PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رویا



Magystic Reen
2016/08/27, 18:34
صدای خش خش دامن ابریشمی همراه با صدای گامها در گوشهایش می پیچید. تالار هیچ گاه چنین سرد نبود. کسانی دو طرفش ایستاده بودند، ساکت و بی حرکت، با صورت‌هایی سنگی بی هیچ احساسی و حریصانه به دنبال چیزی برای سرگرمی‌شان. به دنبال ردیف کردن کلمات یه گپ احمقانه پس از چای بعد از ظهر. هیچ کدامشان را به خاطر نمی اورد. نه ان زن که لباس بیش اندازه بلند سرخ داشت و نه ان مردی که شنل طلاییش را به دور خود پیچیده بود.
صبر کن. سرخ؟ طلایی؟ مگر در مراسم ختم سیاه نمی پوشند؟ اما حتی خودش هم لباسی به رنگ اسمان داشت. چه اتفاقی افتاده بود؟ پدرش! پدرش کجا بود؟به سختی به یاد میاورد که پدرش را روی تخت مردگان دیده بود. با چشمهای باز اسمانیش. با چشمهای سراسر رنج و غمش. اشکهای مادرش را روی پوست دستش حس کرد و دیدش تار شد. چشم‌هایش را به سرعت بست و قدم هایش را تند کرد. چرا این تالار لعنتی اینقدر کش امده بود؟ چرا اینقدر احساس گنگی میکرد؟
چشمهای مادرش را به یاد اورد که وحشت زده به او خیره شده بودند. چرا؟ وحشت از چه چیزی؟ چرا اینقدر سرش سنگین بود؟ چرا به یاد نمی اورد؟ این زمزمه احمقانه که در گوشش بود. ارواح در گوش میخواندند و او حتی نمی فهمید چه میگویند. اخرین قدم ها را برداشت و همانطور که به رو به رویش، به تخت پدرش، خیره شده بود از سه پلۀ پای تخت بالا رفت. مادرش ،مانند همیشه،سمت راست، روی تخت کوجک نشسته بود. چهره اش اما پوشیده از همان وحشتی بود که به یاد داشت، انگار که بخواهد منعش کند از نزدیک شده، انگار که بخواهد هشدار دهد. اما او حتی نمی دانست این وحشت متوجه چیست؟
ایستاد. درست رو به روی تخت و صندلی خودش را در سمت چپ داشت. باید به سمت کدام میرفت؟ میپذیرفت خاطره ماتش از پدر را؟ یا مثل همیشه رفتار میکرد؟ همه چیز مثل همیشه بود. اما نه دقیقا. انگار از پشت یک لایه شیشه ضخیم همه چیز را میدید. کمی شکستگی در همه چیز بود. مثل یک رویا. پس تصمیمش را گرفت و مستقیم جلو رفت. این یک رویا بود. پس میتوانست هر کاری انجام دهد.
چه اتفاقی میفتاد اگر روی ان تخت مینشست؟ به عنوان یک زن. ایا حقی برای تصاحب این تخت داشت؟
"حق با خون به دست می‌اید" مگر غیر از این بود؟ اولین چیزی که پدرش به او اموخت. اما کدام خون چنین حقی به او میداد؟ پیشکار جلو امد و روی تخته ای مرصع تاج را تقدیمش کرد. تاج پدرش. این حقیقتا یک رویا بود. دستانش را دراز کرد و فلز سرد را لمس کرد و درست در همان لحظه خون را دید. خشک شده روی دستانش. و خنجری را که در شکم پدرش فرو رفت میان دستانش به یاد اورد. رنج و عذاب چشمان پدرش و وحشت چشمان مادرش را به یاد اورد. سست شدن پاها و انگشتانش و انعکاس صدای برخورد فلز با سنگ را به یاد اورد. جیغ مادرش و خونی که جلوی چشمانش پخش میشد و درست زیر پایش، پای تخت پدرش.
انگشتانش دور تاج حلقه زدن و ان را در اختیار گرفت.
و به یاد اورد که این رویا نبود.

M!r@
2016/08/27, 19:41
واقعا زیبا بود، خیلی ممنون.

admiral
2016/08/27, 21:55
دختره ی بی حیا((105))
باباشو کشته حالا آلزایمرم واسه من گرفته؟((200))
قشنگ بود! هرچند توقع نداشتم اصلا قضیه این باشه! ولی خب میتونم بگم از خیلی از داستان کوتاهای سایت پیشتاز بنظر من بهتر بود! چرا؟
نه به خاطر نثرش نه! اتفاقا شاید یک داستان کوتاه خیلی معمولی و حتی ایده ی ساده ای داشته باشه ولی نکته اش اینجاست که تونستی جمعش کنی! من کمتر داستانی رو این روزا میبینم که نویسنده ها جمعش کنن! لاقل داستانت سر و ته داشت و این یعنی در آینده پیشرفت میکنی اگه ادامه بدی!

F@teme
2016/08/27, 22:05
مهدیه |:
چرا انقد ترسناک |:
من در رم تا نخوردیم |:

Magystic Reen
2016/08/27, 22:51
واقعا زیبا بود، خیلی ممنون.

خیلی ممنونم من هم ^_^


دختره ی بی حیا((105))
باباشو کشته حالا آلزایمرم واسه من گرفته؟((200))
قشنگ بود! هرچند توقع نداشتم اصلا قضیه این باشه! ولی خب میتونم بگم از خیلی از داستان کوتاهای سایت پیشتاز بنظر من بهتر بود! چرا؟
نه به خاطر نثرش نه! اتفاقا شاید یک داستان کوتاه خیلی معمولی و حتی ایده ی ساده ای داشته باشه ولی نکته اش اینجاست که تونستی جمعش کنی! من کمتر داستانی رو این روزا میبینم که نویسنده ها جمعش کنن! لاقل داستانت سر و ته داشت و این یعنی در آینده پیشرفت میکنی اگه ادامه بدی!

ممنون که این نظرو داری.
تو شوک بود دیگه ^_^ بعد از شوک به در امد


مهدیه |:
چرا انقد ترسناک |:
من در رم تا نخوردیم |:

به این خوبی :(
امیدوارم شب خواب نبینی فقط :|

چه دردسر داشت این پسته :|

AVENJER
2016/08/27, 22:58
داستان قشنگی بود ولی یه جورایی انگار بخشی از یه چیز دیگه بود
یه جورایی مستقل به نظر نمیرسید
ولی واقعا خوب بود و اون حالتی که داشت رو به زیبایی نشون داده بود

Magystic Reen
2016/08/27, 23:04
داستان قشنگی بود ولی یه جورایی انگار بخشی از یه چیز دیگه بود
یه جورایی مستقل به نظر نمیرسید
ولی واقعا خوب بود و اون حالتی که داشت رو به زیبایی نشون داده بود

بسی وارده این ایراد به کارم. خودمم قبولش دارم. یه بخشیش به خاطر اینه که اکثر داستان کوتاهام تو یه دنیای شناخته شده برا خودم میگذره و یادم میره خیلی فضاسازی کنم :|
ممنونم از نظرتون ^_^

sir m.h.e
2016/08/28, 08:22
نظر کلی: نسبت به دوتا داستان دیگه ای که دیروز نوشته شدن بهتر بود خوشم اومد
نظرجزیی: اممممم بیخیالش تیم نقد بیاد بهتره حال فکر کردن ندارم الان خخخخخخ

Magystic Reen
2016/08/28, 12:22
نظر کلی: نسبت به دوتا داستان دیگه ای که دیروز نوشته شدن بهتر بود خوشم اومد
نظرجزیی: اممممم بیخیالش تیم نقد بیاد بهتره حال فکر کردن ندارم الان خخخخخخ

با تشکر ^_^
نظر جزئیتم میگفتی بهتر بود((71))

Ajam
2016/08/29, 11:41
نقد تیم نقد


داستانت یه شلخگیو پراکندگی داره که شاید به خاطر این بوده بگی توی رویاست یا حال روحی بد قهرمانو توصیف کنی ولی زیاد شده.
داستان سازیت ضعیفه، نمیشه که یه دختر باباشو بکشه فقط به خاطر بدست گرفتن قدرت یه پیش زمینه میخواد مثلا پدره خونخوار بوده میخواسته ملتو از دستش نجات بده، یا یه اتفاقاتی افتاده دختره از پدرش متنفره شده ( شاید میخواسته به زور شوهرش بده خخخخخ) یکی دیگه این که کسی که پادشاهو میکشه احتمالا اعدامش می کنن نه این که تاج پادشاهی بهش بدن لااقل باید دو تا قدرت دیگه رو با خودش همراه کنه دیگه ها ( مثلا ارتشو ( ربطی به کودتا نظامی ترکیه نداره دارم مثال میزنم) یا شورای قبایل یا حداقل یه حزب سیاسی یا یه چیزی بلاخره) روی این موضوع کار کن!
هیجان متن بالا و پایین میشد که این خوبه، خواننده رو جذب می کنه ولی می بایست متنت طولانی تر باشه تا تاثیر گذاری بیشتری داشته باشه.
اها توصیفات داستان کم و زیاد میشد که اصلا خوب نیست، نمیگم حتما توصیف و فضا سازی زیاد باشه نه، بستگی به داستان و نویسنده داره که فضاسازی و توصیف زیاد باشه یا کم اما باید کافی باشه، البته قسمتای مختلف داستانم فرق می کنه مثلا همین داستان خودت وقتی داری شنل طلایی و لبسا بلند قرمز و صورتهای سنگی افرادی که اصلا برای قهرمان مهم نیستنو توصیف میکنی خب زیاده ولی مادرش که اینجا طرف مهمیه فقط از صورت وحشتزده حرف می زنی! اینم از این!
اممممممممم
طرح داستانت ضعیفه به طرز وحشتناکی ضعیفه، طرح خیلی چیز مهمیه، همه چیز به طرح بستگی داره. اگه طرح داستانت مشخص باشه هم خودت راحتتر مینویسی هم خواننده بهتر میفهمه و بیشتر جذب میشه.
شروع داستانت متوسط به بالا بود خوشم اومد در کل، جذب کننده بود.
پایان داستان خوب بود و به نظرم خیلیم خوب بود اما یهویی بود می بایست برا این که بفهمه توی رویا نیست و پدرشو کشته شوکی بیشتری بهش وارد بشه که بزام فضاسازی بیشتر میخواست!
یه سری مشکلات نگارشی داشتی، کلمات ناقص ( مثلا یه به جای یک، زدن به جای زدند، گوش به جای گوشش و ....) روی اینام دقت کن

در کل داستانتو خوب ارزیابی می کنم، برا اولین داستان کوتاه میگم عالی بود اینایی که گفتمم روشون کار کنی ( که اصلا کار کردن نمیخواد بنویسی خود به خود بهتر میشن) جزو بهترین نویسنده های سایت میشی!

Magystic Reen
2016/08/29, 13:21
نقد تیم نقد


داستانت یه شلخگیو پراکندگی داره که شاید به خاطر این بوده بگی توی رویاست یا حال روحی بد قهرمانو توصیف کنی ولی زیاد شده.
کلن همه چیم یه کم شلخته اس :|
داستان سازیت ضعیفه، نمیشه که یه دختر باباشو بکشه فقط به خاطر بدست گرفتن قدرت یه پیش زمینه میخواد مثلا پدره خونخوار بوده میخواسته ملتو از دستش نجات بده، یا یه اتفاقاتی افتاده دختره از پدرش متنفره شده ( شاید میخواسته به زور شوهرش بده خخخخخ) یکی دیگه این که کسی که پادشاهو میکشه احتمالا اعدامش می کنن نه این که تاج پادشاهی بهش بدن لااقل باید دو تا قدرت دیگه رو با خودش همراه کنه دیگه ها ( مثلا ارتشو ( ربطی به کودتا نظامی ترکیه نداره دارم مثال میزنم) یا شورای قبایل یا حداقل یه حزب سیاسی یا یه چیزی بلاخره) روی این موضوع کار کن!
اصن بهش فکرم نکرده بودم، دفعه دیگه روش کار میکنم
هیجان متن بالا و پایین میشد که این خوبه، خواننده رو جذب می کنه ولی می بایست متنت طولانی تر باشه تا تاثیر گذاری بیشتری داشته باشه.
قبول دارم
اها توصیفات داستان کم و زیاد میشد که اصلا خوب نیست، نمیگم حتما توصیف و فضا سازی زیاد باشه نه، بستگی به داستان و نویسنده داره که فضاسازی و توصیف زیاد باشه یا کم اما باید کافی باشه، البته قسمتای مختلف داستانم فرق می کنه مثلا همین داستان خودت وقتی داری شنل طلایی و لبسا بلند قرمز و صورتهای سنگی افرادی که اصلا برای قهرمان مهم نیستنو توصیف میکنی خب زیاده ولی مادرش که اینجا طرف مهمیه فقط از صورت وحشتزده حرف می زنی! اینم از این!
راستش نمیخواستم هیچ توصیفی از چهره یا اسمی بدم فقط یه چشم ابی گفتم که اونم به خاطر این بود که رنگ ابی قرار بود به یادش بیاره. ولی خوب بازم وارده.
اممممممممم
طرح داستانت ضعیفه به طرز وحشتناکی ضعیفه، طرح خیلی چیز مهمیه، همه چیز به طرح بستگی داره. اگه طرح داستانت مشخص باشه هم خودت راحتتر مینویسی هم خواننده بهتر میفهمه و بیشتر جذب میشه.
اینو قبول دارم چون اصن فکر شده شروعش نکردم صرفن به خاطر همون امتیازا بود ^_^ یعنی یه صحنه داشتم از یه نفر که داره راه میره و ناراحته و این طوریش کردم :)
شروع داستانت متوسط به بالا بود خوشم اومد در کل، جذب کننده بود.
ممنون^_^
پایان داستان خوب بود و به نظرم خیلیم خوب بود اما یهویی بود می بایست برا این که بفهمه توی رویا نیست و پدرشو کشته شوکی بیشتری بهش وارد بشه که بزام فضاسازی بیشتر میخواست!
اینم قبول دارم که خیلی یهویی بود ولی خوب یه کم محدودیت فضایی بود که انتخاب کردم یعنی توی یه مسافت کوتاهی که میری و میشینی رو تخت خیلی هم شوک نمیتونه وارد شه و یه نکته هم اینه که از شوک در اومد یعنی شوکی که باعث فراموشیش شده بود از بین رفت
یه سری مشکلات نگارشی داشتی، کلمات ناقص ( مثلا یه به جای یک، زدن به جای زدند، گوش به جای گوشش و ....) روی اینام دقت کن
قبول دارم چون خیلی تند تند نوشتمش
در کل داستانتو خوب ارزیابی می کنم، برا اولین داستان کوتاه میگم عالی بود اینایی که گفتمم روشون کار کنی ( که اصلا کار کردن نمیخواد بنویسی خود به خود بهتر میشن) جزو بهترین نویسنده های سایت میشی!



بازم ممنون که نقد کردین :)