Araa M.C
2016/06/19, 22:12
سلام رفقا
خوبید؟ اوضاع و احوالتون چطوره؟! حقیقتش این روزها یکمی با در نظر گرفتن مشغله های فکری و البته کاری و اینا (الان میاین میگین دوباره داره کلاس میزاره!، جون شما گرفتارم) و آشفته بازار فکری که اپیدمی وار داره کل مغزم رو تسخیر میکنه، معرفی کردن این کتاب زیاد هم بی ربط نبود (:
از قصد توی عنوان کتاب، یه جلمه که برداشت خودم از داستان بود رو نوشتم که شاید تحریک بشید و یه نگاهی بنوازید، اسم این کتاب، "قوچِ"
https://www.cheshmeh.ir/wp-content/uploads/2015/09/قوچ-کتاب-1.jpg
راوی داستان، یک پسر جوان پایین شهری هست که داره ماجرا رو تعریف میکنه، ادبیاتش شبیه همون (نقل قول میکنم)" لات ها و جاهل " های پایین شهریه اما در اصل؛ شخصیت اصلی داستان یک نویسنده ی تحصیل کرده است...
برخی از جملات کتاب
- اما این بد آدم رو افسرده میکنه. اینکه یه نفر ساعت هفت صبح با شورت و عرقگیر افتاده باشه رو کاناپه و یه جامجم پارهپوره پایین پاش باز باشه و مخمصهی مایکل مان ببینه و بمیره. بعضی وقتها بابام رو تصور میکنم که تو یه جای خیلی خیلی سفید بیدار میشه. بعد یه چند دقیقهای کز میکنه تو خودش و کلهاش رو میچرخونه اینور و اونور، دنبال آلپاچینو. این اذیتم میکنه. خیلی.
- اصلش تنها کسی که تو پارک تماشا کردن داشت اون پیرمزده بود که داشت تاب میخورد. یعنی خیلی معرکه بود دیگه. یارو با عصا و این داستانها نشسته بود رو اون تاب زرده و یه رقم دور برداشته بود بالاپایین میرفت که اگه میخورد زمین، کل استخونهاش مرخص بود. بعد هرچی هم ننه بابای بچهها لیچار و اینها بارش میکردن که شاید بیخیال شه بیاد پایین کار خودش رو میکرد. قشنگ داشت رو اعصاب شصت نفر لامبادا میرفت یعنی. بعضی وقتها که به اون روز فکر میکنم، میبینم یارو تنها کسی بود که تو اون پارکه ادا و اینها تو کارش نبود. میخوام بگم یارو جدا تماشا کردن داشت، چون واقعا از ته دل شنگول بود. این طوریها.
میدونید، من معمولا یکم محتاطم در برابر پرسیدن برداشت دیگران و البته مقایسه با برداشت خودم از یک کتاب. مخصوصا در وجه ی مقایسه ی برداشت خودم با نوع نگاه نویسنده! همونطور که وقتی سال پیش ایشون رو ملاقات کردم خیلی محتاط، رفتم جلو، سلام کردم، و یه عالمه بحث فلسفی نمودم! خب کاملا مطمئنم در نگاه اول وقتی اقای اسد زاده منو دید، فک نمیکرد یه بچه، اینقدر بتونه چالش برانگیز باشه! (و در عین حال دهه هشتادی هم نباشه!) به هرحال کتاب، به بیان و بزرگ نمایی قشری از جامعه که تحت فراز و نشیب های بسیار، تخت عنوان "پایین شهری ها" قرار گرفتند و مقایسه ی اون با قشر تحصیل کرده جامعه البته با نگاهی خاص پرداخته. حتی من فکر میکنم یک جدال شخصیتی بین راوی و شخصیت اصلی داستان که دقیقا نقطه ی مقابل هم هستن وجود داره و در آخر، همینطور که به مهدی اسد زاده گفتم و الان هم به شما میگم، بعد از تموم کردنش، ناخودآگاه جمله ی "چقدر ما شبیه همیم! "
توی ذهنم تداعی شد مث این که راوی و شخصیت اصلی، همزمان با هم اینو گفتن!
در آخر، این کتاب رو میتونید، 11000 هزار تومن ناقابل، تهیه کنید (:
ببخشید هول هولکی شد، با گوشی بودم و عجله داشتنم و از این داستانا. سوالی هم بود، درخدمتیم (:
خوبید؟ اوضاع و احوالتون چطوره؟! حقیقتش این روزها یکمی با در نظر گرفتن مشغله های فکری و البته کاری و اینا (الان میاین میگین دوباره داره کلاس میزاره!، جون شما گرفتارم) و آشفته بازار فکری که اپیدمی وار داره کل مغزم رو تسخیر میکنه، معرفی کردن این کتاب زیاد هم بی ربط نبود (:
از قصد توی عنوان کتاب، یه جلمه که برداشت خودم از داستان بود رو نوشتم که شاید تحریک بشید و یه نگاهی بنوازید، اسم این کتاب، "قوچِ"
https://www.cheshmeh.ir/wp-content/uploads/2015/09/قوچ-کتاب-1.jpg
راوی داستان، یک پسر جوان پایین شهری هست که داره ماجرا رو تعریف میکنه، ادبیاتش شبیه همون (نقل قول میکنم)" لات ها و جاهل " های پایین شهریه اما در اصل؛ شخصیت اصلی داستان یک نویسنده ی تحصیل کرده است...
برخی از جملات کتاب
- اما این بد آدم رو افسرده میکنه. اینکه یه نفر ساعت هفت صبح با شورت و عرقگیر افتاده باشه رو کاناپه و یه جامجم پارهپوره پایین پاش باز باشه و مخمصهی مایکل مان ببینه و بمیره. بعضی وقتها بابام رو تصور میکنم که تو یه جای خیلی خیلی سفید بیدار میشه. بعد یه چند دقیقهای کز میکنه تو خودش و کلهاش رو میچرخونه اینور و اونور، دنبال آلپاچینو. این اذیتم میکنه. خیلی.
- اصلش تنها کسی که تو پارک تماشا کردن داشت اون پیرمزده بود که داشت تاب میخورد. یعنی خیلی معرکه بود دیگه. یارو با عصا و این داستانها نشسته بود رو اون تاب زرده و یه رقم دور برداشته بود بالاپایین میرفت که اگه میخورد زمین، کل استخونهاش مرخص بود. بعد هرچی هم ننه بابای بچهها لیچار و اینها بارش میکردن که شاید بیخیال شه بیاد پایین کار خودش رو میکرد. قشنگ داشت رو اعصاب شصت نفر لامبادا میرفت یعنی. بعضی وقتها که به اون روز فکر میکنم، میبینم یارو تنها کسی بود که تو اون پارکه ادا و اینها تو کارش نبود. میخوام بگم یارو جدا تماشا کردن داشت، چون واقعا از ته دل شنگول بود. این طوریها.
میدونید، من معمولا یکم محتاطم در برابر پرسیدن برداشت دیگران و البته مقایسه با برداشت خودم از یک کتاب. مخصوصا در وجه ی مقایسه ی برداشت خودم با نوع نگاه نویسنده! همونطور که وقتی سال پیش ایشون رو ملاقات کردم خیلی محتاط، رفتم جلو، سلام کردم، و یه عالمه بحث فلسفی نمودم! خب کاملا مطمئنم در نگاه اول وقتی اقای اسد زاده منو دید، فک نمیکرد یه بچه، اینقدر بتونه چالش برانگیز باشه! (و در عین حال دهه هشتادی هم نباشه!) به هرحال کتاب، به بیان و بزرگ نمایی قشری از جامعه که تحت فراز و نشیب های بسیار، تخت عنوان "پایین شهری ها" قرار گرفتند و مقایسه ی اون با قشر تحصیل کرده جامعه البته با نگاهی خاص پرداخته. حتی من فکر میکنم یک جدال شخصیتی بین راوی و شخصیت اصلی داستان که دقیقا نقطه ی مقابل هم هستن وجود داره و در آخر، همینطور که به مهدی اسد زاده گفتم و الان هم به شما میگم، بعد از تموم کردنش، ناخودآگاه جمله ی "چقدر ما شبیه همیم! "
توی ذهنم تداعی شد مث این که راوی و شخصیت اصلی، همزمان با هم اینو گفتن!
در آخر، این کتاب رو میتونید، 11000 هزار تومن ناقابل، تهیه کنید (:
ببخشید هول هولکی شد، با گوشی بودم و عجله داشتنم و از این داستانا. سوالی هم بود، درخدمتیم (: