PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : 250 میلی لیتر زندگی



perseus
2016/08/29, 20:38
شتابزده کیفش را روی میز کوبید و کت و کلاهش را آویزان کرد. با همان پیراهن و کرواتی که تنش بود پشت کامپیوتر نشست. با انگشتان عرق کرده شروع کرد به کوبیدن روی کیبرد. به سرعت تایپ می کرد. وقتی نوشتن متن تمام شد، روی دکمه ی ارسال کلیک کرد و نفس راحتی کشید. با خودش گفت: (اینم از این!) با خیال راحت خودش را روی مبل انداخت. از جیب پیراهنش سیگاری برداشت و با فندکی که همشیه روی میز می گذاشت آن را روشن کرد. پک محکمی به سیگار زد و تلویزیون را روشن کرد.اخبار داشت می گفت: (باز هم یک قربانی دیگر فرهاد رضایی...) کانال را عوض کرد. یک فیلم سینمایی وسترن درحال پخش بود. آهی از سر ناامیدی کشید و تلویزیون را به حال خود رها کرد. از جایش بلند شد و سیگارش را در جا سیگاری خاموش کرد. به آشپزخانه رفت و در یخچال را باز کرد. فقط سه تا بطری باقی مانده بود. با خود گفت: (هنوز دو روز وقت دارم. بیشتر از کافی.) هرچند ته دلش میدانست اصلا کافی نیست. هیچ وقت کافی نیست. اما این را هم میدانست که اگر بگذارد امواج ناامیدی به دریاجه ی کوچک احساساتش برسد، زورق ظریف امیدش را چنان درهم می کوبند که دیگر تخته چوبی هم سالم نماند. یک بطری را برداشت و در یخچال را بست. قمقمه ی چرمی اش را برداشت و محتویات بطری را درون آن خالی کرد. گوشی موبایلش را برداشت و درحالی که پیام هایش را چک می کرد لبخند زد. جرئه ای از قمقه نوشید و احساس کرد جان دوباره ای گرفته است. قمقمه را درون جیب داخلی کتش گذاشت و کتش را پوشید و کلاهش را به سر گذاشت. این روز ها زیاد وقت استراحت نداشت، یا به عبارتی، زیاد خانه نمی ماند. در را باز کرد و بیرون رفت. نگاهی به راه پله ی طولانی و پیچ در پیچ انداخت . در طبقه ی هفتم بود. یک طبقه ی دیگر بالای سرش بود وبعد، آسمان. تصمیمش را گرفت. پله ها را تند تند بالا رفت به درمنتهی به پشت بام رسید. قفل بود. لحظه ای مکث کرد و بعد شانه ای بالا انداخت و با لگد در را باز کرد. قمقمه را از جیبش درآورد، در حال دویدن جرئه ای نوشید و همان طور که دیوانه وار قهقه میزد پرشی کرد و لحظه ای بعد، در آسمان بود. با سرعتی سرسام آور قهقه زنان سقوط می کرد. روی زانوهایش فرود آمد که صدای قرچ تهوع آوری دادند. با صورت زمین خورد اما هنوز می خندید. وقتی به نفس نفس افتاد و خنده اش کم کم تحت کنترل در آمد، آرام آرام بلند شد. کمی تلو تلو خورد و بعد صاف ایستاد. به دیوار تکیه داد تا نفسش جا بیاید. دو مرد که تا چندی قبل درحال گفت و گو بودند، با تعجب و ترس به او نگاه کردند. مرد ابرویی بالا انداخت و همان طور که قمقه اش را نشان می داد گفت: ( فکر می کنم کمی زیاد نوشیده ام.) و به راه افتاد. دو مرد به او زل زدند و رفتنش را تماشا کردند. مرد کلاهش را صاف کرد و شروع به دویدن کرد. چند دقیقه بعد، نفس نفس زنان به پارک رسید. قبل از این که به محل قرارشان برسد، کتش را مرتب کرد و سیگاری دود کرد. با آرامش دست توی جیبش کرد و به راه افتاد. زنی با مانتو و روسری آنجا ایستاده بود. با دیدن او از جا پرید و به طرف مرد آمد: ( به به، آقا سهراب بالاخره اوم..) نگاهش که به سیگار و قمقه افتاد خشکش زد. با عصبانیت فریاد زد: (بازم، شروع کردی؟ دوماه از بستری شدنت نگذشته اومدم میبینم دوباره شروع کردی!) سهراب سیگارش را زمین انداخت ودرحالی که آن را با پایش له می کرد گفت: ( نمیذاری آدم یه ذره کیف کنه! راستی منم از دیدنت خوشحالم، سارا.) سارا نگاه غضبناکی به سهراب انداخت و گفت: ( اگه یه بار دیگه...) سهراب دستان خود را بالا برد و گفت: (باشه، باشه! دیگه نمی کشم!) مجبور بود دروغ بگوید، فقط دو سه روز دیگر و بعد... لبخندی میزند و می گوید: ( خب، فکر نمی کنم صدام کرده باشی دعوام کنی، موضوع چیه؟) سارا نفس عمیقی کشید. مشخصاً مضطرب بود. تا دهانش را باز کرد که حرف بزند، صدای فریادی در پارک پیچید: ( نه! نکن! ولم کن! آَشغال!) سارا گویی که از کار خیلی سختی نجاتش داده باشند، با عجله و خوشحالی به طرف منبع صدا رفت . سهراب هم دنبالش دوید. گوشه ای از پارک، مردم جمع شده بودند و نگاه می کردند. پسر بچه ی کوچکی با صورتی زخمی کف زمین افتاده بود و ناله می کرد. پسری بزرگتر،در حدود 20 ساله، بالا سرش ایستاده بود وناسزا میگفت: ( پسره ی ناسپاس! حقت بود توی جوب ولت میکردم! فک کردی از خودت اراده داری؟ تو کلفت منی بدبخت!) دستش را بالا برد که توی صورت کودک بکوبد. سارا وحشت کرده بود. دست مرد فرود آمد ولی در نیمه ی راه متوقف شد. سهراب دست اورا پیچاند و درحالی که با دست دیگرش قمقه را در دست گرفته بود و یک دل سیر می نوشید، مرد را به کناری پرت کرد. قمقه ی خالی را زمین انداخت و کنار پسر زانو زد: ( خوبی پسر جون؟) پسر به نشانه ی تایید سری تکان داد. ترس در چهره اش موج میزد. سارا آمد و دست پسر را گرفت و به طرف جمعیت برد. مرد بلند شد و نزدیک آمد و حمله کرد. سهراب جاخالی داد و با زانو توی سینه اش کوبید. مرد به زمین افتاد. سهراب کتش را صاف کرد. در مصرف زیاده روی کرده بود. سرش گیج میرفت. نگران بود سارا متوجه شود. درست در زمانی که داشت برمی گشت سه نفر را دید که از ماشینی در آن کنار پیاده شده و به طرفش می آیند. آماده شد. هر سه نفر رو به رویش ایستادند. سهراب گفت: (هی، یکم نامردی نیست؟) جلوی ضربه ی اولی را گرفت و با مشت توی صورتش کوبید. از ضربه ی دومی جاخالی داد و با لگد به سفید رانش زد. به سومی مهلت حمله نداد و با آرنج به صورت مرد کوبید. مرد به زمین افتاد. سهراب آماده شد که ضربه ی نهایی را وارد کند که ناگهان بدنش سست شد. به زمین افتاد. پشت رانهایش به طرز مشکوکی داغ بود. مرد رو به رویش حالا دوباره ایستاده بود و داشت سعی می کرد به او لگد بزند ولی سهراب پایش را گرفت و او را دوباره انداخت. سپس از جایش بلند شد. سرش گیج میرفت و رد خون روی ران هایش دیده می شد. سرش را چرخاند و مردی را دید که با چاقوی خونی به مردم نزدیک می شود. از پشت گردنش را گرفت، بدن سنگین مرد را به طرف خود کشید و سر او را به درختی کوبید. روی زانویش افتاد و چاقویی را دید که در بدنش فرو رفته است. در حال حاضر و با مقداری که مصرف کرده بود زود ترمیم می شد اما دیگر توانش را نداشت. نمی دانست که چه قدر وقت باقی مانده است. بلند شد و تلو تلو خوران قمقمه اش را از زمین برداشت. داشت می افتاد که نگار او را گرفت. قمقمه و جعبه ی سیگارش را در دست او چپاند و گفت: (وقتی نمانده است. جواب سوال هایت را در این دو پیدا می کنی. اگر هم راضی نشدی توی خونه ام رو بگرد.) سارا با چشمانی که اشک در آنها حلقه زده بود گفت: ( چی میگی؟ من نمیخوام جواب سوالامو اینجوری پیدا کنم! میخوام تو بهم بگی! میخوام..) بقیه ی حرفهایی که در دلش تلنبار شده بود، با شکستن بغضش، به صورت اشک از چشم هایش فرو ریخت. پسر بچه نزدیک آمد. سهراب لبخندی زد. خواست دستی به سرش بکشد اما با دیدن دست خونی اش بیخیال شد. گفت: ( هی پسر، قدرتمند شو! نذار هیچ وقت هیچ کسی بهت زور بگه!) پسر خشکش زده بود. سهراب به زمین افتاد. دیگر توان نداشت. زیر لب گفت: (خداحافظ. به خاطر همه ی خاطرات خوب ممنون.) سپس فریادی زد و بدنش کاملا از حرکت افتاد. پسرک از ترس ناخوآگاه سارا را در آغوش کشید. سارا در دریای اشک خودش غرق بود. قمقمه را در دستش می چرخاند. گوشه ای از آن را دید که کمی بلند شده بود. با ناامیدی اطراف را گشت. چاقویی که سهراب از شکمش در آورده بود را برداشت. سعی می کرد به خون خشک روی آن دقت نکند. آن را زیر بلند شدگی چرم انداخت و آن را بلند کرد. کاغذی زیر چرم بود. آن را برداشت. متنی روی آن تایپ شده بود. سراسیمه اشک هایش را پاک کرد. شروع به خواندن کرد: (سارای عزیزم، اگر این را میخوانی...

Melisandre
2016/08/31, 18:58
تیم نقد: Melisandre و ملکه عشق
____________________________
خوب نثر که نثر روونی بود که اصلا دلنشین نبود... روون بود چون گیر الکی نداشت و دلنشین نبود چون تکرار فعل خیلی داشت... یسری کلمه ها رو پشت سر هم زیاد تکرار کرده بودی و کلا بچگانه تنظیم شده بود... خیلی ابتدایی نوشته بودی داستانو از کلمه هایی خیلی ساده استفاده کرده بودی که این تا حدی خوبه و تا حدی بده... نثر رو نمیتونیم بیشتر از این ازش بگیم کلا باید ی باز نویسی بشه... یسری اشکالاتشو الان اشاره می کنیم:

اخبار داشت می گفت:
این جمله قطعا مشکل داره اصن ب شدت رو مخه هر کاری کردم درست بشه نشد خودت یه جوری ویرایشش کن به متن بخوره

قمقمه را درون جیب داخلی کتش گذاشت و کتش را پوشید و کلاهش را به سر گذاشت.
چندتا و پشت سر هم. قمقمه را درون جیب داخلی کتش گذاشت. کتش را پوشید و کلاهش را به سر گذاشت.

دوماه از بستری شدنت نگذشته اومدم میبینم دوباره شروع کردی!
قبل جمله یه هنوز کم داره

در حدود 20 ساله،
قطعا ایراد داره حدوداً بیست ساله. اعداد به فارسی نوشته می شه. درسته که بهتره از کلمات تنوین دار استفاده نشه ولی این جمله هم غلطه

مرد بلند شد و نزدیک آمد و حمله کرد
مرد بلند. آرام آرام نزدیک آمد و ناگهان حمله کرد. سه تا جمله کوتاه با و یه جورایی نا جوره

سارا آمد و دست پسر را گرفت و به طرف جمعیت برد.
دوباره تکرار و. سارا جلو آمد. دست پسر را گرفت و به طرف جمعیت برد.

و او را دوباره انداخت.
بهتر نبود می گفت و دوباره او را انداخت؟

روی زانویش افتاد و چاقویی را دید که در بدنش فرو رفته است.
بازم و اضافه

داشت می افتاد که نگار او را گرفت
اسم دختره سارا نبود؟

وقتی نمانده است. جواب سوال هایت را در این دو پیدا می کنی.
گفتگو ها همه به محاوره بود چی شداینجا یهو عوض شد لحن؟

پسرک از ترس ناخوآگاه سارا را در آغوش کشید.
به آغوش سارا پناه برد نباید می گفت معمولا برای حمایت کسی رو به آغوش می کشن از ترس به آغوش کسی پناه می برن

سعی می کرد به خون خشک روی آن دقت نکند.
چه زودی خون خشک شد

البته تعدادی از این اشکالا اشکالات نثر نبود بلکه اشکال عقلی و پی رنگی داستان بود... در کل لحن هم خوب نبود... پرش داشت و توی نثرت هم میتونستی به جای خیلی از «و» ها از ویرگول استقاده کنی... خیلی راحت می تونستی خیلی از این کلماتی ک هی تکرار کردی رو تکرار نکنی ... اصلا بازنویسی می خواد شدید داستانت از نظر نثر خیلی ضعف داره با چند بار باز نویسی فکر می کنیم درست بشه...

موضوع بعدی توصیفات داستانته... یه جا ی توصیفی راجع به دریاچه ی احساساتت کردی که اون خوب بود اما بعدش گفتی ی جوری ناامیدی بهش حمله می کنه که حتی ی تخته چوبم سالم نمیمونه... الان اینجا از اونجایی که اون دریا رو توصیف نکردی ملت میمونن خوب ی تخته چوب چی بود این وسط؟ ببین خیلی موقع ها باید توصیفات و داستان باز بشه نه این طوری که ده خط بشینی از چیزی تعریف کنی و جذابیت داستانو بکوبی نابود کنی این طوری نه ولی باید در حد نیاز داستانو باز کنی... داستان تو اصلا داستان نبود... نمیشد بهش گفت داستان کوتاه... شاید می تونست یه قسمتی از یه داستان بلندی باشه که شروعش با نقطه ی اوجه و ادامه شو حالا قراره بنویسی... یک عالمه سوال توی ذهن مخاطب ایجاد می کنه که تو توسط متن باید بتونی بهشون پاسخ بدی و اگه نتونی یعنی پی رنگ داستانت ایراد داره... خطش ضعیفه... طرح داغونه....
مثلا:
سارا کی بود؟
سهراب چی کاره بود؟
اون سه روز چی بودن؟
اون مردا کیا بودن؟
پسره چی کار کرده بود؟
متنی که سهراب واسه سارا نوشته بود در چ موردی بود؟
سه روز وقت واسه چی کافی بود؟
چرا اون معجونه رو می خورد جون می گرفت؟
چرا از هشت طبقه پرید نمرد؟ :|
چرا اصلا اسم داستان 250 میلی لیتر زندگی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟
و چرا و چرا و چرا...
داستان زمانی داستان کاملی میشه که این چرا ها به جواب برسن...
اصلا می دونی خیلیا می تونن استنباط کنن که اون بطریه زندگی بوده :| اه چرا اونجوری نگاه می کنین خوب جون می گرفت می خوردش و اسم داستانو نگاه کنین؟ بابا داستانت عین معما میمونه... فکر نکن این خوبه... نه اصلا هم خوب نیست این خیلی بده... چون ژانر کار معمایی نیست که داستان کوتاهه باید همه چیز مشخص بشه...

در مجموع من فکر می کنم که اگه اینو بذاری برای شروع یه داستان بلند شروع خوبی میتونه باشه اگه نثرشو درست کنی... و یک سوال خیلی خیلی خیلی مهم هدف داستانت چی بود اصن؟ می خواستی چی رو برسونی؟ پیام داستان چی بود؟
اگه نشه به این سوال جواب داد با توجه به داده های داستان یعنی داستانت 1- داستان نیست و 2- تهش مخاطب میگه اصلا چرا خوندمش؟
چیزی که توی کارت خوب بود کششی بود که ایجاد کرده بودی و ما نمیدونیم چجوری این کارو کرده بودی جدی... ولی دمت گرم کششش خوب بود آفرین... اما خط داستانت بسیار ضعیف بود و طرح و یپ رنگتم اصلا انگار که داشت می ریخت... ببین پی رنگ داستان عین زیر سازی برای ساختمون سازیه حالا این توی داستان هتی بلند مهم تر هم هست و باید قوی تر و محکم تر باشه تا داستان درست یش بره اما این به اون معنا نیست که داستان های کوتاه نباید پی رنگ محکمی داشته باشن... تا حالا نیاز نشده بود راجع به پی رنگ توضیح بدیم چون تقریبا چه خواسته و چه ناخواسته نویسنده ها به جا آورده بودنش و خوب خیلی هم مهمه...
داستان کوتاه نوشتن واجد یسری شرایطه... کار آسونی نیست اصلا شما باید خیلی خبره باشی تا بتونی خوب داستان کوتاه بنویسی توی اثرز کوتاه باید جاذبه و نثر خوب و همه و همه ی چیزای لازم برای داستان ها رو با هم داشته باشی یعنی تو فوقش پنج تا ده هزار (ده هزار دیگه تهشه) کلمه فرصت داری که به یک عالمه سوال جواب بدی و توی همهی این ده هزار کلمه جاذبه ایجاد کنی در صورتی که توی داستان بلند لزومی نداره ابتدای اثر خیلی جذاب باشه یا اواسطش اما نوشتن داستان کوتاه خیلی سخته و مهارت می خواد...

اگه ی بار دیگه بخوایم جمع ببندیم نثرت ضعیف بود... پی رنگ داستانت سست بود... خط داستانی خیلی خوب نبود... طرح نامعلوم بود... فضا سازی بد نبود... توصیفاتت خیلی زیبا بود... کشش داستانت فوق العاده بود...
با این که خیلی خوب نبود اما خیلی از ماها باهاش حال کردیم دمت گرم و ممنون بابت این ک قرارش دادی
ولی جدی روی ایده ی تبدیلش ب اثر بلند فکر کن خیلی خوب میشه ها...

موفق و پیروز باشی :)

perseus
2016/09/01, 01:29
خیلی ممنون، جدی نثرش به یه ادیت اساسی نیاز داره.((3)) کلا اول میخواستم توضیحاتشو بیشتر کنم بعد گفتم شاید زیادی شه. آخه جد و مرزشو نمیدونستم. حتما ادیتش میکنم. این و هاش اعصاب خودمم خرد کرد.

ملکه عشق
2016/09/03, 20:02
خیلی ممنون، جدی نثرش به یه ادیت اساسی نیاز داره.((3)) کلا اول میخواستم توضیحاتشو بیشتر کنم بعد گفتم شاید زیادی شه. آخه جد و مرزشو نمیدونستم. حتما ادیتش میکنم. این و هاش اعصاب خودمم خرد کرد.

خب از اونجایی که نقد اشکال نگارشی ماله منه باید بگم بیشتر مشکلت تو نگارش این و ها بود و فقطم به خاطر این بود که دقت نکرده بودی تو متنت