PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ماه سیاه



The Holy Nobody
2016/07/29, 18:27
نویسنده: طاها (من :| )
ژانر: وحشت/فانتزی
تا اطلاع ثانوی بدون کاور
هر هفته یک قسمت...
مقدمه: نقطه‌ی شروع
---
زندگی گاهی می‌تواند به طرز عجیبی تغییر کند؛ می‌تواند بچرخد و بچرخد، گاهی لبه هایش به دیوار سختی بگیرد و فرو بریزد و تو مجبوری مقاومت کنی. بایستی تا زمین بکوبدت و دوباره خود را از لبه های آسفالت داغی که درونش فرو رفته‌ای بیرون بکشی. ولی گاهی هم می‌رسد که "تو" زندگی دیگران را می‌چرخانی و آن ها خدا خدا می‌کنند بخشی از آن نباشی. این اتفاقی است که برای من افتاد...
می‌دانی؟ اگر بخواهم از ابتدای این واقعه را بنویسم، اولین چیزی که به یاد خواهم آورد روزی است که درون راهروی خالی و تاریک مدرسه می‌دویدم. عصبی بودم، خیلی عصبی. دنبالم بودند، این را می‌دانستم. از صدای برخورد پاهایشان با کاشی کرم رنگی که زمین با آن پوشیده شده بود، می‌فهمیدم. انگار با هر نفسی که میکشیدم، سیخی توی ریه هایم فرو می‌رفت.
ناخن های بلندی به دستم چنگ زدند ولی بلافاصله با فریاد گوش خراشی آن ها را کنار زدم. به پشت سر که نگاه کردم، صورت مهاجم مونث میان سایه ها پنهان شده بود و با سرعت زیادی می‌دوید. چند پیکر درشت تر هم کمی عقب تر از او به سمتم می‌دویدند. می‌دویدند؟ پس چرا از قدرت هایشان استفاده نمی‌کردند؟ حتما می‌خواستند هدرش ندهند. لعنتی! مرگ دردناکی در انتظارم بود.
به انتهای راهرو رسیدم. صدای قدم هایشان را می‌شنیدم که کند تر شده بود. به سمت درب چوبی یکی از کلاس ها دویدم. محکم تکانش دادم. قفل بود! هجوم افکار... فکر کن! فکر کن! راهی نبود. حالا نفس گرم یکیشان را هم پشت گردنم حس میکردم.
دست سردش پشت گردنم را گرفت. هوا را با شدت درون ریه هایم فرستادم و حبس کردم. همین حالا تمام میشد. همین...
صدای خنده هایشان بلند شد. من هم خندیدم. جِین، پشت گردنم را ول کرد و همینطور که ریسه می‌رفت گفت: «وای! قیافت... قیافت...»
دو پسر دیگر، بیل و مایک هم حالا رسیده بودند و همینطور که تقریبا با یکدیگر کشتی می‌گرفتند، به مکالمه ما گوش می‌دادند. آن طور که یادم است، پیراهن های بلند سبز و قرمزی به تن داشتند و به قول خودشان "ست" کرده بودند. فاق شلوارهایشان انگار هر آن نزدیک بود به زمین بخورد. جین که حالا خنده اش متوقف شده بود، موهای طلایی رنگش را از جلوی چشمش کنار زد و جیغ جیغ کنان گفت: «این بازی که به جونت بستگی نداره، آرمان. باورم نمیشه اینقدر جدی گرفته بودی.»
راست می‌گفت من از باخت متنفر بودم. باید سعی می‌کردم از آن زمان دیگر این بازی های پنهانی در مدرسه را انقدر جدی نگیرم. باورم نمی شد! تقریبا تخیلم گاهی کنترل همه امور را بدست میگرفت.
همان موقع بود که برای اولین بار دیدمش. لباسی به رنگ آتش، با آستین های آویزان پوشیده بود و شلوار بسیار نازک و چسبانی داشت. انگار لحظه‌ای آنجا نبود و لحظه‌ی بعد از میان دودی ظاهر شد. از پس شانه دو پسر بالا آمد و لبخندی به پهنای صورت را روی صورت تاریکش تشخیص دادم. قلبم انگار می‌خواست از قفسه سینه ام به بیرون بپرد و خنده ام روی لبانم خشکید.
بعد، همه جا تاریک شد و پس از چند جیغ ممتد، با بازگشت نور، خون و قطعات تکه تکه شده‌ی همه‌ی آن سه نفر جلوی پایم ریخته شده بود. خون و تکه های استخوان روی زمین سر می‌خوردند. دلم بهم خورد و اشک درون چشمانم جمع شد. سر قطع شده‌ی جین به سمتم غل خورد و درون صورتم انگار خیره شد. یکی از چشمانش از حدقه بیرون افتاد و به سمت کفشم سرازیر شد. یک آن در سیاهی آن حدقه خالی غرق شدم و بعد،
دوباره جیغ...
من آرمان هستم، این داستان زندگی من است.

mixed-nut
2016/07/30, 12:21
جالبه
منتظر قسمتای بعدیش هستم :)
(امیدوارم طولانی تر از مقدمه باشن، چون همین الان مغزم پر از سواله)

The Holy Nobody
2016/07/30, 13:49
جالبه
منتظر قسمتای بعدیش هستم :)
(امیدوارم طولانی تر از مقدمه باشن، چون همین الان مغزم پر از سواله)
حتما :دی
این مقدمه بود و مسلما باید کوتاه میبود دیگه... قسمتا اکثرا 1500 تا 2000 کلمه هستن
منتظر نقد و نظرات دوستان هستم

momo jon
2016/08/01, 13:20
خیلی خوب بود :)
منتظر قستمتای بعدش هستم :)

Melisandre
2016/08/06, 09:45
وای نه ! وای نه !
نه! نه! یکی دیگه؟؟؟
بازم؟؟؟
طاها خسته نمیشی؟ مخ خودت تو قبلیا گیر نمیکنه؟ مدیونی اگه جوابمو ندی ها :|
وایسا ببینم الان داری با هم چند تا پروژه رو جلو میبری... اگن اگن - رادوین - سپید - آینه (فک کردی یادم رفته آینه رو؟ هه نخر... واسه ترس سارا هم بود ک خودشم نخوند کلن :| ) و این؟؟؟ چن تا شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ب هر حال...

ببین من میتونم حس کنم ک تو تمام تجربیاتت از هرچی ک تا الان نوشتی رو این تو قاتی کردی... سبک نوشتاری داستان عین سپید یا آینست... موضوع و فضا تا حدی شبیه اگن اگن و وحشی گریات مال رادوینه :| آخرشم ک شبیه سپید بود...
خوب من دوست دارم ک میبینم داره بهتر و بهتر میشه و با آزمون و خطا بعدیه بهتر از قبلیست... (فقط این وسط دوباره دوباره رو پوکوندی :| ) نثرت ک نثر همیشگی بود... ایرادی هم ب اون صورت نداشت... من خوشم میاد... موضوع هم ک همون موضع های همیشگی بود... ی پسر ایرانی ک حالا ب هر دلیلی خارج از ایران زندگی میکنه ک یهو زندگیش می پوکه و حالا باید دنبالش بدوعه ک همیشه ی عالمه وحشی گری و عشق و عاشقی هم قراره چاشنیش بشه...
ببین من فک میکنم تو عین دارن شان شدی...(با این تفاوت ک تا الان ده تا داستان شروع کردی ک هیچ کدوم تموم نشده :| ) می دونی منظورم چیه... مضامین داستاناش همه همینن یه نوجوانی ک ب هر دلیلی از خونوادش دور میشه و یسری اتفاقات فجیع براشش میفته و خودشم ی عضوی از اون اتفاقات میشه... مثلن ممکنه اون اتفاق گرگینه شدن باشه... گروبز گرگینه میشه... ممکنه خون آشام باشه... دارن خون آشام میشه... ممکنه زام بی باشه... بی زامبی میشه... خوب میبینی؟ ولی این ایرادی نداره چون هر کدومو خیلی قشنگ و شیک ی جوری هدایت می کنه ک تا حدی با هم دیگه فرق کنن و اگه تو هم این کارو بکنی ک فوها... و ب نظر من تم وحشی گریات هم تو مایه های مال دارن شانه...
خوب طاها عین همیشه تعلیق رو در مخاطب ایجاد کردی خداروشکر و قراره بکشونیش و بکشونیش ک یهو ی جا ولش کنی و کلن بگی تا اطلاع ثانوی در تعلیق :| و من خبر دارم برای همینم خیلی دل نمیبندم... :|
توی همین مقدمه ی کمت ایرادی نمیتونم بگیرم... نقدی نمیتونم بهش وارد کنم (طبق معمول) و میتونم بگم : من ک میدونم اینو ادامه نمیدی ولی حد اقل ب ی جای محکمی برسونش بعد بذارش در تعلیق . . .

^ Mad Hatter ^
2016/08/28, 16:29
اسم جالبی داره! هرچند وقتی مقدّمه رو خوندم دیدم زیاد برای داستان مناسب نیست. می‌دونی، ماهِ سیاه... بیش‌تر یاد یه داستان قرون‌وسطایی می‌افتم! ولی خب نظر منه، زیادم لازم نیس به اسم گیر بدیم‌ :|
مقدّمه منو به‌شدّت یادِ داستان‌هایِ دارن‌شان می‌ندازه. یه پسرِ جوون که یهو زندگیش با یه اتفّاقِ ساده از این‌ رو به اون رو می‌شه و ماجراهایی که بعدش براش پیش می‌آن. اینم برای خودش یه سبکیه. ولی حواست باشه اگه ادامه دادی، تکراری نشه. یکم نگارشی گیر بدم :|

زندگی گاهی می‌تواند به طرز عجیبی تغییر کند؛ می‌تواند بچرخد و بچرخد، گاهی لبه هایش به دیوار سختی بگیرد و فرو بریزد و تو مجبوری مقاومت کنی.
اون "؛"به‌جاش نقطه می‌بود بهتر بود. درضمن این‌جا که می‌خوای یه مفهوم رو که خودت درکش کردی به خواننده منتقل کنی، بهتره جمله‌هات کوتاه باشن. مثلا ببین:� زندگی گاهی می‌تواند به طرز عجیبی تغییر کند. می‌تواند بچرخد و بچرخد. لبه هایش به دیوار سختی بگیرد، فرو بریزد و تو مجبوری مقاومت کنی. � مکث که بینِ جمله‌ها باشه بهتر می‌شه درکشون کرد.


عصبی بودم، خیلی عصبی. دنبالم بودند، این را می‌دانستم. از صدای برخورد پاهایشان با کاشی کرم رنگی که زمین با آن پوشیده شده بود، می‌فهمیدم.
این‌تیکه خوب بود. ولی جمله‌ی آخر رو می‌شد یکم بهتر نوشت. بعدم "کاشی" کرم‌رنگ؟ کاشی‌ها نیست؟


انگار با هر نفسی که میکشیدم، سیخی توی ریه هایم فرو می‌رفت.
سیخی "درونِ" ریه‌هایم... سبک یه‌جوریه که می‌شه عامیانه هم نوشت، ولی این‌جا "توی" زیاد درست نیست.



ناخن های بلندی به دستم چنگ زدند ولی بلافاصله با فریاد گوش خراشی آن ها را کنار زدم. به پشت سر که نگاه کردم، صورت مهاجم مونث میان سایه ها پنهان شده بود و با سرعت زیادی می‌دوید
خب می‌گی ناخن‌هاش بهش رسیدن. ولی وقتی پشت سرشو نگاه کرده صورتش تو سایه‌ها بوده و می‌دویده؟ این‌تصوّر به‌وجود می‌آد که چون تونسته بهش چنگ بزنه قطعاً نزدیکش بوده! ولی جمله‌ی بعدی اینو رد می‌کنه. یکم گیج‌کننده‌است! :-؟



جِین، پشت گردنم را ول کرد و همینطور که ریسه می‌رفت گفت: �وای! قیافت... قیافت...�
بعد از جِین ویرگول نمی‌خواد فک کنم. برش داریم بذاریم بعد از ‌"می‌رفت" بهتره :|


�این بازی که به جونت بستگی نداره، آرمان. باورم نمیشه اینقدر جدی گرفته بودی.�
این‌بازی که به‌جونت بستگی نداره آرمان! یا آرمان، این بازی که به جونت بستگی نداره! بهتره. این‌که اسمو آخر جمله بعد از ویرگول می‌آرن بیش‌تر توی ترجمه‌ها هست. ولی تو فارسی این‌جوری نیست، یا اگرم هست خیلی کمه و بستگی به جمله داره. منظورم اینه که خودت تصوّر کن، اون‌مدل‌هایی که من گفتم خیلی عادی‌تره توی فارسی :|



راست می‌گفت من از باخت متنفر بودم.
راست‌ می‌گفت. من از باخت متفّر بودم.
نقطه می‌خواست.


باید سعی می‌کردم از آن زمان دیگر این بازی های پنهانی در مدرسه را انقدر جدی نگیرم.
جمله‌بندی مشکل داره. "از آن‌زمان به‌بعد دیگر باید سعی می‌کردم این‌ بازی‌های پنهایی در مدرسه‌ را آن‌قدر جدّی نگیرم."


بعد، همه جا تاریک شد و پس از چند جیغ ممتد، با بازگشت نور، خون و قطعات تکه تکه شده‌ی همه‌ی آن سه نفر جلوی پایم ریخته شده بود.
صحنه‌هایی شبیه این هم جمله‌های کوتاه می‌خوان! تاثیرگذارتر می‌شن. ویرایش نمی‌کنم ولی همین‌جا رو می‌شد به‌چندتا جمله تقسیمش کرد و اون‌جوری بهتر هم می شد.


غل خورد

غلتید مثلاً. :|


به سمت کفشم سرازیر شد.
چشم سرازیر شد؟ بگی سر خورد باز بهتره :-؟

و این‌که چقد جیغ می‌کشه :| نمی‌دونستم حدس می‌زدم دختر باشه!

توصیف‌ها کافی بود و خوب. می‌تونست با جزئیات بیش‌تر باشه و دقیق‌تر. همین که با داستان پیش می‌رفت نکته‌ی مثبتی محسوب می‌شد. ولی فضاسازی شاید برای یه مقدّمه کافی بود. چون قرار نیست زیاد طولانی بشه. ولی اگه این یه فصلِ اصلی بود می‌گفتم کمه.
اسم‌ها هم، به‌نظرم همه خارجکی باشه یا همه فارسی بهتره. البّته فرقی نداره، سلیقه شخصیه :|
در کل جالب بود. سوژه‌اش قشنگه،‌ ولی شیوه‌ی شروعش مثه خیلی از داستان‌هایِ دیگه تبدیل به یه کلیشه شده. اگه حواست باشه که این‌ کلیشه‌ای بودن رو ادامه ندی عالی می‌شه. نگارش رو هم دقّت کن و اینا! ((200))

اگه نوشتی بازم منتظر ادامه‌اش هستم.
موفق باشی.
+ غلط املایی داشتم خودت درست کن :| ممکنه یهو یه فعل یه‌‌جایی جا افتاده باشه و از این‌چیزا، در مورد من پیش می‌آد :|

+ سلام :| قاعدتاً باید اون بالا می‌بود. ولی حتماً مشکلی پیش اومده:|