skghkhm
2016/09/07, 16:55
_ از بابا اینا خبر داری؟
_ منظورت از اینا، داداشته؟
_ حالا هرچی ، خبر داری؟
تا کی به این قهر می خوای ادامه بدی مگه موقع خداحافظی امیر دستت رو نبوسید؟ آخه تو بزرگتری...
_ مامان یه سوال پرسیدم ول کن اصلاً
_ بشین نمی خواد قهر کنی. آره خبر دارم. دیشب با بابات حرف زدم. امیر رفته بود پیش رئیس کاروان دیگه فقط با بابات حرف زدم. ان شاالله فردا که اعمال آخر رو انجام بدن میان
_ پس باید به امیر می گفتی حواسش بیشتر به بابا باشه واسه سنگ زدن به شیطون اگه بابا نمی تونه بره نیابتی براش... مامان اصلاً گوشت بامنه؟
مادر در حالی که با وسواس خاصی کت و شلوار آبی رنگی را اتو می زد، به نشانه تأیید سری تکان داد و گفت: « آراش مادر پاشو پیرهن سفیده ی داداشت رو از اتاق بیار» بعد در حالی که با شوق به لباس ها خیره شده بود گفت : « پسرم مثل برگ گل می مونه ، الهی کت و شلوار دامادی ات مادر!»
و شروع کرد به بوییدن لباس... بعد از دقایقی به سختی از جایش بلند شد و در حالی که زیر لب غرغر می کرد به..سمت .اتاق رفت: «آرش گفتم پیرهن داداشت رو بیار. حتما باید خودم ...»
ناگاه قدم هایش مقابل تلویزیون متوقف شد. گوش سپرد به ناله هایی که می شنید . مردمک چشمانش به دنبال چهره ها دوید.
آرش که متوجه حضور مادر شد، تلویزیون را خاموش کرد. به سرعت به سمت مادر .چرخید و مضطرب گفت: «نگران نباش. یه مقدار شلوغ شده
انگار...»
لب های مادر چند بار بی صدا بر هم کوبیده شد. دستانش شروع به لرزیدن کردند. بُهت . زده سرش را به اطراف چرخاند.
آرش که وضع مادر را دید. دست پاچه شد و گفت: «اصلاً بیا به بابا زنگ بزنیم.»
مادر به سمت تلفن دوید.
یک شبانه روز طول کشید اما بلاخره پدر تلفن را جواب داد.
مادر صدای پدر را که شنید نفس راحتی کشید و گفت : «حاجی چی شده اونجا؟ »
پدر با صدایی که بغض مدام خاموشش می کرد، بریده بریده گفت: « مسیر رو بستن. جمعیت زیاد شد. سعودی ها پشت نرده ها ی آهنی نگه مون داشتن . فشار زیاد بود. هیچ کس کمک نکرد. آب... »
مادر رو به آرش سری تکان داد و گفت:«نمی فهمم حاجی چی می گه»
آرش با نگرانی تلفن را از دست مادر گرفت و گفت: « سلام بابا خوبین؟ بابا چرا جواب نمی دی الو...»
_ نه بابا خوب نیستم
_چرا ؟ زخمی شدی؟ دستت !؟ پات؟!؟ نکنه سرت شکسته هان؟
_ سرم به قربون جوونم...
_چی می گی بابا؟ گوشی رو بده به امیر
_نمی تونم دیگه نمی تونم...
و گریه امانش نداد... چند روز بعد پدر با اولین کاروان حاجی ها ، به ایران برگشت. تنها! با قدی خمیده و چشمانی پر اشک از آن به بعد دیگر شب ها همه بیدار بودند.
یک نیمه شب وقتی که ماه در دل تاریکی تک تاز ی می کرد. درخشش انوارش چهره ی مادر را روشن کرد. پدر و آرش می خواستند دنبالش بروند اما ... مادر چشم هایش را بسته بود و آهسته قدم بر می داشت. در آسمان هم هیاهویی برپا بود. نسیم لای موهای درخت بید وسط حیاط، دست می کشید . ابرهای سیاه کم کم در هم می پیچیدند . و مادر به یاد آخرین خداحافظی لبخند می زد. به یاد همان روز که همسر ریش سفیدش را به همراه پسر نوجوانش راهی خانه ی خدا کرد. در حالی که در دست هایش قرآن و کاسه ی آب گرفته بود. یک بغل خداحافظی برای همیشه حسرتش شد.
وقتی که امیر روی زمین زانو زد و چادر خاکی مادر را بوسید. و با اینکه شبنم دلتنگی در چشمهایش می درخشید، با لبخند مهربانش رو به مادر گفت: « وقتی خونه خدا رو برای اولین بار ببینم ظهور مولا رو دعا می کنم! »
مادر چشم هایش را آرام گشود. جام چشم هایش لبریز اشک شد. دست ترک خورده اش را به کمر ش گرفت و قدم های مست از غصه اش ، افتان و خیزان شد. پیراهن سفید و تازه اتو شده ای را در آغوش کشید و تنها یک آه!
آهی که جهانی را ویران می کند...
_ منظورت از اینا، داداشته؟
_ حالا هرچی ، خبر داری؟
تا کی به این قهر می خوای ادامه بدی مگه موقع خداحافظی امیر دستت رو نبوسید؟ آخه تو بزرگتری...
_ مامان یه سوال پرسیدم ول کن اصلاً
_ بشین نمی خواد قهر کنی. آره خبر دارم. دیشب با بابات حرف زدم. امیر رفته بود پیش رئیس کاروان دیگه فقط با بابات حرف زدم. ان شاالله فردا که اعمال آخر رو انجام بدن میان
_ پس باید به امیر می گفتی حواسش بیشتر به بابا باشه واسه سنگ زدن به شیطون اگه بابا نمی تونه بره نیابتی براش... مامان اصلاً گوشت بامنه؟
مادر در حالی که با وسواس خاصی کت و شلوار آبی رنگی را اتو می زد، به نشانه تأیید سری تکان داد و گفت: « آراش مادر پاشو پیرهن سفیده ی داداشت رو از اتاق بیار» بعد در حالی که با شوق به لباس ها خیره شده بود گفت : « پسرم مثل برگ گل می مونه ، الهی کت و شلوار دامادی ات مادر!»
و شروع کرد به بوییدن لباس... بعد از دقایقی به سختی از جایش بلند شد و در حالی که زیر لب غرغر می کرد به..سمت .اتاق رفت: «آرش گفتم پیرهن داداشت رو بیار. حتما باید خودم ...»
ناگاه قدم هایش مقابل تلویزیون متوقف شد. گوش سپرد به ناله هایی که می شنید . مردمک چشمانش به دنبال چهره ها دوید.
آرش که متوجه حضور مادر شد، تلویزیون را خاموش کرد. به سرعت به سمت مادر .چرخید و مضطرب گفت: «نگران نباش. یه مقدار شلوغ شده
انگار...»
لب های مادر چند بار بی صدا بر هم کوبیده شد. دستانش شروع به لرزیدن کردند. بُهت . زده سرش را به اطراف چرخاند.
آرش که وضع مادر را دید. دست پاچه شد و گفت: «اصلاً بیا به بابا زنگ بزنیم.»
مادر به سمت تلفن دوید.
یک شبانه روز طول کشید اما بلاخره پدر تلفن را جواب داد.
مادر صدای پدر را که شنید نفس راحتی کشید و گفت : «حاجی چی شده اونجا؟ »
پدر با صدایی که بغض مدام خاموشش می کرد، بریده بریده گفت: « مسیر رو بستن. جمعیت زیاد شد. سعودی ها پشت نرده ها ی آهنی نگه مون داشتن . فشار زیاد بود. هیچ کس کمک نکرد. آب... »
مادر رو به آرش سری تکان داد و گفت:«نمی فهمم حاجی چی می گه»
آرش با نگرانی تلفن را از دست مادر گرفت و گفت: « سلام بابا خوبین؟ بابا چرا جواب نمی دی الو...»
_ نه بابا خوب نیستم
_چرا ؟ زخمی شدی؟ دستت !؟ پات؟!؟ نکنه سرت شکسته هان؟
_ سرم به قربون جوونم...
_چی می گی بابا؟ گوشی رو بده به امیر
_نمی تونم دیگه نمی تونم...
و گریه امانش نداد... چند روز بعد پدر با اولین کاروان حاجی ها ، به ایران برگشت. تنها! با قدی خمیده و چشمانی پر اشک از آن به بعد دیگر شب ها همه بیدار بودند.
یک نیمه شب وقتی که ماه در دل تاریکی تک تاز ی می کرد. درخشش انوارش چهره ی مادر را روشن کرد. پدر و آرش می خواستند دنبالش بروند اما ... مادر چشم هایش را بسته بود و آهسته قدم بر می داشت. در آسمان هم هیاهویی برپا بود. نسیم لای موهای درخت بید وسط حیاط، دست می کشید . ابرهای سیاه کم کم در هم می پیچیدند . و مادر به یاد آخرین خداحافظی لبخند می زد. به یاد همان روز که همسر ریش سفیدش را به همراه پسر نوجوانش راهی خانه ی خدا کرد. در حالی که در دست هایش قرآن و کاسه ی آب گرفته بود. یک بغل خداحافظی برای همیشه حسرتش شد.
وقتی که امیر روی زمین زانو زد و چادر خاکی مادر را بوسید. و با اینکه شبنم دلتنگی در چشمهایش می درخشید، با لبخند مهربانش رو به مادر گفت: « وقتی خونه خدا رو برای اولین بار ببینم ظهور مولا رو دعا می کنم! »
مادر چشم هایش را آرام گشود. جام چشم هایش لبریز اشک شد. دست ترک خورده اش را به کمر ش گرفت و قدم های مست از غصه اش ، افتان و خیزان شد. پیراهن سفید و تازه اتو شده ای را در آغوش کشید و تنها یک آه!
آهی که جهانی را ویران می کند...