ThundeR
2016/07/10, 16:26
دیدن پسر اولین شوک بود. بسیار باوقار به نظر می رسید؛ انگار او را با نایلونی پوشانده بودند، چون تصویرش برایم محو بود. اما میدیدم که چطور استوار راه می رفت. اطرافش محو بود و محو. اما با این حال خود او برایم اهمیت داشت. سرش را به اطراف می گرداند و انگار با دیدن چیزی، هر بار بیشتر مکث می کرد. او را نمیدیدم اما در یک کلام می توانستم توصیفش کنم. غرور. برای لحظهای احساس تأسف نسبت به او در وجودم شعله کشید. مگر که بود؟ صدایی سست از کنارم گفت:« هر که باشد! به تو چه ربطی دارد؟ »
این دومین شوک بود.
بخشی از منطقم حرف صدا را پذیرفت اما دیگری مرا وادار کرد تا بچرخم و به او نگاه سردی بیاندازم.
با خشم گفتم:« این سوال بی معنیست. شاید پرسش درست این است که چرا نمی روی و مرا تنها بگذاری؟ »
در کنارم بر روی هوا شناور بود. هیچ گاه به سحر و جادویی اعتقاد نداشتم اما حواسم بیشتر به پسر معطوف بود و حتی نیم نگاهی به شگفتی های اطرافم نمی انداخت.
صورت زشت و به هم ریخته، لبخند کریحی زد:« هنوز انتخاب را ندیدهای؟ پس هنوز باید منتظر باشیم تا برسد. »
نپرسیدم که منظورش از انتخاب چیست، تنها رویم را به سوی پسر برگرداندم و بر کششی که به او داشتم متمرکز شدم. بادی در گوش هایم پیچید و با اینحال در میانش زمزمه کردم: « پس سرت به کار خودت باشد. مرا به حال خودم بگذار. »
باد گُر گرفته، زمانی که سخن گفت خاموش ماند: « چه تو را به حال خود بگذارم و چه نگذارم، تو مرا رها نمی کنی. »
به او با گیجی خیره شدم و زیر لب گفت:« صورت خود را دیدهای؟ »
سر تکان دادم. به نظرم تکان دادن سر کفایت نمی کرد:« آری. زشتی سیمایم را هر روز بر سرم می کوبیدند، تو هم می خواهی این کار را بکنی؟ نیازی نیست. خود می دانم، احتیاجی به توصیفات تو ندارم. »
او پوزخندی زد و سرش را به نشانه تأسف تکان داد.
به او اهمیت ندادم و دوباره به پسر خیره ماندم. او چرخشی کرد و همچنان در سفیدی جلو میرفت. سفیدی لحظهای از صورتش پر کشید. نفس بریدهای کشیدم. زیبا بود. حسرت داشتن سیمایش به دلم نشسته بود.
صدای موجود کنارم را شنیدم که آهی کشید. آیا او هم حسرتی همانند من داشت؟
فضای محو اطراف پسر روشن و اما خودش همچنان محو باقی ماند. او در خیابانی در حرکت بود. به سمت نبش آن و به سوی دوراهی می رفت. زمانی که به دوراهی رسید فکر کردم که به سمت راست می رود اما در سر جایش ایستاد. در سمت راست، مردی علیل را می دیدم که چنان گدایی می کرد که در عین باوقار و زیبا بودن، دلم را به رحم می اورد. می خواستم به سمتش حرکت کنم و هر چه در جیب هایم داشتم را تقدیمش کنم. تا شاید کمی درد دل و روحش آرام شود. اما نتوانستم تکان بخورم. چیزی مرا در جایم میخکوب کرده بود.
پس برای دیدن انتخاب پسر تنها نظاره گر شدم. او اول کمی به عقب و جلو رفت. انگار مردد بود. خواستم به قهرمانم بگویم که: منتظر چه هستی؟ به او کمک کن. مگر نمی بینی که چنان در رنج و عذاب است؟ او به امید تو زنده است.
اما انگار در جوابم تنها سری تکان داد.
سایه دورنگی در کنار او پدیدار گشت. او به سمت پسر خم شد و انگار در گوشش چیزی گفت. هم زمان گرما را در قلبم و سرما را در وجودم حس کردم. پسر به سمت چپ رفت تا تمام امید هایم را بخشکاند. رنگ سفید از سایه جدا شد و تنها سیاهی را نگه داشت.
سمت چپم صدا دوباره مرا به ریشخند گرفت:« هنوز تمام نشده؟ پس ظاهراً سرت خیلی شلوغ است. » سپس صدای خنده ریزش را حس کردم.
به او هیچ توجهای نشان ندادم. تنها با نا امیدی پسر را نگاه کردم. او به سرعت و شادان به داخل کوچه رفت و راهش را پیش گرفت.
مردی میان سال با صورتی زشت در میان کوچه ایستاده بود و دستمالی را به چشمانش می کشید. از زمانی که پسر وارد شده بود، تنها به او نگاه میکرد. دلم میخواست بر سر پسر فریاد بکشم: او خطرناک است احمق! فرار کن. فرار! اما هر چه فریاد کشیدم صدایی به او نرسید. حتی صدای پسر کنار دستم نیز در نمی آمد. انگار او هم صحنهای را تماشا می کرد.
مرد در حرکت ناگهانی، زمانی که پسر به او رسید، او را محکم گرفت و به دیوار کوباند. انگار تصویر به جلو حرکت کرد و صدا برایم واضح شد: « پولات رو رد کن بیاد پسر جون! »
اما پسر جوان تقلا کرد و حتی زمانی که چاقویی بر روی گردنش گذاشته شد، دست از تقلا بر نداشت.
بالاخره در میان داد و فریاد و تقلایش، خودش را از دست مرد آزاد کرد و پا به فرار گذاشت. مرد به سرعت و چابکی او، به دنبالش می دوید. پسر راه برگشت را پیش گرفته بود تا از کوچه خارج شود اما مرد سریع تر بود و او را گرفت. پسر دستانش را به دیوار چسبانده بود و در مقابل کشش مرد مقاومت می کرد. در نهایت دستانش خسته شد و آنها را همراه آجری از دیوار کند. هنگامی که بر می گشت بی هوا آجر را چرخاند و به عقب برد. کمی بعد او رها شده بود. اما فرار نکرد. خم شد و آجر را بارها به صورت مرد کوبید. آنقدر که صورتی خونین و کریح، مثل پسر کنار دستم داشت. حتی صورتی زشت تر از مال من.
زمانی که صدا هایی را از انتهای کوچه شنید، از دست مردمانی دیگر فرار کرد و به سمت خیابانی گریخت. او به سرعت می رفت و دیوانه وار حرکت میکرد، اما صدای بوق ماشینی مرا از جا پراند. بوق ممتد تنها زمانی خاموش شد که پسر مرده بر زمین افتاده و راننده ترمز کرده بود. دوباره اطراف پسر محو شد ولی این بار تنها خود او واضح ماند.
تصویر جلوتر رفت. چشمانش به آسمان و شاید به من خیره مانده بود، اما چیزی از پیشانی او شروع به شکافتن کرد. انگار بلورهای یخ در سرتاسر بدنش رشد کرده و از درون او بیرون می زدند. خیلی زود بلورها شکافی درست کرده و از میان آن، چیزی مه مانند به بیرون آمد. مه به هم پیچید و زمانی که شکل گرفت، سایه سیاه او را در آغوش گرفت و بدون توجه به ناله های در عذابش با خود برد.
خواستم داد بزنم و او را نجات دهم اما انگار در اطرافم چراغ هایی را روشن کردند و نور کور کننده ای همه جا را روشن تر از قبل کرد. تصویر نا پدید شد و تنها من و پسر نفرت انگیز، کنار هم مانده بودیم.
او به کنارم سر خورد و نگاهی به من انداخت؛ با صدایی روحانی اما غم زده گفت:« انتخاب رو دیدی. حالا وقتشه که به جایگاه خودمون بریم. »
با عصبانیت گفتم: « کدوم جایگاه؟»
اصواتی معنوی در تمام اطرافم گفتند: « شایسته نیست! شایسته است! آن دو را با خود ببرید. » پیچشی را دور دست هایم حس کردم. انگار گیاهی نرم به دور دست هایم پیچید و مرا با احترام به سمت گنبدی سفید هدایت کرد. لبخندی بر روی صورتم بود که آن را در سیمای پسر نمی دیدم. انگار عذاب می کشید و از درون می سوخت. به من نگاه کرد و من سایه سفیدی را در چشمانش دیدم.
او مرا می دید. کسی که در سفیدی غرق شده بود! اما من زمانی که به گنبد رسیدیم، دیدم که سایه ای سیاه پسر را در بر گرفت و اجازهی رسیدن نور را به او نداد.
ناگهان حقیقت ضربهای محکم به من زد و به او بازم هم با تأسف نگاه کردم.
او نگاه خیرهام را برگرداند و با عذاب داد زد:« گفتم که به تو ربط ندارد. انتخابت را دیدم! در حسرتم که چرا جای تو نبودم! »
سپس جیغ کشید. هنگامی که از گنبد رد شده و از هم جدا میشدیم، زنجیرهایی آتشین را دور دستش دیدم. فریاد زدم:« او به تو چه گفت؟ »
دوباره حواسش به من متمرکز شد و من با وجود غیرممکن بودن قطرات اشکی را در چشمانش دیدم.
ـ به من گفت: درست یا غلط! یکی را انتخاب کن.
در جوابش گفتم:« پس چرا درست را انتخاب نکردی؟»
او این بار واقعا گریه کرد و جیغ زد:« نمی دانستم. راه درست را نمی دانستم. »
سپس در تاریکی محو شد. اما من به سمت نور رفتم نوری که برایم دروازهای گشوده بود. به درون آن، به نرمی پا گذاشتم. دو شخص زیبا رو در جلوی دروازه ایستاده و به من نگاه میکردند. جلو تر که رفتم بدون هیچ حرفی وتنها با لبخند دروازه را باز کردند.
می خواستم برای پسر گریه کنم، اما همانطور که خودش گفته بود؛ به من ربطی نداشت! حال که در اینجا قرار داشتم، تأسفی را برایش حس نمی کردم.
با این حال به آن دو گفتم:« آن پسر، او را به کجا بردند؟»
لبخند خوشامد گویشان به لبخندی تلخ بدل شد؛ یکی گفت:« به جایی که تمام فنا شده ها می روند. او به جهنم رفت. »
من سری تکان داده و به درون جایگاه موقتی خود وارد شدم.
همه چیز را با حیرت نگاه کرده و حتی یاد پسر را از خاطره بردم.
شاید نوشتهی خوبی از آب در نیومده باشه یا از لحاظ عقلانی و خیلی جهات دیگه مشکلاتی داشته باشه ( حتی شاید موضوعهای داستانهای من تکراری و کلیشه باشن )
اما مهم اینه که خودم خوشم اومد ازش
شاید یکی دو سال پیش نوشتمش نمی دونم به هر حال امیدوارم شما هم لذت ببرید
پیشاپیش بابت نظراتتون متشکرم((48))
این دومین شوک بود.
بخشی از منطقم حرف صدا را پذیرفت اما دیگری مرا وادار کرد تا بچرخم و به او نگاه سردی بیاندازم.
با خشم گفتم:« این سوال بی معنیست. شاید پرسش درست این است که چرا نمی روی و مرا تنها بگذاری؟ »
در کنارم بر روی هوا شناور بود. هیچ گاه به سحر و جادویی اعتقاد نداشتم اما حواسم بیشتر به پسر معطوف بود و حتی نیم نگاهی به شگفتی های اطرافم نمی انداخت.
صورت زشت و به هم ریخته، لبخند کریحی زد:« هنوز انتخاب را ندیدهای؟ پس هنوز باید منتظر باشیم تا برسد. »
نپرسیدم که منظورش از انتخاب چیست، تنها رویم را به سوی پسر برگرداندم و بر کششی که به او داشتم متمرکز شدم. بادی در گوش هایم پیچید و با اینحال در میانش زمزمه کردم: « پس سرت به کار خودت باشد. مرا به حال خودم بگذار. »
باد گُر گرفته، زمانی که سخن گفت خاموش ماند: « چه تو را به حال خود بگذارم و چه نگذارم، تو مرا رها نمی کنی. »
به او با گیجی خیره شدم و زیر لب گفت:« صورت خود را دیدهای؟ »
سر تکان دادم. به نظرم تکان دادن سر کفایت نمی کرد:« آری. زشتی سیمایم را هر روز بر سرم می کوبیدند، تو هم می خواهی این کار را بکنی؟ نیازی نیست. خود می دانم، احتیاجی به توصیفات تو ندارم. »
او پوزخندی زد و سرش را به نشانه تأسف تکان داد.
به او اهمیت ندادم و دوباره به پسر خیره ماندم. او چرخشی کرد و همچنان در سفیدی جلو میرفت. سفیدی لحظهای از صورتش پر کشید. نفس بریدهای کشیدم. زیبا بود. حسرت داشتن سیمایش به دلم نشسته بود.
صدای موجود کنارم را شنیدم که آهی کشید. آیا او هم حسرتی همانند من داشت؟
فضای محو اطراف پسر روشن و اما خودش همچنان محو باقی ماند. او در خیابانی در حرکت بود. به سمت نبش آن و به سوی دوراهی می رفت. زمانی که به دوراهی رسید فکر کردم که به سمت راست می رود اما در سر جایش ایستاد. در سمت راست، مردی علیل را می دیدم که چنان گدایی می کرد که در عین باوقار و زیبا بودن، دلم را به رحم می اورد. می خواستم به سمتش حرکت کنم و هر چه در جیب هایم داشتم را تقدیمش کنم. تا شاید کمی درد دل و روحش آرام شود. اما نتوانستم تکان بخورم. چیزی مرا در جایم میخکوب کرده بود.
پس برای دیدن انتخاب پسر تنها نظاره گر شدم. او اول کمی به عقب و جلو رفت. انگار مردد بود. خواستم به قهرمانم بگویم که: منتظر چه هستی؟ به او کمک کن. مگر نمی بینی که چنان در رنج و عذاب است؟ او به امید تو زنده است.
اما انگار در جوابم تنها سری تکان داد.
سایه دورنگی در کنار او پدیدار گشت. او به سمت پسر خم شد و انگار در گوشش چیزی گفت. هم زمان گرما را در قلبم و سرما را در وجودم حس کردم. پسر به سمت چپ رفت تا تمام امید هایم را بخشکاند. رنگ سفید از سایه جدا شد و تنها سیاهی را نگه داشت.
سمت چپم صدا دوباره مرا به ریشخند گرفت:« هنوز تمام نشده؟ پس ظاهراً سرت خیلی شلوغ است. » سپس صدای خنده ریزش را حس کردم.
به او هیچ توجهای نشان ندادم. تنها با نا امیدی پسر را نگاه کردم. او به سرعت و شادان به داخل کوچه رفت و راهش را پیش گرفت.
مردی میان سال با صورتی زشت در میان کوچه ایستاده بود و دستمالی را به چشمانش می کشید. از زمانی که پسر وارد شده بود، تنها به او نگاه میکرد. دلم میخواست بر سر پسر فریاد بکشم: او خطرناک است احمق! فرار کن. فرار! اما هر چه فریاد کشیدم صدایی به او نرسید. حتی صدای پسر کنار دستم نیز در نمی آمد. انگار او هم صحنهای را تماشا می کرد.
مرد در حرکت ناگهانی، زمانی که پسر به او رسید، او را محکم گرفت و به دیوار کوباند. انگار تصویر به جلو حرکت کرد و صدا برایم واضح شد: « پولات رو رد کن بیاد پسر جون! »
اما پسر جوان تقلا کرد و حتی زمانی که چاقویی بر روی گردنش گذاشته شد، دست از تقلا بر نداشت.
بالاخره در میان داد و فریاد و تقلایش، خودش را از دست مرد آزاد کرد و پا به فرار گذاشت. مرد به سرعت و چابکی او، به دنبالش می دوید. پسر راه برگشت را پیش گرفته بود تا از کوچه خارج شود اما مرد سریع تر بود و او را گرفت. پسر دستانش را به دیوار چسبانده بود و در مقابل کشش مرد مقاومت می کرد. در نهایت دستانش خسته شد و آنها را همراه آجری از دیوار کند. هنگامی که بر می گشت بی هوا آجر را چرخاند و به عقب برد. کمی بعد او رها شده بود. اما فرار نکرد. خم شد و آجر را بارها به صورت مرد کوبید. آنقدر که صورتی خونین و کریح، مثل پسر کنار دستم داشت. حتی صورتی زشت تر از مال من.
زمانی که صدا هایی را از انتهای کوچه شنید، از دست مردمانی دیگر فرار کرد و به سمت خیابانی گریخت. او به سرعت می رفت و دیوانه وار حرکت میکرد، اما صدای بوق ماشینی مرا از جا پراند. بوق ممتد تنها زمانی خاموش شد که پسر مرده بر زمین افتاده و راننده ترمز کرده بود. دوباره اطراف پسر محو شد ولی این بار تنها خود او واضح ماند.
تصویر جلوتر رفت. چشمانش به آسمان و شاید به من خیره مانده بود، اما چیزی از پیشانی او شروع به شکافتن کرد. انگار بلورهای یخ در سرتاسر بدنش رشد کرده و از درون او بیرون می زدند. خیلی زود بلورها شکافی درست کرده و از میان آن، چیزی مه مانند به بیرون آمد. مه به هم پیچید و زمانی که شکل گرفت، سایه سیاه او را در آغوش گرفت و بدون توجه به ناله های در عذابش با خود برد.
خواستم داد بزنم و او را نجات دهم اما انگار در اطرافم چراغ هایی را روشن کردند و نور کور کننده ای همه جا را روشن تر از قبل کرد. تصویر نا پدید شد و تنها من و پسر نفرت انگیز، کنار هم مانده بودیم.
او به کنارم سر خورد و نگاهی به من انداخت؛ با صدایی روحانی اما غم زده گفت:« انتخاب رو دیدی. حالا وقتشه که به جایگاه خودمون بریم. »
با عصبانیت گفتم: « کدوم جایگاه؟»
اصواتی معنوی در تمام اطرافم گفتند: « شایسته نیست! شایسته است! آن دو را با خود ببرید. » پیچشی را دور دست هایم حس کردم. انگار گیاهی نرم به دور دست هایم پیچید و مرا با احترام به سمت گنبدی سفید هدایت کرد. لبخندی بر روی صورتم بود که آن را در سیمای پسر نمی دیدم. انگار عذاب می کشید و از درون می سوخت. به من نگاه کرد و من سایه سفیدی را در چشمانش دیدم.
او مرا می دید. کسی که در سفیدی غرق شده بود! اما من زمانی که به گنبد رسیدیم، دیدم که سایه ای سیاه پسر را در بر گرفت و اجازهی رسیدن نور را به او نداد.
ناگهان حقیقت ضربهای محکم به من زد و به او بازم هم با تأسف نگاه کردم.
او نگاه خیرهام را برگرداند و با عذاب داد زد:« گفتم که به تو ربط ندارد. انتخابت را دیدم! در حسرتم که چرا جای تو نبودم! »
سپس جیغ کشید. هنگامی که از گنبد رد شده و از هم جدا میشدیم، زنجیرهایی آتشین را دور دستش دیدم. فریاد زدم:« او به تو چه گفت؟ »
دوباره حواسش به من متمرکز شد و من با وجود غیرممکن بودن قطرات اشکی را در چشمانش دیدم.
ـ به من گفت: درست یا غلط! یکی را انتخاب کن.
در جوابش گفتم:« پس چرا درست را انتخاب نکردی؟»
او این بار واقعا گریه کرد و جیغ زد:« نمی دانستم. راه درست را نمی دانستم. »
سپس در تاریکی محو شد. اما من به سمت نور رفتم نوری که برایم دروازهای گشوده بود. به درون آن، به نرمی پا گذاشتم. دو شخص زیبا رو در جلوی دروازه ایستاده و به من نگاه میکردند. جلو تر که رفتم بدون هیچ حرفی وتنها با لبخند دروازه را باز کردند.
می خواستم برای پسر گریه کنم، اما همانطور که خودش گفته بود؛ به من ربطی نداشت! حال که در اینجا قرار داشتم، تأسفی را برایش حس نمی کردم.
با این حال به آن دو گفتم:« آن پسر، او را به کجا بردند؟»
لبخند خوشامد گویشان به لبخندی تلخ بدل شد؛ یکی گفت:« به جایی که تمام فنا شده ها می روند. او به جهنم رفت. »
من سری تکان داده و به درون جایگاه موقتی خود وارد شدم.
همه چیز را با حیرت نگاه کرده و حتی یاد پسر را از خاطره بردم.
شاید نوشتهی خوبی از آب در نیومده باشه یا از لحاظ عقلانی و خیلی جهات دیگه مشکلاتی داشته باشه ( حتی شاید موضوعهای داستانهای من تکراری و کلیشه باشن )
اما مهم اینه که خودم خوشم اومد ازش
شاید یکی دو سال پیش نوشتمش نمی دونم به هر حال امیدوارم شما هم لذت ببرید
پیشاپیش بابت نظراتتون متشکرم((48))