرش را به ذلت نشانده بود و تاریکی و تباهی ذهن پسرش را گرفته بود و در آخر مجبور شده بود او را بکشد و کتاب را در آن خرابه پنهان کند. حاج ابراهیم خواسته بود کتاب را به او بدهد اما پسر جواب داده بود که خودش کتاب را بر می گرداند.ولی همین که حاج ابراهیم دور شد به سرعت به سمت خانه رفته و بدون اینکه به پدرش سلام کند مستقیم به درون اتاقش رفت و کتاب را زیر تخت قایم کرده بود. چراغ قوه را روشن کرد و پتو را روی خودش کشید. در ضفحه اول نوشته شده بود.
بسم الله الرحمن الرحیم
این کتاب حاصل سال ها تجربه و تحقیق من در زمینه سحر و جادو است که تنها ادم هایی می توانند آن را بخوانند که روحشان از بند دنیای مادی رها است و تنها چیزهایی که دارند اعمال نیک و خداوندشان است. امید است که این کتاب به دست انسان های نا لایق و پست نیفتد.آموزش های این کتاب عبارتند از:
1. کیمیا (https://fa.wikipedia.org/wiki/%DA%A9%DB%8C%D9%85%DB%8C%D8%A7): کوشش در دگرش (تبدیل) کانیها (https://fa.wikipedia.org/wiki/%DA%A9%D8%A7%D9%86%DB%8C)و فلزات (https://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%81%D9%84%D8%B2%D8%A7%D8%AA)، علم اکسیر.
2. لیمیا (https://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%84%DB%8C%D9%85%DB%8C%D8%A7): تبدیل قوای فاعل به مفعول یا بالعکس، علم طلسمات (https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B7%D9%84%D8%B3%D9%85).
3. هیمیا (https://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%87%DB%8C%D9%85%DB%8C%D8%A7): احوال ستارگان و حیوانات مرتبط با آنها، علم تسخیرات.
4. سیمیا (https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B3%DB%8C%D9%85%DB%8C%D8%A7): راز و رمز اعداد دیدن و تصرف موجودات تخیلی (https://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D9%88%D8%AC%D9%88%D8%AF%D8%A7%D8%AA_%D8%AA% D8%AE%DB%8C%D9%84%DB%8C)، علم خیالات.
5. ریمیا (https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B1%DB%8C%D9%85%DB%8C%D8%A7): تردستی (https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AA%D8%B1%D8%AF%D8%B3%D8%AA%DB%8C)یا علم شعبدات
کسی دق الباب کرد. پسرک سریع کتاب را زیر تخت قایم کرد. و از اتاقش بیرون رفت.
حاج ابراهیم بود.
پدرش رو به پسرک گفت:علی جان، حاج ابراهیم باهات کار داره.
علی گفت:سلام.
حاج ابراهیم گفت:سلام علی جان. زیاد وقتتو نمی گیرم فقط می خوام بدونم اون کتابو برگردوندی؟
علی لحظه ای مکث کرد و لبش را گاز گرفت: امممم. آره همون روز برش گردوندم.
حاج ابراهیم گفت:مطمئن باشم دیگه؟
علی باز هم لحظه ای تردید کرد اگه می فهمیدند کتاب را نگه داشته تنبیه سختی در انتظارش بود:بله، بله، حتما... مطمئن باشین.
حاج ابراهیم نفس راحتی کشید و گفت: خوبه. من دیگه میرم.
پدر علی گفت: حالا کجا؟ بیاین تو بشینین یکم.
-نه مرتضی بهتره برم.خیلی خستم
پدر علی گفت: هر جور راحتین. به سلامت.
وقتی حاج ابراهیم رفت پدر علی گفت:علی... حاج ابراهیم کدوم کتابو می گفت؟
علی جواب داد : هیچی مهم نیست.
و بعد سریعا به طرف اتاقش رفت و در را پشت سرش بست.
روزها می گذشتند و علی هر روز چیزهای بیشتری از کتاب یاد می گرفت بدون این که بداند اخلاقش عوض شده و ذهنش به سمت تباهی می رود.
پدر علی پرسید: کجا می ری علی؟
پسرک با اخم گفت: به شما ربطی نداره
پدرش بلند شد و سیلی محکمی به پسرش زد. پسرک با تنفر به پدرش نگاه کرد و از خانه بیرون رفت.
همانطور که اشک از چشمانش می ریخت شمشیر انتقام از پدرش را در دل تیز می کرد و به سمت جنگل می رفت.چند ساعتی گذشت و هوا تاریک شد.
علی نمی دانست جنگل چقدر در شب ترسناک می شود.صدای جغدها، تاریکی بی نهایت و چشمانی که او را در تمام مدت می نگریستند.
صدایی خشک و خشن و پر از حیله گفت:چی شده بچه انگار خیلی ناراحتی.
پسرک با ترس اطرافش را نگاه کرد ولی کسی را ندید:تو کی هستی؟
بار دیگر همان صدای خشن و خشک گفت: من شخص خاصی نیستم ولی تو مهمی ... میخوای از پدرت انتقام بگیری؟... من کمکت می کنم.
پسرک گفت:چرا باید بهت اعتماد کنم؟
مردی با صورتی کج و زشت و قدی بلند از پشت درختان بیرون آمد علی لحظه ای خواست فریاد بزند اما مرد جلوی دهنش را گرفت و گفت: چون مجبوری و بعد با خندهای وحشتناک دور شد.
صدای پدرش را از دور شنید: علی؟ علی؟ اهای...علی... کجایی؟
صدای مرد را در گوشش شنید :حالا وقتشه برو جلو.
پسرک با ترس اطراف را نگاه کرد ولی اثری از مرد نبود و بار دیگر مرد گفت: فقط کافیه چشمانت را ببندی.
علی چشمانش را بست و آخرین هالهی نور از ذهنش محو شد.وقتی چشمانش را باز کرد پدرش رو به رویش روی زمین افتاده بود و چشمانش باز بود. اما حرکتی نمی کرد یعنی او را کشته بود؟ خودش؟ چگونه؟ کنار پدرش روی زمین زانو زد و با صدای بلند خندید خنده هایی شیطانی که لرزه بر اندام هر کسی می نداخت.
احساس کرد کسی بالای سرش ایستاده. سرش را که بلند کرد حاج ابراهیم تفنگی را به سمت سرش نشانه رفته بود.حاج ابراهیم با صدایی که هر لحظه بلندتر می شد گفت: بهت گفتم کتابو برگردون اما گوش نکردی و حالا... حالا من مجبورم یک بار دیگه شلیک کنم. لعنت به اون کتاب...
علی گفت:متاسفم... من... من...
حاج ابراهیم چشمانش را بست و شلیک کرد.گلوله رها شد و علی بی جان روی زمین افتاد.حاج ابراهیم چمشانش را باز کرد و به جسم بی جان پسرک نگاه کرد چگونه آن علی به این علی تبدیل شده بود چگونه مرتضی مرده بود. همش تقصیر آن کتاب بود باید سال ها پیش آن را نابود می کرد اما اگر این کار را می کرد امکان داشت روستا نابود شود. پس دوباره باید آن را پنهان می کرد. حاج ابراهیم برگشت و رقت تا کسی جنازه هارا پیدا کند.
و در دوردست ها آن مرد مرموز، همان شیطان می خندید، می خندید و می خندید.
بسم الله الرحمن الرحیم
این کتاب حاصل سال ها تجربه و تحقیق من در زمینه سحر و جادو است که تنها ادم هایی می توانند آن را بخوانند که روحشان از بند دنیای مادی رها است و تنها چیزهایی که دارند اعمال نیک و خداوندشان است. امید است که این کتاب به دست انسان های نا لایق و پست نیفتد.آموزش های این کتاب عبارتند از:
1. کیمیا (https://fa.wikipedia.org/wiki/%DA%A9%DB%8C%D9%85%DB%8C%D8%A7): کوشش در دگرش (تبدیل) کانیها (https://fa.wikipedia.org/wiki/%DA%A9%D8%A7%D9%86%DB%8C)و فلزات (https://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%81%D9%84%D8%B2%D8%A7%D8%AA)، علم اکسیر.
2. لیمیا (https://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%84%DB%8C%D9%85%DB%8C%D8%A7): تبدیل قوای فاعل به مفعول یا بالعکس، علم طلسمات (https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B7%D9%84%D8%B3%D9%85).
3. هیمیا (https://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%87%DB%8C%D9%85%DB%8C%D8%A7): احوال ستارگان و حیوانات مرتبط با آنها، علم تسخیرات.
4. سیمیا (https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B3%DB%8C%D9%85%DB%8C%D8%A7): راز و رمز اعداد دیدن و تصرف موجودات تخیلی (https://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D9%88%D8%AC%D9%88%D8%AF%D8%A7%D8%AA_%D8%AA% D8%AE%DB%8C%D9%84%DB%8C)، علم خیالات.
5. ریمیا (https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B1%DB%8C%D9%85%DB%8C%D8%A7): تردستی (https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AA%D8%B1%D8%AF%D8%B3%D8%AA%DB%8C)یا علم شعبدات
کسی دق الباب کرد. پسرک سریع کتاب را زیر تخت قایم کرد. و از اتاقش بیرون رفت.
حاج ابراهیم بود.
پدرش رو به پسرک گفت:علی جان، حاج ابراهیم باهات کار داره.
علی گفت:سلام.
حاج ابراهیم گفت:سلام علی جان. زیاد وقتتو نمی گیرم فقط می خوام بدونم اون کتابو برگردوندی؟
علی لحظه ای مکث کرد و لبش را گاز گرفت: امممم. آره همون روز برش گردوندم.
حاج ابراهیم گفت:مطمئن باشم دیگه؟
علی باز هم لحظه ای تردید کرد اگه می فهمیدند کتاب را نگه داشته تنبیه سختی در انتظارش بود:بله، بله، حتما... مطمئن باشین.
حاج ابراهیم نفس راحتی کشید و گفت: خوبه. من دیگه میرم.
پدر علی گفت: حالا کجا؟ بیاین تو بشینین یکم.
-نه مرتضی بهتره برم.خیلی خستم
پدر علی گفت: هر جور راحتین. به سلامت.
وقتی حاج ابراهیم رفت پدر علی گفت:علی... حاج ابراهیم کدوم کتابو می گفت؟
علی جواب داد : هیچی مهم نیست.
و بعد سریعا به طرف اتاقش رفت و در را پشت سرش بست.
روزها می گذشتند و علی هر روز چیزهای بیشتری از کتاب یاد می گرفت بدون این که بداند اخلاقش عوض شده و ذهنش به سمت تباهی می رود.
پدر علی پرسید: کجا می ری علی؟
پسرک با اخم گفت: به شما ربطی نداره
پدرش بلند شد و سیلی محکمی به پسرش زد. پسرک با تنفر به پدرش نگاه کرد و از خانه بیرون رفت.
همانطور که اشک از چشمانش می ریخت شمشیر انتقام از پدرش را در دل تیز می کرد و به سمت جنگل می رفت.چند ساعتی گذشت و هوا تاریک شد.
علی نمی دانست جنگل چقدر در شب ترسناک می شود.صدای جغدها، تاریکی بی نهایت و چشمانی که او را در تمام مدت می نگریستند.
صدایی خشک و خشن و پر از حیله گفت:چی شده بچه انگار خیلی ناراحتی.
پسرک با ترس اطرافش را نگاه کرد ولی کسی را ندید:تو کی هستی؟
بار دیگر همان صدای خشن و خشک گفت: من شخص خاصی نیستم ولی تو مهمی ... میخوای از پدرت انتقام بگیری؟... من کمکت می کنم.
پسرک گفت:چرا باید بهت اعتماد کنم؟
مردی با صورتی کج و زشت و قدی بلند از پشت درختان بیرون آمد علی لحظه ای خواست فریاد بزند اما مرد جلوی دهنش را گرفت و گفت: چون مجبوری و بعد با خندهای وحشتناک دور شد.
صدای پدرش را از دور شنید: علی؟ علی؟ اهای...علی... کجایی؟
صدای مرد را در گوشش شنید :حالا وقتشه برو جلو.
پسرک با ترس اطراف را نگاه کرد ولی اثری از مرد نبود و بار دیگر مرد گفت: فقط کافیه چشمانت را ببندی.
علی چشمانش را بست و آخرین هالهی نور از ذهنش محو شد.وقتی چشمانش را باز کرد پدرش رو به رویش روی زمین افتاده بود و چشمانش باز بود. اما حرکتی نمی کرد یعنی او را کشته بود؟ خودش؟ چگونه؟ کنار پدرش روی زمین زانو زد و با صدای بلند خندید خنده هایی شیطانی که لرزه بر اندام هر کسی می نداخت.
احساس کرد کسی بالای سرش ایستاده. سرش را که بلند کرد حاج ابراهیم تفنگی را به سمت سرش نشانه رفته بود.حاج ابراهیم با صدایی که هر لحظه بلندتر می شد گفت: بهت گفتم کتابو برگردون اما گوش نکردی و حالا... حالا من مجبورم یک بار دیگه شلیک کنم. لعنت به اون کتاب...
علی گفت:متاسفم... من... من...
حاج ابراهیم چشمانش را بست و شلیک کرد.گلوله رها شد و علی بی جان روی زمین افتاد.حاج ابراهیم چمشانش را باز کرد و به جسم بی جان پسرک نگاه کرد چگونه آن علی به این علی تبدیل شده بود چگونه مرتضی مرده بود. همش تقصیر آن کتاب بود باید سال ها پیش آن را نابود می کرد اما اگر این کار را می کرد امکان داشت روستا نابود شود. پس دوباره باید آن را پنهان می کرد. حاج ابراهیم برگشت و رقت تا کسی جنازه هارا پیدا کند.
و در دوردست ها آن مرد مرموز، همان شیطان می خندید، می خندید و می خندید.