PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان کوتاه : ماه درخشان



milad.m
2016/06/07, 23:27
-بیدار شو...
-زودباش بلند شو...
این صداها تو گوشم می پیچید شبیه صدای مادرم بود .
که یک دفعه ازخواب بیدار شدم و حاج و واج دنبال صدا گشتم چیزی نتونستم ببینم.
هوا گرگ و میش بود.
نگاهی به ساعت بالا سرم انداختم. پنج صبح بود.
فکر کردم دارم خواب میبینم دراز کشیدم و چشمام رو بستم اما اصلا احساس خواب آلودگی نمیکردم.
کلافه و سرگردون بلندشدم و رفتم سمت پنجره اتاقم تا کمی نفس بکشم.پنجره رو بازکردم و به ماه درخشان خیره شدم که کامل تو قاب پنجره اتاقم بود و داشت به من لبخند میزد.
وقتی به ماه خیره شده بودم احساس سبکی خاصی کردم.سبک بودم خیلی سبک انگار روحم آزاد شده.
احساس میکردم میتونم پروازکنم و به سمت ماه برم.احساس میکردم ماه داره صدام میکنه.
چشمام رو بستم و تمرکز کردم. بعد از چند ثانیه تنها چیزی که احساس میکردم باد شدیدی بود که به صورتم میخورد و سوزشی بر قلب ضعیفم .
چشمام رو باز کردم و چهره ی سوخته ی یک زن رو درون پنجره دیدم خیلی ترسیدم و سریع برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم اما چیزی پشت سرم نبود .
خودم بودم و خودم...
صدای جیر جیر در کمد قدیمی که در گوشه ی اتاقم بود بلند شد . قلبم داشت از جا در می آمد عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود . ساعت رو میزیم ثابت شده بود .
قدم های ارامی به طرف کمد برداشتم و با چشمانی از حدقه بیرون زده در کمد رو نگاه میکردم که چطوری باز شده بود؟
دوباره صدا مادرم بلند شد ...
-بیا اینجا دخترم ...
-بیا صورت زیبای من را ببین ، ببین چقدر زیبا هستش ...
یک دفعه ای دوباره چهره ی ترسناک آن زن روی آیینه در کمد نمایان شد که داشت در آتش می سوخت .
خیلی ترسیده بودم دستم رو روی قلبم گذاشتم ، ضربان ناهماهنگ قلبم به ترسم رو زیاد میکرد.
لیوانی که آب داشت رو از روی میز چوبی ام برداشتم و با شدت تمام به طرف کمد پرت کردم ، لیوان تا به آیینه کمد خورد متلاشی شد .
دوباره صدای ترسناک بلند شد .
-فکر کردی اینه رو بشکنی میتونی از دست من خلاص بشی دختر هرزه ، با اون پدر عوضیت !
گفتم :
- چی از جون من میخوای من رو ولم کن ...
احساس کردم دستام خیلی سنگین شده نگاه که کردم دیدم دراه به شدت کبود میشه تو آیینه رو میزی رو که نگاه کردم زن لباس مشکی بر تن داشت و داشت به زور به من فشار می آورد تا من رو جا به جا کند ...
همین طور دست هام از شدت درد داشت منفجر می شد . مادرم مانند که شبیه اسکلتی سوخته بود من رو به طرف پشت بوم می کشید و من رو به زور به طرف پشت بوم برد .
هر چی دادو فریاد میزدم هیچکی صدام رو نمیشنید اشک هام میریخت و پام رو به کف چوبی خانه می کشیدم و پدرم رو صدا میکردم ام پدرم در اتاق خودش خواب بود .
وقتی لبه پشت بوم رسیدیم به من گفت :
-من مادرت هستم . پدرت آدم نفهمی هستش اون من رو سوزوند و از همین جا به طرف پایین پرت کرد حالا من می خوام برای انتقام این کار رو با تو بکنم ...
گفتم :
-دروغ میگی مادر من زن خوبی بود چرا باید به این ترسناکی باشه اون الان تو بهشته ؟
زن سوخته گفت :
-اشتباه میکنی دختر ، من به دلیل گناه هایی که قبل از ازدواج با پدرت داشتم به جهنم رانده شدم !
اشکام رو پاک کردم ، آب دماغ و دهنم با هم یکی شده بود و صورت سفیدم سرخ شده و قلبم داشت از جا کنده میشد گفتم :
تو مادر من نیستی !
اون روح من به زور جلو تر برد و به طرف پایین پرت کرد .
در بین زمین آسمون ، فقط ماه درخشان رو نگاه کردم که داشت لبخند میزد و من نیز به او لبخند زدم و چشمام رو بستم .
پایان

Ajam
2016/06/08, 20:37
اونایی که قبلا گفتم به علاوه این که رو یه پایان جدید فک کن همش از پشت بوم به صورت سوخته پرتشون می کنی پایین
ولی جزئیاتت بهتر شده، یه کم دیگه روش کار کنی عالی میشه

س.ع.الف
2016/06/09, 14:29
داستان جالبی بود،و قشنگی،که البته یکمی جای کار داره...
چند نکته:
کارت یه ویراست کلی لازم داره،مثلا اینجا
صورتم میخورد و سوزشی بر قلب ضعیفم. چون دو فعل باهم یکی نیستن نمیتونی به قرینه حذف کنی،در کل فعل ها یک مقدار "ناروون"ه ، و یه سری اشکال فنی دیگه مثلا اینجا
ضربان ناهماهنگ قلبم به ترسم رو زیاد میکرد.

در مورد محتوا و روند حوادث راضی بودم،ایده مناسبی بود و خوب هم پرداخته شده بود
درمورد نوع نوشتن اینکه عجله نکن سریع تر تمومش کنی ، چندبار بخون خودت اول و توصیفاتت رو هم بیشتر کن.

دیگه...همین،به نوشتن ادامه بده،که هیچ لذتی بالاتر از اون نیست.

Paneer
2016/06/10, 05:46
سلامی به گرمای هوا در چند روز آینده که وجود ریزگرد رو با خودش به همراه داره و پیش بینی می شه هوا از این هم گرم تر بشه ( امم یکم زیاد رفتم منظورم همون سلام گرم بود دیگه ((46)) )

عاقا به نظر من خیلی ترسناک بود ((84))


هرچند در نهایت ازش خوشم اومد ((62)) ( تا حدی خوشم اومد که به این فکر افتادم که این می تونه یه سری مجموعه بشه که این به اصطلاح مادره، شبا بیاد سراغ افراد بی مادر و خودشو بجای مادر مردشون جا بزنه و این حرفا ... )


اصول اوقات من نقاد ( درست گفتم ؟ اگه نه منظورم نقد کننده بودش ((72)) ) خوبی نیستم. ( حالا که فک می کنم باید می گفتم منتقد خوبی نیستم ((119)) )

ولی خب این داستان، داستان خیلی خوبی بود. ( یه کم قلمت روون تر می شه در آینده و داستانات به داستانهای عالیی تبدیل میشه. امضا، پیشگو پنیر ((111)) )

هیچی دیگه جمع بندیش اینه می شه که به نوشتن ادامه بده و سعی کن هر سری خودت مشکلای خودتو برطرف کنی ( فک کنم جمع بندیم اصن به متنم نمی خورد -_- )


موفق باشی.
پنیر((221))

admiral
2016/06/10, 19:05
خب خب... جدیدا روی اوردم به نقد داستان کوتاها!
ولی قبلیا رو همچین نقد نکردم... یعنی بیشتر پیشنهاد دادم و تعریف کردم...
اما خب از اونجایی ک نویسنده خوبی هستی میخوام این داستانتو اگه ناراحت نمیشی حسابی نقد کنم!
۱- بنظر میرسید اصلا خیلی به ایده فکر نکرده بودی.
چون توصیفات خیلی زود و سریع انجام شد و برای فضاسازی مناسب خیلی کافی نبود.
۲- میتونستی با یه دلیل موجه تر از اینکه چون پدرت منو کشت منم تورو میکشم یکار میکردی مادره دخترشو بکشه...مثلا میگفتی مادره مهربون بوده و میخواسته ارزوی دخترش ک رهای از دست پدرشه عملی کنه یا ...
۳- قسمتی ک مادره بد میشه رو مطمنم میخواستی این تغییر رویه اش خیلی هیجان انگیز یا به عبارتی سورپرایز کننده باشه ولی متاسفانه اصلا اینطوری نشده :|
وقتی تو جهنمه چجوری برگشته انتقام بگیره؟ :-"
درکل واقعا خیلی جای کار داشت و بخوام بهش نمره بدم ۵ از ۱۰ میدم :)
و در آخر باید اضافه کنم ک اگه تو بیشتر تلاش نکنی و به همین قانع بشی هیچوقت نمیتونی پیشرفت کنی...پس برای اینکه نظر خواننده هارو جلب کنی باز تلاش کن... منتظریم :)

milad.m
2016/06/10, 20:17
درکل واقعا خیلی جای کار داشت و بخوام بهش نمره بدم ۵ از ۱۰ میدم :)


خب خیلی خوبه نمره قبولیم رو گرفتم ((3))
:135_0ef4680769: به افتخار نمره قبولی ((204))

Ajam
2016/06/10, 20:32
خب خیلی خوبه نمره قبولیم رو گرفتم ((3))
:135_0ef4680769: به افتخار نمره قبولی ((204))


الان دو ساعت گفت به همین راضی نشو و دنبال پیشرفت باش و اینا! بعد تو به پنج از ده راضی شدی؟

milad.m
2016/06/10, 20:38
الان دو ساعت گفت به همین راضی نشو و دنبال پیشرفت باش و اینا! بعد تو به پنج از ده راضی شدی؟

نه بابا من دنبال 10 هستم این هم برای دل خوشی خودم گفتم خخخخخخخخ