PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : فرار به جهنم



Ajam
2016/08/30, 23:24
فرار به جهنم


محمدبحرینی (Ajam)



آشوب همه جا را در بر گرفته بود، فریاد جنگجویان، ناله زخمی ها، شیهه اسب های غرق خون، غریو مردان مست از جنون، چکاچک شمشیرها، صدای تهوع آور خرد شدن گوشت و استخوان زیر ضربات فولاد در پس زمینه سیاه آسمان شب حتی شجاع ترین مردان را به بزدل ترین موجودات تبدیل میکرد. دوستانش را میدید که یکی بعد از دیگری با فریادهایی که تن را میلرزاند، زیر گرزها و تبرهای هولناک سربازان دشمن قطعه قطعه میشدند. مردانی که مدتها با آن ها زندگی میکرد، خنده و گریه، شادی و غمشان به هم پیوند خورد بود، همگی زیر دندانهای مهیب مرگ خرد میشدند و او توان هیچ کاری نداشت، چنگالهای اهریمن ترس را که دور قلبش حلقه شده بود حس می کرد، چشمانش گرد شده بود و نفسهایش خش دار، مغزش فرمان دویدن میداد اما نوایی ناله مانند او را میخواند، اعماق وجودش را میلرزاند، جذبش می کرد و وظیفه نجات لشکر شکست خورده را به او میسپرد، اما مستی وحشت چنان قدرتمند دورش میپچید که حتی آن صدای جادو مانند هم نتوانست او را از فرار باز دارد.
رعدی در دور دست غرید، وحشت زده نیم خیز شد، عرقی سرد تمام تنش را پوشانده بود، ملافه را کنار زد، گرمایی آشنا بدنش را میسوزاند. هشت سال از پایان جنگ میگذشت اما کابوسها تمام نشدنی بودند. احساس خفگی میکرد، دستش را دراز کرد. خنکای جام شراب به سمت انگشتانش هجوم آورد. خیلی زود طعم تلخ همراه با سرمای لذب بخش درون دهان و گلویش جاری شد.
زیر لب نالید:
- موندنت هیچ فایده ای نداشت، فقط خودتو به کشتن میدادی...
هر بار بعد از کابوسها به خودش یادآوری میکرد اما شب بعد و کابوس بعد بازهم باور داشت اگر میماند همرزمانش زنده بودند، باور داشت که تنها مقصر آن شب سیاه خودش است.
جام خالی را پرت کرد، بلند شد مثل هر شب پر کابوس دیگری مست تر از آن که تلوتلو نخورد. فریاد زد:
- خیلیای دیگه ام فرار کردن...
صدایش از خشم میلرزید، روی زمین افتاد، دستش را میان موهایش برد، با نجوا جواب داد:
- تو خیلیای دیگه نبودی، شیردل.
باز هم صدایش میلرزید اما این بار بغض بود، بغضی که خیلی زود مرد درمانده را به گریستن وا داشت. اشکهایش همچون تمام شب هایش سیل وار صورتش را خیس می کرد، هق هق هایش شانه های پهنش را میلرزاند و صدای ناله های عاجزانه اش در خروش رعد و باران گم میشد.


****
مهمان خانه شهر کوچک پر شده بود، لحظاتی قبل پیک زره پوش سوار بر اسبی تازه نفس آنجا را ترک کرده بود. آرامش سالن کوچک را همهمه ای هیجان زده میلرزاند. همه درباره سربازی گیری صحبت می کردند. تنها مردی نیمه مست ساعدهای فولادینش را تکیه گاه چانه ی مربع شکلش کرده بود و در سکوت به صحبت های چند جوان گوش میکرد.
- مدتها منتظر همچین چیزی بودم، بلاخره میتونیم خودمونو بالا بکشیم. حتی شاید عضو ارتش ویژه بشیم.
- اره مخصوصا تو با اون کله کچلت خیلی به اون غولا شبیهی!
سرش را از روی دستهایش بلند کرد، جرئه دیگری از شرابش را نوشید و به اولین باری که راهی جنگ بود، فکرکرد.
کودکی که فقط با یک نیزه راهی جنگ میشد همراه با ستون عظیمی از جوانها که با آرزوهای بزرگ به وسیله چند سوار غرق فولاد راهی شکارگاه مرگ میشدند.
ندایی دورن سرش چرخید:
- تازه کار بودی ولی فرار نکردی، بار آخر چی؟
قلبش تیر کشید، آخرین باری که صحنه جنگ را دیده بود جلوی چشمش آمد، خون، فریاد، فولاد و سیاهی شب.
صدای جوانها افکارش را به هم ریخت:
- تو چی میگی ارسلان؟ به نظرت میتونیم عضو ارتش ویژه بشیم؟
دستش را روی پیشانیش کشید، عرق سرد همیشگی. زمزمه کرد:
- ارتش ویژه...
زره های طلایی را به یاد آورد، کلاه خودها با پرهای سرخ، شنلهای بلند، شمشیرهای عاج نشان و مردان قوی هیکل با سرهایی به صافی سپرهای صیقل خورده اما خیلی زود تصاویر جایشان را به خون و فریاد هایی دردناک در سیاهی شب سپردند.
بلند شد، جام شرابش را نزدیک دهانش برد و گلویش را پر از طعم تلخ و آشنای اکسیر فراموشی کرد.
- آره! شاید بتونین... اگه زیر تبر مردای صحرا تیکه تیکه نشین.
به سمت در مهمانخانه راه افتاد و جوانها را بهت زده تنها گذاشت.


****
مهتاب کلبه کوچک را روشن کرده بود، شب آرام بود و جز صدای ناله های مردی تنومند که همچون کودکی جدامانده از مادر اشک میریخت، صدایی شنیده نمیشد.
هق هق هایش بدنش را همچون درختی در باد تکان میداد، این بار رویایش متفاوت بود، هولناک تر از همیشه.
آسمان نورانی بود، زمین سبز، رودها جاری، درختان پر از شکوفه. همرزمانش در آرامشی بی مانند به او خیره شده بودند، نه خون، نه فولاد و نه ناله های پر از درد کابوسهایش، هیچ کدام نبودند. تنها تحقیری برنده در چشم افرادش، سربازانش، فرماندهانش، دوستانش و هر کس که برایش مهم بود، موج میزد. کسانی که زمانی او را تندیس صیقل خورده ی شجاعت میدانستند با چشمانشان او را میان دریایی از ذلت غرق می کردند. تنها یک صدا شنیده بود، صدای همسرش:
- تو مستحق این نیستی...
با فریاد بیدار شده بود، فریادهای از درماندگی، خشم و خستگی از پنهان شدن، بعد از فرار، زمانی که تمام افرادش زیر سم اسبهای دشمن لگد کوب میشدند، روی بازگشتن به پایتخت را نداشت. ثروت، افتخار، خانواده، همه چیز را رها کرد و در شهری دور افتاده خودش را به فراموشی مستی سپرده بود. ناله کرد:
- چطور برمیگشتم؟ چی میگفتم؟
شب را بیاد آورد، افرادش بعد از روزها جنگیدن و تعقیب دشمن اتراق کرده بودند، خسته تر از آن که هوشیار باشند، نگهبان ها ایستاده و سربازها در حال غذا خوردن خواب میرفتند. هیچ کس حتی فکر شبیخون لشکر شکسته خورده سواران صحرا را نمی کرد. صدایی درون سرش غرید:
- می بایست فکرشو بکنی... سالها جنگیدی، سالها آموزش دیدی، تو فرمانده ارتش ویژه بودی...
خودش، خسته تر از هر زمانی که به یاد می آورد. فریاد زد:
- سعی کردم، نگهبان ها، مهترها، آشپزها، همه رو مشخص کردم، میخواستم دستور ساخت استحکاماتو بدم ولی خواب رفتم...
صداها درون سرش میچرخید:
- تو مقصر اون قتل عامی...
- دو هزار سرباز...
- جوونها، پیرها...
- چندتا یتیم؟
- چندتا بیوه؟
- چندتا پدر و مادرداغ دار؟...
دستش را طرف جام شراب برد، بلندش کرد ولی صدای همسرش درون سرش چرخید:
- تو مستحق این نیستی...
جام را پرت کرد، صدای سرد برخورد فلز با دیوار هوشیار ترش کرد. ایستاد، چشمهایش هنوز جنگل سفید صورتش را خیس می کرد اما بی صدا. به سمت آینه ای کوچک رفت، غبار و تار عنکبوت کدرش کرده بود، دستی رویش کشید. پیرمردی با موهای خاکستری و ریشی ژولیده نگاهش میکرد.
- نه! این من نیستم... فقط هشت سال گذشته...
صدایش پر از ناامیدی بود، خودش را به یاد آورد، مردی عظیم الجثه با عضلاتی که همچون قطعه های فولاد در هم گره خورده بودند، سرش بدون مو و چنان صاف که نور طلایی خورشید را باز میفرستاد و سبیلی به سیاهی شب بالای لبهایش خودنمایی میکرد. فرمانده ارتش ویژه، ارسلان شیردل، مردی که از کودکی جنگیده بود، قهرمانی از پهلوانان باستان، اسمی که به تنهایی برای لرزاندن پشت یک لشکر کافی بود. حالا تبدیل به مردی شکسته شده بود که از میان بوی شراب انسان بودنش به سختی مشخص بود.
اولین پرتوهای خورشید صبح درون کلبه تابید، به بدن برهنه اش نگاه کرد. پراز رد زخمهایی صاف، دندانه دار، جوش خورده، بخیه خورده، کوچک، بزرگ و بعد از آنها هنوز عضلاتی به سختی کوه. کاردی کوچک را برداشت، تیغه اش زیر نور اندک اتاق درخشید... دقایقی بعد با سر و صورتی بدون مو تخته های کف خانه را بیرون آورد، خاک را کنار زد و انگشتانش طعم آشنای حلقه شدن دور قبضه شمشیر را حس کردند. لبخند همسرش را بیاد آورد. زمزمه کرد:
- میام دنبالت، بعد این جنگ...



پایان 1395/06/09

M!r@
2016/08/31, 00:24
زیبا بود، از توصیفاتت خوشم اومد، ممنون

^ Mad Hatter ^
2016/08/31, 00:54
شیهه اسب های غرق خون، غریو مردان مست از جنون

سلام.
این‌ تیکه‌ خیلی قشنگ بود :دی
شیهه‌ی*


آشوب همه جا را در بر گرفته بود، فریاد جنگجویان، ناله زخمی ها، شیهه اسب های غرق خون، غریو مردان مست از جنون، چکاچک شمشیرها، صدای تهوع آور خرد شدن گوشت و استخوان زیر ضربات فولاد در پس زمینه سیاه آسمان شب

،

حتی شجاع ترین مردان را به بزدل ترین موجودات تبدیل میکرد.

جمله‌ی اوّل،‌ بعد از "بود" فک کنم جمله رو ببندی بهتره. فضاسازیه دیگه. وقتی می‌گی آشوب همه‌جا را در برگرفته‌بود،‌ یه محیطِ به‌هم‌ریخته یا همچین‌چیزی تو ذهن مجسم می‌شه. و وقتی این تصویر شکل گرفت چیزایِ دیگه بهش اضافه می‌شن. پس یه مکث لازمه. البّته حالا که فکرشو می‌کنم شاید نقطه‌ویرگول بهترم بود! :|
+ اون‌جا، بعد از آسمانِ شب، ویرگول می‌خواست.



سربازان

نظر شخصیه. ولی تو این مدل متن‌ها وقتی بگیم سربازها بیش‌تر به نثر می‌خوره.




مردانی که مدتها با آن ها زندگی میکرد، خنده و گریه، شادی و غمشان به هم پیوند خورد بود، همگی زیر دندانهای مهیب مرگ خرد میشدند و او توان هیچ کاری نداشت، چنگالهای اهریمن ترس را که دور قلبش حلقه شده بود حس می کرد، چشمانش گرد شده بود و نفسهایش خش دار، مغزش فرمان دویدن میداد اما نوایی ناله مانند او را میخواند، اعماق وجودش را میلرزاند، جذبش می کرد و وظیفه نجات لشکر شکست خورده را به او میسپرد، اما مستی وحشت چنان قدرتمند دورش میپچید که حتی آن صدای جادو مانند هم نتوانست او را از فرار باز دارد.

جمله‌هات یکم، بلندن و این روون بودنِ نثر رو ازش می‌گیره! ببین. این همه‌اش یه جمله‌اس. درحالی که می‌شد تیکه‌تیکه‌اش کرد.



چنگالهای اهریمن ترس را که دور قلبش حلقه شده بود حس می کرد

بعد از بود ویرگول لازمه.



حتی آن صدای جادو

صدای جادو مانند؟ یکم مبهم نیس؟ نمی‌تونم تصوّر کنم دقیقاً چطور صدایی بوده.



رعدی در دور دست غرید، وحشت زده نیم خیز شد، عرقی سرد تمام تنش را پوشانده بود، ملافه را کنار زد، گرمایی آشنا بدنش را میسوزاند.

باز هم همین‌جا جمله طولانی شده.
رعدی در دور دست غرید. وحشت زده نیم خیز شد. عرقی سرد تمام تنش را پوشانده بود. ملافه را کنار زد. گرمایی آشنا بدنش را میسوزاند.




وحشت زده نیم خیز شد، عرقی سرد تمام تنش را پوشانده بود، ملافه را کنار زد، گرمایی آشنا بدنش را میسوزاند.

مرجع ضمیرِ "وحشت‌زده نیم‌خیز شد" کیه؟ قبلش باید ذکر بشه. مثلاً: مرد وحشت‌زده نیم‌خیز شد.
هم قشنگ‌تره، هم بعداً باعث نمی‌شه خواننده گیج بشه. هرجا یه ضمیری بود، برمی‌گرده به اون مرد. کلاً سعی کن اوّلِ هربند مرجع ضمیر رو مشخص کنی، و هرجایِ دیگه‌ای که لازمه. مهم نیست که زیاد تکرار بشه.



لذب بخش

غلط تایپی



هر بار بعد از کابوسها به خودش یادآوری میکرد اما شب بعد و کابوس بعد بازهم باور داشت اگر میماند همرزمانش زنده بودند، باور داشت که تنها مقصر آن شب سیاه خودش است.

باز هم همون مشکلِ جمله‌بندی رو داره. بعد از می‌کرد، نقطه یا ویرگول لازمه. اکثرِ وقتا قبل از امّا ویرگول لازمه.
هم‌رزم یا هم‌ رزم‌هاشان
بعد از می‌ماند هم ویرگول می‌خواد.
و بعد از بودندِ آخر، نقطه بهتره.



جام خالی را پرت کرد، بلند شد مثل هر شب پر کابوس دیگری مست تر از آن که تلوتلو نخورد.

ویرگول اون‌جا نقطه می‌بود بهتر می‌شد.
و راجبِ نوعِ نثرت، تا جایی که من خوندم، شبیهِ یه‌جور نثرِ‌ حماسی و قدیمیه. پس کلمه‌هایی مثلِ "مثل" رو زیاد به‌کار نبر. بذارشون برایِ مکالمه‌ها و دیالوگ‌هات. به‌جاش "مانند" مثلاً جایگزینِ خوبیه. به‌نثر بهتر می‌خوره.
درضمن قسمتِ "مست‌تر از آن که تلوتلو نخورد" به‌نظرِ‌ من توصیفِ خوبی نیست، از نظرِ‌ جمله‌بندی. مثلاً بگیم: مانندِ هرشبِ‌ پُرکابوسِ دیگری، آن‌قدر مست بود که تلوتلو بخورد.



مهمان خانه شهر کوچک پر شده بود، لحظاتی قبل پیک زره پوش سوار بر اسبی تازه نفس آنجا را ترک کرده بود.

تکرار فعلِ "بود"
بعد از لحظاتی قبل، ویرگول می‌خواد.
بازم همون پیشنهادِ قبلی! لحظه‌هایی قبل، قشنگ‌تره.



درباره سربازی

درباره‌ی



جرئه

جرعه*



چشمهایش هنوز جنگل سفید صورتش را خیس می کرد اما بی صدا.

قشنگ بود :دی



حالا تبدیل به مردی شکسته شده بود که از میان بوی شراب

،

انسان بودنش به سختی مشخص بود.

تکرار فعل
و اون ویرگول که مشخص کردم.


و تمام. این چیزایی بود که راجب نگارش تو متن دیدم و حینِ خوندنش این‌جا گفتم. یه‌سری ایراد که نه، نکته‌ی ریز راجبِ "می‌"های فعل‌هایِ‌ استمراری که باید جدا نوشته می‌شدن و بعضی‌جاها این‌طوری نبود و علامت‌هایِ نگارشی هم بود که اونا رو گفتم دیگه :دی

نقطه‌ی‌ قوّتِ داستان توصیف‌هاش و فضاسازی‌هاش بود. صحنه‌ی میدونِ جنگ و مسافرخونه و بعدهم خونه‌ی اون فرمانده و بقیه‌ی چیزا خوب تویِ ذهن شکل می‌گرفتن. البّته یه‌سری جاها جمله‌ها مبهم بود و خیلی طولانی که به کیفیتِ توصیف‌ها لطمه می‌زد. طرز نوشتنِ جمله‌ها و ترتیبشون هم تویِ توصیف مهمه. ولی در کل، خوب بود. شخصیّت رو خوب بهش پرداخته بودی، با این‌که یه داستانِ‌ کوتاه بود، احساساتِ شخصیّت خوب مشخص می‌شد و قابل درک بودن و از این نظر ایرادی نداشت. نثر رو هم دوست داشتم. نمی‌دونم این‌طور نثرها رو چی صداش می‌کنن، ولی من معمولاً می‌گم نثر کهن! و وقتی خوب نوشته بشه، مثلِ الآن، خیلی عالیه. فقط اگه اون مواردی که بالاتر گفتم رعایت می‌شد بدونِ نقص بود.
و در کل داستان بامعنا و قشنگی بود. خیلی وقته داستانِ کوتاه ننوشتم خودم و زیاد راجبِ این‌که روندهایِ داستانی دقیقاً باید چطوری باشن و این‌ها اطلّاع ندارم. ولی خب، نظرِ شخصیم اینه که داستانِ‌ خیلی خوبی داشت. مفهومش هم همین‌طور بود.
+ببخشید اگه غلط املایی و این‌چیزا توی متن هست! از دوازده شروع کردم به خوندن و الآن تموم شد. دیگه وقتِ بازخوانی(دراصل حالِ بازخوانی :|) نداشتم!
بازم هم بنویس. امّیدوارم مفید بوده‌باشه.
موّفق باشی ((48))

black cat
2016/08/31, 08:59
خیلی قشنگ بود، توصیفات و فضاسازیات واقعا خوب بود،معمولا نوشتن از زبان سوم شخص یکم سخته ، (نمی دونم شایدم واسه من این طوریه؟((225)))نه باید خیلی خشک باشه که خواننده خسته شه نه بایدخیلی شل و ول که ادم خوشش نیاد ولی تو خیلی این رو خوب دراوردی، اورین، اورین.
ام، دیگه چی بگم؟خوب در یک کلمه بخواهم نظرمو بگم، عااااالی بود!((226))((200))((48))((5))
مرررررسی!((122))

Nina-kh
2016/08/31, 12:53
سلام سلام بر آقا محمد عزیز :دی
خیلی داستان قشنگی بود توصیفات فوق العاده ای داشت و باعث میشد مثل هر داستان خوب دیگه ای ، فضای اون لحظه رو تو ذهنم تصور کنم... خیلی زیبا بود و ممنون.
وقت من یک نکته ای رو اشاره کنم که:
اشک هایش همچون تمام شب هایش یک خورده زیاد قافیه داره و خیلی یک متن ادبی رو زیبا نمیکنه.
به نظر من بهتر بود میگفتی: اشک هایش همچون تمام شب ها....
بازم ممنون از این داستان زیبا و اینکه بازم بنویس:دی

AVENJER
2016/08/31, 15:08
سلام
طبق معمول داستانت واقعا قشنگ بود. نقد خاصی ندارم براش و به نظرم این سبک داستان نویسیت پتانسیل لازم برای نوشتن یه داستان بلند رو داره :)

MIS_REIHANE
2016/08/31, 15:10
خوب بود.نقدش بر عهده ی تیم ما نیست وگرنه نقد میکردم.
خسته نباشی.

Melisandre
2016/08/31, 17:03
تیم نقد: Melisandre و ملکه عشق
_____________________________________________
خوب اول از همه نیازه که بگیم نویسنده ی نویسنده با تجربه بود که اگه از این کمتر می نوشت خیلی واسش بد می شد :|
به غیر از شوخی بخوایم بریم سر اصل مطلب و نقد باید از نثر شروع کنیم...
نثر که خوب خیلی روون بود و بعضی جاها به خصوص توی پاراگراف اول خیلی دلنشین هم می شد اتفاقن... نثر ایراد خاصی نداشت یه چند تا نکته هست که بهتر بود رعایت می شد... و اونا عبارتند از:

چشمانش گرد شده بود و نفسهایش خش دار،
شاید نظر شخصی باشه ولی بهتره فعل آخر بیاد که جمله بسته بشه البته غلط نیستا کاملا درسته ولی اگه فعل آخر بیاد آهنگ جمله بهتر می شه.
چشمانش گرد و نفسهایش خش دار شده بود.
اما نوایی ناله مانند او را میخواند،
فرا می خواند بهتر نبود؟
اما مستی وحشت چنان قدرتمند دورش میپچید که حتی آن صدای جادو مانند هم نتوانست او را از فرار باز دارد.
نباید فعل نمی توانست استفاده بشه
جام خالی را پرت کرد، بلند شد مثل هر شب پر کابوس دیگری مست تر از آن که تلوتلو نخورد. فریاد زد:
جمله بسیار مبهم یعنی چی: مست تر از آنکه تلوتلو نخورد. مست تر از آن بود که تلوتلو نخورد؟
می بایست فکرشو بکنی... سالها جنگیدی، سالها آموزش دیدی، تو فرمانده ارتش ویژه بودی...
می‌بایست فکرشو می‌کردی..
و بعد از آنها هنوز عضلاتی به سختی کوه.
یا هنوز نباید استفاده می‌شد، حالا که هنوز آورده شده باید جمله فعل داشته باشه
و بعد از آنها هنوز عضلاتی به سختی کوه دیده می‌شد

خوب اینا از یسری اشکالات نگارشی که حالا ما خیلی خیلی ریز شدیم وگر نه نثر خوب و روون بود به غیر از این اشکالات...
نویسنده هااااا عزیزانمان می دونم قبل از این که داستاناتونو تایپ کنین و بذارینش توی سایت چندین بار ویرایشش می کنین... چند بار بازنویسی می کنین اما لطفا بعد از تایپشم بازم ویراستاریش کنین... محمد چند جا اشکال تایپی داشتی که خوب اگه کس دیگه بود ایرادی نمی گرفتیم اما شما باید این چیزا رو رعایت کنی دیگه... مشکلی پیش نمیاد اگه متن تایپش ایراد داشته باشه... اما باعث میشه نثر یه خورده از چشم بیفته یه چیزی عین اشکال نگارشی که بعضی موقع ها اگه زیاد باشه اعصا آدمو به هم میریزه... اینم حالا نه به اون شدت ولی اعصاب خورد می کنه و از ارزش بالای متنت کم می کنه... پس ویراست کنین متناتونو که اصلا اشکال نگارشیی و تایپیی باقی نمونه کلا...
در ضمن توی روز مره من دیدم که خیلیا من جمله خودم «می» رو به فعل می چسبونن... مثلا میگم میبینین الان همه ی می ها چسبیده بود... این توی ادبیات غلطه... می نباید به فعل بجسبه... عین موقعی که مثلا یا باید از ی استفده بشه یا همزه برای مثلا دو کلمه ای مثل سارا بی ادب :| یا سارا ی بی ادب یا ساراء بی ادب که دیگه کاربرد نداره... اینو چون خیلی تو متناتون دیدیم بچه ها اینجا میگم وگر نه محمد که از این اشکالا نداشت... این می چسبوندن به افعال و ی میانجی رو فراموش کردن زیاده که کلا هم غلط نگارشی ناجوریه اشکال تایپی نیست غلط نگارشیه... حالا نیم فاصله ندارین مهم نیست فاصله بزنین... این از این...

خوب از بحث نثر و نگارش و اینا که بگذریم می رسیم به بحث شیرین توصیف... توصیفاتت خیلی شیرین و لطیف بود و به جا و درست اصلا هیچ ایرادی نمیتونم از توصیفاتت بگیرم... خیلی خوب بودن و فضا سازیت که فضا سازی خوبی بود... خیلی قشنگ فضا سازی کرده بودی و به جا بودن... بقیه یاد بگیرن این طوری فضا سازی می کنن....
خط طرح داستانت یه جوری بود... یعنی این یه جوری که می گم مال طرح کلی و خط کلیش نبود... موضوع و طرحت خوب یه چیز خوبی بود... اشکال از این بود که یه خورده بیشتر باید توضیح می دادی جریان از چه قراره.... الان ما اصلا نمی دونستیم که الان چه زمانیه... من حتی فکر می کردم خارج از ایرانه و بعد وسطاش به ذهنم خطور کرده بود ژانر اثرت پاد آرمان شهری-پسا آخرالزمانیه :| :| باید ی جوری بنویسین که ژانر اثر مشخص باشه... این یکی از ویژگی های مهمیه که داستان ها باید داشته باشن... محمد از اول باید مشخص می کردی حالا با فضا سازی توصیف اطراف و توصیف زمان و... که الان کجاییم چی شده... من وقتی خوندم ارسلان کپ کردم... قبلشم وقتی حرف از شمشیر شده بود کپ کردم ی دور دیگه... می بینی پس این چیزای ریز رو مشخص کنین قشنگ که به ارزش داستان مدام اضافه بشه... اینا اگه نباشن ارزشو کم نمیکنن منتاها اگه باشن اضافه می کنن...

پایان داستان پایان خوبی بود نمیتونم بگم خیلی پایان قویی بود ولی پایان قابل قبول و مناسبی بود... ولی به نظرم باید به پایان داستان بیشتر شاخ و برگ می دادی.. می دونی منظورم چیه یعنی باید بیشتر روش زوم می کردی و ی جوری باید بیشتر توضیح می دادی که الان این با این شمشیرش داره به چه جنگی میره... ببین این گنگ بود و ابهام ایجاد می کرد اما همین ابهامات چیزایین که باعث میشه مخاطب خودش از برداشت های خودش برای ته داستان نتیجه بگیره... و این همیشه از نظر ما خوب بوده توی نقد های قبلی هم اشاره کرده بودیم که پایانی که جوری باز باشه که بذاره مخاطب خودش تصمیم بگیره چه طوری تموم بشه خوبه بد نیست... و پایان تو تا حدی این جوری بود... جنگ آخر... داشت به چه جنگی می رفت؟ یه سری خیلی ساده می گن می رفت که دوباره فرمانده ارتش ویژه بشه یسری هم که کلا عمیق نگاه می کنن فکر می کنن داره میره به جنگ با خودش برای ادامه ی زندگی عادیش... اگه یادت باشه یه بار یه متن ککوتاهی نوشتی برای ادامه دادنش به عنوان یه داستان بلند حالا... راجع ب ی گرگ بود... سارا ی جوری برداشت کرد که انگار می خواستی از درد جامعه بگی ولی هدف خودت این نبود... بعضی موقع ها هم این نوع پایان ها طرح کلی داستانی ک نویسنده ریخته بود رو زیر سوال میبرن شاید تو اصلا منظورت اینایی که ما گفتیمن نبود... و خط داستانیت اصلا برای مخاطب عوض میشه پس بهتره درس مشخص بشه پایان چی شد که ابهایم ایجاد نشه ک باعث تغییر پیام داستان برای بعضیا بشه...

شروع داستان هم که شروع خوبی بود و در کل داستان خوبی بود... لذت بردیم از خوندنش مرسی...
موفق و پیروز باشی :)

Ajam
2016/08/31, 17:17
master
علی اقا نظر شمام خیلی خیلی خواستاریم!

ملکه عشق
2016/08/31, 17:51
خوشت اومد جناب مدیر؟

psnd
2016/08/31, 20:50
زیاد تجربه ای توی نقد و چنین چیزایی ندارم

به نظر من که خیلی خوب و جالب بود اگر هم که جای نقدی داشت که دوستان بیان کردن

موفق باشین

master
2016/09/01, 20:23
در درجه اول تبریک میگم. از اولین داستانات تا اینجا پیشرفت خیلی خوبی داشتی و این نکته امید دهنده و مایه خوشحالیه. توصیفات و جمله بندیها پخته بودن و معلوم بود متن بازنویسی شده و اصلاح شدس. و خب تأثیرشم کاملا مشخصه توی متن.
زیاد ایرادای جزئی نمی خوام بگیرم. حساسیت منو روی کلیشه و تکرار که می دونی. دو مورد که یه کم خطرناک روی لبشون حرکت کردی (شاید سخت گیری می کنم):
"
تو مقصر اون قتل عامی...
- دو هزار سرباز...
- جوونها، پیرها...
- چندتا یتیم؟
- چندتا بیوه؟
- چندتا پدر و مادرداغ دار؟..."
تا حدی نزدیک شده به کلیشه شدن، مخصوصا این که به صورت موردی و شمارشی انگار کنار هم چیده شده، به نظرم زیاد جالب نیست. اومدن تعداد 2000 سرباز هم به نظرم نیاز نیست.
از صحنه خون و پولاد اینا احساس می کنم زیاد استفاده کردی. یه کم حالت تکراری پیدا کرده اون اخراش.
چند بار تکرار کردی شراب خوردنشو، می دونم منظورت این بوده که طرف دائما می خورده و خب با استفاده از حس سردی، تلخی و یه جا هم بوی؛ تا حدی تونستی تنوع توی روایتشو حفظ کنی تا تکراری نشه ولی وقتی زیاد تکرار می کنی شاید احتیاج به توجه و خلاقیت بیشتر داشته باشی توی گفتنش، هر چند میگم بازم به نظرم خوب از عهدش بر اومدی صرفا به عنوان تاکید و یادآوری بیشتر ذکرش کردم.
املا شاید چیز مهمی در درجه اول مخصوصا در نظر تازه کارها نباشه، ولی به نظرم بخشی از اعتبار متن حساب میشه. اگه روی املای کلمه شک دارید امتحان کردن املای درست زمان و زحمتی نداره، جرعه درسته.

شاید مهم ترین چیزی که به نظرم جا داره توش پیشرفت کنی و بیشتر بهش توجه کنی، طرح اصلی داستان و سیر تحول شخصیت (یا شخصیت ها در حالت کلی) باشه. توصیفات و صحنه پردازی ها و استعارات رو بزاریم کنار. تو یه شخصیت داری که در اوج بوده، به خاطر یه اشتباه یا هرچی شبیخون می خورن، شخصیت دچار ترس میشه و لشکرش از بین میره. به خاطر عذاب وجدان توی یه جای دور افتاده مستی می کنه تا فرار کنه از گذشتش، ولی توی خواب و خیال داره زجر می کشه. و از طرفی فکر همسرش توی سرشه که در نهایت باعث هشیاری و برگشت شخصیت میشه. اتفاق دینامیک توی این داستان و نقطه عطف، برگشت شخصیته. بقیش نشون دادن حال و روزش و روایت گذشتش هست. این اتفاق و چالش و رویداد توی داستان، احساس می کنم خیلی دست کم گرفته شده. خیلی ناگهانی و به نظر من سطحی اتفاق میفته. درسته صدای همسرش تا حدی پدیده عمیق توی شخصیت هست و فراتر از ظاهر و سطحه، ولی احساس می کنم نیاز داری عمیق بشی توی شخصیت. عمیق تر از دیدن تصویرش توی اینه و یاد قیافه گذشتش افتادن. به عنوان مثال، توی یک برخورد، یک حداثه، (نه لزوما حادثه بزرگ یا پیچیده، می تونه خیلی هم ساده در حد یک مکالمه ساده بین شخصیت و یک پسر بچه باشه به عنوان مثال) بتونی عمیق تر بشی توی شخصیت و بتونی این تحول و برگشت و سیر درونی شخصیت رو واقعی تر و عمیق تر جلوه بدی. چون احساس می کنم این برگشت خیلی سریع و کوتاه اتفاق افتاده و خوب پخته نشده در نتیجه اخر داستان یه جورایی جدا افتاده از بدنه و کل داستان. بازم این نظر و حس منه.

بازم تبریک می گم و تشکر می کنم بابت داستانت. منتظر داستان های بعدی و عالی تر هستیم

Moon Jacob
2016/09/03, 18:21
عالی بود ، معنای واقعی عذاب وجدان و جبران .
انگشتانش طعم آشنای حلقه شدن دور قبضه شمشیر را حس کردند.

منتها اینجا بهتر بود یا فعل چشیدند رو استفاده میکردی یا به جای طعم از حس استفاده میکردی .
شخصیت پردازیت خوب بود . توصیفاتت در همون وهله ((درست نوشتم ؟؟؟)) منو تو صحنه فرو برد . خوب از آر.پی.جی زن چیزی جز این انتظار نداشتم . ایمکه صحنه های جنگ خوب توصیف کنی . چیز دیگه ای که هست ، چه کشوری ؟ کجا ؟ چه زمانی . میتونستی بگی ایران باستان . ولی خوب ، شاید این گنگی باشه که تو برای داستانت انتخاب کردی . ببخشید اگر خوب نقد نکردم ، تازه کارم ،ایراد گیرم نیستم !((200))((231))

lilya
2016/09/04, 13:46
دوست داشتم. قشنگ بود.
یه جور حس ناامید بودن اوایلش بود.
یعد کم کم این حس بهم دست داد که این ادم هرچقدرم وضعیت بدی داره اما انگار نمی خواد تلاشی برای خلاصی از دستش بکنه.
با مشروب فقط از حقیقت فرار می کنه.
جالب بود که تا قبل از اون خواب هیچ تصمیمی برای تغییر این وضعیت نداشت.
و یه نکته دیگه ام بودن اون پسرایی بود که باعث دیدن این خواب شدن.
امیدی که کم کم به وجود میاد قشنگه. داستان یجورایی داره می گه هرجقدرم وقت بگذره باید تلاش کنی تا جبران کنی، تا همه چی رو درست کنی.
در کل داستان خوب بود. اما خوب داستان کمی تکراری بود. تو اکثر ماجراهایی که مثل این خوندم یا تو فیلم دیدم. یه مقدار زمان لازمه تا شخصیت بخودش بیاد.
درسته که تا صبح با خودش درجداله اما می تونست چند روزی طول بکشه و بعد مثلا دوباره اون پسرا رو ببینه که دارن می رن ارتش و دوباره خوابش یادش بیاد.
یا اینکه می تونستی تو اون قسمتی که خودشو تو اینه می بینه که پیر شده یکمی توصیفم بکنی که مثلا موهای مشکیش سفید شده و چشماش بی فروغ شده و کلا یه چیزایی تو این مایه ها با توصیف قشنگ. و یکم بیشتر روی این قسمت مکث کنه بیشتر احساس ناباوری کنه. دستشو بزاره رو صورتش یه چندلحظه رو تصویر خودش رو اینه بمونه انگار تازه تازه داره می فهمه چی شده. دوست داشتم یه توضیحاتی درباره همسرش بده چه می دونم از زیباییاش تعریف کنه و مثلا بعد تصور کنه الان چجوری می تونه باشه. یا اون موقع که اون پسرا صحبت می کنن بگه مثلا اونی که موهاش روشنه و رنگ چشمام فلان و ایناست می پرسه تو چی میگی ارسلان؟با اینکه داستان کوتاه هستش اما باز باید بشه شخصیتها رو تصور کرد هرچند توصیفات کمی ازشون شده باشه.
دیگه ببخشید اگه نقدم خوب نبود و زیادی سلیقه شخصی رو واردش کردم. و همین طور اصولی نبود. فقط سعی کردم نظرمو بگن. اما در کل داستانو دوست داشتم.

Dark 3had0W
2016/09/12, 11:12
فرار به جهنم


محمدبحرینی (Ajam)



آشوب همه جا را در بر گرفته بود، فریاد جنگجویان، ناله زخمی ها، شیهه اسب های غرق خون، غریو مردان مست از جنون، چکاچک شمشیرها، صدای تهوع آور خرد شدن گوشت و استخوان زیر ضربات فولاد در پس زمینه سیاه آسمان شب حتی شجاع ترین مردان را به بزدل ترین موجودات تبدیل میکرد. دوستانش را میدید که یکی بعد از دیگری با فریادهایی که تن را میلرزاند، زیر گرزها و تبرهای هولناک سربازان دشمن قطعه قطعه میشدند. مردانی که مدتها با آن ها زندگی میکرد، خنده و گریه، شادی و غمشان به هم پیوند خورد بود، همگی زیر دندانهای مهیب مرگ خرد میشدند و او توان هیچ کاری نداشت، چنگالهای اهریمن ترس را که دور قلبش حلقه شده بود حس می کرد، چشمانش گرد شده بود و نفسهایش خش دار، مغزش فرمان دویدن میداد اما نوایی ناله مانند او را میخواند، اعماق وجودش را میلرزاند، جذبش می کرد و وظیفه نجات لشکر شکست خورده را به او میسپرد، اما مستی وحشت چنان قدرتمند دورش میپچید که حتی آن صدای جادو مانند هم نتوانست او را از فرار باز دارد.
رعدی در دور دست غرید، وحشت زده نیم خیز شد، عرقی سرد تمام تنش را پوشانده بود، ملافه را کنار زد، گرمایی آشنا بدنش را میسوزاند. هشت سال از پایان جنگ میگذشت اما کابوسها تمام نشدنی بودند. احساس خفگی میکرد، دستش را دراز کرد. خنکای جام شراب به سمت انگشتانش هجوم آورد. خیلی زود طعم تلخ همراه با سرمای لذب بخش درون دهان و گلویش جاری شد.
زیر لب نالید:
- موندنت هیچ فایده ای نداشت، فقط خودتو به کشتن میدادی...
هر بار بعد از کابوسها به خودش یادآوری میکرد اما شب بعد و کابوس بعد بازهم باور داشت اگر میماند همرزمانش زنده بودند، باور داشت که تنها مقصر آن شب سیاه خودش است.
جام خالی را پرت کرد، بلند شد مثل هر شب پر کابوس دیگری مست تر از آن که تلوتلو نخورد. فریاد زد:
- خیلیای دیگه ام فرار کردن...
صدایش از خشم میلرزید، روی زمین افتاد، دستش را میان موهایش برد، با نجوا جواب داد:
- تو خیلیای دیگه نبودی، شیردل.
باز هم صدایش میلرزید اما این بار بغض بود، بغضی که خیلی زود مرد درمانده را به گریستن وا داشت. اشکهایش همچون تمام شب هایش سیل وار صورتش را خیس می کرد، هق هق هایش شانه های پهنش را میلرزاند و صدای ناله های عاجزانه اش در خروش رعد و باران گم میشد.


****
مهمان خانه شهر کوچک پر شده بود، لحظاتی قبل پیک زره پوش سوار بر اسبی تازه نفس آنجا را ترک کرده بود. آرامش سالن کوچک را همهمه ای هیجان زده میلرزاند. همه درباره سربازی گیری صحبت می کردند. تنها مردی نیمه مست ساعدهای فولادینش را تکیه گاه چانه ی مربع شکلش کرده بود و در سکوت به صحبت های چند جوان گوش میکرد.
- مدتها منتظر همچین چیزی بودم، بلاخره میتونیم خودمونو بالا بکشیم. حتی شاید عضو ارتش ویژه بشیم.
- اره مخصوصا تو با اون کله کچلت خیلی به اون غولا شبیهی!
سرش را از روی دستهایش بلند کرد، جرئه دیگری از شرابش را نوشید و به اولین باری که راهی جنگ بود، فکرکرد.
کودکی که فقط با یک نیزه راهی جنگ میشد همراه با ستون عظیمی از جوانها که با آرزوهای بزرگ به وسیله چند سوار غرق فولاد راهی شکارگاه مرگ میشدند.
ندایی دورن سرش چرخید:
- تازه کار بودی ولی فرار نکردی، بار آخر چی؟
قلبش تیر کشید، آخرین باری که صحنه جنگ را دیده بود جلوی چشمش آمد، خون، فریاد، فولاد و سیاهی شب.
صدای جوانها افکارش را به هم ریخت:
- تو چی میگی ارسلان؟ به نظرت میتونیم عضو ارتش ویژه بشیم؟
دستش را روی پیشانیش کشید، عرق سرد همیشگی. زمزمه کرد:
- ارتش ویژه...
زره های طلایی را به یاد آورد، کلاه خودها با پرهای سرخ، شنلهای بلند، شمشیرهای عاج نشان و مردان قوی هیکل با سرهایی به صافی سپرهای صیقل خورده اما خیلی زود تصاویر جایشان را به خون و فریاد هایی دردناک در سیاهی شب سپردند.
بلند شد، جام شرابش را نزدیک دهانش برد و گلویش را پر از طعم تلخ و آشنای اکسیر فراموشی کرد.
- آره! شاید بتونین... اگه زیر تبر مردای صحرا تیکه تیکه نشین.
به سمت در مهمانخانه راه افتاد و جوانها را بهت زده تنها گذاشت.


****
مهتاب کلبه کوچک را روشن کرده بود، شب آرام بود و جز صدای ناله های مردی تنومند که همچون کودکی جدامانده از مادر اشک میریخت، صدایی شنیده نمیشد.
هق هق هایش بدنش را همچون درختی در باد تکان میداد، این بار رویایش متفاوت بود، هولناک تر از همیشه.
آسمان نورانی بود، زمین سبز، رودها جاری، درختان پر از شکوفه. همرزمانش در آرامشی بی مانند به او خیره شده بودند، نه خون، نه فولاد و نه ناله های پر از درد کابوسهایش، هیچ کدام نبودند. تنها تحقیری برنده در چشم افرادش، سربازانش، فرماندهانش، دوستانش و هر کس که برایش مهم بود، موج میزد. کسانی که زمانی او را تندیس صیقل خورده ی شجاعت میدانستند با چشمانشان او را میان دریایی از ذلت غرق می کردند. تنها یک صدا شنیده بود، صدای همسرش:
- تو مستحق این نیستی...
با فریاد بیدار شده بود، فریادهای از درماندگی، خشم و خستگی از پنهان شدن، بعد از فرار، زمانی که تمام افرادش زیر سم اسبهای دشمن لگد کوب میشدند، روی بازگشتن به پایتخت را نداشت. ثروت، افتخار، خانواده، همه چیز را رها کرد و در شهری دور افتاده خودش را به فراموشی مستی سپرده بود. ناله کرد:
- چطور برمیگشتم؟ چی میگفتم؟
شب را بیاد آورد، افرادش بعد از روزها جنگیدن و تعقیب دشمن اتراق کرده بودند، خسته تر از آن که هوشیار باشند، نگهبان ها ایستاده و سربازها در حال غذا خوردن خواب میرفتند. هیچ کس حتی فکر شبیخون لشکر شکسته خورده سواران صحرا را نمی کرد. صدایی درون سرش غرید:
- می بایست فکرشو بکنی... سالها جنگیدی، سالها آموزش دیدی، تو فرمانده ارتش ویژه بودی...
خودش، خسته تر از هر زمانی که به یاد می آورد. فریاد زد:
- سعی کردم، نگهبان ها، مهترها، آشپزها، همه رو مشخص کردم، میخواستم دستور ساخت استحکاماتو بدم ولی خواب رفتم...
صداها درون سرش میچرخید:
- تو مقصر اون قتل عامی...
- دو هزار سرباز...
- جوونها، پیرها...
- چندتا یتیم؟
- چندتا بیوه؟
- چندتا پدر و مادرداغ دار؟...
دستش را طرف جام شراب برد، بلندش کرد ولی صدای همسرش درون سرش چرخید:
- تو مستحق این نیستی...
جام را پرت کرد، صدای سرد برخورد فلز با دیوار هوشیار ترش کرد. ایستاد، چشمهایش هنوز جنگل سفید صورتش را خیس می کرد اما بی صدا. به سمت آینه ای کوچک رفت، غبار و تار عنکبوت کدرش کرده بود، دستی رویش کشید. پیرمردی با موهای خاکستری و ریشی ژولیده نگاهش میکرد.
- نه! این من نیستم... فقط هشت سال گذشته...
صدایش پر از ناامیدی بود، خودش را به یاد آورد، مردی عظیم الجثه با عضلاتی که همچون قطعه های فولاد در هم گره خورده بودند، سرش بدون مو و چنان صاف که نور طلایی خورشید را باز میفرستاد و سبیلی به سیاهی شب بالای لبهایش خودنمایی میکرد. فرمانده ارتش ویژه، ارسلان شیردل، مردی که از کودکی جنگیده بود، قهرمانی از پهلوانان باستان، اسمی که به تنهایی برای لرزاندن پشت یک لشکر کافی بود. حالا تبدیل به مردی شکسته شده بود که از میان بوی شراب انسان بودنش به سختی مشخص بود.
اولین پرتوهای خورشید صبح درون کلبه تابید، به بدن برهنه اش نگاه کرد. پراز رد زخمهایی صاف، دندانه دار، جوش خورده، بخیه خورده، کوچک، بزرگ و بعد از آنها هنوز عضلاتی به سختی کوه. کاردی کوچک را برداشت، تیغه اش زیر نور اندک اتاق درخشید... دقایقی بعد با سر و صورتی بدون مو تخته های کف خانه را بیرون آورد، خاک را کنار زد و انگشتانش طعم آشنای حلقه شدن دور قبضه شمشیر را حس کردند. لبخند همسرش را بیاد آورد. زمزمه کرد:
- میام دنبالت، بعد این جنگ...



پایان 1395/06/09


سلام :دی
عاقا کل اون متن بالا رو بیخیال! من تو کف اون خط آخرم.
لبخند همسرش را بیاد آورد. زمزمه کرد :
_میام دنبالت، بعد این جنگ...
عهم :|
خوب این جمله آخرت یه جورایی کلا منو پیچونده. منظورش چیه؟
چرا پیچونده؟ خوب من بهت جواب میدم. این جمله خیلی مفهوم میتونه داشته باشه. خیلیاشو سرکار خانم ملیساندر ذکر کردن :|
ولی هنوزم هست. مثلا من دارم فکر میکنم که آیا اصلا جنگی وجود داره بعد از تمام این اتفاقات؟ یا اینکه کچله داشته قولی که به همسرش داده قبلا و حالا مرده (به فرض خیال) رو زمزمه می کرده :دی
یعنی الان بعده جنگه :| و حالا باید به قولش عمل کنه ((3))احیانا این میخواد خودکشی کنه؟ یا جنگی هست؟ کدوم جنگ؟ چی شده؟! :دی . من کیم .تو کیی؟! حالا بابای این بچه کی هست؟!! کیههه! کیییییههه! :دی

lilya
2016/09/13, 18:50
سلام :دی
عاقا کل اون متن بالا رو بیخیال! من تو کف اون خط آخرم.
لبخند همسرش را بیاد آورد. زمزمه کرد :
_میام دنبالت، بعد این جنگ...
عهم :|
خوب این جمله آخرت یه جورایی کلا منو پیچونده. منظورش چیه؟
چرا پیچونده؟ خوب من بهت جواب میدم. این جمله خیلی مفهوم میتونه داشته باشه. خیلیاشو سرکار خانم ملیساندر ذکر کردن :|
ولی هنوزم هست. مثلا من دارم فکر میکنم که آیا اصلا جنگی وجود داره بعد از تمام این اتفاقات؟ یا اینکه کچله داشته قولی که به همسرش داده قبلا و حالا مرده (به فرض خیال) رو زمزمه می کرده :دی
یعنی الان بعده جنگه :| و حالا باید به قولش عمل کنه ((3))احیانا این میخواد خودکشی کنه؟ یا جنگی هست؟ کدوم جنگ؟ چی شده؟! :دی . من کیم .تو کیی؟! حالا بابای این بچه کی هست؟!! کیههه! کیییییههه! :دی
البته شرمنده که من اینو جواب میدم .اما اگه دقت کنین تو داستان اون قسمت که اون پسرا دارن صحبت می کنن می خوان برن به ارتش ملحق بشن برای جنگ. پس هنوز جنگ هست. برای همین فکر می کنم با اینکه سال هایی هست که از اون موقع گذشته ولی اون قدر نبوده که جنگ کاملا تموم شده باشه. البته میشد یکمی سن کاراکترو کمتر کرد مثلا تو اینه نمی گفت دیگه خیلی پیر شدم و اینا حالا یکم موهاش خاکستری شده و بود چمیدونم این حرفا. خب به زنش قول داده بوده میره بعد از جنگ عملی می کنه دیگه.
این جمله بیشتر برای این هستش که احساس امیدد رو بیشتر توی مخاطب بوجود بیاره.
بازم ببخشین اگه نباید جواب میدادم.

جلاد
2016/10/08, 21:06
خب عالی و بسیار زیبا کمتر از این توقع نداشتم((200))

mohamad.psp80
2017/02/02, 23:32
هیچی نمیتونم بگم فقط میتونم بگم عالیه ! :)

جلاد
2017/06/12, 13:27
جام خالی را پرت کرد، بلند شد مثل هر شب پر کابوس دیگری مست تر از آن که تلوتلو نخورد. فریاد زد:
جمله بسیار مبهم یعنی چی: مست تر از آنکه تلوتلو نخورد. مست تر از آن بود که تلوتلو نخورد؟

خوب تاپیک قدیمیه ولی در هر صورت منم یه نقدی بکنم این نقد شما رو هر چند شما متخصص این کار هستید اما در هر صورت منم نظرم رو میگم مست تر از آنکه که تلوتلو نخورد به نظر من کاملا مناسبه و فعل بود رو نیاز نداره و مثل این جمله تو خیلی از کارای دیگه آورده شده و امیدوارم نارحت نشید و برای عضو تیم نقد شدن کجا باید داوطلب شد؟

nima1
2017/06/13, 10:36
سلام

پست جالبی بود ...ممنون

ghoghnous13
2017/06/13, 15:09
چرا من بعد از این همه وقت این تاپیک رو دیدم؟((210))
محمد جان داستان قشنگی بود. بچه ها چنان نقد عمقگرایانه‌ای انجام دادن که اگر من بودم وجودم سوراخ می‌شد((54))

من فقط میخوام نظرم رو بگم. به شخصه درک نمی‌کنم آدمی که از بچگی با ی نیزه میره جنگ چطوری از شبیخون ی لشکر شکست خورده فرار می‌کنه((225))البته میدونم کع اون لحظه بزنگاه ( من میخونم بُز نِگاه) زندگی اون آدم بوده اما بازم برای من ثقیله. که البته به ماهیت داستان هیچ لطمه ای وارد نمیکنه.
در مورد نگارش و محتوا و توضیحات هم که تیم نقد عملکرد بی نظیری از خودش به جا گذاشته.
بازم میگم من بعد از حدود یک سال این تاپیک رو دیدم اما بازم دوست داشتم نظرم رو بگم.((99))
موفق باشی داداش((123))