PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : و زمانی که فرشتگان لیاقت مرگ می یابند...



Lord.Morteza
2016/04/17, 04:10
فایل پی دی اف:

و زمانی که فرشتگان لیاقت مرگ می یابند...
(http://bayanbox.ir/info/2280583123983021106/زمانی-که-فرشتگان-لیاقت-مرگ-میابند-1)


متن داستان:




« - بیدار شو!
می دانم خواب راحت است و آرامشی بی نظیر دارد. احساس آزاد بودن از مشکلات بدلیل بی خبری بستن چشمان و نادیده گرفتن حقیقت. چه زیبا و شیرین ... چه آرامش بخش. اما باید فرار کنی، دارند می آیند! مشخص نیست که چه زمانی سر برسند! بگریز تا زنده بمانی!چه فرقی میکند شیطان باشد یا فرشته! هیچکدام برای کمک به تو آنجا نیستند. فرار کن...»
قلم را از کاغذ جدا کردم و از بالای عینکم به او نگاهی انداختم و گفتم.
هوممم ... انگار داری کم کم حس میکنی. از وقتی جسمانی شدی معنی درد رو میفهمی! البته این درد جسمیه، درمقابل درد روحی هیچ چیزی نیست. اما بهتر از هیچیه. و درد روحیت به زودی شروع میشه.
لبخندی زدم و ادامه دادم:
طاقت بیشتری داشته باش! به عنوان یه فرشته فکر میکردم طاقت بیشتری داشته باشی!


از روی صندلی ای که درمقابلش بود بلند شدم. میدانستم که نمیتواند بگریزد. نمادهایی از خون من بر روی آن فرش قدیمی اسارتش را تضمین میکرد. لکه های خون با گرد و خاک مخلوط شده بود و کم کم به سیاهی میگرایید. کمی بوی
قد بلند، با موهای بور پریشان و چشمانی که با نور آبی ملایمی میدرخشیدند و کت و شلواری سفید که جای جایش به دلیل طلسم پاره کردم. اگه چهره ای که از درد در هم رفته و عرق کرده بود را در نظر نمیگرفتم به معنای کلمه خوشتیپ به حساب می آمد. ناله ی ضعیفی کرد. دستان و پاهایش توسط زنجیر هایی نفرین شده به صندلی بسته شده بودند و خنجر بلند و زنگ زده در ران راستش جا خوش کرده بود. فروشنده اش میگفت که طلسم شده است، من تردیدی در حرف هایش نداشتم، و میدیدم که تنها آن خنجر بود که بر فرشته آسیب میزد. بقیه ی سلاح های سردی که استفاده کرده بود حتی درون پوستش هم نفوذ نمیکرد.
با نگاهی پر التماس مرا نگاه کرد تا خنجر را خارج کنم، اما تنها آن را در آوردم و دوباره در همان زخم فرو کردم.
فریاد های دردناکش درون چسبی که بر دهانش بود خفه میشد.
سعی میکرد با دستش دسته ی خنجر را بگیرد اما زنجیر ها دستش را میسوزاند و محکم تر میشد.
چهره اش به زردی میگرایید، به شدت عرق کرده بود و نفس نفس میزد.
برای شکنجه اش همین کافی بود؟ البته که نه! من برایش برنامه های بسیار جالبی را در نظر داشتم. میخواستم درد بکشد. میخواستم از خودش متنفر شود که آن کار را کرده. میخواستم تا زمانی که قلبم آرام گیرد، تا زمانی که شعله های خشم و نفرتم فروکش کنند از زجر کشیدنش لذت ببرم.
از کنارش گذشتم و درحالی که برای لحظه ای دستم را روی شانه اش گذاشتم و کمی فشردم، به سمت پنجره حرکت کردم. گویی نشانه ای از همدردی بود، شایدم از او میخواستم طاقت بیاورد.
احتمالا آنها به زودی میرسیدند، پس نباید وقتم را هدر میدادم باید از تک تک ثانیه های انتقامم حداکثر لذت را میبردم.
با هر قدم روی فرش پوسیده مقدار زیادی خاک برمیخواست و بوی کهنگی را بیشتر پخش میکرد، بوی خاک آن مکان هم برایم دلپذیر و آشنا بود. پرده ی پوسیده را به کناری کشیدم و از گرد و غباری که برخواست سرفه های شدیدی کردم. سرم را بالا آوردم و به تصویر خودم درون شیشه زل زدم. گرد و غبار زیادی دو طرف پنجره بسته بود. دستم را روی شیشه ی خاک گرفته کشیدم و تصویر پیرمردی شکسته درون شیشه پدید آمد، با موهایی سپید و چهره ای پر از چین و چروک و چشمانی که به مانند مردگان، هیچ زندگی ای درونش جریان نداشت. پیرمردی سی ساله، با بارانی بلند و شلواری نخی به قدمت ظاهرش... به قدمت ظاهرم.
یکسالی میگذشت و هنوز هم به چهره ی جدیدم عادت نکرده بودم، گویی هر روز خلاء بخشی از زندگیم که فروخته بودم بیش از پیش احساس می شد.
گوشه ی پنجره را کمی باز کردم. با وارد شدن مقداری هوای تازه به فضای نم گرفته ی آن اتاق، نفس عمیقی کشیدم. احساسشان میکردم که نزدیک میشوند.
به سمت زندانیم برگشتم.
خوب شارین...
با لحن تمسخر آمیزی اضافه کردم.
فرشته ی طوفان! از جسم انسانیت لذت میبری؟
لحظه ای از تقلا دست برداشت و چیزی گفت، اما بدلیل چسب جلوی دهنش تنها صدا های محوی به گوش میرسید. به سمتش رفتم و چسب روی دهنش را ناگهان کندم که باعث شد فریاد کوتاهی بکشد.
زمانی که چسب را کندم شروع به نفس نفس زدن کرد. نگاه تندی به من انداخت و با فریاد گفت:
- لعنت به تو!
خندیدم. با لحن خوشحالی گفتم:
میدونی چقدر برام خنده داره که یه فرشته فحش بده؟ یه طنزه پارادوکسی عجیب! شاید کسی درک نکنه ولی من از بچگی فکر نمیکردم چنین چیزی ممکن باشه!
و زمانی که شروع به خنده کردم با خشم به من نگاه میکرد.
البته برای من خنده داره. تو هیچوقت فکر نمیکردی که فرشته ها نتونن فحش بده درسته؟
فرشته ها تا حدودی اختیار و بطور کامل قدرت تعقل دارن.
با دوباره باز شدن دهنش و شنیدن صدای نفرت انگیزش خشم به ناگاه وجودم را پر کرد. پس به سرعت خنجر را از پایش در آوردم و در پای دیگرش فرو کردم. فریادی از درد کشید. چشمانش را بست و دندان هایش را بهم فشار داد تا فریاد نکشد.
ناله ی دردناکش ... آن را میخواستم.
با خارج شدن چاقو از زخم پای راستش زخم ترمیم شد. چنین ترمیم درد زیادی برایش داشت.
خوشحال بودم که موقع خرید زنجیر ها چشمم به این خنجر افتاد و خریدم. چاقو غیر از آنکه از حفاظ اطرافش عبور میکرد باعث میشد زخم بسته نشود. و تلاش پیاپی جسم برای بستن زخم درد پیاپی را به دنبال داشت.
با لحنی حاکی از تمسخر گفتم:
- هنوز نمیخوای بال هات رو به من نشون بدی؟
سرش را پایین انداخته بود و نفس نفس میزد.
- بالهای یک فرشته به چه درد تو میخوره؟
- فکر میکنی تو چجوری زندانی شدی؟
برای لحظه ای با تعجب سرش را بالا آورد و به من چشم دوخت و من، از درون جیب داخلی کتم سنگی را خارج کردم. بر روی زمرد درخشان چند نماد با خون کشیده شده و چند پر به آن متصل بود.
- احتمالا یادت نمیاد.
- پس اون نور سبز ... اون نور سبز این بود؟
- آره از پر های خودت درست شده. دقیقا 542 روز میگذره از زمانی که دختر و همسرم رو کشتی! حتی فکر کردن بهش منو عصبی میکنه ...
به دستم که از خشم میلرزید نگاهی انداختم.
- ... میدونی، اینجا خونه ی قدیمی ما بود. بعد اومدنت به زمین به هر دلیل لعنتی ای! و کشتن این همه آدم بی گناه! خیلی وقته که کسی اینجا زندگی نمیکنه. میگن نفرین شده، نمیگن فرشته ی طوفان همه رو قتل عام کرد. اونا نمیدونن. کورن! نمیتونن واقعیات رو درک کنن. تو ذهن های کوچیکشون قدرت هایی که نتونن درک کنن نمیره! اما من حس میکردم. من اولین نفری بودم که به این شهر ارواح ... و شاید بهتره بگم شهر جنازه ها وارد شدم. کابوسی ترسناک که هر شب به خوابم میاد. وارد شدن به شهری که همه توش مرده باشن. بدون هیچ ردی از زخم. اول فکر کردم سم یا نوعی ویروس باشه اما وارد شهر شده و سالم بودم. نمیتونی درک کنی ...
مشتم را بر دسته های صندلی کوبیدم و فریاد زدم:
- نمیتونی درک کنی لعنتی!
سرفه ام گرفت. کهولت جسمم آزارم میداد. صورتم را رو به روی صورتش آوردم و لبخندی زدم، و با صدای پر از نفرت گفتم:
- به هر حال، الان قرار نیست من ناراحت بشم و فریاد بزنم. قراره تو زجر بکشی و درد من آروم بشه. تو درد بکشی و نابود شی.
قهقهه ی بلندی زدم و او نگاهی پر از نفرت داشت.
- به نظر خیلی دلت میخواد که منو بکشی. همونطور که بچم و زنمو کشتی. بار دیگر با لحنی پر از درد تکرار کرد:
- لعنت به تو!
خندیدم و از در بیرون رفتم. او را در اتاق تنها گذاشتم. به سمت اتاق دخترم حرکت کردم. عمده ی وسایل قیمتی خانه توسط دزدان ربوده شده بود. اما هنوز وسایلی را میدیدم که دست نخورده مانده بود. همانند عکس هایی از من و همسرم و دختر زیبایم، آناهید دلبندم. قطعه از روحم. حاصل عشق بی حد و حصر من و ناتالیا. وارد شدن به اتاقش، همانند وارد شدن به روحانی ترین مکان زمین بود. هاله ای نادیدنی مرا در بر گرفت. جوی متفاوت و نیرویی نادیدنی که همانطور که به من قدرت می بخشید ضعف مرا به من نشان میداد. در کل اتاق یک کمد کهنه و یک پنکه ی سقفی که چند عروسک از آن آویزان بود قرار داشت. یادش بخیر، ناتالیا ایده داده بود که آن عروسک هارا در آنجا نصب کنیم. چقدر هم ذوق زده بود. سوزشی از گرمای اشک در چشمانم پدید آمد، اما توجهی به آن نداشتم. از زمانی که وارد شهر شدم و جنازه ی دختر و همسرم را یافتم دیگر هیچوقت وارد آن مکان نشدم. از روح آن دو خجالت میکشیدم. خجالت میکشیدم قدم بر این خانه بگذارم زمانی که نتوانسته ام انتقامی شایسته بگیرم. فکر انتقام داشت مرا خشمگین میکرد. از خشم چشمانم را بستم، در ذهنم روش های شکنجه ای که میتوانستم روی آن فرشته استفاده کنم به ذهنم می آمد. اما در لحظه ای دستان لطیف همسرم را بر صورتم احساس کردم. یادم آمد هر گاه که جلوی دخترکمان خشمگین میشدم با دو دستش صورتم را میگرفت با لبخند و صدای آرامش، همانند آبی بر روی آتش خشمم را خاموش می کرد. دستم را ناخودآگاه روی روی صورتم آوردم و چشمم را باز کردم، اما چیزی رو به رویم نبود. همش یک توهم بود. توهمی دیگر ... به جای خالیش در رو به رویم زل زدم. سعی کردم چهره اش را به خاطر بیاورم. صدایش. لبخندش. همه چیز داشت درون مهی از فراموشی غرق می شد. دیگر اختیار اشک هایم را نداشتم. با نگاهی دیگر به اتاق یکی از عکس هایمان را از روی طاقچه برداشتم. لایه ای از خاک آن را پوشانده بود و عکس ها واضح نبودند. خواستم گرد و خاک عکس را بگیرم که ناگاه چیزی به ذهنم رسید.
اگر ناتالیا مرا میدید چهره ی جدیدم را میپذیرفت؟ آیا باز هم مرا عاشقانه در آغوش میگرفت و میبوسید؟ از من بدش نمی آمد؟ چهره ام پیر و فرتوت شده بود و او اگر مرا میدید دیگر عاشقم نبود. دیگر آن علاقه ی بی حد و حصر در نگاهش دیده نمیشد. نمیخواستم دیگر عکسش را ببینم. او نمیبایست مرا در این شرایط میدید. من نمیتوانستم آزارش دهم، نمیخواستم از من منزجر شود. پس عکس را بدون آنکه گرد و خاکش را بگیرم سر جایش روی طاقچه گذاشتم. تنها تغییر آن اتاق پس از ورودم، چند قطره اشک روی زمین و آن عکس بود. پس برگشتم. باید کاری که شروع کرده بودم را به آخر میرساندم وگرنه روح ناتالیا و آناهید آرام نمیشدند. درون راهرو به سمت اتاقی که شارین در آن حبس بود رفتم. برای لحظه ای احساس کردم صدایی میشنوم. با قدم هایی شمرده و آهسته نزدیک اتاق شدم. صدای صحبت شارین با یک مرد دیگر، یا دقیق تر میگفتم یک فرشته ی دیگر می آمد. یعنی آنقدر زود آمده بودند؟
آن زمرد بزرگ، سنگ نفرین، را از جیبم خارج کردم و آماده ی فعال سازیش شدم.
- ...لعنتی!
- تقصیر خودت بود شارین. نباید اونکارو میکردی این تعادله!
- تو که میدونی واقعا چی شد ...
چند لحظه ساکت شد و بعد گفت:
- ... البته خودم رو بی گناه نمیدونم.
- همه چی به تعادل بر میگرده شارین، باید اطاعت میکردی ... جناب نیومن، چرا نمیاید داخل؟
من بعد از شنیدن اسمم وارد اتاق شدم. فرشته ی تازه وارد بر روی پنجره نشسته بود، قد کوتاه، شبیه به جوانی که هنوز به بلوغ نرسیده، یک ردای سفید رنگ و بالی پوشیده از پر های سیاه کلاغ مانند داشت. موهایش همانند شارین بور بود و چشمان انسان وارش کمی مرا مبهوت میکرد. صدایش کلفت تر از سنش بود و ترسناک ترین چیزی که با خود داشت داس بلند و سیاه رنگی بود که درون مهی بنفش غرق شده و در کنارش روی هوا معلق بود.
یکی از فرشته های مرگ؟
با لبخند گفت:
- وظیفه ی فرشته ها با هم متفاوته، یعنی دو فرشته ای نیست که یک وظیفه رو داشته باشند. من یکی از مامورین مرگ هستم اما وظیفه ی اصلیم در بین مرگ و نفرت و انتقامه. جایی که این سه با هم اتفاق بیفته من هستم.
- و میخوای چیکار کنی؟ منو بکشی؟ و این فرشته رو نجات بدی؟
- کشتنت؟ نمیدونم، اما میدونم آزاد کردن فرشته های دیگه وظیفه ی من نیست. نگران هم نباش، کسی به دنبال شارین نمیاد. از زمان گناهش در عمل نکردن درست به دستورات و هبوطش از بهشت دیگه جایگاهی نداره پس کسی نمیاد نجاتش بده.
لبخندی زدم و گفتم:
پس میذاری راحت کار خودمو بکنم؟
اختیارات ما فرشته ها خیلی محدوده. نمیتونم در کارت دخالت کنم، اما حق انتخابی داری.
چه انتخابی؟
میتونی بین مرگ و زندگی انتخاب کنی. اگر اون ناپدید بشه، من باید زندگی تورو بگیرم و اگه آزادش کنی من جون اونو میگیرم.
چی؟
شارین کمی ترسیده بود و نگاهش بین من و آن فرشته میچرخید. درحال تصمیم گیری برای آینده اش بودیم.
خندیدم، با صدای بلند. قهقه ام تقریبا جنون آمیز بود. بعد ازهمه این اتفاقات فکر میکرد از مرگ میترسم؟
- مرگ؟ من اگه میخواستم با مرگ این فرشته راضی بشم که اون خیلی وقت پیش مرده بود.
- من نیومدم تصمیمتو تغییر بدم. فقط بهت درمورد انتخاب های پیش روت گفتم.
- اگه من بعد نابودی شارین با همین سنگ تو رو بکشم چی؟
- این سنگ از پر های شارین درست شده که بعد نابودیش این هم از بین میره.
- اگه قبل از نابودیش این کارو بکنم چی؟
- درمورد فرشته ها اشتباه فکر نکن! اون بعد از رانده شدن ابزار مقدسش رو از دست داد. برای همین تونستی شکستش بدی به کمک این طلسم. من هنوز داس خودمو دارم. این طلسم بر من بی تاثیره.
با سوء ظن پرسیدم:
- پس دخالتی نمیکنی ...
- البته که نه. در محدوده ی اختیاراتم نیست.
با لبخند به سمت شارین برگشتم و با خوشحالی گفتم:
- نگفته بودی قوانین فرشتگان رو شکستی! شاید پاداشی هم گرفتم...
تنها با خشم مینگریست. با عصبانیت مشتی بر صورتش زدم و گفتم:
- لعنتی این تو نیستی که باید چشم غره بری!
جای دستم روی صورتش مانده بود، احتمالا درد زیادی میکشید اما هنوز چشمان خشمگینش را داشت.
- چیکار کردی که از بین فرشته ها اخراجت کردن؟
نمیدانم چرا پرسیدم. برای لحظه ای پشیمان شدم اما حس بی تفاوتی به سرعت جای آن را پر کرد.
- برای تو چه فرقی میکنه؟
نگاه بدی به او انداختم و بر روی صندلی رو به رویش نشستم. دفترچه ام را از جیبم در آوردم و خودکار را از بینش خارج کردم. باید حرف های پایانیم را مینوشتم. اگر قرار بود کشته شوم ... مدتها بود که برای مرگ آماده بودم.
چه چیزی مینوشتم؟ برای حرف های آخر ... شاید آنقدر ها هم آماده ی مرگ نبودم.
به کاغذ خیره شدم، هرچه از نفرتم درمورد زندگی و فرشتگان نوشته بودم در نگاهم پوچ به نظر رسید. نیاز به متن طولانی برای مرگ نداشتم. شاید دو خط کوتاه، اما توانا برای بیان احساساتم.
نوک قلم را روی صفحه ی خالی قرار دادم اما ذهنم خالی بود.
با فریاد شارین سرم را بالا آوردم. رشته های سیاه رنگ در زیر پوستش نمایان میشد و حرکت میکرد. شروع شده بود. روحش در حال تخریب بود.
«و در پایان، لذت انتقام قبل از مرگ مرهم بر این دردیست که در این مدت مرا آزرده. انتقامی کامل... و مرگ غیر قابل اجتناب است. صدای خنده های فرشته ی مرگ در سکوتش مشخص است... زندگی، یا انتقام گرفتن و مردن. آیا این دو قابل مقایسه اند؟»
با لبخند به بالهای شارین زل زدم که از پشتش خارج شد و با نور سفید و خیره کننده اش کل اتاق را روشن کرده بود. رگه های سفیدی در حال ایجاد شدن بود که به نظرم می آمد جلوی نابودی روحش را میگرفت، بالهایش در حال حفاظت از او بودند. از جای خودم بلند شدم و قدمی به سمتش برداشتم. فریاد هایش بلند و گوش خراش تر شده بود، اگر همین طور ادامه میداد شاید نگهبانان شهری که هر درون شهر گشت میزدند متوجه میشدند. خنجر را از پایش در آوردم و بال راستش را با دستم گرفتم. بدلیل طلسمی که دورش ساختم بالهایش مثل چوب خشک شده بود و نمیتوانست دفاع کند. خنجر را با تمام قدرت بر روی آن بال بزرگ پوشیده از پر های درخشان پایین آوردم. یک ضربه، تنها کمی استخوانش خراش برداشت، اما خنجر نفرین شده بود و با خود فساد و نابودی میاورد. ضربه ی دوم بالش را جدا کرد. در لحظه ای تمام پر هایش ریخت و استخوان ها از هم جدا شد و بر روی زمین افتاد. این کار را با بال دیگر تکرار کردم. لذتی که در زدن آن ضربات بود را در چیز دیگری تجربه نکرده بودم، نابودی چیزی که عزیزانم را گرفت. با ضربه ی آخر بال دومش هم افتاد.
برای لحظه ای صدای فریادش قطع شد. تقریبا رشته های سیاه عمده ی بدنش را پوشانده بود. فکر میکردم مرده اما با صدای آرام و قدرتمندی که هیچ نشانه از ضعف نداشت گفت:
- میخوام فکر نکرده باشی که نمیتونستم جلوتو بگیرم. . .
به ناگاه از جایش برخواست، زنجیر ها و طلسم اطرافش نابود شدند و رو به من نگاهی انداخت.
بیشتر صورتش شارین را رشته های سیاه گرفته بود و با لحن ترسناک اضافه کرد:
- ... نگاه کن! شاید دردت تسکین پیدا کرد!
رو به رویم ایستاد و شروع به فریاد زدن کرد. از درون دهانش شعله ی آبی رنگی پدیدار شد، نوک دستانش هم با همان شعله آتش گرفت. چشمانش هم شروع به سوختن در آن آتش آبی رنگ کرد و در لحظه ی بعد تنها چیزی که فهمیدم این بود که کل بدنش ثانیه ای در آتش آبی غرق و به شکل عجیبی تجزیه شد، تنها یک جمجمه باقی ماند. خم شدم و جمجمه را برداشتم.
- فکر میکردی نابودی جسم و روح آروم تر از این باشه؟
- آره شاید دلم ... بیشتر میخواست ...
- شایدم نمیدونستی واقعا چی میخوای.
- شاید.
- آماده ای؟
با لبخند گفتم:
- شاید.
آن فرشته ی مرگ خندید و گفت:
- اصلا میدونی برای چی اون فرشته رونده شد؟
دیگر برایم مهم نبود، پس با لحنی بی تفاوت گفتم:
- برام مهم نیست.
- حتی اگه بگم ماموریتش نابودی این شهر بود و از فرمان سرپیچی کرد؟
احساس کردم آب سردی بر کل جسمم میریزند. به لکنت افتادم و به سرعت گفتم:
- یعنی ... یعنی کشتن این همه مردم برای ... برای این بود که جایگاهش رو پس بگیره؟
- البته که نه. اون این مردم رو نکشت. اونرو در جای مناسب هبوط دادند و پایین اومدن از اون جایگاه باعث شد این مرگ و میر بوجود بیاد. این درسی برای اون بود تا بفهمه تعادل جهان چه بخواد و چه نخواد برقرار میشه. و یه چیز دیگه هم بود، اون اگه کاری که بهش گفته بودن رو انجام میداد تو زنده نبودی... پس برای برقراری تعادل تو رو باید بکشم.
جمجمه از دستم به زمین افتاد. باور نمیکردم. احساسی پوچی و دردی عجیب داشتم، البته آنقدر درون شک بودم که درد را به درستی حس نمیکردم. با تعجب گفتم:
- پس چرا چیزی ... چیزی نگفت.
- چون خودشو قاتل خانوادت میدونست. لایق مجازات...
بر روی دو زانو افتادم.
-...انتقامت رو بالاخره به کمک من گرفتی. دیگه چرا ناراحتی؟
- به ... به کمک ... تو؟
نمیدانستم چه بگویم. برای لحظه ای چهره اش شبیه به پیرمردی شد که مقدار زیاد از انرژی زندگیم را به او فروخته بودم و راز آن طلسم، زنجیر ها و خنجر را خریدم.
- فکر کردی یه جادوگر همینطور سر راهت سبز میشه و بهت درمورد رموز جادو میگه؟ من دیدم که چقدر ناتوانی و چقدر دعا میکنی کمک برسه پس خودم اومدم.
همه چیز برایم درهم و برهم شد. کارم غلط بود ... هدف زندگیم غلط بود. انتقامم غلط بود.
- آماده شو.
داس به سمتش آمد و آن را بالا برد. و قبل مرگ آخرین کلمات را نوشتم.
« و من میگریم، زمانی که فرشتگان لیاقت مرگ میابند ...»

Ajam
2016/04/17, 11:28
خیلی خوب بود
افرین
منتظر بقیه داستاناتیم