Bartimeaus
2016/06/02, 11:33
آغاز هر نامه نام خداست که بی نام او نامه یکسر خطاست
تباهی
روی تپه ای نشسته بودم و شهر را می نگریستم. شهری که مدت ها بود خورشید در آن غروب کرده بود و جایش را تاریکی گناه گرفته بود.هیچ کس در خیابان ها قدم نمی زد به جزء گناهان، موجودات کریه المنظری که یا در حال کشتن همدیگر بودند یا همدیگر را غارت میکردن و هزاران کار دیگر... شعله های آتشی تاریک را می دیدم که شهر را محاصره کرده بود و هر لحظه به شهر نزدیکتر میشد و مدت زیادی طول نمی کشید که شهر را با مردمانی که مدت ها بود در آن به خواب رفته بودند بسوزاند. کسی کنارم نشست . نگاهش که کردم متوجه شدم شیطان است.کمی از او فاصله گرفتم و گفتم : " از من چی می خوای ؟؟؟ اومدی ببینی چگونه توانستی ذره ذره نابودم کنی؟؟؟" شیطان بلند شد ومقابلم ایستاد.حالا که ایستاده بود قدش کوتاه تر به نظر می رسید،صدای کلفتی هم داشت: "نابودت کنم؟؟؟من؟؟؟ ،نه،من نابودت نکردم. توخودت، خودت رو نابود کردی. با قبول کردن حرفهایم خودت را نابود کردی."خواستم جوابی بدهم ولی نتوانستم چون درست می گفت. خودم را به نابودی کشانده بودم . فهمیدم شیطان داره بهم می خنده : "چرا می خندی ؟؟؟ کجاش خنده داره ؟؟؟؟ اینکه خودمو با دستای خودم نابود کردم؟؟؟" همچنان که می خندید گفت:"به این که چگونه یک دروغ ساده تو رو به اینجا کشوند." این حرفش هم درست بود همش از یک دروغ ساده شروع شده بود تا ... . فکر کردم نوری دیدم.نور؟؟؟ آن هم در قلب من؟؟؟.شیطان پرسید:"چی شده چرا قیافتو اینجور کردی؟؟" گفتم :" یه نور" . دوباره زد زیر خنده :" نور توی قلب تو؟؟؟ اینقد... ." چهره اش جدی شد :" اوه لعنتی ." نور کنارش در هوا معلق بود. از نور فاصله گرفت و گفت : "اینجا چکار میکنی ؟؟؟ روشناییت حالمو بد می کنه ، برو پی کارت." نورتوجهی به شیطان نکرد. در عوض به من گفت: "ای انسان . آیا نومید شده ای از رحمت پروردگارت؟؟؟" قبل از این که حرفی بزنم شیطان جوابش را داد :"اره ناامید شده چون خدا ازش ناامید شده هزار بار توبه کرده و بلافاصله بعدش یه گناه دیگه. امیدی براش نمونده به زودی در اتش جهنم خواهد سوخت . توهم دیگه باید سریعتر بری.وگرنه تو هم خواهی سوخت" نور گفت :" آیا پشیمانی؟؟ " در چهره شیطان آثاری از ترس نمایان شد.می دانست نباید جواب بدهم .خواست جایم جواب بدهد اما پیش از آن که کلمه ای بگوید من جواب دادم:"آری پشیمانم و شرمسار از گناهانم." نور گفت : "همین کافیست." شیطان فریاد کشید:"نه نه دروغ می گوید لعنتی بهش بگو پشیمون نیستی . هرکاری کنی خداوند تورا نمی بخشد.هیچ راه بازگشتی وجود ندارد و نخواهد داشت" شیطان به سمت نور برگشت:"لعنتی از اینجا برو.داری هم چیز رو خراب میکنی"خواست اورا دور کند اما نور بزرگ و بزرگتر شد.از شدت نور مجبور شدم چشمانم را ببندم"پس بخشیده شدی. "صدای شیطان را شنیدم که جیغ می کشید و ناسزا میگفت .
.
و دیگر هیچ
.
چشمانم را که باز کردم کمی طول کشید تا به نور عادت کنم، وقتی به خوبی توانستم ببینم ، دیگر شیطان نبود.خورشید قلبم بار دیگر طلوع کرده بود و تاریکی از بین رفته بود.و گناهان ، آن موجودات کریه المنظر هم دیگر نبودند. مردم از خانه هایشان بیرون آمده بودند و سرگردان در کوچه می گشتند. باغ ها و رودخانه ها جای آتش تاریک را گرفته بودند.قطرات اشک از چشمانم جاری شد،داشتم از خوشحالی گریه میکردم . اشک هایم را پاک کردم و به آسمان نگریستم ، فریاد زدم:"پروردگارا تو مرا بخشیدی . از این پس من بهترین بنده هایت خواهم بود"
"""پایان"""
تباهی
روی تپه ای نشسته بودم و شهر را می نگریستم. شهری که مدت ها بود خورشید در آن غروب کرده بود و جایش را تاریکی گناه گرفته بود.هیچ کس در خیابان ها قدم نمی زد به جزء گناهان، موجودات کریه المنظری که یا در حال کشتن همدیگر بودند یا همدیگر را غارت میکردن و هزاران کار دیگر... شعله های آتشی تاریک را می دیدم که شهر را محاصره کرده بود و هر لحظه به شهر نزدیکتر میشد و مدت زیادی طول نمی کشید که شهر را با مردمانی که مدت ها بود در آن به خواب رفته بودند بسوزاند. کسی کنارم نشست . نگاهش که کردم متوجه شدم شیطان است.کمی از او فاصله گرفتم و گفتم : " از من چی می خوای ؟؟؟ اومدی ببینی چگونه توانستی ذره ذره نابودم کنی؟؟؟" شیطان بلند شد ومقابلم ایستاد.حالا که ایستاده بود قدش کوتاه تر به نظر می رسید،صدای کلفتی هم داشت: "نابودت کنم؟؟؟من؟؟؟ ،نه،من نابودت نکردم. توخودت، خودت رو نابود کردی. با قبول کردن حرفهایم خودت را نابود کردی."خواستم جوابی بدهم ولی نتوانستم چون درست می گفت. خودم را به نابودی کشانده بودم . فهمیدم شیطان داره بهم می خنده : "چرا می خندی ؟؟؟ کجاش خنده داره ؟؟؟؟ اینکه خودمو با دستای خودم نابود کردم؟؟؟" همچنان که می خندید گفت:"به این که چگونه یک دروغ ساده تو رو به اینجا کشوند." این حرفش هم درست بود همش از یک دروغ ساده شروع شده بود تا ... . فکر کردم نوری دیدم.نور؟؟؟ آن هم در قلب من؟؟؟.شیطان پرسید:"چی شده چرا قیافتو اینجور کردی؟؟" گفتم :" یه نور" . دوباره زد زیر خنده :" نور توی قلب تو؟؟؟ اینقد... ." چهره اش جدی شد :" اوه لعنتی ." نور کنارش در هوا معلق بود. از نور فاصله گرفت و گفت : "اینجا چکار میکنی ؟؟؟ روشناییت حالمو بد می کنه ، برو پی کارت." نورتوجهی به شیطان نکرد. در عوض به من گفت: "ای انسان . آیا نومید شده ای از رحمت پروردگارت؟؟؟" قبل از این که حرفی بزنم شیطان جوابش را داد :"اره ناامید شده چون خدا ازش ناامید شده هزار بار توبه کرده و بلافاصله بعدش یه گناه دیگه. امیدی براش نمونده به زودی در اتش جهنم خواهد سوخت . توهم دیگه باید سریعتر بری.وگرنه تو هم خواهی سوخت" نور گفت :" آیا پشیمانی؟؟ " در چهره شیطان آثاری از ترس نمایان شد.می دانست نباید جواب بدهم .خواست جایم جواب بدهد اما پیش از آن که کلمه ای بگوید من جواب دادم:"آری پشیمانم و شرمسار از گناهانم." نور گفت : "همین کافیست." شیطان فریاد کشید:"نه نه دروغ می گوید لعنتی بهش بگو پشیمون نیستی . هرکاری کنی خداوند تورا نمی بخشد.هیچ راه بازگشتی وجود ندارد و نخواهد داشت" شیطان به سمت نور برگشت:"لعنتی از اینجا برو.داری هم چیز رو خراب میکنی"خواست اورا دور کند اما نور بزرگ و بزرگتر شد.از شدت نور مجبور شدم چشمانم را ببندم"پس بخشیده شدی. "صدای شیطان را شنیدم که جیغ می کشید و ناسزا میگفت .
.
و دیگر هیچ
.
چشمانم را که باز کردم کمی طول کشید تا به نور عادت کنم، وقتی به خوبی توانستم ببینم ، دیگر شیطان نبود.خورشید قلبم بار دیگر طلوع کرده بود و تاریکی از بین رفته بود.و گناهان ، آن موجودات کریه المنظر هم دیگر نبودند. مردم از خانه هایشان بیرون آمده بودند و سرگردان در کوچه می گشتند. باغ ها و رودخانه ها جای آتش تاریک را گرفته بودند.قطرات اشک از چشمانم جاری شد،داشتم از خوشحالی گریه میکردم . اشک هایم را پاک کردم و به آسمان نگریستم ، فریاد زدم:"پروردگارا تو مرا بخشیدی . از این پس من بهترین بنده هایت خواهم بود"
"""پایان"""