kiya
2016/08/27, 23:57
خوب سلام دوستان خسته نباشید .حقیقتش یه 6-7 ماهی داستان کوتاه ننوشتم دستم شل شده شماها ببخشید ((94))داستانهای قبلیمم یه ذره پسرفت داشت واسه همین یه کم آروم کردم نوشتن رو. ((50))((50))راستش این داستان اول یکی از داستان بلندامه که تا الان از بس گفتن داغونه کمکم دارم ولش میکنم((42)) ولی شاید بعدا داستان بلندشو تحویل دادم((204))حالا فعلا به اسم داستان کوتاه میخوام قالبتون کنم ببخشید ضعف زیاد داره ولی امیدوارم ا نقداتون کمکم کنید ((110))ممنون. پ.ن اسمارم همیشه تو داستان بلندام اول اسمای آشنا انتخاب میکنم بعدا تغییر میدم ولی وقت نشد این شماها ببخشیید((50))((50))
ساعت تقریبا 11 شب بود . فریاد های ممتدی در مغزم طنین میانداخت اما بیرون از ذهنم سکوت قدرتش را به رخ میکشید . منتظر دوستی به اطراف چشم میانداختم . باید با هم صحبت میکردیم.هوا گرم بود اما سرما را در وجودم حس میکردم.در میانهی تابستان سرمای دی ماه در وجودم رخنه کرده بود . چشمانم تار میدید . چشمانم همیشه ضعیف بود اما تار دیدن امروز به چشمانم ربطی نداشت .خستگی بود ،خسته شدن از همهی تلاش های بیهوده . نگاهم به خیابان دوخته میشود چشمان تارم ماشین هایی که به سرعت از برابرم میگذرند را همچون ستاره هایی پر شتاب که در حال سقوطند دنبال میکند اما مغزم به انها توجهی ندارد و در سکوت جیغ میکشد. صدای تلفنم مرا به خودم بر میگرداند. تلفن را بر داشتم و نگاهی به آن انداختم . آروین است ،دوستی که منتظرش بودم . به آن طرف خیابان نگاهی میاندازم . آروین با موهای بور و متمایزش را تشخیص میدهم همان لبخند همیشگی همراهش است .دستی تکان میدهم و به او میفهمانم که من به سمت او خواهم آمد.به پل خیابان نگاهی میاندازم. سرم گیج میرود،بی حسی در وجودم رخنه کرده است. خودم را سلانه سلانه به سمت پله برقی پل میرسانم برای لحظهای جرقهای در ذهنم میخورد و چیزی فراموش شده را به یاد میآورم. در کودکی همیشه از پل میترسیدم از این که آن بالا باشم میترسیدم . نمیدانم آن حس ترس بود یا نه اما به یاد میآوردم که قلبم سریعتر میتپید و وقتی از بالای پل به ماشین ها نگاه میکردم حس خشکی عجیبی میگرفتم . ترسم از ارتفاع نبود .ترسم از یک قدرت داخلی بود .از چیزی درون من که مرا دعوت میکرد و من به فرار از او ادامه میدادم . من صدا میشدم و خودم را نادیده میکرفتم و بعد از آن به سرعت میدویدم تا از پل رد شوم . قبل تر از آن را به یاد میآورم .کابوسی از دوران کودکی ، کابوسی که مدتها در کودکی مرا آزار میداد.
در کودکی همیشه خودم را میدیدم با یک دختر بچه ،در آن رویا هر دوی ما مشغول بازی هستیم و باید از پلی رد شویم، مادرم آن طرف مارا به سمت پل هدایت میکند و ما نیز سرخوش از بازی کودکانمان همان راه را پیش میگیریم .بازی های کودکانه بر روی پل مرا غرق در شادی میکرد اما ناگهان درست در میانه ی پل دخترک رفته و من تنها میمانم. به پل نگاهی میندازم اما او هیچ طرف نیست و سپس به خیابان ها نگاهی میندازم و شوری در وجودم مرا به پریدن مجبور میسازد در خواب به ندا گوش فرا میدادم و میپریدم وبعد...پرواز.
اما آن شجاعت تنها مختص به خواب بود. پس از آن خوابها بود که من ترسم از این پل ها شروع شد .ترس از پریدن. به یاد میآورم که وقتی چهارده ساله بودم همیشه پل ها را دور میزدم و مدتی از هیچ پلی نمیگذشتم. ترس از یک خواب. اما الان...همه ی آن افکار در ذهنم بچهگانه جلوه میکند .
به خودم بر میگردم و خودم را بالای پل میبینم به سمت دیگر پل آهسته آهسته قدم برمیدارم به ماشین ها نگاه میکنم که چگونه در زیر من شهابوار حرکت کرده ودر فاصله ای دورتر آرام میشوند. لحظه ای همانطور خیره در میانهی پل میایستم و نگاهی به دو طرف پل میاندازم.کابوس کودکی در ذهنم تکرار میشود. شاید منتظرم اینبار دخترک را پیدا کنم .شاید منتظرم کابوس تبدیل به یک رویاای واقعی شود.اما نه .چه فکر مسخرهای. آن دختر الان...واقعا چرا از پریدن فرار میکردم ؟شاید به آن بدی که فکر میکنم نباشد.صدای آروین در گوشم میپیچد:«چه غلطی داری میکنی بدو دیگه.»شاید واقعا باید عجله کنم . شاید پرواز منتظر من باشد.خودم را از میان میله ها رد میکنم و به لبهی پل میرسانم دوباره صدای آروین در گوشم زنگ میخورد :«اا کیا دیوونه شدی داری چه...» صداها در گوشم میپیچد و ادامهی حرفش برایم گنگ میشود .چشمان بسته و بدنم شل و بیحس میشود و بعد...پایان؟
ساعت تقریبا 11 شب بود . فریاد های ممتدی در مغزم طنین میانداخت اما بیرون از ذهنم سکوت قدرتش را به رخ میکشید . منتظر دوستی به اطراف چشم میانداختم . باید با هم صحبت میکردیم.هوا گرم بود اما سرما را در وجودم حس میکردم.در میانهی تابستان سرمای دی ماه در وجودم رخنه کرده بود . چشمانم تار میدید . چشمانم همیشه ضعیف بود اما تار دیدن امروز به چشمانم ربطی نداشت .خستگی بود ،خسته شدن از همهی تلاش های بیهوده . نگاهم به خیابان دوخته میشود چشمان تارم ماشین هایی که به سرعت از برابرم میگذرند را همچون ستاره هایی پر شتاب که در حال سقوطند دنبال میکند اما مغزم به انها توجهی ندارد و در سکوت جیغ میکشد. صدای تلفنم مرا به خودم بر میگرداند. تلفن را بر داشتم و نگاهی به آن انداختم . آروین است ،دوستی که منتظرش بودم . به آن طرف خیابان نگاهی میاندازم . آروین با موهای بور و متمایزش را تشخیص میدهم همان لبخند همیشگی همراهش است .دستی تکان میدهم و به او میفهمانم که من به سمت او خواهم آمد.به پل خیابان نگاهی میاندازم. سرم گیج میرود،بی حسی در وجودم رخنه کرده است. خودم را سلانه سلانه به سمت پله برقی پل میرسانم برای لحظهای جرقهای در ذهنم میخورد و چیزی فراموش شده را به یاد میآورم. در کودکی همیشه از پل میترسیدم از این که آن بالا باشم میترسیدم . نمیدانم آن حس ترس بود یا نه اما به یاد میآوردم که قلبم سریعتر میتپید و وقتی از بالای پل به ماشین ها نگاه میکردم حس خشکی عجیبی میگرفتم . ترسم از ارتفاع نبود .ترسم از یک قدرت داخلی بود .از چیزی درون من که مرا دعوت میکرد و من به فرار از او ادامه میدادم . من صدا میشدم و خودم را نادیده میکرفتم و بعد از آن به سرعت میدویدم تا از پل رد شوم . قبل تر از آن را به یاد میآورم .کابوسی از دوران کودکی ، کابوسی که مدتها در کودکی مرا آزار میداد.
در کودکی همیشه خودم را میدیدم با یک دختر بچه ،در آن رویا هر دوی ما مشغول بازی هستیم و باید از پلی رد شویم، مادرم آن طرف مارا به سمت پل هدایت میکند و ما نیز سرخوش از بازی کودکانمان همان راه را پیش میگیریم .بازی های کودکانه بر روی پل مرا غرق در شادی میکرد اما ناگهان درست در میانه ی پل دخترک رفته و من تنها میمانم. به پل نگاهی میندازم اما او هیچ طرف نیست و سپس به خیابان ها نگاهی میندازم و شوری در وجودم مرا به پریدن مجبور میسازد در خواب به ندا گوش فرا میدادم و میپریدم وبعد...پرواز.
اما آن شجاعت تنها مختص به خواب بود. پس از آن خوابها بود که من ترسم از این پل ها شروع شد .ترس از پریدن. به یاد میآورم که وقتی چهارده ساله بودم همیشه پل ها را دور میزدم و مدتی از هیچ پلی نمیگذشتم. ترس از یک خواب. اما الان...همه ی آن افکار در ذهنم بچهگانه جلوه میکند .
به خودم بر میگردم و خودم را بالای پل میبینم به سمت دیگر پل آهسته آهسته قدم برمیدارم به ماشین ها نگاه میکنم که چگونه در زیر من شهابوار حرکت کرده ودر فاصله ای دورتر آرام میشوند. لحظه ای همانطور خیره در میانهی پل میایستم و نگاهی به دو طرف پل میاندازم.کابوس کودکی در ذهنم تکرار میشود. شاید منتظرم اینبار دخترک را پیدا کنم .شاید منتظرم کابوس تبدیل به یک رویاای واقعی شود.اما نه .چه فکر مسخرهای. آن دختر الان...واقعا چرا از پریدن فرار میکردم ؟شاید به آن بدی که فکر میکنم نباشد.صدای آروین در گوشم میپیچد:«چه غلطی داری میکنی بدو دیگه.»شاید واقعا باید عجله کنم . شاید پرواز منتظر من باشد.خودم را از میان میله ها رد میکنم و به لبهی پل میرسانم دوباره صدای آروین در گوشم زنگ میخورد :«اا کیا دیوونه شدی داری چه...» صداها در گوشم میپیچد و ادامهی حرفش برایم گنگ میشود .چشمان بسته و بدنم شل و بیحس میشود و بعد...پایان؟