PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : قطعه



veras
2016/03/29, 13:15
قطعات آرام می چرخند، پیچ می خورند، کوتاه می شوند، بلند می شوند، بزرگ می شوند، کوچک می شوند، عمق پیدا می کند، طول پیدا می کنند و در آخر به هم می چسبند. از جاهای مختلف می آیند گاهی مربوط و گاهی نامربوط. گاهی ممکن و گاهی ناممکن. از قطعات قدیمی جدا می شوند یا از قطعات که تازه در حال ساختند جدا می شوند. بعضی هایشان شاید چندین سال عمر داشته باشند و بعضی هایشان شاید چند صدم ثانیه.

فرقی نمی کند از کجا می آِنید چقدر عمر دارند یا چقدر بزرگن یا چقدر کوچک. به چقدر ارتفاع دارند یا چقدر عمق. در آخر همه در یک جا منسجم می شوند. انقدر در هم پیچ می خورند و می لولند تا بالاخره منسجم شوند.

شاید عمر انسجام شان چند سال باشد شاید چند دقیقه شایدم چند ثانیه شاید هم تا منسجم شدند از بین بروند. هرچقدر هم عمر کنند باز هم مهم نیست. نسخه ای برابر اصل آنها ضبط می شود. بعضی از قطعات دزدیده می شوند و بعضی هایش قرض گرفته می شود. بعضی ها اسکن می شوند و بعضی ها باز سازی می شوند. بعضی را هم اقتباس می کنند و بعضی ها را اختلاص. ولی در آخر باز هم در کنار یکدیگر قرار می گیرند.
** *
چشمانش سنگین می شد. آرام آرام سیاهی او را در خود می کشید. فضا تار می شد. خواب او را در خود می کشید. پایین تر می برد. به اعماق خودش. به پشت دنیای روزمره. آرام آرام تر در خواب پیچیده می شد. پایین تر می رفت در پشت ادراکش گم می شد. باز هم پایین تر می رفت خود آگاهش را پشت سر می گذاشت. آرام تر و پایین تر در خودش محو شد. خواب او را در خودش پیچید.

قطعه ها پیش هم قرار می گیرند تا خلق شوند. من هم داشتم خلق می کردم.

**

چیز نرمی را زیر سرش حس می کرد. به پهلو غلت زد. جسمی زمخت تر از چیزی که زیر سر داشت روی کشیده شده بود. آن را به دور خود پیچید. قوز کرد و زانو هایش را در سینه فرو برد. سرش را چند سانتی متر بالا تر از آن ها قرار داد و دستانش را در فاصله ی بین زانو و سرش قرار داد.

نوری پشت چشمانش را روشن کرد. ابرو هایش را در هم کشید. غلت زد و رو به کمر دارز شد. جسم زمخت را تا روی صورتش بالا کشید. پاهایش را دراز کرد و دستانش را به کنار صورتش بر روی جسم نرم قرار داد و دوباره خوابید.

چیزی بر پرده ی گوشش می کوفت. دو باره به پهلو غلت زد و جسم نرم را روی گوش هایش کشید و تا آنجا که می تونست آن را بر روی گوشش فشار داد. جسم زمخت تر را بین پاهایش قرار داد و دندان هایش را به یک دیگر فشرد. صدا باز بر پرده گوشش می کوفت. آهی از سر بیچارگی کشید. آرام چشمانش را باز کرد.

**

در اتاقش رو تختش خوابید بوده. نور از پنجره اتاقش می تابید و ساعت زنگ دارش با بی تابی تمام زنگ می زد. نفس را محکم بیرون داد و با چشمان نیمه بسته بروی تختش نشست.
**
کجا بود؟ به چه چیزی نیاز داشت؟ بعدش چه می شود؟

می دانید بزرگترین مشکل همین جاست جایی که قطعه ها قطع می شوند و سیل وجودی قطع های تمام. بعدش باید چه کار کنی؟ هزار هزار قطعه دوباره شروع به حرکت می کنند. دوباره روند ساخت شروع می شود. کوچک بزرگ می شود، بزرگ کوچک، اقتباس، اختلاس، عمیق، رفیع و هزار جور کار دیگر که تو آن ها رو دانه دانه کنار یکدیگر می گذاری تا شاید قطع ها به هم چفت شوند.

قطعه کجاست کدام به این می خورد؟
**
به سختی از بین چشمان نیمه بازش فضای اتاق را تشخیص می داد. پنجره کوچک مربعی اتاقش باز بود و پرد هایش که یادش رفته آن ها را بکشد با حرکت باد تکان می خورد. پتویش را از روی خود کنار زد. آرام و با احتیاط پاهایش را روی کاشی سرد و سفید اتاقش گذاشت. سرما از نوک انگشتانش هجوم بردند. از زیر پوستش به بالا حرکت کردن به مغزش رسیدن آن را گزیدند و دوباره به پایین حرکت کنند و بدنش را لرزندان.

شانه هایش را بغل کرد. تلو تلو خوران به سمت در قهوه ای رنگ اتاقش حرکت کرد. در را باز کرد و به طرف دستشویی راه افتاد. روبروی آیینه لکه دار ایستاد و نگاهی به صورت زرد و رنجور و مو های پریشانش که هر قسمتی از آنها به طرفی قد علم کرده بود نگاه کرد. شانه ای بالا انداخت و شیر آب را باز کرد.

دستش را به زیر اب سرد بود. دوباره سرما هجوم برد و ایندفعه دندانش هایش را لرزاند. دستش را زیر آب نگه داشت و آب را در بین آن ها جمع کرد...
**

بعدش چه؟ چه باید می شد؟ چه چیزی باید بعد از آن اتفاق می افتد؟ چه قطعه ای مناسب بود؟ به مغزم نمی رسید. در بین تکه ها می گشتم یکی یکی آن ها را برسی می کرد. کدام را باید کنار آن می گذاشتم. به هرچه در مغزم بود سرک می کشیدم. کدام؟ کدام؟ کدام؟ لعنتی کدام یک از آنها؟

قطعه ای را یافتم:

لای آنگشتانش را باز کرد. گذاشت آب از بین آنها پایین بریزد. آن حس را دوست داشت. سقوط نرمی را برایش تداعی می کرد. آرام و بی دغدغه در آرامش پایین می افتاد و در سیاهی غرق می شد.

آب را به صورتش پاشید. مشت سرد آب به مغزش کوبیده شد. نور شدید ادراک و احساس بر چشم مغزش تابید شد و مغزش که انگار بعد از سال ها خاموش مانده بود دوباره شروع به فعالیت کرد. اطلاعات از هر گوشه از بدن و اطرافش به او می رسید. مثل نور کم رمق افتاب که نشان از ابری بودن هوا بود. یا کاشی های سبز جرمه گرفته کف دست شویی و یا صدای فریاد های حریص شکمش که صدای پرنده ها را از بین می برد.

به آیینه نگاه کرد. سر رویش از آنچه فکر می کرد کثیف تر بود. چشمانش پف کرده بود و رگ های خونی عنبیه ایش را رو به قرمزی می برد. از لب پایین اش تا بالای چانه اش را ردی سفید رنگ کرده بود. موهایش بیشتر از قبل پریشان می نمودند و صورتش مریض تر از قبل.

باز هم شانه ای بالا انداخت. به طرف اشپز خانه رفت. همه ی ظرف ها روی هم تلمبار شده. کف آشپزخانه پر از پلاستیک ها و ظرف های یکبار مصرف غذا بود. به تفاوت بی آنها و سرمای کاشی های قهو ای رنگ آشپز خانه که دوباره چهار ستون بدنش را به لرزه می انداختند به طرف یخچال قدیمی کرمی رنگ رفت. یخچال خالی بود آه بدبختی از دهانش به بیرون آمد.

در یخچال را بست. به طرف کابینت های قرمز رنگ رفت. دست های طلایی آن ها زنگ زده بوند و بیشتر به نارنجی تمایل داشتند تا طلایی. یکی یکی هر دو ردیف کابینت های بالا و پایین را گشت. در ته یکی از آن ها یک بسته بیسکویت پیدا کرد. با دندان بسته ی زرد و قرمز بیسکویت که مردی با کلاه حصیری در کنار مزرعه ای از گندم ایستاده بود و داشت با لخند به بسته ی بیسکویتی که در دستش داشت، اشاره می کرد را باز کرد.

نگاهی به داخل آن انداخت. چند بیسکویت کامل و چندتا هم خورده بیسکویت در ته آن باقی مانده بود. یکی از آنها را برداشت و به طرف اتاقش برگشت.

قطعه همینجا تمام شد.

شروع به پیدا کردن قعطه ای جدید کردم. یکی یکی آن ها را برسی می کرد. کدام یکی باید بعد از ان قرار بگیرد؟ کدام؟ قطعه ای را یافت نیم نگاهی به آن انداختم منبع را نمی شناختم. خوب به نظر می رسید احتمالا از آن هایی بود که در ثانیه و تولید می شوند. آن را کنار قبلی گذاشتم.

طعم ترش و شیرین بیسکویت در دهانش پخش شد. از زبان آغاز شد و با هر ضربه ی چکش وار دندان هایش بیشتر مزه ی آن را پخش می کرد. خورده بیسکویت ها را از طرفی به طرف دیگر دهانش می برد و کم کم تمام دهانش از طمع بیسکویت پر شد.

به طرف اتاقش حرکت کرد. تمام لباس هایش بر روی تک کاناپه ی خانه اش افتاده بود. یکی از ژاکت هایش را برداشت. آن را پوشید بوی عرق و ترشیدگی در تار و پود ژاکت رخنه کرده بود. توجه ای به آن نکرد.

وارد اتاقش شد کل اسباب اساسیه از کتاب هایش رگفته تا کمد و کشو های دراورش روی زمین پهن شده بود. به آنها هم توجه ای نکرد. راه خودش را از بین آنها باز کرد. پشت میز تحریر ساده اش نشست. قلم و کاغذی برداشت و شروع به نوشتن کرد.

**

باید چه می نوشت؟ چه؟ چه؟ قطعه دوباره تمام شد. باید به دنبال قطعه ی دیگری می گشت اما باز هم کدامشان؟ کدامشان می توان ستند ادامه این باشند. جست و جو را دوباره از سر گرفتم. یکی یکی آن ها را بر انداز می کرد. چند تا یشان را به هم چسباندم ولی باز هم به قبلی جوش نخوردند. بازم گشتم. باید می گشت! باید پیدایش می کردم! بعدی بعدی! بعدی! یافتمش خودش بود. به قبلی جوش می خورد. بوی آشنایی داشت. انگار قبلا آن را در جایی استفاده کرده بودم یا شاید از قطعه ای که قبلا ساخته بودم جدا شده بود. هرچه بود آشنا بود. آه چه بوی آشنایی می داد. این باید خوب می بود. به قبلی وصلش کردم.

کمی با قلمش در دستش بازی کرد. بیسکویت دیگری برداشت. باید چه می نوشت به صندلی چرخدار زهوار در رفته ای که زمانی روکش قهوه ای رنگی داشت تکیه داد. آه از نهاد فنر های صندلی در آمد. به آنها هم توجه ای نکرد.

بیسکویت دیگری برداشت دوباره طعم ترش و شیرین دهانش را فتح کرد. پاییش را روی میز گذاشت. باید چه می نوشت. به لامپ سوخته ی حبابی که وسط سقف اتاقش خیره شد. قلم را بین دستانش حرکت می داد. دنبال قطعه می گشت...

**

صبر کن صبر کن چی؟ قطعه؟ نه صبر کن قطعه مال من است به دنبال چه می گشت؟ قطعه ها مال من بودند از زمانی که یادم آید داشتم قطعه ها را کنار هم نصب می کرد. یاد است اولین قطعه ای که کنارهم منسجم کرده بود شعری بود. شعر را به خاطر نداشتم فقط می دانم شعر بود. آن را یکجایی بلند بلند خوانده بودم نمی دانم کجا برای که ولی از آنموقعه دیگر قطعه هایم را بلند بلند نخواندم. نمی خواستم کسی قطعه های من را ببیند ولی این این قطعه های لعنتی دنبال قطعه می گرد! قطعه مال من است لعنتی!

قطعه ای را پیدا کرد. گرفتش آرام برسی اش کرد. به نظر خوب می آمد شروع کرد. هولکی هولکی شروع به نوشتن کرد. باید تا قبل از اینکه قطعه بپرد آن را بنویسد. ج.هر سیاه به روی کاغذ حرکت می کرد سریعتر از چیزی که انتظار داشت. همزمان به دنبال قطعه های دیگر بود. یکی آن ها را برسی می کرد.

**

لعنتی صبر کن آنها مال منن. داشتم بلند بلند داد می زدم. این قطعه ها مال من اند. حق نداری به آنها دست بزنی. قطعه ی لعنتی صبر کن. سعی می کردم آن را از بقیه قطعه ها جدا کنم او داشت چه می کرد؟ داشت چه می کرد؟ کاری که هر روز انجام می دادم. صبح با صدای ساعت از خواب بیدار می شدم. شبش یادم رفته بود پنجره را ببندم. نه لعنتی همه این ها مال من اند.

قطعه ها را برسی می کرد یکی کنار هم گذاشت. قلم با سرعت بیشتری حرکت می کرد. گاهی وقت ها می ایستاد قطعه ها را ورنداز می کرد و دوباره شروع به نوشتن می کرد. کاغذ اول پر شد. آن را کنار دستش گذاشت رفت سراغ بعدی. از روی زمین کاغذ دیگری برداشت. نگاهی به کاغذ قبلی که در آن می نوشت کرد. قطعه ی قبلی را برسی کرد و دوباره شروع به نوشتن کرد.

سرعت دستش بیشتر شده بود و قطعه ها سریعتر کنار یکدیگر قرار می گرفتند.

**

صبر کن حرمزاده به آنها دست نزن! دست نزن! به آنها نگاه نکن مال من اند مال من اند. قطعه ها سریعتر در کنار هم قرار می گرفتند دست من نبود. دیگر حتی نمی توانستم نگاهشان کنم. بدون گشتن قطعه ها با اندازه های مناسب کنار یکدیگر وصل می شدند. در اختیار من نبودند! اولین بار بود. اولین بار بود! قطعه هر چقدر هم سرکش باشند بازم هم در اختیار من بودند. نباید اینگون می شد قطعه ی لعنتی صبر کن! توی لعنتی حق نداری به آنها نگاه کنی. نگاه نکن لعنتی!

سرعت دستانش سریعتر و سریعتر می شد. دستانش دیگر در اختیار او نبودند. قطعات سریعتر بدون اینکه او بتواند نیم نگاهی به آن ها بینداز کنار یکدیگر قرار می گرفتند. نمی تونست کنترلش کند. از آخرین قطعه ای که با اراده ی خودش گذاشته بود دیگر چیزی در اختیار او نبود. کاغذ از سرعت دستش مچاله شد. قطعه های به هم می چسبیدند. همه چی سریع شده بود. نگاهان داد زد:

« صبر کن لعنتی! به آن ها نگاه نکن آنها مال من هستند. صبر کن!»

خشم و عصبانیت در صدایش موج می زد. اخم هایش در هم رفته بود. چشمان پوف کرده اش کاغذ را نگاه نمی کرد. سریع در حدقه می چرخید. عرق از سر تا پایش را خیس کرده بود. لباس سفیده اش به تنش چسبیده بود. دستش سریعتر می نوشت. کاغذ تمام شد. آن را بکه کناری انداخت. کاغذ دیگری را برداشت. فریاد زد:

« صبر کن حرمزاده به آنها دست نزن! دست نزن! به آنها نگاه نکن مال من اند مال من اند!»

صدایش می لرزید. صورتش قرمز شده بود. دهانش باز مانده و زبانش از آن بیرون آمده و اطراف دهانش را لیس می زد.

**

خفه شو خفه شو خفه شو! این ها حرف های من بودند داشتند چه غلطی می کردند. باید تمام می شد این ها مال من بودند هیچکس حق نداشت به آن ها دست بزند. خفه شو حرف های من و تکرار نکن. تو حق نداری! خفه شو. قطعات قطعات لعنتی باید می ایستادند. کنترل خودم از دست در رفته بود. چیزی مانند گردباد درون سرم می گشت. همه چیز را به هم ریخته بود. عجیب بود عجیب بود. اولین بار بود که همچین اتفاقی می افتاد. خنده دار بود نه؟ خنده دار بود! داشت خنده ام می گرفت.

گوشه ی لبم به بالا تمایل یافت، نیشخندی روی صورتم نقش بسته بود. داشت خنده ام می گرفت! داشت خنده ام می گرفت! خنده ی ریزی کردم. کم کم بیشتر شد. بیشتر بیشتر داشتم قهقه می زدم داشتم قهقه می زدم! دستم را روی صورتم بردم. سرم را محکم عقب کشیدم. قطعه های لعنتی لعنتی ها داشتم می خندیدم. آن لعنتی ها داشتند سریعتر به هم جوش می خوردند. آن لعنتی آن لعنتی هم داشت آن ها را می دید.

او هم مثل من داشت می خندید. دست از نوشتن برداشت. داشت می خندید داشت می خندید. آن حرامزاده دزد داشت مثل می خندید. قطعه ها قطعه ها لعنت به همه شان. نفس از خنده بند آمده بود. ریه هایم برای هوای بیشتر زجه می زدند. سوز زجه هایشان سینه ام را می سوزند. باران قطعه ها تمامی نداشت. گرمای جوش خوردن قطعه ها مغزم را می سوزاند. دیگر ادراکی نداشتم. نمی دانستم چه کار می کرد. آن هم سرش درد می کرد. قطعه ها در سر او هم تمام نمی شوند.

از روی صندلی پایین افتادم. سرم را با دوست گرفته بودم. می خندیدم. نفسم در نمی آمد. شکمم بالا و پایین می رفت. به پهلو غلت زدم. باید متوقفش می کردم. باید متوقفش می کردم ولی خنده دار بود. نمی توانستم جلوی آنها را بگیرم خنده دار بود! از خنده ریسه می رفتم. کف از دهانم به روی زمین سرد می ریخت. باید متوقف می شد. چشمانم در کاسه به سرعت می چرخید. روی هیچ چیز ثابت نمی ماند.

چراغ سوخته وسط سقف. پنجره ی نیمه باز. میز تحریر ساده. بیسکویت های خورد شده. پایان. صبر کن یک چیز را دیدم. پایان پایان باید تمام می شد. باید باید باید. دوباره چشمان شروع به چرخیدن کرد. باید تمام می شد؟ آن ها از وقتی به یاد داشتم تمام نمی شدم حتی وقتی که می خوابیدم بازم کنار هم قرار می گرفتند زاده می شدند. حالا من می خواهم به آنها پایان دهم؟ خنده دار بود نه؟ خنده داره بود! بلندتر خندیدم. تنم به شدت به میز برخورد کرد. میز افتاد چیز براقی روی زمین افتاد.

قلم بود. همه چیز از آن شروع شد. او هم از آن شروع شد. از وقتی برای اولین بار آن را در دست گرفتم قطعات روی کاغذ آمدن. او هم از همین قطعات به وجود آمده بود. راستی داشت چه کار می کرد؟ داشت می خندید. او هم مثل من روی زمین افتاده بود. داشت می خندید. او هم مثل رو زمین افتاده بود می خندید. چشمش به تکه کاغذی افتاد که رویش نوشته بود پایان. او هم می خواست تمامش کند. به میز برخورد کرد. قلم او هم روی زمین افتاد.

خنده دار بود. او هم مثل من بود. می خواست تمامش کند. او هم می خندید، قطعه می دید. برای او هم خنده دار بود. سینه او هم می سوخت. در مغز او هم گردباد بود. می خواست تمامش کند. خنده دار بود خنده دار بود. لعنتی چقدر خنده دار است!

می خواستم تمامش کن. اما چگونه. تشنج کرده بودم. اعضای بدنم در اختیار من نبود. تیک می خوردند می لرزیدند. شاید آن ها هم می خندید. نه یکی بس است دیگر طاقت بقیه را نداشتم. یکی بس بود. ولی بازم هم خنده دار است نه؟ انگار موثری است نه؟

باید تمامش می کردم اما با چه. چشمم در حدقه می چرخید. چراغ سوخته، کاغذ هایم، زمین، پتوی زمخت، پایان، قلم! همه چیز از آن شروع شده بود باید با آن پایان می یافت. قلم قلم. به سختی دستم را تحت کنترل خودم در آوردم. کف دستم عرق کرده بود و زمین از کف دهانم لیز شده بود.

به سختی قلم را برداشت. خنده دار بود پایان بود. می خواستم تمامش کنم. او هم می خواستم تمامش کند. با همی خندیدم. به نوک قلم خیره شده بودیم. نوکش با جلایی نقره ای می درخشید. خنده دار بود که دو نفر با هم همزمان می خواستند پایان دهند. خنده دار نیست؟ می خواستیم پایان دهیم. اشک در چشمانم جمع شده بود با دهانی باز می خندیدم. چشمانم روی نوک قلم خیره مانده بود.

پایان می خواست پایان بیابد. قلم را به شدت به طرف خود کشیدم. داشت می آمد داشت می آمد. خدایا چقدر خنده دار است که آدم موقعه مرگ خود می خندد. وای چقدر خنده دار بود. قلم داشت می آمد داشت می آمد! نزدیکتر می شد، بزرگتر می شد، پایان نزدیک تر می شد. قطعات سریعتر حرکت می کردند سریعتر و سریعتر. از حرارت جوششان سرم می سوخت. درد می کرد. دود سراسر مغزم را پر کرده بود. همه چیز سریع شده بود.مغز او هم می سوخت. مغز او را هم دود گرفته بود. برای اوهم داشت سریع می گذشت.


و ناگهان همه چیز تاریک شد. همه چیز از کار افتاد. دیگر قطعه ای نبود. چیز ی نوک تیز وارد حریم قطعه شده بود. قطعه ها آرام محو می شدند. مایع ای از جسم نوک تیز پایین می ریخت. دیگر او را نمی دیدم. دیگر نمی خندیدم همه چیز تاریک شده بود. قطعه های قدیم و جدید، بزرگ و کوچک، عمیق و رفیع داشتند محو می شدند. همه چیز تاریک شده بود. همه چیز تاریک شده بود.


پایان؟!


***

بعله اقا این نویسنده در سلامت کامل عقلی به سر می بره @-)و اصلا هم دچار جنون نشده((72))

شرمند به خاطر غلط غلوط املایی من کلا املا بالای 14 نداشتم((119))

veras
2016/04/09, 16:00
جا دارد اعتراض بنمایم که:

اقا/خانم مگه داستان من گاز میگیره ((210))

MIS_REIHANE
2016/04/09, 16:30
خیلی قلم توانایی داری خیلی خیلی و اینو میشه راحت درک کرد اما میتونی این نوشتار خوبتو تو ی موضوع دیگه بگونجونی .نمیدونم داستانت ته داشت یا نه اما برا من یکم اخرشش گنگ بود.
مرسی((48))

Ajam
2016/04/09, 17:16
جا دارد اعتراض بنمایم که:

اقا/خانم مگه داستان من گاز میگیره ((210))

جا داره اعتراض کنم که داستانت گاز نمیگیره منتظره سر من خلوت بشه بیام بخونم ( البته گاهیم سرم خلوته ولی حس داستان خوندن نیست شرمندتم در اولین فرصت میخونمش یه نقدی میزارم برات که دفعه اخرت باشه اعتراض می کنی)

mixed-nut
2016/04/09, 18:22
پست مدرن؟
عالی بود.
عاشق این متن شدم.
سررشته ای ندارم که نقدی بکنم، ولی بی نهایت، بی نهایت ممنونم که گذاشتیش تا بخونمش.
خیلی لذت بردم.
لطفا باز هم بنویس،
باز هم با ما به اشتراکش بذار.
من منتظرشم دوست عزیز

سپاس

Ajam
2016/04/13, 18:49
خوب بود حتی بهتر از خوب خیلی خوب
ولی در کل از این جور متنا خوشم نمیاد یه کم گیراییم برا این جور متنا پایینه ( حقیقتش واسه همینم اینقدر طولش دادم تا خوندمش)
البته شک نکن نظر من نظر تفنگ بایده! بنویس و ادامه بده، حتی شاید یه روزی تونستی با یه متنی منو به این جور متنا علاقمند کنی ( این تعریف بود)

M.A.S.K
2016/04/13, 18:52
دوست عزیز متن واقعا زیبایی بود....قلم گیرا و دلنشینی دارین...منتظر متن های بعدیتون هستم

veras
2016/04/14, 15:52
تشکر فراوان که خوندین داستان. ((200))

و خب چیز خاصی هم ندارم که بگم. بازم مرسی که خوندین((55))

smhmma
2016/05/15, 12:36
واو
خیلی عجیب و جالب بود
هرچند باز هم یه چیزاییشو نفهمیدم و گنگی درون خودش داشت ولی خب پست مدرنیسمه دیگه اگر ادم بفهمه باید تعجب کرد:دی
نثر داستانت واقعا قشنگ و پخته هست ولی تکرار خیلی زیاد داشت.
فک کنم تکرار هم بخشی از داستان بود ولی حتی اگر اینطوری هم حساب کنیم واقعا مقدارش زیاد بود
هزار بار گفت خیلی خنده دار بود
بخدا همون 5 6 بار اول فهمیدیم خنده دار بود:دی :دی
همچنین به نظرم اگر به جای ستاره گذاشتن بین بخش های مختلف با بولد کردن متن ها رو از هم جدا میکردی راحت فهم تر و بهتر میبود:دی
والا من زیاد از پست مدرنیسم و مدرنیسم و این جور سبک ها سر در نمیارم برای همین نمی دونم توی این سبک فضاسازی چقدر اهمیت داره و تا چه حد انجام میشه ولی فضاسازی داستان خیلی اندک بود و این باعث میشد نشه به درستی ارزش تک تک قسمت های داستان رو فهمید.
افکار و حالت روحی رو خیلی قشنگ و جالب توصیف کرده بودی. کلا توصیفاتت شگفت انگیزن هرچند به نظرم ناقصن
مثل یه اهنگ خیلی جالب که یه تیکه های وسطش جا افتاده باشه.
نمی دونم تا به حال صدای سنتور زدن رو از نزدیک شنیدی یا نه ولی از نظر من هر ضربه ای که به سیم های سنتور زده میشه صدایی ایجاد می کنه که در نوع خودش خیلی قشنگه ولی وقتی اون آواهایی ی برخواسته از تنش سیم های سنتور درست کنار هم قرار بگیرن خیلی قشنگ تر میشه
توصیفاتت توی داستان به نظرم مثل آواهای سنتوری بود که تک به تک قشنگ و گوش نوازن ولی نظمشون درست نیست. یه اهنگ منسجم رو نمیسازن.
میشه یه اهنگی از توی اواها شنید اما خیلی گنگه و از اهنگ زیبایی که میتونه باشه دوره.
چون یه قطعات و آواهایی اون وسط گم شدن. یه قطعات و آواهایی اون وسط چند بار اضافی تکرار شدن. هرچند تک تک آواها قشنگن
نمیدونم تونستم منظورمو برسونم یا نه.
تو ایده های خیلی جالبی داری. خیلی جدید یا بعضا قدیمی ولی به ظاهری جدید
توانایی توصیف و بیان خیلی عالی ای هم داری ولی شاید بهتر باشه به داستانات به شکل های دیگه ای هم نگاه کنی و کامل ترشون کنی.
مثل یه نقاش خیلی با استعدادی که به خاطر اضطراب دستاش میلرزه و خطاش کج و کوله میشه.
در پایان نقاشی رو میکشه. یه نقاشی متفاوت و قشنگ ولی خطوطش ناصافن وپر از پستی و بلندی.
میدونم توی رسوندن منظورم نابودم ولی شرمنده دیه بهتر از نشد:دی
اممممم همچنین گفتم که من اصلا از این سبکا سردر نمیارم برای همین شاید هرچی گفتم اشتباه بوده باشه:)

پ.ن: علی من ابدا سعی نکردم توی نقدم بهت امید بدم. بدون اینکه بخوام رعایت اینو بکنم که نقدم چه احساسی درت بوجود میاره نقد کردم. اینو هم در نظر بگیر :)
پ.ن2: بازم بنویس:) بیشتر داستان بزار:)