PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان کوتاه انجمن چشمهای غمگین



Harir-Silk
2016/04/22, 16:00
سلام، بعد از مدت ها یکی از داستان های کوتاه جدیدم رو رونمایی می کنم((212)) دربارش فقط این رو بگم که، خیلی حسی بود و نمی دونم چطور شده. امیدوارم باهاش ارتباط برقرار کنید.
و خواهش می کنم صادقانه نقدم کنید.((82))((82))((69))
آها و یه نکته ای، خیلی ها اینو داستان کوتاه نمی دونن. من نظری ندارم، هرجور که احساس راحتی بیشتری می کنین بهش نگاه کنین!

لینک PDFداستان
انجمن چشم های غمگین (http://s7.picofile.com/file/8246352384/%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86_%DA%86%D8%B4%D9%85_ %D9%87%D8%A7%DB%8C_%D8%BA%D9%85%DA%AF%DB%8C%D9%86_ %D8%AD%D8%B1%DB%8C%D8%B1_%D8%AD%DB%8C%D8%AF%D8%B1% DB%8C.pdf.html)

************************************************** *****************************************


انجمن چشم های غمگین

دیشب باران بارید و با خود روز 24 ام را شست و برد. امروز 25 ام است و شاید هرگز 25 ام نمی شد اگر باران نمی بارید. و هر وقت باران می بارد ترسی در دلم می افتد که نکند این بار باران عمرم را با خود بشوید و ببرد. عمر من... و کس دیگری را.این تمام تنم را می لرزاند و نمی گذارد بدانم حسی که دارم تنها ترس است یا مخلوطی از ناامیدی و غم.
به مادرم گفتم باران چیز مهمی است. شاید از نقطه نظری باران چیزی جز چند جمله علمی و چرخه آب و بخار شدن و سپس برگشتش و نوعی روزمرگی مزخرف نباشد، اما در نقطه نظر من باران برای خلاص شدن از روزمرگی این زندگی کسالت بار بسیار مناسب است.مگر نه آن که وقتی باران می بارد مردم برای زمانی از چرخیدن در خیابان و ول گشت در بازار ها و سوت کشیدن برای دخترها و خرید چیزهایی که به آن نیاز ندارند دست می کشند؟ باران چیز مهمی است و البته مادرم مرا تایید نمی کند. او هیچ چیز را تایید نمی کند. مادرم فقط آه می کشد.
و چشم های بارانی هم... آن ها نیز مهمند. زمانی که احساس له شدگی می کنی می بارند. و هروقت احساس کوفتگی می کنی و هروقت که خیلی از احساس ها را با هم داری. اکثرا مفید واقع می شوند، فقط کافی ست ببارند. اوضاع قبل و بعد بارش یکی است، اما همه چیز بعد از این باریدن خرد خرد ؛ کمی پرنورتر، کمی رنگی تر به نظر می آید.
صدای آهسته خنده از گوشه اتاق می آید.این چه صدایی...
و باران....بسیار مهم است. چه در چشم و چه در خیابان. از فواید باران دوست دارم به بوی تازگی آن اشاره کنم. چرا برگ ها و گل ها همیشه این بو را نمی دهند؟ و چرا خاک، این خاک قهوه ای نرم که همه می گویند سرد است، چرا او بوی خیس خوردگیش را اکثرا دریغ می کند؟ چرا همیشه منتظر بارانکش می ماند تا خوشبوییش را به رخ بکشد؟ من باران را دوست دارم و می دانم، می دانم که خاک هم گوشه چشمی به او دارد.
و چشم های غمگین... این چشم ها درصدی اضافه حقوق می خواهند- ترجیح می دهم درصد بیشتری خیره شدن در چشمان تو را جای حقوق طلب کنم.- بار سنگینی به دوششان است، آن ها در خود باران دارند و این اضافه باریست ناجوان مردانه. حمل باران کار دشواری ست و مخصوصا زمانی که ظرف حاملش شکننده و نازک باشد. و آن وقت... آن وقت است که چشمان بارانی وقت و بی وقت می بارند.
و ای کاش که ما اعضای انجمن چشم های غمگین راه دیگری برای سبک کردن چشمانمان داشتیم. ای کاش که جز باریدن راهی بود...آخر می دانی، مردم می گویند که گریه کردن کار کودکان است و پیران. راه دیگری نمیشناسی عزیز من؟ در چه فکری که این طور سرت را تکان می دهی؟ برای من افسوس می خوری ؟ نکن. نکن که من اینطور هستم و اینطور می مانم و اینطور راضیم. من از انجمن چشم های غمگینم.
چشم ها می بارند، ابرها می بارند و من باران را دوست دارم.
راستی، گفته بودم که باران روز دوشنبه چه سنگین بود؟ باران بر شیشه می زد و می زد و من خیره بودم.منتظر ندایی از چشمانم بودم تا همراهی کنم باران را، اما چشم هایم در خیال چشم تو فرو رفته بودند و چیزی آن ها را به گریه وانمی داشت. و در آخر یاد رفتن چشم هایت بود که توانست اشک را به چشمانم بیاورد. یادش قلبم را خراشاند و مانند خاری تیز و برنده قلبم را برید و برید و برید. تا آنجا که خون تمام درونم را گرفت ... چشمانم مدتی به جای اشک خون گریستند.
و باران، بارانی که در خیال من می بارد و گاهی خاطراتی را می شوید. از او ممنونم، خاطراتی تلخ بر ذهنم نشسته که تنها باران از تلخی اش می کاهد. کاری که تنها از پس باران بر می آید و نه حتی شکلات روز دیدار اول.
من عضو انجمن چشم های غمگین هستم. این را گفته بودم؟ بله بله، به گمانم گفته بودم. انجمنم عضو زیادی ندارد، من و خاک هستیم و آن شمعدانی لب پنجره. خاک گلدان را آب می دهم و می بویمش. اما بوی باران نمی دهد نه، بوی باران نمی دهد. و من باران را دوست دارم.
با امروز می شود هشت ماه و سه هفته و پنج روز. دقیقه هایش را هم می دانم عشق من،ولی فکر نکنم این جزئیات برایت اهمیتی داشته باشد...مگر نه عزیزم؟ تو می خواهی از خاطرات خنده هایم تعریف کنم...از گل ها و از شیرینی و از رنگ صورتی. از رنگ صورتی و طلایی و نقره ای. از قرمز آتشین .اما من بارانم. من خاکستری آسمانی هستم که دل پری از نباریدن دارد. و من خاکم.و من جایی میان طیف آبیم، طیف آبی. من اینم و دوستش می دارم.
داشتم می گفتم...هشت ماه و سه هفته و پنج روز. مگر نه که خاک سرد است و مگر نه که هشت ماه زمان زیادی است؟ پس چرا هنوز هم باران می بارد و چرا این خاکستری ابرها روشن نشده؟ و من می دانم...من می دانم که خاک طالب باران است. من می دانم که خاک حسرتی سخت برای درآغوش کشیدن باران دارد. باران چموش است اما و آخر هم خاک در طلبش جان می دهد و من می دانم.
باز هم به مادرم می گویم که باران چیز مهمی است....و این بار هم تاییدی جز اشک هایش نمی بینم. شاید همین بارش چشمانش تاییدی بر حرف هایم باشد ولی...خب او به باران نمی اندیشد و من این را نیز می دانم.
خاک سرد نیست. نیست باور کنید که نیست. من او را لمس کرده ام وهر هفته، پنجشنبه ها در آغوشش می کشم. خاک سرد نیست. چند ماه هست که حرارت خاک قلبم را می سوزاند. چند روز است که تمام گرمایش من را به فکر لمس مرگ تیره می اندازد و من در فکر اینم که شاید آن سیاهی بی حد و حصر را لمس کنم عزیز دلم...من که چیزی جز تو نمی خواهم، می خواهم؟ و در پشت این سیاهی تو خوابیدی و چه چیز روشن تر و پرنورتر از این؟ من هرچند لرزان و هرچند به آرامی، اما به پیشت می آیم. چمدانی نبسته ام، موهایم را هم شانه نکرده ام. همینجا درحالی که کنار پنجره کز کرده ام و گلدان شمعدانی را در آغوش گرفته ام؛ به شیشه خیره شده ام و شیشه، نقش اسم تو را دارد.
ولی نه... چیزی جلوی من را می گیرد. چیزی به سادگی صدای جیرجیر گهواره، آن گهواره گوشه اتاق. چیزی به سادگی بوی کودکم، کودکم...کودک ما. چیزی جلویم را می گیرد و آن لبخند کودکی ست که من را تمام دنیایش می پندارد.
می آیم ولی نه الان. می آیم هرچند آن قدری ضعیف و رنجور شده ام که اگر مرا می دیدی بی گمان نمیشاختی...گونه هایم آب شده و چیزی از آن باقی نمانده، متاسفم که امانت دار خوبی نبوده ام!!! من منتظر می مانم و نمی دانم کی، همینطور با موهایی که نامرتب روی شانه هایم ریخته و با چشمانی خیس و بارانی به پیشت می آیم. و می دانم که بیش از حد این حرف های تیره من را تحمل کرده ای و می دانم از طیف آبی خسته ای. ولی من می آیم و در آن جا از صورتی برایت حرف ها می زنم. با طلایی شعر ها می گویم و شاید برای ادامه حرف هایم از تو طلب بستنی کنم، بستنی صورتی!
و خیال آمدن چه شیرین تر می بود اگر این صدای جرجیر گهواره به گوش نمی رسید...
اینطور نگاهم نکن! نمی توانم می فهمی؟ اینطور با اخم نگاهم نکن... من همان ظرف نازک حامل بارانم. زود می شکنم و تو نمی دانی که من تا کنون چند بار سرهم شده ام. من ترک هایی عمیق دارم. من بارها تحمل کرده ام. و اگر چشم های بارانی این چنین سیلابی پس از من راه نمی انداختند می آمدم...
گهواره تکان می خورد و قهقهه کودکی در اتاق می پیچد. من کنار شمعدانیم هستم ولی جذابیت شمعدانی هر دم برایم کمتر می شود. از گوشه چشم به آنسوی اتاق نگاه می کنم. صداهای نامفهوم نوزادم، دست های کوچکش که انگار در جستجوی چیزی هستند و پاهایش...تلاشی که برای رسیدن به آن ها می کند! من چشم های بارانی را دوست دارم، پس چرا هر قطره اشکی که از چشمان این لطیف دوست داشتنی می ریزد داغی ست در عمق سینه ام و زجرم می دهد؟
باز هم از باران بگویم؟ نه، این بار از حسرت نبودت می گویم. خاطرات تنها برای شکنجه بشرند...و ماهی ها چه خوشبختند! مرگ را به یاد نمی آورند. مرگ و از دست دادن را.
گریه دیگر تسکینم نمی دهد. آن موجود کوچک را در آغوش می کشم و کنار پنجره می نشینم. ساکت است. چشمانش خمار است و هر لحظه امکان خوابیدنش وجود دارد، ولی تمام تلاشش را می کند که بیدار بماند و به من خیره شود. لبریز از عشق می شوم، لبریز از دوست داشتن...
روزی می آیم عزیزم، روزی می آیم. ولی آن روز امروز نیست.چگونه می توانم بیایم و این دو چشم گرد و کنجکاو را پشت سرم بگذارم؟ راستی عزیزم، چقدر چشمانش شبیه تو هستند! خیره می شوم به آن ها و اندکی از بار چشمانم کم می شود. حس می کنم چشمانم آرام شده اند، کمی به آن چه که مدت هاست در طلبش هستند رسیده اند.
و رفتن...رفتن و بار بستن. این درخواست را به دادگاه ذهنم کشانده ام.
رد شد و اعتراضی وارد نیست. نگاه چشمان کودکم محکم ترین مدرک برای رد درخواست بار بستن من است. من ماندنم را با او تمرین می کنم. می مانم و می مانم و شاید روزی، مرا با لبخندی، بی هیچ اشکی در جلوی در خانه ات ببینی. خانه ای که چشم انتظار من سال ها پشت پنجره ای نشسته ای. پشت پنجره ای با گلدان کوچک شمعدانی. و از آن به بعد، آفتاب است که می تابد. آفتاب است که می تابد و گرم می کند مرا، آن جایی که شعرهای طلایی سروده می شوند.
پس تا آن روز، می خواهم قلم را زمین بگذارم و نامه ای برایت ننویسم. گو این که نمی دانم حتی، نامه های قبلی مرا خوانده ای یا نه... زنده می مانم و می دانم بعد از این باران بر خانه ام نمی بارد.
عزیزم، دوستت دارم و دلتنگتم. این را می دانی و می دانم...
امضا: من، از پشت پنجره.

پایان
حریر حیدری

mixed-nut
2016/04/22, 16:19
عالی بود حریر...
خیلی دوسش دارم.

ممنون

master
2016/04/22, 19:15
بسیار زیبا و قوی! انرژی و احساس زیادی صرف شده و در عین حال به نظرم در دام کلیشه نیفتاده چون هم پرداختها و ادبیات قوی بودن و هم به نظر گفته ها از دل بودن. دستت درد نکنه

Leyla
2016/04/22, 20:18
عالی بود خواهرم :)
خیلی قشنگ کلمه ها رو کنار هم چیده بودی... ناز قلمت :دی (هم وزن ناز نفست :دی)

M.A.S.K
2016/04/22, 23:01
حریر خیلی قشنگ بود...ای لایکد ایت
منتظر اون یکی داستاناتم((46))

MIS_REIHANE
2016/04/23, 00:14
عالی بود خیی قشنگ بووووووود مرسی حرییییر((48))((48))

Harir-Silk
2016/04/23, 10:34
عالی بود حریر...
خیلی دوسش دارم.

ممنون
خیلی خوشحالم که دوستش داشتی عذرا((221))


بسیار زیبا و قوی! انرژی و احساس زیادی صرف شده و در عین حال به نظرم در دام کلیشه نیفتاده چون هم پرداختها و ادبیات قوی بودن و هم به نظر گفته ها از دل بودن. دستت درد نکنه باعث خوشحالیه که مورد پسند واقع شد! تشکر فراوان علی((221))


عالی بود خواهرم :)
خیلی قشنگ کلمه ها رو کنار هم چیده بودی... ناز قلمت :دی (هم وزن ناز نفست :دی)
قربان شما لیلا خانوم! بله بله((225)) ناز قلمم!
کلی ممنون((221))


حریر خیلی قشنگ بود...ای لایکد ایت
منتظر اون یکی داستاناتم((46)) قابل نداشت کیا خان!!! لطف داری. اون یکی داستان هام هم در دست تولیدن:)
ممنون((221))


عالی بود خیی قشنگ بووووووود مرسی حرییییر((48))((48))

تشکر تشکر! خواهش می کنم و خوبه که خوشت اومد((221))

veras
2016/04/23, 20:45
خب واقعا قشنگ بود و لذت بردیم ولی خب من تو این بخش که الان میشه به این اثر گفت داستان کوتاه یا متن ادبی موندم. از جهتی میشه اینو داستان خوند و از جهتی خیری. از جهتی که میشه اینو داستان خوند بر می گرده به تعریف ادگارد آلن پو که می گیه:

"داستان کوتاه قطعه اي تخيلي است که حادثه واحدي را، خواه مادي باشد و خواه معنوي، مورد بحث قرار دهد.اين قطعه تخيلي بديع بايد بدرخشد، خواننده را به هيجان بيارود، يا در او اثر گذارد بايد از نقطه ظهور تا پايان داستان در خط صاف و همواري حرکت کند."
و خب از جهتی که اینو نفعی می کنه نبود روایت دقیقه هرچند داستان روایت داره ولی چندان بارز و مملوس نیست و اثر بیشتر شبیه به دلنوشته شده ولی خب حتی اگه دل نوشته هم بشه بازم از ارزش اثر کم نمی کنه ولی خب برای نقدش دچار مشکل میشه. در پرانتز اضافه بنمویم که من مطلقا منتقد نیست ((227)) صرفا یه از همه جا بی خبرم که دارم نظر می دم((54)).

ولی خب حتی اگه این اثر رو داستان کوتاه خوند دوست نداشتم نقدش کنم چرا چون خب واقعا متنی بود که دوستش داشتم و نمی خوام توش به کند و کاو بپردازم چون حس لذتی که تو خوندن خود اثر برای لذت بردن هست تو نقد کردن نیست. سی همین مورد کلا بیخیال((217)) .


و اینکه یه سوال پیش میاد که خب مالیخولیا مریضی این همه زر زدی بعد بگی نمی خوام چیزی بگم. باید اضافه بنمویم به گیرنده های خودتون دست نزنید مشکل از خود نویسنده پسته. بیماره((122))

Nina-kh
2016/04/23, 20:59
خب راستش فقط میتونم بگم خیلی قشنگ بود:)
مرسی..
+بیشتر رونمایی کن ازاین داستان های کوتاهت:)

س.ع.الف
2016/04/24, 12:43
خب خب...حرير

خيلي عالي بود حرير خيلي....
واقعا عالي بود و ازش لذت بردم
بقيه نخونن:چيزي كه من فهميدم دختريه كه همسرش رو از دست داده و با بچه ي كوچيكش كنار پنجره باروني نشسته و داره به مرگ فكر ميكنه...
خيلي قشنگ بود،واقعا دوسش داشتم.
نكته اي توي متن به ذهنم نرسيد كه بخوام بگم...از بس خوب بود!
خلاصه خسته نباشي خيلي خوب بود!

moony
2017/06/17, 00:25
راست اش را بگم ؟؟

ghoghnous13
2017/06/17, 02:30
من نمیدونم بعد از یک سال نظر دادن ارزشی داره یا نه؟ اما نظرم رو میگم.
انقدر غرق داستان شدم که آخرش فکرکردم مینویسی این داستان واقعیست. توصیفات بدیع بودن و طوری من رو همراه کرد که اصلا نمیتونستم غیر از پیش رفتن و سریعتر خوندن کاری بکنم. به قول لیلا ناز قلمت=d>