Bartimeaus
2016/06/17, 13:02
چنان سکوتی بر در حکمفرما بود که گویی زمان هم متوقف شده بود تا به تماشایشان بنشیند.100 نفر از بهترین مبارزان به رهبری مردی با چهره ای که شجاعت در ان موج میزد ، در دره پیش می رفتند. برخلاف رهبرشان ترس در چشمان مبارزان مشخص بود ولی کسی چیزی به زبان نمی اورد و همین باعث شده بود به هم دیگر نزدیک شوند .گویی هزاران چشم انهارا میپاییدند و هر لحظه ممکن بود به انها حمله کنند.
بادی ملایم وزیدن گرفت ورفته رفته شدیدتر شد.
مبارزان از ترس در جایشان میخکوب شده بودند.به جزء رهبرشان که شجاعترین مردان بود.
مرد به درون باد رفت و فریاد زد:"من علی ام ، فرزند ابوطالب ، جانشین و پسرعموی پیامبر، پس برخیزید!!
باد متوقف شد و دوباره همان سکوت دهشتناک دره را فرا گرفت.
در گوشه و کنار دره ، مردمانی مشعل به دست ظاهر شدند و دور علی (ع) را گرفتند.علی (ع) شمشیرش را کشید و همانطور که قران تلاوت می کرد و اسامی الهی را می گفت به سمتشان هجوم برد.شمشیر را به چپ و راست می برد و جنیان با حرکت شمشیرش به دودی سیاه بدل می می گشتند.
لحظات طاقت فرسایی گذشت.آسمان از دود،سیاه شده بود و نمیگذاشت مبارزان ببینند چه اتفاقی می افتد.می خواستند به کمک بروند ولی ترس مانند خوره به جانشانافتاده بود.
علی فریاد زد : ((الله اکبر...)) پس او موفق شده بود.ولی با این حال کسی جرات نداشت قدم پیش بگذارد. لحظاتی گذشت تا آسمان شفاف شد و همراهش علی (ع) نمایان شد.
مبارزان با کمی ترس به سمتش رفتند : یا اباالحسن!چه دیدی؟چه شد؟داشتیم از ترس هلاک میشدیم و بیشتر از خودمان ، برای شما می ترسیدیم.
حضرت عرق پیشانیشان را تمیز کردند وشمشیر را در غلاف گذاشتند :"زمانی که جنیان روبه رویم قرار گرفتند ، اسامی الهی را در میانشان گفتم.در ان هنگام دیدم از ترس خود را کوچک کردند و در صدد فرار برآمدند . در آن زمان کمترین ترسی نداشتم و اگر به همان شکل آغازین باقی می ماندند همه را از پای در می آوردم."
برای اطلاعات بیشتر در مورد این داستان میتونید به صفحه ی 340 کتاب ارشاد شیخ مفید مراجعه کنید (البته باید عربی هم بلد باشین)
بادی ملایم وزیدن گرفت ورفته رفته شدیدتر شد.
مبارزان از ترس در جایشان میخکوب شده بودند.به جزء رهبرشان که شجاعترین مردان بود.
مرد به درون باد رفت و فریاد زد:"من علی ام ، فرزند ابوطالب ، جانشین و پسرعموی پیامبر، پس برخیزید!!
باد متوقف شد و دوباره همان سکوت دهشتناک دره را فرا گرفت.
در گوشه و کنار دره ، مردمانی مشعل به دست ظاهر شدند و دور علی (ع) را گرفتند.علی (ع) شمشیرش را کشید و همانطور که قران تلاوت می کرد و اسامی الهی را می گفت به سمتشان هجوم برد.شمشیر را به چپ و راست می برد و جنیان با حرکت شمشیرش به دودی سیاه بدل می می گشتند.
لحظات طاقت فرسایی گذشت.آسمان از دود،سیاه شده بود و نمیگذاشت مبارزان ببینند چه اتفاقی می افتد.می خواستند به کمک بروند ولی ترس مانند خوره به جانشانافتاده بود.
علی فریاد زد : ((الله اکبر...)) پس او موفق شده بود.ولی با این حال کسی جرات نداشت قدم پیش بگذارد. لحظاتی گذشت تا آسمان شفاف شد و همراهش علی (ع) نمایان شد.
مبارزان با کمی ترس به سمتش رفتند : یا اباالحسن!چه دیدی؟چه شد؟داشتیم از ترس هلاک میشدیم و بیشتر از خودمان ، برای شما می ترسیدیم.
حضرت عرق پیشانیشان را تمیز کردند وشمشیر را در غلاف گذاشتند :"زمانی که جنیان روبه رویم قرار گرفتند ، اسامی الهی را در میانشان گفتم.در ان هنگام دیدم از ترس خود را کوچک کردند و در صدد فرار برآمدند . در آن زمان کمترین ترسی نداشتم و اگر به همان شکل آغازین باقی می ماندند همه را از پای در می آوردم."
برای اطلاعات بیشتر در مورد این داستان میتونید به صفحه ی 340 کتاب ارشاد شیخ مفید مراجعه کنید (البته باید عربی هم بلد باشین)