PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دنیا خودش کارم را تمام کرد...



Melisandre
2016/09/20, 15:47
به نام خدا
دنیا خودش کارم را تمام کرد


= در ابتدا بوی سخنانشان آزارم می داد...

ایستادم تا به گفت و گوی نچندان خوش بوی دو خانم جوان گوش دهم. اولی سراسیمه مشغول پرخاشگری بود: «تو غلط کردی به پلیس زنگ زدی! مگه چی شده؟؟» دومی پاسخ داد: «عوض عذر خواهی این مدلی پر رویی می کنی؟» دیگری با خنده گفت: «چرا باید عذر خواهی کنم؟ مگه خودت تا حالا دوبل پارک نکردی؟...» آه دیگر تحمل ندارم، کمی بیشتر اینجا بمانم دل و روده ام به هم بافته می شود... کاش هیچ وقت حس بویایی نداشتم...
= سپس نگاه و لبخند هاشان بد مزه شد...
روی صندلی ای کنار سه خانم میانسال نشستم، اولی گفت: «اصلا این میتراهه یک جوری شوهرشو آسی کرد که بیا و ببین، هر روز دارن دعوا می کنن...!» دومی می گفت: «وا! از کجا می دونی؟ من که شنیدم این قدر شوهره رو اذیت کرده که اونم کلا ولش کرده... دیگه خیلی دعوا نمی کنن.» برگشتم و به صورتش نگاه کردم، لب پایینش را گاز گرفت و ادامه داد: «میگن مثل اینکه زن گرفته!» سومی صدایش در آمد: «نبابا می خوان طلاق بگیرن مگه خبر ندارین؟؟ همش هم زیر سر این افریته ست...» غیر قابل تحمل شده بود. بلند شدم تا از آن جا دور شوم. وقتی به طرف سمت آشپز خانه میزبان حرکت می کردم ناخود آگاه برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. دختر جوانی سر جایم، روی مبل کرمی رنگ نشسته بود. یکی از خانم های میانسال گفت: «وای دخترم میترا! چه قدر ناز شدی تو امشب عسلم...» و بعد چنان لبخندی تحویل افریته ی ناز داد که نا گهان حالم به هم خورد. طعمش آن قدر نفرت انگیز بود که معده ام به هم پیچید. غیر قابل کنترل بود، هرچیزی که خورده بودم بر گرداند... کاش نمی توانستم بشنوم... حالم از مزه ها به هم می خورَد...

***
همه ی پرده ها را کشیده ام. روی یکی از صندلی های بزرگ اتاقم می نشینم. یک فنجان قهوه تلخ را در دست گرفته ام. اولین جرئه را مزمزه می کنم، فکرم به سمت اتفاقاتی می رود که صبح امروز رخ داده بود. با فکر کردن به لبخند آن مرد هنگامی که برگه ی پرداخت هزینه ی پارکینگ را از زیر برف پاک کن ماشین کسی بر میداشت و با ولع زیر شیشه ی ماشینش می چپاند، قهوه آن چنان مزه ی بدی می گیرد که مجبور می شوم آن را تف کنم. نمی توانستم قورتش دهم. به دور و بر اتاق نگاه می کنم. رو به روی آینه ی قدی اتاقم روی صندلی چرمی مشکی رنگ بزرگی نشسته ام. سمت راستم را نگاه می کنم. کاغذ دیواری های سیاه رنگ اکلیریی روی در کمد های دیواری چسبانده بودم. یادم می آید که یک رول کاغذ خریدم و تمام مبلغ آن را پرداختم. شخصی را فرستادند تا کاغذ ها را برایم نصب کند. نصف رول بیشتر کاغذ مصرف نشد اما نصاب هرگز نصف دیگر را به من پس نداد. حالم بد تر می شود. سرم درد می گیرد و چشمانم به سوزش می افتد. همین اتفاقات زمانی که این کاغذ های دیواری چسبانده شدند هم برایم افتاده بود. چون نمی خواستم با یادآوری اش حالم بد تر و بد تر شود هرگز به آن مغازه یا آن نصاب زنگی نزدم!.. چندین بار پلک می زنم. ناقوسی در سرم دنگ و دنگ می کند و اشک از چشمان قرمزم سرازیر می شود. یادم می آید دیوار ها را خودم رنگ کرده بودم. خاکستری همیشه مرا تسکین می دهد. دوباره به آینه نگاه می کنم. پشت سرم چسبیده به دیوار تخت کوچکم با رو بالشی و پتو های سیاه رنگی پایین پنجره ی بزرگ اتاق قرار دارد. پرده های نقره ای کشیده شده اند. نوسانشان در بادی که از خارج می وزد توجهم را جلب می کند. جرئه ی دیگری قهوه می نوشم. پلک هایم را روی هم می فشارم و چهره ی مردی جلوی چشمانم ظاهر می شود که نصف کوچه را با دنده عقب برگشتم تا ایشان رد شوند و در عوض وقتی از جلویم می گذشت سر تکان داد و بلند بلند چندین بار ناسزا گفت و فحش داد... گذشته از حرف ها و نگاه هایش، حس عجیبی قلبم را می لرزاند. نوعی ترس، ترس از این که... این که...


***
به سختی قهوه را پایین می دهم. فنجان را روی میز مشکی رنگ کنار دستم می گذارم و بلند می شوم. به آیینه نگاه می کنم. به زنی شکسته با چهره ای حدودا چهل ساله... اما با کمتر از سی سال سن... پیراهن مشکی بلندی به تن دارد که تقریبا کهنه ست. مو های قهوه ای تیره اش به دور گردنش ریخته است... بر می گردم و به سمت پنجره قدم بر می دارم. روی تخت می ایستم و پرده را کنار می زنم. پنجره ی بزرگ و بلند تاق باز است. تقریبا بر فراز خیابان های اطراف ایستاده ام باد به صورتم می خورد و مو های پریشانم را به بالا و پایین می کشاند. به خیابان نگاه می کنم. دو مرد در حال بگو مگو هستند: «مگه کوری مرتیکه؟ . . .» به سمت دیگیری نگاه می کنم. باعث نمی شود که ادامه ی دعوا ها را نشنوم.. تنها به دنبال لکه ای روشن می گردم در دل این تاریکی تا شاید بتوانم دلم را به آن خوش کنم و کمی صدا های اطرافم را نادیده بگیرم. خیابان اصلی خلوت است اما خانومی پشت فرمان هر ناسزایی که بلد بود را بار مردی می کند که روی یک موتر نشسته است... گوش هایم... اه لعنتی کاش هیچ وقت گوش نداشتم... کاش نمیدیدم... فکرم به سمتی سوق می خورد که زیر لب زمزمه می کنم کاش هیچ وقت اهمیت ندهم... چشمانم سیاهی می روند... حالا خوشحالم که نمی توانم جایی را ببینم اما فقط کاش... کاش...

سرم گیج می رود... گیج می رود و... و...

***
حالا ایستاده ام. یادم نمی آید کی از خانه خارج شدم آن هم با این سر و وضع... دوست دارم بدانم چرا هیچ پلیسی نمی آید که مرا به جرم های مختلف ببرد... عده ای دور هم جمع شده اند. یکی جمعیت را کنار می زند که جلو برود. من نیز به دنبالش... تا ببینم چه اتفاقی افتاده است. وقتی به جلوی جمعیت می رسیم من مبهوت، صحنه ی روبه رویم را نگاه می کنم. و بعد...
تنها می خندم... می خندم و دیوانه وار قهقهه می زنم...
کسی نیست که صدایم را بشنود...
دیگر نه بویی حس می کنم و نه طعمی...
دنیا خودش کارم را تمام کرد دیگر...
این خودکشی نبود... مگر نه؟

خوب دوستان عزیز این اولین تجربه ی من توی داستان نویسی بود به علت تلمبار یسری حرف های نگفته . . . مجبور شدم بنویسمش... چندین و چند بار بازنویسیش کردم اما بازم مطمئنم رپش لحن داره ایرادات نگارشیش زیادن و افعالشم فکر کنم بعضی جاها ایراد دارن... لطف کنین نقدش کنین و هر ایده ای راجع به بهتر پردازش شدنش هم دارین باهام درمیون بذارین شاد میشم والا... تیم نقدم لطفن دست به کار شن خواهشن...

Banoo.Shamash
2016/09/21, 01:03
خیلی جالب و مرموز بود:|♥
خوشمان آمد:دی
بازم حتما حتما حتما حتما بنویس:)

FATAN
2016/09/21, 12:14
چه ایده ی جالبی کلی جای مانور داره

MIS_REIHANE
2016/09/30, 15:13
تیم نقد:
MIS_REIHANE (http://forum.pioneer-life.ir/member4599.html) & ملکه عشق (http://forum.pioneer-life.ir/member.php?3727-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87%20%D8%B9%D8%B4%D9%82)
اول ک سارا جدی میگم!داستانت خیلی تاثیر گذار بود.معدود داستانی بود ک بعد از ی هفته تو مخم میمونه ک چی ب چی شده!فک میکنم فقط 3 تا داستان برام چنین ویژگی هایی رو داشتن.(یکی داستان خودت سید علی.یکی داستان باطل است امیرحسین زارع.یکی هم کل داستانای رابرت هانسون هان لاین.)خوشحالم بهشون پیوستی.
از تعریفات ک بگذریم!
میرسیم ب نثر داستان.چقد شکسته.چقد محاوره.چقد تلگرافی و پرتابی و پرش دار.اصن نمیپسندم.اصلا!خیلی بد و شلخته بود.ی سری اطلاعات ی سری حواشی و ی سری اصلیات رو انگار مثل ی وصله ی ناجور دوخته باشی ب ی داستان.خیلی بد و خیلی خشک و خیلی نچسب.میتونم بگم ابروی نثر روایی رو بردی؟شاید بتونم بگم.بوف کور خجالت کشید.کسل کننده بود.ینی خوندم ک تموم بشه.با توجه ب ی چنین پیرنگ ن چندان باریک و مبهم و جذاب چقد میتونست این داستان بهتر باشه!خیلی میتونست.کار کردن میخواست.ویرایش.بازنویسی.نا ختگی رو میشد از تیکه تیکه ی نوشتار حس کرد.ی نمونه مثال میزنم:ایستادم تا به گفت و گوی نچندان خوش بوی دو خانم جوان گوش دهم. خوب.اینجا!این مثلا ینی چی؟مثلا نویسنده ی گرام میخواست ایهام ب کار ببره؟خوش بو؟بد مزگی؟بویایی و صحبت های روزمره ی عادی ن چندان مهربانانه ی دو زن؟ترکیب جالب!ن چندان خوب ولی نو و کار امد.خوب بود.هرچند ریسک بالا میخواد ک چنین ترکیبات بی ربط رو تو داستان های دیگه ب کار ببری.اینجا ب متن داستانی میمد چرا؟چن داستان بی هدفی رو دنیال میکنه.ی بی هدفی خاص ک حتی ی هدف خیلی جالب و دلنشین رو تو لفافه پیچیده و تحویل خواننده داده.افرین داره.خیلی افرین داره.اومدی با ی کرکتر 30 ساله( ک هرچند اگه توصیف نمیکردی و میزاشتی مبهم بمونه خیلی جذاب تر میشد) ی سری حقاق رو برامون باز کردی و ب قول معروف زدی تو رومون.ادم خسته میشه از اینکه بخواد هی حقایق بشنوه.ک چقد رفتارش اشتباهه. (:
ی تبهر جالبی داری.میدونی مثلا الان این داستان بی هدف هدف دار ک چقد هم این هدف گنگه و قابل فهم نیس(ب دلیل پیرنگ مبهمش) از ی زندگی ساده زمینه میگیره.ینی اون زمینه محوری ب ما میگه ک این داستان خلی ساده و با ی طرح بازه .این طور داستان معمولا برای خواننده جذابیت خاصی دارن(ک نثر خیلی بدت ازش کاسته) اگه اینو نشون نمیدادی ک این داستان روزمرگی ساده ایی داره ب هیچ عنوان بی هدفی خوب از اب در نمیمود و باعث میشد خواننده گیج و سر در گم بشه.پیشنهادم ب تو اینه ک بری یکم تو این زمینه مطالعه کنی.چون از نحوه ی نگارش میشه فهمید ک این نشون دادن زمینه محوری و تماتیک داستانی خیلی یهویی بوده.اگه علاقه ب نوشتن داستان بی هدف داری ده برابر داستان های هدف دار و اکشن باید مطلاعه کنی چون فوق العاده سخته ک خواننده رو دنبال خودت بکشونی.
خوب.میرسیم ب توصیفات داستانی.خیلی بی جهت اومدی همه چی رو توصیف کردی.اصن چرا؟مثلا چرا باید ذکر میکردی میز بقل دستیش مشکیه؟من نمیگم کار خوبی نکردی من میگم اضافس.حذف شه.چیزهایی حاشیه ایی ب خواننده تزریق کردن حسو حال داستان رو میپرونه.و اینکه مثلا جریان اون نصابه.تو چرا شاکی نشدی؟اینجا اومدی طلبکار بازی در میاری ک حالت بهم میخوره؟ خخخخ
سیتینگ خوب بود.
و پایان.گنگ و بی معنی بود برای من.خیلی نچسب بود و اصن معلوم نبود چی بود.خوشم نیومد.اصلا خوشم نیومد.توقع داشتم صحنه ی مرگ حداقل با خد داستان ی تعادلی داشته باشه.ضعیف تر از خود بدنه ی داستان بود.تاثیر گذاریش صفر بود.این داستان پتانسیل اینو داره ک پایان خیلی دارک و دلنشینی داشته باشه.ضعف نویسنده رو نشون میده.واقعا خوب نبود.ی بند و تمام سوالای من بی جواب میمونه ک چرا ی زن 30 ساله میره خود کشی میکنه.چرا؟ تو ذوق میزد این پایان.کل متن دست ب دست هم داده بودن ک این کرکتر ی بلایی سرش بیاد.ی مرگ چ تصادف چ هرچیز دیگه.ولی اینقد ضعیف؟ن.باید بازنویسی بشه.
هوم... ی نتیجه گیری پیرنگی بکنم و تموم کنم:کشمکش های احساسی و عاطفی خوب بود.ب اندازه ی کافی هرچند خشک و نچسب(بر میگرده ب نثر پرش دار و ضعیف).وحدت داره و همه چی ب هم مرتبط هستن.هرچند خیلی تیکه تیکه و شلخته.همینطوری اتفاقات مدام از اتفاق قبلی نشات میگیرن.پشت سر هم پیوسته ولی خوب یکم هم کسالت اور.پایان غمگین.رخداد های داستانی قابل تحمل ولی ن چندان دگرگون کننده.تضاد بین شخصیت های فرعی و نمادهای داستانی کاملا اشکار و واضح.شخصیات باور کردنی و معمولی هستن.هرچند ی تناقض ظریفی ت رفتارشون وجود داره ک همواره دلنشین و زنندس.درونمایه داره.فکاهه نداره و بیشتر عاطفس.و اگه ب من بگن چند بار دیگه این داستانو میخونی میگم اگه نویسنده نثرو بازنویسی کنه از صب تا شب میخونمش تا هی هدف این داستان تلنگری بشه برای رفتاری ک ممکنه انجام بدم.
نقد نگارشی:
در ابتدا نیاز نیست مثله این مونه می خواستی داستانو شروع کنی نمی دونستی چه جوری

ایستادم تا به....
ایستادم؟ چرا ایستادم معنو نمی ده بوی سخنانشان ازارم می داد وقتی ازارش می ده پس نباید پس در گوش دادن بکنه
و گفتگو اول انگار توی خیابونه ولی در ادامه می گی مهمونی
عوض عذر خواهی این مدلی پر رویی می کنی؟
این مدلی پرویی؟ خب انگار خیلی مرسوم نیست یه شکل ناجوری پیدا کرده مثلا این عوض عذرخواهیته؟ این جمله رو اونوجوری که خودت نوشتی نتونستم تصحیح کنم
اشکالات اینجوری زیاد داره نمی شه همشو تصحیح کرد