milad.m
2016/06/17, 14:41
یک روز صبح ، همین طور که پرویز از خواب آشفته ای پرید .
اطرافش را نگاه کرد هیچ چیز تغییر نکرده بود ، همان اتاق مردانه و متین همیشگی را روی به روی خود دید .
سریع دستانش را از زیر ملافه بیرون آورد و نگاهی کرد و خیالش راحت شد دست های خودش بود ، لیوان آبی را که روی میز کنار پارچ آب گذاشته شده بود را برداشت و اب های درونش را تا آخر خورد ، بعد با دستش عرق های سرش را پاک کرد و بلند شد و ملافه را کنار زد . و پاهایش را دید آن ها هم تغییری نکرده بود گفت :
عجب کابوس بدی بود !
پرویز از روی تخت بلند شد و ملافه را درست کرد و روی تخت گذاشت و به ساعت روی دیوار که عقربه هایش به کندی در حال حرکت بود و گذر زمان را نشان می داد نگاه کرد ساعت هشت و نیم صبح بود .
روی میز کوشیش اش را برداشت هشتاد تا پیام از دوست دختر دوازدهمی اش بود که او را زیر فحش کرده بود و به خدا واگذارش کرده بود . پرویز خندید و گوشی را روی میز گذاشت و حرکت کرد و درحالی که موهای به هم ریخته اش را میخواراند در چوبی کرمی رنگ اتاق را باز کرد و از اتاق خارج شد .
اتاق در طبقه دوم خانه بود . دیوار های خانه با کاغذ دیواری رنگارنگ پوشیده شده و راه پله ای که پله هایش از سنگ مرمر و میله ای مار مانند که پرویز دستش را به آن گرفت و از پله ها پایین آمد . چند پله ای که پایین آمد احساس کرد یک چیزی در شلوارش دارد تکان می خورد . اول فکر کرد توهم است چون کیج خواب بود .
از پله ها پایین آمد و به طبقه پایین رسید چند دست مبل همه جای خانه را پر کرده بود تلویزیون پنجاه اینچ به دیوار وصل بود و بوفه ای تمام شیشه ای در کوش ای از خانه و ساعتی بزرگ که در حال کار کردن بود .
هنوز هم احساس می کرد یک چیزی درون شلوارش دارد تکان می خورد . به طرف دستشویی رفت و در دستشویی را باز کرد و وارد آن جا شد . وقتی شلوارش را در آورد که کارش را بکند با یک دم مواجه شد . پرویز هنوز هم باور نکرده بود و فکر می کرد توهم است . کارش را که تمام کرد رفت تا دست و صورتش را بشورد تا اگر خیال است با آبی که به صورتش میخورد بپرد وقتی صورتش را شست . به یک باره دم که در شلوارش بود سیخ شد و شلوار را پاره کرد و از درون شلوار بیرون آمد !
به آیینه نگاه کرد شکه شد صورتش پر از مو های سیاه شده بود و سبیل هایی تار مانند سفید و دماغی باریک و چشم هایی قرمز که برق میزد و گوش هایی بزرگ و هشت مانند و دندان هایی تیز، بسیار ترسید و یک قدم به عقب رفت . باورش نمی شد او به یک گربه تبدیل شده بود، دستش هایش را دوباره نگاه کرد . دست هایش هم پر از مو شده بود و پنجه های تیز پنج سانتی . پاهایش نیز همین طور پر مو و پنجه مانند شده بود .
در همین چند دقیقه که از بالا به پایین آمده بود تبدیل به حیوان شده بود . قلبش داشت تند میزد و عرق سردی روی صورتش و موهای بدنش سیخ شده و دمی که صاف شده و یک و نیم متری بود . این رفتار به خاطر آبی که به بدنش خورده بود ،
انگار داشت خوی حیوانیش تکامل پیدا می کرد . حشن می شد و باز رام می شد و نمی توانست خودش را کنترل کند . پنج های تیزش را به دیوار دستشویی میکشید از درد و فریاد میزد . و اشک هایش سرازیر شده بود .
در همین حین صدای دستگیره در دستشویی آمد که داشت جا به جا میشد . انگار خواهر بزرگترش بود او همیشه این کار را میکرد . پرویز مانده بود چیکار کند . نمی توانست خودش را به خواهرش نشان دهد همه چیز در دستشویی به هم ریخته بود .
خواهرش گفت :
بیا بیرون پرویز ، داری اونجا چیکار میکنی ؟
پرویز گفت :
چشم میایم .
خواهر پرویز گفت :
کی اونجاست صدای گربه چرا میاد ؟! پرویز تو هستی ؟ اصلا شوخی خوبی نیست مسخره !
پرویز گفت :
ای بابا منم مینا الان میام بیرون !
خواهرش از بیرون شرو ع به پیش پیش کردن ، کرد فکر کرده بود گربه ای درون دستشویی است!
پرویز فهمید که زبانش نیز عوض شده است و با زبان حیوانات دارد صحبت میکند بسیار ناراحت شد .
رفت و در دستشویی را باز کرد . تا در دستشویی را باز کرد و خواهرش او را دید . شروع به جیغ زدن کرد و از آن جا فرار کرد و به اتاق خودش که آن طرف خانه بود رفت و در را محکم بست .
پرویز سریع چهار دست و پا از دستشویی بیرون آمد و به سرعت رفت و از پنجره ای که باز بود به بیرون خودش را پرت کرد . از خانه اش فرار کرد زیرا نمیخواست باعث آزار خانواده اش بشود .
در خیابان با آن هیکل بزرگش که به جای گربه بیشتر شبیه ببر شده بود . همه را ترسانده بود . او واقعیت را قبول کرده بود که دیگر انسان نیست .
همین طور با تمام سرعت از این خیابان به آن خیابان در حال فرار بود و نمی داسنت باید کجا فرار کند .
باعث ترس مردم شده بود و همه تا او را مدیدند جغ و فریا دی زدند وبه یک طرف فرار میکردند و پلیس ها نیز به دنبالش بودند که یک ماشین محیط بان نیز به پلیس ها اضافه شد. و بعد از چند دقیقه تعقیب و گریز پرویز در یک کوچه گرفتار شد .
دو نفر از محیط بانان آمدند و به او نزدیک شدند در دستانشان تفنگ بود .
پرویز بسیار ترسیده بود . فهمید که دیگر کارش تمام است . به طرف محیط بانان حمله کرد تا به آن ها ضربه ای بزند اما نتوانست و محیط بان ها بایک تیر او را از پا در آوردند .
وقتی پرویز چشم هایش را باز کرد در یک قفس در کنار یک پلنگ بود .
پلنگ به او گفت :
ای پسر تو از کدوم نژاد هستی تا حالا این شکلیش ندیده بودم .
پرویز با تعجب به پلنگی که داشت به او نگاه میکرد . نگاه کرد و گفت :
من انسانم !
پلنگ اول شکه پرویز را نگاه کرد و به یک باره مثل بمب خنده منفجر شد و روی زمین خودش رو می کشید و می خندید...
پلنگ گفت :
شوخی با مزه بود رفیق .
نه واقعا از کدوم نژاد هستی ؟
پرویز گفت :
نمی دونم یا گربه ام یا یوزپلنگ چی میدونم !
پلنگ گفت :
حتما مخلوطی ، بی خیال .
پرویز گفت :
الان دارند مارو کجا میبرند ؟
پلنگ :
چی میدونم یا باغ وحش . یا پارک جنگلی . فقط خدانکنه مارو سیرک نبرند !
پرویز دیگر ساکت شد و رفت و یک گوشه قفس دراز کشید و به فکر فرو رفت که کجای کارش اشتباه بوده که این چنین سرنوشتی داشته است .
هر چه فکر کرد هیچ چیز به ذهنش نرسید انگار همه چیز را فراموش کرده است .
همین طور چشم هایش را بست و خوابش برد .
وقتی از خواب بیدار شد در اتاقش بود و در تختخواب گرم و نرمش دراز کشیده بود . اطرافش را نگاه کرد ، چیزی تغییر نکرده بود . همه چیز سر جایش بود . سریع دستش را نگاه کرد دست سالم و انسانی بود . ساعت نزدیک چهار صبح بود .
اشک از چشم هایش سرازیر شد نمی دانست بخندد یا گریه کند .
فریاد زد :
خدایا غلط کردم ..توبه ! توبه !
خواهرش که ا صدای فریاد هایش را شنیده بود سراسیمه وارد اتاق شد و در حالی که داشت نفس نفس میزد گفت :
چی شده پرویز ؟
پرویز گفت :
کابوس دیدم !
خواهرش لیوان را از روی میز برداشت و به پرویز داد و گفت :
انشاا.. خیره .
پرویز خندید و از روی تختخوابش بلند شد و از پله ها پایین رفت و به حیاط خانه رفت . حیاط بسیار بزرگ که چهار باغچه چهار طرف حیاط بود و در هر کدام تعدادی درخت و گلو گیاه کاشته شده بود که درختانی پر از میوه بود . وسط حیاط حوضی قرار داشت پرویز رفت و از آب حوض دست و صورتش را شست و وضو گرفت و جا نماز را از اتاق پدرش برداشت و بعد از چندین سال نماز خواند ...
او بابت تمام کارهایی که در این چند سال کرده بود ،بسیار پشیمان بود و توبه کرد ....
پایان
اطرافش را نگاه کرد هیچ چیز تغییر نکرده بود ، همان اتاق مردانه و متین همیشگی را روی به روی خود دید .
سریع دستانش را از زیر ملافه بیرون آورد و نگاهی کرد و خیالش راحت شد دست های خودش بود ، لیوان آبی را که روی میز کنار پارچ آب گذاشته شده بود را برداشت و اب های درونش را تا آخر خورد ، بعد با دستش عرق های سرش را پاک کرد و بلند شد و ملافه را کنار زد . و پاهایش را دید آن ها هم تغییری نکرده بود گفت :
عجب کابوس بدی بود !
پرویز از روی تخت بلند شد و ملافه را درست کرد و روی تخت گذاشت و به ساعت روی دیوار که عقربه هایش به کندی در حال حرکت بود و گذر زمان را نشان می داد نگاه کرد ساعت هشت و نیم صبح بود .
روی میز کوشیش اش را برداشت هشتاد تا پیام از دوست دختر دوازدهمی اش بود که او را زیر فحش کرده بود و به خدا واگذارش کرده بود . پرویز خندید و گوشی را روی میز گذاشت و حرکت کرد و درحالی که موهای به هم ریخته اش را میخواراند در چوبی کرمی رنگ اتاق را باز کرد و از اتاق خارج شد .
اتاق در طبقه دوم خانه بود . دیوار های خانه با کاغذ دیواری رنگارنگ پوشیده شده و راه پله ای که پله هایش از سنگ مرمر و میله ای مار مانند که پرویز دستش را به آن گرفت و از پله ها پایین آمد . چند پله ای که پایین آمد احساس کرد یک چیزی در شلوارش دارد تکان می خورد . اول فکر کرد توهم است چون کیج خواب بود .
از پله ها پایین آمد و به طبقه پایین رسید چند دست مبل همه جای خانه را پر کرده بود تلویزیون پنجاه اینچ به دیوار وصل بود و بوفه ای تمام شیشه ای در کوش ای از خانه و ساعتی بزرگ که در حال کار کردن بود .
هنوز هم احساس می کرد یک چیزی درون شلوارش دارد تکان می خورد . به طرف دستشویی رفت و در دستشویی را باز کرد و وارد آن جا شد . وقتی شلوارش را در آورد که کارش را بکند با یک دم مواجه شد . پرویز هنوز هم باور نکرده بود و فکر می کرد توهم است . کارش را که تمام کرد رفت تا دست و صورتش را بشورد تا اگر خیال است با آبی که به صورتش میخورد بپرد وقتی صورتش را شست . به یک باره دم که در شلوارش بود سیخ شد و شلوار را پاره کرد و از درون شلوار بیرون آمد !
به آیینه نگاه کرد شکه شد صورتش پر از مو های سیاه شده بود و سبیل هایی تار مانند سفید و دماغی باریک و چشم هایی قرمز که برق میزد و گوش هایی بزرگ و هشت مانند و دندان هایی تیز، بسیار ترسید و یک قدم به عقب رفت . باورش نمی شد او به یک گربه تبدیل شده بود، دستش هایش را دوباره نگاه کرد . دست هایش هم پر از مو شده بود و پنجه های تیز پنج سانتی . پاهایش نیز همین طور پر مو و پنجه مانند شده بود .
در همین چند دقیقه که از بالا به پایین آمده بود تبدیل به حیوان شده بود . قلبش داشت تند میزد و عرق سردی روی صورتش و موهای بدنش سیخ شده و دمی که صاف شده و یک و نیم متری بود . این رفتار به خاطر آبی که به بدنش خورده بود ،
انگار داشت خوی حیوانیش تکامل پیدا می کرد . حشن می شد و باز رام می شد و نمی توانست خودش را کنترل کند . پنج های تیزش را به دیوار دستشویی میکشید از درد و فریاد میزد . و اشک هایش سرازیر شده بود .
در همین حین صدای دستگیره در دستشویی آمد که داشت جا به جا میشد . انگار خواهر بزرگترش بود او همیشه این کار را میکرد . پرویز مانده بود چیکار کند . نمی توانست خودش را به خواهرش نشان دهد همه چیز در دستشویی به هم ریخته بود .
خواهرش گفت :
بیا بیرون پرویز ، داری اونجا چیکار میکنی ؟
پرویز گفت :
چشم میایم .
خواهر پرویز گفت :
کی اونجاست صدای گربه چرا میاد ؟! پرویز تو هستی ؟ اصلا شوخی خوبی نیست مسخره !
پرویز گفت :
ای بابا منم مینا الان میام بیرون !
خواهرش از بیرون شرو ع به پیش پیش کردن ، کرد فکر کرده بود گربه ای درون دستشویی است!
پرویز فهمید که زبانش نیز عوض شده است و با زبان حیوانات دارد صحبت میکند بسیار ناراحت شد .
رفت و در دستشویی را باز کرد . تا در دستشویی را باز کرد و خواهرش او را دید . شروع به جیغ زدن کرد و از آن جا فرار کرد و به اتاق خودش که آن طرف خانه بود رفت و در را محکم بست .
پرویز سریع چهار دست و پا از دستشویی بیرون آمد و به سرعت رفت و از پنجره ای که باز بود به بیرون خودش را پرت کرد . از خانه اش فرار کرد زیرا نمیخواست باعث آزار خانواده اش بشود .
در خیابان با آن هیکل بزرگش که به جای گربه بیشتر شبیه ببر شده بود . همه را ترسانده بود . او واقعیت را قبول کرده بود که دیگر انسان نیست .
همین طور با تمام سرعت از این خیابان به آن خیابان در حال فرار بود و نمی داسنت باید کجا فرار کند .
باعث ترس مردم شده بود و همه تا او را مدیدند جغ و فریا دی زدند وبه یک طرف فرار میکردند و پلیس ها نیز به دنبالش بودند که یک ماشین محیط بان نیز به پلیس ها اضافه شد. و بعد از چند دقیقه تعقیب و گریز پرویز در یک کوچه گرفتار شد .
دو نفر از محیط بانان آمدند و به او نزدیک شدند در دستانشان تفنگ بود .
پرویز بسیار ترسیده بود . فهمید که دیگر کارش تمام است . به طرف محیط بانان حمله کرد تا به آن ها ضربه ای بزند اما نتوانست و محیط بان ها بایک تیر او را از پا در آوردند .
وقتی پرویز چشم هایش را باز کرد در یک قفس در کنار یک پلنگ بود .
پلنگ به او گفت :
ای پسر تو از کدوم نژاد هستی تا حالا این شکلیش ندیده بودم .
پرویز با تعجب به پلنگی که داشت به او نگاه میکرد . نگاه کرد و گفت :
من انسانم !
پلنگ اول شکه پرویز را نگاه کرد و به یک باره مثل بمب خنده منفجر شد و روی زمین خودش رو می کشید و می خندید...
پلنگ گفت :
شوخی با مزه بود رفیق .
نه واقعا از کدوم نژاد هستی ؟
پرویز گفت :
نمی دونم یا گربه ام یا یوزپلنگ چی میدونم !
پلنگ گفت :
حتما مخلوطی ، بی خیال .
پرویز گفت :
الان دارند مارو کجا میبرند ؟
پلنگ :
چی میدونم یا باغ وحش . یا پارک جنگلی . فقط خدانکنه مارو سیرک نبرند !
پرویز دیگر ساکت شد و رفت و یک گوشه قفس دراز کشید و به فکر فرو رفت که کجای کارش اشتباه بوده که این چنین سرنوشتی داشته است .
هر چه فکر کرد هیچ چیز به ذهنش نرسید انگار همه چیز را فراموش کرده است .
همین طور چشم هایش را بست و خوابش برد .
وقتی از خواب بیدار شد در اتاقش بود و در تختخواب گرم و نرمش دراز کشیده بود . اطرافش را نگاه کرد ، چیزی تغییر نکرده بود . همه چیز سر جایش بود . سریع دستش را نگاه کرد دست سالم و انسانی بود . ساعت نزدیک چهار صبح بود .
اشک از چشم هایش سرازیر شد نمی دانست بخندد یا گریه کند .
فریاد زد :
خدایا غلط کردم ..توبه ! توبه !
خواهرش که ا صدای فریاد هایش را شنیده بود سراسیمه وارد اتاق شد و در حالی که داشت نفس نفس میزد گفت :
چی شده پرویز ؟
پرویز گفت :
کابوس دیدم !
خواهرش لیوان را از روی میز برداشت و به پرویز داد و گفت :
انشاا.. خیره .
پرویز خندید و از روی تختخوابش بلند شد و از پله ها پایین رفت و به حیاط خانه رفت . حیاط بسیار بزرگ که چهار باغچه چهار طرف حیاط بود و در هر کدام تعدادی درخت و گلو گیاه کاشته شده بود که درختانی پر از میوه بود . وسط حیاط حوضی قرار داشت پرویز رفت و از آب حوض دست و صورتش را شست و وضو گرفت و جا نماز را از اتاق پدرش برداشت و بعد از چندین سال نماز خواند ...
او بابت تمام کارهایی که در این چند سال کرده بود ،بسیار پشیمان بود و توبه کرد ....
پایان