Araa M.C
2016/05/29, 16:24
خانمِ" مامان" توی 'خورشهای سنتی هدفمندش' گوشت نمیریزد. هیچ کدام از اعضای خانواده گوشت نمیخورند. کلا با محیط زیست مشکل دارند. واقعا نماد طبقهی متوسط رو به بالای شهری هستند. روزبه معتقد است خانوادهاش خرده بورژوایِ گیاهخوار است. دشمنِ این نژاد از جانداران احتمالا باید پرولتاریای گوشتخوار باشد.
دقیقا یادم نمیاد که کِی بود ولی هوا به قدری سرد بود که این جمع چن نفره ی ما که در آن زمان درحال پرسه زدن در خیابان بود کم کم به ستوه آمد و خب بصورت خیلی یکهویی اینجانب را به درون یک کتابفروشی کشیدند! از آنجا که شبیه یکی از همان کلیشه هایی بود که با گفتن اسم کتابفروشی ما به یادش میفتیم(همان جای دنج و گرم و نرم و خلوت منظورمه! ) همگی مشغول پرسه زدن شدیم تا هم کمی گرم شویم و هم از معیشت با اهل فرهنگ، مستفیض! خلاصه همه مشغول شدن و من نیز کنار قفسه ی رومنس(به جان شخص شخیص شما اگه خودم فهمیده باشم چرا دقیقا اونجا بودم!) ایستاده و به صورت تیتر وار کتاب هارو میدیدم که دقیقا پشت سرِ من، دو نفر از رفقای اهل فرهنگ با صدای زیر، مشغول صحبت درباره ی کتابی بودند و اینجانب هم که ذاتا کنجکاوم اتفاقی مکالمه اشون رو شنیدم که از این قرار بود:
+مژی این کتاب رو خوندی؟!
_اوهوم، شخصیت اولش دیونس اما خیلی کولِ !
+اره افکارِ سادیسمی داره منو یادِ پ...
و اینجا بود که واقعا کنجکاو شدم و البته توقع داشتم وقتی برمیگردم با آثاری از شخصیت هایی مثل کامو یا حتی کتاب "گور به گور" مواجه بشم اما با همین عنوان طولانی روبه رو شدم و همین هم باعث شد سلسله مراتب جنتلمنی و حتی تا حدودی اجتماعی (!) را از یاد برده و کتاب رو از دست ایشان قاپ بزنم؛ که البته بعدا هم از این بابت حسابی معذرت خواهی کردم که بقیه ی ماجرا هم کاملا قابل پیش بینی است... بُگذریم! ابتدا اسم کتاب، بعد اسم نویسنده، به اینجا رسید که کمی دو دل شده بودم. یک نویسنده ی تازه کار و ناشناس و البته یک عنوان ساختار شکن ولی هنگامی که یه نگاهی به انتشارات اون انداختم (چشمه) و بعد از اینکه صفحه اول کتاب رو باز کردم (و متوجه شدم که از سری کتاب های" جهان تازه دم" هستش) سریع به سمت صندق دویدم!
http://choobalef.persiangig.com/image/irani/pandaie%20mahjub.jpg
درون مایه ی طنز و البته نگاه بیمار گونه وساختار شکنانه ی راوی و البته تیکه های ریز و درشت اجتماعی و سیاسی داستان باعث میشه که شما با فضای داستان بهتر ارتباط برقرار کنید. فصل بندی کتاب، غیر خطیه و به نوعی بازتاب دهنده ذهن مخشوش شخصیت اصلی رمان (حامد) هست. در واقع حامد یک نیمه روان پریشه که در یک ایستگاه اتوبوس ایستاده، آدم ها به زندگی اون وارد میشن و یک صحنه بازی میکنن و از ایستگاه خارج میشن و حامد هم همینطور قدم به قدم به جنون کامل نزدیک میشع(این یه مثال بود برای توصیف فضای داستان، در واقع لوکیشن اصلا ایستگاه اتوبوس و این حرفا نیست!)
میشه اینجور گفت که :
شخصیتهای این اثر افرادی مشکلدار هستند که ناچار به خلقِ بلاهتاند. راوی، بدون ترتیب خاصی بین محدودههای زمانی مختلف از زندگیاش سیر میکند و روایاتی آشفته از روابط ناپایدارش با اطرافیان را به تصویر میکشد. آدمهای رمان گاهی با شکلی موجه وارد میشوند و طولی نمیکشد که ضعفها و حماقتهای بنیادینشان را توی صورت خواننده میکوبند. به عبارت دیگر لشکر شکستخوردهها، به نوبت وارد صحنه شده و با لگد از آن بیرون انداخته میشوند.
درباره نویسنده
جابر حسین زاده، یا همون اقای مهندس(رشته تحصیلی اش مهندسی عمرانِ) به رقم این که یجورایی تازه کار هست قلم قوی ای داره و البته یک کتاب دیگه هم از اون فکر کنم که چاپ شده به نام "ملخ" و اون هم از نشر چشمه.
به هرحال این کتاب رو میتونید از کتاب فروشی سر خیابون، با قیمت ناچیزی (ده هزار تومان نا قابل :دی ) و در ۱۳۹ صفحه (بشمارید حتما یک وقت ۱۳۸ صفحه بود!) تهیه کنید.
دیگه چی؟! همین دیه... (:
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
آهان فراموش کردم!
جملاتی از کتاب:
- مامان جان حضرت آقا برایمان چند ظرف خورش سنتی ایرانی فرستاده بلکه پسرش به یاد سنتها و تاریخ دیرین و باشکوه مملکتش از مهاجرت منصرف شود، روی یکی از ظرفهای دربسته نوشته: قرمه سبزی دونفره، واقعا آدم توی ده شصتم زندگیاش خجالت میکشد برود بنشیند، توی چشمهای روانکاو نگاه کند و بگوید من مبتلا به وسواس شدید فکری هستم!. قرمه سبزی دو نفره را میگذارم روی پیشخوان آشپزخانه تا یخش باز شود. قرمه سبزیها همیشه دیر یخشان باز میشود. اعتماد به نفس روبرو شدن با دنیای جدید را ندارند. از توی فریزر بیرونتان بیاورند و کم کم چشمانتان را باز کنید ببینید یک جای جدید هستید با چهل درجه اختلاف دما، حتی نمیدانید چند سال یا چند قرن یخ زده بودهاید، ممکن است واحد پول مملکت هم عوض شده باشد. (ص 13)
- خانمِ مامان توی خورشهای سنتی هدفمندش گوشت نمیریزد. هیچ کدام از اعضای خانواده گوشت نمیخورند. کلا با محیط زیست مشکل دارند. واقعا نماد طبقهی متوسط رو به بالای شهری هستند. روزبه معتقد است خانوادهاش خرده بورژوایِ گیاهخوار است. دشمنِ این نژاد از جانداران احتمالا باید پرولتاریای گوشتخوار باشد. (ص 13)
- بچه درست کنم؟ انصاف است که نُه ماه به زحمت بیاندازم دختر مردم را؟ بعد هم با افتخار بلند شوم بروم کلی پول بدهم که عکس و فیلمش را ببینم که مثل فیلمهای تخیلی- فضایی چمباتمه زده توی شکمِ یک نفر دیگر و با لوله دارد شیره جانش را میمکد. آخر با لوله؟! با آن اسم ترسناکش: جنین. جنینی که میخواست مثل بمب ساعتی هر شب تیکتاک کند و یک روزی یک ساعتی بزند ناکارم کند. از چندین سال پیش، اواسط دانشگاه، گهگاه کابوسهایی میدیدم که ازدواج کردهام و زنم دارد توی آشپزخانه ظرفهای شام را میشوید و یک بچهی یکی دو ساله میپرد کنار دستم روی کاناپه و میگوید : ((باباااااا)). وقتی آن یکی بچه که قدری بزرگتر بود هم با مداد و دفتر مشق از توی اتاق میآمد بیرون، با وحشت از خواب میپریدم.(ص 52-53)
- پرستو دختر داییِ زنِ پسر عمویِ ساغر بود. ساغر هم که زنِ کیارش بود. یک بار کیارش زنگ زد که چرا اینقدر تنهایی و ممکن است خل بشوی از این همه تنهایی و بیا با یکی از دوستهای ساغر آشنایت کنم. نامرد نگفت طرف دوستِ زنش نیست. من یکی که هیچ وقت پا نداده بود دختر داییِ زن پسر عموی زنِ کسی را جایی ببینم یا اصلا بشنوم همچین کسی وجود دارد یا نه. این کائنات لامذهب همه کاری ازش برمیآید. رفتیم نشستیم توی یکی از این رستورانهای درکه، روی تخت. بدم میآید از روی تخت نشستن و غذا خوردن. باید یک جور معذبی مینشستی که بقیه هم جا بشوند و قوز کنی روی سفره پلاستیکی یک بار مصرفِ بد قیافه تا نمکدانی، تکه نانی، کوفتی را از آن سر سفره برداری. مدام هم حواست به این باشد که لباست از پشت شلوار بیرون آمده یا اینکه پاچه شلوارت از لبه جوراب بالاتر نرفته باشد یا اینکه شکمت چقدر افتاده روی کمربند. بماند که ممکن است شرتت هم مارک درست و حسابی نداشته باشد. همانجا بود که پرستو ناگهان چند نفس عمیق کشید و گفت بچهها به صدای رودخانه گوش کنید، امشب صدایش خیلی خوشحال است. این بود که حدس زدم طرف باید از آن هیستریکهای خطرناک باشد ولی به کیارش و ساغر چیزی نگفتم. (ص 98)
- از آن دست حرفهایی میزد که مامانها هر روز به بچههایشان میگویند. خودت را بپوشان سرما نخوری، امروز هوا سرد است. انگار بچه نمیفهمد امروز هوا سرد است. یا اینکه لقمه نان و پنیر میدهند و میگویند هر وقت گرسنهات شد این را بخور، چون ممکن است بچه به جای موقع گرسنگی، وقتی که دستشویی دارد نان و پنیر را بخورد. ولی از یک وقتی به بعد این حرفها خیلی لذت بخش میشود. زمانش حدودا میشود در آستانه یا بعد از سی سالگی، یعنی در اوج زمانی که کودک به محبت مادر نیاز دارد. (ص 106)
دقیقا یادم نمیاد که کِی بود ولی هوا به قدری سرد بود که این جمع چن نفره ی ما که در آن زمان درحال پرسه زدن در خیابان بود کم کم به ستوه آمد و خب بصورت خیلی یکهویی اینجانب را به درون یک کتابفروشی کشیدند! از آنجا که شبیه یکی از همان کلیشه هایی بود که با گفتن اسم کتابفروشی ما به یادش میفتیم(همان جای دنج و گرم و نرم و خلوت منظورمه! ) همگی مشغول پرسه زدن شدیم تا هم کمی گرم شویم و هم از معیشت با اهل فرهنگ، مستفیض! خلاصه همه مشغول شدن و من نیز کنار قفسه ی رومنس(به جان شخص شخیص شما اگه خودم فهمیده باشم چرا دقیقا اونجا بودم!) ایستاده و به صورت تیتر وار کتاب هارو میدیدم که دقیقا پشت سرِ من، دو نفر از رفقای اهل فرهنگ با صدای زیر، مشغول صحبت درباره ی کتابی بودند و اینجانب هم که ذاتا کنجکاوم اتفاقی مکالمه اشون رو شنیدم که از این قرار بود:
+مژی این کتاب رو خوندی؟!
_اوهوم، شخصیت اولش دیونس اما خیلی کولِ !
+اره افکارِ سادیسمی داره منو یادِ پ...
و اینجا بود که واقعا کنجکاو شدم و البته توقع داشتم وقتی برمیگردم با آثاری از شخصیت هایی مثل کامو یا حتی کتاب "گور به گور" مواجه بشم اما با همین عنوان طولانی روبه رو شدم و همین هم باعث شد سلسله مراتب جنتلمنی و حتی تا حدودی اجتماعی (!) را از یاد برده و کتاب رو از دست ایشان قاپ بزنم؛ که البته بعدا هم از این بابت حسابی معذرت خواهی کردم که بقیه ی ماجرا هم کاملا قابل پیش بینی است... بُگذریم! ابتدا اسم کتاب، بعد اسم نویسنده، به اینجا رسید که کمی دو دل شده بودم. یک نویسنده ی تازه کار و ناشناس و البته یک عنوان ساختار شکن ولی هنگامی که یه نگاهی به انتشارات اون انداختم (چشمه) و بعد از اینکه صفحه اول کتاب رو باز کردم (و متوجه شدم که از سری کتاب های" جهان تازه دم" هستش) سریع به سمت صندق دویدم!
http://choobalef.persiangig.com/image/irani/pandaie%20mahjub.jpg
درون مایه ی طنز و البته نگاه بیمار گونه وساختار شکنانه ی راوی و البته تیکه های ریز و درشت اجتماعی و سیاسی داستان باعث میشه که شما با فضای داستان بهتر ارتباط برقرار کنید. فصل بندی کتاب، غیر خطیه و به نوعی بازتاب دهنده ذهن مخشوش شخصیت اصلی رمان (حامد) هست. در واقع حامد یک نیمه روان پریشه که در یک ایستگاه اتوبوس ایستاده، آدم ها به زندگی اون وارد میشن و یک صحنه بازی میکنن و از ایستگاه خارج میشن و حامد هم همینطور قدم به قدم به جنون کامل نزدیک میشع(این یه مثال بود برای توصیف فضای داستان، در واقع لوکیشن اصلا ایستگاه اتوبوس و این حرفا نیست!)
میشه اینجور گفت که :
شخصیتهای این اثر افرادی مشکلدار هستند که ناچار به خلقِ بلاهتاند. راوی، بدون ترتیب خاصی بین محدودههای زمانی مختلف از زندگیاش سیر میکند و روایاتی آشفته از روابط ناپایدارش با اطرافیان را به تصویر میکشد. آدمهای رمان گاهی با شکلی موجه وارد میشوند و طولی نمیکشد که ضعفها و حماقتهای بنیادینشان را توی صورت خواننده میکوبند. به عبارت دیگر لشکر شکستخوردهها، به نوبت وارد صحنه شده و با لگد از آن بیرون انداخته میشوند.
درباره نویسنده
جابر حسین زاده، یا همون اقای مهندس(رشته تحصیلی اش مهندسی عمرانِ) به رقم این که یجورایی تازه کار هست قلم قوی ای داره و البته یک کتاب دیگه هم از اون فکر کنم که چاپ شده به نام "ملخ" و اون هم از نشر چشمه.
به هرحال این کتاب رو میتونید از کتاب فروشی سر خیابون، با قیمت ناچیزی (ده هزار تومان نا قابل :دی ) و در ۱۳۹ صفحه (بشمارید حتما یک وقت ۱۳۸ صفحه بود!) تهیه کنید.
دیگه چی؟! همین دیه... (:
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
آهان فراموش کردم!
جملاتی از کتاب:
- مامان جان حضرت آقا برایمان چند ظرف خورش سنتی ایرانی فرستاده بلکه پسرش به یاد سنتها و تاریخ دیرین و باشکوه مملکتش از مهاجرت منصرف شود، روی یکی از ظرفهای دربسته نوشته: قرمه سبزی دونفره، واقعا آدم توی ده شصتم زندگیاش خجالت میکشد برود بنشیند، توی چشمهای روانکاو نگاه کند و بگوید من مبتلا به وسواس شدید فکری هستم!. قرمه سبزی دو نفره را میگذارم روی پیشخوان آشپزخانه تا یخش باز شود. قرمه سبزیها همیشه دیر یخشان باز میشود. اعتماد به نفس روبرو شدن با دنیای جدید را ندارند. از توی فریزر بیرونتان بیاورند و کم کم چشمانتان را باز کنید ببینید یک جای جدید هستید با چهل درجه اختلاف دما، حتی نمیدانید چند سال یا چند قرن یخ زده بودهاید، ممکن است واحد پول مملکت هم عوض شده باشد. (ص 13)
- خانمِ مامان توی خورشهای سنتی هدفمندش گوشت نمیریزد. هیچ کدام از اعضای خانواده گوشت نمیخورند. کلا با محیط زیست مشکل دارند. واقعا نماد طبقهی متوسط رو به بالای شهری هستند. روزبه معتقد است خانوادهاش خرده بورژوایِ گیاهخوار است. دشمنِ این نژاد از جانداران احتمالا باید پرولتاریای گوشتخوار باشد. (ص 13)
- بچه درست کنم؟ انصاف است که نُه ماه به زحمت بیاندازم دختر مردم را؟ بعد هم با افتخار بلند شوم بروم کلی پول بدهم که عکس و فیلمش را ببینم که مثل فیلمهای تخیلی- فضایی چمباتمه زده توی شکمِ یک نفر دیگر و با لوله دارد شیره جانش را میمکد. آخر با لوله؟! با آن اسم ترسناکش: جنین. جنینی که میخواست مثل بمب ساعتی هر شب تیکتاک کند و یک روزی یک ساعتی بزند ناکارم کند. از چندین سال پیش، اواسط دانشگاه، گهگاه کابوسهایی میدیدم که ازدواج کردهام و زنم دارد توی آشپزخانه ظرفهای شام را میشوید و یک بچهی یکی دو ساله میپرد کنار دستم روی کاناپه و میگوید : ((باباااااا)). وقتی آن یکی بچه که قدری بزرگتر بود هم با مداد و دفتر مشق از توی اتاق میآمد بیرون، با وحشت از خواب میپریدم.(ص 52-53)
- پرستو دختر داییِ زنِ پسر عمویِ ساغر بود. ساغر هم که زنِ کیارش بود. یک بار کیارش زنگ زد که چرا اینقدر تنهایی و ممکن است خل بشوی از این همه تنهایی و بیا با یکی از دوستهای ساغر آشنایت کنم. نامرد نگفت طرف دوستِ زنش نیست. من یکی که هیچ وقت پا نداده بود دختر داییِ زن پسر عموی زنِ کسی را جایی ببینم یا اصلا بشنوم همچین کسی وجود دارد یا نه. این کائنات لامذهب همه کاری ازش برمیآید. رفتیم نشستیم توی یکی از این رستورانهای درکه، روی تخت. بدم میآید از روی تخت نشستن و غذا خوردن. باید یک جور معذبی مینشستی که بقیه هم جا بشوند و قوز کنی روی سفره پلاستیکی یک بار مصرفِ بد قیافه تا نمکدانی، تکه نانی، کوفتی را از آن سر سفره برداری. مدام هم حواست به این باشد که لباست از پشت شلوار بیرون آمده یا اینکه پاچه شلوارت از لبه جوراب بالاتر نرفته باشد یا اینکه شکمت چقدر افتاده روی کمربند. بماند که ممکن است شرتت هم مارک درست و حسابی نداشته باشد. همانجا بود که پرستو ناگهان چند نفس عمیق کشید و گفت بچهها به صدای رودخانه گوش کنید، امشب صدایش خیلی خوشحال است. این بود که حدس زدم طرف باید از آن هیستریکهای خطرناک باشد ولی به کیارش و ساغر چیزی نگفتم. (ص 98)
- از آن دست حرفهایی میزد که مامانها هر روز به بچههایشان میگویند. خودت را بپوشان سرما نخوری، امروز هوا سرد است. انگار بچه نمیفهمد امروز هوا سرد است. یا اینکه لقمه نان و پنیر میدهند و میگویند هر وقت گرسنهات شد این را بخور، چون ممکن است بچه به جای موقع گرسنگی، وقتی که دستشویی دارد نان و پنیر را بخورد. ولی از یک وقتی به بعد این حرفها خیلی لذت بخش میشود. زمانش حدودا میشود در آستانه یا بعد از سی سالگی، یعنی در اوج زمانی که کودک به محبت مادر نیاز دارد. (ص 106)