Bartimeaus
2016/06/01, 13:50
آغاز هر نامه نام خداست که بی نام او نامه یکسر خطاست
نسیم ملایمی در جنگل می وزید و بوی شب بو ها را با خود به همراه داشت. زمان زیادی می شد که پشت بوته ها پنهان شده بودم.در این مدت کسی از این راه نگذشته بود. بالاخره بعد از یک ساعت کسی آمد. کمانم را برداشتم و کلاه شنلم را عقب زدم تا چهره غریبه را ببینم.نه... شخص مورد نظرم نبود .پس کمانم را زمین گذاشتم و باز صبر کردم.
تیک تاک
.
تیک تاک
.
تیک تاک
یک ساعت دیگرم گذشت اما کسی نیامد.دیگر داشتم نا امید میشدم.کمانم را برداشت تا برگردم اما... . صدای خش خش برگ ها که زیر پای کسی خرد می شدند مانعم شد.سرجایم برگشتم و به مسیر نگاه کردم . کسی داشت میامد صورتش در زیر سایه کلاه شنل مخفی شده بود ولی از روی لباسش فهمیدم پیک پادشاه است . همانی که منتظرش بودم. تیری از تیردان انتخاب کردم و در زه کمان قرار دادم.نفس عمیقی کشیدم و بعد تیر را رها کردم . تیر زوزه کشان در قلب مرد فرو رفت. ومرد بی حرکت روی زمین افتاد اطراف را نگاه کردم تا کسی مرا ندیده باشد بعد از پشت بوته ها در آمدم تا جنازه را بررسی کردم کلاهش را کنار زدم تا صورت مرد را ببینم اما...
***
سالها پیش وقتی ده سالم بود شورشی ها مرا از پدرم جدا کردند. از آن روز به بعد پدرم را ندیده بودم تا آنروز...
***
جنازه ای که روی زمین افتاده بود متعلق به پدرم بود. من پدرم را کشته بودم،کسی که سالها به دنبالش گشته بودم، اکنون جنازه اش رو به رویم قرار داشت.قطره اشکی از چشمانم سرازیر شد و روی صورت بی حرکت پدرم افتاد.
فردای آن روز فهمیدم که پدرم محل زندگیم را پیدا کرده بود و میامد تا من را ببیند...
پایان
نسیم ملایمی در جنگل می وزید و بوی شب بو ها را با خود به همراه داشت. زمان زیادی می شد که پشت بوته ها پنهان شده بودم.در این مدت کسی از این راه نگذشته بود. بالاخره بعد از یک ساعت کسی آمد. کمانم را برداشتم و کلاه شنلم را عقب زدم تا چهره غریبه را ببینم.نه... شخص مورد نظرم نبود .پس کمانم را زمین گذاشتم و باز صبر کردم.
تیک تاک
.
تیک تاک
.
تیک تاک
یک ساعت دیگرم گذشت اما کسی نیامد.دیگر داشتم نا امید میشدم.کمانم را برداشت تا برگردم اما... . صدای خش خش برگ ها که زیر پای کسی خرد می شدند مانعم شد.سرجایم برگشتم و به مسیر نگاه کردم . کسی داشت میامد صورتش در زیر سایه کلاه شنل مخفی شده بود ولی از روی لباسش فهمیدم پیک پادشاه است . همانی که منتظرش بودم. تیری از تیردان انتخاب کردم و در زه کمان قرار دادم.نفس عمیقی کشیدم و بعد تیر را رها کردم . تیر زوزه کشان در قلب مرد فرو رفت. ومرد بی حرکت روی زمین افتاد اطراف را نگاه کردم تا کسی مرا ندیده باشد بعد از پشت بوته ها در آمدم تا جنازه را بررسی کردم کلاهش را کنار زدم تا صورت مرد را ببینم اما...
***
سالها پیش وقتی ده سالم بود شورشی ها مرا از پدرم جدا کردند. از آن روز به بعد پدرم را ندیده بودم تا آنروز...
***
جنازه ای که روی زمین افتاده بود متعلق به پدرم بود. من پدرم را کشته بودم،کسی که سالها به دنبالش گشته بودم، اکنون جنازه اش رو به رویم قرار داشت.قطره اشکی از چشمانم سرازیر شد و روی صورت بی حرکت پدرم افتاد.
فردای آن روز فهمیدم که پدرم محل زندگیم را پیدا کرده بود و میامد تا من را ببیند...
پایان