PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان کوتاه : هرگز نمی ترسم!



milad.m
2016/04/22, 17:38
من سینا با خودم عهد بستم هیچ وقت نترسم برای همین از همان بچگی ترسناکترین فیلم ها از قبیل جن گیر ، طالع نحس ، اره و... را می دیدم و مثلا احضار روح میکردم.حدود دو هفته پیش دختر جوان همسایه بغلی ما یک شب در حالی که آتش گرفته بود از پشت بام خانه شان به حیاط پرید و تا سر حد مرگ سوخت در حدی که استخوان هایش دیده می شد او مرد . ما سریع خود را به کنار خانه شان رسانیدم و پدرم زنگ زد به پلیس و پلیس بعد از چند دقیقه ای آمد و بعد از تحقیق و نگاه کردن تمام اتاق های خانه ای که ویلایی بود و سه خواب داشت علت سوختگی را نتوانست بفهمد . او با پدرش زندگی می کرد پدرش نیز از فهمیدن مرگ دخترش دیوانه شد و شروع به داد و فریاد زدن کرد و گریه می کرد او را نیز به تیمارستان منتقل کردند تا درمان شود .
خانه شان هم فعلا متروک مانده تا یکی بیاد بخرد . آن موضوع فراموش شد .
یکی از روزهای آخر هفته مادرم و پدرم چون حال مادربزرگم بد بود به شهر رفتند و گفتند شب می مانند
منم برای اینکه تنها نباشم به دوستم مهرداد زنگ زدم و گفتم بیاد خانه ما ، آن شب ما در مورد همه چیز صحبت کردیم از درس گرفته تا دوست دخترانمان تا اینکه بحث رسید به ترس و وحشت مهرداد با لحنی از تمسخر گفت:
اگه من الان اینجا نبودم تو از ترس شلوارت رو خیس میکردی مگه نه و بعد خندید.
گفتم:
اگه یه نفر تو دنیا باشه که از هیچ چیزی نترسه اونم منم خودت خوب میدونی .
مهرداد با بی حوصلگی گفـت:
برو بابا اینا همش حرفو دروغه
منم با عصبانیت گفتم:
چرند نگو هیچم دروغ نیست
من از بچگی با جن و روح بزرگ شدم اصلا هم از هیچی نمیترسم
مهرداد گفت:
اگه راست میگی خوب ثابت کن چرا همیشه حرفش رو میزنی ؟ عملی ثابت کن .
منم گفتم:
خیلی خوب با احضار روح چطوری؟
مهرداد گفت:
خوب از هیچی بهتره!
ساعت 12 نصفه شب بود و من و مهرداد داخل حیاط شروع به احضار روح کردیم 15 تا شمع رو به صورت دایره در کنار هم قرار دایم و روشن کردیم و داخل آن نشستم و شروع به خواندن وردی از کتاب علوم خفته کردیم ( آن کتاب را در کتابخانه پدرم پیدا کرده بودم ) . همین طور در حال خواندن بودیم که برق خانه ها و منطقه هم قطع شد و سکوت فضا را پر کرد.
هنوز چیزی از فراخوندن روح نگذشته بود که صدایی از داخل خانه متروک آمد. هردو نگاهی به داخل خانه کردیم .
مهرداد ترسید و از چهره اش معلوم بود واقعا ترسیده است گفت:
من به این چرت و پرتا اعتقاد ندارم اگه راست میگی همین الان برو داخل خونه بغلی ...
بعد لبخندی شیطنت آمیز زد و به من نگاه کرد گفـت:
چیه میترسی؟
راستش کمی میترسیدم اما برای کم کردن روی مهرداد سریع پاسخ دادم:
عمرا بترسم الان میرم .
سپس نردبان را روی دیوار گذاشتم خانه آن ها دیوار به دیوار خانه ما بود خانه ما نیز حیاط دار و ویلایی بود و در حالی که ازش بالا می رفتم گفتنم :
اگه داخل خانه شدم و بهت ثابت شد اونوقت چی بهم میدی ؟
مهرداد گفت:
تا یک هفته هرکاری تو بگی میکنم
گفتم:
خوبه و از دیوار به حیاط خانه دخترک پریدم
مهرداد از نردبان و بالا آمد و در حالی که کنجکاوانه داخل حیاط را نگاه می کرد انگشت اشاره اش را به طرف اتاق دختر گرفت و گفت:
باید بری داخل اتاق دختره بعد از پشت پنجره وقتی دیدمت حرفت ثابت میشه
گفتم :
باشه و به سمت داخل خانه رفتم و وارد آن جا شدم
چراغ قوه ضعیف و کم نورو داخل خانه انداختم و به آرامی از پله های سنگی خانه بالا رفتم تا به در بسته اتاق دخترک رسیدم. صدای پا در آن تاریکی به گوش می رسید و من با چراغ قوه با ترس اطراف را نگاه میکردم اما هیچ چیزی نبود . مانده بودم کلیدش کجاست؟
که نور چراغ قوه روی پله های پشت بام افتاد و کلید زنگ زده نمایان شد آن را برداشتم تا آن را برداشتم احساس کردم کسی پشت سرم است برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم هیچ چیز نبود کلید را داخل قفل انداختم و در را باز کردم در با صدایی ناله کنان باز شد معلوم بود مدتی است خراب است نور ضیف ماه کمی داخل اتاق دختر را روشن کرد .
در اتاق یک تختخواب ، یک کمد چوبی دو در و یک آیینه که پر از تار عنکبوت شده بود داشت . عروسک ها سوخته و پر پر شده بر روی زمین افتاده بودند .
واقعا عجیب بود در دو هفته این قدر قدیمی به نظر برسد .
فکر اینکه دوهفته پیش یکی اینجا سوخته و مرده مثل خوره مغرم را می خورد همین که پاهایم را داخل اتاق گذاشتم در محکم بسته شد و عرق سردی از پیشانیم سرازیر شد با احتیاط قدم برداشتم
و به سمت آینه قدی و بزرگ اتاق رفتم و داخلش به چهره ی رنگ پریده خودم نگاه انداختم یک لحظه یک نور سفید با هاله آتشین داخل آینه افتاد که باعث شد قلبم یکدفعه بایستد ، سریع برگشتم اما چیزی پشت سرم نبود دوباره به آینه نگاه کردم خبری از آن نبود با خیالی آسوده گفتم:
چه خیالاتی شدم .
سپس به سمت پنجره رفتم اما پنجره هم باز نمیشد هر چه زور زدم باز هم نشد محکم به شیشه کوبیدم تا توجه مهرداد رو جلب کنم چون مهرداد در حیاط رو به روی پنجره ایستاده بود . من اورا میدیدم ولی او من را نمی دید شیشه بسیار کثیف و خاکی بود
فریاد زدم :
مهرداد صدامو میشنوی اما خبری نبود! مهرداد من گیر افتادم میخوام بیام بیرون اما نمیشه !
نمی شنید سپس به سمت در رفتم و هرچی مشت و لگد زدم خبری نشد انگار کسی در راه از پشت قفل کرده بود قلبم داشت می ایستاد . سایه ای را پشت سرم احساس کردم برگشتم اما کسی پشت سرم رو تخت و حتی کنار کمد هم نبود . برگشتم و به در لگد زدم به یک باره صدایی دخترانه و کلفت گفت:
تازه اومدی به این زودی میخوای بری ؟؟ بعد شروع به خنده شیطانی کرد !
با سرعت برق برگشتم و یکدفعه سر جام خشک شدم و چشمام از حدقه بیرون زد و انگار یک پارچ آب یخ روی سرم ریخته باشند تنم مثل بید شروع به لرزیدن کرد لبم بسته و دهانم قفل شده بود روی تخت دختر روحی جسد گونه و سوخت با هاله ای آتشین بصورت وحشتناکی بهم نگاه می کرد و لبخند میزد
او گفت:
تو منو احضار کردی همین چند دقیقه ی پیش میخواستی بدونی چطوری مردم هان؟
منم مثل تو یک روح و احضار کردم یک روح خبیث از اعماق جهنم ازاون خواستم تا از آنجا برایم بگه اما چیزی نگفت همینطور ادامه دادم تا اینکه عصابانی شد و با حرارت جهنم من آتیش زد و از پشت بوم به پایین انداخت .
نفس زنان به او نگاه میکردم فهمیدم من دیوانه روح دختر همسایه را احضار کردم !
سپس او خنده شیطانی کرد و از تخت بلند شد و طوری که در هوا پرواز می کرد به سمت من آمد و به حرفش ادامه داد :
خوب آقای نترس حالا نوبت تو است که با من بیایی بعد فریادی کشید و آتش تمام خانه را پر کرد! انگار واقعا خانه آتش گرفت از شدت درد به خودم پیچیدم تمام وجودم آتیش بود من را با خودش به پشت بام برد و همین که به سمت لبه پشت بام رسیدیم
نا پدید شد و گفت بیا دنبالم منم با سرعت در حیاط افتادم و همه جا سیاه شد!
یک دفعه با صدای مهرداد از جا پریدم
مهرداد :
چیه چت شده چرا داد بیداد میکنی گمشو پاشو
تمام خیس عرق شده بود و داشتم یخ می زدم در حالی که قلبم تند تند میزد و نفس نفس میزدم گفتم :
چی شده ؟
مهرداد گفت:
از من میپرسی ؟
هی داشتی میگفتی آتیش آتیش سوختم و از روی پشت بوم خودت رو مثل دیوونه ها پرت کردی پایین.......
با تعجب گفـتم:
دیشب چی شد؟
مهرداد گفـت:
بابا مثل اینکه حالت خیلی بده
یادت نیست قرار شد برای رو کم کنی احضار روح کنی که بهونه کردی و گفتی بزار باسه فردا حالا هم باید احضار کنی مگه نگفتی نمیترسم
یادم آمد چه اتفاقی افتاد سرش داد زدم:
دروغ گفتم نمیترسم! من ترسو ترین آدم تو دنیام
با گریه گفتم :
دیگه هم احضار روح نمیکنم
مهرداد خنده ی پیروزمندانه کرد و گفت:
میدونستم چاخان میکنی
اشک هایم را پاک کردم و او را کنار زدم و از روی تخت بلند شدم پام درد می کرد و انگار در رفته بود دردش را تحمل کردم و گفتم:
هر طور دوست داری فکر کن حالا برم صبحانه حاضر کنم تا از گشنگی نمردیم.
بعد لنگ کنان به آشپزخانه رفتم در حال درست کردن چای بودم که دوباره همان صدای دختر در گوش هایم پیچید که گفت :
همدیگر را خواهیم دید سینا و بعد شروع به خندیدن کرد
با ترس برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم اما کسی در آشپزخانه نبود . سرم را تکان دادم و مشغول درست کردن چای شدم ، رفتم در یخچال را باز کردم و پنیر را برداشتم تا در یخچال را بستم چند سانت عقب رفتم و شکه پشت در یخچال را نگاه کردم در حالی که داشت قلبم از جا در می آمد گفتم:
مهرداد آدم باش .
پایان

mixed-nut
2016/04/22, 18:31
قشنگ بود
ممنون :)

master
2016/04/22, 18:38
به داستان اگه به عنوان تمرینی برای القای یه حس خاص مثل ترس نگاه شه میشه گفت دستاوردهایی داشته. با این حال در بعضی قسمتها سطحی باقی مونده.
اما داستان حرف دیگه ای برای گفتن نداره، یعنی اگه مخاطب بخواد بگه این داستان به من چی یاد داد؛ چه تاثیری روی من گذاشت یا من رو در چه بابی به تامل وا داشت، فکر نکنم چیز خاصی برای گفتن داشته باشه. منظورم اینه هسته و محور و تنها عامل شکل گرفتن و پیشبرد داستان همون ترسس. البته همونجور که گفتم اشکالی نداره، در هر صورت باید نوشت. صرفا منظورم این بود که توجه داشته باشی خودت به این نکته.
ضمن اینکه ایرادهای نگارشی هم به چشم می خوره. املای درست "احضار" هست. به طور رندم بعضی جاها درست و بعضی جاها احظار نوشته بودی. به نظرم چک کردن املای کلمه ای که آدم شک داره کار سختی نیست، این حرفم کلیه، توی بقیه نوشته ها هم غلطهای املایی هست. فکر می کنم به عنوان کسی که می نویسه و ابزارش کلمات و جملات هست داشتن غلط املایی چندان خوشایند نیست.
امیدوارم اگه لحنم تند بود ناراحت نشی، هدف رشد و پیشبرد قلمه.
منتظر داستانهای بعدی هستیم.

milad.m
2016/04/22, 18:48
به داستان اگه به عنوان تمرینی برای القای یه حس خاص مثل ترس نگاه شه میشه گفت دستاوردهایی داشته. با این حال در بعضی قسمتها سطحی باقی مونده.
اما داستان حرف دیگه ای برای گفتن نداره، یعنی اگه مخاطب بخواد بگه این داستان به من چی یاد داد؛ چه تاثیری روی من گذاشت یا من رو در چه بابی به تامل وا داشت، فکر نکنم چیز خاصی برای گفتن داشته باشه. منظورم اینه هسته و محور و تنها عامل شکل گرفتن و پیشبرد داستان همون ترسس. البته همونجور که گفتم اشکالی نداره، در هر صورت باید نوشت. صرفا منظورم این بود که توجه داشته باشی خودت به این نکته.
ضمن اینکه ایرادهای نگارشی هم به چشم می خوره. املای درست "احضار" هست. به طور رندم بعضی جاها درست و بعضی جاها احظار نوشته بودی. به نظرم چک کردن املای کلمه ای که آدم شک داره کار سختی نیست، این حرفم کلیه، توی بقیه نوشته ها هم غلطهای املایی هست. فکر می کنم به عنوان کسی که می نویسه و ابزارش کلمات و جملات هست داشتن غلط املایی چندان خوشایند نیست.
امیدوارم اگه لحنم تند بود ناراحت نشی، هدف رشد و پیشبرد قلمه.
منتظر داستانهای بعدی هستیم.

ممنون بابت نظرت دوست عزیز تا جایی که تونستم غلط ها رو اصلاح کردم ((123))

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


قشنگ بود
ممنون :)

خواهش می کنم نظر لطفت هستش
یاعلی

Ajam
2016/04/23, 13:23
بله! طبق معمول غلطای نگارشی داری
پایانت نسبت به بقیه داستانات خیلی بهتر شده بود! یه جاهای وصیفاتتم بهتر از قبلیا شده بود ولی یه جاهایی مثل قبل مونده بود!
در حال پیشرفتی! افرین

milad.m
2016/04/23, 14:07
بله! طبق معمول غلطای نگارشی داری خب باز هم نتونستم این مشکل رو بر طرف کنم ((227))
پایانت نسبت به بقیه داستانات خیلی بهتر شده بود! یه جاهای وصیفاتتم بهتر از قبلیا شده بود ولی یه جاهایی مثل قبل مونده بود!
در حال پیشرفتی! افرین
ممنون سعی میکنم از این بیشتر پیشرفت و تلاش کنم
و ممنون بابت اینکه خوندیش و خوشت اومد ((31))
یاعلی

kiya
2016/04/23, 14:12
اینو یه جا بهت گفتم ولی دوباره میگم داستانای جالبی داری پیشرفتتم خیلی خوبه این داستانتم داستان قشنگی داشت و توصیفاتت بهتر شده بودند البته فکر کنم یهو بهش توجه میردی چندخط مینوشتی بعد ول میکردی نمیدونم چرا شاید این حس منه ولی هنوز فک میکنم سرعت حرکت داستانت بالاس(صدالبته هر دفعه داره مناسب تر میشه اینو خودتم با نگاه کردن به داستان بلند اولیت میتونی بگی) کلا نسبت به داستان بلند اولیت خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی پیشرفت کردی ((99))میدونی که منم جزع فن پیجو طرفداراتم ((10))امضام میخوام((201))((99))