PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان کوتاه : مدافع حرم



milad.m
2016/06/04, 13:57
همین طور که داشتم می دویدم و کلاش در دستم بود ، صدای بیسیم بلند شد : احمد ، محسن ، احمد ، محسن ...
دکمه بیسیم را فشار دادم و گفتم :
احمد جان به گوشم
او گفت :
محسن جان آتیش اینجا سنگین هستش از اونجا چه خبر ؟؟
دوباره دکمه بیسیم را فشار دادم وگفتم :
اینجا خبر خاصی نیست داریم پاک سازی می کنیم ، داریم داخل خونه ها و خرابه ها به دنبالشون می گردیم !
بعد بیسیم را به کمرم بستم و به اطرافم نگاه کردم خاک و دود آسمان را پر کرده بود به طوری که چشمانم را آزار می داد و سنگ ها و آجر ها ریخته شده و خانه های ی که تبدیل به خرابه شده و هوا آن قدر گرم بود که تمام بدنم خیس عرق شده بود ،
من به همراه سه نفر در حال پاک سازی منطقه ای در حلب بودیم . چهار نفر از یارانم را از دست داده و حدود پنجاه نفر از آنها را به هلاکت رساند بودم .
منطقه آن قدر آرام بود که انگار صد سال است که در آنجا کسی زندگی نمی کند . همین طور با پوتین هایم از روی وسایل مردم رد می شدم تشک ها و تخت ها ، لباس ها و مبلها و حتی جسد هایی که زیر خاک غایب بود که دیگر چیزی ازآن ها باقی نمانده بود .
صدای نفس هایم را می شنیدم ، خسته ، گشنه و تشنه به دنبال داعشی های لعنتی که زندگی را از مردم بی گناه گرفته بودند بودم.
علی که کنارم ایستاده بود کلاشش را به طرف دیوار روبه رو گرفت و با فریاد گفت :
محسن سرت رو به پا !!
تا سرم را پایین آوردم یک تیر دقیقا به دیوار پشت سرم خورد . بعد رو به رو را نگاه کردم یک مرد با ریش بلند که تک تیر انداز هم بود دیدم که سریع از پشت دیوار بلند شد و شروع به دویدن کرد تا جای خود را عوض کند ، به بچه ها که پشت سرم و کنارم ایستاده بودند گفتم :
آتش
صدای تیر زدن بلند شد و گوش هایم دوباره شروع به زنگ زدن کرد ، نمی دانم با اینکه شانزده سال است که نظامی شدم ولی باز هم گوش هایم صدا می دهد ! به یک باره تک تیر انداز داعشی را دیدم که بر روی زمین افتاد معلوم بود یکی از تیر های ما به سر او اصابت کرده گفتم :
یا زینب ، یا زینب او را زدیم ، من هر داعشی را که میزدیم خیلی خوشحال می شدم انگار دنیا را به من داده اند .
بعد که خیالم راحت شد گفتم :
علی تو از آن طرف برو . من و ابو عزرائیل به این طرف میرویم .
من و ابو عزرائیل نشسته به آن طرف که یک خانه خرابه بود رفتیم زیرا در تیرس تک تیر انداز های داعشی بودیم نشسته راه می رفتیم ،
وارد خانه خرابه که دیگر چیزی ازش باقی نمانده بود شدیم و سریع پشت یک مبل قرمز رنگ که با تیر سوراخ سوراخ شده بود کمین گرفتیم و من با دوربین یکی از داعشی ها را دیدم که دارد با دوربین ما را نگاه میکند ! سریع کلاش را برداشتم و شروع به تیر زدن کردم ، ما زیاد تیر نمیزدیم زیرا تیرهایمان محدود بود ولی با همان تیر های محدود بسیار از داعشی ها را به هلاکت رسانده بودیم . یکی از تیر ها به چشم داعشی خورد و روی زمین افتاد و تمام صورتش خونی شد ولی این بار با صدای بلند یا زینب نگفتم در دلم فریاد زدم .
ابو عزرائیل به من گفت :
برادر من به پشت آن یخچال که افتاده میروم
گفتم :
باشد .
سریع از من جدا شد و نیم خیز به طرف یخچال رفت و با کلاشی که داشت یکی دیگر از داعشی ها را به جهنم فرستاد . همین طور که به صورت چریکی در حال کشتن داعشی ها بودیم یک دفعه با بیسیم صدای درخواست کمک علی را شنیدم چشم هایم راست ایستاد و فقط به بیسیم نگاه میکردم . سریع بیسیم را از کمرم در آوردم و عرق های صورتم را پاک کردم و گفتم :
محسن , علی . محسن ، علی .
علی جان چی شده برادر ؟؟
یک دفعه صدا رگبار و فریاد زدن علی و یا زینب گفتنش بلند شد . قلبم تند میزد فریاد زدم علی علی علی
دیگر صدایی از پشت بیسیم نیامد تا اینکه یک داعشی بیسیم را برداشت و گفت :
ای تو که اون پشتی به تو دستور میدم که خودت رو تسلیم کنی وگرنه سرت را مانند توپ فوتبال از تند جدا میکنم
بعد شرو ع به خندیدن کرد .
من که اشک هایم داشت می ریخت و از مرگ علی بسیار ناراحت بودم گفتم :
به همین خیال باش
و از ناراحتی شروع به خندیدن کردم !!
ابو عزرائیل از پشت یخچال گفت :
چی شده برادر ؟
گفتم :
علی هم پر کشید !
سرش را تکان داد او نیز ناراحت شده بود بعد گفت :
نمی تونیم دست دست کنیم باید به طرفشون حرکت کنیم و تک تکشون رو بکشیم ...
گفتم :
باشه بریم ...
سریع از سنگر ها خارج شدیم و از خانه خارج شدیم .
بیرون از خانه بیست تا داعشی ایستاده بودند و منتظر ما بودند تا از خانه خارج شدیم آن ها را دیدیم و سریع به طرف خانه دویدیم و به خانه برگشتیم . به یک باره رگبار شروع شد !
تیر ها از کنارمان با سرعت می گذشت . بیسیم را برداشتم و از احمد درخواست کمک کردم .
احمد گفت :
نیم ساعتی اگر دوام بیارید خودمون رو بهتون میرسونیم .
گفتم :
برادر ما محاصره شدیم ولی سعی می کنیم نیم ساعت را دوام بیاریم .
به ابو عزرائیل می خواستم بگم چه شده گفت شنیدم برادر ولی ما خشاب هامون آخراش هستش و خشاب اضافی هم نداریم حالا چیکار کنیم !
گفتم :
برادر دو حالت داریم یا به طرفشون حمله کنیم در اون صورت به بدترین حالت شهید میشیم و یا دوام میاریم و ایستادگی میکنیم تا نیرو کمکی برسه !!
ابو عزرائیل گفت :
بهتره به طرفشون حمله کنیم و تا جایی که میشه راه رو باز کنیم و بریم بعدش بیسیم بزنیم نیرو کمکی نیاد .
گفتم :
باشه ...
بلند شدیم و شروع به دویدن کردیم و به در که رسیدیم شروع به رگبار بستن کردیم و همین طور داعشی را رو روی زمین می انداختیم و می دویدیم .
تمام اطرافمون پر از خون شد بود و تیر ها همین طور از اطرافمون می گذشت و به ما نمی خورد انگا معجزه ای بود که تیر ها رو منحرف میکرد .
همین طور در حال دویدن بودیم و از روی درخت های شکسته شده و آجر ها و خاک و گل و ... می پریدم که به یک باره ابو عزرائیل یک تیر به پاش خورد و روی زمین افتاد و دوباره بلند شد و لنگان لنگان شروع به دویدن کرد ...
راه رو باز کردیم و تونستیم از بیست تا داعشی نه تاشون رو از مسیر برداریم و به خودمون رو به پشت تپه ای که اون طرف خانه های خرابه بود برسونیم .
خون زیادی از پای ابو عزرائیل رفته بود چفیه ای که داشتم رو برداشتم و محکم پایش را با آن بستم . خودم خسته و لب هایم خشک شده بود مقداری از آبی که در قمقمه داشتم را به ابوعزرائیل دادم زیرا آب های قمقمه او تما شده بود و از داخل ش خاک بیرون می آمد .
او آب ها را با سلام بر حسین (ع) گفتن خورد و از من تشکر کرد . داعشی ها که ترسیده بودند رفته بودند پشت دیوار های خانه ها غایب شده بودند .
من بیسیم را برداشتم وگفتم :
احمد ، احمد ، نیم ساعت هم گذشت نیرو های کمکی کجا هستند .
صدای احمد از پشت بیسیم آمد که گفت :
داریم شما را می بینیم پشت سرم را نگاه کردم دیدم حدود سی نفر از نیرو های خود به ما دارند نزدیک می شوند .
داعشی ها تا نیرو ها را دیدند پا به فرار گذاشتند آن ها را دیدم که دارند از بین خرابه ها فرار می کنند .
نیرو ها که به ما رسیدند . خیلی خوشحال شدم ولی از اینکه نتونستم اون بیست داعشی را به هلاکت برسانم ناراحت بودم .
احمد آمد جلو و گفت :
برادر خوب هستی ؟؟ علی کجاست ؟؟
با ناراحتی از جای خودم بلند شدم و گفتم :
علی هم پر کشید .
همه ناراحت شدند و هر کدام به یک صورتی ابراز ناراحتی کردند.
احمد که فرمانده تیپ بود گفت :
صلوات بفرستید برادران تا نابودی آخرین داعشی دست از این مبارزه بر نمی داریم . علی هم با این کار ما خوشنود خواهد شد .
بلند شدم لباس های خاکی ام را پاک کردم و کلاش را به طرف آسمان گرفتم و گفتم:
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم

پایان

Ajam
2016/06/04, 20:02
اولا دمت گرم با موضوع!
دوما برم سراغ ایراد گرفتن
1- همونایی واسه داستانای قبلیت گفتم
3- یه کم مسائل نظامیشو قر و قاطی کرده بودی! که مهم نی!
4- این که به صورت مشخص از یه فرد شناخته شده ( ابو غزرائیل) استفاده کنی، یه کم داستانو ناجورمی کنه و تو ذوق میزنه! بهتره این جوی استفاده نکنی!
خیلی خیلی خوب

MIS_REIHANE
2016/06/05, 00:03
خیلییییییییییی باحاااال بوووووووووووود خیلی قشنگ بووووووووووووووود یعنی خیلیییییییییی خووب بود.
اصن اینقدر انرژی گرفتم دلم نمیخاد ایراد بگیرم ولی میگم تا کمکت کنه:
یعی کن بین جاهای که خودت صحبت میکنی و جاهایی که از زبان راوی ی اینتر بزنی جداشون کنی.
از علائم نگارشی استفاده کن.
یکم فضا سازیتو بیشتر کنی خیلی خیلی عالی میشه.
تو وسط جنگ و دعوا کتابی صحبت نکنی بهتره.
جملاتت بضی جاها ناقص بودن و اینم به یاد داشته باش که نمیتونی با یدونه فعل کل جمله رو ببندی.سعی کن جملاتت رو کوتاه تر کنی.
یکمم هم احساسات بیشتری تو داستانات به کار ببری که عالی شه دیه.
در کل خیلی عاالی بووود
خسته نباشیییییییhttp://btm.bookpage.ir/images/smilies/Smileys%20yahoo/53.gifhttp://btm.bookpage.ir/images/smilies/Smileys%20yahoo/53.gifhttp://btm.bookpage.ir/images/smilies/Smileys%20yahoo/53.gifhttp://btm.bookpage.ir/images/smilies/Smileys%20yahoo/53.gifhttp://btm.bookpage.ir/images/smilies/Smileys%20yahoo/53.gifhttp://btm.bookpage.ir/images/smilies/Smileys%20yahoo/53.gifhttp://btm.bookpage.ir/images/smilies/Smileys%20yahoo/53.gif

Bartimeaus
2016/06/05, 08:44
خیلی ببخشید . در حدی نیستم که نظر بدم،ولی بهتر بود حماسی تر بشه

milad.m
2016/06/05, 17:52
خیلی ببخشید . در حدی نیستم که نظر بدم،ولی بهتر بود حماسی تر بشه

دوست عزیز پیشنهادی که برام فرستادی درسته حماسی بود ولی تخیلی میکرد داستان رو ، و من نمی خواستم تخیلی بشه داستان وگرنه خیلی کار ها خودم میکردم ...

Bartimeaus
2016/06/05, 22:49
دوست عزیز پیشنهادی که برام فرستادی درسته حماسی بود ولی تخیلی میکرد داستان رو ، و من نمی خواستم تخیلی بشه داستان وگرنه خیلی کار ها خودم میکردم ...


درسته ولی فقط پیشنهاد بود منظورم اینه که میشه اخرش بهتر بشه . من این به فکرم رسید.فقط سه دقیقه روش فکر کردم برای اینکه مثال بزنم.شما میتونید طوری کار کنید که تخیلی نشه ولی حماسی تر بشه

Ajam
2016/06/05, 23:33
دوست عزیز پیشنهادی که برام فرستادی درسته حماسی بود ولی تخیلی میکرد داستان رو ، و من نمی خواستم تخیلی بشه داستان وگرنه خیلی کار ها خودم میکردم ...


این که احساسات قاطی داستان کنی دلیل بر تخیلی شدنش نمیشه... نمیخواد صحنه های خارق العاده قاطی داستان کنی ( هر چند بین داستانایی که از مدافعین حرم نقل میکنن اقدامات و عملکردهای خارق العاده کم نیست) بلکه یه خورده احساسات حماسی قاطی داستان کن. جزئیات صحنه های اکشن رو زیاد کن... جزئیات نظامی رو درست بنویس و زیاد ( مثل این میمونه توی یه کتاب شمشیرو نیزه ای از استارتژی، شجاعت افراد و امثالهم صحبت کنی) وقتی جزئیات این جورچیزا زیاد بشه خود به خود حماسه میره بالا.

milad.m
2016/06/06, 23:50
این که احساسات قاطی داستان کنی دلیل بر تخیلی شدنش نمیشه... نمیخواد صحنه های خارق العاده قاطی داستان کنی ( هر چند بین داستانایی که از مدافعین حرم نقل میکنن اقدامات و عملکردهای خارق العاده کم نیست) بلکه یه خورده احساسات حماسی قاطی داستان کن. جزئیات صحنه های اکشن رو زیاد کن... جزئیات نظامی رو درست بنویس و زیاد ( مثل این میمونه توی یه کتاب شمشیرو نیزه ای از استارتژی، شجاعت افراد و امثالهم صحبت کنی) وقتی جزئیات این جورچیزا زیاد بشه خود به خود حماسه میره بالا.

درست میگی محمد عزیز سعی میکنم تو داستان های بعدی حتما حماسه سازی کنم ((66))
دوتا داستان دیگه هم در همین سبک نوشتم ( سرلشکر و سرهنگ )