PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : پیشتازان | دور سوم |«ماموریت»



admiral
2016/03/19, 23:20
آنچه گذشت . . .
در قسمت قبل خواندیم که مجید، خادم اهریمن، از شکاف موجودی ابتدایی و اهریمنی بیرون کشید ( با قربانی شکافو کمی باز کرد تا این سایز از اهریمنای ابتدایی عبور کنن) و بعد از آلوده کرد دهکده و دنیا به اون ویروس قدرتهای پیشتازی خودش رو فدا کرد و دستش رو قطع کرد تا بتونه ویروس رو با خودش به قصر بیاره.
* چون میدونید ک فقط پیشتازها بخاطر جادوی قصر میتونن وارد قصر بشن و هر موجود دیگه ای بیاد داخل یه ساختمون خراب شده نه قصر مگه اینکه پیشتاز باشه.*
و بعد آلودگی رو به سنگ روح برد و قلب قصرو آلوده کرد. و قصر از بین رفت تا پیشتاز که آخرین مانع بین تاتادوم و ارتشش و دروازه ی زندگی بودن هم در دنیای آلوده ی جدید تنها و بی دفاع قرار بگیرن.
پیشتازها خیلی زود متوجه شدن که بیماری انسانهای جهان رو به موجوداتی وحشی تبدیل کرده و مثل فیلمهای زامبی ای بقیه رو مبتلا میکنه اما وقتی این ویروس وارد بدن پیشتاز میشه بجای زامبی کردنش اونو میکشه که احتمالا بخاطر قدرت درون اونهاست.
و برای همین بود که انگل مدتها قبل در دست امیرکسرا نتونست دووم بیاره و بیرون اومد.(دقت کنید ک انگل ناقل ویروسه نه خوده ویروس! و ویروس توی تخم های این انگله که وقتی یکی مبتلا میشه ویروسو از طریق تخمهای انگل انتقال میده، پس تخم ها با قدرت پیشتاز ها خنثی میشن و پیشتاز ها ک قدرتشون خنثی شده میمیرن، اما تو بدن انسانها چیزی برای خنثی شدن نیست پس تخمها انگل میشن و اون فرد زامبی میشه.)
پیشتازها کشف کردن ک شاید اخرین امیدشون دانش خفته در دروازه باشه و برای بیدار کردن دروازه و استفاده از دانشش باید طبق مراسم خاصی عمل کنن.

ادامه ماجرا . . .
-بگو دیگه! چی فهمیدی؟
- باشه بزار برسم به صفحه اش . . . اها اممم ...خب میگه که باید شیش تا نه اول گفته که باید تا قبل از کامل شدن ماه . . . اصلا ماه کامل کیه؟
فاطمه دست کرد تو جیبش آیفون سیکس پلاس نقره ای شو درآورد که قابش از این قاب جلفای بزرگ باب اسفنجی بود که معلوم نیست قاب گوشیه یا تبلت-_- بعد از چند ثانیه چک کردن برنامه ی صور ماهش گفت: تقریبا هشت روز دیگس.
علیرضا گفت:
- یا استقودوس! ما که نمیتونم ظرف 5 روز هر شیش تا ماموریتی که اینجا نوشته انجام بدیم!
محمد حسین ابراز کرد:
- خب اگه همزمان انجامش بدیم که میشه دیگه!
برای اولین بار در عمرم به محمدحسین افتخار کردم که بالاخره تونست از پتانسیل هاش استفاده کنه.
ولی وقتی دو دقه بعد دیدم پاشو تا مچ تو دهنش فرو برده و داره با دندونش ناخون انگشت شست پاشو میگیره فورا از افتخارم پشیمون شدم.
علیرضا مجددا گفت:
-خب گیریم که شش دسته بشیم کی مارو میبره اونجا؟
- سجاد دیگه.
- ینی سجاد هی میره میاد و اینا؟ شاید یه گروه بخواد زودتر برگرده؟ چجوری ب سجاد خبر بدیم؟
محمد حسین که از کندن ناخونش فارغ شده بود ناخونه تو دهنشو تف کرد و گرفت:
- کاش شیش تا سجاد داشتیم!
و باز هم خواستم به او افتخار کنم اما قبلش برای اطمینان نگاهش کردم و دست تا آرنج درون دماغ رفته اش را که دیدم باز هم بیخیال شدم.
ایده ی محمد حسین در ذهنم جرقه ای برای اشتعال شد اما امیرحسین زودتر از من نتیجه گیری کرد!
- اگه میشد قدرتارو ادغام کرد قدرت کولن سازی عمادو با سجاد قاتی میکردیم اونوقت . . .
همزمان با او گفتم:
میتونیم!! اگه تو همزمان قدرت هردوشونو لمس کنی میتونیم!!
بعد از حل این مشکل به سراغ کتاب رفتیم.
- خب داشتم میگفتم! باید تا هشت روز دیگه خودمونو به اینجا برسونیم.
با انگشتم به نقشه ای در صفحه آخر کتاب اشاره کردم.
- شش تا ماموریته که باید تا حداقل چهار روز آینده انجامشون بدیم... بعد دستاورد ها باید در شبی ک ماه کامله توسط یک پیشتازی خورده بشه و در این موقعیت که میبینید زانو بزنه و ظاهرا همینا باید کافی باشه.
فاطمه پرسید:
- و ماموریتا؟
- اها ببخشید . . . خب اممم اول سیماب ماه! اینجور ک این نقشه نشون میده یجا طرفای کویرای ایرانه، دشت لوت. گفته میشه سه شب قبل هر ماه کامل، ماه در افق این کویر قابل دسترسیه و در لحظه ی غروبش میشه اشعه ی اونو ذخیره کرد. بهش میگه سیماب ماه.
یه ماموریت هم تو یه جنگله که آرمان چون یمدت خونوادش از دستش عصبانی بودن تو آمازون ولش کردن فهمیده این جنگل آمازونه، باید از یه درخت خاص که کنار باتلاق رشد میکنه شیره گرفته بشه.
از معبد اساطیری آتنا توی آتن هم باید جام خاصی ک جنسشو ننوشته ولی شکلشو اینجا کشیده . . . ایناهاش. . . اورده بشه تا این مواد توی اون نوشیده بشه. ماموریت بعدی اسمش آب حیاته. ایجور که کشف کردیم نقشه اش با نقشه ی آبشار نیاگارا مطابقت داره، کتاب میگه پشت این آبشار حوضچه ی زندگیه که باید آبشو برداریم. اسم ماموریت بعدی خاکستره خون و استخوان که از یه قبرستان توی دهکده ی نیوجرسی باید بیاریم البته کتاب هیچ اشاره ای به مکان یا نوع این خاکستر نکرده متاسفانه پس باید یه خاکی تو سرمون بریزیم!
اما ماموریت اخر... قندیل های مردگانه. اینطور که کتاب میگه توی شهر ***(بهش هنوز فکر نکردم) یک غار به داخل زمینه...اینجور که نقشه میگه...البته توی تصویرای ماهواره ای که نگاه کردیم همچین چیزی نبوده . . . ولی ظاهرا غار به محلی زیر زمین راه داره که کتاب بهش گفته آندرسیتی یا شهر مردگان. در عمیق ترین قسمت این مکان قندیل هایی درخشان و بلوری وجود داره. .. بلورایی ک فکر کنم تو آب حل میشن برای همین باید به معجون اضافه بشن. اممم همین دیگه . ..
حانیه گفت:
-پس معطل چی هستین؟ زود دست بکار شیم.
- اها یادم رفت . . . راستش به همین راحتیام نیست... اممم کتاب میگه که . . . میگه که این ماموریتا یسری نگهبانایی داره که از دید انسانها دورن... و برای محافط از مواد اولیه ساخته شدن تا دروازه بدست فرد نااهل باز نشه... و خوب این نگهبانا خیلیم مهربون بنظر نمیان.
امیرحسین پرسید؛
- عکسشونو داره؟
- اره ایناهاش...
وقتی صفحات تصاویر هیولاهای نگهبان هر ماموریت را نشانشان میدادم علیرضا جیغ کوتاهیدکشید و چشمانش لوچ شد، زیرلب گفت:
- این همه گودزیلا فراتر از پردازش مغز منه.
و بعد غش کرد.

اندکی بعد وقتی متوجه شدیم با تکاندن سارا میتوانیم بیشتر از 200 اسلحه که از اتاق مخفی فاطمه دزدیده بود همه را تجهیز کنیم، اماده ی حرکت شدیم. شش فرمانده؛ لیلا، سپهر، فاطمه، حریر، وحید، شهرزاد به همراه افرادشان اماده بودند.
به آنها گفتم:
یادتون باشه حتما یکم اضافه تر بیارید! شاید مجبور بشیم به اندازه دو یا سه نفر معجون درست کنیم ممکنه حتی یکم از معجون هدر بره پس به اندازه کافی جمع کنید.
قرار بود من کنار امیرحسین و عماد و سجاد اصلی بمانم و از آنها محافظت کنم.
امیرحسین دست عماد و سجاد را گرفت و چشمانشان را بستند، (امیرحسین قدرتش دزدین قدرت دیگران بود) بعد از مدتی سه سجاد و سه عماد جلوی ما ظاهر شدند، عجیب بود چون توقع شش امیرحسین داشتیم! اما خوشبخاته هر سه عماد و هرسه سجاد قدرت باز کردن پرتال را داشتند و هرکدام همراه یکی از گروه ها راهی ماموریت شدند.
من، امیرحسین و سجاد و عماد اصلی را درون چادر گذاشتم و خودم مشغول نگهبانی بیرون چادر شدم.
درحالی ک دوستانم در جای جای دنیا در حال انجام ماموریتهایی خطرناک و طاقت فرسا بودند و خیلی زود، درکمتر از چهار روز دیگر به ما ملحق میشدند.

شاعر
2016/03/28, 14:59
راوی: شاعر
شرکت کننده ها: زهرا، خودم، سپهر، هادی و نریمان
میدونین من آتیش رو تاریک میبینم یعنی هرچیزی که آب رو بسوزونه از بین ببره برای من تاریکه( نور رو میبینم اما شعله سوزان رو با قدرتم نمیتونم حس کنم یا ببینم با نگاه عادی آتیش همون آتیش دیده میشه) اون آتیش بزرگ هم همینطور بود با یه تفاوت نور داشت اول بعد میسوخت تا تاریک میشد هرچی تلاش می کردم تا از قدرت آب استفاده کنم نمیشد ؛ آب میرفت زیر اون روشنی و آتیش رویه آب شناور میشد.
سجاد روز شلوغی رو داشت باید گروه ها رو برای ماموریت میفرستاد ، برای همین تا جایی که میتونست کمک میکرد . زیاد دقیق نبود ، ولی همین که ما رو از اینور کره زمین می فرستاد اونور خیلی هم خوب بود . گروه پنج نفره ما عجیب و ترسناک بود؛ زهرای نامریی ، من آب چکان ، سپهر وحشت (ذهن ادمو میخونه، ادم پیشش امنیت ذهنی نداره که) ، هادی عصبانی ( نعره هایی میکشه که آدم میگرخه) و نریمان چند(ام، تعداد روح های بدبختو یادم رفت)هزار روح؛ (فقط یه جمله در وصفش کافیه : خدایا خودت بهمون رحم کن). سجاد ما رو نزدیک آبشار نیاگارا فرستاد ، نزدیک چه عرض کنم :-\ . وقتی از تلپورت عبور کردیم صدای آبشار به گوش می رسید . من فوران انرژی را در درونم حس کردم ، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: یک روز راه هست تا آبشار . و به سپهر نگاه کردم لازم نبود حرفی . بزنم ذهن منو خوند ، و گفت: باید تا شب نشده به آبشار برسیم . و بعد رو کرد به هادی و گفت: هرچی جلوی راهمون بود خورد کن من یه مسیر راحت میخوام . نباید تاخیر داشته باشم ما امشب باید به آبشار برسیم.
هادی سرش رو تکون داد و راهی شد . به سمت اشتباهی میرفت ، من به سمت آبشار اشاره کردم و سپهر با ارتباط ذهنی هادی رو راهنمایی کرد. هادی به اولین صخره که رسید با مشت شروع کرد به خورد کردن . من به زهرا نگاه کردم که داشت موقعیت رو برسی میکرد . بعد رو به سپهر کرد و گفت: اینجوری ما نمیتونیم خیلی سریع حرکت کنیم ، اون ما رو عقب میندازه زمان زیادی برای خراب کردن صخره ها نداریم .
سپهر با یک نگاه به هادی دستور العمل رو تغییر داد . هادی دست از خراب کردن صخره برداشت و شروع کرد به بلند کردن ؛ صخره با یک حرکت به کناری انداخته شد. زهرا زمزمه کرد: حالا بهتر شد. لبخند ریزی زد . و سریع از ما جلو زد . دنبالش رفتم ، ناگهان ایستاد . پرسیدم : داری چیک.... سرشو برگردوند و با انگشت اشاره گفت هیس . متوجه یه عنکبوت خیلی بزرگ شدم که توجه شو جلب کرده ، با ترس فهمیدم که می خواد بگیرتش . با لبخندی شیطانی عنکبوت رو تو دستاش پنهان کرد و خیلی عادی به طرف گروه حرکت کرد . رنگ سپهر مثل گچ شده بود ، خدا رو شکر کردم که جای سپهر نیستم ، وگرنه منم از دونستن نقشه شومش پس می افتادم . آروم آروم خودشو به گروه نزدیک کرد و عنکبوتو آهسته گذاشت رو شونه نریمان . لبخندش پررنگتر شده بود ، چهره ای ترسیده به خودش گرفت و با صدایی ترسیده گفت : اون چی...چیه ر و...رو شونه ات؟؟
بعد جیغ کشید: عنکبووووووووووووت...سپهر نمیدونست بخنده بترسه ، بلاتکلیف مونده بود . منم هاج و واج با دهانی باز . نریمان بیچاره هم در حال پس افتادن ، هادی وقتی چهره نریمانو دید از خنده پخش زمین شد . با خنده هادی ، نریمان به خودش آمد و عکبوتو با چندشیت فراوان گرفت و به سمتش پرت كرد . درست رفت تو دهنش . هادی یه نعره ای کشید که عنکبوت بدبخت غالب تهی کرد و بیجان تف شد بر زمین . پرنده ها هم جمیعا گرخیدند و سکوتی دهشتناک جنگلو فرا گرفت ؛ که با زد و خوردای نریمان و هادی شکسته شد . سپهر هم دستشو محکم کوبآند به پیشونیش و سرشو تکون داد و با افسوس به زهرا نگاه كرد . نمی دونم تو ذهن زهرا چی دید یا خوند که رنگش پرید و دستاشو تسلیمانه برد بالا . زهرا در جوابش نیشخندی زد و گفت : این دو تا رو از هم جدا کنین، تفریح بسته :دی
حرکت به طرف آبشار رو دوباره از سر گرفتیم . گاهی نریمان با کمک شمشیرش مسیر رو باز میکرد و گاهی هادی؛ بین راه صحبت زیادی نمیشد، چون به انرژی نیاز داشتیم تا راه یک روزه رو ،نصف روز طی کنیم . گاهی گاهی صدای خنده زهرا به گوش می رسید ، بدلیل رفتار های نریمان و هادی؛ مثل دو تا بچه مدرسه ای . با سپهر توافق کردم که به اون دو تا چیزی از عنکبوت و زهرا نگه . رفتار سپهر رو مخ بود ، امنیت ذهنی نداشتیم . وارد افکار ما میشد و بدونه اینکه سوالی پرسیده باشیم به ما جواب میداد یا به من هشدار میداد تمرکز کنم و به فکر آبشار باشم ؛ فکر نکنم نریمان و هادی مشکلی داشته باشن ، زهرا هم که سپهر با خوندن افکارش رنگش مثل میت میشد و گاهی لپاش گل می انداخت و زهرا لبخندی از پیروزی میزد ، انگار از قصد این افکارو داشت . نزدیکی های شب بود که به کنار آبشار رسیدیم همه بجز من خسته شده بودن ، مخصوصا سپهر که از قدرتش خیلی استفاده کرده بود . من کنار آبشار احساس قدرت میکردم ، آب به من نیرو میداد . نگاهی به بچه ها کردم ، هادی داشت توی دل تخت سنگ بزرگی که اونجا بود جان پناهی رو میکند تا شب رو بگذرونیم . نریمان هیزم جمع میکرد و سپهر سرش رو میون دستاش گرفته بود تا صدای ابشار کمتر اذیتش کنه ، میخواست آروم بشه . دنبال زهرا میگشتم که صداش رو از کنارم شنیدم . درست کنارم وایستاده بود به تاریکی آبشار زل زده بود ، صدای بلندی داشت من نور رو میدیم . آبشار میدرخشید خیلی روشن و صداش آرامش رو برام همراه داشت . خودش رو به من نزدیک کرد و درگوشم بلند گفت: تو بیشتر از این تاریکی میبینی .
باسر تاکید کردم و گفتم: یه عالمه موجود زنده اون پایین هست، یه عالمه نور این اطراف هست.
در همین هین چنگولک روی شونه ی زهرا نشست و زهرا دستی به سرش کشید و ادامه داد: تو هرچی به آبشار نزدیک تر میشدی ، کمتر خسته میشدی این خوبه که تو اینجا هستی . به من نگاه کرد تویه چشماش برقی بود آرام بخش قلبم تند تر تپید. با صدای سپهر و سنگی که به من زد به خودم اومدم : تو رو خدا تمومش کن تو باید راهی پیدا کنی تا بتونیم فردا ورودی غار رو پیدا کنیم.
آتیش گرم بود ، شام نیمه گرمی که سجاد خوش آماده کرده بود رو خوردیم ، خدا خدا میکردم مسموم نشیم :دی
هرکس گوشه ای خوابید من خواستم کل شب رو نگهبانی بدم اما سپهر قبول نکرد و گفت : بهتره تو هم بخوابی . نگهبانی رو دوشیفته کرد ، اول من بودم بعد نریمان . همه اماده شدن تا بخوابن . زهرا نامریی شده بود ، من فقط میتونستم درخشندگیشو ببینم . کنار هادی نشسته بود ، هادی هی عطسه میکرد . چند بار دستشو تکون داد ، فایده ای نداشت . آخر سر دستشو محکم کوبوند به دماغش و قرچ ، دماغش شکست و خون اومد ، نالید : پشه های مزاحم . متوجه سپهر شد که چهار زانو کنارش نشسته و دستش سمت صورتشه و یه پر هم تو دستاش، بین زمین و هوا آویزونه . چشمای سپهر گرد شد و گفته : نه نه ، فکر....نذاشت حرفشو تموم کنه ، یه مشت محکم نثار سپهر کرد، دو متر اون ور تر پرت شد و به دنیای بیهوشیت رفت با بادمجونی که زیر چشماش کاشته شده بود . کم کم بقیه به خواب رفته بودن و من تنها به آبشار درخشان نیگارا ذل زده بودم.
لحظه ای به عقب نگاه کردم دنبال زهرا بودم. تو جاش نبود اطرافم رو نگاه کردم خودش رو نامرئی کرده بود به سمت پایین آبشار در حرکت بود.
کنار آبشار ایستاده بود که بهش رسیدم مرئی شده بود داشت به داخل رودخونه سنگ مینداخت من آروم رفتم کنارش زمزمه کردم: تو هم باید استراحت میکردی اینجا چیکار میکنی.
منو نگاه کرد و گفت : فردا روز مهمیه برای همه ... من یکم دلواپسم ، دلشوره دارم نمیخوام اتفاقی بیفته برای تو برای هیچکس.نمیخوام فردا بیاد ...
گفتم: فردا رو بسپار به فردا بزار کمکت کنم تا آروم بشی.
قدمی جلو گذاشتم ، من شناخت خوبی از قدرت هام دارم اما هنوز بخش هایی از وجودم هستن که نمیتونم کنترلش کنم و هنوز نا شناخته اند. اما این یکی رو خیلی دوست داشتم ؛ رفتم رویه رودخونه زهرا همینجوری با دهن باز منو نگاه میکرد . دستم رو به طرف زهرا بردم گفتم: به من ملحق میشی؟
زهرا نگاه نگرانی به من انداخت و گفت: تو مطمئنی؟
دستم رو دراز کردم و دستش رو گرفتم و گفتم: به من اعتماد کن. و کشیدمش روی آب که مثل زمین سفت شده بود، کشیدمش سمت خودم و ادامه دادم: با من برقص آب
و بدون اینکه قدم از قدم برداریم رقص شروع شد . چرخیدیم و چرخیدیم با چرخش آب ، روی اب .بعد سوار بر موج به نزدیکی بخشی از آبشار شدیم ، زهرا از ترس خودش رو تویه بغل من جمع کرد سرم رو دم گوشش بردم و گفتم : نگران نباش من با تو ام . دستم رو بالا بردم و بخش از آبشار رو کنار زدم . درست پشت اون بخش دهانه ورودی غار منتظرما بود.

Leyla
2016/03/28, 20:17
راوی: لیلا
زمان: روز اول ماموریت، یک روز بعد از نابودی قصر
مکان: یه کوهی که هنوز اسم نداره.
افراد حاضر: لیلا سجاد نرجس کیاناز فاطمه (خواهر مهدیه) محمدمهدی شایان نگین
موضوع: سالی که نکوست از بهارش پیداست


بالاخره تسلیم میشم، وقت استراحته. به فرو رفتگی روی دامنه ی کوه اشاره میکنم و میگم: «اونجا توقف میکنیم.»
همه نفس راحتی میکشن. 2 ساعته که روی سنگ های لیز و مسیر باریک سرپایینی دامنه کوه راه میریم. اوضاع از چیزی که فکر میکردم بدتره. پرتال ما رو به جایی دورتر و بالاتر از نقطه ای که نقشه به عنوان ورودی غار معرفی میکرد کشوند و چند لحظه بعد از به راه افتادنمون ابرهای سیاه جلوی نور رو گرفتن و بارون شدیدی شروع شد که مرتبا تغییر جهت میده. به لطف آتیشی که نگین با خودش این طرف و اون طرف میبره و کریستالی که نرجس بعد از مدت ها تمرین بالاخره تونسته تو محیط بیرون از بدن خودش به وجود بیاره و به شکل یک ظرف دور آتیش بکشه تا تاثیر روشناییش رو بیشتر کنه مشکل غیبت خورشید حل شده. فاطمه هم سعی خودشو میکنه تا مشکل سرما و آب بارون رو حل کنه، اما مجبوره مرتبا شکل و مکان سپر رو تغییر بده تا با جهت باد یورش قطرات بارون هماهنگ بمونه. البته همیشه هم موفق نیست. امکان نداره با ساختن یه سپر دفاعی همه جانبه (مثل کره) به راهمون ادامه بدیم، چون جریان آب روی سپر جلوی دید رو میگیره و برف پاک کنی نیست که این مشکلو کنار بزنه. باید با شکل شیروونی مانندش کنار بیایم.
برای بار هزارم آرزو میکنم کاش شاعرو با خودم میاوردم.
خودمون رو روی زمین میندازیم. میدونم همه هنوز تو شوک نیم ساعت پیش هستن، وقتی رعد و برق غیر معمولی تو فاصله ی نسبتا نزدیکی زده شد و قلب همه ایستاد. هرچند شایان تونست منحرفش کنه و خطر جزغاله شدن از کنار گوشمون گذشت، ولی آتیش و سپر رو برای چند لحظه از دست دادیم و پای محمد مهدی لیز خورد و تعادل کیاناز رو هم بهم زد. اگه واکنش من و شایان نبود ممکن بود هر دو شونو از دست بدیم، و اگر کیاناز به موقع صدای خودش رو کنترل نمیکرد به خاطر ریزش کوه شاید هیچکدوممون برنمیگشتیم. به خاطر هشدار شایان درمورد اوزونی که به لطف رعد و برق تو هوا پخش شده بود مجبور شدیم به راهمون ادامه بدیم و حالا اینجاییم.
هر کی طرح این شلم شوربا بازارو چیده یه سادیسمی غیر قابل درمانه.
از اونجایی که دیگه نگران چند متر اونطرفترمون نیستیم فاطمه سپرشو رو طوری قرار داده که یه طرف دامنه کوه و طرف دیگه سپر زیر جریان آب باشه. بعد از کمی استراحت از نگین میخوام آتیش رو طوری تنظیم کنه که بتونم نقشه رو جلوی دید همه بذارم.
میگم: «ارتفاعمون همونه، حالا دو سه متر اینور اونور... ورودی غار باید همین دور و اطراف باشه.»
شایان بلند میشه و میگه: «پس باید راه بیفتیم.»
***
چند دقیقه بعد غار کاملا روبرومومنه. حس خوبی نسبت بهش ندارم.
به هم نگاه میکنیم. همه مون ترسیدیم. چیزی که تو سه روز آینده سرمون میاد شبیه هیچکدوم از چیزایی که تا حالا باهاش سر و کار داشتیم نیست. همینطور اتفاقاتی که روز قبل ازشون جون سالم به در بردیم.
فکر میکنم، شبیه یه خواب میمونه.
یاد سوزش زخم روی دستم میفتم.
نفس عمیقی میکشم و چاقومو در میارم.
برای خانواده... و زندگی.

Harir-Silk
2016/03/29, 17:17
راوی:حریر
زمان: روز اول ودوم ماموریت( یک روز بعد از نابودی قصر)
مکان: کویر لوت
افراد حاضر در داستان:حانیه، آرمان،عماد،آوا



پارچه نازک حریر را بالاتر کشیدم تا چشم ها و دهانم را بپوشاند، و سرم را پایین انداختم تا شن ها با صورتم برخورد نکنند. مهم نبود دیدم ضعیف شود زیرا که در این طوفان شن چیزی برای دیدن وجود نداشت. همه چیز داغ بود و احساس می کردم درون یک کوره در حال راه رفتنم. کوره ای که می توند اجاق شیرینی پزی یک نانوا باشد، و یا کوره ای که آجر در آن پخته می شود.
با طناب های محکم و کلفت به همدیگر متصل شده بودیم. من جلوی همه راه می رفتم، پشت سرم عماد بود و بعد حانیه. آرمان و آوا نیز در آخر ما را دنبال می کردند. در این بیابان وسیع که طوفان های پی در پی شن ما را عاصی می کرد، متصل شدن ما با طناب بهرین چاره ای بود که برای گم نشدن اندیشیده بودیم.
به اعضای گروهم فکر کردم، همه خسته و غمگین بودند. تازه چند ساعت بود که حرکت کرده بودیم و راه زیادی را در پیش داشتیم. و به این زودی آن ها انرژی شان را از دست داده بودند و کلافه و درمانده شده بودند. حانیه آرمان عماد و آوا. آوا...کوچکترین عضو گروه و جدیدترین پیشتازی که به ما پیوسته بود. این که چطور او را پیدا کرده بودیم، مخصوصا بدون وجود قصر که او را راهنمایی کند داستان درازی بود. اما من درباره او رویایی دیده بودم، و به رویایم اطمینان داشتم.یافت او شانس بزرگی برای ما و مخصوصا من بود، زیرا که به قدرتش نیاز داشتم. او درست مثل محسن، محسنی که در حین خراب شدن قصر کشته شده بود خاک افزار بود. آه که چه مرگ دردناکی داشت... و فکر کردن به آن تنها لرز بر بدنم می انداخت. صدای فریاد هایش هنوز در کابوس هایم طنین انداز می شود.
اصولا پیشتازان جدید را با خود به ماموریت نمی آوردیم، از آن جایی که هنوز در کنترل کردن قدرت خود ضعیف بودند، استفاده از آن ها در ماموریت هم برای خودشان خطرناک بود و هم برای ما. اما من چاره ای نداشتم، باید این ریسک را انجام می دادم. آوا قدرتی داشت که به شدت نیازش داشتم. قدرت کنترل خاک در این بیابان بسیار ضروری بود و تصویر ها...تصویرها می گفتند که حضورش می تواند حیاتی باشد.
خوشحال بودم که در این سه ماه، هرچند کم ولی کمی مبارزه کردنم را پیشرفت دادم. با تشکر از هادی که هیچ رحمی به من نکرده بود و گاهی ساعت ها من را زجر می داد، تا هفته ها تمام بدنم کبود بود و یک نقطه سالم نداشتم. بارها استخوان هایم شکسته بود و حتی دو دفعه تا مرز مرگ رفتم. تقصیر خودم بود، تمرین های فشرده خواسته بودم و هادی چیزی از ملایمت نمی فهمید.
مچم را ماساژ دادم و به یاد شکستگی ای که در اولین مبارزه موفقم به دستش آورده بودم نیشخند زدم. آن شکستگی را به یاد دارم...مشت های پی در پیم، جا خالی های موثر و پرش های خوب. اما فکرش را نمی کردم که هادی اشتباه کند! ضربه های من آسیب زیادی به او نمی زد، اما به خاطر صدمه ندیدن حریفش باید جاخالی می داد. و یادم است با سرعت ضربه می زدم و او حرکت نکرد. مشتم مستقیم به صورتش برخورد کرد و بلافاصله شکست. مچ دست من، نه اجزای صورت او!! دردناک بود، اما هنوز باعث خنده من می شد. هادی هم کمی هول شد و از آن به بعد با دقت و هوشیاری مبارزه می کرد... آهی کشیدم، من خیلی چیزها از مربی ام یاد گرفته بودم. به هرحال، هرچه بود تمام شده بود و من الان با بدنی آماده تر از سه ماه پیش وسط بیابان بودم و شکی نبود که همین بدن قوی ترم باعث شده کمتر اذیت بشوم. پس از هادی و تعلیماتش ممنون بودم.
و هنوز هم مطمئن نیستم که هیچ کدام زنده می مانیم یا نه. دوستانم...همه به ماموریت های خطرناکی رفته بودند. اصلا آمادگی از دست دادن هیچ کدام را نداشتم. نه حتی غریبه ترین آن ها را.
سرم را تکان دادم و اخم کردم. ما هیچ کدام قرار نبود بمیریم. مطمئن می شدم که این اتفاق نمی افتد.
به پشت سرم و دوستانم نگاه کردم، با شانه هایی افتاده و چهره ای خسته در حال راه رفتن بودند. راه رفتن؟ بیشتر مثل این بود که خود را می کشیدند. یک روز بود که با استراحت و جیره های غذایی کم در حال راه رفتن بودیم. به ساعت نگاه کردم و دیدم از آخرین استراحت مدت زیادی می گذرد... اشاره ای کردم و همه ایستادند.
از یک ساعت پیش تصویر این مکان را در ذهنم دیده بودم و می دانستم برای استرحت بهترین جاست. یک تپه شنی بزرگ که می شد در کنار بوته های خار سرپناه کوچکی ساخت و مدت کمی در آن استراحت کرد. از هیچ چیز بهتر بود.
کوله ها را زمین گذاشتیم و طناب ها را باز کردیم. با پارچه های مشمایی و چوب ها یک سقف برای پرهیز از آفتاب ساختیم و با پارچه پشمی بزرگی زیراندازی پهن کردیم که شن های داغ ما را نسوزانند. همه خسته بودیم و لب هایمان از تشنگی خشک شده بود، اما من نمی گذاشتم کسی آب اضافه بنوشد. طبق پیشگویی هایم، این میزان آبی که اجازه نوشیدنش را داشتند آن ها را تا آخر سفر زنده نگه می داشت و تا پایان سفر باقی می ماند. پس هرچه به نظر به آب نیاز داشتند، آب دریافت نمی کردند تا وقتی خودم به آن ها بدهم. نیم ساعت استراحت، شش ساعت دیگر بی وقفه راه رفتن و بعد، خواب پنج ساعته.
نیمه شب بود، همگی به دور آتش جمع شده بودیم و در سرمای کویر می لرزیدیم. شن های زیر پایمان، حشرات گاها خطرناک و اندک گیاه هایی که توان رشد در آن جا داشتند را نگاه می کردیم. مشتی شن برداشتم و ریختنش از میان انگشتانم را تماشا کردم...ذره ذره این شن ها این دریای عظیم شن را ساخته بود. این دریا که بیابان نیز می نامیمش.
حانیه درست کنار من نشسته بود و به آتش خیره بود. می دانستم از همه ما خسته تر است. در چند روز گذشته هرچقدر زخم که می توانست درمان کرده بود و انرژی اش از همه کم تر بود. نمی دانستم چه چیزی به او بگویم که حالش را بهتر کند، پس به فشردن دستش اکتفا کردم و چیزی نگفتم. لبخند بی جانی به من زد و با هم به آتش، به شن ها و به ستاره های نورانی خیره شدیم....چه جشن نوری ساخته بودند آن ستاره ها!
صبح خیلی زود از خواب بلند شدیم، اردوگاه را جمع کردیم و به راه افتادیم. این بار آرمان پشت سر من قرار گرفته بود، سرعتم را کم کردم تا با او هم قدم شوم.
-«آرمان.»
او هم قدم هایش را سریع تر کرد و پرسید:« جان؟ ماجرا چیه؟»
کمی در ذهنم چیزهایی که می خواستم بگویم را مرتب کردم:«آوا... هنوز اون قدرا قوی نیست. ممکنه از پس کاری که باید انجام بده بر نیاد.»
هوفی کشیدم. سرم را تکان دادم. دوباره رو به آری کردم و گفتم:
« یه سوال راجب توانایی هات داشتم، تو انرژی رو جذب می کنی؟ یه کم راجبش توضیح بده.»
-« خب...من از هر منبعی انرژی می گیرم و این باعث میشه قوی تر بشم. نیرو جذب می کنم.» و شانه ای بالا انداخت.
با تردید پرسیدم:« می تونی جذب بدنت نکنیش؟ بیرون از بدنت نگهش داری؟ و شاید...هدایتش کنی؟»
متفکرانه سرش را خاراند:« فکر کنم بشه. دلیلی نیست که نشه، اما باید امتحان کنم. فکر کنم سخت باشه و نیروی زیادی ازم بگیره. برای چی اینو می خوای؟»
سرم را تکان دادم:« فعلا مطمئن نیستم، اما یه حسی بهم میگه بهش نیاز داریم. برای نفوذ.»
همان لحظه اتفاقی افتاد. اتفاقی که اگر زود تر تصویر را می دیدم شاید می شد از اتفاق افتادنش اجتناب کرد. تصویر عقرب زرد به نسبت درشتی را روی شانه آرمان به من نشان داد که دمش را بالا برد و با قدرت نیشش را فرو برد. از تصویر بیرون آمدم و با تمام سرعتی که می توانستم عقرب روی شانه اش را کنار زدم، اما دیر بود و نیش اش تا نیمه در بدن آرمان فرو رفته بود. حداقل نیمی از زهر وارد بدنش شده بود.
حانیه را صدا زدم. لرازان لرزان جلو آمد. عماد پیرهن سبک آرمان را در آورد و محل نیش زدگی نمایان شد. به همین زودی دور محل نیش بنفش شده بود و باد کرده بود. چهره آرمان پر از رنج بود و برافرروخته شده بود. حتی با وجود گرمای وحشتناک کویر، مشخص بود که او در حال سوختن از درون است. شعله های سم درونش جریان داشتند و او تنها قادر به ناله کردن بود. هانیه نقطه زخم را لمس کرد و چشمانش را بست. همزمان با ترمیم آن نقطه، رنگ از صورت حانیه پرید و دقیقا همزمان با ترمیم کامل زخم سرش گیج رفت و به زمین خورد. همه با عجله به سمتش رفتیم و من زودتر از همه سرش را در آغوش گرفتم و مقداری آب از درون قمقمه در دهانش ریختم. و بعد هم چند تا قند از کوله پشتی در آوردم، با آب مخلوط کردم و در دهانش ریختم. کم کم انرژی اش را به دست آورد و توانست از جایش بلند شود. با نگرانی به راه رفتنش نگاه کردم، و لرزشی در قدم هایش ندیدم. نفس عمیقی کشیدم.
-« ادامه مسیر بچه ها....باید تا شب برسیم.»
خورشید بالای سر ما به شدت می تابید و ساعت دوازده ظهر را نشان می داد، تابش بی رحمانه آفتاب تمام بدنمان را سرشار از عرق کرده بود و قدم هایمان به سختی از جا کنده می شد. همه ماسک ابریشمی نازک خود را روی صورت زده بودند، پس ذرات شن کمتر باعث آزار ما می شد. هر طوفان شنی که به سمت ما می آمد توسط آوار کنترل می شد و محدوده چند متری ما را خالی نگه می داشت. اما به دلیل ضعفش، بارها شده بود که لحظه ای توده انبوهی ازشن به ما برخورد کرده و صدمه کمی دیده باشیم.
اعتراضی نداشتم، همین هم غنیمت بود. گاهی می توانست زمین شنی زیر پایمان را فشرده کند تا آسوده تر استراحت کنیم. و من هم چنان فکر می کردم تا شاید ایده های دیگری برای استفاده از نیروی او پیدا کنم.
در سرم جرقه ای زده شد.
-« آوا!»
دوید تا به من برسد. نفس زنان پرسید:« چی...چی شده؟»
خم شدم و دستم را در شن ها فرو بردم. به نظرت توی چه عمقی خاک نم داره؟ می تونی اون قدری بکنی به اون بخش برسی.»
اخمی کرد که نشان می داد در حال فکر کردن است. با تردید گفت:« فکر کنم بتونم. اما به چه دردت می خوره؟ تو که نمی تونی آب رو از خاک جدا کنی! فقط یه نفر با قدرت آب می تونه...»
اما من هنوز فکر های در سر داشتم. حرفش را قطع کردم:« نه نه. تصور کن: تو همین الان هم می تونی خاک رو فشرده کنی مگه نه؟ خب... میشه یه مقدار خاک نم ناک رو جدا کنی و اون قدر فشردش کنی که آب ازش بچکه. می تونی یا نه؟»
سرش را تکان داد:« امتحان می کنم.»
زانو زد، و دو انگشتش را در عمق خاک فرو کرد.

زمین به آرامی شروع به لرزیدن کرد، و هرچه می گذشت لرزش شدید تر می شد. ناگهان حجم زیادی از شن به هوا بلند شد. آوا شن ها را به کناری انداخت، و به آرامی داخل چاله شد. دستش را با فاصله روی خاک نمدار قرار داد، مقداری خاک بیرون آمد. به آن شکل داد، تا جایی که به صورت یه کره خاکی در آمد. و بعد، کره فشرده و فشرده تر شد. کم کم قطراتی از آن شروع به چکیدن کرد، که من با عجله به سمت آن رفتم و بطری آبی را زیر آن گرفتم. قطرات تیره و گل آلود بودند، اما برای مواقع ضروری کارآمد و مفید بودند.
آوا به نظر می رسید تمام تلاشش را کرده، انرژیش تمام شده و نزدیک است از حال برود.
به همه یک ربع استراحت دادم و آوا را به کمک حانیه از چاله بیرون آوردیم.
راه زیادی باقی مانده بود، و ما می بایست تا پنج ساعت دیگر به مقصد برسیم . نمی دانستم چرا پرتال ما را انقدر دورتر از هدف رسانده بود؟ طبق نقشه ما کیلومتر ها دورتر از هدف ظاهر شده بودیم، و عجیب این بود که عماد قادر به ساخت پرتالی دیگر که به هدف نزدیک تر باشد نبود. هر دروازه ای که می ساخت در نیمه های تشکیل محو می شد. پس ما در جهت درست شروع به راه رفتن کردیم، و خوشبختانه من با دیدن اکثر خطر های پیش رو آن ها را دور می زدم و سعی می کردم امن ترین مسیر را پیدا کنم. ولی قدرت من هم ضعف های زیادی داشت و حفره های زیادی در دیدم بود. نتوانسته بودم نیش زده شدن آرمان را ببینم والان حانیه به خاطر درمان او ضعیف شده بود و خود آرمان هم ضعف زیادی داشت.
و ما می بایست تا چند ساعت دیگر به مقصد می رسیدیم. هدف ما آوردن مقداری از نور ماه بود، سیماب ماهی که سه شب قبل از ماه کامل قابل دسترسی بود. پس می بایست به نقطه ای برویم که ماه نور خود را بی واسطه به زمین می فرستد. باید به مرکز کویر می رسیدیم...
و تنها چند ساعت وقت داشتیم.

admiral
2016/03/29, 20:09
دلشوره و استرس بهم اجازه نمیداد کنار افرادی که داشتم ازشون محافظت میکردم بمونم.
همین چند ساعت پیش 3 عماد و سه سجاد به همراه شش گروه راهی شده بودن و هر گروه رو یک نفر فرماندهی میکرد.

اعظم، مهدیه، نادر و علیرضا به فرماندهی فاطمه راهی آمازون شدن.
آوا، آرمان، حانیه، عماد به رهبری حریر به سمت کویر لوت رفتن.
سارا، جواد، کیارش، رضا هم با وحید رفتن قبرستون.
شهرزادم، سعید و عذرا، مهسا وتهمورث رو برداشت و برد معبد آتنا تو یونان.
محمد مهدی، شایان، نرجس، فاطمه2، نگین، سجاد، کیاناز هم با فاطمه هم سفر شدن به سمت رشته کوه های ÷€$×¥₩£●♡○♤○》
سپهر با هادی، زهرا، شاعر و نریمان رفتن به سمت آبشار نیاگارا.
سه عماد همراه حریر، وحید و فاطمه
و سه سجاد هم همراه گروه لیلا و سپهر و شهرزاد
تنها ما در کمپ ماندیم... امیرحسین و سجاد اصلی و عماد اصلی. و محمد حسین هم که به خاطر کهولت سن و زوال مشاهیرش نرفت و من هم موندم تا از این سه فرد بیهوش محافظت کنم.
امیرحسین در داخل چادر بزرگی روی دشک نرمی دراز کشیده بود و با چشمان بسته و بدن خیس عرقش دست سجاد و عماد بیهوش شده را گرفته بود. اگر امیرحسین تمرکزش را از دست میداد آنوقت سجاد ها و عمادهای فرعی گم میشدند و شاید دیگر نمیشد آنهارا پیدا کرد و آنها قدرت پرتال سازیشان را حتی ممکن بود از دست بدهند...برای همین ضرورت تمرکز دائمی امیرحسین الزامی بود و میدونستم این فشار زیادی براش به دنبال داشت.
اما من هم دلشوره داشتم و میخواستم همراه گروه ها میرفتم از طرفی اینجا هم به من نیاز بود...من میتوانستم در صورت لزوم هر سه ی انها را درون گاری بیندازم و با محمد حسین و قدرت خودم گاری را حمل کنم.
محمد حسین در چادر بالای سر آنها نشسته بود و پاستیل ها را لیسی میکرد و درون پاکتش باز میگرداند.
- محمد حواست بهشون باشه من میرم یکم سرو گوش آب بدم بیام. از جات جم نخور اذیتشونم نکن و گرنه دونه دونه موهای سرتو میکنم...
محمد حسین جیغی کشید و هرچی دم دستش بود به سمتم پرت کرد... موهای سرش برعکس اندام هاش اگه از ریشه در میومد دیگه رشد نمیکرد!
قبل از اینکه بقیه وسایل رو هم به سمتم پرتاب کنه از چادر بیرون رفتم...
.......
از این فاصله شهر پاریس، شهری که شبهاش غرق در نور بود برای من مثل شهر مردگان بنظر میرسد، هرچند کل دنیا اینگونه بود...
نیم ساعت پیاده روی از کمپ تا اینجا منو به این تپه ای که روش کز کرده بودم رسوند.از این بالا میتونستم نمای کاملی از خیابان شانزالیزه داشته باشم.
وقتی کوچکتر بودم یکبار اینجا را دیده بودم... باشکوه ترین و زیباترین خیابان جهان را... من تقریبا روبه روی میدان کنکورد بودم و داشتم به خیابان نگاه میکردم که چطور گیاهان و درختان ساختمان ها و جداول را پوشانده اند و آسفالت های تکه تکه شده سرتاسر آن را مزین کرده بود.
در یکی از ورودی های شانزالیزه که به محله ی سنت انوره منتهی میشد، کاخ ریاست جمهوری یا همون کاخ الیزه قرار داشت. از این فاصله نمیتونستم به خوبی ببینمش حتی اگر این پوشش درختان هم نبود باز هم نمیتوانستم. نه قبلا و نه حالا نمیتوانستم آن را ببینم. قبلا تحت حفاظت ریاست جمهوری و اکنون مستامره ی زامبی ها!
خیابان ها کاملا ساکت و خاموش و بی هیچ تحرکی بودند. آنقدر آنجا روی تپه نشستم تا لحظه ی غروب خورشید نزدیک شد، وقتی که هوا به قول یک دوست قدیمی[-با به خاطر آورد گذشته آهی کشیدم-] آلبالو گیلاسی شده بود. میخواستم تمام شب را آنجا بنشیم اما باید خیلی زود برمیگشتم...فردا برمیگشتم و یکسری داخل خیابان ها میزدم اما اکنون قبل از آنکه هوا خیلی تاریک شود و راهم را اشتباهی به کاخ الیزه بیابم، باید اینجا را ترک میکردم[چقدرم که من دلم نمیخواست برم اونجا!!]
......
وقتی سردر چادر را کنار زدم با صحنه ای روبه رو شدم که فکم افتاد....
لباس های سجاد همه جا افتاده بود... محمد حسین هم روی او خم شده بود و داشت با دستگاهی شبیه به هویه که جیز جیز میکرد کاری روی بدن سجاد انجام میداد... وقتی جلو تر رفتم فهمیدم داشت او را تتو میکرد! سنکوپ کردم که دستگاه را از کجا پیدا کرده...و بعد فهمیدم...آن سری سجاد و سپهر اورا برده بودند و در یک کلوپ در لس آنجلس ول کرده بودند و حتما محمد حسین این دستگاه را از یکی از آن خالکوب زن ها کش رفته بود.
و مطمنا سجاد وقتی به هوش میآمد گردن محمد حسین را میزد بخصوص وقتی نماد پیشتاز ها را روی بدن و صورتش میدید...
البته اگر نماد پیشتاز ها بود لاقل کمی شیک و جذاب بود اما با نقاشی افتضاح محمدحسسن و دستهای پیر و لرزانش نماد بیشتر به چیزی مثل یک خر با یک چماق بجای شاخ، و دو بال که یکی اندازه بال بلدرچین و دیگری به اندازه بال شتر مرغ بود. و این خر گرامی بجای سم، پایی شبیه به پای قورباغه داشت -_-
وقتی از شوک خارج شدم پشت گردن محمد حسین را چنگ زدم و با فریاد گفتم...
داری چه [اشتباهی ^_^] میکنی؟
محمد حسین که شاید چون دیر کرده بودمیا فکر کرده مردم یا فکر کرده دیر تر میام، ترسید و با جیغ از جایش پرید منتهی در همین حین چند خط تتوی اشتباهی روی چشمها و بینی و لبهای سجاد انداخت و انگار با اینکار دفترنقاشی اش را امضا کرد !!!
دستگاه تتو را پرت کرد روی عماد و درست وسط ابروهای او فرود آمد شروع کرد به ساخت یه خال وسط ابروهاش که سریع دستگاه رو با قدرتم بلند کردم و از عماد دور کردم...
محمد حسین که مدام جیغ میزد و خودشو از من دور میکرد فش فشی کرد و چند تف به صورتم انداخت و وقتی میخواستم صورتم را پاک کنم از چادر بیرون خزید.
یکبار به سجاد نگاه کردم... بعد به جایی که ممد در رفته بود...دوباره سجاد... رو مو کردم اونور و گفتم.
ممد خدا لعنتت کنه.
سجاد هم منو بخاطر بی مبالاتی در محافظت ازش دو شقه میکرد و هم محمد حسینو.
بدبختانه من کسی نبودم که شقه هایم دوباره ترمیم شود...

ThundeR
2016/04/06, 21:53
امیر کسرا, [06.04.16 21:47]
//مجید خدا بگم چیکارت نکنه که همه داستاناتو ما باید بنویسیم ((84)) (امیرکسرا)//
صدای جیغ شنیدم!
همیشه هرچیزی که نیاز داشتم در آخرین لحظه خودشو نشون میداد... و جیغ همون چیزی بود که دنبالش داشتم کوچه به کوچه ی شهر تهران رو زیر و رو میکروم.
جیغ این روزها تنها نشانه ی یک انسان بود!
از زمانی که قدرت های پیشتازی را فدا کردم و ازای آن قدرتهای اهریمنی را بدست آورده بودم حواسم تقویت شده بود. بوی خون و انسان ها را بهتر حس میکردم و همینطور بوی نفرت انگیز پیشتاز ها رو... اونها برای چشمان من خیلی درخشان بود و تحمل کردنشون سخت بود...
هوا را بو کشیدم و ترس و وحشت و عرق یک نوجوان را از چندین خیابان دورتر حس کردم...دقایقی بعد با قدرت دویدن تقویت شده ام آنجا بودم.
اگرچه برای بدست آوردن این قدرت بهایی پرداخته بودم؛ قدرت و دستم را. که اکنون ارباب در ازای دست راستم یک چنگال سیاه و قدرتمند هدیه داده بود.
پوست دست راستم سیاه و چرمین با فلس هایی براق بود...
قدرتم جادوی خالص بود...من میتوانستم هرنوع جادوی اهریمنی انجام دهم...البته نه هرنوعی...و فعلا هم برای انجام حتی جادوهای کوچک به خون نیاز داشتم. خون انسان یا حتی پیشتاز.
در انتهای کوچه راه پسرک را مسدود کردم... پسرک چون از ترس عقبش فرار میکرد مرا ندید و با سر به بغلم افتاد... او را صاف نگه داشتم...
لحظه ای فکر کرد من زامبی بودم و میخواست از دست من هم فرار کند.
-چیزی نیست پسر جون منم آدمم مثه خودت
کمی خیالش راحت شده بود که نگاهش با دستم تلاقی کرد
- هی چیزی نیست...من دکترم و پادزهر رو به خودم تزریق کردم...متاسفانه کمی دیر تزریق کردم و دستم به حالت اول برنگشت...اما باز بهتر از کاملا زامبی بودنه مگه نه؟
پسر که صورتش روشن شده بود فریاد زد
-تو میتونی درمانشون کنی؟
-البته که میتونم بچه جون...حالا کیو میخوای درمان کنی؟ راستی از چی فرار میکردی؟
پسر که تازه متوجه شده بود داشته فرار میکرد خواست به کارش ادامه بدهد که با نگه داشتن یقه اش متوقفش کردم.
-کجا میری؟ هرجا بری اونا پیدات میکنن...یکم دور تر چندتاشونو دیدم ... اونا به من کاری ندارن من یجورایی...راستش یجورایی میتونم انگار کنترلشون کنم نمیدونم چطوری ولی فقط بدون کنار من جات امنه...حالا بگو چیشده؟
-پدر مادرم ..اونا زامبی شدن و دنبال منن...من نمیخواستم بهشون آسیب بزنم ولی دست پدرمو...
اشک ها راه گلویش را سد کردند. اورا بغل کردم و گفتم.
-هششش...نگران نباش...با هم درستش میکنیم.


بله با هم درستش میکنیم!!!


مدتی نگذشت که سر و کله ی دو زوج زامبی پیدا شد... مردی که دستش تقریبا از مچ قطع شده بود ولی هنوز از طریق چند رگ و تاندون از مچ آویزان بود و خون پس میزد.
زنی با لباس های پاره پاره و فکی پاره شده روی صورتش.
آنها کمی دور تر از ما ایستادند و سرهایشان یکوری کردند تا مارا بررسی کنند. پسرک را پشتم بردم و به سمت زامبی ها گفتم.
-ولش کنید... وگرنه...
خودشون میدونستن وگرنه چی...من از طریق ارتباط ذهنیم بهشون فهموندم که اگه از دستور مافوقشون سرپیچی کنن چه بلایی سرشون میاد...این زامبی شاید به نظر همه بی مغز برسند اما من میدانستم که باید با چه کسی درونشان صحبت کنم که به اندازه ی کافی عاقل باشد!
آنها اطاعت کردند و همانجا ایستادند.
-خب پسرجون...دیدی کاریت نداشتن؟...من دیگه باید برم مراقب خودت باش.
-صبر کن آقا ...تورو خدا منو تنها نزارید...منو با خودتون ببرید...قسم میخورم هرکار بگی بکنم... همه کاراتونو انجام میدم...التماستون میکنم...توروخدا
-بسته پسر جون... من ماموریت سختی دارم...باید بشریت رو نجات بدم...باید واکسن بسازم...باید بیشتر آزمایش انجام بدم و این کارا خیلی خطرناکه...این یعنی باید زیاد وقتمو با زامبیا بگذرونم...مطمنی میخوای بخشی از این عملیات نجات باشی؟ ممکنه به قیمت جونت تموم بشه.
-من مطمنم آقا...تورو خدا ...بهتون التماس میکنم
-خیلی خب خیلی خب اینقدر اصرار نکن باشه میتونی همراهم بیایی. من ازت حسابی مراقبت میکنم. تو تنها بازمونده ی این شهری...
و بسیار برای من ارزشمندی! البته اینو به زبون نیوردم.
---------------
داخل چادر من و پدر پسرک بودیم. کاسه را برداشتم و جلوی پدر پسرک که زامبی شده بود بردم.
با ذهنم بهش فهموندم که چی میخوام ازش و اون فورا اطاعت کرد. چاقویی را برداشت و داخل سینه اش فرو کرد. آنرا بیرون کشید و بعد با دست سالمش لبه های زخم را باز کرد. وقتی دنده هایش نمایان شد دوتا از آنهارا گرفت و با زوری محکم آنهارا شکاند و بیرون انداخت.
حتی یک پلک هم نزده بود.
سپس دستش را داخل تر بین فواره ی خون سیاه و غلظ که فورا لخته میشد برد و بعد از کمی کاوش جسمی جگری را پیدا کرد و با فشاری آنرا از جایش در آورد و با فشاری شدید تر رگ و پی های متصل کننده اش را جدا کرد و قلب در حال تپشش را به سمتم گرفت.
قلب و مغز تنها اندام های واقعی این موجودات بودند. فورا قلب را از دستش گرفتم


امیر کسرا, [06.04.16 21:47]
و فرو افتادن مرد را تماشا کردم که چقدر سریع نقش بر زمین شد.
خونی تیره از همه جای سینه ی دریده شده اش لجن وار بیرون میریخت.
از میان خون ها گلوله ای به رنگ سیاه ترین کابوس ها بیرون آمد و خیلی زود چادر را به مقصد میزبانی جدید ترک کرد.
بدون این میهمانان، میزبانان عملا مرده بودند.
برای همین چیزی نگذشت که زامبی جلوی چشمم به کپه ای لجن فاسد شده و خوشبو تبدیل شد.(بو برای من فرق میکنه با بوی های مطبوع برای انسانها)
این بهترین قسمتش بود چرا که اگر کسی سعی میکرد این انگل هار را خارج کند شخص فاسد میشد و اگرهم اینکار را نمیکرد...خب فکر نکنم درهرصورت مهم باشه!
قلب را درون دستم فشردم و خون لجن رنگش را تا آخر تخلیه کردم.
اندام را پرت کردم تا در کنار بقیه قسمت های بدن فاسد شود.
خون سیاه و غلیظ را روی میز گذاشتم و چند قطره از خونم به آن اضافه کردم.
خون قرمز تیره ام با صدای چلس و ولزی با خون سیاه ترکیب شد.
---------------
-سهند، تو مطمنی میخوای امتحانش کنی؟
-آره من بهت اطمینان دارم... مدتها روش کار کردی...و روی خودتم جواب داده...چرا روی من جواب نده؟ بعدم تو گفتی این فعلا روی زامبی های کامل شده اثر نداره...پس من آخرین گزینه ام.
-اما من...
- دکتر...تو جون منو نجات دادی. من حاضرم جونمم برات بدم...من میخورمش.
تظاهر کردم که از این کار خوشم و نمیاد با بی میلی ظاهری کاسه را به دست پسرک دادم.
او باید خودش با میل خودش آنرا میخورد تا جادو اثر کند.
کاسه ی خالی را به دستم داد. اخم هایش در هم رفته بود و مدام بخاطر مزه ی بد آن (هرچند بنظر من مثه بیفتک بود...یا قارچ سوخاری با پنیر اضافه موزارلا) سرفه کرد.
سرفه کنان گفت
-حالا چی میشه؟
-حالا باید روی اون تخت سنگی دراز بکشی و استراحت کنی... خیلی زود اثر میکنه.
- از کجا باید بفهمم اثر کرده؟
-خودت به موقعش میفهمی پسرجان...میفهمی.
و به داخل چادرم برگشتم در حالی سهند روی تختی سنگی درون کوچه ای که بعنوان پایگاه انتخاب کرده بودیم در هوای باز دراز میکشید.
---------------
بعد از کمی چرت وسایلم را درون ساکی ریختم و از چادر بیرون رفتم تا سهند را چک کنم.
-سهند بیدار شو... پاشو
- سلام... وای چقدر خواب بودم؟
- کمتر از دو ساعت. هوا داره تاریک میشه...
-فکر میکنید عملی شده؟
- بستگی داره.
-به چی؟
- با من بیا بریم تو چادر تا بهت بگم.
سهند چند لحظه ی دیگر روی تخت به حالت دراز کش ماند. سپس ناله کرد.
- چه اتفاقی افتاده؟...دکتر...نمیتونم از جام بلند شم...انگار دیگه...انگار فلج شدم...دست و پاهام به حرفم گوش نمیدن.
- خب پس عمل کرده.
-این موقتیه دیگه؟ من که تا آخر عمر اینطوری فلج نمیمونم؟ دکتر؟؟
ترس چشمان پسرک را گشاد کرد
-نه سهند... تو زیاد فلج نمیمونی...این موقتیه...مثل زندگی انسانیت.
سهند نفسی از سر آسودگی کشید و بعد ناگهان متوجه معنی حرف شد.
قبل از آنکه حرف دیگری رد بدل بشه شروع کردم به در آوردن لباسهایش.
-چیکار میکنی؟ داری چیکار میکنی دکتر؟ چرا داری لباسامو درمیاری؟
وقتی کاملا لخت شد دستهایش را از هم باز کردم تا بدنش به فرم صلیب دربیاید.
سپس از درون ساک ابزار هایی بیرون اوردم که پسرک با دیدن آنها شروع به نفس نفس زدن کرد.
میخ اول را روی کف دست راستش گذاشتم و کوبیدم.
ضجه های دردآلودش را نادیده گرفتم و بی توجه به خونی که از دستهایش روی سنگ خاکستری میچکید، دست چپش را هم به همین شکل به سنگ دوختم.
پسرک از بس زور زده بود تا تکان بخورد تمام مویرگ های چشمش را پاره کرده بود و الان چند دقیقه بود خون گریه میکرد نه اشک.
-خواهش میکنممممممم. ....توروخدا.....
-اهه چرا خفه نمیشی؟
خواستم پارچه ای در دهانش بزارم که سعی کرد دستم را گاز بگیرد...کاش دارو زبانش را هم فلج میکرد....زبان!!!
با یک گیره دهانش را باز کردم و زبانش را از ته حلقش بیرون کشیدم.
لخته های خون مثل فواره از دهنش بیرون میریخت و رو به خفه شدن بود...هرچند بخاطر ماده ای که خورده بود نمیمرد و تا اخر مراسم احضار زنده میماند.
چاقو را وارد نافش کردم و از آنجا تا زیر گردنش چاقو را کشیدم تا شکافی سرتاسری پدید آمد. با سه گیره ی جراحی بین دو شکاف را باز گذاشتم...وقتی خون درونش حسابی تخلیه شد در کیف دست کردم و قوطی ای بیرون آورد.... تمام خاکستر درون قوطی را داخل بدن پسرک خالی کردم و با جادوی درونم آنرا آتش زدم...
خاکستر مثل بنزین درون پسر آتش گرفت... درون او میسوخت و پسر درد میکشید...فریاد هایش به خرخرهایی مسدود شده توسط لخته های خون درون گلویش تبدیل شده بود.
دود غلیظ و سیاهی که از سوختن اندام های داخلی بدنش بلند میشد آسمان دم غروب را کاملا تاریک کرد.
دستم را بلند کردم و کلمات را به زبان اهریمنی باستانی ادا کردم.
کالا نی سیزا کاتورا...لیرانی...
با گفتن کلمات آتش درون پسرک به رنگ قرمز تبدیل شد و کمی فرو کش کرد.
درون دود سیاه رنگ صورتی که فراخوانده بودم داشت کم کم شکل میگرفت. تنها صورتش...
بازه


امیر کسرا, [06.04.16 21:47]
م او.
ماگورا؛ یکی از فرماندهان ارتش ارباب بود...و متاسفانه مافوق من.
چهره اش شبیه به گرازی بزرگ بود که یکی از عاج های گوشه ی لبش ترک عمیقی داشت... دندان های نامنظم و بزرگش سرتاسر دهان بسیار بزرگش را پوشانده بودند. شاخ هایی مثل بوفالو از پیشانی او بیرون زده بود.
با نفسی عمیق صحبتم رو آغاز کردم.
-جناب ماگورا، خواسته های ارباب انجام شده...من قصرو نابود کردم...اونا الان رها شدن و خیلی هاشون تو آتش سوزی و خیلیا دیگه توسط زامبی ها کشته شدن...تعداد کمی از اونها مونده....
-اونا هیچ شانسی در برابر خواسته های ارباب ندارن...اون فانی ها محکوم به شکستن... تو ماموریتتو به خوبی انجام دادی...بهت پاداش داده خواهد شد. اونا رو به حال خودشون رها کن، ماموریت تو به اتمام رسیده.
- ولی ...اونا الان تو پاریسن و کت...کتابب دست اوناس...اگه اونا بتونن...یعنی شاید یه راهی پیدا کنن..این بد نیست؟ منظورم اینه که ... بهتر نیست این احتمال هرچند کوچک رو هم در نظر بگیریم که ممکنه اونا بتونن دروازه رو باز کنن؟
- تو به خواسته های ارباب شک داری؟...به یاد داشته باش که ارباب همیشه به اونچه که میخواد میرسه... پیشتاز ها و انسان ها دیگه هیچ شانسی ندارن...همه چیز تموم شده...اونا نمیتونن برنده بشن، هیچوقت! اونارو به حال خودشون رها کن...
تصویر سو سو زد و محو شد.
برخلاف خواسته ی اون گراز، من دوست داشتم همه ی اون پیشتازی هارو نابود کنم... من هیچ حسی نسبت بهشون نداشتم تمام چیزی که میخواستم خون و قدرت اونها بود، با ریختن خون اونها، قدرت من بیشتر میشد، با حذف کردن اون دشمنان جایگاه من نزد ارباب پر رنگ تر میشد... کارهای زیادی با اونها داشتم و باید خیلی زود به سمت پاریس حرکت میکردم...


متوجه جسد سوخته ی پسرک شدم... اگرچه تقریبا کاملا به کربن تبدیل شده بود اما هنوز جان داشت و تکان میخورد... مایع ژلاتینی و سفید رنگی که قبلا چشمهایش بود از گونه هایش سرازیر بود...
او را رها کردم تا به همان حال تا ابد درتنهایی خودش همانگونه زجر بکشید، او دیگر هیچوقت نمیمرد...هیچوقت.

JuPiTeR
2016/04/07, 20:44
راوی: امیرحسین
زمان: روز دوم ماموریت ها
مکان: کویر
افراد داخل داستان: عماد، سجاد، فاطمه، امیرکسرا، موی خواهر مرده
اتفاقات مانند آنچه‌گذشت سریال‌ها جلوی چشمانم می‌گذشت
زلزله...اخطار...شیپور...آتش...ز امبی...بیابان...سخنرانی...پیم ن
به شدت در فکر بودم و اصلا به اطراف توجه نمی‌کردم ولی وقتی دیدم بچه‌ها دارن می‌رن و خونشون رو میریزن به خودم اومدم و رفتم و پیمان بستم
بعد دوباره به فکر فرو رفتم
فاطمه صدایم کرد: �امیرحسین؟�
نگاهش می‌کنم
فاطمه:�چرا هیچ عکس‌العملی نشون نمی‌دی؟�
-نمی‌تونم
فاطمه:�همه شک زده‌ایم، ولی تو حالتت فرق داره.�
-آره چون فرق داره
فاطمه: �چته؟�
جواب نمی‌دم
فاطمه عصبانی می‌شود:�امیرحسسسسینننن می‌گی چته یا جور دیگه بپرسم؟�
-وقتی داشتیم از قصر میومدیم بیرون...
- خب؟
-عذرا رو دیدم...میدونی ک گاهی یجورایی...جن زده می‌شه...یقمو گرفته بود و با چشما بسته و صدای یه مرد که انگار داشت از طریق عذرا حرف میزد گفت: "خودت رو آماده کن، وقتی موقعش شد باید عزیزانتو قربانی کنی."...بعد یاد اون روزی که قدرت حریر رو دزدیده بودم افتادم چندتا از پیش‌گویی‌ها رو یادم اومد، گفته بودم بهت فقط یه قسمت‌هایی ازش رو یادمه، تمام چیزایی که یادم اومد به حقیقت تبدیل شدن از بقیه‌اش می‌ترسم
فاطمه وا رفت، چون می‌دانست درباره چه حرف می‌زنم.
ولی من یک پیشگویی دیگر هم را بیاد می‌آوردم و به شدت از آن می‌ترسیدم، فاطمه غرق در خون جلو پای من افتاده بود.
فاطمه:�بنظرت...موفق می‌شیم؟�
- نمی‌دونم، باید امیدوار باشیم
-----
بچه‌ها گروه‌بندی شدند و من باید قدرتم را بین سجاد و عماد کانال می‌زدم
به تمرکز سختی نیاز داشتم
قدرت حقیقی من، قدرت دزدی بود. یعنی می‌توانستم برای مدتی قدرت دیگران را بگیرم، نیازی نبود حتما به پوست آن‌ها دست بزنم ولی باید حتما با نقطه از بدنشان مرتبط باشم، اگر جدا می‌شدم ازشون فقط دقیقه‌ای بعد قدرت غیب می‌شد.
قدرت تمام افراد قصر را حداقل یکبار دزدیده بودم تا بتوانم با قدرت‌هایشان آشنا شوم
بعضی از قدرت‌ها باید چندبار می‌دزدیدم تا بتوانم کنترل داشته باشم
متوجه شده بودم من میتوانم از تمام ظرفیت بچه‌ها استفاده کنم ولی خودشان محدودیت‌هایی داشتند
از نظر خودم سخت‌ترین قدرت ماله سپهر بود، چجوری دیوانه نشده بود برایم جای سوال دارد و همین‌طور حریر...




درحقیقت من خواهر کوچکتری داشتم...خیلی وقت پیش، اون قدرت دروئیدیسم داشت اما بعد از اون ماجرای وحشتناک...
خواهر من فوت کرد و من خودمو مقصر می‌دونستم. من مثل خواهرم خاص نبودم و برای همین من زنده موندم اما خواهرم...
مدت‌ها گذشت و من بزرگ شده بودم و خیلی وقت بود که از خانه پدری رفته بودم، اما یک روز به آنجا برگشتم. بعد از فوت خانواده همه جای خانه زجر آورد و سوت و کور بود...تار عنکبوت سرتاسر خانه را گرفته بود. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم به اتاق خواهرم رفتم.
درکمال تعجب در آن اتاق تاریک و خاک گرفته پیچک‌هایی شاداب را دیدم که درون اتاق را کاملا پوشانده بود. بدون وجود نور و هیچ پنجره‌ای! بدون وجود یک قطره آب...این همه سال!
بعد از کلی گشت و گذار متوجه دسته مویی طلایی رنگ کف اتاق شدم، همانجایی که ریشه‌های گیاهان از کف زمین سر برآورده بودند. قدرت خواهرم حتی بعد از مرگش هم زنده مانده بود...نمی‌دانم چرا اما آن را برداشتم و حلقه کردم و با بندی به گردن انداختم... و از آن به بعد حلقه‌ی کوچک موی او همیشه با من بود - آن روز که مبارزه تمرینی با سپهر داشتم فهمیدم که قدرت دروئدیسم تماس با حلقه مو خواهرم است- بعد از آن روز خواب‌های من شروع شد که مرا به سمت قصر هدایت کردند...فراخوان‌هایی که هر پیشتازی حداقل یک بار آن‌ها را شنیده یا دیده...
---
بعد از این‌که کلون‌ها را ساختم
ذهنم شش تکه شد
به لطف سپهر می‌توانستم از پسش بر بیایم ولی کار بسیار سختی بود و اگر تمرکزم بهم می‌ریخت کل ارتباط قطع می‌شد
ابتدا که تمرکزم کم بود و هنوز نتونسته بودم خودم را کاملا وقف دهم پورتال‌هایی که باز کردم دورتر از جای مورد نظر بود، می‌خواستم یکی دیگر باز کنم ولی با خودم گفتم باید با محیط آشنا بشن و اصلا شاید اگه نزدیک باشن مشکلی پیش اومد
بخاطر همین در طول راه نزاشتم پورتالی جدید باز کنند
اوایل کنترل هر شش نفر با من بود
تا سجادها و عمادها تونستن کنترل رو بر عهده بگیرن ولی خنگ میزدن
کنترل را به آن‌ها دادم ولی نمی‌زاشتم باهم ارتباطی داشته باشند و گاهی دخالت می‌کردم
کلون‌هایی که با بچه‌ها رفته بودند مثه عروسک‌های خیمه شب بازی شده بودند
وقتی کنترل را بدست گرفتند تونستم صداهای دور و برم را بشنوم
صدای جر و بحث امیرکسرا با محمدحسین را شنیدم خیلی خنده‌دار بود
ولی هنوز نمی‌تونستم ببینم یا تکون بخورم
بحث آن‌ها سر چیزی بود..محمدحسین سجاد رو چیکار کرده بود.
صدای جیغ و داد محمدحسین را شنیدم و نگران شدم
باید کاری می‌کردم
فکری به ذهنم رسید
کلونی از خودم ساختم، و کانال ارتباط عمادها با عمادها و سجادها با سجاد را باز کردم
در همان لحظه تمام کلون‌ها سکندری خوردند
با کلونم دور و بر را نگاه کردم و خودم و سجاد و عماد دراز به دراز افتاده بودیم
سریع بیرون رفتم و دیدم کسی حمله نکرده
امیرکسرا با دیدنم متعحب شد و سریع کنارم آمد
فکر می‌کرد بلایی سر بقیه آمده و وقتی گفتم من هم کلون‌ام به داخل چادر رفتیم و گزارشی از وضعیت گروه‌ها به او دادم
امیرکسرا هم گفت در این مدت چه شده است و از اکتشاف محل دروازه گفت
باید کاری می‌کردیم
کلون‌ها را باید جایی می‌بردیم نمی‌شد به محمدحسین سپاردشان
گاهی واقعا خردمند بود و بقیه موارد خنگ می‌زد و احتمال غش کردنش هم بود
بنابراین امیرکسرا پیشنهاد داد اورا هم ببریم شاید جایی بدرد بخورد
اما با این حال باید امنیت ورژن‌های اصلی خودم، عماد و سجاد را فراهم می‌کردیم
فکری به ذهنم رسید و امتحانش کردم
جواب داد، درخت‌هایی اطراف چادر در آمدند و رشد کردند
کیپ هم درخت‌ها را قرار دادم به طوری که هیچ راهی به داخل محوطه درخت‌ها نبود
و درخت‌ها چادر را محاصره کرده بودند، از آسمان هم راهی نبود ، با پیچک‌ها راهش را بسته بودم
به ورژن‌های اصلیمان هم حانیه سرمی وصل کرده بود، سرم‌ها را عوض کرده بودیم
و وقتی از امنیت ورژن‌های اصلی اطمینان حاصل کردیم
به سمت موزه رهسپار شدیم

Percy Jackson
2016/04/07, 20:48
راوی : عماد
روز دوم ماموریت
کویر
قضیه خیلی پیچیده شده بود. من و یکی از بچه ها به اسم سجاد را صدا کردند. بعد امیرحسین دست ما را گرفت و چشمانم بسته شد. حس میکردم چیزی از من بیرون کشیده شد و بعد ... پوفففف! ناگهان کنار دو کپی از خودم و سه سجاد ایستاده بودم!!! ولی این بار فرق میکرد. خیییلی فرق می کرد. این بار من خودم یه کپی بودم!!!
حتی اگر کسی مثل من قابلیت کپی ساختن از خودش به تعداد زیاد و اینجور کارها را داشته باشد، باز هم جلوی شوکه شدنش وقتی خود بیهوشش و یک ادم دیگر در سه جلد رو روبخ روش می بینه، گرفته نمی شه!!!!
از شدت شوک نمی تونستم حرف بزنم! بعد دیدم که بقیه عماد ها و سجاد ها(!) جلوی خود یک پرتال درست کردند و شوکه شدنم چند برابر شد! و وقتی خودم هم بی اختیار یک پرتال احضار کردم ...خب تقریبا نزدیک بود از شوک و ترس بمیرم! هرطور که بود ذهنم را سر و سامان دادم و با گروهم که متشکل بود از یکی از عماد ها -که خودم بودم(!!)- و حریر و حانیه و آرمان و آوا ( عضوی جدید) مجهز شدیم و وارد پرتال شدیم و سر از کویر لوت در اوردیم!
طبق نقشه ای که دست حریر بود ما حدود چند کیلومتر دورتر از هدف اصلی سر در آورده بودیم. اما خب تقصیر من نبود!... این اصلا قدرت من نبود. و خیلی جالب کاشف به عمل آمد که من فقط همان یک بار توانستم پرتال بسازم!
روز اول با سختی گذشت. و روز دوم هم دست کمی از آن نداشت. واقعا طاقت فرسا بود. آرمان را عقرب نیش زد و حانیه هم برای درمانش انرژی زیادی گذاشت. با این که بعدش به نظر مثل قبل سالم بود ،ولی احساس میکردم که خیلی خسته شده. آوا هم انرژی زیادی برای گرفتن آب از خاک صرف کرده بود و معلوم بود نای قدم زدن ندارد.
خیلی از خودم بدم میامد که قدرت پرتال باز کردنم نیمه کاره است و زیاد به درد بخور نیست؛ حتی نمی توانستم از قدرت خودم استفاده کنم تا کپی هایی را به دور کویر بفرستم تا اطلاعات بدست بیاورند. هر دو را بار ها امتحان کردم، اما همه پرتال ها نیمه کاره محو می شدند و هیچ کپی ای هم در کار نبود. کمتر از پنج ساعت وقت داشتیم و معلوم بود که راه زیادی در پیشه. حریر با پیشگویی هایش کمک می کرد تا خطر ها را دور بزنیم و در وقت صرفه جویی کنیم.
وسط بیابان بودیم و آفتاب به شدت ما را می سوزاند. تشنه هم بودیم اما باید در مصرف آب دقت می کردیم تا ذخیره داشته باشیم. شن های زیر پایمان آنقدر داغ بود که می شد رویشان نیمرو درست کرد، البته به شرطی که داخل شن ها فرو نرود!! باد هم لحظه به لحظه بیشتر می شد.
از حریر پرسیدم: دقیقا دنبال چی می گردیم؟؟
حریر بلند داد زد : چی؟
بلندتر پرسیدم: دقیقا دنبال چی می گردیم؟؟
- یه چیزی به اسم سیماب ماه... همون نور ماهه که به شکل مایع در اومده و فقط سه شب قبل از ماه کامل فابل دسترسیه!
- حالا چرا این نقطه کذایی که توش نور ماه داره باید وسط کویر باشه؟؟!!
- من چه می دونم! انقدر غر نزن!
- باشه، باشه.
حوصله بحث کردن نداشتم. دونه های شن به خاطر باد شدیدی که وزیدن گرفته بود به صورتم می خورد و اعصابم را خرد کرده بود.
باد همینطور شدید تر میشد تا جایی که دیگر مطمئن شدم داخل یک طوفان شن گیر افتادیم. بلند فریاد زدم: دنبال یه چیزی بگردین... یه چیزی رو محکم بچسبین. و دنبال یه شاخه چوب یا هر چیز دیگه گشتم.
حریر بلند داد زد : عمااااد مواظب بااش! اما کمی دیر بود. درست در همون لحظه حس کردم که زمین زیر پایم خالی شد و سقوط کردم و روی شن های داغ افتادم. پس از چند ثانیه متوجه جسمی که از بالا به سمتم می آمد شدم و حانیه روی من افتاد. احساس می کردم که دنده هایم خورد شد ولی خدا رو شکر سالم بودم. بلند داد زدم : آآآخ حانیه در جواب چیزی گفت که من نشنیدم.
به شکمم دست کشیدم و طناب را پیدا کردم و کشیدم و بعد متوجه شدم که طناب پاره شده و من و حانیه از بقیه جدا شدیم. طوفان هنوز ادامه داشت. بلند داد زدم : بچه هااااااا. اما جوابی نیامد. کمی صبر کردم. مجبور بودم صورتم را با دست هایم بپوشانم تا شن هایی که باد حمل می کرد به صورتم نخورند. حانیه هم کنار من نشسته بود و از برخورد شن ها با صورتش جلوگیری می کرد.
بلند تر داد زدم: حرییییییر! آرمااان. باز هم جوابی نیامد. بعد از حدود 5 دقیقه در همان وضعیت صدای ضعیفی شنیدم. حریر بود. داد میزد که سر جایمان بمانیم تا طوفان تمام شود. این ها را نشنیدم ولی حدس زدم که منظورش همین است!
حدود 20 دقیقه گذشت تا طوفان آرام آرام خوابید و توانستم اطرافم را ببینم. وقتی بلند شدم دیدم که داخل یک دره شنی گیر افتادیم. حانیه رنگش پریده بود و به نظر ضعف کرده بود. سعی کردم کمی از تپه بالا بروم. اما شن زیر پایم را خالی میکرد و دوباره به پایین بر می گشتم. داشتم فکر می کردم چطور می توانیم از این مخمصه خلاص شویم که صدای حریر آمد: حانیه! عماد! و بعد از چند لحظه دیدمش. بلند داد زدم : اینور! پایین نیاین!
حریر هم من را دید. داد زدم : ما نمی تونیم بیایم بالا. شن ها زیر پامون رو خالی می کنن!
حریر کمی فکر کرد و بعد به آوا چیزی گفت. آوا دوتا دستش رو جلو آورد. حس کردم که شن های بین ما کمی جابجا شدند و تغییر کردند. کمک کردم تا حانیه از جا بلند شود و بعد از روی زمینی که آوا برای ما سفت کرده بود بالا رفتیم. از رنگ آوا معلوم بود که خیلی انرژی مصرف کرده و آرمان هم از روز قبل بهبود کامل نیافته بود.
به حریر گفتم: طناب پوسیده بود. باید از این به بعد حواسمون رو جمع کنیم. بعد یه نگاهی به سه عضو دیگه گروه کردم و گفتم :فک کنم به یه استراحت هم نیاز داشته باشیم. حریر متوجه شد و گفت: با این که وقت کمه ولی یک ربع استراحت می کنیم.
و همون لحظه همه به خودمان اجازه دادیم که روی زمین ولو شویم. بعد از یک ربع دوباره به راه رفتن ادامه دادیم. امیدوار بودم هر چه سریع تر به هدف و یا حداقل یه منبع آب برسیم تا بتوانیم قدرتمان را به دست بیاوریم.
همین طور در حال راه رفتن بودیم که اتفاق عجیبی افتاد. یه لحظه حس کردم تمام نیرویم از بدنم بیرون کشیده شد و درد خیلی شدیدی در سرم احساس کردم. با زانو روی زمین افتادم و همه چیز تار شد و سیلی از اطلاعات به داخل مغزم هجوم آورد.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

راوی : عماد
روز دوم ماموریت
کویر
قضیه خیلی پیچیده شده بود. من و یکی از بچه ها به اسم سجاد را صدا کردند. بعد امیرحسین دست ما را گرفت و چشمانم بسته شد. حس میکردم چیزی از من بیرون کشیده شد و بعد ... پوفففف! ناگهان کنار دو کپی از خودم و سه سجاد ایستاده بودم!!! ولی این بار فرق میکرد. خیییلی فرق می کرد. این بار من خودم یه کپی بودم!!!
حتی اگر کسی مثل من قابلیت کپی ساختن از خودش به تعداد زیاد و اینجور کارها را داشته باشد، باز هم جلوی شوکه شدنش وقتی خود بیهوشش و یک ادم دیگر در سه جلد رو روبخ روش می بینه، گرفته نمی شه!!!!
از شدت شوک نمی تونستم حرف بزنم! بعد دیدم که بقیه عماد ها و سجاد ها(!) جلوی خود یک پرتال درست کردند و شوکه شدنم چند برابر شد! و وقتی خودم هم بی اختیار یک پرتال احضار کردم ...خب تقریبا نزدیک بود از شوک و ترس بمیرم! هرطور که بود ذهنم را سر و سامان دادم و با گروهم که متشکل بود از یکی از عماد ها -که خودم بودم(!!)- و حریر و حانیه و آرمان و آوا ( عضوی جدید) مجهز شدیم و وارد پرتال شدیم و سر از کویر لوت در اوردیم!
طبق نقشه ای که دست حریر بود ما حدود چند کیلومتر دورتر از هدف اصلی سر در آورده بودیم. اما خب تقصیر من نبود!... این اصلا قدرت من نبود. و خیلی جالب کاشف به عمل آمد که من فقط همان یک بار توانستم پرتال بسازم!
روز اول با سختی گذشت. و روز دوم هم دست کمی از آن نداشت. واقعا طاقت فرسا بود. آرمان را عقرب نیش زد و حانیه هم برای درمانش انرژی زیادی گذاشت. با این که بعدش به نظر مثل قبل سالم بود ،ولی احساس میکردم که خیلی خسته شده. آوا هم انرژی زیادی برای گرفتن آب از خاک صرف کرده بود و معلوم بود نای قدم زدن ندارد.
خیلی از خودم بدم میامد که قدرت پرتال باز کردنم نیمه کاره است و زیاد به درد بخور نیست؛ حتی نمی توانستم از قدرت خودم استفاده کنم تا کپی هایی را به دور کویر بفرستم تا اطلاعات بدست بیاورند. هر دو را بار ها امتحان کردم، اما همه پرتال ها نیمه کاره محو می شدند و هیچ کپی ای هم در کار نبود. کمتر از پنج ساعت وقت داشتیم و معلوم بود که راه زیادی در پیشه. حریر با پیشگویی هایش کمک می کرد تا خطر ها را دور بزنیم و در وقت صرفه جویی کنیم.
وسط بیابان بودیم و آفتاب به شدت ما را می سوزاند. تشنه هم بودیم اما باید در مصرف آب دقت می کردیم تا ذخیره داشته باشیم. شن های زیر پایمان آنقدر داغ بود که می شد رویشان نیمرو درست کرد، البته به شرطی که داخل شن ها فرو نرود!! باد هم لحظه به لحظه بیشتر می شد.
از حریر پرسیدم:« دقیقا دنبال چی می گردیم؟؟»
حریر بلند داد زد : « چی؟»
بلندتر پرسیدم:« دقیقا دنبال چی می گردیم؟؟»
- یه چیزی به اسم سیماب ماه... همون نور ماهه که به شکل مایع در اومده و فقط سه شب قبل از ماه کامل فابل دسترسیه!»
- حالا چرا این نقطه کذایی که توش نور ماه داره باید وسط کویر باشه؟؟!!
- من چه می دونم! انقدر غر نزن!
- باشه، باشه.
حوصله بحث کردن نداشتم. دونه های شن به خاطر باد شدیدی که وزیدن گرفته بود به صورتم می خورد و اعصابم را خرد کرده بود.
باد همینطور شدید تر میشد تا جایی که دیگر مطمئن شدم داخل یک طوفان شن گیر افتادیم. بلند فریاد زدم:« دنبال یه چیزی بگردین... یه چیزی رو محکم بچسبین.» و دنبال یه شاخه چوب یا هر چیز دیگه گشتم.
حریر بلند داد زد :« عمااااد مواظب بااش!» اما کمی دیر بود. درست در همون لحظه حس کردم که زمین زیر پایم خالی شد و سقوط کردم و روی شن های داغ افتادم. پس از چند ثانیه متوجه جسمی که از بالا به سمتم می آمد شدم و حانیه روی من افتاد. احساس می کردم که دنده هایم خورد شد ولی خدا رو شکر سالم بودم. بلند داد زدم :« آآآخ» حانیه در جواب چیزی گفت که من نشنیدم.
به شکمم دست کشیدم و طناب را پیدا کردم و کشیدم و بعد متوجه شدم که طناب پاره شده و من و حانیه از بقیه جدا شدیم. طوفان هنوز ادامه داشت. بلند داد زدم :« بچه هااااااا.» اما جوابی نیامد. کمی صبر کردم. مجبور بودم صورتم را با دست هایم بپوشانم تا شن هایی که باد حمل می کرد به صورتم نخورند. حانیه هم کنار من نشسته بود و از برخورد شن ها با صورتش جلوگیری می کرد.
بلند تر داد زدم:« حرییییییر! آرمااان.» باز هم جوابی نیامد. بعد از حدود 5 دقیقه در همان وضعیت صدای ضعیفی شنیدم. حریر بود. داد میزد که سر جایمان بمانیم تا طوفان تمام شود. این ها را نشنیدم ولی حدس زدم که منظورش همین است!
حدود 20 دقیقه گذشت تا طوفان آرام آرام خوابید و توانستم اطرافم را ببینم. وقتی بلند شدم دیدم که داخل یک دره شنی گیر افتادیم. حانیه رنگش پریده بود و به نظر ضعف کرده بود. سعی کردم کمی از تپه بالا بروم. اما شن زیر پایم را خالی میکرد و دوباره به پایین بر می گشتم. داشتم فکر می کردم چطور می توانیم از این مخمصه خلاص شویم که صدای حریر آمد:« حانیه! عماد!» و بعد از چند لحظه دیدمش. بلند داد زدم :« اینور! پایین نیاین! »
حریر هم من را دید. داد زدم :« ما نمی تونیم بیایم بالا. شن ها زیر پامون رو خالی می کنن!»
حریر کمی فکر کرد و بعد به آوا چیزی گفت. آوا دوتا دستش رو جلو آورد. حس کردم که شن های بین ما کمی جابجا شدند و تغییر کردند. کمک کردم تا حانیه از جا بلند شود و بعد از روی زمینی که آوا برای ما سفت کرده بود بالا رفتیم. از رنگ آوا معلوم بود که خیلی انرژی مصرف کرده و آرمان هم از روز قبل بهبود کامل نیافته بود.
به حریر گفتم:« طناب پوسیده بود. باید از این به بعد حواسمون رو جمع کنیم.» بعد یه نگاهی به سه عضو دیگه گروه کردم و گفتم :«فک کنم به یه استراحت هم نیاز داشته باشیم.» حریر متوجه شد و گفت:« با این که وقت کمه ولی یک ربع استراحت می کنیم.»
و همون لحظه همه به خودمان اجازه دادیم که روی زمین ولو شویم. بعد از یک ربع دوباره به راه رفتن ادامه دادیم. امیدوار بودم هر چه سریع تر به هدف و یا حداقل یه منبع آب برسیم تا بتوانیم قدرتمان را به دست بیاوریم.
همین طور در حال راه رفتن بودیم که اتفاق عجیبی افتاد. یه لحظه حس کردم تمام نیرویم از بدنم بیرون کشیده شد و درد خیلی شدیدی در سرم احساس کردم. با زانو روی زمین افتادم و همه چیز تار شد و سیلی از اطلاعات به داخل مغزم هجوم آورد.

azam
2016/04/10, 17:52
راوی: اعظم
سرگروه: فاطمه
ماموریت:‌ آمازون
زمان: اولین روز از ماموریت
مکان فعلی: روی پشت بوم یه ناکجا شهر نزدیک آمازون


چرخی در هوا میزنم و برای آخرین بار نگاهی به شهر می اندازم. تمام دنیا در عرض چند هفته به غروب خود رسیده است. شهر در سکوت ترسناکی فرو رفته است. هرازگاهی صدایی جیغی غیرانسانی این سکوت را ترسناک تر میکند. شاید در گذشته در این ساعت شهر در جنب و جوش بود. پر از صدای بوق ماشین و رفت و آمد، صدای خنده ی کودکان. اما الان... در گوشه و کنار شهر پر از مردم سابق زامبی مانندی است که سلانه سلانه در شهر قدم میزنند. هرازگاهی با هم درگیر میشوند و صداهای عجیب غریب و ترسناکی به وجود می آورند. با آن پوست های شکننده و چشم های گود افتاده و قیافه های درحال فسادشان عمدتا یک هدف دارند: پیدا کردن طعمه. طعمه ای برای انتقال انگل و یا خوردن. نیم ساعت قبل بچه زامبی ای را دیدم که با هیجان به دنبال یک موش میدوید و موقعی که آن را به دست آورد بدون توجه به زنده بودنش از خوشحالی مانند گربه خرخری کرد و سر آن را خورد. وحشتناک بود. هیچ علاقه ای ندارم به این فکر کنم که بعد از اتمام غذایی که دور و برشان است به خوردن چه تن خواهند داد. گیاه؟ سنگ؟ خاک؟ یا خودشان؟
تقریبا دو ساعت زمانی که از فاطمه گرفته بودم در حال اتمام است. پس در هوا اوج میگیرم و به سرعت به سمت جایی که فاطمه منتظرم است برمیگردم. زمانی که از اون ناکجا آباد خشک و بیابونی تله پورت کردیم، انتظار داشتم که از یک جنگل سردربیاوریم، ولی با تعجب خودمونو دقیقا توی یک کوچه ی تاریک یک شهر متروکه دیدیم و توانستیم با یه کمی زد و خورد (یا به قول فاطمه یه تفریح کوچولو) خودمونو به پشت بوم یک ساختمان نیمه کاره برسونیم. زمانی که فاطمه موقعیت مکانی مونو با استفاده از جی پی اس (یا یه همچین چیزی!) چک کرد فهمیدیم که توی یک شهر مرزی به جنگل آمازون به اسم مانائوس هستیم. با فهمیدن این به فاطمه اصرار کردم که قبل از امتحان برای ساختن یه پورتال دیگه و پرش به یه جای نزدیک تر با یه سرقت درست حسابی یکم خودمونو مجهز کنیم. فاطمه راضی به تاخیر انداختن ماموریت نبود ولی من هم کوتاه نمیومدم. به هیچ وجه راضی نبودم با وجود این موقعیت بدون آمادگی به چنین جای ناشناخته ای سفر کنم. آن هم پس از اینکه توی موبایل فاطمه عکس نگهبانی که از روی کتابچه ی ماموریت عکس گرفته بود را دیدم.
از دور فاطمه را میبینم که با لباس قرمزش مشغول رژه رفتن روی همان پشت بامی است که از آن ها جدا شدم. نادر و علیرضا مشغول حرف زدن با سجاد هستند و هرچند ثانیه یک بار پقی میزنند زیر خنده. حاضرم شرط ببندم که مشغول دست انداختن سجاد هستند. مهدیه یک گوشه ایستاده است و مشغول باز کردن بندهای یک کوله پشتی بزرگ است. کوله پشتی چنان بزرگ است که تقریبا همقد اوست. معلوم است که او هم تازه از راه رسیده است.
فاطمه با دیدنم از حرکت می ایستد و بقیه را صدا میزند. با رسیدن به پشت بام از ارتفاعم کم میکنم و به کف بام نزدیک میشوم و همزمان از یک گنجشک، خودم میشوم. مانند همیشه موقع تغییر شکل ناگهان به مدت یک ثانیه بدنم ناخودآگاه می لرزد و سپس گرم میشود. تغییر هر عضو بدنم را حس میکنم و با خودم شدن حس آسودگی ای تمام وجودم را فرا میگیرد. با سختی و نفس نفس زنان بند کیف بزرگم را از روی شانه ام بلند میکنم و روی کف پشت بام رها میکنم. واقعا خیلی خوب است که موقع تغییر شکل تمام لباس ها و هر وسیله ای که به همراه داشته باشم- مانند کیف- نیز تغییر میکند. فقط نسبت به وزنم هر وزنی که داشته باشند زمانی نیز که کس دیگری هستم نیز به همان نسبت وزن را تحمل میکنم. مثلا اگر پنجاه کیلو باشم و یک کیف یک کیلویی را حمل کنم، به هر حیوانی که تبدیل شوم یک پنجاهم وزن آن حیوان نیز وزنی را تحمل میکنم.
پس از خلاص شدن از کیفم با خستگی روی زمین مینشینم و به دیواره ی کوتاه پشت سرم تکیه میدهم. مهدیه نیز بالاخره موفق به باز کردن بند کوله پشتی اش می شود و کوله پشتی را به سمت من میکشد و پس از آن کنار من روی زمین ولو میشود و با خستگی چشمانش را میبندد.
فاطمه با اخم میپرسد: �خب؟�
قشنگ از قیافه اش معلوم است از اینکه مجبور شده است دو ساعت منتظر بماند و هیچ کاری نکند بسیار دلخور است. خب هنوز هم معتقدم که یه سرقت سریع هوایی خیلی پرسرعت تر از جنگ و کتک زدن های تراژدیک ملکه ی سرخ است!
مهدیه زیپ کوله پشتی اش را باز میکند و به محتویات داخلش اشاره میکند. � پتو، دو تا قابلمه ی کوچیک و چندتا لباس و چکمه ی محکم.�
نادر بلافاصله دستش را تا آرنج در کوله پشتی فرو میکند و از ناکجا یک پتوی کوچیک صورتی که پر از نقش و نگار باربی است را برمیدارد و میگوید: �این مال من!�


من و مهدیه به سرعت جلوی خنده یمان را میگیریم. بعد از اینکه مهدیه تمام وسایلی را دزدیده است نشان میدهد من در کیفم را باز میکنم. از توی کیفم دو بسته ی دوازده تایی بطری آب بیرون می آوردم. همین بطری های آب بود که کیفم را بینهایت سنگین کرده بود. رو به بقیه توضیح میدهم: �برای هر نفر روزی یه بطری. با سجاد میشیم 6 تا و توی 4 روز باید ماموریتو تموم کنیم پس در کل میشه 24 تا بطری.� و اضافه نمیکنم که چند بطری اضافه ی آب نیز برای مواقع ضروری برداشته ام و الان ته کیفم است. و ادامه میدهم: �یه سری غذای کنسرو شده و دوتا بسته ی فلافل و یه سری غذای دیگه که همه شون بسته بندی و دست نخورده اند. ترجیح دادم به غیر از غذاهای بسته بندی شده سراغ غذای دیگه ای نرم.� و یاد آن کودک می افتم و سعی میکنم صحنه ی خوردن موش اش را از ذهنم پاک کنم.
نادر با دلخوری اضافه میکند: �و لابد هیچ غذای گوشتی ای برنداشتی؟ همه ش سبزیجات و غذاهای غیرگوشتی؟� با لبخندی تاکید میکنم که �هیچی!� و نادر از روی دلخوری مینالد. همه ی شان به خوبی میدانند که من گیاهخوارم و تحمل ندارم که جلوی چشمم کسی گوشت حیوانی را بخورد. از وقتی که قدرتم بروز پیدا کرد نمیتوانستم لب به غذای حیوانی بزنم که به آن میتوانستم تبدیل شوم و آن ها را درک کنم.
فاطمه بدون توجه به غرولندهای نادر کیفم را جست و جو میکند و با تعجب میپرسد: �پاستیل؟ لواشک؟ آب نبات چوبی؟ توی یه شهر تو برزیل چجوری اینارو پیدا کردی؟�
با خوشحالی شانه ای بالا می اندازم و لبخند بزرگی میزنم. �اینجا یه شهر خیلی بزرگه و پر از توریست های زامبی شده! توی یه همچین شهری خیلی چیزا میشه پیدا کرد. و خب من همیشه عاشق این بودم که به یه سوپری دستبرد بزنم.� و چشمکی به فاطمه میزنم و از زیر کپه ی بزرگ خوراکی های تلنبار شده در کیفم پلاستیک بزرگی از دارو در می آورم و آن را به طرف علیرضا میگیرم.
-من زیاد از داروها سردرنمیارم، واس همین از هرچی که توی داروخونه بود یه مشت برداشتم و آوردم. امیدوارم که کافی باشه.
علیرضا به سرعت پلاستیک را از دست من میگیرد و مشغول بررسی آن میشود.
فاطمه نگاهی به من و مهدیه میکند و می پرسد: �اوضاع شهر چطوره؟�
من و مهدیه به هم نگاهی می اندازیم. می بینم که چشمان او هم پر از اشک است. تنها توی یک کلمه میگویم: �وحشتناک!� و ناخودآگاه یک لرزی توی بدنم می افتد. واقعا مجید چطور توانست این کار را با همه ی ما بکند؟ چطور توانست خانه ی همه ی ما را نابود کند و این بلا را سر ما بیاورد؟ با شنیدن دوباره ی یک جیغ غیرانسانی دیگر شدیدتر می لرزم. تحمل ندارم که به این فکر کنم که چه بلایی سر پدر و مادرم آمده است. سر خانه و خانواده ام. هر دو خانه و خانواده ام از هم پاشیده است. بشریت نابود شده است. و همه ی آنها به خاطر خیانت کسی است که زمانی حاضر بودم سر صداقت و وفاداری اش قسم بخورم.
بدون هیچ حرف تنها به بند کفشانم خیره میشوم. فاطمه ناامید از گرفتن جوابی سری تکان میدهد و به ساعتش نگاه میکند. با اخم میگوید: �سه ساعت توی شروع ماموریت مون تاخیر داشتیم. بیاین وسایلو بین خودمون تقسیم کنیم؛ و بعدش، سجاد! میتونی سعی کنی که یه پورتال به یه جای نزدیک تر توی آمازون برامون باز کنی؟�

F@teme
2016/04/10, 19:24
راوی:فاطمه
زمان:حال
مکان:غار بی نام
حدود یک ساعت است که داریم در غار پیش می رویم.همه بسیار ترسو شده اند و با کوچک ترین صدایی سلاح هایشان را در می آورند.البته من هم دست کمی از آنها ندارم و مدام سپر درست می کنم.تنها خوبی این غار این است که حداقل دیگر باران نمی آید.سعی می کنم تا رسیدن به نگهبان غار کمی تمرین کنم.آنقدر دور سجاد سپر درست کرده ام که عصبانی شده است.البته حق هم دارد.درست کردن ناگهانی سپر او را غافلگیر می کند و تعادلش را به هم می زند.با این حال تقصیر من هم نیست،نقشه ای که لیلا چیده من را موظف به محافظت از سجاد کرده،و من هم در این چند هفته ای که در قصر بودم،اصلا تمرین نکرده ام.در واقع بیشتر مدت اقامتم در قصر را در بیمارستان گذرانده ام.برای بار هزارم در ذهنم به مهدیه بد و بیراه می گویم.هر چند هیچ کدام از حرف هایم از ته قلبم نیست،با این حال خیلی از دست او عصبانی ام.
باز هم به یاد روز آتش سوزی می افتم.در اتاقم خواب بودم که صدای جیغ شنیدم.احتمالا کیاناز بود.وقتی از اتاق بیرون آمدم دیدم همه در حال دویدن به سمت راه پله هستند.نمی دانستم چه خبر شده تا اینکه شعله های آتش را دیدم.به سرعت به سمت راه پله دویدم تا به طبقه ی پایین بروم.اتاق من در طبقه ی دوم بود.در حال پایین آمدن از پله بودم که ناگهان تعادلم را از دست دادم و افتادم.هر چند صدمه ی زیادی ندیدم،اما بیهوش شدم.احساس می کنم مدت زیادی بی هوش بودم.وقتی چشم هایم را باز کردم،چهره ی مهدیه را دیدم.من را در آغوش گرفته بود و می دوید.اطراف را نگاه کردم.از قصر بیرون آمده بودیم.بلاخره مهدیه ایستاد و من را زمین گذاشت.خودش هم کنارم روی چمن ها نشست تا نفس تازه کند.به قصر نگاه کردم که داشت در آتش می سوخت.با خود گفتم:
-:دلم برای اتاقم تنگ می شه.
-:حالت خوبه فاطمه؟
این را مهدیه پرسید.سرم را تکان دادم و گفتم:
-:ممنون که نجاتم دادی.
دوباره به قصر نگاه کردم.یعنی چند نفر هنوز در قصر بودند؟و یا شاید هم بر اثر آتش جانشان را از دست داده بودند؟
مهدیه با لبخند گفت:
-:پس بی حساب شدیم نه؟
خندیدم و گفتم:
-:در هر صورت هیچ وقت نمی بخشمت!
مهدیه لبخند زد.به چمن ها نگاه کرد و گفت:
-:خیلی پررویی خواهر کوچولو!
**********
-:فاطمه!
چشمهایم را از زمین گرفتم.لیلا بود که من را صدا زده بود.گفتم:
-:چیه؟
-:رفتی تو خلسه؟
-:نه فقط داشتم فکر می کردم.
اگر مهدیه در ماموریتش می مرد چه می شد؟اصلا آمادگی مردنش را نداشتم.بعد از ده سال پیدایش کرده بودم و الان خوشم نمی آمد دوباره از دستش می دادم.گفتم:
-:لیلا!
-:چیه؟
-:خیلی دیگه مونده برسیم؟
جای زخمم دوباره به زق زق افتاده بود.
-:نه،جلوتو نگا کن.
به روبه رو نگاه کردم.یک عنکبوت عضیم الجثه رو به رویمان بود.لیلا گفت:
-:نگهبان.

Magystic Reen
2016/04/10, 22:14
راوی : مهدیه
گروه فاطمه
ماموریت باتلاق امازون
نور کم کم گسترش پیدا میکرد، داشت حلقه ای را تشکیل میداد که ناگهان ناپدید شد. انگار که اصلا به وجود نیامده بود.
-"لعنتی، فک نکنم کار کنه."
اعظم این را گفت و با نا امیدی روی یک کیسه سیمان نشست. برای هفتمین بار پرتال نیمه کاره از بین رفته بود. یک راه حل سریع و اسان حذف شده بود و باقی انها هم بیش از اندازه سخت یا غیر ممکن به نظر می رسیدند.
-"چقد راه داریم تا جنگل؟"
فاطمه به جی پی اسش نگاه کرد.
-"یازده ساعت پیاده، هفت ساعت با ماشین و چهار ساعت با هلیکوپتر."
گفتم:"ایکاش یه هلیکوپتر داشتیم."
یکی از پسرهای گروه ،که هیچکدامشان را نمیشناختم، گفت:"نمیشه یکی از این ماشینایی که اینجا ول کردن رو قرض بگیریم؟"
اعظم جواب داد " برای هفت ساعت بنزین لازم داریم و من که پمپ بنزینی ندیدم." و برای تائید به من نگاه کرد. سرم را تکان دادم. تمام پمپ بنزین ها سوخته بودند.
فاطمه سرش را بالا گرفت و مستقیم به اعظم زل زد.
-"میتونی یه حیوون پرنده بزرگ شی؟"
-"مثلا؟"
من که هیچ حیوان پرنده بزرگی نمیشناختم. چشمان فاطمه برقی زد و گفت" اژدها."
***
نه میشد به ان چه که میدیدم گفت اژدها و نه میشد نگفت. انتظاری که داشتم چیزی به بزرگی یک ساختمان پانزده طبقه بود، با یک قیافه خشن پر از زخم و اخمی بزرگ. اما چیزی که میدیدم یک اژدهای چهارمتری به رنگ ابی اسمانی بود که پوست بدون فلس و مویش شبیه چرم گاو بود. و صورتی مهربانتر از فاطمه داشت. خیلی سعی کردم جلوی خنده ام را بگیرم ولی نه من که هیچ کداممان موفق نبودیم. خوشبختانه اژدهای اعظم بال های بزرگی داشت.
فاطمه از میان خنده‌اش گفت:"اینم از هلیکوپترمون."
اعظم با همان صورت اژدهایانه مهربانش غرید:" مشکل من نیست که شما فک میکنید اژدها باید شبیه اونی باشه که تو هری پاتر هس."
و پوزه‌اش را به سمت دیگرش کج کرد.فاطمه جلو رفت و سعی کرد از دم اعظم بالا برود.
-"حالا که اونقدر بزرگ نیستی که تو پنجه هات بگیریمون باید سوارت بشیم و بازهم فکر نکنم هممون جا بشیم."
-" فک کنم بتونم خودم بیام. از اونجایی که اژدهامون یه خرده کوچیکه ممکنه یکیمون بیوفته و این اصلن خوب نیس. اینطوری به منم بیشتر خوش میگذره. میتونم وسایلمون رو هم بیارم" واقعا دلم میخواست دوباره پرواز کنم،نه به خاطر خوشگذرانی که بعد از تمام این اتفاقها واقعا به استراحت نیاز داشتم. وقتی در اسمان بودم کمتر از همیشه فکر میکردم و حالا بیشتر از همه به این نیاز داشتم تا نگرانی هایم را درباره باتلاق، هیولا و البته امنیت فاطمه فراموش کنم.
اعظم یک ابرویش را بالا داد"خیلی سنگین نمیشه؟ بعدن هم بهت نیاز داریما."
-"فک نکنم. قبلن خواهرمو بلند کردم و فک نمیکنم از فاطمه سنگینتر بشن."
-"خیلی خوب هرجور راحتی. بهتره زود باشید همینطوریم چهار ساعت تاخیر داریم."
دست کردم توی کوله پشتی و شنلم را بیرون کشیدم. حتی ارتفاعات برزیل هم سرد بود.
***
برخلاف انتظار اژدهای اعظم در اسمان با شکوه بود. نوری که از روی بالهایش میلغزید باعث میشد بیشتر به رنگ اسمان دربیاید انقدر که بترسم اگر عقب بمانم گمشان کنم. یقه شنل را محکم دور خودم پیچیدم. بیش از هر چیز خوشحال بودم که در زمان اتش سوزی بیرون از قصر پرواز میکردم با وجود از دست دادن تقریبا همۀ چیزهای باارزشم ،که اصلا هم کم نبودند، شنلم، تیروکمان،تیردان، کیف جادارم که دفتر هم در ان بود و از همه مهمتر خودم سالم بودم.
اعظم با پوزه اش به پایین و منطقۀ بی درختی در میان انبوه سبز درخ ها اشاره کرد. زمانش بود.
هندزفری که در مانائوس پیدا کرده بودم در گوشهایم گذاشتم و ارتفاعم را کم کردم.

admiral
2016/04/11, 19:12
راوی:امیر کسرا
گروه: گروه پاریس
افراد: امیرحسین، خودم و ممد حسین

پوشیده در رداهای خاکی رنگی برای استتار، از درون کوچه به سمت ورودی موزه پیچیدیم.
درب فلزی و زنگ زده ی موزه زیر هجوم و فشار به داخل خم شده بود و ما توانستیم به راحتی از میان آن عبور کنیم.
حیاط اینجا اصلا آنطوری ک بیاد داشتم نبود!
اولین چیزی ک نظرم را جلب کرد هرم بزرگ شیشه ای که ورودی موزه بود، اما نه به آن شکوه سابق... چندین مشبک شیشه از جایشان در آمده و خیلی های دیگر در جای خود شکسته بودند. باقی شیشه ها یا بسیار خونی، گلی و کثیف بودند و یا دیگر حوصله ی درخشیدن نداشتند.
و اما محوطه!
درون محوطه تا چشم کار میکرد در هرجایی جسدی افتاده بود و مگس ها و کلاغ ها بر بالا هرکدام ضیافتی به پا کرده بودند. چند متر آن طرف تر بدن عریان کودکی ک جنسیتش را نمیشد حدس زد افتاده بود.
زیر تابش خورشید پوست بدنش جگری و قهوه ای سوخته شده بود و تقریبا تمام گوشت و پوستش خشکیده و در روی دنده راست و ساق پای راستش تکه هایی از پوست و گوشت خشکیده کنده شده بود و میشد استخوان بسیار سفید زیر آنها را دید.
در جایی ک میبایست چشمان زیبای کودک باشد اکنون مامن کرم هایی گوشتالوی سفید_صورتی بود.
بوی گندی که در محوطه وجود داشت از بوی چاه فاضلاب هم بدتر بود.
ما که بالای جسد رفتیم سایه ی ما روی بدن کودک افتاد و کرم های فربه از این فرصت استفاده کردند و از درون سوراخ چشمان بیرون خزیدند. دیدن این صحنه باعث شد فاصله بگیریم و به همین خاطر کرمهای چاقی ک دوباره زیر آفتاب قرار گرفتند فس فس کنان درحالی ک بخار از بدنشان بلند میشد به سرعت به هرسوراخ ممکنی درون صورت کودک خزیدند تا از تابش مستقیم دور باشند.
به سمت ورودی هرم رفتیم، جایی که یکی از میله های هرم بیرون زده بود و روی آن زنی به سیخ کشیده شده بود و دل و روده اش از شکمش آویزان بود و کمی از محتویات شکمش حتی جلوی پای ما ریخته شده بود.
این یکی کمتر سوخته بود که یا تازه بوده یا اینکه اینجا زیر سایه ی هرم کمتر تحت تابش بود.
صورت زن روبه پایین بود و موهای طلایی گلالو و خونی اش روی صورتش را گرفته بودند.
به نگاهی دیگر به آن، من، امیرحسین و محمد حسین به داخل رفتیم.
تا اینجا من جلو می رفتم چون اینجا را میشناختم و باید راهنماییشان میکردم اما از اینجا به بعد طبق توافقمان امیرحسین جلو میرفت، او کپی بود و از ما خواسته بود اگر اتفاقی افتاد اورا رها کنیم و خودمان را نجات دهیم. اگر او میمرد امیرحسین واقعی فقط درد میکشید. اما اگر ما میمردیم! خب مطمئنا باید چیزی بیشتر از یکم درد را تحمل میکردیم!
از میان پله های پیچ خورده ی موزه پایین رفتیم و بالاخره به کف موزه رسیدیم. اینجا هم دست کمی از محوطه بیرون نداشت هرچند نور آفتاب کمتر به اینجا میتابید.
سلانه سلانه از میان اجساد عبور کردیم و با حواسی جمع خودمان را به سالن شماره یک رساندیم.
بالاخره جستجو باید از یکجا شروع میشد!
سر در این سالن نوشته بود:
L'conomie de salle
گوشیمو در آوردم(سامسونگ گلکسی اس۷ اج سفید صدفی با ۶۴ گیگ حافظه داخلی دارای گواهینامه ip64 با قاب پشتی اما واتسون) و توی دیکشنری این کلمه را سرچ کردم: راهروی صنعت.
-اینجا نیست بریم بعدی اینجا موزه صنعتشه.
جلوی راهروی بعد ایستادیم که سر در آن نوشته بود
historique et a^rt da salle
-راهرو تاریخ و هنر. فکر کنم همین باشه!
انتهای راهرو تاریک بود و با به خاطر این بود ک برقی وجود نداشت (ک جلوتر دیدیم برق اضطراری داشت) یا بخاطر شکستن لامپی چیزی تاریک بود.
چراغ قوه ای ک با خودمون اوردیم روشن کردیم و به داخل راهروری تاریک، خاکی که تمام آثار روی دیوارش یا شکسته یا پاره شده یا بنوعی دستخوش خرابی شده بودند، شدیم.

Hermion
2016/04/11, 22:54
راوي: حانى
مكان: بيابان
من، حرير، ارمان، عماد و آوا


ارمان روي زمين افتاده بود. با بيشترين سرعتي كه ميتونستم خودم رو بهش رسوندم. دستم رو روي جاي نيش گذاشتم و چشمام رو بستم. انرژي اي كه از سر انگشتام خارج ميشد و به سمت بدن ارمان مي رفت رو احساس مي كردم. داشتم از ذره ذره ي تواناييم استفاده ميكردم. ميتونستم بفهمم كه اگه تا چند لحظه ى ديگه حالش بهتر نشه، ديگه كاري از دستم بر نمياد. به لرز افتاده بودم. اخرين ذره هاي انرژي داشت خارج ميشد...و بلاخره به عقب پرتاب شدم...ديگه نتونستم خودم رو نگه دارم و روي زمين ولو شدم و چشمام سياه شد.
چند ثانيه بعد چشامو باز كردم. همه دورم جمع شده بودند. كم كم تونستم از جام بلند شم. به راه افتاديم. هيچ زماني براي هدر دادن نداشتيم. راه، لحظه به لحظه طاقت فرسا تر ميشد و ما هم دقيقه به دقيقه خسته تر و كم انرژي تر مي شديم. در اين بين، آوا تونست كمي آب از خاك زيرين به دست بياره؛ اما اينقدر انرژي از دست داد كه مجبور شديم دقايقي استراحت كنيم. در ادامه ي راه، طناب پوسيده اي كه ما رو به هم وصل كرده بود هم پاره شد و زمان زيادي از دست داديم.
فقط چند ساعت از باقي مونده بود و ما نزديك به هم، به سختي پيش مي رفتيم. پارچه روي دهنم رو بالا تر كشيدم. چشمام رو نيمه بسته كرده بودم و سعي ميكردم تا جاي ممكن به حرير نزديك باشم. تو اين وضعيت فقط گم شدن رو كم داشتم! خستگي داشت بهم فشار مياورد و به زور خودم رو ميكشوندم. سرم رو پايين انداختم تا شن ها كمتر توي صورتم بخورند. عماد ميگفت يك كيلومتر جلوتر به نشونه ها ميرسيم. لشكر از پيش شكست خوردمون، به زور خودشو جلو ميكشيد. نفهميدم چقدر ديگه گذشت. گرما و تشنگي و افتاب شديد، جلوي توجه كردن به هر چيز ديگه اي رو ميگرفتن، اما به بعضي چيزا نميشه توجه نكرد.
سايه اش روي سرمون افتاده بود. خيلي بزرگتر از اونچه تصور ميكردم. در اولين نگاه فكر كردم كه هيچ شانسي نداريم. پيكر بلندش، كاملا از سنگ بود و چهار چنگك هلالي شكلي خنجري، ازش بيرون زده بود. حتي دندون هاش هم چند برابر ما قد داشتند!
نفس هر ٥ نفرمان در سينه حبس شده بود. ما تعجب كرده بوديم ولي هيولاي وحشتناك، بي مكث، يكي از خنجرهاش رو به سمت آوا حركت داد، فرياد هشدار اميز آرمان موثر واقع شد و آوا خودش رو كنار كشيد؛ اما خون شن هاي داغ بيابان تر كرد. به سرعت به سمتش دويدم. با اين كه انرژي زيادي نداشتم ولي بايد تمام سعيمو ميكردم. بايد. اگه اتفاقي براش ميوفتاد هيچ وقت خودمو نميبخشيدم.
ارمان تذكر داد همه انرژيم رو هدر ندم. چپ نگاهش كردم كه براي مبارزه دور شد. كف دستهام رو به پهلوي آوا چسبوندم. ذره ذره پوست به هم ميپيوست و خون بند ميومد. وقتي احساس كردم وضعيتش ديگه خطرناك نيست، دست نگه داشتم. حق با آرمان بود، بايد انرژي نگه ميداشتم. صداي فرياد عماد هم اومده بود. به اون طرف نگاه كردم. حالش خوب بود ولي حرير رو به راه به نظر نمي رسيد. خواستم به طرفش برم كه تكاپوي چنگك هاي هيولاي عظيم الجثه، به سمت ديگه پرتم كرد. شن ها به هوا رفته بودن و ديد كمتر از قبل هم شده بود. هيچ انرژي اي احساس نميكردم. فقط صداها رو ميشنيدم؛ نه چيزي مي ديدم نه توانايي حركت داشتم. انگار كل بيابان در تكاپو بود. بعد از چند ثانيه، تصوير محوي از آرمان بين شن ها ديدم. "يه سوراخ، يه نفر." لحظه اي با بهت بهش نگاه كردم، بعد با فشار از جام بلند شدم؛ سعي ميكردم با بيشترين سرعتي كه ميتونم پشت سرش بدوئم. نزديك و نزديك تر ميشديم. آرمان به طرز عجيبي از چند ثانيه پيش واضح تر به نظر ميرسيد. تا خواستم بفهمم چه اتفاقي داره ميوفته، بنــــــگ! چيزي نميديدم. بعد فقط يه سوراخ بزرگ روي بدن سنگي هيولا. آرمان تو ديدم نبود. وقتو تلف نكردم و سريع داخل پريدم. نزدیک آتش نبودم اما می توانستم گرمایش را حس کنم. آتيش بزرگي بود؛ واقعا بزرگ. من با دست خالي امكان نداشت از پسش بر بيام. سعي كردم سريع فكر كنم؛ آوا تنها راه حل بود. شايد ميتونست كمي خاك روي اتيش بريزه. خواستم سرمو از هيولا بيرون بیارم و آوا رو با خودم به درون نگهبان بیارم اما سوراخ به همین سرعت در حال ترمیم شدن بود و چیزی از آن باقی نمانده بود. رویم را از شکاف ترمیم شده برگرداندم، نفس عميقي كشيدم و سعي كردم بغضمو قورت بدم. فقط خودم بودم. درون بدن غول آسا و غار مانند نگهبان به راه افتادم تا به مرکز،به قلب آتشینش برسم. مثل یک ظرف سنگی توخالی بود،و این ثابت می کرد که تنها چیزی که این نگهبان را به حرکت در آورده آتيششه. عکس العمل نشان میده و چطور حمله می کنه...این هوش هرچند ابتدایی، نشون دهنده درك بود. به آتش رسیده بودم. شعله های عظیم و قدرتمند در آن مرکز می سوختند،حرارت پوستم را اذیت می کرد. اتيش به اين بزرگي با چندتا بطري اب ما خاموش نميشد. همونطور كه نگاهم به اتيش بود، حس اشنايي بهم دست داد. مثل هر وقتي كه كنار يه موجود زنده قرار ميگرفتم... يه حس عجيب... يه تپش... چراغي توي مغزم روشن شد! آره، البته! اين هيولا هم با يه نيرويي حركت ميكرد و هوشمند بود و خودشو ترميم ميكرد! نيروي حيات!!!! بايد خاموشش ميكردم!! بايد از بين ميبردمش! سريع تمركز كردم. نميدونستم بدون لمس كردن هم ميشه خاموشش كرد يا نه! اصلا نميدونستم بايد چي كار كنم. يك دستم رو روي بدنه ي موجود گذاشتم. نه. اين نبود. به سمت اتيش برگشتم. دو دستم رو جلوش گرفتم... تا جايي كه ميتونستم نزديكش شدم... هُرم گرما توي صورتم ميخورد... چشمام رو بستم. انرژي زيادي نداشتم ولي اين تنها شانس ما بود... سعي كردم رو همه ي ناراحتيم و خستگيم و عصبانيتم تمركز كنم... رو خوني كه از زخم آوا بيرون ميزد... روي صورت در هم رفته ي حرير از درد... روي اتفاقي كه اگه شكست ميخوردم، ميافتاد.... غم مخلوط با عصبانيت توي قلبم ميجوشيد و...بامــــب ......
به عقب پرتاب شدم و به بدن هيولا خوردم. اتيش اول زبونه كشيد و بعد خاموش شد. بدن جونور شروع كرد به ترك خوردن...اول ترك هاي ريز، بعد اين ترك هاي ريز به هم ديگه پيوستن و كم كم شكافايي ايجاد شد. نور خورشيد و بازتابش از روي شن ها چشمم رو ميزد. به سمت نزديك ترين شكاف رفتم و بيرون پريدم. هر لحظه ممكنه بود سنگ ها فرو بريزن. سعي كردم تا ميتونم از اون هيولا دور بشم...روي زانو افتادم و به پايين ريختن سنگ ها خيره شدم. كم كم لبخند پيروزي روي لبم نشست. چرخيدم. بچه ها چندين متر عقب تر، گرد چيزي نشسته بودن و به ريختن سنگ ها نگاه ميكردن. فرياد كشيدم: "تموم شد!!" و خنديدم. ولي روي صورت بچه ها اشك نشسته بود. لبخندم كم كم جمع شد... به زحمت از جام بلند شدم و به سمتشون رفتم. ميلرزيدم. بين راه زمين خوردم و دوباره پاشدم. وقتي به اندازه ي كافي نزديك شدم، تونستم ببينم بچه ها دور كي نشستن. بدن بي جون آرمان روي زمين افتاده بود. دستم رو روي دهنم گذاشتم. آوا سرش رو توي گردن حرير پنهان كرد اما هق هقش شنيده ميشد. خود حرير هم به پهناي صورتش اشك مي ريخت. عماد با فك محكم شده، به جهت مخالف خيره بود ...چرا اينقدر ناراحت بودن؟ من حتما ميتونستم نجاتش بدم...من تسليم نميشدم...من هنوز اونقدر انرژي دارشتم كه زنده نگهش دارم...بايد بتونم. بايد نجاتش بدم. سرعتمو زياد كردم و دستم رو روي سرش گذاشتم. تمركز كردم ولي... اون احساسو نداشتم... اون تپش نبود... اون نيروي حيات نبود...
- نه... نـــه....نــــه....

Scarlet
2016/04/15, 13:47
راوی: نسیم
افراد درون داستان: خودم، امیرکسرا، امیرحسین و محمد حسین
گروه: پاریس
همانطور که دراز کشیده بودم،صدای پایی شنیدم.چشمامو بستم و خدا خدا کردم خیالاتی شده باشم که دوباره شنیدم.به خشک شانس.اه تازه این راهرو را برای موندن انتخاب کرده بودم و باز سر و کله ی این زامبیا پیدا شد.حالا جا عوض کردنش به کنار فکر دیدن دوباره اون قیافه ها مو را به تنم سیخ میکنه. بعد این همه مدت هنوز نتونستم عادت کنم.باید دوباره برگردم توی کانال هوا.از اونجا متنفرم.بهم احساس خفگی دست میده.منو یاد تابوت میندازه ولی خب چاره ای نیست.برای زنده موندن آدم باید به ترساش غلبه کنه. با بی میلی از جام بلند شدم و از سوراخ روی دیوار نگاه کردم.با تعجب سه پسرو دیدم که با یه چراغ قوه داشتن جلو میومدن.یا خیلی شجاع بودند یا احمق!کی توی تاریکی جلو میره تازه برای زامبیا چراغم روشن کرده بودند!شانس آورده بودند که اینجا فعلا زامبی ای نبود.نمیدونستم برم جلو پیششون یا نه گرچه کم سن و سال میزدند ولی بی دست و پا به نظر نمیومدند.خیلی راحت راه میرفتند.شاید اگه میرفتم پیششون جای امنی سراغ داشتند یا یه کمپی.البته شایدم دزد بودند و میکشتنم مثل سریال واکینگ دد.البته حالا که فکر میکنم چیزی ندارم که بخوان بدزدن ولی اونا یکیشون یه گوشی گلکسی اس 7 اج سفید صدفی داره که من خیلی دلم میخواد بدزدمش!چیه خب گوشی خودم شکست.باشه،باشه دزدی بده.وجدان احمق!به هرحال بعد کشمکش طولانی ذهنیم تصمیم گرفتم برم جلو.از خرابه خواستم بیرون بیام که پام خورد به سنگ و تلق تلق صدا کرد.(سنگ میوفته زمین تلق صدا میده بحثم نکن)هر سه تاییشون برگشتن منم ترسیدم پشت سنگ قایم شدم که صدای جیغ سه تاییشونو شنیدم اومدم بیرون ببینم چی دیدند که جیغ میکشند.نور چراغ افتاد توی چشمم داد زدم کور شدم بکش اونور اه.
اونی که چراغ دستش بود (بعد فهمیدم امیرحسین اسمشه)چراغو داد اونطرف.رفتم جلو ازشون رد شدم ته سالن برق اضطراری را زدم و برگشتم.داشتن بین خودشون بحث میکردند.پرسیدم چرا جیغ زدید؟
امیرحسین چراغو خاموش کرد و گفت چیزی نیس نترس.
یکم چپ چپ نگاهشون کردم که امیرکسرا گفت چیزه سایه ات افتاد روی دیوار امممم خیلی بزرگ بود خب.
خندیدم و گفتم بی خیال از یه سایه می ترسید ولی از زامبیا نمی ترسید و جیغ میزنید.بیاید بریم الانه که پیداشون بشه.راستی اسم من نسیمه.
هر سه خودشونا معرفی کردند.بعد کسرا پرسید کجا بریم؟گفتم کانالا ی هوا دنبالم بیاید. رفتیم توی کانالا دوباره همون حس خفگی.بردمشون تالار صنعت که دیروز اونجا بودم.اول از هواکش یه سر و گوشی اب دادم بعد اومدم بیرون و پشت سرم امیرحسین و کسرا و محمد حسین اومدند.رفتیم محل اتراق دیروزم اونجا نشستیم.اول اونها شروع کردند به سوال پرسیدن با همدیگه که تو کی هستی؟چن وقته اینجایی؟پیشتازی هستی؟پن سالته؟دروازه کجاست؟و کلی سوال دیگه که من چیزی متوجه نشدم.فقط از این به اون نگاه می کردم.صدامو یکم بالا بردم و گفتم بسه یکی یکی چی میگید؟پیشتاز چیه؟شماها کی هستین؟
امیرکسرا ماجرای خودشونو تعریف کرد که هرکدوم یه قدرت خاص دارند و زامبیا از کجا اومدند و چجوری میمیرندو ....
بعد گفت حالا نوبته توه
چند ثانیه ای هیچی نگفتم هضم این همه ماجرا خیلی سنگین بود برام.به محمد حسین نگاه کردم و پرسیدم واقعا ترمیم میشی؟
اونم یه خنده ای کرد و بی هیچی حرفی با چاقو زد توی چشمش و چشمشو از حدقه بیرون آورد.اینقدر ترسیده بودم که حتی نتونستم جیغ بکشم.همینطور که خون از صورتش می چکید(جرات نمی کردم بالاترو ببینم)امیرحسین گفت:اه چندش همه جا را خونی کردی
کسرا دستمالی دراورد و محمد حسین صورتشو پاک کرد.منم بالاخره جرات کردم و بالا را نگاه کردم و در کمال تعجب چشمشو سالم سر جاش دیدم.چشمکی زد و گفت چیزی برای خوردن داری؟
من که هنوز توی شوک بودم ناخوداگاه ساندویچ ناهارمو از کیفم دراوردم و دادم بهش.(که بعد پشیمون شدم اینها تعارف سرشون نمیشد اخه)بالاخره تونستم خودمو جمع و جور کنم و گفتم:
خب ترجیح میدادم برای اثبات حرفاتون امیرحسین یه گل رز همینجا درست کنه بهم بده یا حتی کسرا منو ببره تو هوا ولی خب اینم یه گزینه بود به هرحال نه که تاحالا صحنه خشن کم دیدم.چپ چپی به محمدحسین نگاه کردم که با بی اعتنایی تمام داشت ساندویچ منو میخورد.
امیرحسین گفت:خب؟
خب به جمالت!عرضم به حضورتون که من تنهایی برای تحقیق به پاریس اومده بودم که ماجرا شروع شد.صبح بود میخواستم بیام موزه مثل هر روز که دیدم صدای جیغ از لابی هتل میاد. ترسیدم.پنچره را باز کردم و توی خیابونا نگاه کردم دیدم همه دارن میدوند.یه زامبی را دیدم با قیافه وحشتناک در حالیکه روده هاشو دستش گرفته بود داشت دنبال یه مرد که با اسکیت داشت فرار میکرد میدوید که وسطش تغییر جهت داد و دختری که داشت جیغ زنان فرار میکرد را غافلگیر کرده و سرش را جلو برد و دست دختر را طوری گاز گرفت که خون فوران کرد.با دیدن
این صحنه ها سر جایم خشکم زده بود.از یکی به دیگری نگاه میکردم.بعد صدای جیغی از اتاق بغلی شنیدم از جا پریدم.رفتم داخل اتاق خواب در را از داخل قفل کردم و بعد رفتم زیر تختم قایم شدم.نمیدانم چند ساعت همانجا دراز کشیدم و به صداها گوش دادم.تا میگفتم دارم خواب میبینم صدای جیغ گوشخراش دیگری را می شنیدم.نمیدونم صداها کی تموم شد.وقتی همه جا ساکت شد فکرهای وحشتناک به سراغم امد.درباره مرگ.امیدی نداشتم.در اون لحظه مثل همیشه این جمله اسکارلت(کتاب بر باد رفته از مارگارت میچل)به ذهنم اومد:بعدا بهش فکر میکنم.
فکر کردنو کنار گذاشتم از زیر تخت بیرون اومدم.می ترسیدم در اتاقمو باز کنم.به سمت پنجره اضطراری رفتم و از راه پله اضطراری پایین اومدم.خیابونها خلوت بود.آروم توی سایه جلو میرفتم.قدمهام ناخوداگاه به سمت موزه میرفتند.باید میومدم موزه.اینجا جایی بود که از همه جا بهتر تمام جاهاشو حفظ بودم.بالاخره رسیدم و تونستم از طریق کانال هوا این طرف اون طرف برم.فهمیدم باید کلی لباس بپوشم که بویم را بپوشونه.بی سرو صدا باشم و سریع بدوم.
اینم از داستان من.حالا شما راه حلی برا این اوضاع دارید؟
کسرا نگاهی به اون دو نفر انداخت و گفت بالاخره یک بار هم شانس با ما بود.ما دنبال یک صفحه از یه کتااب خیلی قدیمی هستیم که توی این موزه است.تا جایی که میدونم باید داخل تالار تاریخ و ثهنر باشه.
گفتم بزار به تالار کتابها ببرمتون اگه باشه حتما اونجاست.همگی بلند شدیم و از طریق کانال هوا به سمت تالار کتاب ها رفتیم.

Fateme
2016/04/15, 20:20
راوي: فاطمه
افراد: اكيپ باتلاق
زمان: عصر روز اول

دو ساعتي بود كه پشت اعظم سوار بوديم و توي آسمان ها حركت مي كرديم. اوايل صداي بال زدنش و خنكي هوا كلافه ام مي كرد اما الان بهش عادت كرده بودم.
من تقريبا كنار سرش نشسته بودم و پسرا با فاصله عقب تر بين دوبالش نشسته بودند. فكر مي كردم بازي نادر و عليرضا، كه شامل سر به سر گذاشتن سجاد مي شد، تمومي نداره اما خوشبختانه به خاطر سرما خيلي زود پتوي باربيو استفاده كردن و از شدت خستگي خوابشون برد. در طول مسير با اعظم حرف مي زدم.
مدتي بود كه به جنگل ها رسيده بوديم اما جايي براي نشستن پيدا نمي كرديم. خستگي رو توي هر بال زدن اعظم احساس مي كردم. حتي چند بار لرزش هايي از تنش رد شده بود. دنبال يك فضاي خالي چشم مي گردوندم كه يكهو فضاي بازي در سمت راست توجهمو جلب كرد.
-اعظم! اعظم برو سمت راست اونجا!
اعظم سرشو به اون سمت چرخوند: هومم باشه...
و با سرش به مهديه هم علامت داد.
حدود دويست متر با فضاي خالي فاصله داشتيم كه لرزشي از تن اعظم رد شد. اين لرزش بزرگتر از لرزش هاي قبلي بود. بلافاصله يك لرزش ديگه.
-اعظم؟ حالت خوبه؟
با صدايي بريده بريده گفت: ا...ار...اره...
بيش از صد متر از زمين فاصله داشتيم. اگه اعظم همينجا شكلش عوض ميشد فاتحه هممون خونده شده بود.
صدامو بلند كردم: مهديههههه!
صدامو نمي شنيد. نگاه كه كردم ديدم هندزفري تو گوششه. يك ساعت و نيم داشتيم پرواز مي كرديم كلشو ول كرده بود و همين لحظه حياتي تصميم گرفته بود اهنگ گوش بده؟؟ لرزش ديگه اي از بدن اعظم رد شد.
عليرضا از خواب پريد: چي شده؟
_حالش خوب نيست بقيه رو بيدار كن!
دستمو روي اعظم كشيدم: اعظم! تحمل كن چيزي نمونده...
فاصله امون با زمين كمتر شده بود اما هنوزم خطرناك بود. مهديه با سرعت به طرف زمين رفت و وسايلو روي زمين گذاشت. يك لرزش ديگه....سر اعظم داشت تغيير رنگ مي داد.
زير پامون هنوز درخت بود: عليرضا بپريد! عليرضا كمي ترديد كرد. سرش جيغ زدم: بپر و همزمان خنجرمو در اوردم و به طرف مهديه پرت كردم. خنجر جلوي پاش به زمين نشست و بالاخره توجهش جلب شد. هندزفريشو از گوش كشيد و به طرفمون پرواز كرد. اعظم لرزيد و اين بار ديگه توقفي در كار نبود. شنلمو در اوردم و خودمو اعظمو با شنل بهم گره زدم. سجاد جيغ مي زد و از گردن نادر اويزون شده بود و باعث شده بود هيچكدوم نتونن بپرن.
با داد به نادر گفتم: سجادو سفت بچسب!
و بعد جيغ زدم: مهديههههه! بگيرشووون!
دستمو دور بدن اعظم حلق كردم و ثانيه اي از جيغم نگذشته بود كه اعظم تماما تغيير شكل داد و همه امون با هم سقوط كرديم. اعظم بيهوش بود و من فقط اميدوار بودم كه فكرم جواب بده! خنجرمو كه نيم ساعت پيش از سر بيكاري و محض احتياط بهش طناب بسته بودم كشيدم و به طرف يكي از درختاي تنومند پرت كردم. صداي خنجر توي صداي جيغ خودم گم شد. ٥ متر مونده به زمين با يك تكون وحشتناك وايساديم. تند تند نفس مي زدم. قبل از اين كه فرصت كنم به چيزي فكر كنم طناب پاره شد و منو اعظم بيهوش باز سقوط كرديم. از سر شانسي كه به نظرم فقط يك معجزه ميتونه باشه روي كوله ها افتاديم.
صداي فريادم به هوا رفت: ااااااااااخ!
عليرضا بالاي سرمون ظاهر شد و به سرعت شنلو پاره كرد و اعظمو از روم برداشت.
عليرضا: فاطمه؟ حالت خوبه؟
حالم بدتر از اوني بود كه بتونم جواب بدم. براي همين به جيغ زدنم ادامه دادم و گذاشتم كه خودش وخامت اوضاع رو متوجه بشه.

admiral
2016/04/20, 13:19
راوی: خودم
روز چهارم
گروه: پاریس
افراد؛ خودم، امیرحسین، ممد حسین و نگهبان موزه(نسیم)، مجید
نسیم مارو به سمت راهروی سمت راست هدایت کرد.
امیرحسین آروم در گوشم زمزمه کرد
- بهش اطمینان ندارم.
-منم همینطور ولی فعلا چاره ی دیگه ای نداریم... بچه ها امشب برمیگردن و باید همه چیز آماده باشه وگرنه اونام بیخودی جونشونو به خطر انداختن برای ماموریت.
بی صدا در راهرو ها دنبال نسیم میرفتیم که در یکی از راهروهای تاریک محمد حسین سوت کوتاهی زد و به گوشه ای دوید.
من و امیرحسین فورا سراغش رفتیم تا بگیریمش، اون روبه روی مونالیزا ایستاده بود که یک سوراخ در سمت راست گونه ی سمت راستش به وجود آمده بود!.
-بچه ها این نقاشی معروفه! همون خانوم جیگره ک لبخندش معروفه! کاش زن من بود این...
- بیا بریم ممدحسین چرت و پرت نگو...
-نمیام...من اینو میخوام...ماله منه... زنمه... سهممه...حقمه...
و بعد پرید جلو و موانلیزا را جر داد و تکه صورتش را لوله کرد و درون پیرهنش جای داد.
من و امیرحسین اینجوری به هم نگاه کردیم:((105))
به هرحال همه جای دنیا بودن کسایی ک آثار هنری و تاریخی رو داغون کنن دیگه، حتی بین پیشتازها!
من و امیرحسین و محمد حسین و زن جدیدش، برگشتیم تا همراه نسیم حرکت کنیم...
اما نسیم آنجا نبود!
-لعنتی مگه پشت سرشو نگاه نکرده؟
-چمیدونم حتما نگاه نکرده...شایدم همین اطراف باشه بیاین تا اخر سالنو بریم.
پشت سر امیرحسین رفتیم تا به انتهای سالن بزسیم.
انتهای راهرو یک سالن بزرگ با کاشی های شطرنجی بود که سه راهرو به آن منتهی میشد که ما از یکی از انها امده بودم، دوتای دیگر هم مثل این غرق در تاریکی بودند اما اینجا سه مهتابی در سقف بلند کار گذاشته شده بود ک نور را تامین میکرد و یکی از آنها پت پت میکرد.
در گوشه ای از سالن نسیم پشت به ما روی چیزی خم شده بود ک از اینجا نمیشد تشخیص داد.
محمد حسین گفت:
-نسیم، دخترم بیا زنمو ببین...
و بعد دست کرد زیر لباسش و جکوند بدبخت را بیرون کشید.
من و امیر حسین همانجا ایستادیم و محمد حسین به سمت نسیم زفت.
امیر گفت:
-امیرکسرا، مطمنی این نسیمه؟ نسیم قدش اینقدر بلند بود؟
- نمیدونم من که . . .
و درهمین لحظه جوابمان را گرفتیم وقتی تکه ی کنده شده گوشت و پارچه شلوار نگهبان را دیدیم.
او نسسم نبود
احتمالا یکی از نگهبان های نگون بخت زامبی شده بود
اما محمد حسین این را نمیدانست و دستش را روی شونه ی نگهبان گذاشت
- نسیم برگرد نگاش کن دیگه...
با افتخار تکه صورت جکوندا رو جلوی صورتش گرفت.
زامبی برگشت.
نصف صورتش رفته بود و چشمان شیشه ای بیروحش را به تکه نقاشی دوخت.
محمدحسین دیگر آخر نوابغ بود! تکه کاغذی ک جلو صورتش گرفته بود باعث میشد صورت زامبی را نبیند.
من و امیر از ترس نفسمان را حبس کرده بودم.
این آخر کار محمد بود.
- چیه؟ خوشگله زنم؟
تنها خرخری در جواب شنیده شد.
- بی سلیقه خیلیم خوشگله که ببین چشماشو و این لبخنده نا...
وقتی تکه کاغذ را پایین گرفت تا به نسیم! چشمان نقاشی را نشان دهد تازه با چهره ی نسیم!! روبه رو شد.
آب دهانی ک قورت داد صدایش تا تمام موره طنین انداز شد.
- نسیم چه زشت شدی... گوش کن نسیم...ما با هم دوستیم خوب؟... یعنی بودیم... الانم میتونیم باشیم... اصلا من قول میدم هر روز بیام اینجا بهت سر بزنم باشه؟... ببین اصلا شمارمم میدم... قول میدم باشه؟...من الان باید برم کار دارم... خب؟ دوستیم دیگه؟
زامبی در جواب نعره ای زد. و بعد در پاسخ نعره های بیشتری از راهرو ها شنیده شد.
در دل هرچه فحش و نفرین با ادبانه و بی ادبانه بلد بودم نثار محمد حسین کردم.
محمد حسین جیغ زد و توی چشمهای زامبی تف کرد.
بعد خیلی سریع چرخید و به سمت ما دوید.
زامبی هم معطل نکرد و به دنبالش دوید. چیزی نمانده بود ک محمد حسین به ما برسد تما زامبی سریع تر اقدام کرد و بالا پرید تا روی محمد حسین فرود بیایید.
او با دندان و چنگال فرود آمد، اما نه روی محمد حسین...بلکه روی زمین.
با صدای خارتی زمین خورد.
ناجی محمد حسین، نسیم واقعی، با جعبه ای دور کمرش، پاچه ی شلوار نگهبان را چسبیده بود و اورا زمین زده بود. خیلی سریع به سمت سر زامبی رفت و در یک صدم ثانیه پایش را روی سر آن گذاشت و فشار داد.
پاشنه ی کفشش درون چشم زامبی فرو رفت و با فشار نحیفی، صدای پلق ترکیدن داد و خونابه بیرون پخش کرد.
زامبی تقلا کنان سعی کرد نسیم را بگیرد اما نسیم فشار را بیشتر کرد و صدای شکستن یک هنداونه ی رسیده به گوش رسیده و اندکی بعد یک صدا پلق دیگر و جمجمه ی سفید زامبی شکافته شد و مغز آبکی اش به همراه دریای خون کف سالن را پر کرد.
جسم تیره ای درون مغز زامبی حالت دوده به خود گرفت و قبل از آنکه کاری بتوانیم بکنیم آنجا را ترک کرد.
- اونا انگلن...من قبلا سعی کردم از تو دماغشون رربیارم ولی وقتی بیاریشون بیرون میمیرن... اونام مثه دود مخفی میشن... اونا از طریق خون و زخم باز منتقل میشن... مثه ویروس ایدز!
ما زبونمون بند امده بود و فقط تونستیم سر تکان بدیم.
نسیم جلو آمد و جعبه را به سمتم گرفت.
- کدوم گو
حرف رو اصلاح کرد.
-تا حالا کجا بودین...چرا پشت سر من نیومدین.
ما نگاهی ملامت گر به محمد حسین که زانوهایش را بغل کرده بود و به تکه نقاشی خونی و مالی شده نگه میکرد و های های گریه میکرد، انداختیم.
جعبه را باز کردم و تکه کاغد رول شده درون آنرا گرفتم و داخل لباسم گذاشتم.
-مرسی نسیم میتونی حا...
تقریبا یک چیز را همگی فراموش کرده بودیم.
اینکه زامبی قبل از مرگش با فریادی دوستانش را خبر کرده بود...
و اکنون دوباره نعره های مشتاق انان را شنیدم...اینبار به همراه صدای دویدنشان در راهرو ها.
نسیم موقعیت را به دست گرفت
- شما احمقا زود بیایین دنبال من... مرد گنده تو هم پاشو خجالت بکش از هیکلت تا بیشتر از این گند بالا نیوردی
دقایقی بعد ما جلوی در خروجی هرم شیشه ای موزه بودیم. و داشتیم میخندیدیم و نفس نفس میزدیم و به خودمون میبالیدیدم ک زامبی هارو در یکی از سالنها قال گذاشتیم.
هر چهارتایمان نفس نفس میزدیم...
قرار بر این بود ک نسیم همراه ما به کمپ بیایید و بعد از اینکه قدرت مارو دیده بود یکجورایی فکر میکرد پیش ما ممکنه بیشتر شانس زنده موندن داشته باشه و حتی دلش میخواست تمام تلاشش رو برای کمک به ما و جهان انجام بده.
نسیم خنده ی هیستیریکی کرد و پشت سرش من و امیرحسین و محمد حسین هم به فرار هوشمندانه!!!یمان از دست زامبی های فوق نابغه!!!!!!! خندیدیم.
درحین همین خنده ها بود ک صدای سفیری شنیدم و بعد صدای فرو رفتن چیزی درون جسمی سخت
و یک آی کوتاه از بغل دستم و سپس صدای جلز و ولز
و بعد بوی سوختنی!
تازه فهمیدم این صدا از دخترک نگهبان کنارمان، ناجی و راهنمای ما، دختر بسیار مهربانی ک تمام تلاشش را کرد تا به افرادی غریبه کمک کند و جانش را بخطر انداخت بود.
صدا از نسیم بود ک تیری از جنس استخوان میان سینه اش فرو رفته بود.
درست کنار قلبش...
تیر با آتشی به رنگ سرخ و سیاه شعله ور بود و خیلی زود شعله های اهریمنی تمام سینه و قسمت گردنش را پوشاند و چیزی نگذشت ک سرتاسر بدنش را گرفت
اولش تنها یک آه کوچک از دهانش خارج شد اما بعد ضجه هایی نامیدانه...به جلو دوید و دستهایش را بی هدف تکان میداد انگار آتش را خاموش میکرد. اما تنها خودش را بیشتر آتش میزد.
پوست بدنش در نقاط تماس با آتش اهدیمنی مثل کره ذوب میشد و تاول میزد و حباب های تاول میترکیدند و دوباره این فرآیند تکرار میشد.
من نمیتوانستم باور کنم.
دقایقی بعد کپه ی چربی ذوب شده ی رو به رویمان را هم نتوانستم باور کنم.
باورش سخت بود ک این کپه لحظاتی پیش دختری پر از شور و نشاط زندگی بوده باشد...دختری ک در تمام این مدت اخرین باز مانده ی هم نوعانش بوده...کسی ک تمام تلاشش را کرده بود و تا کنون زنده مانده بود اما حالا بخاطر آمدن ما این زندگی هرچند کوتاه و سختش را هم از دست داده بود.
اینقدر در شوک بودیم ک حتی قطره اشکی هم از چشمانم سرازیر نشد!
وقتی بار دیگر صدای سفیر را شنیدم اینبار دیگر در شوک نبود.
تیر مستقیم به سمتمان می آمد تشخیص اینکه به من میخورد یا دو دوست دیگر از این فاصله سخت بود. زود دستم را بلند کردم و تیر را منحرف کردم.
تیر با صدای خارت دیگری فرو رفت...
در یک سینه ی دیگر
جایی ک نباید میرفت
در سینه ی کسی ک کنارم ایستاده بود.
اشتباه کرده بودم، من فکر میکردم تنها نسیم سمت راست من ایستاده بود و اکنون امیر و محمد سمت چپ من هستند.
حتما محمد حسین هم آنجا بوده اما من ندیده بودمش... پیرمرد اعصاب خورد کن چرا بی صدا جایش را عوض میکرد...
اما وقتی دیدم تیر دوم بخاطر انحراف من در سینه ی امیرحسین فرو رفته زمان برایم متوقف شد.
این دیگر غیرقابل تحمل بود! اینکه کسی به دست من کشته شود.
امیرحسین فریادی نزد.
خونریزی نکرد.
فقط محو شد |:
اینجا بود ک یادم افتاد کپی بوده!
صدای خنده ای شنیدم...محمد با دستش اشاره کرد و ما کماندار پست فطرت را دیدیم^_^(همیشه میخواستم به مجید اینو بگم! هیچوقت موقعیتش پیش نمیومد )
مجید فریاد زد
- اینبار دیگه خطا نمیره.
تیر را کشید و یکبار دیگر شلیک کرد.
آنرا رد کردم.
مجید تیر و کمان را کناز گذاشت و دست چنگال دارش را بالا گرفت. زیر لب لغاتی به زبانی دیگر زمزمه کرد و کف دستش درخشید.
از بالای سرمان صدای تکان خوردن تکه گوشتی شنیدم و وقتی منو محمد بالا رو نگاه کردیم زنی ک روی هرم بالای سرمان به سیخ کشیده شده بود را دیدیم ک سرش را بلند کرده و داشت خودش را آزاد میکرد.
عقب عقب رفتیم.
بقیه ی مردگان محوطه موزه همه اکنون تکان میخوردند.
آن پسر بچه ای ک کرم ها درون چشمانش مهمانی گرفتنه بودند سلانه سلانه بلند شد و تعدادی از کرمها مثل دانه های برنج از درون چشمش بیرون ریختند.
لحظه ای نگاه بین من و محمد کافی بود تا هردو پا به فرار بگذاریم... نتیجه ماندن مشخص بود: امیرحسین و نسیم!
قبل از اینکه کاملا از موزه دور شویم برای آخرین بار قبل از اینکه زامبی ها به دنبالمان بیوفتند، صدای جهنمی مجید را شنیدم:
هرجا برید شکارتون میکنم. شما هیچ جا نمیتونید قایم بشید، من دنبالتون میام و.... شکارتون میکنم!

Cyrus-The-Great
2016/04/20, 23:02
راوی: علیرضا
زمان: دم دمای غروب روز اول
گروه: باتلاق
افراد: خودم، فاطمه، اعظم، نادر، مهدیه و سجاد.

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. یه لحظه من خواب بودم و یه لحظه دیگه یه تکون شدید بیدارم کرد و دیدم اعظم داره به شدت میلرزه و فاطمه داره بهم داد میزنه که بپر. اول نفهمیدم چی شد. بعد پریدم و نگاه کردم فهمیدم مشکل کجاست. اعظم زیادی از قدرتش استفاده کرده بود. یادمه اون اوایل که اعظمو دیدم هر وقت که بیش از حد از تغییر شکلش استفاده میکرد مریض میشد. بعدا فهمیدم که اصولا همه ما اگه بیش از حد از قدرتامون استفاد کنیم، اینطوری میشیم. اما اعظم به خاطر نوع قدرتش احتمال اینکه اینجوری بشه بیشتره.
من سریع شنلمو باز کردم و باهاش برا خودم یه چتر ساختم. تو اون موقعیت نادر و سجادو نمیدیدم. از لای درختا رد شدم و محکم زمین خوردم. اما خوشبختانه چیزیم نشد.
بعد صدای فریاد فاطمه رو شنیدم. برگشتم و به طرف صدا دویدم. وقتی بهش رسیدم سریع شنلو از روش برداشتم و دیدم به بدن بیهوش اعظم چنگ زده و و با کمر روی کوله پشتیش افتاده. اگه من میشناسمش احتمالا سپری شمشیری چیزی اون تو داره. فقط خدا خدا میکردم چیزیش نشده باشه. فقط از درد داد میزد.
سریع اعظمو از روش برداشتم و گذاشتم روی زمین بعدم خودشو از روی کوله اش برداشتم و خوابوندم کنار اعظم. یه بررسی کردم دیدم بعدا میتونم به اعظم برسم اما فاطمه هنوز داشت داد میزد. دستشو گرفتم و از قدرتم استفاده کردم که بخوابونمش چون میدونستم با این درد حالا حالا ها ساکت نمیشه خدا میدونه ما کجاییمو فریادعاش توجه چه موجوداتیو به خودش جلب میکنه.
فاطمه دستش از دو جا شکسته بود. انگار وقتی که با اعظم روی کوله اش فرود اومدن دو سه تا از دنده هاشم مو برداشته بودن. سراسیمه اطرافو نگاه کردم.
اولین کسی که دیدم مهدیه بود که داشت سعی میکرد خودشو از لای بوته هایی که بینشون گیر کرده بود خلاص کنه و به ما برسونه. اما هنوز اثری از نادرو سجاد نبود.
بالاخره مهدیه تونست خودشو خلاص کنه و جلو اومد:چی شده؟ حالشون چطوره؟
گفتم: اعظم جای نگرانی نداره یکم بخوابه میشه مثل روز اولش. اما دست فاطمه رو باید ببندم و تا یه هفته نمیتونه با دست راستش بجنگه. اما بعد چند روز میتونه مثل قبل حرکت کنه. چون دنده هاش نزدیک بود که بشکنن.
یه صدای خش خش از پشت سرم اومد. مهدیه یه تیر تو کمانش گذاشت و نشونه گرفت. من از شمشیر خوشم نمیومد اما یه داس داشتم که میتونستم ازش استفاده کنم. مسلما نه به خوبی فاطمه اما در حدی که نمیرم. یهو دیدم کله نادر اومد بیرون داد زد: منم! نادر! مواظب باش! یه نفس راحت کشیدیم.
یهو یه صدای ناله دردناک شنیدم. چجوری تونستم فراموش کنم، نمیدونم! :دی
سریع مهدیه و نادر و سجادو فرستادم تا چوب جمع کنن برای آتش چون با این اوصاف امشب قرار نبود جایی بریم. منم اون کیسه ای که اعظم از داروخونه برام آورده بودو از توی کوله ام بیرون آوردم و توشو نگاه کردم. چند تا باند برداشتم و اطافو برای چند تا چوب تخت گشتم و 3-4 تا پیدا کردم. کنار فاطمه زانو زدم و دستشو سفت بستم و با تیکه آخر باند دستشو به گردنش بستم. نگران دنده هاش نبودم چون میدونستم زود خوب میشه و تا فردا صبح هم قرار نیست بیدار بشه.
دوباره اوضاع اعظمو چک کردم. حالش خوب بود. فقط یکم به استراحت احتیاج داشت.
برای اولین بار به جنگل اطرافم نگاه کردم. ما فقط 2 ساعت تو راه بودیم. اما انگار اژدها از هلیکوپتر سریع تر پرواز میکنه. من کی باشم که اعتراض کنم. هر چی زود تر این ماموریتو تموم کنیم زودتر ممکنه یه فرجی بشه شاید بتونیم نجات پیدا کنیم.
بقیه با یه خروار چوب برگشتن. پرسیدم: چه خبر؟ چیزی به چشمتون خورد؟
نادر گفت: نه. چیز خاصی نبود اما تا جایی که چشم کار میکرد درخته.
مهدیه گفت: قطعا تو آمازونیم.
گفتم: بالاخره رسیدیم. اما الان فعلا باید تا رسیدن به این باطلاق زنده بمونیم. بیاید. نادر زحمت آتشو میکشی؟
دستشو به نشانه سلام نظامی بالا برد. یه کپه چوب جمع کرد وسط اون محوطه بعد با یه صاعقه آتیششون زد.
بعدش اومد کنارم و با سر به سمت جایی که فاطمه و اعظم خواب بودن اشاره کرد و پرسید: حال اون دوتا چطوره؟ خوب میشن؟
گفتم: نگران نباش. اعظم از خواب که بیدار بشه حالش خوبه. فاطمه هم بعد یکی دو روز استراحت میشه مثل روز اولش اما دستش باید یکم بیشتر بسته بمونه. از دو جا شکسته بود.
پرسید:حالا باید چی کار کنیم؟
به سمت نادر و مهدیه هم که تا الان اومده بود و گوش میداد، برگشتمو و گفتم: فاطمه و اعظم تا فردا بیدار نمیشن. فعلا بیاین امشبو نوبتی کشیک بدیم تا چیزی بهمون حمله نکنه تا فردا ک فاطم بیدار بشه و تصمیم بگیریم چی کار کنیم.کشیک اولو من بیدار میمونم. شما دوتا برید استراحت کنید. نبتتون که شد بیدارتون میکنم.
سری به موافقت تکون دادن و رفتن تا زمانی که میتونن یکم بخوابن. چون اونا هم مثل من میدونستن تو این جنگل خواب راحت غنیمته.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

راوی: علیرضا
زمان: دم دمای غروب روز اول
گروه: باتلاق
افراد: خودم، فاطمه، اعظم، نادر، مهدیه و سجاد.

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. یه لحظه من خواب بودم و یه لحظه دیگه یه تکون شدید بیدارم کرد و دیدم اعظم داره به شدت میلرزه و فاطمه داره بهم داد میزنه که بپر. اول نفهمیدم چی شد. بعد پریدم و نگاه کردم فهمیدم مشکل کجاست. اعظم زیادی از قدرتش استفاده کرده بود. یادمه اون اوایل که اعظمو دیدم هر وقت که بیش از حد از تغییر شکلش استفاده میکرد مریض میشد. بعدا فهمیدم که اصولا همه ما اگه بیش از حد از قدرتامون استفاد کنیم، اینطوری میشیم. اما اعظم به خاطر نوع قدرتش احتمال اینکه اینجوری بشه بیشتره.
من سریع شنلمو باز کردم و باهاش برا خودم یه چتر ساختم. تو اون موقعیت نادر و سجادو نمیدیدم. از لای درختا رد شدم و محکم زمین خوردم. اما خوشبختانه چیزیم نشد.
بعد صدای فریاد فاطمه رو شنیدم. برگشتم و به طرف صدا دویدم. وقتی بهش رسیدم سریع شنلو از روش برداشتم و دیدم به بدن بیهوش اعظم چنگ زده و و با کمر روی کوله پشتیش افتاده. اگه من میشناسمش احتمالا سپری شمشیری چیزی اون تو داره. فقط خدا خدا میکردم چیزیش نشده باشه. فقط از درد داد میزد.
سریع اعظمو از روش برداشتم و گذاشتم روی زمین بعدم خودشو از روی کوله اش برداشتم و خوابوندم کنار اعظم. یه بررسی کردم دیدم بعدا میتونم به اعظم برسم اما فاطمه هنوز داشت داد میزد. دستشو گرفتم و از قدرتم استفاده کردم که بخوابونمش چون میدونستم با این درد حالا حالا ها ساکت نمیشه خدا میدونه ما کجاییمو فریادعاش توجه چه موجوداتیو به خودش جلب میکنه.
فاطمه دستش از دو جا شکسته بود. انگار وقتی که با اعظم روی کوله اش فرود اومدن دو سه تا از دنده هاشم مو برداشته بودن. سراسیمه اطرافو نگاه کردم.
اولین کسی که دیدم مهدیه بود که داشت سعی میکرد خودشو از لای بوته هایی که بینشون گیر کرده بود خلاص کنه و به ما برسونه. اما هنوز اثری از نادرو سجاد نبود.
بالاخره مهدیه تونست خودشو خلاص کنه و جلو اومد:«چی شده؟ حالشون چطوره؟»
گفتم:« اعظم جای نگرانی نداره یکم بخوابه میشه مثل روز اولش. اما دست فاطمه رو باید ببندم و تا یه هفته نمیتونه با دست راستش بجنگه. اما بعد چند روز میتونه مثل قبل حرکت کنه. چون دنده هاش نزدیک بود که بشکنن.»
یه صدای خش خش از پشت سرم اومد. مهدیه یه تیر تو کمانش گذاشت و نشونه گرفت. من از شمشیر خوشم نمیومد اما یه داس داشتم که میتونستم ازش استفاده کنم. مسلما نه به خوبی فاطمه اما در حدی که نمیرم. یهو دیدم کله نادر اومد بیرون داد زد: «منم! نادر! مواظب باش!» یه نفس راحت کشیدیم.
یهو یه صدای ناله دردناک شنیدم. چجوری تونستم فراموش کنم، نمیدونم! :دی
سریع مهدیه و نادر و سجادو فرستادم تا چوب جمع کنن برای آتش چون با این اوصاف امشب قرار نبود جایی بریم. منم اون کیسه ای که اعظم از داروخونه برام آورده بودو از توی کوله ام بیرون آوردم و توشو نگاه کردم. چند تا باند برداشتم و اطافو برای چند تا چوب تخت گشتم و 3-4 تا پیدا کردم. کنار فاطمه زانو زدم و دستشو سفت بستم و با تیکه آخر باند دستشو به گردنش بستم. نگران دنده هاش نبودم چون میدونستم زود خوب میشه و تا فردا صبح هم قرار نیست بیدار بشه.
دوباره اوضاع اعظمو چک کردم. حالش خوب بود. فقط یکم به استراحت احتیاج داشت.
برای اولین بار به جنگل اطرافم نگاه کردم. ما فقط 2 ساعت تو راه بودیم. اما انگار اژدها از هلیکوپتر سریع تر پرواز میکنه. من کی باشم که اعتراض کنم. هر چی زود تر این ماموریتو تموم کنیم زودتر ممکنه یه فرجی بشه شاید بتونیم نجات پیدا کنیم.
بقیه با یه خروار چوب برگشتن. پرسیدم:« چه خبر؟ چیزی به چشمتون خورد؟»
نادر گفت:« نه. چیز خاصی نبود اما تا جایی که چشم کار میکرد درخته.»
مهدیه گفت: « قطعا تو آمازونیم.»
گفتم:« بالاخره رسیدیم. اما الان فعلا باید تا رسیدن به این باطلاق زنده بمونیم. بیاید. نادر زحمت آتشو میکشی؟»
دستشو به نشانه سلام نظامی بالا برد. یه کپه چوب جمع کرد وسط اون محوطه بعد با یه صاعقه آتیششون زد.
بعدش اومد کنارم و با سر به سمت جایی که فاطمه و اعظم خواب بودن اشاره کرد و پرسید: «حال اون دوتا چطوره؟ خوب میشن؟»
گفتم: «نگران نباش. اعظم از خواب که بیدار بشه حالش خوبه. فاطمه هم بعد یکی دو روز استراحت میشه مثل روز اولش اما دستش باید یکم بیشتر بسته بمونه. از دو جا شکسته بود.»
پرسید:«حالا باید چی کار کنیم؟»
به سمت نادر و مهدیه هم که تا الان اومده بود و گوش میداد، برگشتمو و گفتم: «فاطمه و اعظم تا فردا بیدار نمیشن. فعلا بیاین امشبو نوبتی کشیک بدیم تا چیزی بهمون حمله نکنه تا فردا ک فاطم بیدار بشه و تصمیم بگیریم چی کار کنیم.کشیک اولو من بیدار میمونم. شما دوتا برید استراحت کنید. نبتتون که شد بیدارتون میکنم.»
سری به موافقت تکون دادن و رفتن تا زمانی که میتونن یکم بخوابن. چون اونا هم مثل من میدونستن تو این جنگل خواب راحت غنیمته.

Araa M.C
2016/04/22, 21:42
آرمان
روز چهارم ماموریت
دشت لوت(مختصات دقیقش رو از عماد بپرسید
البته اگه بتونه بهتون بگه !)
گروه:بچه باحالا! (عذر میخوام دارو دسته ی حریر اینا ((231)) )
افتاب لعنتی ! چرا از بین اینهمه جا باید اینجا می بود؟
هرچقدر هم که از ماجراهای این چند روز براتون بگم کم گفتم...از افتادن تو چاله و چاه(!) تا نیش خوردن این جانب حقیر.
اخ اخ گفتم نیش خوردن.بزارید اصن براتون تعریف کنم:
یکی از همین موجودات کویری بود.به کندی در حال قدم برداشتن بودم. عملکرد بدنم بخاطر کمبود آب و البته خورشید سوزان کم شده بود. به طور معمولا خطر رو حس میکردم اما اینجا بود که همه چیز دست به دست هم داد که نتونم حرکت اون موجود کذایی، اون عقرب لعنتی رو حس کنم. در یک لحظه؛ بوووم ! دردی معادل شکسته شدن ترقوه ،ترمیم شدن اون ، دوباره شکسته شدن و تکرار شدن این چرخه به مدت 52 بار رو حس کردم ! لعنتی. شاید تنها چیزی که باعث شد جیغ نکشم احساس شرمی بود که نسبت به سیبیل هام داشتم !
حانیه اقدام کرد. این دختر خیلی بدرد بخوره...مورفین جادویی عمل کرد اما ضعف زیادی داشتم. به هر حال ایستادم و بقیه رو قانع کردم که مشکلی نیست.
حس میکردم کاملا به درد نخور هستم.!
در طول این مدت یه چیزایی از حریر فهمیدم. نگهبان و این داستانا. احتمالا هرکولیه برای خودش ! یه بار هم حریر درباره قدرتم پرسید ،اینکه میتونم متمرکزش کنم یا نه.خواستم بپرسم: کجارو هدف بگیرم؟!! البته به دلیل اینکه کلا بی اعصاب بودیم ساده پاسخ دادم که دلیلی نداره که نتونم! هوووم.. این دختره ی نقشه هایی داره!.
حساب روزها از دستم در رفته. تلاشی هم نمیکنم که بفهمم. در این لحظه حسابی سردرگمیم . تشنه و البته خسته.
- عجله کن دیگه !!
عماد اما...در تقلا برای "عجله کردن" برای پیدا کردن موقعیت مقصدمان و...حالا بزارید زیاد سخت گیر نباشیم، در تلاش برای یافتن موقعیت فعلیمان بود !
-1 کیلومتر به این سمت. احتمالا نشانه هایی هستش.
"احتمالا" ! این بچه نباید از این لغت استفاده کنه اونم وقتی که یه لشکر ادم خسته و تشنه بهش نگا میکنن .
-راه میفتیم.
حریر قاطعانه دستور میده.
چند ساعت بعد:
از اونجایی که راوی حقیرتان متخصص مزه پرانی در هر شرایطیست درحال تزریق یکم خنده به گروه بودم که جهنم نازل شد...
عظیم الجثه. اگر واقعا بخوام به موجودی تشبیهش کنم در حق آن موجود اجهاف کردم!
هیولایی عظیم الجثه و سنگی با چهار پا که به خنجری هلالی شکل و تیز می مانست..خب مطمئن نیستم تیز ولی نمیخوام بفهمم ! چشمی نداشت، اما از حرکت سریع و هوشیارانه سرش مشخص بود نابینایی در میزان کشندگیش تاثیری ندارد.
تنها دندان هاش دوبرابر قد من بود! جالب شد.
نفسم به شماره افتاده بود. ابهت وصف ناپذیر این موجود در دایره لغات من نمی گنجد.
این مکث من کسری از ثانیه بود اما موجود در صدم ثانیه اقدام کرد !
هدف اول، خاک افزار گروه... اوا!
چرا مفید ترین و البته مبتدی ترین عضو

گروه را هدف قرار داد؟؟؟فریادی هشدارآمیز زدم. فریادم مانع از زخمی شدنش نشد اما باعث شد جهشی بلند کند و خودش را به کناری پرتاب کند.
شکافی عظیم در سمت چپ بدنش.
حریر زمان رو خرید. فریاد کشان به سمت چپ موجود دوید و همین کافی بود تا حانیه اقدام کند. به سمت آوا دویدم. یک نگاه به زخم کردم، کاری بود. حانیه ترمیم رو شروع کرد ولی خطاب بهش گفتم انرژیش رو کاملا هدر نده. فقط یه ترمیم جزئی...چشم غره ای بهم رفت ولی فریاد عماد باعث شد هردو به اون نگاه کنیم. اولین باری بود که از عربده کشیدن این بشر خوشحال شدم!
اما عماد صدمه ای ندیده بود....لعنتی، حریر !
عماد کارش رو شروع کرده بود و به صورت پی در پی به نگهبان ضربه میزد. ولی کافی نبود...آوا رو بلند کردم ، دستور دادم؛ اقدام کرد. کلوخ عظیمی به سمت نگهبان پرتاب شد. برخورد کرد. ترک ایجاد شد. گرد و خاک بلند شد؛ترمیم انجام شد !!
دو حقیقت مهم رو دریافتم. اول اینکه این موجود میتونه خودش رو ترمیم کنه.و دوم اینکه..از جنس سنگه !قوی، نفوذ ناپذیر و ترمیم شونده. آیا درباره بزرگی چنگال های موجود به حد کفایت توضیح داده بودم؟؟!!!!! این دیگر چه موجودی بود؟!
حواس نگهبان پرت شد. حانیه به سمت حریر قدم برداشت اما نگهبان مانع شد....چرا حمله نمیکنه؟؟!! عماد کجاست؟؟ چرا نمیتونم حریر رو ببینم؟؟ چرا این موجود اینقدر عظیمه؟؟!! خطاب به دخترها گفتم: ده ثانیه...عماد و حریر رو پیدا کنید و متمرکز شید روی سمت راستش. یه سوراخ باز کنید.
کفایت کرد. دخترا دویدن و من در جهت مخالف حرکت کردم. نگهبان به حد کافی باهوش بود که بدونه من براش خطری نیستم پس من رو نادیده گرفت و سعی کرد به سمت دخترا بچرخه. اما ظاهرا با منور اشنا نبود !
مستقیما ب سمت سوراخی که نمیدونستم کارش دقیقا چیه گرفتم(گوش بود دماغ بود چی بود عاخه؟؟!! ) و در چند متری منفجر شد ؛ کافی بود. چرخید.و جلو امد. باهوش بودم ! در کلاس های دفاع شخصی فهمیده بودم گاهی برای اینکه از خودت دفاع کنی تا جسمی یا مشتی بهت برخورد نکنه بجای عقب رفتن باید جلو بری تا نقطه ضعف گاردت در دسترس نباشه. موجود به این عظیمی نقطه ضعفی به بزرگی اندازه اش داشت. حدود چند متر مکعب دور از دندان های عظیمش و خارج از دسترس چنگال های رعب انگیزش !
دویدم و آرزو کردم
محاسباتم دقیق باشد...هیچوقت ریاضی ام خوب نبود.
دقیق بود. بین دو چنگال اش قرار داشتم و خوشبختانه چندین متر هم با دندان هایش فاصله داشتم. گردنش به قدر کافی کوتاه بود که نتواند به من برسد. در این فاصله که داشت اوضاع را بررسی میکرد نقشه ام رو عملی کردم. هرچندتا منور که داشتم اتش زدم و به سمت اون سوراخه گرفتم.نزدیک بود که به سوراخ ها داخل شود و کار را یکسره کند. امیدوارم تلاش هایم برای خریدن زمان کافی بوده باشد.
موجود عصبانی شد. چنگال ها به زمین فشار وارد کرد، قسمت جلویی بدن نگهبان بالا آمد و غرش کرد و چنگال ها بلند شد و با قدرت به شن ها برخورد کرد !
باران شن ! قشنگه ها. چند صد متر به هوا برخواستم و به زمین نشستم ! چه جای گرم و نرمی !ده متر آنطرف تر حریر رو دیدم.
گویا موج برخورد چنگال های نگهبان بچه هارو متفرق کرده بود...حریر رو دیدم و..! یاد مکالمه کوتاهی که قبل از این طوفان شن باهاش داشتم افتادم! آتش درون یا ی همچین چیزی!
اما چطور باید به آتش درونش دست پیدا می کردیم؟ زیاد طول نکشید، نفوذ!
به حد کفایت فهمیده بودم. بسه. وقتشه یه کاری کنم، شاید آخرین اقدام. چند صد متر با نگهبان فاصله داشتم اما صورت نگهبان به سمت من بود. دویدم و حین دویدن نقشه رو مرور کردم... از عماد و آوا گذشتم، سالم بودند. به سمت حریر اشاره کردم. همچنان دویدم و در سمت چپ حانیه رو دیدم. با تمام وجود خسته بود. فریاد زدم: یک سوراخ. یک نفر!گیج و منگ نگاه کرد و فقط متوجه شد که باید دنبال من بدود.
اقدام کردم.ناگهان گرمای خورشید بجای انکه آزار دهنده باشد لذت بخش شد.قدم هایم تند تر شد، بدنم داغ شد و خستگی محو.آری این خورشید است!20 متر فاصله...به پشت سرم نگاه کردم و حانیه رو دیدم که با تمام سرعت میدوید و گویا شگفت زده شده بود. 15 متر... به روند جذب سرعت بخشیدم.ده متر...حداکثر جذب شده بود! شن های زیر پایم به هوا پر میخواست و هوای اطراف بدنم از گرما متراکم شد.5 متر...نهایت انرژی.نقطه خروجی رو مشخص کردم.کف دستهایم! آماده...1 متر.پایین گردن جایی که آن را شکم موجود میپنداشتم را هدف گرفتم...آپولو اقدام کرد، و بعد بووووم!
...
مرگ چه حسی داره؟ صبر کنید به اونجا هم میرسیم. چند صد متر به هوا برخواستم و هنگامی که با زمین برخورد کردم فقط فرصت داشتم ورود حانیه به سوراخ را ببینم. سوراخ بزرگی بودا...خب کجا بودیم؟
آهان. مرگ چه احساسی داره؟ مگه نباید یه نور سفید ببینم؟ نور کو؟ پس چرا اینجا انقدر تاریکه؟!!
خب راستش تعجب نکردم. از اول میدونستم...به هرحال من میتونم به راحتی انرژی یک بمب هسته ای رو جذب کنم و متمرکز کنم اما این خورشید بود ! در ثانیه هزاران انفجار هسته ای در اون رخ میده. و شاید بشه گفت منم زیادی دووم اوردم، فک میکردم ده متر مونده منفجر میشم !
به هر حال
این پایانی بود بر آرمان.
عضوی از خانواده پیشتاز
اولین با نام او
نخستین جذب کننده ی خانواده پیشتاز
احتمالا اخرین مجذوب کننده ی خورشید.
نقطه سر خط!

abramz
2016/04/23, 18:12
ماموریت : باتلاق
سرگروه : فاطمه
راوی : نادر
زمان : شب روز اول – نزدیک به نیمه شب
افراد درون داستان : فاطمه، اعظم، عی رضا، سجاد، مهدیه

وقتی من، سجاد و مهدیه با چوبهایی که برای آتش جمع کرده بودیم برگشتیم، شب شده بود. در روز، جنگل به اندازه ی کافی تاریک بود؛ حالا که شب رسیده، وضعیت خیلی بدتر هم شده. مجبور شدم برای اینکه حداقل جلوی پامون رو ببینم، جرقه های پی در پی بسازم. اما باز هوا به اندازه ی زیادی تاریک بود.
مهدیه پاش به ریشه ی تنومند یک درخت گیر کرد و تلو تلو خورد. در همون حال که چوبهای به زمین ریخته رو دوباره جمع می کرد، گفت: "حس خوبی نسبت به آتیش ندارم."
سجاد که تعجب کرده بود، گفت: " چرا؟! اگه آتیش نباشه از سرما میمیریم و ... ."
مهدیه حرفش رو قطع کرد و سریع گفت: " و هر جونوری که تو جنگله رو به خودمون جذب می کنیم. با وجود آتیش، هر موجودی که توی این جنگل باشه، جامون رو میفهمه."
موافق بودم. همه جا تا چشم کار می کرد درخت بود و تاریکی. یه نور غیر معمولی مثل اتیش، توجه هر شکارچی رو جذب میکنه.
سرانجام مهدیه چوبها رو جمع کرد و دوباره به راه افتادیم.
بعد از چند دقیقه به محلی که اتراق کرده بودیم، رسیدیم. پارچه ی سفیدی روی پیشونی اعظم بود؛ به نظرم تب شدیدی داشت چون در خواب هذیون میگفت. فاطمه هم خواب بود و رنگ پریده تر از پیش به نظر می رسید.
علیرضا همینکه ما رو دید، گفت: " آه ... چرا انقد لفتش دادین؟ فکر کردم که دیگه نمی بینمتون. اون چوبها رو بزارید وسط ... آره همونجا. فقط سعی کنین مرتب باشن تا راحت تر بسوزن ... سجاد! گفتم چوبها رو مرتب بزار."
سجاد زیر لب غرغری کرد؛ بین غرغرها، کلمه ی رییس بازی و بوزینه رو فقط تونستم تشخیص بدم.
بعد از اینکه چوب ها رو چیدیم، علیرضا با دوتا سنگ چخماق، سعی کرد چوبها رو آتیش بزنه؛ اما چوبها بخاطر نم داشن، اصلا آتیش نمیگرفتن. اعصابش بخاطر آتیش نگرفتن چوبها خرد شده بود و سرما اون رو تشدید میکرد. بخاطر همین، به من تشر زد: "آهای، نادر! هرچه سریعتر آتیش رو روبراه کن."
با تعجب گفتم: " من؟! چرا من؟ من اصلا بلد نیستم که با چخماق کار کنم."
علی رضا با عصبانیت گفت: " این رو باید وقتیکه چوب خیس جمع میکردی، به خودت یادآوری میکردی. الان هم اگه نیای، خودم بجای سرما میکشمت."
- " باشه ... باشه ... . الان آتیش درست می کنم. آروم باش ... ."
و با بی میلی به طرف چوبها رفتم. چند بار سنگها رو به هم زدم. اما فقط جرقه های کوچولو ساخته میشدن. جرقه هایی که شبیه ... جرقه های خودم!
چوبها خیس بودن. به خاطر همین اگه بهشون جرقه های الکتریسیته برخورد میکرد، راحت تر واکنش نشون میدادن.
برای همین مثل همیشه که جرقه میساختم، اول تمرکز کردم. به خودم تلقین کردم که در نوک انگشتام نیرو وجود داره و اونو تقویت کردم و ... جززز.
صدای آشنا ایجاد جرقه رو حس کردم و بعد از اون صدای ترق ترق دلنشین آتش و بوی دود. چشمهام رو باز کردم و به شعله های آبی رنگ آتش نگاه کردم.
سجاد گفت : " عجیبه ها! آتیش آبی!! حتما بخاطر چوب هاست."
علیرضا که هنوز کمی عصبانی به نظر میرسید، گفت: " نه خیر خنگ خدا. فکر کنم ندیدی که نادر چیکار کرد."
سجاد میخواست جوابش رو بده. اما مهدیه زودتر از سجاد گفت: " اِ ! فاطمه بیداره شده! "
همگی به فاطمه خیره شدیم. فاطمه نگاهی به اطراف انداخت و گفت: " آخ ... سرم. من ... ما ... کجاییم؟"
علیرضا جوری که انگار با خودش حرف میزد، گفت: " عجیبه! قاعدتا نباید تا فردا بهوش میومد." و معجونی رو به فاطمه خوراند. وقتی فاطمه معجون رو خورد، به نظر رسید که حالش بهتر شد؛ چون دیگه نشونه ای از رنگ پریدگی توی چهره ش دیده نمیشد.
وقتی که خودش هم متوجه شد که حالش بهتر شده است، پتوی باربی را به کناری پرت کرد و بلند شد : " پاشید بریم."
با تعجب پرسیدم: " چــی؟"
به من چشم غره ای رفت و گفت: " دیر شده. متوجه هستین اصلا؟! باید سریع رااه بیفتیم."
علیرضا که سعی داشت از من حمایت کنه، گفت:" اما فاطمه! اصلا فکر خوبی نیست. هیچ کدوممون آمادگی نداریم. اون از اعظم که حالش هنوز وخیمه. این هم از ما که دارم از گرسنگی و خستگی میمیریم. باید انی تصمیم رو تا فردا صبح به تعویق بندازی."
اعظم، که به کوله ها تکیه داده بود و به نظر می رسید هنوز تب دارد، در خواب گفت: " لواشکمو ... پس بده ... ."
علیرضا ادامه داد: " می بینی؟ ما کم هم زخمی نشدیم. هرلحظه ممکنه یه ویروس وارد زخمهامون بشه و وضعیت رو از اینی که هست بغرنج تر کنه."
فاطمه به همه نگاهی انداخت و سپس گفت: " آه ... باشه؛ قبول! ولی امیدوارم متوجه بشین که روزمون به همین راحتی از دست رفت بدون اینکه کار خاصی جز دادن تلفات انجام بدیم. برخلاف میلم حرفهات منطقی بود و ... قبول دارم. امشب رو همینجا میمونیم اما فردا حتی اگه قراار باشه خودم اعظم رو کول کنم، باید راه بیفتیم."
همگی با هم گفتیم: " قبوله. "
مهدیه که داشت توی یکی از کوله ها دنبال چیزی میگشت گفت: " هی، بچه ها! کی گرسنشه؟! اینجا چیزای خوبی هست!" و چند بسته پاستیل و شکلات بیرون آورد.
سجاد با نارضایتی بینی اش را بالا کشید و گفت: " عالیه! قراره چند روز شیکم مون رو با اینا سیر کنیم؟!"
مهدیه اخمی کرد و گفت: " اگه نمیخوری مشکلی نیست! من با پاستیل اضافی مشکی ندارم." و لبخندی زد.
بعد از اینکه شام – اگر اسمش را شام بذاریم – رو خوردیم، تصمیم گرفتیم که بخوابیم. اما فاطمه گفت: " صبر کنین! میخواین همینطوری با یه آتیش روشن که هر موجودی رو از یه فرسخی جذب میکنه بگیرین بخوابین؟ نادر، چندتا از شوریکن هات رو بده من."
من با نارضایتی، چندتا از تیزترین شوریکنهام رو به فاطمه دادم و گفتم: " بیا ... اما، برای چی میخوای اینا رو؟"
فاطمه لبخندی زد و گفت:" برای این." و یکی از اونها رو به طرف یکی از شاخه های کلفت پرت کرد. شاخه بلافاله کنده شد و با صدای بامبی به زمین افتاد. اعظم که در خواب بود، نسبت به صدای اون واکنش نشون داد و گفت: " منو تهدید نکن ... اون لواشک ... برای منه."
فاطمه تقریبا شیش شاخه ی دیگه رو هم شکست که هر کدوم با صدای نسبتا زیادی به زمین میفتادن. اما باز اعظم از خواب بیدار نشد. سپس گفت: " شاخه ها رو تیکه تیکه کنید و به دور خودمون حصار چوبی بکشید."
علیرضا که تعجب کرده بود، گفت: " آ ... آخه چرا؟ امیدوارم اینو بدونی که شاخه، مانع گرگ ها نمیشه."
فاطمه لبخندی زد و گفت: " آتیش که میشه! کی اون آتیش ... آتیش آبی؟! ... به هرحال. کی اون رو روشن کرده؟"
من دستم رو بالا بردم. فاطمه یکی از ابروهاش رو بالا برد و گفت: " نادر ... ازت میخوام که بتونی آتیش رو دوباره درست کنی. مرگ و زندگیمون به تو مربوطه. فهمیدی؟"
- "بـ ... بله."
- " خوبه ... خب حالا همگی بگیرید بخوابید. من کشیک میدم و درصورت نیاز بیدارتون میکنم. تا جایی که میتونین خستگی تونو به در کنید. "
پتوی باربی را زودتر از سجاد برداشتم و یک جای خشک رو برای دراز کشیدن انتخاب کردم. سجاد از اینکه من پتو رو برداشته بودم، اخم کرده بود.
صدای مهدیه را شنیدم که می خندید و با خود میگفت: " احمق!"
خیلی زود خوابم برد ... .

خب ... و اگه بعضی هاتون نمیدونین که "شوریکن" چیه، عکس زیرو نگاه کنین. ((111))
Click (https://www.google.com/url?sa=i&rct=j&q=&esrc=s&source=images&cd=&cad=rja&uact=8&ved=0ahUKEwj855-C8qTMAhUCVRoKHUYuCmsQjRwIBw&url=http%3A%2F%2Fallninjagear.com%2Fmourning-star-ninja-shuriken&bvm=bv.119745492,d.bGg&psig=AFQjCNFaCoZ_cZf07lXqcfKzl26moRWh-A&ust=1461505182533730)

Leyla
2016/04/24, 01:05
راوی: لیلا
دیگر بخت برگشتکان حاضر: سجاد نرجس محمدمهدی فاطمه2 نگین کیاناز شایان
مکان: غار
زمان: روز دوم ماموریت
موضوع: عزیزم کجایی دقیقا کجایی؟


# بخش یک
قبل از اینکه نرجس به سیخ کشیده بشه لباسشو از پشت میگیرم و میگم: �مراقب باش!�
زیر پاشو که خالی شده نگاه میکنه و قدمشو به عقب برمیگردونه. نرجس شوکش زده، ولی خودشو جمع میکنه و راضی میشم که پیراهنشو ول کنم.
شایان نور چراغ قوه شو (که هرچند به پای آتش نگین نمیرسه ولی کارمونو پیش میبره) به طرف پایین میندازه و میگه: �او مای گاد.�
این یکی بعد از اون همه سراشیبی به یک استالاگیمت و استالاکتیت بازار تمام عیار ختم شده. به لبه ی سکوی سنگی نزدیک میشم و نگاه مرددی به زیر پام میندازم. از این زاویه‌ی دید انگار لبه ی کاسه ای ایستادیم که با سوزن های هزار ساله عمودی پر شده. آدمو یاد دارن شان میندازه... که ذهنیت خوبی برای عبور از این قسمت درست نمیکنه.
میخوام فحش بدم ولی میبینم بدآموزی داره، به جاش به یه اخم پسنده میکنم.
_ برمیگردیم.
شایان میگه: �مطمئنی؟�
نرجس میگه: �ممکنه اینجا باشه.�
_ عکسشو تو کتاب دیدی، مگه نه؟ جای مخصوصی برای خودش داره. و اینجا نیست.
_ میتونیم رد بشیم. چند تا تونل اونور باز شدن.
_ قسمت مرتفع و یکدستش همین یه تیکه ست.
به گوشه سمت راست اشاره میکنه و میگه: �نه. اون نیم متر خالیه و بعدش بازم سکوها شروع میشن.�
_ جای پای کمی داریم.
_ ولی از پسش بر میایم...
_ امکانش هست یا خودمون سقوط کنیم یا استالا... چیه اسم اینایی که از سقف آویزونن؟
نرجس میگه: �استالاکتیت، فکر کنم.�
_ همون. در هر صورت نتیجه یکیه. وقتی شفاگر نداریم بیخود خودتونو به کشتن ندین. برمیگردیم.
***
به همین صورت یه روزه که داریم پیشروی میکنیم. خیلی زود فهمیدیم غار درواقع ورودی یه هزارتوی سنگیه. تونل های زیادن، با اندازه های مختلف. اکثرا اونقدر کوچیکن که شاید فقط بتونیم دستمونو از ورودیشون رد کنیم، و بقیه؟ خیلی راحت میشه چهار نفر رو شونه به شونه هم از بینشون رد کرد. و به طور طبیعی ایجاد نشدن.
بعد از سراشیبی به یک چهاراهی راهی میرسیم که هر سه راهش رو امتحان کردیم و باید برگردیم به پنجی راهی ای که سه راهشو راهشو امتحان کردیم و بعدش دو راهی که جفتشو امتحان کردیم و بعد ده راهی و دوباره چهار راهی و... یا شاید اول ده راهی باشه بعد پنج راهی....
امیدوارم علامتی که با گچ (ته کوله های غذا پیدا کردیم) کنار ورودی همه ی تونل هایی که پشت سر گذشتیم زدیم برای گیج نشدنمون کافی باشه.
اکثر مواقع به تونل های جدید یا تکراری میرسیم، گاهی وقتا به لطف ریزش سقف فقط بن بست، و گاهی وقت ها هم مثل حالا به قسمتهایی خطرناک مثل پرتگاه‌های بی انتها. بعضی از تونل ها از سقف تونل دیگه ای شروع یا تموم میشن، که اکثرا بیخیالشون میشیم.
نرجس میشینه و من و شایان نگاهی به تونل های دیگه میندازیم. مجبور شدیم برای جست و جو تقسیم بشیم. یه ربع بعد محمد مهدی، نگین و سجادم میرسن، ظاهرا تو این دو ساعت به یه چهار راهی رسیدن و بعد از یه پیاده روی کوتاه از هر چهارتا به بن بست خوردن. فاطمه و نرجس هم گزارش مشابهی دارن.
همه خسته و گشنه ایم، یه تجدید نیروی کوچیک بد نیست. کیاناز کنسروا رو تقسیم میکنه و بعد سعی میکنیم بخوابیم، اگه بتونیم.
من که خیلی چیزا برای فکر کردن دارم.
متوجه میشم بالاخره تونستم مجیدو از لیست سوژه های دست اول مغزم به لیست های رده های پایینتر منتقل کنم. مشکلات بدتریم هست.
سه روز وقت... و چی میشه اگه تمام این مدت صرف پرسه زدن بین تونل ها بشه؟ چی میشه اگه تونل های بسته شده یا اونایی که بیخیالشون شدیم راه مستقیم به چیزی که دنبالشیم باشن؟ اگر موفق نشیم... یعنی میتونیم سرمونو بلند کنیم و به دوستانمون بگیم تمام این سه روز فقط پیاده روی کردیم؟ اون موقع نه تنها زحمات خودمون بلکه زحمات بقیه رو هم به باد دادیم...
نتیجه هر چی باشه، ما تمام تلاشمون رو میکنیم.
به طرز خوشبینانه ای به خودم تلقین میکنم که شاید بشه چند ساعت بیشتر قرض گرفت و با یه رفت و برگشت از طریق پرتال از کمک بقیه استفاده کرد...
کسایی که شاید الان موقعیت خیلی بدتری نسبت به ما دارن، ممکنه جونشون در خطر باشه... یا جونشونو از دست داده باشن...
همین "ندونستن"ه که بیشتر از هر چیز دیگه ای عذابم میده.


# بخش دو: پایان پیشنهادی :|
با احساس خفگی چشمامو تا ته باز میکنم و سعی میکنم سرفه کنم. فایده ای نداره... نفسم بالا نمیاد...
احساس میکنم یچیزی تو دهنم وول میخوره...
میخوام ناله کنم ولی دستم از همه چیز کوتاهه. آرنجمو تکیه میدم و سرمو به طرف پایین میگیرم و شروع میکنم به تکون دادم سرم. هنوزم فایده ای نداره.
احساس تهوع بهم دست میده. اسید معده م میزنه بالا...
دست و پاهامو تکون میدم و بعد چشمام سیاهی میره... دارم خفه میشم، دارم میمیرم....
گلوم شکافته میشه و درد توی تمام بدنم میپیچه و بعد....


# بخش سوم: من که میدونم بدون غرغرای من طاقت نمیارن اینا :|
با احساس یه دست روی شونه م بلافاصله خودمو کنار میکشم و چشمامو باز میکنم. نرجس با تردید نگام میکنه. میخوام سرش داد بکشم که چرا یه همچین بی احتیاطی‌ای کرده که انگشت اشاره شو روی بینیش میذاره و به روبرو اشاره میکنه.
بلند میشم و سرمو به همون طرف میچرخونم.
مغزم هنگ میکنه.
هان؟
پلک میزنم.
شایان و سجاد سریع بلند میشن و اسلحه به دست گارد میگیرن. نگین دستاشو به هم میماله... کیاناز مثل من تازه متوجه شده و فاطمه همین الانشم سپر دفاعیشو فعال کرده.
بلند میشم و جلوتر از همه می ایستم. آماده م که دستکشامو در بیارم. محمد مهدی رو نمیبینم، احتمالا استتار کرده.
دو قدم اونورتر موجودی ایستاده نه چندان بزرگتر از یه موش صحرایی، با بدنی شبیه عنکبوتی ده پا که چهارپاش مثل چنگال های خرچنگن، با این تفاوت که هر پا چهار چنگگ دارد. به خاطر رنگ تیره ای که داره، حتی با وجود نور قدرتمندی که نگین و نرجس فراهم کردن، مشخصه که خیلی راحت بین سایه ها مخفی میشه. اما حالا یکجا ایستاده، با چشمای بیشمار و سر پشمالوش به روبرو زل زده... به ما.
چند ثانیه هیچ کس حرکتی نمیکنه، بعد صدای محمد مهدی از جایی نه چندان دور به گوش میرسه: �نگهبان این جغله ست؟�
کسی جوابشو نمیده. موجود حرکت میکنه و همه یک قدم به عقب میریم، ولی سپر مانع ادامه حرکت موجود میشه. بارها و بارها تغییر جهت میده و سرشو به سپر میکوبه.
تمام مدت فقط بر و بر نگاش میکنیم.
مکث میکنه، بعد چنگگاشو به کار میندازه و داخل زمین فرو میکنه. نفسمو حبس میکنم.
_ فاطمه! زیر پامون!
برای یک دقیقه ی عذاب آور هیچ خبری نیست، که یه دفه نگین جیغ میزنه.
برمیگردم و میبینم قسمت کوچیکی از سقف در حال ریزشه و قبل از اینکه بتونم کاری بکنم موجود روی سر کیاناز فرود میاد...
اممم... نه کیاناز میزنه چالمون میکنه :-?
موجود سقوط میکنه و نزدیک زمین تو هوا معلق میمونه. صدای جیغ محمد مهدی رو میشنوم و موجود از روی سرش پرت میشه بغل کیا... فاطمه؟ نه ام، میاد بغل خودم. روی دستای بی دستکشم میفته و به طور غریزی ولش میکنم، ولی همون زمانم کافیه.
موجود دیگه حرکت نمیکنه.
نفس راحتی میکشیم و دور موجود جمع میشیم.
کیاناز میگه: �همین؟�
نرجس میگه: �زیادی آسون بود!�
میگم: �آره.. انگار... فقط باید یه جا مینشستیم که بیاد پیدامون کنه و...�
محمد مهدی: �دمت گرم! حالا قندیلو از کجا پیدا کنیم؟ میتونستیم دنبالش کنیم و...�
صدای ناله ی فاطمه رو میشنوم.
قبل از اینکه به طور کامل برگردم چشمای گرد شده ی سجادو میبینم. �اوه...�
چشم های خیلی بیشتری از 6 جهت بهمون زل زدن.
صدام از از ته گلوم درمیاد: �شوخیت گرفته؟�

Harir-Silk
2016/04/24, 10:27
حریر، روز آخر، نوشته ای که در زنگ تفریح کوتاه مدت نوشته شده است!
( این نوشته نوشته پایانی نیست)
گروه متشکل است از: حانیه، عماد، آوا، آر...مان.

از روز اول ماموریت تا الان، مرتب با شوک های زیاد برخورد کرده ام. یک ساعت قبل از این که همه گروه گروه شویم و با لگد به نقاط مختلف جهان پرتاب شویم-گذشته از این که همه یک سفر خارج از کشور مهمان شدند و ما فقط کویری در مرکز کشور خودمان گیرمان آمد که نامردی است- من به گوشه ای خلوت رفتم، به حالت خاصی که برای تمرکز از آن استفاده می کردم و حاصل از تمرین های یوگا بود نشستم و تمرکز کردم.
دنبال تک تک خطر های احتمالی راه خودمان، و راه بقیه گشتم. همه را چندبار و چندبار دیدم، ولی به طرز عجیبی محدودیت وجود داشت. الان که فکر می کنم می فهمم خیلی چیز ها به من نشان داده نشد. نه آن عقرب کذایی، نه آن طوفان شنی که عماد و حانیه را از ما جدا کرد و نه...و نه آن اتفاق های هولناک بعد را. عوضش از خیلی از نقاطی که می دانستم شن های روان هستند و مانند باتلاقی هرکس که قدمی روی آن مناطق بگذارد در خود می بلعد سالم گذشتیم. یا زمانی که بدترین نوع طوفان شروع به شکل گیری کرد ما زیر پناهگاهی مخفی شده بودیم. و من...تصاویر وحشتناکی از بقیه پیشتازی ها دیدم...تصاویزی که لرز به دلم نشاند. تصاویری که مرا نگران سرنوشت خواهرها و برادرهایم کرد. تصویر اژدهایی در حال سقوط...و نادر، فاطمه و بقیه آن ها که در کنارش سقوط می کردند!
زهرا را دیدم، زهرا دوست داشتنی. از آن شیطنت همیشگی بر چهره اش هیچ اثری نبود. جدیت ماموریت و مسئله مرگ و زندگی باعث شده بود نهایت دقت و تمرکزش را روی ماموریت بگذارد. روی زنده ماندن...
تصویر لیلا و تیمش که در محاصره موجوداتی عجیب بودند...
تصویر امیرکسرا و تیری که از سینه امیرحسین بیرون زد....
تصویر ترس، ناامیدی. تصویر سرما و گشنگی. و تصویری که هیولاهایی را به من نشان می داد حتی وحشتاک تر از هیولایی که خودمان با آن روبرو شدیم.
و می دانید بدتر از همه این ها چه بود؟بدتر از همه تصویر گروه خودم بود. گروهی که هر ضربه شان به نگهبان به ترمیم آن منتهی می شد، گروهی که روی شن ها، زیر آسمان پر ستاره نشسته بودند و زجه می زدند. و درآخر خودم که با چشمانی خالی به نقطه ای دور خیره بودم...
این تصاویر متعلق گذشته بود. آن زمان چیزی نفهمیدم اما الان دلیلشان برای من روشن شده و سردرگم نیستم. اما مسلما سردرگمی از این سوزش گلویم بهتر بود، خیلی بهتر...
نگران لیلائم. نگران کسرا و نگران نادر. نگران همه هستم و در عین حال، احساس کمی آرامش می کنم، چون در این برهه از زمان که دارم این متن را می نویسم کار ما به پایان رسیده و سیماب ماه جمع شده، گرچه نه به آن شیوه ای که انتظارش را داشتیم!
آرزو می کنم که ای کاش در کنار بقیه بچه ها بودم. شاید اگر در آن موزه پاریس کنار کسرا، امیرحسین، محمدحسین و آن دختر ناشناس بودم تیر مسیر خودش را از درون بدن دختر پیدا نمی کرد...
درست است، شاید. خیلی اتفاق ها ممکن بود بیفتد ولی نیفتاد. خیلی ها باید زنده می ماندند ولی نماندند. خیلی ها هم...باید می مردند اما با وقاحت تمام زنده اند و در تلاش برای گرفتن موهبت زندگی از مایند! بله مجید، دقیقا در حال صحبت کردن با تو هستم.
من می دانم چه احساسی داری. حتی با وجودی که از تو متنفرم، حتی با وجودی که می دانم به خاطر کارهایی که کردی مادرم جایی، احتمالا درون اتاق من، درحالی که در فراغ من می گریست مورد حمله واقع شد. می دانم زجر کشید، می دانم خیلی زجر کشید. و می دانم مقصر تویی.
اما..هنوز احساست را می فهمم. می خواستی بهترین باشی. حس می کردی تنها این که از اکثر انسان های روی کره زمین قوی تری کافی نیست، و قصد داشتی از پیشتازی ها هم پیشی بگیری.
خب، خبری برایت دارم. تو برده اربابان پلیدی هستی. آن ها منتظر می مانند تا خدمتت را انجام دهی، و خیلی راحت می کشنت. خیلی راحت تر از این که فکرش را بکنی! من صرفا در حال رجز خواندن نیستم. من این را در آینده ات دیدم، و بدان که هیچ کس از جاسوس ها، ریاکار ها و خیانتکار ها خوشش نمی آید. حتی کسانی که آن ها را به کار می گیرند.
واقعا نیاز به این نوشتن داشتم. الان، در حالی که فقط چند ساعت به پایان ضرب العجل چهار روزه مانده، من و گروهم، گروهی که در ابتدای سفر پنج نفره بود و الان با چهارنفر به پایان خط رسیده در انتظار ساخته شدن پرتال نشسته ایم. در این سکوت، که گاهی هق هق حانیه آن را در هم می شکند من باید می نوشتم، وگرنه سکوت ضربه های پی در پی خودش را وارد می کرد و من به مرز جنون می رسیدم...
پایان.
حریر، در مرکز دشت لوت، قلمی که جوهرش در حال تمام شدن است و کاغذی که پوشیده از شن است.

Harir-Silk
2016/04/27, 19:52
زمان: روز چهارم،آخرین روز مامورت
افراد حاضر در داستان: پنج نفر، بدون نفر پنجم
عماد،آوا،حانیه، من و آرمان

از کجا شروع کنم؟ این گرما و این همه شن ذهنم را تار کرده...گاهی در حال راه رفتن، ادامه دادن و پیش رفتن دلم می خواهد از ته دل جیغ بکشم. و خب، نمی کشم. چهره تمام بچه ها با وجود خستگی یک جرقه کوچک امید را دارد و جا زدن من این را، که تنها دارایی ماست از بین می برد. نگاهشان به من می گوید که مهم نیست چه قدر بلا سر ما آمده، آن ها به آینده امید دارند. این حس نابی ست که با جوان بودنشان ارتباط مستقیم دارد! و آیا این من را پیر جلوه می دهد؟ خب من بین آن ها از همه بزرگترم و مسئولیت هم به عهده من است. اما این باعث نمی شود که پیر باشم. من در درون پیرم.

آهی می کشم، اما تقریبا بلافاصله پشتم را راست می کنم و با اراده به راه ادامه می دهم. تسلیم شدن؟احمقانه و بی معنی است.
به مرکز کویر رسیده بودیم. طبق چیزی که در نقشه بود و امیرکسرا به ما نشان داد، باید انتظار نگهبان سیماب ماه را داشته باشیم. چیزی نمی دیدم، تا جایی که چشم کار می کرد شن بود و شن. کمی دقت کردم، با فاصله ای حدود صد متر از ما، دایره ای سنگی را دیدم که بخش بزرگی از زمین را پوشانده بود. از اینجا واضح نبود، اما به نظر می رسید این دایره سنگی پر از طرح ها و نقش و نگار های خاص است. به اعضای گروه اشاره ای کردم و به سمت دایره سنگی حرکت کردیم.
و ایجا بود که...جهنم شروع شد.
از میان شن ها، موجودی بیدار شد که هرگز مانندش را ندیده بودم. هیولاوار، عظیم و وحشت آور. به نظر می آمد از گل و سنگ ساخته شده باشد و مانند حیوانی بزرگ بود که جای هر پا خنجری سنگی و نوک تیز داشت و در صورتش جز دهانی پر از دندان های تیز چیز دیگری وجود نداشت. نه چشمی، نه یک بینی و نه هیچ چیز دیگر. نیشخند وحشت آوری بر دهان هیولاوارش بود و تنها ترس و ترس را منتقل می کرد.
از میان شن ها بیرون آمده بود و هنوز شن مانند قطرات آب از او فرو می ریخت. کاملا از حضور ما مطلع بود و می دانستیم به کمتر از مرگ ما راضی نخواهد شد زیرا که ما وارد منطقه تحت حفاظت او شده بودیم. نمی دانم چرا ، شاید انتظار نداشتیم که با این هیکل عظیمش انقدر سریع باشد. شاید هم چون او را بی چشم دیده بودیم فکر می کردیم از دید او پنهانیم. همه این ها با همدیگر باعث شدند وقتی پنجه خنجرمانند به سمتمان آمد عکس العملمان کند باشد و به سختی از سر راهش کنار برویم.همه جز...آوا. خنجر مستقیم به سمت آوا می رفت و آوا، خشکش زده بود. شوک دست و پاهایش را قفل کرده بود و با چشمانی پر از ترس تنها خیره مانده بود. آرمان فریاد زد: آوا مواظب باش!!!!
این کمک کرد. آوا تکانی خورد و خودش را به سمتی پرتاب کرد، ولی عکس العملش آن قدری سریع نبود که از زخمی شدنش جلوگیری کند. خون در هوا پاشیده شد، و به دنبالش همه به خودمان آمدیم! حانیه با سرعت از جا پرید و به سمت آوا رفت و بقیه ما شروع به دویدن در اطراف نگهبان کردیم، و سعی کردیم با حرکات سریع از زخمی شدن و مرگمان جلوگیری کنیم.

در ذهنم آمدن خطرم را دیدم، پنجه خنجری شکلش در حال حرکت به سمت من بود. عقب رفتن کمکی به من نمی کرد و طبق صحنه های چند دقیقه آینده من از پشت به زمین می افتادم و به سیخ کشیده می شدم. پس تنها کاری که در آن لحظه به ذهنم رسید را کردم، به سمتش دویدم.
چیزی که در ذهن من می گذشت این بود که، نوک تیز خنجر هایش به سمت من نیست و با دویدن، به جایی که می خواهم کوبیده می شوم نه به تیزی تیغ. درست هم بود، زیرا که وقتی بالاخره ضربه از سمت او آمد، من با سنگ عظیمی کوبانده شدم و چندین متر به عقب پرتاب شدم. درد در بدنم پیچید، ولی می دانستم وضعیتم حاد نیست. احتمالا یکی یا دوتا از دنده هایم شکسته بود، و می توانستم تحمل کنم. به سختی از جایم بلند شدم، با چشمم دنبال آرمان گشتم. پیدایش نکردم. وقت بیشتر گشتن نبود، پس حدس زدم در آن سمت نگهبان و در نزدیکی حانیه و آواست. به سمت عماد دویدم که برای خستگی رفع کردن پشت یک تپه کوچک شنی نشسته بود. و فریاد زدم: الان کاری نمی تونیم بکنیم جز حمله!باید یه شکاف روی این سنگ گنده باز کنیم.
عماد چشمانش را تنگ کرد و پرسید:چرا؟ فقط یه شکاف؟
با بی صبری سر تکان دادم: آره. برای کشتن این هیولا باید آتیش درونش خاموش شه.
از جا بند شدیم و به سمت هیولا دویدیم. پشتش به ما بود و به سمت آوا و حانیه می رفت...عماد کاتانا هایش را بیرون آورد، می دانستم به شدت تیز و برنده اند و در مواردی روی سنگ نیز اثر می کنند. مثل یک مبارز عالی، بدون این که فریادی بزند و توجه نگهبان را به خودش جلب کند حمله کرد. حمله حمله خوبی بود، تیغه شمیر ها بر سنگ بدن نگهبان نشستند و شکاف عمیقی ایجاد شد. با خوشحالی به همدیگر نگاه کردیم، انتظار نداشتیم به این سادگی باشد.
طولی نکشید که این خوشحالی ناپدید شد. شکاف با سرعتی عجیب شروع به ترمیم کرد، و ما از شدت تعجب حرکتی نکردیم. همانجا ایستادیم و نگاه کردیم.
پس قدرت ترمیم هم داشت...خیلی خب.
باید شکاف دیگری ایجاد می کردیم و این بار مثل احمق ها منتظر ترمیم نمی ماندیم. وارد می شدیم و کار را تمام می کردیم. اما الان...هیولا متوجه ما شده بود. با وجود درد زیاد درون قفسه سینه ام، به سرعت حرکت کردم و به عماد هم گفتم در جهت مخالف من برود. باید آرمان را پیدا می کردم...
بالاخره او را دیدم. فریاد زدم و امیدوار بودم بتواند صدایم را بشنود: یه شکاف ایجاد کن و یه نفر رو بفرست داخلش! باید آتیشش خاموش شه!
به چهره اش نمی آمد که متوجه حرف هایم شده باشد. خواستم بیشتر به او نزدیک شوم که با ضربه محکم نگهبان به زمین میانمان شن ها به هوا رفت و هردو به عقب پرتاب شدیم.
نگهبان در حال پیروزشدن بود. حس خستگی و درد ما را به عقب می راند ولی نگهبان مثل قبل، بدون کوچک ترین اثری از خسته شدن حمله می کرد. اوضاع خوبی نداشتیم...
ناگهان دیدم گرما و انرژی خورشید به سمت نقطه ای جمع می شوند. هوا برای لحظه ای چند درجه خنک تر شد...انرژی خورشید حول آن نقطه به چرخش در آمدند و مثل شعله ای شدند که با سرعت می چرخید. چیزی مثل... گردبادی که عنصر تشکیل دهنده اش هوا نبود، آتش بود.گردآتش؟ نمی دانم.ناگهان آن گلوله آتش که فهمیدم کسی نیست جز آرمان شروع به دویدن کرد. با سرعت زیاد، و به سمت هدفی که بدنه سنگی نگهبان بود. سر راهش به حانیه چیزی گفت و ادامه داد که باعث شد حانیه هم بلند شود و پشت سرش بدود. آرمان در چند قدمی نگهبان متوقف شد، گلوله آتش به سختی از او جدا شد و با شدت به بدن هیولا برخورد کرد! شکاف ایجادشده بسیار از شکاف قبلی عمیق تر بود، و این بار همه ازقدرت ترمیم آن هیولا با خبر بودیم و شوک و ترسی وجود نداشت. خواستم به سمت شکاف بروم، ولی قبل از من حانیه خود را به درون آن پرتاب کرد و بعد از چند ثانیه کوتاه، شکاف بسته شد. نگران به آن نقطه ای که حانیه در آن ناپدید شده بود نگاه کردم و فقط امیدوار ماندم که حانیه سالم بماند. ولی بسته شدن شکاف باعث شد به چیز دیگری که از چشمانم دور مانده بود توجه کنم. به جسمی که ناگهان سقوط کرد... لحظه ای در آن گرمای زیاد تمام تنم یخ زد، سرم گیج رفت و کم مانده بود از هوش بروم. آن چه می دیدم را باور نمی کردم.
دویدم و به سمت آن جسم از هوش رفته- امیدوار بودم تنها از هوش رفته باشد- رفتم. کنارش زانو زدم، دستش را گرفتم و نبضش را گرفتم.، نه. نه. این اصلا امکان نداشت. باز هم امتحان کردم. نبض گردنش... و آن هم نتیجه قبل را به من داد.
قفسه سینه ام که از قبل درد می کرد، با درد دیگری فشرده شد. دردی عظیم تر، زجرآورتر و نابود کننده تر.
فرصت اشک ریختن نداشتم. نگهبان با صدای بلندی شروع به لرزش و ترک برداشتن کرد و می دانستم الان منفجر می شود.مشخصا حانیه در انجام کارش موفق شده بود. درد نمی گذاشت احساس خوشحالی کنم، و انفجار قریب الوقوع نمی گذاشت گریه کنم. باید بدن آرمان را از آنجا دور می کردم، و به تنهایی نمی توانستم. عماد با چشمانی شوکه شده و پر از اندوه کنارم آمد. با ناباوری به آرمان خیره شد.
:اون...اون نمرده مگه نه؟
لب هایم را به هم فشردم و گفتم: کمکم کن از مسیر انفجار دورش کنیم.
با چهره ای در هم کمک کرد، و بعد از رساندن جسم آرمان به محلی امن آوا را منتقل کردیم که بهوش آمده بود ولی به شدت ضعیف بود. کنار بدن آرمان نشست و به آرامی گریه کرد. با نگرانی منتظر بیرون آمدن حانیه ماندیم، دیر شده بود و تاخیر بیشتر از این خطرناک بود. عماد طاقتش تمام شد و می خواست به دنبال حانیه برود که با دست جلویش را گرفتم. عصبانی و خشم آلود خواست چیزی بگوید که زیر لب گفتم: صبر کن.
و شروع به شمردن کردم: 6..5...4...3...2...1!
حانیه از ارتفاع دو متری، از درون یکی از ترک های روی نگهبان بیرون پرید و به سرعت دوید تا خود را از موج انفجار دور کند. انفجاری که رخ داد و قطعه های سنگ را به همه جا پراکنده کرد و نفسمان را برای چند لحظه بند آورد. چهره اش پر از انرژی بود و قوی تر به نظر می رسید. وظیفه اش را انجام داده بود و لبخند می زد...
تا آن که ما را دید. ما که کنار جسدی نشسته بودیم و اندوه از چهره مان می بارید...قبل از رسیدن به ما پاهایش لرزید و روی زانوهایش افتاد. مانند ما، او هم آن چه چشمانش می دید باور نمی کرد.
تا غروب خورشید ما همچنان در همان نقطه و در اطراف آرمان نشسته بودیم و سوگواری می کردیم. هرکس به گونه ای. حانیه و آوا با اشک و زجه، من و عماد هم با صورت هایی خشک وچشمانی که مانند دو چاه خشک خالی بودند.
حانیه دنده های من را درمان کرده بود، اما دردی در سینه ام بود که او نمی توانست درمان کند. مهم نبود چقدر درمانگر خوبی بود، و مهم نبود که چقدر تلاش کند. درد درون سینه من علاج ناپذیر بود. درد از دست دادن دوستی که با هم خندیده بودیم، گریه کرده بودیم، زجر کشیده بودیم...درد از دست دادن کسی که گاهی با روشن فکر بازی هایش شخصیت دیگری را به من شناسانده بود که اصلا فکر نمی کردم داشته باشد. حتی شوخ طبعی هایش...تلخی هایش و...همه و همه از جلوی چشمانم می گذشتند.
این درد از دست دادنن یک دوست بود، یک دوست.
و ماه بالا آمد. ماه بالا آمد و چیزی نمانده بود که به مرکز دایره سنگی برسد، و می دانستم تنها در آن زمان و مکان است که ما به چیزی که می خواهیم می رسیم. با خشم و اندوه از جایم بلند شدم. آرمان مرده بود، و من نمی گذاشتم این فداکاری اش بی ارزش شود. باید ماموریت را تمام می کردم. به سمت دایره سنگی رفتم. دایره ای بود که روی آن الگوهای پیچییده ای حک شده بود، نماد هایی ناشناخته و زیبا. دور تا دورش یک نماد دایره شکل که درونش نوشته هایی به زبانی بیگانه بود تکرار شده بود. درون دایره هم چندین مارپیج با مثلثی که نوک هایی مسطح داشت دیده می شد. چیزی از آن نفهمیدم اما طبق غریزه ام درست در مرکز دایره ایستادم و دست هایم را رو به ماه گرفتم. با خودم گفتم چطور باید سیماب ماه را با خودم می بردم؟ آیا بهتر نبود که یک بطری خالی می آوردم و با آن سیماب ماه را جمع می کردم؟ اما با وجود همه این فکر ها، تا لحظه ای که نور به مرکز رسید، تنها منتظر ماندم، چیزی نگذاشت از آن جا بروم و بطری بیاورم. و ناگهان...نور جریان یافت.
مثل این بود که...نقره مذاب بر دستانم فرو می ریخت. نقره مذابی که سرد بود، نقره مذابی سرد و زمستانی. و روی پوستم ریخت. مانند یک مار بر روی دستانم حرکت کرد و به شکل های مارپیچ و عجیب در آمد. و مثل یک خالکوبی با طرح های زیبا بر دستم ماند.دستم می سوخت، حسی داشتم که انگار یخ به دستانم چسبیده. این طرحها از دستانم بالا رفتند و گردنم را نیز پوشاندند... و در آن زمان بود که ماه از مرکز دایره گذشت و آن لحظه جادویی به پایان رسید. با حیرت و کمی ترس به دستانم نگاه کردم. دستانم پوشیده از طرح های نقره ای شده بودند و برق می زدند. با دقت به آن ها نگاه کردم، به نظر می رسید ترکیبی از نقره، آب و نور باشند. به آرامی و از زیر پوستم حرکت می کردند و جریان داشتند...مشخص بود که زیر لایه از پوستم فرو رفته اند.
نگاهم را از دستانم گرفتم و به سمت بقیه برگشتم. ماموریت به پایان رسیده بود و اکنون زمان برگشت بود. عماد می بایست پرتال بسازد و امیدوار بودم این بار موفق شود. باید موفق می شد، چاره دیگری نبود.
به سمتش رفتم و خیلی مختصر گفتم: عماد، لطفا شروع به ساخت پرتال کن.
بدون هیچ حرف اضافه ای سر تکان داد، و شروع به کار کرد.
باید برمی گشتیم و مطمئن می شدیم که تلفات ما ارزشش را داشته باشد....

Leyla
2016/05/02, 18:24
راوی: لیلا
زمان: روز دوم ماموریت
مکان: غار
بقیه: سجاد نرجس محمدمهدی فاطمه2 نگین کیاناز شایان
موضوع: بی تو بدبینم به جاده، به کسی که توی راهه :-?



سعی میکنم مغزمو کار بندازم ولی شایان پیش دستی میکنه: فاطمه؟
_ میدونم. همین الان برقراره. امنیم.
آب دهنمو غورت میدم و رو به نگین میگم: آتیشو خاموش کن. اکسیژنو لازم داریم.
سریع بند و بساطمو جمع میکنم و کوله فاطمه رو هم روی دوشم میندازم. باید تمرکز کنه. فعلا مهم ترین عضو گروه اونه. نور چراغ قوه ها رو به دور و اطراف میندازیم و سعی میکنیم وحشت نکنیم.
یا حداقل زیاد وحشت نکنیم.
یه جمع بندی ساده... باید روی یک هدف کلی تمرکز کنیم.
_ خیله خوب... اینا چی میخوان؟
نگین حدس میزنه: غذا؟
_ چندتان؟
سجاد میگه: با یه حساب سر انگشتی بیست و دو، سه... حدودا.
_ اگه سعی کنیم از حلقه محاصره شون بیرون بریم دنبالمون میکنن، ولی اگه اینا نگهبان باشن، ممکنه بتونن ما رو به چیزی که میخوایم برسونن. پس باید یه راهی پیدا کنیم که ما اونا رو دنبال کنیم نه...
کیاناز میگه: بچه ها!
با تعجب به طرف کیاناز و بعد مسیر حرکت چارغ قوه ش برمیگردیم.
نگین میگه: دارن میرن.
موجودات عجیب الخلقه پشت به سپر دفاعی و بی توجه به نور چراغ قوه ها به طرف تونل‌های کوچکتر می‌روند و محو می‌شوند.
محمدمهدی امیدوارانه میگه: شاید زیاد گشنه شون نباشه.
نگین دوباره آتیشش رو روشن میکنه تا نگاه دقیق تری بندازه و...
اوه. پس جریان از این قراره.
موجودات از داخل تونل‌ها هجوم میارن. تعداد خیلی بیشتری اطراف سپر تجمع میکنن، خیره به نگین، به آتیش محصور بین دستاش.
زمزمه میکنم: باور نکردنیه.
سجاد با نیشخند میگه: نگین، الهه ی خرچنگا!
کیاناز میگه: عنکبوتا؟
مهم نیستن. (هر چی هستن کرم نیستن :|:|:|)
نرجس میگه: حالا چی؟ صبر کنیم؟
میگم: نه. گفتم که، اکسیژونو لازم داریم.
فاطمه عرق روی پیشونیشو پاک میکنه و میگه: سپر ضروریه؟
لبمو به دندون میگیرم. نمیتونیم احتیاطو کنار بذاریم.
شایان میگه: پس، نگین آتیشو خاموش کن. وقتی پراکنده شدن اونایی که از تونلای عریض تر میرن دنبال میکنیم.
یطوری همه چیز خیلی آسون به نظر میرسه. یجا بشینی، بذاری پیدات کنن و خیلی راحت به بازیشون بگیری. اطلاعات کتابم کمکی نمیکنه... هیچ چیز خاصی درمورد نگهبانا نمیگه.
یعنی بیخودی نگرانم؟
صدای مبهمی از یکی از تونل های بزرگ پیش رویمان شروع میشه، برای سه ثانیه، صدای غرش کوتاهی بلند میشه.
این موجودات رو دیوانه میکنه. به سرعت بهمون هجوم میارن و به سپر برخورد میکنن. از سر و کله همدیگه بالا و میرن و تا سقف پیش میرن، روی دیوار نامرئی راه میرن، تمام سطحشو میپوشونن، با چنگگهاشون به دیوار میکوبن و قطره های عرق روی پیشونی فاطمه بیشتر از قبل میشن. واضحه که داره بهش فشار میاد. جو متشنج خیلی بیشتر از قبل بینمون پخش میشه.
نگین قدرت آتیشش رو بیشتر میکنه و با اضطراب چند تا از نمایش های کوچولوش رو برای جلب توجه عنکبوتا شروع میکنه، ولی نگرانی هوا هنوز باقیه.
کار سختیه، اینکه با همه اون ادعایی که داری وایستی و تنها کمکی که از دستت بربیاد منتظر موندن و چشم امید داشتن به کسی باشه که داره وظایف تو رو انجام میده. هیج چاره ای نیست. ذهنم یک ثانیه ام از کار نمیایسته ولی واقعا چاره ای نیست.
تونل شروع به لرزیدن میکنه. چیزی بهمون نزدیک میشه.. یچیز سنگین، با سر و صدای زیاد، چیزی که نمیشه دید و ازش اجتناب کرد.
داد میزنم: مراقب باشین!
نرجس میگه: به طرف دیوارا برین!
دستکشامو میپوشم، الان وقت جاخالی دادنه. نمیتونم بذارم این دستا به هیچ دوستی بخورن.
صدای برخورد میپیچه و فاطمه که کنارم ایستاده روی زمین میفته، موجودات روی سرم میفتن و بدون اینکه بتونم درک درستی از اطرافم داشته باشم با یه دست لباس فاطمه رو چنگ میزنم و با دست دیگه سعی میکنم موجودی رو که به موهام چنگ زده بکنم. سعی میکنم بلند شم ولی بدتر به زمین میفتم. تعداد بیشتری لباسام رو چنگ زدن، اسباب خودم و فاطمه ام سبک نیستن. ولی انگار کاری جز چنگ زدن از پس این موجودات برنمیاد. به محض اینکه موجود چسبیده به موهام به صورتم برخورد میکنه روی زمین میفته. اراده مو جمع میکنم، درحالی که هنوز فاطمه رو ول نکردم دست آزادم رو تکیه میکنم و بلند میشم. مبارزه یا فرار؟ اینجا هیچی به نفع ما نیست.
صدای داد و فریاد بچه ها فاطمه تلو تلو میخوره ولی دنبالم میاد. به داخل نزدیک ترین تونل پرتش میکنم و در حالی که برمیگردم موجودات رو از لباسام میکنم. بوی سوختگی و صدای جرقه های الکتریسیتته اطراف میپیچه. صدای غرشی میشنوم و قبل از اینکه بتونم نگاه دقیق به کیاناز بندازم که با سرعت از جلو چشمام رد میشه و مایع عجیبی روی زمین جلو پام و در پی اون موجوداتی که دنبالش میکنن میندازه – میتونه اسید باشه – موجود غول پیکیری جلوی دیدمو میگیره. چیزی شبیه به همون موجودات کوچیکتر دور و اطرافم، ولی خیلی خیلی بزرگتر. فضای زیادی از تونلو اشغال کرده. سرش که چندین متر ازم بالاتره میچرخه و بهم زل میزنه. چنگکاشو به طرفم میاره و ناخودآگاه مجب
ورم میکنه به طرف همون تونلی بپرم که فاطمه رو به داخلشم فرستادم. میخواد دنبالمون کنه که آتیش بزرگی از پشت بهش برخورد میکنه. برای جلوگیری از سوختگی و چنگک های غولپیکری که بهم نزدیک میشن چند قدم به طرف عقب میرم، دستامو جلوی صورتم میگیرم و کورکورانه دو قدم به عقب میرم تا به دیواره ی تونل بچسبم، صدای جیغ کیاناز گوشمو پر میکنه، پام گیر میکنه و سقوط میکنم...

NaRiMaN
2016/05/03, 00:42
روز اول ماموریت به خوبی و خوشی و بدون دردسر جدی تموم شده بود(البته اگر شیطنت های بچه های تیم رو در نظر نگیرم) و ما به ورودی ابشار رسیده بودیم . اون شب قرار شد شاعر نگهبانی بده ، من خوابیدم ؛ ولی یه حسی بهم میگفت که شبمون مثل روزمون خالی از حادثه نخواهد بود . برای همین پنج نفر از اجدادم رو که بهشون اعتماد کامل داشتم رو خارج کردم و هر کدوم رو گذاشتم نگهبان یکی از بچه ها(از جمله خودم) تا اگر اتفاقی افتاد ازشون دفاع کنن و من رو هم بیدار کنن
چند ساعتی بیشتر نبود که خوابیدم که دو تن از اجدادم که که محافظ زهرا و شاعر بودن موجی از انرژی به سمتم فرستادن که من رو از خواب پروند . صاف سرجام نشستم و سپهر و هادی رو به سرعت بیدار کردمو گفتم : بچه ها ... سپهر با شاعر ارتباط برقرار کرد و بلافاصله صورتش در هم رفت و تو ذهنهامون داد زد: بجنبین یه گله گرگ بیش از حد بزرگ با سر دسته غیر معمول بهشون حمله کردن روح های تو ازشون دفاع میکنن و شاعر هم دونه دونه عقبشون میزنه ولی اونا بازم برمیگردن و عقب نگه شون داشتن ولی یه مشکلی هست اونا خیلی زیادن شاعر و زهرا حتی با کمک روحات زیاد در مقابل اونا دووم نمیارن . من با تمام سرعتی که بدنم میتونست تحمل کنه به سمت ابشار دوییدم . هادی هم سپهر رو کول کرده بود و پام به پام میدویید . تو فرصت کوتاهی که داشتیم نقشم رو از طریق سپهر به هادی منتقل کردم . شمشیر هام رو کشیدم نیروم رو درونشون متمرکز کردم و تمام انرژی ای که بدنم در حال حاضر میتونست تحمل کنه رو از روح ها فرا خواندم . ذهنم رو متمرکز کردم روی خاطرات مربوط به گرگ های اجدادم تا نقاط ضعف و روش شکست دادنشون رو یکبار دیگه مرور کنم . گرگ هارو میدیدم که شاعر و زهرا رو محاصره کردن ، زهرا رو نمیدیدم ولی روحی که ازش محافظت میکرد رو میدیدم . شاعر وسط یه نیم دایره محافظ از اب ابشار ایستاده بود و عرق میریخت و هر گرگی نزدیک میشد رو عقب پرت میکرد ، ولی بشدت خسته بود . به میان گرگ ها دویدم ؛ شمشیر هامو جلو اوردم و به صورت ضربدری مقابلم گرفتم و دو گرگ جلوم رو از هم دریدم بعد چرخی زدم سه گرگ دیگه رو به زمین انداختم . بقیه گله متوجهم شده بودن، عنصر سوپرایز از دستم رفته بود . هادی که سپهر رو عقب تر روی زمین گذاشته بود ، با یک پرش خودش رو به من رسوند که باعث شد زمین بلرزه و گرگ ها یه لحظه بترسنو عقب بپرن هادی با سپرش یک دسته گرگ رو به عقب پرت کرد و شمشیرش رو کشید و از طریق سپهر بهم گفت که ازش دور بشم و برم سمت رهبر گرگ ها . قدرتم رو در پاهام جمع کردم و پریدم روی هوا پشتکی زدم وشمشیر هام رو جلوی بدنم جمع کردم . موقع فرود با ضرب زیادی دستامو باز کردم که باعث شد دو گرگی که تو نقطه فرود کنارم بودن ، به زمین بیفتن . پیامی از سپهر اومد: پشت سرت... با پرشی به جلو ، روی هوا پشتکی زدم تا رو به روی تهدیدی که سپهر گفته بود قرار بگیرم . سر دسته گرگ هارو دیدم یه گرگ بزرگ با خز یدست مشکی و چشم های قرمز که هوشیاری و تفکر درونش موج میزد . شمشیری که در دست چپم بود رو از روی شونم به عقب بردم و دیگری رو به هوا پرت کردم و در جهت مخاللف گرفتم . گرگ رهبر کمی به عقب رفت و سپس زوزه ای بلند کشید و لحظه ای بعد من توسط ده گرگ دیگر محاصره شده بودم ؛ رو یکی از پاهایم چرخیدم و به وسیله شمشیر هام موجی از ارواح رو در اطراف پخش کردم و هر ده گرگ به زمین افتادند . بلافاصله گرگ رهبر شروع به حمله کرد ، با هر دو دست و تمام توانم از خودم دفاع میکردم . لحظه ای بعد سپهر با اون شمشیر بزرگش و لباسی که به سیاهی شب بود و باعث میشد به سختی دیده بشه ، ظاهر شد شمشیرش رو بلند کرد و با یک ضربه سر رهبر گرگ ها رو جدا کرد .لبخندی بمن زد ؛ من گفتم : هییییی اون شکار من بود !! سپهر هم چشمک زد و گفت : به نظر میومد که تو شکار اون باشی !! و به سمت شاعر و زهرا دوید . با کشته شدن رهبرشون ، گرگ ها پراکنده شده بودند و فقط تعدادی شاعر و زهرا و در طرف دیگه هادی رو محاصره کرده بودن . به سمت هادی میدویدم که ناگهان صدای فریادش به گوش رسید ، با تمام سرعت به سمتش دویدم ؛ سر دو گرگ رو جدا و شکم سومی رو دریدم و شمشیر هایم رو به سمت دوتای دیگه پرت کردم که روی زمین افتادن . به سمت هادی رفتم ، زخم بزرگ و ملتهبی روی کمرش بود . هادی روی زمین نشسته بود و گریه میکرد و فریاد میزد « از قصد نبود هدفم تو نبودی تقصیر من نبود تقصیر پدرت بود » اینها رو فریاد میکشید و به زمین مشت میکوبید و اشک میریخت . به سمت شمشیر هایم رفتم از بدن گرگ ها بیرون کشیدمشون و خون رو از روشون تمیز کردم و به قلافشون برشون گردوندم . سپهر و بقیه هم رسیدن ، از سپهر پرسیدم : چرا اینجوری شده ؟ سپهر درحالی که شمشیر بزرگش رو تمیزمیکرد گفت :
توی ذهنش زندانی شده و داره توسط خاطرات بد گذشتش و تخیل خودش شکنجه میشه یچیزی مثل کابوس خودمون . بنظرم میتونه بازخورد بدنش نسبت به یه ماده شیمیایی باشه شاید سمی که از پوست گرگا ترشح میشده یا شاید گرگی که زخمیش کرده نوع خاصی از گیاه زیر پنجه هاش له شده بوده ... پرسیدم : میتونی کمکش کنی یا کاری براش بکنی ؟ گفت: اره ولی باید ثابت یجا باشه تا بتونم در حالی که لمسش میکنم تمرکز کنم و به ذهنش وارد بشم.
گفتم:خب اونش با منو شاعر ، زهرا میتونی بری بالای یه درخت و نگهبانی بدی؟ زهرا سری به تایید تکون داد وهمراه با پرنده ش به سمت بلند ترین درخت نزدیک رفت . سپری از ارواح دور منطقه ای که بودیم کشیدم که باعث شد بشدت خسته بشم و احساس گرسنگی کنم . به شاعر گفتم : من با یه ضربه به زمین میخوابونمش بعد تو با اب ببندش به زمین ، انرژی کافی داری که یمدت نگه ش داری تا کار سپهر تموم بشه ؟ لبخندی زد و گفت : این اطراف همیشه انرژی دارم . نگاهی به سپهر انداختم و گفتم : سپهر دستکش هاتو لازم دارم . دستکش هارو باز کرد و برام پرت کرد ، دستم کردم . دستکش ها از چرم محکم و 8 لایه ی مشکی ساخته شده بود و روی سیکن هاش فلز های گردی از جنس تیتانیوم دوخته شده بود و انگشت ها از کمی پایین تر از بند وسط ، ازاد میشدند تا محدودیتی در هگام مبارزه ایجاد نشه . کمی به تکنیک های بوکسروی ای که از سپهر و ارواح استادم یاد گرفته بود تمرکز کردم تا اسیب جدی به هادی وارد نش . شاعر با دو موج خروشان از اب ، که زیر دست هایش گوش به فرمان بودن در نزدیکی هادی ایستاده بود .کمی دور خیز کردم ، با تمام سرعت به طرف هادی دویدم . یک لحظه برق مشکی فلز شمشیر هادی رو دیدم تلاش کردم به ایستم ؛ روی یک پاشنه چرخیدم ، یکی از شمشیر هام رو کشیدم و به موقع بالا اوردم تا در مقابل شمشیر بزرگ هادی از خودم دفاع کنم . با این حال به خاطر وزن شمشیر و قدرت بدنی زیاد خودش ، ضرب شمشیرش من رو چیزی نزدیک به پنج متر به هوا پرتاب کرد . اون یکی شمشیرمم کشیدم رو هوا ملغ زدم تا به زمین برسم ، شمشیر هام رو توی زمین فرو کردم و با فشار اوردن رو اون ها اروم فرود اومدم . هادی سپرش رو به سمت شاعر پرت کرد ، ولی شاعر با اب روی هوا گرفتش و به کناری پرتش کرد . دوباره شمشیر هام رو قلاف کردم به سمت هادی دویدم و با یه اپر کات تمام قدرت زیر چونش ، بیهوشش کردم و به زمین انداختمش . سپهر بلافاصله چهار زانو بالای سرش نشست ، دستش رو روی پیشونی هادی گذاشت و چشم هاش رو بست . بعد از ده دقیقه استرس اور ، سپهر چشمهاش رو باز کرد و گفت : نمیتونم به ذهنش وارد بشم ، یچیزی جلومو میگیره ... انگار هادی دوتا ذهن داره . سپس نگاهی آغشته به ترس به من کرد و گفت : مثل وقتی میخوام وارد ذهن تو بشم.
پرسیدم : یعنی فکر مکنی یه روح تسخیرش کرده؟
گفت: بنظر اینطور میاد...!
کمی فکر کردم و گفتم : وقتی میخوای بری تو ذهن هادی چه اتفاقی میفته؟
-صدای جیغ یه دختر بچه رو میشنوم و بعد به عقب پرت میشم .
کمی فکر کردم و پرسیدم : سپهر ، هادی تو گذشته ش ، دختر بچه ای که بهش نزدیک بوده ، مرده و یا یه دختر بچه رو خب چجوری بگم ... کشته؟
سپهر با اخم سری تکون داد و گفت : اره
گفتم : دورمون رو خالی کنید ، باید یه کاری بکنم که خیلی ریسکی و خطر ناکه . تا جایی که میشه ازمون دور شید ، جوری که فقط نسبت بهمون دید داشته باشید . شاعر از دور میتونی بند ها رو حفظ کنی ؟
-نه از فاصله ی اینقدر دور نمیتونم نگه شون دارم .
-پس بند هارو رها کن و با سپهر و زهرا برو .
زهرا که توسط سپهر همه چیز رو میشنید پایین اومد.
رو به بچه ها کردم و گفتم : دلیل رفتار های هادی و گیج شدن هاش و خیلی چیز های دیگه اینه که روح اون دختر بچه درونش گیر کرده و میخواد بیرون بیاد و اگر بیشتر بمونه ممکنه بهش اسیب دائمی بزنه . کاری که قراره بکنم خیلی خطرناکه و ریسک بالایی داره ؛ ولی چاره ی دیگه ای نیست . عقب برید ولی چشمتون به ما باشه . زهرا اگر چیزی نزدیکمون شد بکشش ، پرنده ت رو هم با یه سنگ بفرست بالای سر هادی اگر شروع به حرکت کرد بگو سنگ رو بندازه رو سرش . حالا برید و تا وقتی من به سپهر نگفتم برنگردید .
روی زمین کنار هادی دراز کشیدم دستم رو ، روی بازوش گذاشتم .
چشمامو بستم ، به قصر ذهنم رفتم و شروع به صحبت با نیکانم کردم . همرو بغیر از هفتا از قوی ترین ها و قابل اعتماد ترین ها داخل شمشیر هام ریختم و همونجا قفلشون کردم و کارم رو شروع کردم .
لحظه ای بعد روحم از بدنم جدا شده و وسط جنگل ایستاده بود ؛ تو بعد دنیای ارواح بودم . روح هادی رو دیدم که با یک روح دیگه در حال کش مکش و داره درخشش رو از دست میده . زیر لب غرو لندی کردم و داخل بدن هادی شدم . به خاطرات توجه نکردم ، راهم رو به سمت مرکز ادامه دادم . وقتی رسیدم بدون اینکه به صحبت های هادی و مبارزش با روح دیگه توجه کنم ، دست روح دخترک رو گرفتم و از بدن هادی خارجش کردم ؛ بیرون که اومدیم بلافاصله به بدن خودم برگشتم و روح دخترک رو داخل گردنبدم زندانی کردم تا بعدا ببینم که باهاش چکنیم . تو دنیای واقعی بیدار شدم ، از جام بلند شدم و قفل شمشیر هام رو باز کردم و ارواح به بدنم برگشتن . سپهر بلافاصله توی ذهنم بود . پرسید : همه چی خوبه ؟ گفتم : اره میتونید بیاید.
وقتی بقییه گروه بهمون رسیدن ، همه چیز رو توضیح دادم و گفتم : بهتره همه بخوابید تا صبح هنوز چند ساعتی وقت هست و هادی هم زودتر از اون بیدار نمیشه . من نگهبانی میدم . کسی اعتراضی نکرد و همه به سمت اردوگاه رفتن تا بخوابن ، من هم بالا سر هادی نشستم و سپری از ارواح به سمت اردگاه فرستادم تا اگر خبری شد هم متوجه بشم و هم بچه ها بی دفاع نباشن .
دوساعت بعد هادی تکونی خورد و بیدار شد چشم هاش هوشیار تر از همیشه به نظر میرسید .
گفت :چه اتفاقی افتاده ؟
همه چیزی که میدونستم رو تعریف کردم وقتی حرفام تموم شد ، گفت :
حالا با اون بچه چیکار میکنی ؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم : نمیدونم وقتی به قصر برگردیم یه فکری میکنیم فعلا جاش امنه.
بقیه ی گروه هم بیدار شده بودن و بسمتمون اومدن . ارواح رو به بدنم برگردوندم ، ولی نفری یک محافظ برای بچه ها باقی گذاشتم . سپهر با نیشخندی به من نگاه کرد و گفت : نمیخوای دستکش های منو پس بدی ؟
گفتم : نچ فکر نکنم خیلی راحت و بدرد بخورن .
چپی بهم نکاه میکرد و توی ذهنم هرچی فوش بلد بود بهم داد و گفت : حیف که یه جفت زاپاس دارم . بعد از داخل یکی از جیب های بیشمارش یک جفت دیگه دستکش دراورد و دستش کرد و توی ذهن هممون گفت : صبحونه رو سرد توی راه میخوریم راه بیفتید.
به سمت ابشار راه افتادیم ، توی راه ساندویچ های کالباس سردی که زهرا اماده کرده بود رو خوردیم .
به ابشار رسیدیم . سپهر اشاره ای به شاعر کرد، شاعر گفت : بپرید توی اب نترسید برسیم اون ور خشکتون میکنم . داخل اب پریدیم و پشت سر شاعر حرکت کردیم . وقتی به دهنه ابشار رسیدیدم شاعر اب ابشار رو بالا نگه داشت تا ما رد بشیم . وقتی خودش هم رد شد اب رو روی زمین ول کرد و گفت : خیلی خب دنبال من بیاید و صدا نکنید.

نیم ساعتی بود که در سکوت کامل شاعر رو دنبال میکردیم ، البته ذهن هامون اصلا ساکت نبود هر کسی در افکار خودش غرق بود . من و سپهر هم یکسره در مورد استراتژی های مختلف مبارزه بحث میکردیم و انواع حرکات رزمی و شمشیر زنی رو با هم ردو بدل میکردیم . محیط غار نه خیلی تاریک و نه خیلی روشن بود ، دیواره ها گویی از جنس خاصی بودند ؛ چون روشنایی کافی تامین میکردن . هوا خنک و تمیز بود و به ادم انرژی میداد . در کنار همه این ها من و سپهر راحت نبودیم و هر دو احساس خطر میکردیم . سپهر که دستش رو از روی قبضه شمشیرش بر نمیداشت و من هم در گوش به زنگ ترین حالت ممکن حرکت میکردم . ناگهان در تاریکی چیزی را در جلو حس کردم ، نمیتونستم بفهمم چیه ، فقط میدونستم یه موجود عادی نیست . سپهر که ارتباطشو با من قطع نکرده بود از بقیه تیم خواست تکون نخورن . چشمهاش رو بست و چند لحظه بعد با اخم هایی در هم اونهارو باز کرد و تو ذهنمون زمزمه کرد : هرچی هست دردسره و قدرتمند . نتونستم ذهنش رو باز کنم مثل ذهن انسان ها یا پیشتازی ها نبود . گفتم : روحش هم حس روح عادی رو نداره نزدیک ترین چیزی که بهش حس کردم روح بقیه پیشتازی ها بوده ولی این از اون هم فرار تره . زهرا پرسید : یعنی میتونه محافظ باشه؟ شاعر در جواب گفت: حتی نزدیک چشمه هم نیستیم در نتیجه فکر نکنم .
گفتم : من میرم جلو هوام رو داشته باشید . ادور و ازنیر (نام شمشیر هام که در فرهنگ ما آدور اسم خدای دنیای مردگان و ازنیر اسم خدای روز و شب است) رو کشیدم . روح ها رو به حدی داخلشون فرستادم که طرح های روشون با رنگ سبز ابی ارواح شروع به درخشیدن کرد . باقی انرژی ارواح رو حداقل اونقدری که بیخطر میشد استفاده کرد رو بین اعضای بدنم تقسیم کردم . وقتی به سر دوراهی که در تاریکیش خطر رو حس کرده بودم ؛ رسیدم ، داخل ذهنم فریاد بلندی کشیدم تا به تیم هشدار داده باشم . موجوداتی بودند که یک دستشان با اتش ابی رنگی میسوخت و دست دیگرشون سرمای عجیبی تولید میکرد . بدنشون گویا از جنس فلز بود ، بال هایی تا به تا از جنس یخ و اتش داشتند . به اولی حمله کردم ، دست راستش رو بالا اورد شمشیری از یخ در دستش شکل گرفت که با برخورد با شمشیر من تکه های شکسته ی شمشیرش به اطراف پخش شدن ، ادور تا نیمه به داخل پوست عجیبش فرو رفت و گیر کرد ، ازنیر رو در دستم چرخوندم . کمی از انرژی النور رو به دستکش همون دستم منتقل کردم و با مشت محکمی به سینه موجود ادور رو از سینش جدا کردم و به عقب پریدم . مایع ای نقره ای رنگ مانند اتش فشان از زخم شونه موجود برای چند ثانیه ای فواره زد و سپس یخ زد و زخم بسته شد . من کمی عقب رفتم و گارد گرفتم . باقی تیم بهم رسیده بودن و به همین خاطر کمی احساس امنیت میکردم . در ذهنم همه چیز رو از طریق سپهر به کل تیم نشون دادم . زهرا کمی عقب تر نامرئی و اماده ایستاده بود . قرار بود از من و هادی به عنوان تانک استفاده بشه ، سپهر نیروی زمان اضطراری شاعر و زهرا هم ساپورت و حواس پرت کنمون بودن . شاعر جریان اب رو از اطرف به سمت خودش کشید تا در نهایت پنج موج بزرگ و خروشان از اب در کنارش بودن ، هادی شمشیرش رو کشید و سپرش رو محکم کرد . ازش پرسیدم : حالت خوبه ؟ لبخندی زد و جواب داد : از قبل بهترم خیالت راحت . به ارتش ترسناک رو به رومون نگاه کردم که منتظر حرکتی از سمت ما بودن و با احتیاط گارد گرفته بودن . لبخند پهنی زدم . سپهر که در کنارمون ایستاده بودپرسید : نریمان چرا همیشه تو شرایطای اینجوری اون لبخند رو میزنی در حالی که روز روزش نمیخندی؟
جواب دادم : سال ها پیش پدرم بهم گفت : « مرگ به روی همه ما لبخند میزنه پسرم و فقط یک جنگجوی واقعیه که میتونه جوابش رو با لبخند بده.» به همین دلیل هروقت فکر میکنم کارم تمومه لبخند میزنم چون نمیخوام در چشمان پدرم مثل یه بزدل بمیرم
خنده ای بلند از ته دل کردم و فریاد زدم : بگیرید که اومدم ! با سرعت بین جمعیت فلزی عجیب دویدم و ذهنم رو با تئو(یکی از اجدادم که استاد جنگ نا منظم و موقعیت های غیر ممکن بود) یکی کردم . مواظب بودم که کنترل رو به تئو ندم و در عین حال جلوش رو هم نگیرم . جوری شده بود که هردو یکی شده بودیم . ین جمعیت میچرخیدم و زخم میزدم و میدویدم و میچرخیدم ؛ این سبک جنگیدن یکی از تکنیک های تئو بود که بهش میگفت رقص فرشته در میان طوفان . هادی سر دو تا از کسایی که از زخم های من بخودشون میپرخیدن رو ، با یه چرخش شمشیرش پروندو با سپرش دوتای دیگه رو له کرد . برای یه لحظه امید در دلم زنده شد که این موجودات قابل شکستن هستن و ما میتونیم ازشون رد بشیم ، ولی اتفاق وحشتناکی افتاد . اونهایی که هادی سرشون رو بریده بود ؛ به صورت اتشفشانی شروع به خون ریزی کردن . طوری که توده ای بزرگ از خون عجیب و نقره ای رنگشون که مثل اتش مذاب بود ، روی زمین شکل گرفت . خون عجیبشون از زمین بلند شد و شکل یک سر رو بخودش گرفت و به گردنشون چسبید و یخزد و به فلز جامدی که پوستشون بود تبدیل شد .
در ذهنم به تئو گفتم : عالی شد حالا چه خاکی بریزیم تو سرمون؟
تئو گفت: دوتا راه داریم که یکیش بخاطر حرف گوش نکردن های تو غیر ممکنه ، اگر تمریناتت رو تموم کرده بودی و بجای شصت درصد تمام قدرتت رو داشتی ، در عرض چند دقیقه همشون رو از پا در اورده بودی.
گفتم: چه ربطی داره ، هرچقدرم قوی باشی ؛ بازم چیزی که هرچقدر بزنیش خودش رو ترمیم میکرده رو نمیتونستم بزنم.
تئو : یادت دوباری که کنترلت دست یکی از ما بود چیشد؟؟
من همین طور که سرم رو از زیر یه تیغه یخ رد می کردم و با لگد تو سینه صاحب تیغه میزدم گفتم : اره . به گفته وحید چشام سبز ابی شده بود و هرکسی به سمتم میومد رو با سه تا مشت مینداختم زمین ؛ چطور؟
تئو پاسخ داد : اون قابلیت بدن توئه . میتونی نقطه های اصلی اتصال روح و بدن رو ببینی البته با اموزش درست و وقت کافی ... بعد فریاد زد : سمت چپتو بپا بچه جون ! گلوله هایی از اتش به سمتم اومد ، به عقب پریدم . تئو تو ذهنم فریاد زد : رقص مرغ توفان !
شمشیر هام رو توی دستم بر گردوندم و به حالت دفاعی کنار بدنم گرفتم و شروع به چرخش با تمام سرعت روی پای راستم کردم که باعث شد گرمای اتش پخش بشه و بهم اسیب نزنه .
تو ذهنم با عصبانیت به تئو گفتم : میشه راه دومو بگی ؟
- سرشون رو بزن و قبل از اینکه خودشو ترمیم کنه قلبش رو هم از بین ببر.
- همینطور که از خودم دفاع میکردم فریاد زدم : سپهرررررررر!
سپهر بلافاصله باهام ارتباط برقرار کرد و با لحنی وحشت زده گفت : بهتره یه راه حلی برا این مشکل لعنتی داشته باشی وگرنه هممون مردیم . حرف های تئو رو براش تکرار کردم و گفتم : شاعر سرشون رو گرم میکنه تو و هادی سرشون رو قطع میکنید منم قلبشون رو سوراخ میکنم هرکدومم که من بهش نرسم زهرا با تیر میزنتش اوکی؟
همه موافقتشون رو اعلام کردن
شاعر با موجی عظیم از اب جمعیت رو بهم ریخت و به زمین زد وقتی اب فروک کرد بلافاصله هادی به وسط پرید و با یک ضربه سر سه تاشون رو قطع کرد اون ها روی زانو افتادن و بلافاصله تیری در سینه هر یک فرو رفت سپهر جلو تر از من حرکت کرد و به سمت دشمن حمله برد من هم شمشیر هام رو قلاف کردم و و از داخل کیف کمریم چاقو هام رو در اوردم 24 تا چاقوی ریز بود که داخل یک بند نظامی قلاف شده بودند به سرعت دور بدنم بستمش دوتا رو از قلافشون خارج کردم و بدست گرفتم سپهر با یچرخش سریع سر دوتاشونو جدا کرد من هم روی هوا چرخی زدم و هر دو چاقو رو پرت کردم که مستقیم توی سینه دو نفری که سپهر سرشون رو قطع کرده بود فرو رفت
وضعیت به همین منوال میگذشت شاعر هرجو مرج ایجاد میکرد و ما با استفاده از موقعیت دونه دونه میکشتیمشون تعداد کمی باقی مونده بودن سپهر سر یکی دیگشونم زد و من دست به قلاف چاقو هام بردم و دیدم که خالیه سپهر یک سر دیگه هم قطع کرد که بالافصاله با تیری از سمت زهرا به زمین افتاد ولی قبلی هنوز روی زانوهاش بود و داشت خودش رو ترمیم میکرد و سپهر هم اصلا متوجه نبود و زهرا هم در زاویه ای نبود که دشمن رو ببینه زیر لب دشنامی دادم شمشیر هام رو کشیدم و با تمام سرعت به سمت سپهر دویدم و اسم سپهر رو فریاد زدم ولی دیر بود شمشیر یخی دشمن پشت سپهر رو زخمی کرد ولی من فرصتی برای ضربه دوم بهش ندادم با ضربه یک شمشیر سرش رو جدا کردم و ضربه دیگری قلبش رو سوراخ کردم شمشیر هام رو ازاد کردم از زخمی شدن سپهر خیلی عصبانی بودم فریاد زدم بکشید عقب زهرا هوام رو داشته باش شاعر توهم به کارت ادامه بده بقیشون با من به سمت باقی مانده موجودات عجیب حمله ور شدم تمام قدرتم رو در خودم جمع کردم و شرع کردم به تکته کردنشون به حشیانه ترن حالت ممکن وقتی کارم با یکیشون تموم میشد مثل سوشی تیکه تیکه شده و اصلا به زهرا فرصتی برای تیر اندازی نمیدادم وقتی اخریشون رو کشتم دشنامی از سر عصبانیت و تنفر دادم و گفت : این بلاییه که سر کسانی میاد که به من یا کسایی که برام عزیزن اسیب بزنن فهمیدین اشغال های عوضبی و سپس با یک ضربه قلبش رو سوراخ کردم روح های همشون بهم منتقل شده بود همشون رو سنگ میان کمربندم زندان کردم تا بعدا انتقام بهتری ازشون بگیرم به سمت سپهر رفتم که روی یک زانو نشسته بود دستش رو گرفتم و بلندش کردم و گفتم : حالت خوبه رفیق سالمی؟؟؟ سپهر گفت اره زیر لباس زره سبک تیتانیومی تنمه فقط اون لعنتی کت خوشگلم رو پاره کرد خندیدم و گفتم:نترس انتقام کتتو قسمتیشو گرفتم بقیشم باشه واسه وقتی برگشتیم قصر و سرم خلوت شد از شاعر پرسیدم خوب حالا چی؟؟ گفت دنبالم بیاید
به دنبال شاعر رفتیم تا به انتهای قار رسیدیم در بزرگی از جنس فلزی نا اشنا که مثل اب زلال میدرخشید و طرح ها و نشته های عجیبی داشت رو دیدیم گفتم : خب حالا چی...

sir m.h.e
2016/05/03, 06:57
زمان:اواخر روز دوم و روز سوم
مکان:آبشار نیاگارا
ماموریت:حوضچه ی زندگی
سرگروه:سپهر
راوی:هادی
اشخاص داخل داستان:هادی،سپهر،نریمان و شاعر و زهرا
داستان:از وقتی صحبت های نریمان را شنیده بودم درفکر بودم. ذهنم درگیر بود و به سختی بر روی مسیرم تمرکز کرده بودم. مشکلی برای جنگیدن و دفاع از خودم نداشتم اما تمرکز کاملی هم نداشتم. نمی‌توانستم از فکر روح دخترک که به عامل عذابم تبدیل شده بود خارج شوم. به شدت احساس گناه می‌کردم. اما این بار احساساتم متفاوت از قبل بود. دیگر خشم و ناراحتی و افکار برای خودم بود و در نتیجه تحمیل آن روح عذاب دیده به وجود نیامده بود.
از صحبت هایی که با نریمان داشتم فهمیدم که فراموشی حافظه ام در واقع مانعی برای جلوگیری از فعالیت آن روح بوده است. با پس گرفتن حافظه ام روح دخترک دوباره شروع به قدرت گرفتن کرده بود. از سه ماه پیش روز به روز قوی تر می‌شد تا دیروز به اوج قدرتش رسیده بود.
زمزمه هایی او را در کابوس هایم به یاد می آوردم. اوایل به طور خودآگاه سعی کرده بودم با آن ها مقابله کنم ولی پس از مدتی فشار ذهنی که روحش به من وارد می‌کرد سبب شده بود تا او را فراموش کنم و روز به روز احمق تر شوم. اکنون که که از زیر بار آن فشار رها شده بودم متوجه میزان حماقتی که در این مدت گریبانگیرم بود شدم.
به سختی راه خود را با جنگ از میان غار باز کردیم. تا به محل چشمه رسیدیم. آنقدر در فکر بودم که متوجه صحبت بچه ها نبودم. و جز هیولاهای رو به رویم به چیز دیگری نگاه نمی‌کردم. روی چشمه اب زندگی درپوشی فلزی مزین به طراح ها و نقش های فراوان بود.
با اشاره سپهر آن را باز کردم. از فکر بیرون آمده بودم و بیشتر نگران بودم. از چند دقیقه پیش که اخرین هیولا به دست سپر کشته شده بود دیگری چیزی جلوی رویمان نبود.میترسیدم که مبادا هیولاها دست به حمله ای غافلگیرانه بزنند. پس به حالت آماده باش پشت به چشمه ایستاده بودم.
ناگهان سپهر صدایی از سرتعجب در آورد و گفت : مثل این که یه متن کف چشمه هست.
برگشتم و با بقیه به داخل آن نگاه کردم. متنی به زبانی عجیب در کف آن به چشم می‌خورد.
سپهر گفت: به نظرم بهتره قبل از برداشتن آب از چشمه متن رو رمز گشایی کنیم. قبلا این زبان رودیدم اگه فقط بتونم...
صدای غرشی بلند حرف سپهر را قطع کرد و همه مان را از جا پراند.کاملا هیولای محافظ را فراموش کرده بودم. همه به صورت آماده باش قرار گرفتیم.
نریمان گفت: امیدوارم بودم بتونیم قبل از این که سروکلش پیدا بشه فرار کنیم.
از میان تاریکی ها موجودی بزرگ که بدنش به رنگ های آبی و قرمز بود خارج شد. تقریبا سه متر قد داشت و بدنش تماما از عضله بود. پنجه هایش به شدت تیز و خطرناک به نظر می‌رسدند. سرش با صفحه های استخوانی با لبه هایی تیز محافظت می‌شد. چند زائده گوشتی و بلند از پشت سرش بیرون زده بودند اما یکی از ترسناک ترین قسمت های بدنش دم بلندش بود که پوشیده از خارهای تیز و وحشتناک بودند.صورت قرمز و هیولاوارش را به سمت ما گرفته بود و فریاد می‌زد.
زهرا که درصدایش ترس موج می‌زد گفت: بهتر نیست آب رو برداریم و فرار کنیم؟
- نه. نمیشه. راه خروجی بسته شده.
اول به شاعر که این حرف را زده بود نگاه کردم سپس سرم را به طرف راهی که از آن آمده بودیم گرداندم. حق با او بود راه توسط دری آهنی و بزرگ مسدود شده بود که از دور نیز معلوم بود که من نیز توان شکستن آن را ندارم.
سپهر با صدای مصمم و قوی گفت: چاره ای نیست باید بجنگیم.
خوشحال بودم که با تیم خوبی و نسبتا قوی ای همراه هستم. از قدرت بالای جنگی سپهر و نریمان مطلع بودم و مبارزه های شاعر و زهرا را دیده بودم. راستش دوست نداشتم کسی در ماموریت کشته شود، دنیا تا الان به اندازه کافی متحمل انسان های کشته شده بود.
شمشیر و سپرم را که برپشتم بسته بودم خارج کردم. سپهر و نریمان نیز شمشیرهایشان را کشیده بودند. شاعر از آب حوضچه های اطراف خنجرهایی ساخته بود و زهرا کمان به دست منتظر بود. می‌دانستم که باید به همراه نریمان به طور مستقیم با نگهبان چشمه رو به رو شوم. احساس می‌کردم که نیرو در عضلاتم شعله می‌کشد. افکار پوچ به انتهای ذهنم فرورفته بودند و ذهنم کاملا بر روی محیط متمرکز بود.
درجواب غرش های بلند نگهبان چشمه فریادی جنگ طلبانه کشیدم و سوی او دویدم. نریمان دقیقا در کنارم بود و سپهر از پشت سر دنبال ما بود.
-هادی برو سراغ پنجه هاش دمش با من. بقیه هم سعی کنید بکشیدش.
نریمان درحالی که از زیر پنجه های نگهبان جاخالی می‌داد فریاد زنان این را گفت و با شمشیر هایش اولین ضربه دم نگهبان را منحرف کرد. در همین لحظه من به او رسیدم وقبل از این که پنجه های نگهبان سر نریمان را بپراند با شمشیر و سپرم آن ها را سد کردم. ضربه پرقدرتی به سپرم وارد شده بود. نگهبان از آن چه که فکر می‌کردم قوی تر و سریع تر بود. اگر قدرتم را نداشتم ضربه باعث می‌شد که سپر و شمشیرم با قدرت ضربه از دستم جدا شوند.
ضربات متعدد پنجه ها و دم نگهبان به سمت من و نریمان حواله می‌شد.صدای کشیه شدن پنجه هایش بر روی فلز سپرم به شدت گوش خراش بود و بیشتر از بقیه چیز ها آزارم می‌داد. بقیه گروه به همراه روح های آزاد شده از نریمان درحال زخمی کردن نگهبان بودند. به خاطر وضعیت بدی که داشتم توانایی دیدن زخم‌های نگهبان را نداشتم اما چیزی به نظرم اشتباه بود. نگهبان هیچ اثری از خسته شدن نشان نمی‌داد.
نگهبان ناگهان حرکت دیگری انجام داد. به جای ضربه زدن پرید. پرشش به بلندی پرش های من نبود اما کافی بود تا به فاصله خوبی از ما فرود بیاید. دیدمش. هیچ اثری از زخم ها برتنش نداشت. نمیدانستم آن همه ضربه ای که خورده بود کجا رفته بودند.با تعجب به او نگاه می‌کردم که سنگ بزرگی از دیوار غار کند و به سمت ما پرت کرد. نریمان به سرعت از محل برخورد دور شد اما سپهر که به خاطر پرش ناگهانی نگهبان بر روی زمین افتاده بود فرصت فرار نداشت.
تصمیم گرفتم که تمرینی را که بار ها انجام داده بودم را اجرا کنم. شمشیر و سپرم را رها کردم و به سرعت پریدم و با تمام قدرت به سنگی که از تمام سنگ های قبلی که در آسمان خرد کرده بودم ضربه زدم. سنگ تبدیل به بارانی از خرده سنگ های ریز شد و برسرسپهر ریخت.
شاعر و زهرا سریعا خودشان را به ما رسانده بودند. برایم سوال بود که چرا نگهبان حمله نکرد پس به او نگاه کردم. آب اطراف سرش را گرفته بود سر و بینی و گوش هایش را پر کرده بودم. او سعی داشت با دست هایش آن را کنار بزنم. لحظه ای امیدوار شدم که کار او تمام شده اما صدای سپهر امیدم را بر باد داد.
او سرفه کنان گفت: این فقط کندش میکنه اما فکر نکنم به همین راحتی بکشتش. فکر جدیدی دارم باید متن کف حوض رو بخونم
به نگهبان که کنار حوض آب زندگی ایستاده بود اشاره کرد و ادامه داد: باید برام وقت بخرید. شاعر میتونی با قدرتت جلوی حرکت دمش رو بگیری؟
شاعر سری تکان داد و سپهر لبخند زنان رو به من گفت. هادی بدون شمشیر و سپرت برو جلو.پنجه هاش رو بگیر و نزار ازشون استفاده کنه. نریمان و زهرا هم باز زخمیش کنید تا به نتیجه برسیم.
همه سری تکان دادیم و دوباره آماده جنگ شدیم. نگهبان نیز دیگر به آب کاری نداشت و با چشمانش که آتش در آن شعله می‌کشید شروع به دویدن کرد. شاعر سریع اب اطراف صورت او را به سمت دمش روانه کرد. من نیز به سرعت به سمت هیولا دویدم. او دستانش به سمت من حرکت داد. به مقع جاخالی دادم و پنجه هایش را از جایی گرفتم که نتواند زخمی ام کند. هردو به هم فشار میاوردیم و سعی میکردیم دیگری را به عقب برانیم اما چاره ای نداشتیم.
سپهر بالای حوض ایستاده بود و مشغول ترجمه متن کف آن بود. زمان به سختی می‌گذشت و هرلحظه خسته تر می‌شدم. لحظه ای حس کردم تیرهای زهرا که در بدن نگهبان مانده بود یکی یکی خارج می‌شوند. ترسیدم که نکند هیولا در حال رو کردن قدرت دیگری از خود است اما ظاهر شدن زهرا در چند متری ما باعث شد که بفهمم که او در حال در آوردن تیر هایش است.
لحظه ای دم هیولا از بند قدرت آب اطراف دمش که به دلیل ضعیف شدن شاعر پیش آمده بود رها شد. دم به سرعت به سمت زهرا که خیلی دور نبود حرکت. در کمتر از لحظه ای چند اتفاق افتاد.شاعر با آب به زهرا زد و او را به عقب پرتاب کرد. صدای نریمان به گوش رسید که میگفت: نه دمش رو... و فریاد شادی سپهر به گوش رسید.
دم هیولا به سمت دیگر مخالف چرخید و درمقابل چشمان من و نریمان که ناتوان از مقابله با اتفاقی که در خال رخ دادن بود، بودیم، با قدرت زیاد به شکم سپهر بر خورد کرد. صدای بد سوراخ شدن بدن سپهر گوش هایم را پر کرد. سپهر به همراه دم نگهبان به هوا بلند شد و به سمت دیگری پرتاب شد. خونی که از شکم او فواره میزد به صورت من ریخت.
نمی‌توانستم آسیب دیدن یکی از معدود دوستانی را که در مدت چندسال گذشته یافته بودم را تحمل کنم. خشم تمام وجودم را پر کرد. فریاد بلندی کشیدم پنجه های نگهبان را ول کردم و با قدرت به شدت زیادی با پاهایم به وسط سینه‌ی نگهبان کوباندم. ضربه پرقدرتم باعث شد که هیولا به عقب پرتاب شود و به دیوار غار کوبیده شود. دیوار غار از برخورد محکم لرزید و سنگ های بزرگی از سقف غار کنده شدند و بر روی سر نگهبان ریختند.
اولین نفری بودم که به سپهر رسیدم. از زخم شکمش خون زیادی بیرون می آمد و همراه سرفه هایش خون بالا می آورد.از درد اشک در چشمانش حلقه بود و صدای ناله هایش به وسیله ی سرفه های خون آلودش خفه می‌شد و هرلحظه مرا عصبانی تر می‌کرد.
نریمان و شاعر و زهرا که به خاطر برخوردش با دیوار غار لنگان لنگان راه میرفت نیز خودشان را به ما رساندند. شاعر از کیفی که درآن غذا و مقداری وسایل کمک های اولیه بود، چیز هایی را در ‌آورد و مشغول پوشاندن زخم سپهر شد تا از خون ریزی آن جلوگیری کند. به خاطر کلاس هایی که در قصر داشتیم تقریبا همه افراد از کمک های اولیه سر در می آوردند اما سپهر به کمک بیشتری نیاز داشت.
با این که توانایی صحبت کردن نداشت اما صدایش را در ذهن هایمان می‌شنیدیم
- فقط به حرفام گوش کنید زیاد وقت ندارم. تونستم متن رو ترجمه کنم. نقطه ضعف هیولا رو فهمیدم. این هیولا فقط به وسیله کسایی با نیت پاک و درست کشته میشه. باید اسلحه هاتون رو به ترکیبی از آب چشمه خون خودتون آغشته کنید تا بتونید به هیولا آسیب بزنید. اما به همین راحتی کشته نمیشه برای کشته شدنش باید همزمان قلبش رو سوراخ کنید و سرش رو جدا وگرنه دوباره خوب میشه هرچند دیرتر.
سپس صدای سپهر محو شد. به چهره اش نگاه کردم. بیهوش شده بود.خشم عجیبی درخودم در جریان بود اما حس می‌کردم در پشت سرم اتفاق بدتری در حال افتادن است. برگشتم و نریمان را دیدم. به شدت داشت نفس نفس می‌زد و همزمان به شدت ناراحت و عصبانی بود. چندین ساعت جنگ با هیولاهای کوچک تر و این جنگ بدون موفقیت با نگهبان کار همه مان را ساخته بود.
نبرای دومین بار از دیدن اتفاق جلوی چشمم در آن روز تعجب کردم. نریمان درحالی که شمشیرهایش را در زمین فروکرده بود و دسته های آن ها را گرفته بود بر روی دو زانو فرود آمد. صدای نفس نفس های بلندش گوش هایم را پر کرد.
به صورتش نگاه کردم و در لحظه کوتاهی برقی سبز رنگ در چشمانش دیدم. وبعد برخلاف خستگی ای که تا آن لحظه در او به چشم می‌خورد با قدرت عجیبی ایستاد. شمشیر هایش را از زمین در آورد. بلندترین فریاد جنگ طلبانه ای را که تا آن روز کشیده بود سر داد و رو به جلو حرکت کرد. مسیر حرکتش را دنبال کردم و به نگهبان که تازه از زیر سنگ ها در آمده بود رسیدم.
اول به شدت نگران شدم. مقابله با آن نگهبان آن هم به تنهایی کاری به شدت خطرناک بود، اما وقتی دیدم نریمان با چه تفاوتی نسبت به نگهبان برتری داشت خیالم راحت شد هرچند به نظر می‌رسید نریمان کنترل خود را دردست ندارد.
با این که به خوبی نگهبان را زخمی می‌کرد اما باز هم هیچ فایده ای نداشت. باید برای یافتن برتری کامل نسبت به نگهبان طبق دستور سپهر عمل می‌کردیم. درحالی که یک چشمم به مبارزه در جریان بود خود را به چشمه آب زندگی رساندم. مقداری از آب را برداشتم. زخمی نه چندان عمیق روی دستم ایجاد کردم و خونم را با آب ترکیب کردم و مخلوط را روی شمشیرم ریختم.
فلز سیاه شمشیرم لحظه ای درخشید و سپس نقش هایی روی آن شروع به شکل گرفتن کرد. به آن ها نگاه کردم، از بین آن ها فقط نشان تک شاخ را که نشان پیشتازان بود شناختم. پس از کامل شدن آن فرآیند سپرم را دوباره بر پشتم گذاشتم و دسته شمشیرم را در دودستم گرفتم. از اول این سفری این اولین باری بود که آن را اینگونه گرفته بودم.
چندین بار نریمان را صدا زدم اما انگار صدایم را نمی‌شنید. به جلو دویدم و خودم را به او رساندم. شروع به دفع ضربات هیولا با شمشیرم کردم بدون این که به نتیجه نگاه کنم. دوباره نریمان را صدا زدم، اینبار به من نگاه کرد
-حرفای سپهرو شنیدی؟ اگه آره برو و کاری رو که گفت انجام بده.
دوباره چشمش به رنگ سبز درخشید.انگار به خودش آمده بود مرا با نگهبان رها کرد و به سمت حوض دوید. به نگهبان نگاه کردم. باورم نمیشد جای ضرباتم اینبار برای مدتی طولانی باقی می‌ماند و به سختی خوب می‌شد و حسابی نگهبان را اذیت می‎کرد.
اینبار نوبت از کوره در رفتن من برای هیولا بود. خنده ای بر لبانم نقش بست. به خاطر گرفتن شمشیرم با دودست می‌توانستم آن را با اسرعت و قدرت بیشتری استفاده کنم اما دیگر دفاعی نداشتم. چون سرعتم در حد و اندازه سرعت قبلی نریمان نبود بیشتر دفاع می‌کردم و برای کشتن هیولا به کمک نیاز داشتم.
بالاخره نریمان به کمک آمد لحظه ای شمشیر هایش را که ان ها نیز مزین به نقش هایی گوناگون بودند دیدم. سرعتش به حالت معمولی برگشته بود. مانند قبل می‌بریدیم و ضربه می‌زدیم با این تفاوت که اینبار ضرباتمان اثر گذار بود. هدفمان حفاط های سخت استخوانی اطراف گردنش بود تا بتوانیم سرش را جدا کنیم. نمی‌توانستیم زیاد عمیق ببریم اما جای ضرباتمان می‌ماند و بسیار کند تر از گوشت بدن هیولا ترمیم می‌شد. کار به شدت سختی بود و در این راه به وسیله پنجه هایش چندین زخم برداشتیم.
شاعر که کار پانسمان سپهر را تمام کرده بود دوباره با آب مانع حرکت دم هیولا شده بود و تیر های زهرا که مانند شمشیرهای ما برنده شده بود هیولا را سوراخ سوراخ می‌کرد. حسابی تلاش کردیم. سرانجام توانستیم آنقدر صفحه های استخوانی را از بین ببریم تا به گردنش برسیم.
اشاره ای به نریمان کردم، شمشیرم را رها کردم. از پنجه های نگهبان جاخالی دادم و کمرش را گرفتم و او را به دیوار غار چسباندم. کشیده شدن پنجه هایش بر روی سپرم که از پشت سرم محافظت میکرد حس میکردم.
نریمان بلند گفت:زهرا سریع به دیوار بدوزش. شاعر دمش رو ثابت نگه دار.
صدای برخورد و فرورفتن تیر در استخوان و ماهیچه به گوش رسید. تیرهای زهرا دست ها و پاهای نگهبان را به دیوار دوخته بود. او را رها کردم. شمشیرم را از روی زمین برداشتم. زمزمه کنان به نریمان گفتم:باهم.
به سوی نگهبان که نعره های بلند می‌کشید و خشم نفرت در چشمان آتشینش پیدا بود رفتیم. اما خشم و نفرت او به اندازه خشم و نفرت ما به خاطر کاری که با سپهر کرده بود نبود. نریمان نوک ششمیر هایش را به هم چسباند و حالتی شبیه مثلث با بدنش ایجاد کرد. شمشیرم را بلند کردم و به سمت جای خالی که برای بریدن گردنش ساخته بودیم حرکت دادم همزمان حرکت شمشیر های نریمان به سمت قلبش را دیدم. ضربات زده شدند. با پرواز سر نگهبان و افتادنش در پشت سرمان نریمان شمشیرهایش را که تا وسط در سینه هیولا فرورفته بود در آورد.
بدن و سر هیولای مرده آتش گرفت و خاکستر شد.
نفسی از سر آسودگی کشیدم و با خستگی زیاد در کنار نریمان که به نظر انرژی اش تمام شده بود به سمت بقیه رفتیم

wizard girl
2016/05/04, 15:27
تاریخ:روز و چهارم ماموریت
مکان:آبشار نیاگارا
راوی:زهرا
ماموریت :حوضچه ی زندگی
سرگروه :سپهر
اعضا:زهرا شاعر نریمان هادی سپهر

مبارزه سختی بود همه خسته شده بودیم بعد اون مبارزه گوشه از هزار تو انتخاب کردیم تا یه نفسی تازه کنیم یه غار کوچیک سپهر رو که زخم بدی برداشته بود گذاشتیم تویه غار بیون از غار باهم شروع کردیم به صحبت نمیتونستیم برای سپهر صبر کنیم باید تصمیم میگرفتیم اون اگر بود مرگ رو انتخاب میکرد مهم بود این عملیات درست و هرچه زودتر انجام بشه اما ما نمیتونستیم بزاریم بمیره تویه این افکار بودم که شاعر به یک نکته اشاره کرد: من میتونم از آب حیاط استفاده کنم برای درمان زخم سپهر.
هادی گفت: امکان نداره من با دستام به اون آب رو لمس کردم خوب نمیکنه زخم میزنه تو با این کارت سپهر رو میکشی
شاعر نگاهی به همه ما کرد و گفت: من یه آب افزارم میدونم چی میگم همه متونی که درباره قدرتم پیدا کردم رو خوندم شما اصلا فکر کردین چرا اسم این آب اب حیاته خب من خوندم داستان آب حیات رو میدونم چی میگم کافیه با قدرتم اون رو تبدیل کنم به بارون
نریمان گفت: که نه نمیشه نمیتونم قبول کنم فقط به داستانی که امکان واقعیتش کمه بسنده کنم تو تصمیم نمیگیری منم که تصمیم آخر رو میگیرم. بعد از سپهر مسیولیت این گروه بامنه.
حس کردم داره دعوا میشه رفتم جلو تر و داد زدم: تمومش کنید اینجا مسئله فرماندهی نیست جون یه آدم در میونه من به شاعر اعتماد دارم حاطرم قبل از سپهر هم اون آب حیات رو امتحان کنم. نگاهی به شاعر کردم که مبهوت به من نگاه میکنه میشد لبخندی رو که تویه صورتش مخفی میکرد دید.
سپهر از درد به خودش پیچید و ناله ای کرد همه به سمت جایی که سپهر خوابیده بودنگاه کردیم رفتم تا مشکی که شاعر با استفاده از قدرتش بدونه دست زدن به آب حیات پرکرده بود بیارم. یه نگاهی به سپهر بندازم اما مشک نبود و زخمی تازه پلویه سپهر رو شکافته بودشاعر رو و بقیه رو صدا کردم : یکی آب حیات رو برداشته سپهر رو هم زخمی کردن. با چند تیکه پارچه جلویه زخم رو گرفتم اما زخم خیلی عمیق تر از این حرفها بود باید هرچه زودتر یکاری میکردیم.
نگاهی به بقیه کردم که هاج و واج مونده بودن گفتم زودباشین باید دو دسته بشیم منو شاعر تو نریمان با هادی بروید سمت تالار قبل از اینکه حرکت کنیم شاعر گفت: حالا باید از ب حیات برای سپهر ااستفاده کرد. از گردنش شیشه ای کوچیک بیرون آورد و ادامه داد: این هم یکمی از آب حیات که برای احتیاط برش داشتم من اون آماده میکنم اگر مخالفتی ندارین زمانی زیادی نیست هرکسی مشک رو برده از ما جلو تره بعد در شیشه رو باز کرد دستش رو کاسه کرد و آب رو تویه دستش خالی کرد قبل از برخورد آب با پوستش آب رو یه هوا موند به شکل یه گویه کوچیک شیشه ای در اومد لحظه ای طول نکشید که گویی به بخار تبدیل شد شاعر شیشه رو زیر توده ابر مانند کوچیک گرفت بارش شروع شد بارونی کوچیک تویه شیشه تا نصفه پر شد شاعر در ظرف رو بست و نگاهی به ما کرد و گفت آماده است مقدارش کمه فقط برای درمان سپهر داریم من برای این که شما خیالتون راحت بشه رویه خودم امتحان میکنم
من به میون حرفش پریدم و گفتم : قرار شد من آب حیات رو امتحان کنم
شاعر لبخندی زد و گفت : نمیزارم برای تو اتفاق بدی بیفته در ظرف رو باز کرد و گویه کوچکی از آب حیات رو برداشت به سمت چشمش برد. آب حیات آروم وارد چشم شاعر شد لحظه شاعر گفت آخ و دستش رو گزاشت رویه چشمش و بعد سرش رو بالا کرد و لبخند زد نگاه کنید چشم من سالمه
نفس راحتی کشیدم به سمتش روفتم مشتی به کتفش زدم و گفتم : دیگه منو اینقدر نگران نکن.
شاعر شونش رو گرفت بود گفت آخی از سره لبخند و شادی گفت به سمت سپهر برگشت گفت : خالا باید برای درمان سپهر هم استفاده کنم
نرمان غرغر کنان گفت: فکر نمیکنم زیاد مفید باشه اما لاقل ضرر نداره. بعد رو کرد به هادی ادامه داد : تا اون دوتا دارن به سپهر رسیدگی میکنن بیا ما بریم دنبال مشک بعد رو کرد به من و گفت شما هم زودتر راه بیفتین
بعد از بستن زخم سپهر شاعر بلند شد و نگاهی به من کرد و لبخندی زد و گفت حرکت کنیم. منم در جوابش لبخندی زدم برای پیدا کردن دزد حرکت کردیم تویه راه بخشی از حواسم پیش شاعر بود از روز آشنایم باهاش دنیای من عوض شده بود دیگه تنها نبودم شاعر همش حواسش به من بود حتی وقتی نامرِی بودم منو میدید اولش عجیب بود و سخت ولی بعد کم کم به حضورش عادت کردم بعد دل بستم و حالا هم من با نگاهم اون دنبال میکنم و میبینمش حتی وقتایی که کسی اون نمیبینه
با صدای شاعر به خودم اومدم.
: نه این جا خبری نیست بهتر برگردیم خیلی دور شدیم نباید سپهر رو تنها میزاشتیم بهتر بود پیشش میموندی
نتونستم جوابش رو ندم و گفتم : من تو رو تنها نمیزاشتم. نگاهم رو ازش دزدیدم
شاعر اومد پیشم و دستم رو گرفت و گفت : بهتر زودتر برگردیم پیش سپهر شاید هادی و نریمان موفق شده باشن تویه گرفتن دزد. وقتی به غار رسیدم تقریبا همزمان بود با اومدن هادی و نریمان شاعر بلند گفت: سپهرهم نیست یعنی کجا رفته؟
سجاد بی هوش گوشه غار افتاده بود وقتی بهوش اومد گفت فقط یادش میاد یچیزی خورده تویه سرش و بیهوش شده ما مطمین بودیم که سپهر نه به انتهای از پیدا کردن مشک نا امید شده بودیم و حالا هم نبودن سپهر
نریمان نگاهی به منو شاعر کرد و به محمد گفت: اگه آب حیات رو رویه خودت امتحان نکرده بودی از سرتقصیر تو میدیدم اما حالا نمیشه اینو گفت با این حال فرماندهی بامنه بهتره بریم بیرون آبشار از اونجا تلپورت کنیم خودمون رو پیش بچه ها یه گروه متخصص جسجو لازم داره پیدا کردن سپهر من مسئولیت شکست تویه موریت رو به گردن میگیرم . سجاد تو هم شاید بیرون از غار حالت بهتر بشه بتونی مارو سالم تلپورت کنی.
خسته و دست خالی به سمت بیرون از آبشار حرکت کردیم امیدوار بودیم که حداقل تویه راه برگشت از هیولا خبری نباشه اما گاردمون رو پایین نیورده بودیم چون کسی که مشک آب رو دزدیده بود هنوز اون بیرون بود.
ماموریت ناتموم و این اتفاقات یعنی ما میتونیم بدونه آب حیات هم موفق بشیم تویه این فکرا بودم که یچیز غیر عادی تویه مسیرمون دیدم نریمان هم متوجه شده بود آروم بهم اشاره کرد خطری نیست ارواح میگن تله ای در کار نیست جلو رفتم مشک بود با یک نامه به دست خط سپهر

sir m.h.e
2016/05/04, 15:34
(ادامه داستان زهرا)
زمان:روز چهارم چند دقیقه پس از پایان داستان زهرا
مکان:آبشار نیاگارا و محل شروع ماوموریت ها
راوی:هادی
ماموریت:حوضچه ی زندگی
سرگروه :سپهر
اعضا:هادی نریمان شاعر زهرا(بدون سپهر)کلماتی که خوانده شد مثل زنگ توی سرم صدا می‌کرد : به امیر کسرا اعتماد نکنید
بقیه نامه را به سختی متوجه می‌شدم. نه می‌توانستم باور کنم نه میتوانستم به سپهر بی اعتماد باشم. ولی واقعا سخت بود.
درست امیر کسرا را نمی شناختم ولی از آنجا که تعداد افراد کمی را میشناختم این مطلب عادی بود. اما در معدود بارهایی که دیده بودمش و با هم هم صحبت شده بودیم متوجه شده بودم که تقریبا دوست همه به شمار می‌رود و همیشه به بقیه کمک می‌کند. برای همین خیلی سخت بود باور کنم که او هم خائن است.
برایم سوال پیش آمده بود که تمام کارهایش در شبی که قصر نابود شده بود تنها حقه و کلک اند؟ او با مجید –پیشتازی که خیلی های دیگر مانند من شناختی نسبت به او نداشتند- همدست است؟
قبل از این که بتوانم بیشتر فکر کنم دیدم که کولون سجاد به سمت ما می آید.با این که هنوز بیش از نصف نامه مانده بود شاعر که در حال خواندن آن بود سریعا آن را پنهان کرد. کارش کاملا مطقی درست بود. در صورت خائن بودن کسرا دوست نداشتیم چیزی از طریق سجاد متوجه شود.
سجاد که از اول سفر به ندرت حرف زده بو و هنگام جنگ ها تنها در گوشه ای امن منتظر باقی می‌ماند گفت: اگه قرار نیست منتظر سپهر بمونیم بهتره هرچی زود تر قبل از این که دوباره بهمون حمله بشه از اینجا بریم.
به بقیه نگاه کردم. درچشم هایشان ناراحتی از جا گذاشتن سپهر به چشم می‌خورد. اما چاره ای نبود. همانطور که خود سپهر گفته بود باید به راهمان ادامه میدادیم و ماموریت را تمام می‌کردیم.
سری به نشانه تایید تکان دادیم. سجاد به جلو رفت کمی تمرکز کرد و بعد دروازه ای در میان هوا باز شد. از دروازه عبور کردیم و خودمان را رو به رویی جایی که سفرمان را شروع کرده بودیم دیدیم. بالاخره ماموریت کامل شده بود.
به محض دور شدن سجاد از ما که به سمت چادر اصلی که در آن گروهی که در محل باقی مانده بودند می‌رفت شاعر نامه را بیرون آورد و دوباره شروع به خواندن کرد. دوباره سپهر توصیه هایی کرده بود در مورد این که با احتیاط عمل کنیم و کارهای مختلف دیگر
هنوز مدت زیادی از به پایان رسیدن نامه نگذشته بود که کسرا از چادر اصلی خارج شد. اندکی دستپاچه شدیم شاعر دوباره به سرعت نامه را در جایی پنهان کرد.
سعی کردم گه حالت صورتم را عادی نگه دارم. دلم میخواست همان جا او را له کنم. اما صد درصد مطمئن نبودم و سپهر هم گفته بود که عجولانه اقدامی نکنیم. وقتی به ما رسید ناگهان اخم هایش در هم رفت با صدایی مملو از ناراحتی گفت: برای سپهر اتفاقی افتاده؟
نمیدانستم که غم نهفته در صدایش واقعی است یا تنها نمایش است ولی اگر نمایشی بود میشد گفت که او بازیگر فوق العاده ای است زیرا اگر نامه را نخوانده بودیم جتی لحظه ای به آن صدا شک نمی‌کردم.
گفتم: نگران نباش هنوز زندس و ماموریت هم با موفقیت تموم شد.
- پس کجاست؟
شاعر که در حال در آوردن کوله پشتی اش بود گفت: من داستان ماموریت رو براتون تعریف میکنم. بهتره بریم توی چادر. شماهاهم برید ببینید میتونید به زخم هاتون برسید یا نه
کوله را به زهرا داد و به همراه کسرا از ما دور شد. معلوم بود که زهرا نمیخواهد اجازه بدهد او برود اما چاره‎‌ای نبود. نامه را که انگار شاعر در لحظات اخر درون کوله فرو کرده بود در آورد و به نریمان داد و بدون حرفی از ما دور شد.
اول به نریمان سپس به خودم نگاه کرد. جفتمان پوشیده از باند های موقت برای جلوگیری از خون ریزی بودیم . باید هرچه زودتر به زخم هایم و همچنین بینی شکسته ام رسیدگی میکردم. امیدوار بودم بتوانم حانیه را پیدا کنم.
به همراه نریمان به طرف چادری که به نظر میرسید درمانگاه است حرکت کردیم. میخواستم باقی کسانی که بازگشته بودند را ببینم و امیدوار بودم که دوباره کسی را از دست نداده باشیم.
با فکر به این که سپهر چگونه میخواهد با آن زخم های بدش به تنهایی در میان آن همه خطر باقی بماند اخم هایم در هم رفت. اگر نگفته بود که همه برگردیم حتما در آنجا می‌ماندم.


پایان داستان گروه

Fateme
2016/05/05, 22:40
راوی:‌ فاطمه
روز دوم ماموریت
گروه : باتلاق

با صداي جيك جيك پرنده ها و نوري كه روي پلكام افتاده بود چشم باز كردم. از سردرد وحشتناك ديشب خبري نبود....ديشب! با شتاب سر جام نشستم! تو يك چادر كرم رنگ بودم و دور و برم پر از گياه هاي دارويي و امثالهم بود! ديشب چي شده بود؟
داشتم فضاي اطرافمو بررسي مي كردم كه دختري با پيراهني بلند كتون مانند ورودي چادر رو كنار زد و وارد شد. با دست اشاره كرد بلند شم. سرم گيج رفت و از دستش اويزون شدم. اخمي كرد و بعد از اين كه تونستم تعادلمو حفظ كنم گياه هاي گوشه ي چادر رو بهم ريخت و با گياهي به سمتم اومد. قبل از اين كه بفهمم ميخواد چيكار كنه گياه رو توي دهنم چپوند و مجبورم كرد بخورمش. كمي بعد اون حالت گيج و دردي كه داشتم از بين رفت.
درخت ها انقدر بلند بودن كه تقريبا جلوي افتاب رو مي گرفتن و هوا هنوز خيلي گرم نشده بود. توي فضاي خالي كه بين چادرها بود جمعيت ١٥-٢٠ نفره اي از جوون ها نشسته بودن. براي اولين بار اين جا بود كه يادم اومد بشريت از بين رفته! با خوشحالي فكر كردم شايد هنوز انگل ها به اين نقطه نرسيدن...داشتم رو دلايلش فكر مي كردم كه چشمم به دوتا شير افتاد و ناخوداگاه حالت تهاجميم برگشت. با ديدن حالت من چندتا جوون كه دست و پاشون باندپيچ بود از جا بلند شدن و مشكوكانه و خصم اميز نگاهم كردن. شير يال دار غريد و همه سرجاشون نشستن. اون يكي شير سرشو خم كرد و پس از كمي غرش ناگهان لرزيد و تبديل به اعظم شد.
دوان دوان به طرفش رفتم و بغلش كردم: چي شده؟ ديشب چطور نجات پيدا كرديم؟
اعظم لبخند زد و گفت قصه اش طولانيه. شير كنار دستمون لرزيد و تبديل به پسري قد بلند و جوان شد.
با حيرت به اعظم گفتم: اعظم؟ چطور ممكنه؟ يعني اينم مثل توهه؟
اعظم سرشو تكون داد: ام دقيقا نه ولي اره!
جوابش فقط باعث شد گيج تر نگاهش كنم. مرد جوان با زبوني كه قابل فهم نبود با اطرافيانش مشغول حرف زدن شد.
اعظم: بيين در واقع اون موجودات ديشب گرگ نبودن بلكه مثل من ادمايي بودن كه مي تونن تغيير شكل بدن. بعد از اين كه رئيسشون تبديل به شير شد و افراد زياديشون زخمي شدن فرصت كردم باهاش حرف بزنم و بهش بفهمونم كه ما قصد بدي نداريم. اينا در واقع يك طورايي انگار محافظ جنگل باستانين...
من در حالي كه به هيكل هاي لاغر و چهره هاي جوونشون نگاه مي كردم گفتم: پير نميشن اينا؟
اعظم: چرا ميشن. اينطوري كه فهميدم بزرگترا دسته دسته براي شكار رفتن و ويروسي شدن و برنگشتن. يك طورايي انگار اين محوطه ي زندگيشون حفاظ داره و نمي ذاره اونا وارد شن...شايدم به خاطر نوع خاص درختاشه و اونا بهش حساسيت دارن. به هرحال خودشون نمي دونن چي شده فقط ميدونن كه مردن و ديوونه شدن.
-خب الان مي تونيم بريم؟
-نه!
-چي؟ نگو كه اسيريم!
-نه بابا! فقط مسئله اينه كه اينا به جنگل واردن و گويا يك راه ميان بري مي شناسن كه...
-: كه؟
-خب زبون شيري اونقدرام زبون گويايي نيست! به هرحال هرچي هست عجيبه! به غير از اين از جنگل باستاني هم يك نقشه دارن. داره راضيشون مي كنه كه بهمون اعتماد كنن يا نه!
-و اگه راضي نشن؟
اعظم در حالي كه به شدت به درختا علاقه مند شده بود گفت: خب حالا اون موقع براش يك فكري مي كنيم!
-اعظم!
قبل از اين كه فرصت كنيم بيشتر حرف بزنيم پسر به سمتمون اومد و اشاره كرد كه دنبالش بريم:
اعظم: ديدي بيخودي نگران بودي؟
پشت سر پسر وارد بزرگترين چادر شديم. پسر از پشت گنجه ها جعبه اي رو بيرون كشيد و با پر خاصي درشو باز كرد. داخلش پوست نازكي از گوزن بود كه نقشه عجيبي روش كشيده شده بود. پسر پوست ديگه اي برامون كنارش گذاشت و از در بيرون رفت.
اعظم: فكر كنم منظورش اينه كه اصلشو نميتونيم ببريم. گوشيت همراهته هنوز؟
دست در جيبم كرد و گوشيم را بيرون اوردم. صفحه اش ترك هاي متعددي برداشته بود اما هنوز قابل استفاده بود.
-اوه! خيلي شارژ نداره...
-اي بابا! باشه تو عكس بگير منم دستيشو مي كشم.
و دوتايي مشغول شديم: راستي بقيه كوشن؟
اعظم: مشغولن واسه خودشون. سجاد كه خوابه. عليرضا داره دارو ياد ميگيره. نادر زخميه داره استراحت مي كنه و مهديه هم داره با تير كمون جديدش تمرين مي كنه.
خوشبختانه كارمون كمتر از اونچه كه فكر مي كرديم طول كشيد و تقريبا مقارن با تموم شدنش همون پسر قد بلند دنبالمون اومد.
ما رو به سمت چادر كوچكي هدايت كرد كه بچه ها بودن خواست بره كه جلوش وايسادم.
من: اعظم چرا الان نمي ريم؟
-نميدونم مثل كه اون راه ميانبر يك مراسم خاصي داره دقيق نفهميدم.
من: اعظم ديره خب!
اعظم: خب ميخواي همينطوري بريم؟
من: نه! هوووف
پسر كه با اخم سرش بين من و اعظم مي رفت و مي اومد ابروهايش را بالا داد.
من: فكر كنم اعضاي قبيله اش از اين كه زخميشون كردم عصبين. ازش بخواه ازشون معذرت بخواد.
اعظم و پسر هر دو تبديل به شير شدن و اعظم كمي غريد. پسر سري تكان داد و در همان هيبت شيري دور شد.
كنار چادر نشستم و به اطراف نگاه كردم. براي اولين بار فرصت به دست اوردم كه درباره ي خيانت مجيد فكر كنم. چطور توانست اين كار را نه با ما، كه با بشريت بكند؟ در ازاي چه چيزي؟ به روزهاي اولي فكر كردم كه او وارد جمع ما شده بود...


با تكان هاي دستي هوشيار شدم. اعظم بود: پاشو فاطمه وقتشه!
خورشيد در وسط اسمان مي درخشيد و هوا حسابي گرم بود. پشت سر يكي از جوان هاي لاغر قبيله وارد جنگل شديم.
ده دقيقه اي كه رفتيم به جمعيت رسيديم. پسر جواني كه تبديل به شير مي شد تمام بدنشو با خاك پوشونده بود و روي صورتش رنگ هاي مختلفي كشيده بودن و كنارش توده اي هيزم بود كه دور تا دوردرختي را فرا گرفته بود و پسر نيز بخشي از حلقه را تشكيل مي داد.
منتظر مونديم تا ببينيم چه اتفاقي مي افتاد. با رد شدن نور خورشيد از اولين برگ ها دختر جواني كه طرف شاخه هاي شرقي بود به سرعت اتشي كه در دست داشت را در توده هيزم انداخت. نفس در سينه ام حبس شد. ميخواستند پسر را بسوزانند؟
سريع تر از حد تصور هيزم ها اتش گرفتند و به پسر رسيدند. لحظه اي از وجود پسر بالا رفتند و لحظه اي كه باورم شد پسر ديگر به راستي خواهد مرد شعله كمتر شد. شعله ها از سر و پايش خاموش شدند و در كف دستانش مشتعل ماندند. پسر نفس عميقي كشيد و بازدمش را بيرون داد. انگار باد را هم با اين كارش ساكت كرد. شعله ها حالا فقط كف دستانش مي سوختند.
پسر از حلقه خارج شد و به طرف درخت رفت. با صداي نامفهومي دستش را روي درخت گذاشت و بالافاصله شعله خاموش شد. سرش را پايين گرفت و روي دو زانو زمين نشست.
دختري كه صبح ديده بودم پشت سر پسر از حلقه گذشت و دست شعله ورش را روي شانه پسر گذاشت و خاموش شد. پسر ديگري به همين منوال وارد شد فقط اين كه انها فقط دستشان را در اتش مي زدند و ان هرم اتش را نداشتند. اين روال ادامه يافت تا يك حلقه هفت نفري دور درخت تشكيل شد.
باقي افراد شروع به زمزمه اوازي كردند و صدايشان اوج گرفت و در اخرين نت اتش خاموش شد. پسر بلند شد و دنبال او همه بلند شدند. پسر يك قدم عقب امد دو قدم سه قدم تا اين كه دايره از هم گسيخت و دري در ميان درخت ديده شد.
بي اراده اهي از سر حيرت از دهان ما برامد. پسر با حركت دستش اشاره كرد كه عجله كنيم. اول مهديه بعد نادر و عليرضا و سجاد وارد شدند. من و اعظم باهم وارد شديم و اعظم غرشي كرد. حتما به نشانه تشكر و پسر نيز جوابش را داد. سپس در درختي بسته شد و ما در تونل خاكي اما روشن تنها مانديم.
نادر و عليرضا سرگرم بحث درباره مراسم بودند و مهديه با شجاعت جلو افتاده بود. به اعظم گفتم: اخر سر چي گفت پسره؟
اعظم ابروهايش را بالا داد: درخت ها مراقبتان باد!

azam
2016/05/05, 22:44
راوی: اعشم
روز: صبح سومین روز از ماموریت
گروه: باتلاق (سرگروه فاطمه)
اینجا زیباترین جنگلی بود که تا به حال دیده ام. زیباترین و در عین حال ترسناک ترین. چنان درختان بزرگی داشت که مانند طاقی آسمان را پوشانده بود، به طوری که در این نیم ساعتی که از آن تونل خاکی منتهی به این جنگل باستانی خارج شده بودیم نتوانسته بودم آسمان را ببینم. و در همین حینی که درختان مانع ورود نور آفتاب به جنگل میشدند، فضا به هیچ وجه تاریک نبود و نور سبز رنگی که منشاءش معلوم نبود همه جا را روشن کرده بود. سکوت مسحور کننده و ترسناکی در کل ا ین جنگل باستانی حاکم بود. بادی نمی وزید، پرنده ای نمیخواند، صدای آب روانی به گوش نمی رسید، انگار که زندگی در این جنگل جریان نداشت. حیوانات زیادی در این نیم ساعت دیده بودم، ولی آنها همینکه ما را می دیدند به سرعت دور میشدند و در جایی قایم میشدند. گویا تمام حیوانات جنگل افسرده و ترسو بودند و از هر رهگذری دوری میکردند؛ البته به جز یکی.
به آرامی به سینه سرخی که روی پایین ترین شاخه ی د رختی نشسته است نزدیک میشوم. این سینه سرخ از اول مسیر، همینکه از تونل خارج شدیم به دنبالمان بود. سعی میکرد که زیاد به ما نزدیک نشود، ولی از دور با پروازهای نامنظم اش همراهمان بود و الان که چند دقیقه بود که برای استراحت و بررسی موقعیت ایستاده بودیم، او نیز روی یک شاخه ی درخت نشسته بود و به ما زل زده بود.
به چشمان سیاه و نخودی شکل این سینه سرخ نگاه میکنم. او نیز به من زل می زند. یک سوت کوتاه، با نت های ریز و سریع برای آشنایی میزنم. همچنان به من زل زده است. سپس او هم با تردید سوت بسیار کوتاهی میزند. برای نشان دادن اینکه سوءنیتی ندارم به آرامی انگشت اشاره ی دست راستم را بالا میبرم تا او را لمس کنم. زمانی که انگشتم در چند سانتی متری نوک پرنده است جفت مان با صدای جیغ مهدیه از جا می پریم. پرنده به سرعت نگاهی به اطراف می اندازد و سریع از روی شاخه ی درخت بلند می شود و با پروازهای نامنظمی از ما دور میشود.
مهدیه با عصبانیت مشغول جیغ و داد سر سجاد است. گویا سجاد برای دهمین بار در این چند ساعت مشغول کش رفتن مقداری غذا را داشت. زمانی که تازه از اون قبیله ی عجیب جدا شده بودیم به سرعت دریافتیم که اگر نمی خواهیم تا شب بدون غذا بمانیم باید تمام غذا و حتی آب ها را از دسترس سجاد دور نگه داریم. انگار هیچ وقت قصد سیر شدن نداشت، و همیشه مشغول خوردن بود.
بعد از چند تهدید مهدیه مبنی بر دوختن دست سجاد به درخت با تیر در صورت تکرار این عمل، سجاد با حالت قهرآمیزی میرود و چهارزانو روی یک سنگ می نشیند.
فاطمه به سمت سنگی که موبایلش را روی آن گذاشته است تا توسط سولار شارژری که مهدیه از مانائوس پیدا کرده است شارژ شود میرود. دست چپش نسبت به دیروز بسیار بهتر است و تنها با یک باند محکم آن را بسته است. این سرعت بهبودی یک استخوان شکسته واقعا عجیب است! یا اثر اون گیاه های مداوا کننده ی آن قبیله ی گرگ هاست و یا به خاطر طبیعت پیشتازی اش. ویژگی ای که تمام پیشتازی ها آن را دارند، مداوای سریع. که البته به خاطر وجود حانیه که در کسری از ثانیه تمام زخم ها را شفا میداد فکر نکنم افراد زیادی از این ویژگی خود باخبر باشند.
فاطمه موبایلش را از شارژ در می آورد و عکسی را که از نقشه گرفته بود را باز میکند و میپرسد: �کسی چیزی از این نقشه میتونه بفهمه؟�
از توی جیبم پوست گوزن را بیرون می آورم و به نقشه ی کپی شده ام نگاهی می اندازم. واقعا نقشه ی عجیبی است! انگار کسی که این نقشه را کشیده است از قواعد نقشه کشی هیچ چیزی را بلد نبوده است و به دلخواه چند خط روی آن کشیده است. این نقشه در عین عجیبی بسیار ساده به نظر می رسید. شبیه یک مثلث متساوی الاضلاعی بود که ضلع قاعده اش به جای یک خط صاف یک منحنی است و با دو منحنی موازی دیگر این مثلث را به سه قسمت تقسیم کرده بود. دقیقا شبیه یک هرم مواد غذایی.
بدیهی ترین نتیجه گیری ممکن را به زبان می آورم: �به نظر این جنگل شبیه یک مثلثه.� و به بریدگی سمت چپ قاعده ی مثلث اشاره میکنم. � باید از اینجا وارد جنگل شده باشیم و از اونجایی که خیلی راه نرفتیم باید الان اینجا باشیم.� و با یک حساب انگشتی به نیم سانتی متر جلوتر از بریدگی که اشکالی نقطه نقطه در آن وجود دارد اشاره میکنم.
-اعظم اون پسر درمورد این نقشه هیچ توضیح اضافی ای نداد؟
درحالی که مشغول فکر کردنم ناگهان با به یاد آوردن حرف هایش موقعی که تازه کپی کردن نقشه تموم شده بود از جا می پرم و با هیجان به فاطمه پاسخ می دهم: �آره، آره، اصلا یادم نبود یه چیزایی درموردش گفت.�
نادر چشمانش را در حدقه میچرخاند: �واقعا خسته نباشی! حالا یادت میاد؟�
بدون توجه به نادر اخم هایم را درهم میکشم و سعی میکنم که به یاد بیاورم که دقیقا ا ون پسر شیری چه چیزهایی به من گفته بود.
درحالی که چشمانم را بسته ام می گویم: � زبون شیری خیلی گویا نیست ولی انگار بهم گفت که ضربدر نشوندهنده ی مکان هیولای باستانی و دایره نشونه ی محل صحیح چیزیه که ازش نگهبانی میکنه. هیولای باستانی باید همون نگهبان باشه و چیزی که ازش مراقبت میکنه اون درختیه که باید شیره شو به دست بیاوریم.�
نادر با اخم میپرسد: �ولی اینجا که سه تا ضربدره. توی هر قسمت این مثلث یه ضربدر و یه دایره کنار ضربدر ناحیه ی دوم. یعنی سه تا نگهبان داریم؟ چرا این نگهبانا توی سه جای مختلف اند؟ چرا هر سه تاشون باهم از شیره نگهبانی نمیکنن؟�
به نشانه ی ندانستن سری تکان میدهم. �شاید باید واس به دست آوردنش از نگهبان اول رد بشیم و برای خروج از جنگل از نگهبان سوم.�
علیرضا سری تکان میدهد و می گوید: � بالاخره میفهمیم ولی این نقطه ها چیه؟� و به مکانی از نقشه اشاره میکند که ما الان در آن هستیم. به آن نقطه ها که طرح یک مثلث کوچک را ساخته اند خیره می شوم. ناگهان با به یاد آوردن مفهومش نفسم را در سینه حبس میکنم. � اوه! اون پسر به من گفت که اصلا توی این مکان ها توقف نکنیم، یه چیزایی درمورد خطر مرگ میگفت.�
فاطمه با سرعت ا ز جا میپرد و در حالی که سعی میکند به دست چپش فشار نیاورد بندهای کوله پشتی اش را محکم میکند میگوید: �فک کنم بهتره که از اینجا بریم، بعدا میشه درمورد اینکه چیکار باید بکنیم بحث کنیم. سجاد! زود باش بلند شو که بریم.�
درحالی که همه ی مان به سرعت مشغول جمع کردن کوله و وسایلی که روی زمین گذاشته ایم هستیم، سجاد با ترس و لرز به پشت سرمان اشاره میکند و میپرسد: �چرا هوا اینقد سبز شده؟�
با این حرف همه ی مان به عقب برمیگردیم و به درخت های پشت سرمان نگاه میکنیم. فضای پشت سرمان پر از مه سبز رنگی است که به سرعت مشغول خزیدن در جنگل است و به آرامی به سمت ما پیش می آید.

Magystic Reen
2016/05/05, 23:43
اوی : مهدیه
گروه فاطمه
ماموریت باتلاق امازون
هرچی بیشتر جلو میرفتیم خاک نرم تر میشد و حالت گل مانند پیدا میکرد. خیلی راحت میشد فهمید که به باتلاق نزدیک میشیم. بعد از عبور از تونل میان درخت هیچ اثری از اسمان نبود و بی نهایت سبزی رقیق پخش توی هوا باعث میشد احساس خستگی کنم، انقدر که دلم بخواد یک گوشه خودم رو جم کنم و بخوابم. انگار که توی هوا پودر خواب پاشیده باشند. از چهرۀ بقیه هم احساسی متفاوت معلوم نبود. میدانستیم هر چه سریع تر باید از این منطقه عبور کنیم. اما مه خیلی سریع تر از قدم های خسته ما پیش میرفت و حالا تقریبا به ما رسیده بود. فاطمه جلو تر از همه همچنان مصمم پیش میرفت و من عقب تر از همه سعی میکردم انقدر عقب نمانم که در بین مه گم شوم و دیگر نتوانم به گروه برسم.
همینطور که سعی میکردم قدم هایم را تند کنم. ناگهان در یک لحظه نوری تند و سفید تمام اطرافمان را پر کرد و بعد انگار که مه بلعیده باشدش گم شد. اعظم گفت "رعد و برقه، منتظر صداش هم باشید" با کمی مکث رعد غرید و زمین و هوا را لرزاند و بلافاصله باران ریزی دیوانه وار شروع شد. بعد از چند ثانیه ای که لازم بود از شوک صدایی که هنوز توی گوشم میپیچید بیرون بیام، اب تا قوزک پام بالا اومده بود و زمین مثل یک اسفنج غول پیکر اب رو جذب میکرد. زمین سست خاکی به چشم بهم زدنی تبدیل شد به دریاچه ای از گِل. نه تنها من، که همه بچه های گروه مثل من غافلگیر شده بودند. همینطور کرخت زل زده بودم به گل چسبناک و قهوه‌ای اطراف پاهایم تنها احساس فرو رفتن در گل بود که بدنم را به حرکت واداشت و ناخوداگاه به اندازه نیم متر از زمین بلند شدم.
فاطمه جیغ زد:" برید سمت درختا، زود قبل از اینکه گیر کنید،" و خودش به سمت نزدیک ترین درخت شیرجه زد. اعظم هم به یکباره لرزید و به پرنده کوچک سرخی تبدیل شد. و پر زد و روی شاخه‌ای نشست. اعظم پرنده پرهایش را از اب باران تکاند و به شکل اصلیش برگشت. بقیه اما انقدر فرو رفته بودند که نمیتوانستند خودشان را به درخت ها برسانند. نمیدانم ترس بود یا چیز دیگری که نادر شروع به تقلا کرد و به یکباره تا زیر زانو در گل چسبناک فرو رفت.
همین اتفاق همه را به خودشان اورد، انگار تا ان لحظه هیچ کداممان نفهمیده بودیم که اوضاع چقدر جدی شده. فرو رفتن در گل به هیچ عنوان مرگ خوبی نبود، به خصوص وسط ماموریتی که چیزی بیش از زندگی همه به ان بستگی داشت. فاطمه زودتر از همه عکس العمل نشان داد"طناب، طناب، کدومتون طناب دارین؟" به سرعت در ذهنم گشتم، طناب...طناب. هیچ چیز مبنی بر اینکه از شهر طناب برداشته بودم یادم نمیومد، هندزفری، گوشی و سولار شارژر رو برداشته بودم و طناب رو فراموش کرده بودم؟ خدای من! فقط یک چیز به ذهنم میرسید، خدا کنه که اعظم برداشته باشه. لطفن.....
-"من برداشتم، فک میکنم توی کوله نادر باشه." خدایا شکر. اعظم با گفتن این جمله انگار دنیا را به من برگرداند و رو کرد به نادر" میتونی از تو کوله درش بیاری؟"
نادر سری تکان داد و گفت"فک نمیکنم مشکلی داشته باشه" و دستش را به سمت کوله عقب برد. اما دوباره تا بالای زانو فرو رفت. بی اختیار داد زدم"تکون نخور، من برش میدارم." و نادر بهت زده از صدای من دستش را همانطور در هوا نگه داشت. سعی کردم ارام ارام از میان باران راهم را باز کنم و بدون اینکه کنترل را از دست بدهم و با سر توی گل بیفتم یا بقیه رو بندازم، به سمت کوله برم. کوله پایین تر از ان بود که بتونم توی هوا بهش دسترسی داشته باشم و مجبور بودم زانو هامو جمع کنم که شاید تصورشم نکنید اما یکی از سخت ترین کارهاس وقتی که توی هوا معلقید. به هر حال زیپ کوله رو باز کردم و با زحمت از زیر بطری های خالی ابی که اعظم مجبورمون کرده بود با خودمون بکشیم، یک حلقه کلفت طناب پیدا کردم.
رو کردم به فاطمه و طناب رو توی هوا تکون دادم."حالا؟" فاطمه سر تکان داد و رو کرد به اعظم. " اول خودتو برسون به اون درخت بزرگه که اونجاس." و به درختی غول پیکر در سمت چپش اشاره کرد."روی یکی از شاخه های کلفت بالایش بشین. مهدیه تو هم طنابو ببند بهش. فقط خیلی محکم. زودباشین لطفن."
اعظم به سرعت خودش را به درخت رساند و من به زحمت با دستهای خیسی که مدام سر میخوردند همه گره هایی را که بلد بودم به طناب زدم و تا جای ممکن محکمش کردم. فاطمه پرسید:" خودتون تصمیم بگیرید کدومتونو اول بکشیم بیرون؟"
ما زل زده بودیم به پسرها و نگاه هایی که باهم رد و بدل میکردند. حالا همه تقریبن تا کمر در گل بودند. علیرضا اول از همه جنبید:"سجاد رو اول از همه بیرون بیارید. اگه اتفاقی براش بیوفته شاید برای همیشه اینجا گیر بیفتیم."
بیشتر از این منتظر نموندم. طناب رو از روی شاخه بالای رد کردم و سر دیگه طناب رو به سجاد بستم.
-"حالا اعظم، باید یه چیز بزرگ و سنگین بشی. یه چیزی که توی گل فرو نره"
اعظم صورتش را درهم کرد:" مثلا؟"
پیشنهاد دادم: "مثل اسب ابی!"
چشمهای اعظم گرد شد:" تمساح چطوره؟"
-"انقد سنگین هست که بشه یه نفرو بیرون کشید از تو گل؟"
-"آدمو که میتونه بخوره, احتمالا میتونه هم از گل بکشدشون بیرون"
فاطمه سر تکان داد:"اماده اید؟"همه سر تکان دادیم. "حالا." طناب را محکم نگه داشتم، اعظم شروع به تغییر کرد و از سمت مخالف شاخه اویزان شد کم کم طناب شروع کرد به کشیده شدن و تمساح سبز غول پیکری از یک سمت پایین رفت و از سمت دیگر ارام ارام سجاد بالا امد.
عملیات موفقیت امیز بود. اعظم انقدر پایین رفت که سجاد با دستهایش از شاخه اویزان شد و اعظم دوباره به همان پرنده تبدیل شد و برگشت روی شاخه، کنار سجاد که با طناب مشغول بود، جلو رفتم و گره ها را باز کردم. گره هایی که فقط خودم میتونستم باز کنم. این بار با توافق نادر و علیرضا، طناب را به علیرضا بستم. اعظم دوباره تبدیل شد و کم کم پایین رفت.
طناب خیلی ارام از روی شاخه سر میخورد و علیرضا بالا می امد و اعظم پایین میرفت. اما خیلی ناگهانی، طناب از روی شاخه برید و اعظم از یک طرف و علیرضا از طرف دیگر شاخه درست کنار نادر افتادند و حجم عظیم تمساح چندین گالن گل را به هوا پاشید و تمام هیکلم را پوشاند
وقتی شیشه گلی عینکم را زیر اب باران تمیز کردم، به جز شکم تمساحی که به پشت افتاده بود، تنها سطح صافی از گل براق قهوه ای زیر پایم بود، بدون اثری از علیرضا یا نادر.

F@teme
2016/05/06, 16:44
F@temeh HHoseini, [06.05.16 15:52]
راوی:فاطمه
زمان:روز دوم ماموریت
مکان:غار
افراد حاضر:خودم،لیلا
اخ.......پام......اینجا چه خبره.......
سرم گیج می رفت، روی زمین بودم و کسی (یا چیزی) رویم افتاده بود.
چرا همه چی تاره....عینکم....
دستم را تا جایی که می توانستم روی زمین اطرافم کشیدم.نبود.
ماموریت...غار...لیلا...
کم کم همه چیز یادم آمد.کسی که رویم افتاده بود احتمالا لیلا بود و آن طور که به نظر می رسید، بیهوش بود.سعی کردم صدایش کنم:
-:لیلا!لیلا!پاشو لیلا!
نه،مثل اینکه نمی خواست بیدار شود.کار بعدی که می توانستم بکنم،این بود که خودم را از زیر لیلا بیرون بکشم.کار سختی بود،اما بالاخره انجامش دادم.چشمهایم داشت به تاریکی عادت می کرد.اطراف را نگاه کردم تا وسایلمان را پیدا کنم.فاصله شان آنقدر نزدیک نبود که بتوانم خودم را به آنها برسانم.کاملا مشخص بود پایم صدمه دیده.پس باید لیلا را بیدار می کردم.به سختی نشستم و چند سیلی به صورتش زدم.از حرفهای بریده بریده اش فقط مامان و پنج دقیقه دیگه را فهمیدم.بالاخره چشمهایش را باز کرد.خوشبختانه زودتر از من همه چیز را به یاد آورد.گفتم:
-:چراغ قوه داری؟
-:نه.وقتی داشتم می افتادم ولش کردم.نمی دونم کجا افتاد.
-:مهم نیست،اگه پیداش کنیم هم احتمالا شکسته.
-:وسایلمون...
-:افتاده اون طرف،ولی من نمی تونم بیارمشون.پام احتمالا شکسته.
-:باشه.خودم می رم.
و کورمال کورمال به سمتی که اشاره کرده بودم رفت.وقتی برگشت،کوله ی من و خودش، به همراه ساکی که در اول راه پر از غذا بود را به همراه داشت.کنارم نشست و زیپ کوله اش را باز کرد و گفت:
-:امیدوارم چراغ قوه ی گوشیم سالم باشه که حداقل هم دیگه رو ببینیم.
و دستش را به داخل ساک برد.گوشی را بیرون آورد و دکمه اش را فشار داد.انتظار داشتم نور گوشی صورتش را روشن کند اما..
-:لعنتی!کلا روشن نمی شه!
و گوشی را به سمتی پرت کرد.مدت بسیار زیادی هیچ کدام صحبت نکردیم و بعد لیلا گفت:
-:گفتی پات شکسته؟
-:آره.فک کنم شکسته باشه.
-:خب،پس باید ببندیمش.
و (تقریبا) به صورت سینه خیز قرار گرفت.آرام آرام دستش را روی زمین می کشید.دنبال چیزی بود که مثل آتل عمل کند.پس از مدتی با خوشحالی گفت:
-:پیداکردم!
و دوباره کنارم نشست.دو تکه چوب در دستش بود.پایم را با آنها و تکه ای از آستین لباسش بست.گفتم:
-:خب،حالا چی کار کنیم؟
-: نه چراغ قوه داریم و نه نگین اینجاست،و تو هم پات شکسته، پس فعلا فقط باید بشینیم و امیدوار باشیم که پیدامون کنن
سرمای غار بیشتر شده بود.خودم را جمع کردم تا گرم شوم.سرما هر لحظه بیشتر می شد. مدت زیادی بود که به هم چسبیده بودیم و انتظار کسی که بیاید و ما را نجات دهد را می کشیدیم.یک یا دو یا سه یا چهار ساعت و یا شاید هم بیشتر بود که همان طور نشسته بودیم،هیچ اتفاق متفاوتی نمی افتاد،تنها صدایی که می شنیدیم،صدای نفس های خودمان و صدای چک چک آب بود.به بقیه فکر می کردم،نگین،شایان،محمد مهدی،نرجس،کیاناز،سجاد،سجا د،سجاد!
من باید از سجاد محافظت می کردم اما،اما حتی از خودم هم نتوانستم محافظت کنم.خداراشکر که سجاد فقط کلون بود،وگرنه الان عذاب وجدان لعنتی به بالاترین درجه ی خودش می رسید.نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم افکارم را به سمت چیز دیگری بکشم،اما نمی شد،تمام حواسم به سمت بچه ها بود.نفس عمیق دیگری کشیدم و ناگهان متوجه چیزی شدم.
باد....باد؟مگه تو غار هم باد میاد؟چطور...چطور ممکنه....
-:لیلا....
-:چیه؟
-:تو هم حسش می کنی؟
-:چیو؟
-:همین،همین جریان هوا رو..
-:جریان هوا؟اینجا؟مطمئنی خیالاتی نشدی؟
-:نه،نه،مطمئنم،نمی دونم چطور ممکنه اما من یه جریان هوا حس می کنم.
-:صبر کن،آره،آره منم حسش می کنم!
-:حالا چی کار کنیم؟بریم دنبال جریان هوا؟
-:آره،موافقم.جریان هوا یعنی اینکه احتمالا می تونیم از اینجا بریم بیرون.بیا،دستتو بده به من.می تونی پاشی؟
-:آره.فک کنم.
و بلند شدم..با اینکه لیلا دستم را گرفته بود و کمکم می کرد،اما راه رفتن خیلی سخت بود.به هر حال به راه افتادیم.به خاطر پای من و وسایل نسبتا سنگینی که با خود می بردیم،سرعتمان خیلی کم بود.پس از مدتی که راه رفتیم،خستگی و گرسنگی هم به این موارد اضافه شد.هر از چند گاهی لیلا مقدار کمی خوراکی از توی ساک به دستم می داد تا حداقل بتوانم سرپا بایستم.مدت زیادی بود که راه می رفتیم،جریان هوا بیشتر شده بود و لیلا مصمم تر راه می رفت و من هم جلو را برای نور یا چیزی مثل آن جستجو می کردم.تا اینکه..
-:اون نور سبز رنگی که اونجاست،مال چیه؟
-:نور سبز رنگ؟
و جلو را نگاه کردم.نور سبز رنگی در جلویمان می درخشید.مشابه این رنگ را قبلا جایی ندیده بودم؟
قندیل ها،کتاب لیلا....
-:خودشه!
-:چی خودشه؟
-:این نور از همون قندیل هایی که براشون اومدیم اینجا!توی کتاب تو،قندیل ها این رنگی بودن!
-:مطمئنی؟
-:آره!معلومه که مطمئنم!
-:پس یعنی....


F@temeh HHoseini, [06.05.16 15:52]
-:یعنی ماموریتمون تموم شد!ما قندیل ها رو پیدا کردیم!
-:صبر کن،جریان هوا بیشتر نشده؟
-:جریان هوا؟
-:آره.
ایستادم.جریان هوا،جریان هوا بیشتر شده بود.زیر لب گفتم:
-:یعنی،یعنی...
-:یعنی می تونیم از غار بریم بیرون1!
-:آره...آره!
و سعی کردم تند تر راه بروم.لیلا هم تقریبا می دوید.یک نور دیگر...یک نور دیگر هم بود،نور روز،روشنایی!جلویمان کمی روشن تر شده بود.حالا دیگر می دیدم به کجا داریم می رویم.یک حفره ی بزرگ طاق مانند بود.هیچ وقت در عمرم آنقدر خوشحال نشده بودم،هیچ وقت،هیچ وقت!
به داخل حفره رفتیم.مثل یک راهرو بود که ته آن..
-:نور!
-:نور!نور!آره!
به سرعت پیش می رفتیم.از راهرو گذشتیم و به یک تالار رسیدیم.تالاری که دور تا دور آن پر از قندیل بود.دیگر حتی صدای باد را هم می شنیدم.اطراف را نگاه کردم،به دنبال جایی که جریان هوا از آنجا می آمد.دیوار ها،زمین،سقف،سقف!سقف!روی سقف یک سوراخ بود.و آسمان،آسمان از توی سوراخ معلوم بود.آسمان آبی، و خورشید.

shery
2016/05/06, 16:51
راوی: شهرزاد
گروه: معبد
افراد: شهرزاد، مهسا، سعید، تهمورث، عذرا، سجاد
http://s7.picofile.com/file/8250238292/photo_2016_05_06_15_52_58.jpg
صدای همهمه و وز وز خفیفی فضای مخوف و تاریک ذهنم را پر کرده است. هنوز هم گوشهایم از انفجار مهیب سوت میکشد و سرم مانند پتکی میکوبد. از خستگی نای تکان خوردن هم ندارم. فضای مرطوب علفزار بستری خیس، و بوی سبزههای تازه مکانی کمابیش خوشبو برای استراحتم ساخته است .
با اینکه صد قدمی از ازدحام بیمعنی جماعت فاصله گرفتهام، اما گویا هیچ فاصلهای قرار نیست از صداهای گوشخراش و طبق معمول هیجان زدۀ آنها دورم کند. آهی میکشم و مشتی از علفهای کنار دستم را چنگ میزنم.
دراز میکشم و اجازه میدهم ذهنم مرا به بازی بگیرد و مانند دستگاه پلیر که سیدی در آن گیر کرده است، صحنههای دلخراش و آزاردهنده را برایم تکرار میکند... و اما در تمام آنها، تنها صدایی که به گوش میرسد، صدای ملچ و ملوچ پاستیل خوردن است.
شاید به این دلیل که بعد از پیدا شدن بدن بیهوشم و حملم تا پیدا کردن محلی امن، چه روی اسب و چه در گاری، محمدحسین با حسی پدرانه به مراقبت پرداخته بود؛ هرچند پاستیل خوردن بیش از حد به نوعی ناراحتی و نگرانی او را نشان میداده، اما اصلا حس خوبی نداشت وقتی تمام اتفاقهای مهم رخ میدهد، بیهوش باشی و تنها خاطرهات صدای جویدن و ملچ و ملوچ پیرمرد بدون دندان باشد.
با مشت به قفسۀ سینهام میکوبم، بلکه این نفس لعنتی آزاد شود. حجم غصۀ نابودی خانهام به اندازهای عظیم است که نفس کشیدن، فکر کردن و حتی زندگی کردن را برایم سخت کرده است.
شاید اگر دیدن صورتهای نالان و نیازمند دوستانم نبود، همینجا و در همین لحظه خودم را نابود میکردم... و به راستی که از درون شکستهام. چیزی که با دست خودم ساختهام، در یک لحظه فرو ریخته و نه تنها سنگ و تیشههای آن از بین رفته، در زیر خروار آوارش، تمام دوستان عزیزم نیز برای همیشه دفن شدهاند.
خانهای که روزگاری زیباترین و امنترین محل دنیا شمرده میشد، حال به قبرستانی نوساخته از دختران و پسران جوان تبدیل شده است... امیرکسرا حرف میزد و میگفت برش گردانیم. ولی مگر میشود روی قبرستان خانه هم ساخت؟
خشم وجودم را فرا گرفته است. به جای پیدا کردن این مواد بیمصرف، باید به دنبال آن قاتل برویم و خودم شخصاَ اگر پیدایش کنم، مطمئن میشوم چنان درد و رنجی را متحمل شود که همان ۴۷۸ نفر موقع مرگ متحمل شدهاند.
فکر اعظم بود که معکب را باز کرده و پروندۀ هرکس را به خودش تحویل دهیم... حال معکب آماری ما به جایگاهی برای خاطرات افراد از دست رفته تبدیل شده است. هر از چند گاهی چند نفر واردش میشوند. گل و چندی شمع و یا حتی وسایل کوچکی کنار هر قفسه و پرونده به عنوان یادگاری و دعا برای روح دوستانشان قرار میدهند. حتی یکی نشست و آوازی عاشقانه خواند. کنار قفسههای کوتاه هر از چند گاهی کسی را میدیدی که سرش را به آن تکیه داده و آنقدر گریه کرده تا به خواب رفته...
من نیز گریه کردم، وقتی که تنها ۳۲ پرونده از اتاق خارج شد.
وقتی شمعها را گذاشتند، باز گریه کردم.
وقتی آواز خواندند گریه کردم.
وقتی ناله و فقان سر دادند و به یادشان تمام زمین اتاق را گل باران کردند، باز هم گریه کردم.
اما تمامش از خشم بود. چنان خشمی مهیب وجودم را فرا گرفته بود که تا کنون اگر به خاطر تهدیدهای مستقیم فاطمه نبود، به دنبال آن خائن رفته بودم. هرچند میدانستم که نه از نظر جسمی و نه از نظر روحی توان مقابله را نه اکنون و نه چند روز دیگر نخواهم داشت.
نفسی عمیقی میکشم و باز علفهای بیگناه کنارم را چنگ میزنم و آنقدر به این کارم ادامه میدهم که جز گل و خاک خیس چیزی عایدم نمیشود.
دقیقهای نمیگذرد که صدای امیرکسرا و بعد فریادهای فاطمه کل مرتع خیس را در برمیگیرد .
- همه جمع شید. زود باشید.
چندی نمیگذرد که جمعیت، بعضی ایستاده و بعضی نشسته، کنار یکدیگر چشم به دهان لیدرها دوختهاند. در ذهنم این خونسردی و آمادگیشان را تحسین میکنم.
فاطمه دست به سینه شروع میکند:
- عزاداری کردیم، برای چیزایی که از دست دادیم و کسایی که دیگه پیشمون نیستن. اما وقت نداریم، چون ممکنه همینهایی که الان کنارتون ایستادن هم از دست بدیم. حرف خاصی نداریم، به چندتا تیم تقسیم میشیم و برای مأموریت اعزام میشید.
در ادامه امیرکسرا با صدایی شبیه خرچنگ له شده (هرچند خرچنگ صدای خاصی ندارد، اما با دستانش تق تق میکند) میگوید:
- هرکس از تیم پشتیبانی اینجا هست دنبال یکی از قضیهها بره. بچهها رو بین خودتون تقسیم کنید. و بهتره عجله کنید. فک نمیکنم وضعیت کپیها خیلی خوب باشه.
و به پروندههای جمع شده روی میز اشاره کرد. کمی که دقت کردم دیدم تمام آنها زیرو رو شدهاند. غرولندی میکنم و از آن طرف میز اعظم چشمکی میزند. از آنهایی که میگوید: سخت نگیر.
توجهم به لیلا جلب میشود. بدون هیچ اخطاری فقط با انگشتش به افراد اشاره میکند:
- تو... تو و تو... اوهوم، با خودتم. نه، تو نه کچل. با اون مو فرفریم. اوممم، و تو و شما سهتا. بیاید اینجا.
و به زودی تیم اول تشکیل میشود .
حتی ثانیهای تلف نمیشود که وحید دستش را محکم پشت رضا و کیارش میزند و آنها را با سر به وسط میدان میاندازد: این دوتا خوشتیپ! و لبخندی میزند و چشمکی رو به سارا روانه میکند. سپس بدون هیچگونه اخطاری، شالگردن جواد را میکشد و او را به زور به کنار کیارش و رضا میاندازد و اینگونه تیم دوم تشکیل میشود.
و بعد چیزی مابین جنگ آغاز میشود. فاطمه با نگاهی برّانتر از خنجر به سپهر چشمغره میرود و دقیقاً زمانی که او میخواهد به اعظم اشاره کند، خنجری کنار انگشت اشارهاش فرود میآید:
- اعظم با منه.
و بعد نگاه معناداری به سپهر که رنگش همانند گچ شده بود میاندازد.
فاطمه گلویش را صاف میکند، چهارزانو مینشیند و به تیز کردن شمشیرش میپردازد:
- و هرکس دیگهای که خواست میتونه بیاد باهامون.
به این ترتیب چند نفر دورش جمع میشوند.
سپهر زیر لب غرغری میکند و بعد دستی به شانههای زهرا و شاعر میگذارد:
- رفقا؟
و لبخندی معنادار تحویلشان میدهد.
نریمان از کنارش میگوید:
- اوه، نمیخواد سر من دعوا کنید. به نظرم میتونید از روی من هم چندتا کپی بسازید. بالاخره نیروم بیشتر از این حرفاست و همهجا به درد میخورم.
و مشتاقانه به فاطمه نگاهی میاندازد و او نیز با اخمی غلیظ فقط میگوید: برو پی کارت.
و همچنان او به تعریف از خودش ادامه میدهد تا اینکه سپهر با گفتن "نریمان بیا اینجا داداش" قضیه را فیصله میدهد.
حضور سردی را کنارم حس میکنم و بعد سعید در گوشم اضافه میکند:
- کسی رو نمیشناسم. به نظرت کی رو به تیممون اضافه کنیم؟
نوبت حریر میرسید که بی هیچ حرف اضافهای انتخاب میکند.
اخم ناراحتی تحویلش میدهم و عقبگرد میکنم. هنوز هم مخالف این حرکت هستم. پیدا کردن این وسایل وقت تلف کردن است.
- کجا؟
صدای سعید از پشت سرم به گوش میرسد.
- هی، شهرزاد! صبر کن! ما هم باید بریم. یه گروه دیگه کمه...
اما بدون توجه به سمت اتاق خالی حرکت میکنم. به کنارهترین گوشۀ اتاق میروم و پاهایم را در بغل میگیرم که متوجه برق کوتاهی در کنارم میشوم. عذرا را میبینم که به خاطر ظاهر و اندازۀکوچکش در نگاه اول به چشمم نیامد، با موهایی که آنقدر جمع است که نمیشود اندازهشان را دید، تاپ و شلوار جمع و جوری پوشیده، جثهای ریز و قدی متوسط در گوشهای خود را جمع کرده و در این تاریکی، هرچند تاریکی برایش معنایی نداشت، اما نشسته بود و بیتوجه به همهچیز و همهکس، زیر لب، گمان میبرم با دوستان روحیاش است، زمزمه میکند.
کنارش مهسا، عصبانی و کاملاً درگیر موهای بلندش است و با خنجر آبی کوتاهی، بیدقت و خشمگین تلاش برای بریدنشان میکند.
کمی خودم را به آنها نزدیک میکنم.
- چرا میخوای موهات رو ببری؟
نگاهی به من میکند و خنجرش را پایین میآورد:
- برای ماموریت زیادی دست و پاگیرن.
- اما حیفن.
و عذرا وارد بحث میشود.
مهسا پوزخندی میزند:
- چطوری میدونی حیفن وقتی نمیبینیشون آخه؟
عذرا به کنارش میرود و آنها را نوازش میکند:
- نمیبینم، اما میتونم لمسشون کنم.
به پشت سر مهسا میروم و خنجر کوتاهم را در میآورم و موهایش را نوازش میکنم:
- آره حیفن.
و بعد با حرکتی کوتاه و سریع، آنها را نصف میکنم:
- ولی از پارسال تا حالا همیشه یا آدامس بهشون چسبیده و یا به خاطر قدرتش تو صورتش بودن. اینطوری نمیتونه ببینه. اگه حداقل مثل هنرپیشههای هالیوودی میتونستی اونطوری موهات رو توی هوا حرکت بدی. ولی از اونجایی که بلد نیستی اینقدر تمیز نسیم درست کنی، همیشه اونا تو چشماتن تا روی آسمون در حال رقص.
صدای خندهای از بالای سرمان میآید. سعید به یکی از قفسهها تکیه زده و ما را نگاه میکند:
- چه بحث جالبی. بر حسب اتفاق خانوما قصد ندارید حرکت مفیدی انجام بدیم؟
عذرا سرش را پایین میاندازد و زیر لب میگوید:
- من فکر نمیکنم کاری بتونم انجام بدم.
و اما سعید منتظر و با اخم به من نگاه میکند.
- چیه؟
- پاشو دست دوستات رو بگیر، یه کار مفید منتظرمونه. همه دارن آماده میشن. فکر نمیکردم هیچ وقت از اون دسته آدما باشی که بشینی یه گوشه و بذاری بقیه کارها رو انجام بدن. به هرچی فکر میکنی، الان ولش کن. یه کاری انجام بدیم بهتر از اینه که یه گوشه بشینیم و بقیه رو نگاه کنیم.
مهسا بلند میشود و کولهای کوچک از کنارش برمیدارد:
- راست میگه.
و دستش را به سمتم دراز میکند. مهسا قویتر و آمادهتر از هر موقعی هست که تا به حال دیده بودمش... با نگاهم درون چشمانش را میجویم. چه چیزی تغیر کرده بود؟ البته اگر انفجار و خیانت و مرگ و آوارگی را حساب نکنم. شاید بالاخره مهسایی که گویا با خودش در درونش درگیر است، حقیقت درونش را پیدا کرده؟ و برعکس، من نیز گیجتر از هرکس دیگر مانند کودکی که خوردنیاش را از او گرفتهاند، جز غر زدن و دست و پا کوبیدن کار دیگری نمیکنم.
بلند میشوم و با کمی سرگیجه بالاخره تعادل روحیم را حفظ میکنم.
سپس دستم را به سمت عذرا دراز میکنم:
- نوبت توئه. پاشو.
- من... من فک نمیکنم کاری...
- شنیدم کسرا میگفت یه معبد دارن. تو معبدها تنها چیزی که پیدا میشه قبرستونه و یه عالمه جنازه که دفن شدن. حتی اونجا هم گیرمون نیاد، یه قبرستونم داریم. میبینی؟ دوتا گزینۀ مناسب که جفتش فقط کار خودته.
و به این ترتیب دقیقهای بعد رو به سارا ایستادیم و معنیدار نگاهش میکنیم.
- چیه؟ شما هم بیاید. بفرمایید، خواهش میکنم تعارف نکنید! هرچی داشتم ازم گرفتن. تمام کولهپشتیهام به باد فنا رفت.
و بعد با گریه به من نگاه میکند:
- تو رو خدا ولم کنید. من دزدم، اما شماها از من بدترید. هرچی داشتم ازم گرفتید.
سعید لبخندی میزند:
- فکر کنم هنوز یه چیزایی به من بدهکاری، نه؟ یا شایدم باید به صورت دیگهای بدهیم رو درخواست کنم؟
سارا ساکت میشود و کیف کمری کوچکی را با نگاهی مملو از نفرت به سمتش میگیرد:
- همین. همین مونده.
سعید باز لبخند بزرگتری تحویل میدهد:
- همین؟ برای بدهی به اون بزرگی؟ تازه فکر کنم هنوز خیلی چیزها هست که به شهرزاد برنگردوندی، نه؟
سارا نگاهی متاسف تحویل میدهد و با آهی غلیط که تقریباً دلم برایش میسوزد، یک کیف کمری دیگر که البته این یکی با فاصلههای هر دو سانت چندین خنجر ریز و شیشههای مختلف رویش سوار شده بود به سمتم میگیرد و انگشت تهدیدآمیزش را به سمت سعید میگیرد:
- فکر نکن ازت ترسیدم. فقط به خاطر بدهیم که دیگه نبینمت. همین.
و بعد تقریبا از جلویمان محو میشود.
عذرا با سردرگمی دستانش را برای لمس چیزهایی که گرفتیم جلو میآورد و اظهارنظر میکند:
- خب فکر کنم خیلی چیزای بدی هم عایدمون نشد.
هرچند خوشبختانه نمیتوانست نگاه بهتزدۀ من و صورت عصبانی مهسا را ببنید. سعید پوزخندی میزند:
- آره، خیلی خوبن.
کمی بعد همگی تیمها آماده روبروی پرتال ایستادهاند. همراه ما یکی از کپیهای سجاد است و خوشبختانه کاملاً آماده و قدرتمند به نظر میرسد. هرچند از حد معمول کمی خجالتیتر به نظر میرسد، چرا که هر از چند گاهی صورتش سرخ میشود.
امیرکسرا کنارمان ایستاده است و بعد کتاب را به سمت سعید پرتاب میکند:
- ببینش. به نظرم باید بری معبد.
- چرا؟
- نگاهش کن.
صفحهای که میخواست را باز میکنم و با عکس دو غول عظیمالجثه و تالاری عمیق روبرو میشویم.
- خب؟
و کاملا گیچ و سردرگم نگاهش میکنم.
- خب نداره. غولن. هیچ کدوم از ماموریتها مانع تقریباً زنده ندارن و به نظر اینا چشمای گندهای دارن. خوش به حالته. به نظر خیلی ساده است براتون. هرچند فکر کنم جام به مقدار زیاد موجود نباشه.
و بعد کاملا جدی نگاهمان میکند:
- فقط یه دونه است، نه چندتا. یه دونه که نه باید گم بشه و نه بشکنه.
و بعد کتاب را میقاپد و آوازخوان وارد چادر میشود و ما را با حقیقتی که با آن مواجه شدهایم تنها میگذراد. ماموریت سختتر از آنچه توقع داشتیم خواهد بود.
مهسا خنجرها و سوزنهای میخی شکل را برمیدارد. سعید شانهای بالا میاندازد، گمانم با اسلحههای یخی خودش راحتتر است، پس کولۀ خوراکی و آب معدنی را بر کولش میاندازد.
و من ناامیدانه به وسایل و لباسهایمان نگاه میکنم.
سعید سعی میکند روحیۀ تیم را حفظ کند.
- خوب حداقلش اینه که نیازی نیست بار زیادی حمل کنیم!
و با چشم‎غرهای از طرف مهسا، نیشخندش محو میشود.
- خب، پرتال برای کجا؟
و عذرا پاسخ میدهد:
- معبد.
به دروازۀ رنگین روبرو خیره میشوم و بعد از سعید و مهسا واردش میشوم. به امید این که مانند دیگر اتفاقات، حداقل مکان روبرویم کمی بهتر باشد. نمیدانم، شاید یکی از ما بدشانسترین آدم میان همه بود.
اما وقتی دقیقا کمی بعد در میان آبهای تیره و تاریک برای غرق نشدن دست و پا میزدم و در تلاش برای رهایی از آن مادۀ لزج همانند بزاق دهان به وحشت افتاده بودم، به این نتیجه رسیدم که شاید همۀ اعضای این تیم از یکدیگر بدشانسترند.

mixed-nut
2016/05/06, 16:51
http://s7.picofile.com/file/8250236534/photo_2016_05_06_15_52_51.jpg

راوی: عذرا
گروه: معبد
افراد: شهرزاد، مهسا، سعید، تهمورث، عذرا، سجاد

شالاپ...

اصلا فکرش رو نمی‌کردم چند قدم روی زمین سفت و علف‌هایی که خودشون رو به مچ پاهام می‌کشیدن بردارم، از یه خنکای دلچسب به اسم پرتال که مثل غشایی از جنس نسیم بود رد بشم و بعد، زیر پاهام خالی بشه و از ارتفاع کوتاهی سقوط کنم توی آبی که نمی‌دونم چی قاطیش بود، ولی نفرت‌انگیزترین حس دنیا رو بهم منتقل کرد.
با توجه به تمام داستان‌ها و مطالبی که در مورد معابد خونده بودم، به طور حتم منتظر زمینی به مراتب سخت‌تر و قابل اعتمادتر بودم، نه دریاچه‌ای بوگندو و نفرت انگیز. معبد غرق شده و زیر آب رفته بود؟
خوشبختانه روی دوپا سقوط کردم و به شکرانۀ تمرین‌های دیدنم، تونستم بلافاصله واکنش نشون بدم و بعد از حبس نفسم، دقیقا قبل از فرو رفتن سرم زیر آب، دهنم رو بستم. و اما خبر بد:
من شنا بلد نبودم.
وحشت کردم، موقعیت جدید، مشکل جدید، دست و پا زدم اما بی‌فایده بود. بیرون کشیدن اطلاعات در مورد نحوۀ شنا از مغزی که قفل کرده، کار آسونی نبود. خوشحال بودم که نمی‌بینم، وگرنه مطمئن بودم که از این هم وحشت‌زده‌تر می‌شدم. اکسیژنم رو به اتمام بود، گریه‌ام گرفته بود و به طرز احمقانه‌ای داشتم به این فکر می‌کردم که چگالی آب لجنی از اشک‌های من بیشتره و احتمالا اگه گریه کنم، اشک‌هام زودتر از جسدم خودشون رو به سطح آب برسونن.
توی علفزار بعد از شنیدن حرف‌های بقیه بلافاصه یاد خواهرم افتادم. با وحشت به خلوتی پناه بردم و دنبال روح خواهرم گشتم. چند ساعتی درگیر شدم و هرثانیه که می‌گذشت، از پیدا نشدن روحش خوشحال‌تر شدم. هنوز زنده بود، تبدیل شده یا نشده، من باید برای نجاتش مبارزه می‌کردم. اون کسی بود که با چنگ و دندون از زندگی من محافظت کرده بود. حالا نوبت من بود.
قرار بود مفید واقع شم، قرار بود برای قصر مبارزه کنم، برای تمام کسانی که از دست دادیم، برای خواهرم... ولی مرگ واقعۀ شیرین‌تری به نظر می‌رسید. آسون‌تر از مبارزه و ایستادگی. یه بار دیگه بال بال زدم و به زعم خودم آخرین حرکتم بود، اما چنگی دور بازوم قفل شد و رو به بالا صعود کردم.
به محض رسیدن به سطح آب، ریه‌هام رو پر هوا کردم. چنگ از دور بازوم جدا شد، اما تونستم با حرکات غریزی دست و پا، شناور بمونم. تازه متوجه شدم که صدایی نمی‌شنوم. آب توی گوش‌هام فرو رفته بود و تکه‌های لجن از سر و گوشم آویزون بود. مورمورم شد و از حس چندش تصورش لرزیدم.
با انزجار نالیدم:
- عق!
سریع گوش‌هام رو پاک کردم و اصوات اطرافم واضح‌تر شد. همه داشتن غر می‌زدن و ظاهرا یکی بالا آورد. خوش به حالش! سجاد زیرلب عذرخواهی کرد.
با صدایی بین هق هق و فین فین گفتم:
- کسی چیزی میبینه؟ معبد؟ جزیره؟
مهسا گفت:
- هیچی نیست. هوا یه کم تاریکه. روزه یا شب؟
سعید با صدای متفکری گفت:
- نه خورشید داره، نه ماه. صدامون میپیچه. غاره؟
- خب یه کاری بکنین! تا ابد که نمیشه شناور بمونیم.
صدای هیجان‌زدۀ شهرزاد بلند شد:
- سعید! منجمدش کن!
به من نزدیک تر شد:
- من عذرا رو میارم رو سطح یخ. زود باش!
خودم رو بهش نزدیک کردم. صدای خرچ خرچ ملایم یخ بلند شد، ولی کم کم داشت از ما دور می‌شد. تقلایی به گوش رسید و بعد سعید پیروزمندانه گفت:
- خب من روی یخ ایستادم!
سرفه ای کرد و صدای انجماد نزدیک‌تر شد. مهسا و سجاد هم اعلام کردن که روی یخ رفتن و بعد، در حالی که نزدیک شدن سرما به گلو و شونه هام رو احساس می‌کردم، شهرزاد از من جدا شد و چند ثانیه بعد دوباره دستم رو گرفت و بالا کشیدم.
نتیجه اخلاقی: جامد، بهترین حالت ماده
یخ و سرما رو زیر بدنم حس می‌کردم، هرچند ایستادن که هیچ، نشستن هم روی یخ وحشتناک بود، بسیار لیز و صیقلی.
پاهای خسته‌ام رو دراز کردم، داشتم از آرامش کوتاهی که گیر آورده بودم لذت می‌بردم که جیغ مهسا و شهرزاد بالا رفت:
- اون چیــــــــــــــه؟
- کوسه؟
- یه چیزی بد بزرگتر از کوسه
- داره میاد اینور!
روی پاهام پریدم و داد زدم:
- وااات دِ هل؟
هرچند بعدش دوباره روی یخ لیز خوردم و با درد زیاد فرود اومدم.
شهرزاد فریاد کشید:
- سعید، یخ!
صدای خرچ بلندی اومد و داد یک نفر هوا رفت. نمی‌دونستم سرم رو به کدوم سمت برگردونم که تهمورث جیغ زد:
- آهای، ناشی! من هنوز بیرون نیومده بودم!
هرچند نمی‌تونستم ببینم و به گفتۀ دوستان، همه جا نیمه‌تاریک بود، اما تصور قیافه و صورت‌های حاکی از تعجب دیگران سخت نبود.
صدای خندۀ مهسا و سعید و البته غرولند شهرزاد بلند شد:
- همین تو یکی رو کم داشتیم.
- اممم، سعید جان! میشه لطفا تا اون موجود عزیز تمام بدنم رو به عنوان تاس کباب میل نکرده، من رو از توی یخ بیرون بیاری؟
به این ترتیب سه جفت پا به سمتش دویدن. اینطوری نمی‌شد. درجا دنیز رو احضار کردم:
- دنیز، چه خبره؟
- اوه، یکی تا کمر گیر کرده توی یخ!
و بعد صدای خنده‌اش بلند شد.
- یاخدا! نخند!
- آخه نمیشه، واقعا خنده داره!
داد و فریادهای اون چهارنفر قطع نمی‌شد:
- وای اون موجود داره نزدیک تر میشه!
- بیا بیرون!
- گیر کردم مرد حسابی! ذوب کن شاهکارت رو!
- نمی‌تونممم!
- الان میرسه بهمون!
داد زدم:
- خب یخ رو بشکونید...
خنجرم رو که یکی به زود چپونده بود توی کمرم، بیرون کشیدم؛ قبضۀ لجنیش توی دستم لیز خورد!
بلافاصله صدای کوبش سلاح‌ها با سطح یخ و ترق تروقش بلند شد. خنجرم رو بالا بردم.
- نکوبی توی فرق سرمون؟ من سنگ اکسکالیبور نیستما!
اخم کردم و عقبگرد. حق داشت خب!
دنیز هیجان زده گفت:
- وایییییییی الانه که پاهاش قطع بشه!
جیغ جیغ کردم:
- دنیز چرت نگو، یه کمکی بکن!
- عین فیلمای هیجانی شده! بذار گزارش بدم: موجود چندبار دور زده اما داره مستقیم میاد به سمتمون. کوسه نیست، ولی دندوناش خنجریه. خب، صدمتر مونده... هفتاد... پنجاه... اوه...
همزمان جیغ چهارنفر بلند شد و دنیز نفسش رو حبس کرد. ثانیه‌ای بعد، موجود خودش رو به یخ زیر پای ما کوبید. تعادلم رو از دست دادم و دوباره زمین خوردم؛ اممم، یخ خوردم؟ بگذریم...
- من زنده ام! پوف...
همه خنده ای عصبی بیرون دادیم. این تازه اولش بود و من به عملکردم صفر هم نمی‌دادم. سعی کردم حداقل پیش خودم کمی قوی‌تر جلوه کنم. ایستادم. رو کردم به دنیز.
- نگران نباش. میشم چشم‌های تو. ولی به نظرت بهتر نیست یکی بهترش رو احضار کنی؟ مثل بروس لی. داد بزنه: غوداااااا، یاد کیاتووووو، نپتون تااااا
خواستم بگم کلمه‌ای از حرفات سر درنمیارم، که یهو سعید با صدای بلندی گفت:
- کوسه میخواد دوباره ضربه بزنه!
دنیز دستور داد:
- بشین!
صدای شالاپی اومد و جیغ دنیز:
- پرید بیرون! از سوراخ سطح یخ پرید بیرون!
حجم بزرگی از باد از بغل گوشم رد شد و تالاپ! جسم سنگینی روی یخ فرود اومد. شهرزاد با قدم‌هایی که دور می‌شد اعلام کرد:
- ممنون مهسا، عکس العمل به جایی بود. الان تمومش می‌کنم!
ظاهرا موجود تقلا می‌کرد و خودش رو به یخ می‌کوبید. بعد از چند لحظه همهمه فروکش کرد و پوزخند دنیز پیروزمندانه به گوش رسید:
- پوکوندش! پودر شد رفت!
- اصلا اینجا کدوم قبرستونیه؟ ‬کسی چیزی از نقشه‌ها یادشه؟
مهسا آهی کشید و گفت:
- خب، حداقل می‌تونیم به سمت اون برآمدگی سمت غرب حرکت کنیم؟ من وزش باد رو از اون طرف حس می‌کنم. تیری در تاریکی.
میان کلامش صدای شکم گرسنۀ تهمورث بلند شد:
- احیاناً بوی غذا، نسیم غذا، چیزی شبیهش حس نکردی؟
و مهسا غران پاسخ داد:
- چرا. اما اینقدر بوی عرقت شدید بود که نتونستم ردیابیش کنم. همینو کم داشتیم که جنابعالی دنبالمون راه بیوفتی. خیلی ذخیرۀ غذاییمون زیاده؟
- جداً؟ خانوم محترم مثل اینکه یادتون رفته بنده خودم منبع کامل غذایی هستم اصلا.
میان کلامشون شهرزاد گفت :
- بس کنید! تهمورث اینجا چیکار میکنی اصلا؟
- ‫هیچی! همینطوری حوصله‌ام سر رفته بود .‬
- ‫‬مسخره بازی در نیار. درست جواب بده. الان باید کنار کسرا و بچه‌ها باشی. منابع و مواد غذایی اون‌ها از کجا تامین میشه؟ ‬
- ‬نگران نباش. به اندازۀ کافی کنار گذاشتم. فقط دنبال قیافه‌هایی راه افتادم که بیشتر گرسنه به نظر میومدن.
و در تاکید حرفش، صدای سمفونی دل نواز معده سعید نیز بلند شد.
- ‫خیلی خب. دردسر درست نکن تهمورث. فقط غذاتو درست کن. و اون جن‌های زشتت رو از ما دور نگه دار. ‫راه بیوفتید. مهسا راهنمایی کن.‬‬
سرم رو به سمت غرب برگردوندم، ناخودآگاه. صدای رعدمانندی اومد. آخرین چیزی که نیاز داشتیم باران و طوفان بود. قدم‌ها به راه افتادن، حس سرد دنیز از کنارم رد شد، من هم به دنبالش. سعید مسیر رو درست می‌کرد و همه نزدیک هم حرکت می‌کردیم تا احیانا موقع مواجهه با خطر، کنار هم باشیم. بعد از قرنی پیاده روی، قدمم به سطحی سنگی رسید.
بوی سنگ فرسوده و ماندگی پیچید که نسیم آن را هرازچندگاهی از مقابل دماغم می‌شست و می‌برد. دو قدم پیش گذاشتم که ارتفاع سطح سنگی تغییر کرد و نیم پله‌ای بالا رفتم. هوای اطرافم متراکم‌تر شد و بوی کهنگی ساکن شد. دست راستم رو به پهلو دراز کردم، که به دیوارهای سخت برخورد کرد. نزدیک شدم و کف دستم رو به سطحش چسبوندم و انگشتانم رو در امتداد دیواره بالا بردم. دیواره قوس برمی‌داشت و ارتفاعش تا کمی بالای سرم بود. دقیقا مثل ایستادن زیر یک طاق.
فریاد کوتاهی کشیدم. پژواک صدام دور شد، اما منعکس نشد. آروم گفتم:
- میره پایین.
مهسا گفت:
- مثل یه سرداب.
و حجمی از باد به درون تونل فرستاد. برگشتی احساس نشد.
حس سرد دنیز لحظه‌ای شدت پیدا کرد، انگار که ولتاژ وسیله‌ای یک لحظه بالا بره. ترسیدم. این اتفاق فقط یک بار افتاده بود. درست موقع فرار از قصر. با صدای شیپور از خواب پریده بودم و در آن هیاهو چنگ زده بودم به اولین سرمایی که توی ذهنم بود: نخستین پیشتاز آشنا.
برای فرار از قصر هدایتم کرده بود، اما مدام سرماش افزایش پیدا کرد. انگار رفته رفته متراکم‌تر می‌شد. حواسم پی دویدن بود و نمی‌تونستم همزمان روی تغییرات این پیرمرد تمرکز کنم.
درست دم در قصر، سرما به بازوم چنگ زد و جاری شد توی رگ‌هام و سلول‌هام و مغزم رو نیمه اشغال کرد. بدنم رو تحت کنترل گرفت، کسی رو گرفت و چیزهایی گفت. هراسیده بودم. دستپاچه پرتش کردم به دنیای خودش.
حالا دنیز هم داشت سردتر می‌شد. نمی‌خواستم این قضیه تکرار بشه. با اکراه مرخصش کردم:
- ظاهرا از این به بعد نباید روی سرماهای من زیاد حساب باز کنین.
تهمورث داشت می‌گفت:
- خب ادامه بدیم؟
که شهرزاد جیغ شادمانی کشید:
- واااااای، این طرح‌های باستانی رو ببینین روی دیوار تونل! وااای اینجا سر یه قورباغه با شاخ های گوزنه!
مهسا پوزخند زد:
- من رو یاد جن‌های تهمورث میندازه.
تهمورث تشر زد:
- آهای! میخوای یه خوشگلش رو احضار کنم درجا بیناییت رو از دست بدی؟
و جر و بحث بالا گرفت. داشتم طرح‌هایی که شهرزاد اشاره کرده بود رو لمس و تصویرسازی می‌کردم. خود شهرزاد که کاغذ و قلم درآورده بود و در بین حرف‌های پرذوق و شوقش در مورد زیبایی و ظرافت نقوش و لزوم ثبت و بررسی اون‌ها می‌شد صدای خش خش قلم روی کاغذ رو هم شنید.
سعید آهی کشید و با تحکم گفت:
- شما دوتا! بس کنید. خیر سرمون اومدیم ماموریت، نه اردوی مدرسه. یکی شهرزاد رو از دیوار جدا کنه، الانه که از خوشحالی یه گاز به این خط خطی های باستانی بزنه.
راه افتادیم و شهرزاد را رد کردیم. مهسا اعلام کرد:
- چندقدم دیگه پله‌ها شروع میشن.
اولین پله رو پایین رفته بودم که متوقف شدم:
- یعنی همینجوری راه بیفتیم؟ پس اون دوتا غول توی کتاب چی؟ اگه غافلگیرمون کنن؟
شهرزاد همینطور که نزدیک می‌شد گفت:
- این خطوط رو اگه رمزگشایی می‌کردیم شاید چیزی بهمون می‌گفتن.
- مگه فرصت داریم؟
تهمورث گفت:
- به جای این کارهای سخت، پیشمرگ می‌فرستیم. الان جلوی پاتون چندتا خروس قربونی کنم؟ اینطوری اگه تله هم باشه برای صبحونه مرغ بریونی داریم.
و بعد گویا رو به مهسا میکنه:
- شایدم پای خروس شما میل دارید؟
و در جواب مشت محکم شهرزاد بر سرش روانه میشه. آخی میگه و غرولند کنان دست‌هاش رو به هم کوبید که صداش در انتهای تونل محو شد. کم کم انگار هوای اطراف به سمتش جذب شد. دما کمی نامحسوس بالا رفت. صدای پاپ کوتاهی اومد و بعد به همراه انفجار کوچک سردی، قوقولی قوقوی چند خروس به همراه صدای بال بال زدنشون، سکوت و سکون گرد و غبار سنگ‌ها رو به هم زد.
خندیدیم. خروس‎ها رو جلوتر از خودمون کیش کیش کردیم و راه افتادیم.
همینطور که یک دستم به دیوار بود و برای ارواح معماران و سازندگان تونل طلب آمرزش می‌کردم که پله‌ها رو این‌قدر مستحکم و مسطح ساخته بودن که به سادگی قدم‌هام رو با ارتفاع و فاصله‌شون هماهنگ کرده بودم، به این فکر افتادم که آیا کار تقدیر بوده؟ چه قدر عجیب که آزاد شدن قدرت‌های همۀ ما با سرما همراهه.
و من عاشق سرما بودم...

f.s
2016/05/06, 16:52
راوی: مهسا
گروه: معبد
افراد: شهرزاد، مهسا، سعید، تهمورث، عذرا، سجاد

اولین و تنها چیزی که چشمم رو به خودش خیره کرد، قوس سنگی بود که در وسط جزیره از ناکجا ظاهر شد. به فکرم رسید که شاید راه رو اشتباه اومدیم، اما امکان نداشت، پس شاید معبد جایی در پشت این طاق بود!
مشغول بحث با تهمورث بودم که صدای بلند سعید منصرفم کرد. نگاهی به تهمورث انداخته و در جلوی گروه بعد از خروسها شروع به حرکت کردم. با شنیدن صدای سمفونی شکمم نگاهی زیرچشمی به خروسهای تهمورث انداختم (با اشتیاق وصف ناپذیری منتظر مرغ بریانی بودم که ممکن بود از راه برسه.)
پلهها با شیب نسبتا زیادی در تاریکی پایین میرفتند. در مقابلمان چیزی دیده نمیشد، پس چند مشعل از ورودی برداشتیم و سعید دور مشعلها حباب یخی شفافی ساخت که در اثر حرکت خاموش نشوند و همچنین نور را با حالت یکنواخت و ملایمی در اطراف پخش کنند.
بعد از حدود 100 پله از ورودی به پاگرد وسیعی رسیدیم. مقداری استراحت کردیم و تغییرات محیط اطراف را زیر نظر گرفتیم. عرض پاگرد و پلههای بعد از آن به مقدار قابل توجهی ،به نسبت پلههایی که از آنها عبور کرده بودیم، زیاد بود. اما فضا دیگر کاملا تاریک نبود. میتوانستیم شمایی تقریبی از ستون هایی را که از دیوارها و سقف بیرون زده بودند ببینیم.
هرچه به سمت پایین میرفتیم هوا برخلاف انتظارم گرم و از اکسیژنش کم میشد. با نگرانی به بچهها نگاه کردم که به مرور زمان سختتر نفس میکشیدند. با تغیییر حالت هوای اطرافم، گوی هوای فشردهای را اطراف بچهها درست کردم. همه با احساس فشار با نگرانی به اطراف نگاه میکردند. دستی برایشان تکان دادم و همه از حالت آماده باش خود خارج شدند.
با اینکه وارد فضای وسیعی شده بودیم، هنوز هم به صورت دو نفره، پشت سر هم حرکت میکردیم. نشانی از هیچ مانعی به جز تغییرات غیرعادی هوای اطراف نبود. جریانهایی که از اطرافم عبور میکردند، کاملا با چیزی که قبلا تجربه کرده بودم، متفاوت بود. اما در آن زمان تفاوتش را متوجه نمیشدم.
بر سر هر پیچ منتظر اتفاقی بودیم. با ورود به هر منطقه جدید با نگرانی چشم به خروسها میانداختیم. امن بودن مسیر هیچ از نگرانی ما کم نمیکرد.
بعد از طی مسیری طولانی و عبور از دالانهای عجیب در سکوت، انگار که صحبت باعث اتفاق بدی میشد، سعید با صدایی که به شکل عجیبی بلند به نظر میرسید گفت:
- بچهها اینجا چقدر آشناس!
با نگاه خشمگینی خواستم به او بگویم که ساکت باشد، اما جذب محیط شدم. محوطه کاملا روشن نبود، اما مکان شباهت بسیار زیادی به تصویر کتاب داشت. تصویری که در آن دو غول نقش بسته بودند. فضایی مستطیل شکل بود که گوشههایی دایرهای و سقف بسیار بلندی داشت. برآمدگیها و فرورفتگیهای سیاهی در قسمتهای موجود دیوارها دیده میشد که فضای هرکدام به اندازۀ نشستن فردی بود. چهار راه به بیرون از اتاق وجود داشت که هرکدام در یک ضلع قرار داشتند. بین دوتا از راهروها فضای لایتناهی وجود داشت که هیچ چیز در آن دیده نمیشد. یکی راهی بود که از آن عبور کرده بودیم و دوتای دیگر راهروهایی مشابه با سقفی بلند و طاق مانند بودند. اما در ضلع آخر دروازهای بزرگ بود که تا سقف امتداد داشت و تقریبا کل ضلع را احاطه کرده بود. در هیچگونه دستگیره یا نشانهای نداشت!
با احساس خطر ناگهانی چشمهای شهرزاد برق زدند و سرمای قابل توجهی سعید را فراگرافت. با اینکه خود احساس خطر میکردم، سعی کردم که کمی منطقی باشم:
- بچهها، آروم باشین. اصلا معلوم نیست که این معبد مسخره چندتا دالان و اتاق شبیه اون عکسها داره.
عذرا که تغییرات بقیه را حس کرده بود، پرسید:
- میشه یکی به من هم بگه که اینجا چه خبره؟!
شهرزاد در حالی که با هشیاری اطراف را میپایید به طور مختصر گفت:
- اینجا شبیه عکسیه که توی کتاب بود!
تهمورث حرف او را قطع کرد و با بیحوصلگی گفت:
- حالا توی اون کتابتون گفته بود که از کدوم یکی از این راهها باید بریم؟!
توجه همه به مسئله جدید جلب شد. نگاهی به یکدیگر انداختیم. در کتاب هیچ چیر راجع به راه عبور نوشته نشده بود، شاید هم ما به یاد نمیآوردیم! برجای خود میخ شده بودیم که عذرا هوفی کرد و به خود تکانی داد:
- با اینجا ایستادن چیری درست نمیشه. حتی اگه نیاز شد باید همه راهها رو امتحان کنیم.
به سمت راهروی اول حرکت کردیم. تهمورث گفت:
- خب چرا خودمون این همه راه رو بریم؟! میتونیم خروسا رو بفرستیم و تا وقتی برگردن خودمون استراحت کنیم!
شهرزاد نگاهی از روی نارضایتی انداخت:
- نه، اینجوری خیلی طول میکشه. یه راه سریعتر نیاز داریم.
عذرا که در سکوت کنار راهرو ایستاده بود گفت:
- بچهها، توی این راه یه عالمه سرما هست. فکر نمیکنم خیلی عاقلانه باشه که از این راه استفاده کنیم.
شهرزاد:
- بالاخره که چی؟ باید یه راه رو انتخاب کنیم دیگه. بقیه نظری ندارن؟
من که از ابتدا مشغول فکر کردن به ماهیت جدید هوا بودم، رو به سعید کردم و گفتم:
- سعید، تعداد چاقوهای من کمه. میتونی به تعداد زیاد گوی یا خنجر یخی درست کنی؟! اگه فرضیهام درست باشه شاید بتونم راه رو پیدا کنم.
به وسیلۀ جریان قوی، گویها را داخل راهروی اول پرتاب کردم. سعی کردم آنها را در امتداد دیوارها هدایت کنم. بعد از مدتی با صدای برخوردی از پشت سرم تهمورث به حرف آمد:
- آخه این کارا چیه دختر؟!
من که نمیخواستم تمرکزم به هم بخورد چیزی نپرسیدم، ولی صدای کنجکاو عذرا را شنیدم و شهرزاد در حالی که سعی میکرد خندۀ خود را کنترل کند گفت:
- یکی از گویها از مربعهای بالای دیوار افتاد روی سر تهمورث! هممم... فکر کنم همه جای این معبد به هم راه داره...
و همینطور به صحبت و تجزیه و تحلیل ادامه داد!
به جز گویی که روی سر تهمورث افتاد، هیچکدام دیگر به جایی نرسیدند که این عجیب بود (البته اگر فرضیه شهرزاد صحیح بود. و البته با توجه به حرف عذرا به شدت خوشحال بودم.) بعد از کمی استراحت و خوردن مقداری آب و غذا به سراغ راهروی دوم رفتم. بعد از مدتی صدای ضربهای به دروازه بزرگ، همه از جمله من را از جا پراند، ولی هنگامی که جلوتر رفتم، جریان هوای متعلق به خود را از آن سمت حس کردم.
بقیۀ گویها نیز در جایی متوقف شدند یا دیگر آنها را حس نمیکردم و تعدادی دیگر باز هم به دروازه برخورد کردند. این اتفاق احتمال اینکه پشت دروازه چیزی باشد را بیشتر میکرد. ولی هیچ راه نفوذی داخل در وجود نداشت. نه حتی شیاری که هوا از آن عبور کند. به حدی از ناتوانیم در برابر در عصبانی بودم که با تمام قندیلهای باقیمانده به در ضربه زدم، ولی حاصل آن تنها موجی از سرما و کولاکی از کریستالهای ریز بود که روی سرمان بارید. همه قندیلها پودر شدند.
پس تنها مسیر منطقی عبور از راهروی دوم بود. راهرو کاملا شبیه راهروی ورودی بود که حس چرخیدن را به انسان القا میکرد، اما ما تمام مسیرها را با جزییات در ذهن داشتیم. راهرو ابتدا شیبی رو به پایین داشت، ولی پس از مدتی حالتی دوّار و شیبی رو به بالا به خود گرفت. در هر گوشه از مسیر چیزهایی ریخته بودند که در تاریکی همانند تلی از استخوان و پارچه بنظر میرسیدند، ولی شهرزاد با چشمان غیر طبیعیش هر بار نگاه خود را از آنان میدزدید. در آخر مسیر به بنبست رسیدیم!
همه در جای خود خشک شدیم. این امکان نداشت ولی سه طرف ما دیوار بود. فقط مسیری که از آن آمدیم باز بود. پس از عبور از شوک اولیه، با دقت اتاق را بررسی کردیم. ناگهان صدای «یوهو»ی تهمورث بلند شد. خواستیم به او اخطار دهیم ساکت شود که ناگهان تالار شروع به لرزیدن کرد. سریع به سراغ تهمورث رفتیم و کنار او در گوشهی تاریکی از تالار، هفت جام با اندازهها و جنسهای گوناگون قرار داشتند. تهمورث رو به ما کرد و گفت:
- خب، من کتاب رو ندیدم. عذرا هم که هیچی! شما سه تا، کدوم جام رو برداریم؟!
شهرزاد و سعید و من نگاهی به همدیگر انداختیم. عکس کتاب رنگی نبود و ما هم آنقدر از دیدن غولها هیجانزده بودیم که به عکس جام دقت نکردیم. این جامها هم همه تقریبا یک شکل بودند!
سعید سعی کرد مشکل را حل کند:
- خب اینکه کاری نداره!
وسایل کوله خود را داخل کوله تهمورث خالی کرد و جامها را در کوله خود ریخت! میخواستیم به سمت مسیری که از آن آمده بودیم برگردیم که عذرا با فریاد صدایمان کرد:
- بچهها بیاین اینجا. این دیوار آجری نیست!
همه با کنجکاوی به سمت (مثلا) دیوار برگشتیم. با لمس آن متوجه شدیم که دیوار به ظاهر زمخت و آجری، سطحی صاف و صیقلی همچون فلز دارد. زائده کوچک و غیرمعمولی روی آن به چشم میخورد که تحت تاثیر رنگ دیوار ابتدا متوجه آن نشده بودیم!
بعد از چرخاندن به اصطلاح دستگیره، دیوار مثل درهای الکترونیکی فروشگاه از هم باز شد! و همونطور که حدس زدیم در اتاق سالن ابتدایی بودیم. از تالار جامها بیرون آمدیم، اما درها برخلاف انتظارمان بسته نشدند. اوضاع به ظاهر آرام بود که ناگهان عذرا فریادی کشید.
از راهروها موجودات مختلفی بیرون میآمدند. فرصت هیچکاری نداشتیم. حتی با توجه به مساحت زیاد اتاق، همهچیز خیلی نزدیک بود. ابتدا برای محافظت از سجاد سپری از هوای فشرده به دور او تشکیل دادم و سعید آن را با لایۀ نفوذناپذیری تکمیل کرد!
از راهرویی که عذرا به ما در موردش اخطار داده بود، موجوداتی بیرون آمدند که اگر توصیفات عذرا درباره سرماها را نشنیده بودم میگفتم که روح هستند. هر ماهیتی که داشتند، همه همانند آهن ربا به سمت عذرا جذب میشدند. سعید سعی کرد با خنجرهای یخی آنها را نابود کند، اما خنجرها از میان آنها رد شده و فقط کمی متلاطمشان میکرد. و از آنجایی که مطمئنا زنده نبودند، قدرت چشمان شهرزاد برایشان مشکلی ایجاد نمیکرد. تهمورث ابتدا بهتزده نگاه میکرد ولی سپس او نیز همانند بقیه سعی کرد از نیروی خود استفاده کند. ولی هیچ کاری از کسی ساخته نبود. تنها امید عذرا بود که او هم به نظر نمیرسید در شرایط خوبی باشد. شهرزاد با فریادی توجه عذرا را به خود جلب کرد. اما نگاه عذرا همه را شوکه کرد. نگاهش سرد و خالی بود، همانند انسانی در خلسه. ناگهان موجی سرد از او برخواست و همه ارواح همانند برگی در باد پراکنده شدند. ورودیهای دیگر هنوز مانده بودند. با کمک سعید قطعهای یخ را به ورودی ارواح پرس کردیم که حداقل به این زودی شکسته نمیشد. در همین حین شهرزاد مشغول رسیدن به خدمت راهبانی بود که از ورودی دیگر بیرون آمده بودند، به نظر جان داشتند و با نگاه شهرزاد استخوانهایشان بر زمین میریخت. من نیز از فرصت استفاده کردم تا خنجرهایی را که از سارا گرفته بودم امتحان کنم. ویژگی و خاصیت دقیق خنجرها را نمیدانستم، اما راهبها تنها با یک پرتاب به زمین میریختند. سعید با شمشیرهای یخی خودش خدمتشان میرسید و تهمورث موجودات گوناگون را احضار میکرد و بر سر راهبها میریخت! تازه از دست راهبها راحت شده بودیم که موج گرما از ورودی سوم نگاهها را به خود جلب کرد.
موجودات نزدیک ورودی جیغهای وحشتناکی میکشیدند و سپس ما مراحل سوختن و تجزیهشان را دیدیم. تهمورث از مشاهدۀ نابودی موجوداتش به مرز جنون رسیده بود. ماده همانند ماگما جاری بود، اما هیچ رنگ خاصی نداشت و در اصل هم رنگ زمین بود و فقط با موجهایش قابل تشخیص بود. سعید سریع دست به کار شد، اما سعیش برای منجمد کردن ماده به شکست انجامید.
نگاهی درمانده به هم انداختیم و هرکدام به سمت قسمت بلندی از اتاق رفتیم. سعید با درماندگی گفت:
- حرارتش بیشتر از اون چیزیه که با این سطح از انرژی بتونم منجمدش کنم.
مادۀ عجیب تقریبا کل سطح اتاق را فراگرفته بود که ناگهان شهرزاد با خوشحالی دستانش را به هم کوبید:
- فهمیدم! اول مهسا با جریان هوایی خنکش میکنه، بعد تو منجمدش کن.
من نیز با درماندگی سری تکان دادم، چون هیچ راه ممکن دیگری وجود نداشت. ولی واقعا دیگر انرژی برای اینکار در خود نمی دیدم. با هرسختی بود بخشی از ماده مقابلم را سرد کردم و بعد حجم سرمای سعید که رانش ماده را متوقف کرد. وقتی ماده متوقف شد، ما هم بر زمین افتادیم! تهمورث مقداری آب و غذا بینمان تقسیم کرد. با خوشحالی از فرصت پیشآمده استفاده و استراحت کردیم! میخواستیم برای برگشت استراتژی بچینیم که صدایی از تالار جامها، شوکهای ورودمان را به واقعیت تبدیل کرد.
دو غول، البته با ظاهری متفاوت با تصویر کتاب، از تالار خارج شده و به سمت ما آمدند! تهمورث با هدایت موجوداتش به جلوی غولها، توجه یکی از آنها را به موجودات جلب کرد. غول به سمت موجودات حرکت کرد. سعید با حرکتی نامحسوس کناره دو راهرو وسط را تبدیل به سطحی یخی و لغزنده کرد. غول به شکل مضحکی- که اگر در این موقعیت وحشتناک مرگ و زندگی نبودیم، حتما یک دل سیر میخندیدم!- روی یخ لیز خورد و به درون نیستی بین دو راهرو پرت شد! واقعا شکستشان اینقدر آسان بود؟!
و البته غول دوم مانده بود که ما از او غافل شده بودیم! تهمورث خواست به ما هشدار دهد. دستانش را تکان داد. مثل همیشه جریانی ناشی از ظاهر کردن موجوداتش در اطرافش جمع شد. ما همه به سمت غول باقیمانده برگشتیم. ناگهان روی ماگماهای داغ باقیمانده برهای ظاهر شد (تهمورثه با این هدف گیری و احضارش. واقعا بره در مقابل غول؟ احتمالا گشنش بوده بازم!) بره در مدت کوتاهی پخت و بعدش سوخت. اما بوی گوشت پخته غول عزیز را تحریک کرد. غول به سمت ما حرکت کرد. سعی کردیم با نیروی باقیماند جلویش را بگیریم. شهرزاد در چشمهایش چشم دوخت. هیچ اتفاقی نیفتاد ، نه حتی کمی لغزش.
تنها یک توضیح ممکن وجود داشت که ظاهر عجیب غولها را هم توجیح میکرد. غولها نیز دچار ویروس زامبی شده بودند. پس دقیقهای بعد، علیرقم تمام تلاشهایمان، درون شکم هیولای عجیب عظیمالجثه بودیم. به دنبال راهی برای خروج و البته نه آن راه مرسوم!

Angel of Death
2016/05/06, 16:53
راوی: تهمورث
گروه: معبد
افراد: شهرزاد، مهسا، سعید، تهمورث، عذرا، سجاد


خیلی خب، خیلی خب، آروم باش تهمورث! هیچی نشده!
وایـــــــــــی خدای من! همین الان جلوی چشمهام قورتشون داد. دوستهام رو قورت داد.
و این بود پایان داستان جذاب ماموریتهای خفن ما! احتمالا بعداً لاشههای اونها رو میتونستم بعد از فعالیت رودههای بزرگ غول عزیز پیدا کنم. حداقل نمیشد دست خالی برگردم.
وایــــــــی خدای من! حالا چیکار کنم؟
و بدون اختیار چندتا از اون گوریلهای عظیمالجثۀ سر تا پا عضلهی باحال رو احظار کردم و خودم پشتشون قایم شدم.
درسته که گوریل تماماً عضله است، اما واقعاً مثلا یه نهنگی، چندتا عقربی، چیزی هم به درد میخورد.
لازانیا رو احظار کردم!
مدیونید فکر کنید منظورم همون لازانیای معروفه که گارفیلد میل میکرده. خیر، اسم یکی از جنهای جدیدمه که دقیقاً یه هفته قبل از انفجار مهیب آشپزخونهی عزیزم یا همون قصر پیداش کرده بودم.
نخیر، دوست عزیز! اونطوری نگاهم نکن! این که اسم غذاها رو روی جنها بذاری، منظور این نیست که این قیافههای کریهالمنظر همانند غذاهای لذید من هستن؛ فقط این که دستور مخفی هر کدوم از غذاهای خاصم رو به هر کدوم میدم. مثلا رس بیف تازگیها اسمگذاری شده یا شیک نوتلا فقط اختصاصی برای دزدیدن نوتلاهاست.
فقط جن احضار نمیکنم، اما معمولاً از اونها بیشتر خوشم میاد. فقط با من حرف میزنن. گاهی هم مثلاً با شهرزاد یا لیلا، چون از همه زودتر از کوره در میرن. اما بحث اصلی این نیست. اونها حرف گوش کن هستن. آزاری ندارن و دقیقاً برخلاف تصورات امیرحسین که فکر میکنه اونها از تاریکی هستن و میتونن قدرتهای خیلی خفنی داشته باشن، تنها عُرضهی اونها حمل و نقله (اگه بخوام بهتر بگم و یواشکی فقط به تو دوست عزیزم، منظورم دزدیه! درسته که همیشه منبع مالی برای تامین غذاها در دسترسم بوده، اما خب عادتهای قدیمی رو نمیشه ترک کرد. همیشه فکر میکنم چیزی که میدزدم کیفیتش بهتر از چیزیه که میخرم! به علاوه اکثر مواقع نمیشه یه جن رو برای خرید فرستاد. پس باز هم اونطوری نگاهم نکن! عجبااااا.)
خلاصه دوستهام قورت داده شدن. چندتا گوریل از سر و کلهی یه غول عظیمالجثه بالا و پایین میرن و من اینجا نشستم، دارم با راسویی که اشتباهی به جای مرغ احضار شده بود گپ دوستانه میزنم.
حقیقتاً بیشتر مواقع این کار رو میکنم. یادمه این راسو رو با لگد از قصر بیرون انداخته بودن طی خشم فراوان شهرزاد و هیئت مدافعۀ طرفداران اعظم، اکثر حیوونهای بدبختی که شوت شدن بیرون، به انبار آشپزخونه انتقال پیدا کردن. هرچند نباید اون بویی ببره که تو با من هستی، دوست من! چون احتمالا بعدش مزهی گوشت خودم رو میچشم. و شاید دست پختم خوب باشه، اما بعید میدونم خوشمزه باشم.
یکی باید این رو به صورت منطقی به اون غول نیمه زامبی بفهمونه. من اصلا خوشمزه نیستم. و اهی میکشم.
خودم رو روی زمین میاندازم و زمین لرزهی حاصل از مبارزهی گوریلها با غول رو زیر دستانم حس میکنم. در کنارش تکهای از لباس گلگلی رو چنگ میزنم.
چیکار کنم؟
تا حالا نهنگ احضار نکردم. ولی اگه بخورتش چی؟ حتی اگه یه درصد هم امکان داشته باشه بچهها اونجا زنده باشن، له میشن.
نباید بذارم چیز دیگهای بخوره. مثلا مار و عقرب هم کارساز نیست.
چیکار کنم ؟
دستانم رو دراز میکنم و سرم رو در موهای سیاه و سفید راسوی عزیزم فرو میکنم.
کمکم کن.
نه! منظورم این نیست که به روش خودت توسط بوهای خاص عمل کنی! واقعا ممنونم، اما اون زامبی نکبت به اندازهی کافی یوی گندش اینجا رو برداشته.
باید تلاش کنم یه چیزی احضار کنم. پاندا کنگفوکار؟
چطور میتونم چیزی که مُرده و بیشتر از ده فوت قد داره رو بکشم؟
قدرت سعید رو ندارم که با یخ و یا مثل مهسا هولش بدم ته دره. علیالخصوص که به نظر میاد دوستانم حسابی بهش ساختهاند، که چرا دقیقهای نگذشته کار گوریلها رو ساخته و تلوتلو خوران به دنبال من یا برادر قدیمیشه.
لبخندی میزنم. به نظرت کدوم یکی از بچهها نقش رد بول رو برای زامبی داشته؟ که این قدر انرژیش زیاده شده؟
اگه زنده موندم و زنده پیداشون کردم، حتما این قضیه رو آزمایش میکنم.
نفس عمیقی میکشم و تمرکز میکنم. احضار کار سختی نیست. تمرکز میکنم. تصور میکنم. و بعد بالاخره یه چیزی ظاهر میشه، هرچند بیشتر اوقات دقیقا اون چیزی که میخوای گیرت نمیاد، اما باز هم کاچی به از هیچی.
وای خدا! چه قدر چرت و پرت میگم.
چوب دستی کوتاه مهسا رو از روی زمین کش میرم. حداقل برم پیش بقیه بهتره نه؟
و بعد بمب؟
- آره! لازانیا! بمب. یه بمب بزرگ برای من بیار!
و در پاسخ، نگاهی حاکی از این که میگه "تو کاملا خلی" به من تحویل میده.
- چرا نگاه میکنی؟ همین الان یالا!
و بعد موذیانه به غول نگاه میکنم. خودشه! فقط کافیه بهش مثل یه غذا که آمادهی پختنه نگاه کنم.
و دقیقه بعد، چیزی شبیه بمب درخواستی در بغلم بود. اون هم در حالی که با فریادی کوتاه به سمت غول زشت میدوم.
- هعی! یالا منو بخــــــــــور! آفرین غول خوب! من کلی غذاهای خوشمزه خوردم! حسابی چرب و چیلی شدم، و منبع کامل پروتئین و نوتلا!
و بعد نقشهام رو عملی میکنم. بمب از دستانم محو میشه. جنها اون رو زیر پای غول میاندازن.
و بعد...
بووومب!
پاهاش منفجر میشه. به زمین میافته و دقیقهای نمیگذره که به وسیلهی نخهای نینجایی که در آشپزخونه برای نرمتر کردن و بریدن گوشت استیک کاربرد داره، غول گیر میوفته.
فریاد میزنم:
- حالا.
همزمان ۷ جن از هر طرف نخها رو میکشن و به دورش میچرخن. غول گیج شده. اما کارسازه! حرکت سریع اون به دور خودش برای پیچیدن نخها به دورش کمک بیشتری میکنه.
و بعد در یه لحظۀ خاص، گیر میکنه و روی زمین ولو میشه.
اما کارم با اون تموم نشده. همانند یک گوشت تازه مملو از خون، باید نخها رو کشید تا پس از گذشت زمانی، خون و چربی اضافهی گوشت از اون خارج بشه. پس همین کار رو هم کردیم؛ هرچند نتیجه اونی نبود که تجربه نشون میداد و غول ترکید!
حداقل دوستانم سالم سالم که نه... اما بیرون اومدن!!!

shery
2016/05/06, 16:54
راوی: شهرزاد
گروه: معبد
افراد: شهرزاد، مهسا، سعید، تهمورث، عذرا، سجاد

از میان لاشهی چرکین به سمت بیرون کشیده شدم.
تمام صورتم از خون و چربی زرد رنگ پوشیده شده بود. و زمانی که توانستم جز بوی گوشت خام و چربی متعفن هوای دیگری تنفس کنم همه چیز واضح شد. که ای کاش نمیشد .
تمام زمین اطرافم را روده و معده از جمله غذاهای هضم شده و یا نشده، مغز له شده، تکههای ریش شدهی گوشت و حتی تعدادی انگشت تکه تکه شده افتاده بود. گویی موجودی زنده را در چرخ گوشت، چرخ کنید.
از میان لاشهی در حال جوشیدن گاهی حبابی حاوی چرک سفید بالا میزد و پس از ترکیدن تمام محتوای مایع زیرش را به اطراف پخش میکرد. هرچند که جانور مرده بود، اما گویی حتی پس از مرگ هم بدنش به حرکات چندش آورش ادامه میدهد و حتی اگر نقطهای از جسممان تمیز مانده باشد، حتماااا توسط امهاء و احشای پخش شده بر روی زمین کثیف میشد.
قبل از آن فکر میکردم هرگز جایی نفرت انگیزتر از معدهی یک هیولا وجود ندارد. ولی دقیقهای از افکارم نگذشته بود که به این نتیجه رسیدم همیشه بدتر از چیزی که فکر میکینم بد است خواهد بود.
نتیجهی اخلاقی این قسمت: هر جایی و هرچیزی بهتر از مکانی هستش که تهمورث اونجا جنگیده .حتی شیکم یه زامبی غول پیکر متعفن.
سعی کردم با وجود دریای خون زیر پایم بلند شوم، هرچند تا موقعی که یک غلط کامل در میان خوناب نزدم موفق نشدم.
با حالتی فراتر از انزجار به صورتهای دوستانم نگاه کردم و چند برابر حسم را نیز از میان قرنیهی چشمانشان دریافت کردم.
سعید تمام اطرافش را با تکهای یخ پوشانده بود و باحالتی منگ به اطراف نگاه میکرد. مهسا با قیافهای ترسناک فقط به تهمورث خیره شده بود و چاقوهای کوتاهش را در مشت میفشرد. هرچند با وجود لایههای چربی روی صورتش فهمیدن احساساتش سخت بود. اما وضعیت عذرا از همه بهتر و بدتر بود. چرا که صد در صد با وجود ندیدن اطرافش، برعکس بقیه از بیرون بودن خوشحال است اما با وجود لباسهای نازک و جایی که فرود آمده است، احتمالا حتی حس بویاییاش را هم ساعاتی پیش از دست داده.
و سپس با صورت شادمان و خوشحال تهمورث مواجه شدم. عجب موجود... چیزی بود.
با لذت به آثار هنریش نگاه میکرد. و در پاسخ نگاه خشمگین ما فقط قیافهای از خود راضی به خود میگرفت.
- اگه تمام این گوشتهارو جمع کنیم- البته به جز اونایی که کرم خوردن- میتونیم تا دو ماه غذای کل کمپ رو تأمین کنیم.
و دقیقا زمانی که در حال احظار جنهایش بود، با فریاد "بس کن تهمورث" سعید ایستاد.
- عجب همتیمیهایی ما داریما! عوض تشکره؟ خوبه جونتون رو من نجات دادم!
و حتی وقتی عذرا با صدایی نالان زیر لب گفت "عاملش خودت بودی." باز به صحبتهایش ادامه داد، تا موقعی که با مشت محکم مهسا به صورتش تا ساعتها بعد از آن صدایی از او نشنیدیم.
شدت عصبانیت مهسا باعث شد تمام لاشههای موجود همراه دیگر اعضای گرامی همراهش به ته دره کنار جنازهی برادر عزیزش فرستاده شود. هرچند اگر سعید پاهایمان را با یخ به زمین گیر نداده بود همگی به دوستان زامبی غول عزیز میپیوستیم.
در ادامهی ماجرا با تلاش به سمت جلو حرکت کردیم. سجاد داشت محو میشد و قدرت پرتال سازیش هم کار نمیکرد. باید از این غار لعنتی بیرون میزدیم.
کولهی حاوی جامهای عزیز روی شانههای تهمورث، کولهی خالی حاوی آب و غذاها در دستان عذرا بود. و سجاد در حال محو شدن روی گاری بود و با لبخندی ابلهانه در حال درست کردن تاجی از گل بود . هرچند لحظاتی بعد همان تاج روی سر عذرا جا خوش کرده بود. و اکنون در حال ساخت تاجی دیگر احتمالا برای مهسا بود، چرا که هر از گاهی زیر چشمی نگاهی ملیح و کودکانه نثارش میکرد، گویی اندازهی دور کلهی او را تخمین میزد.
وضعیت موجود ما: داغون. افتضاحترین حالت ممکن در کل کهکشان.
زمان باقی مانده: دقیقا ۵ ساعت و ۵ دقیقه... و تا جایی که چشم کار میکرد انتهایی برای این بیکران نبود.
طبق روش قبلی پیش میرفتیم. مهسا آماده برای جلوگیری از ریزش هر ستون سنگی، و تهمورث با مرغ و گوریل احضاری مقاومت زمین مقابل را میسنجید و اگر جایی فرو میریخت سعید پلی یخی ایجاد میکرد.
و فایدۀ من نیز این بود که با طنابی که به کمرم بستم و به گاری سجاد متصل کردم او را دنبال خودم بکشم. هر از گاهی نیز طی خواستهی او زیر لب آهنگی را زمزمه میکردم و حتی گاهی مجبور به جمع کردن گلهای اطراف برای تاجهایش میشدم. وظیفهی بسیار سختی بود... سرگرم کردن کپی که رو به محو شدن بود و با یک سوم عقل یک آدم کامل ما را همراهی میکرد و برای جلب تمرکز او که یک وقتی خدایی نکرده محو نشود از هیچ کاری دریغ نکینم.
با وجود اتفاقات ساعاتی پیش هیچ کس میلی به غذا و حتی آب نداشت. از آنجایی که جنها قادر به انتقال آب معدنی بیش از یک باکس را نداشتند... با همان سر وضع راه را پیش گرفته بودیم. و با وجود خونهای دلمه بسته و خشک شدهی روی صورت و بدنمان با آدمخوارهای سیاه پوست اشتباه گرفته میشدیم.
خوشبختانه با کشیش خشمگین و زامبیهای غولآسا و یا مانع جدید و مشکلات دیگری مواجه نشدیم.
بزرگ ترین مشکل: راه طولانی، گرمای شدید هوا با وجود آسمان بدون خورشید و رنگ و خستگی بود. نه از سقوط، نه از دهنهای غول آسا که شما را قورت دهد و نه از زمزمههای عجیب خبری نبود و شاید همین سکوت و آرامش بود که فضا را کمی مشکوک و اعصاب خوردکن جلوه داده بود.
در این میان عذرا آهنگی دلنشین را زمزمه میکرد (ترجیحا خارجی!) که کمی باعث آرامش خاطر بود. و حتی گاهی مهسا و یا سعید با او همراهی میکردند. گاهی هم شوخیشان میگرفت:
- پیشتاز!
تكرار غريبانهي روزهايت چگونه گذشت
وقتي روشني فرزندانت
در پشت اجساد خونآلود و چرکین زامبیها پنهان بود
با من بگو از لحظه لحظههاي دردناک مبارزه
از تنهايي معصومانه بشریت
آيا مي داني كه در هجوم دردها و غم هايت
و در گيرودار ملال آور دوران مأموریتها
بدبختیهای جدیدی سر راهت نهفته بود؟!
و همه چیز خوب بود تا زمانی که عذرا جنزده یا بهتر است بگویم روح‎زده شد.
اول به آرامی مثل عذرای همیشگی راه میرفت که ناگهان غش کرد و بعد سریع بلند شد، خندهی نرمی کرد و در مقابل چشمان متحیر ما شروع به خواندن کرد... آهنگی آشنا، همانی که کشیش در شروع تالار ورودی برایمان خواند و همانی بود که واعظان در مقابل جام‎ها زیر لب زمزمه میکردند.
شعری که اکنون به وضوح قابل شنیدن بود و با وجود عذرای تسخیر شده نتوانستم از نوشتن و تکمیل آن خودداری کنم:
- من . منم . همانا که همه اش از من است.
من در جهان زیرین بوده است!
آرام بخرامید!
تا مردگان، آسوده باشند!
مردان و زنان تاریک
آنجا...
کوله باری از آتش دارند!
آن پائین...
در همین هنگام سعید سعی میکند مانع فعالیت و چرخهای متعدد او شود، اما فریاد میزنم:
- نه! ولش کن بزار تمومش کنه...
- ‫شهرزاد الان وقت تحقیقات نیست. ‬
مهسا نیز با او همراه میشود:
- ‫راست میگه. بیشتر وقتها همینطوری میشه. الان وقت نداریم.‬
- ‫نه بچهها. جدی میگم صبر کنید. این شعر رو بارها شنیدیم... اما هیچ کدوم اینقدر واضح نبودن. همونیه که کشیشها و واعظها میخوندن. همون ریتم رو داره، هرچند زبونش فرق داشت. ‬
و عذرا همچنان ادامه میدهد:
- همیشه دوزخ است!
در آن ژرفنا...
چشمهایست!
همۀ فضیلتم
بدل به جسارتم کنید!
و قربانی مرا به مسلخ برید!
همۀ سهم مرا بردارید...
و چون سوگوارانی ابدی
غم ببلعید.
من، منم و از غیر من، نداند که کیستم...
آرام بخرامید نزدم.
هرچند که ندانی کیستم.
که ندانی کیستم.
و نخواهی دانست چیستم.
و بعد لبخندی به سعید تحویل میدهد و انگشت اشارهاش را به سمت او میگیرد.
- تو سردی. سرمات رو دوست دارم. این بدن هم سرده، به خوبی ازم استقبال کرد. اما حتی میزبان هم نمیتونه بدونه و نخواهد فهمید. با اینکه در تلاش فهمیدن ذهنم بعد از این که ترکش کنم میمیره.
و بعد میخندد، هرچند خندهای ملیح و دخترانه بود، اما بیشتر وهمآور بود.
- خب، بهبه! یه فیلم ترسناک روحیم کم داشتیم که اونم داریم.
و تهمورث توجه عذرا و روح درونش را جلب میکند. طوری که به ثانیه نکشیده با سرعتی باور نکردنی جلوی تهمورث قرار میگیرد و با دستان حلقه کردهی دور گردنش در حال خفه کردن تهمورث است.
- هی! ولش کن!
و مهسا به سمتشان حرکت میکند، اما دقیقهای نمیکشد که یک گوی هوایی دورش را میگیرد و او را با جنگ میان هوا و قدرتش تنها میگذارد تا بلکه بتواند خود را از خفه شدن نجات دهد.
‫عذرای تسخیر شده ادامه میدهد:‬
- تو خستهای. خودتم نمیدونی برای چی تلاش میکنی... دوست دارم کمکت کنم. بذار راحتت کنم. اونوقت میتونی کنارم بهم خدمت کنی.
سجاد و فرقون یا گاری- هرچه که بود- رها میکنم و با شلاق جدیدم به سمتشان حمله میکنم. سر شلاقم دور بازوهای عذرا میپیچد و او را به سمت عقب پرتاب میکند، اما دقیقه نمیگذرد که از روی زمین مقابل صورتم قرار میگیرد. از ترس نفسم بند میآید.
هرچند جسمم توان حرکت ندارد، اما قدرت چشمانم به موقع کار میکند. جرقه و پلکهای گیج مهاجم را حس میکنم، اما دستان ظریف عذرا در مقابل قدرتم حرکت میکند و به آرامی تکهای از موهای روی صورتم را به عقب حرکت میدهد. بیشتر از این نمیتوانم به او فشار بیاورم وگرنه به تلی از خاکستر تبدیل میشود. پس فقط بیحرکت به او خیره شدم.
- تو خیلی خشمگینی... از همه ناامید شدی. ولی متاسفانه به دردم نمیخوری. هرچند ممکنه چشمهات رو برای خودم بردارم. چیز به درد بخوریه... اما خودت و فکرت سرکشه. من بردهی مطیع بیشتر دوست دارم تا یه ازخودراضی.
و سپس چشمکی میزند و به جایی در پشت سرم خیره میشود، یعنی جایی که سجاد در گاری بود.
میترسم... و زمانی که با تلی از انفجار، زمین پشتم خالی شد و سجاد و گاری را بلعید، وحشت کردم. چرا که تنها راه خروج و کسی که باید از او مراقبت میکردم را به دیار خالی زیرمان فرستاده بود.
و جز فریاد "نـــــــــه!" سعید، در سکوت مبهوت ما، چیزی به گوش نرسید.
سپس حملات پی در پی دوستانم به سمت عذرا شروع شد... هرچند در جاخالی دادن ماهر بود، اما ضربات آنقدر سهمگین نبودند که بتواند آسیبی به جسم دوستمان برساند. تا زمانی که مهسا توانست خودش را آزاد کند و جسم عذرا را در گلولهای از باد زندانی کند. بدنش شروع به لرزش کرد و مانند فیلمهای جنگیری چیزی سریع مانند سایه از میان دهانش به بیرون حرکت و جسم بیجانش را ترک کرد.
سپس واضحتر شد و پیرمردی خرفت، با کلاه و عصایی چوبی روبرویمان- هرچند به رنگ سفید که گمانم تعبیری از روح است- ظاهر شد.
در همان زمان مهسا جسم عذرا را در آغوش گرفت و لحظاتی بعد دخترک به هوش آمد و زیر لب با ناله و دستی به سرش فحشی نثار روح کرد. مهسا کمکش کرد بایستد و سعید در این بین فریاد زد:
- عذرا، این کیه؟ سریع بگو!
- اون نمیدونه پسرم.
بعد دستانش را به هم کوبید:
- حالا که بیدار شدی دختر سرما، پس بیاین بازیمون رو شروع کنیم.
در همان زمان دورمان را دیواری مملو از کتاب، شبیه به کتابخانهای قدیمی فرا گرفت. همگی بر روی صندلیهای مجلل قرمز رنگی نشسته بودیم و در وسط، میزی چوبی با چهارخونههای مختلف قرار داشت.
و دقیقا زمانی به خودم آمدم که متوجه شدم من با لباسی نو و تمیز و فنجایی چای در اتاقی سلطنتی نشستهام و وقتی میگویم سلطنتی، منظورم همه چیز است؛ از جمله کلاهگیس روی سر تهمورث تا لباسهای پفی که تن مهسا بود.
هرچند همهچیز گیجکننده و وحشتناک به نظر میرسید، اما به طرز عجیبی خوب بود؛ چرا که لباسهای قرون وسطایی صد برابر بهتر از ظاهر خودم، یعنی بدنی مملو از خون خشکشده و بوی زنندهی چربی و گوشت هیولا بود.
و اما از همهی آنها عجیبتر، لبخند روی لب دوستانم بود. انگار که حرفهای چندلحظه پیش پیرمرد را فراموش کرده بودند.
پیرمرد با همان لباسها، هرچند این دفعه با مدل رنگیتر و زندهتری روی صندلی تکی نشسته بود و به آرامی چایش را مینوشید و در جواب لبخند و شادمانی صورت ما، حتی شکلات و شیرینی تعارف میکرد.
هرچند جز تهمورث کسی چیزی نخورد. و حتی عذرا نیز با ذوق بلند شد و به لباسش دستی کشید و حتی روحی احظار کرد تا ظاهرش را برایش توصیف کند. و این دقیقا زمانی بود که همگی سجاد غیب شده و کولهی جامها را فراموش کرده بودیم (‬اینقدر آدمای شاد و ندید بدیدی هستیم!)
- بخورید فرزندانم. از خودتون پذیرایی کنید.
سعید با لبخندی از پیرمرد پرسید:
- ببخشید آقا، اما ما باید برگردیم جایی که باید باشیم. متاسفانه نمیتونیم قبول کنیم. وقت هم نداریم. اما میشه بدونم چرا اینجاییم؟
- من پیرمرد سالهاست اینجا تنهام... نگران نباشید. خیلی وقتتون رو نمیگیرم. فقط یه ذره سرگرمم کنید برام بسه.
میپرسم:
- سرگرم؟
- نگران نباش دخترم. خیلی راحته. فقط کافیه یه بازی کوچولو انجام بدیم. دوست دارم باهام بازی کنید. شاید من هم کمکتون کردم تا جایی که میخواید برید.
چشمانمان برق زد.
- مثلا چه بازی؟
و در پاسخ به روی میز اشاره می‎کند. صفحهای بیضی شکل با خطوط کوچکی روی آن بود که قبلا آنجا نبود.
روی صفحه مهرههایی مثل مهرهی شطرنج و دو عقربه قرار داشت.
مهسا پرسید:
- این بازی رو بلد نیستیم. هرچی زود تر بهمون بگید تا سریعتر تموم بشه. ما واقعا وقت نداریم.
- خیلی سادهست. فقط کافیه مثل منچ تاس بندازید. مثل شطرنج مهرههاتون رو حرکت بدید. و مثل مارپله روی هر خونه که قرار گرفتید هر کاری شد انجام بدید.
- مثلا چه کاری؟
- این رو دیگه من نمیدونم. بازی بهمون میگه.
و نیشخندی تحویلم میدهد.
سعید پوفی میکشد و تاس را از روی میز برمیدارد:
- خیلیخب. من شروع میکنم.
و آن را میاندازد.
- واو! آفرین پسر! جفت شیش، چه شانسی! یالا مهرهات رو وارد بازی کن.
و به روبرویش اشاره میکند. حال مهرهای دقیقا با ظاهر خود سعید روبرویش قرار دارد.
و سعید با دستانی لرزان و نگاهی ترسان آن را در خانۀ شمارهی یک قرار میدهد. و سپس دوباره تاس میاندازد.
- پسرم ۴ تا خونه برو جلو. بد نیست. آفرین!
سعید آن را حرکت میدهد و روی خانهی شماره ۵ حرکت میکند. سپس چیز عجیبی رخ میدهد. مانند بازی مارپله، نردبانی ظاهر میشود و بدون پرسش سعید، مهرهاش را از آن بالا میبرد و به این ترتیب روی خانه‎ی شماره ۲۸ قرار میگیرد.
و بعد مربع کوچک میدرخشد، عقربههای میان صفحهی بازی شروع به چرخش میکند و یک سر آن مقابل سعید و دیگری پیر مرد قرار میگیرد.
- اوه اوه! تنبیه شدی بچه! به نظرت چه تنبیهی برات در نظر بگیرم؟ ها؟
- تنبیه؟
- ببینم، مگه شما بچههای این دوره زمونه نیستید؟ تا حالا بطری بازی نکردید؟ عقربۀ کوچیک یعنی تو و عقربهی بزرگ یعنی شکنجهگرت... حالا شماها میگید چیکارش کنیم؟
- اممم، پس هرموقع عقربهها حرکت کنه یعنی یکیمون باید اون یکی رو تنبیه کنه؟
- نه. هر موقع عقربهها حرکت کنه، یکیتون مجبور میشه هر کاری که طرف مقابل تو ذهنش میخواد رو انجام بده.
- من متوجه نمیشم.
- زمانی که عقربه بهت بیوفته متوجه میشی دخترم.
با انگشت اشاره به سرش اشاره میکند:
- اینجا خودش همه چیز رو بهت میگه.
و بعد به سمت سعید برمیگردد.
- ببینم پسر جون، زالو دوست داری؟
‫و سعید با اخم پاسخ میدهد: ‬
- اصلا ! ‬
پیرمرد از شادی و شعف تمام سرخ میشود و در پاسخ بشکنی میزند:
- میدونـــم که اصلا دوست نداری!

Red Viper
2016/05/06, 16:55
راوی: سعید
گروه: معبد
افراد: شهرزاد، مهسا، سعید، تهمورث، عذرا، سجاد

- ببینم پسر جون، زالو دوست داری؟
- اصلا ! ‬
- میدونـــم که اصلا دوست نداری!
نمیدونم به خاطر این که تحت فشار عصبی و وقت کم بودم، سوالش برام مسخره بود یا این که واقعا سوال مسخرهای ازم پرسیده بود. ناخودآگاه قیافهام درهم رفت و گفتم:
- چی؟ ببینم حالت خوبه پیرمرد؟
ناگهان تهمورث خندهی ریزی کرد و گفت:
- سعید اگه بخوای میتونم برات بپزمشون تا خوشت بیادا!
با یک خندۀ زورکی به شهرزاد نگاه کردم و گفتم:
- فقط برای چند ثانیه ساکتش کن، وگرنه خودم مطمئن میشم که مجسمه یخیش بره کنار مجسمههای داخل معبد!
شهرزاد کمی گیج بود. انگار هنوز نمیدانست در اطرافش چه خبر است. مهسا و عذرا ظاهرا راحتتر از او با تغییر موقعیت ناگهانی کنار آمده بودند. کمی منتظر به قیافهاش نگاه کردم و ناگهان شهرزاد به خود آمد و با تکان دادن سرش بهم اطمینان داد؛ هرچند که فهمیدم اصلا نفهمید چی بهش گفتم. چشمهام رو در حدقه گردوندم و رو به پیر مرد برگشتم:
- ببین پاپانوئل! به خاطر کیک و لباس و این فضای آرامش بخش و کتاب و اینها واقعا متشکریم، ولی الان اصلا وقت بازیهای قدیمی به ظاهر هیجانانگیز تو رو نداریم. بهتره بذاری بریم وگرنه...
ناگهان پیرمرد شروع به خنده کرد و من ناگهان ساکت شدم. اخمهام درهم رفت. وای خدای من گیر چه دیوونهای افتاده بودیم. بالاخره خندههاش رو قطع کرد و گفت:
- ببین پسرم. اگه نخوای به بازی ادامه بدی هیچ عیبی نداره. من مشکلی ندارم. ریش و موهای سفیدم نشونهی صبر بالام هستن. انقدر میمونی تا راضی به بازی بشی.
دیگه داشتم جوش میآوردم. دستم رو بردم بالا. خواستم اول تبدیل به یخ و بعد با یه حرکت دست تبدیل به پودر یخیش بکنم که ناگهان اون هم دستهاش رو بالا آورد. صدایی کرکننده فضا رو پر کرد. به زانو افتادم. رگهای پیشونیم بیرون زدن. صورتم قرمز شد و ناگهان همه دورم جمع شدن و مهسا گفت:
- ولش کن! باهات بازی میکنه!
پیرمرد دستش رو پایین آورد و گفت:
- یه بار دیگه بهم توهین کنید، آخرین قیافهای که قبل مرگ میبینید قیافۀ منه!
روی پاهام بلند شدم به چشمهاش خیره شدم و دوباره سوالش رو تکرار کرد:
- زالو دوست داری؟
- وای خدا! عجب....
عذرا حرفم رو قطع کرد و گفت:
- سعید جوابش رو بده!
- خیلیخب، باش باش... زالو... زالو... خب معلومه که دوست ندارم! برای چی باید از این چیزهای کثیف خوشم بیاد؟
لبخندی دوباره لبهای پیرمرد رو پوشوند. به چشمان آبی و خالی از حیاتم نگاه کرد و گفت:
- آه. راس میگی. تو طرفدار بازیهای پرهیجانی. یه بازی پر رمز و راز. بذار تنبیهت جوری باشه که خودت دوست داری.
پوزخندی زدم و گفتم:
- عه؟ توی دیکشنری شما این کلماتم وجود داره؟
شهرزاد آروم گفت:
- سعید! بهتر نیست یه ذره آرومتر رفتار کنی؟
- من آرومم شهرزاد.
پیرمرد نگاهی به من و شهرزاد کرد و گفت:
- میخوای یه تحول توی زندگیت به وجود بیارم؟ هوم؟ اینطوری به همه ثابت میشه من پیرمرد حوصله سربری نیستم.
- یالا! من آمادهام.
پیرمرد که انگار در کسری از ثانیه خودش را در فاصلهی یک قدمی من رسونده بود، دستانش رو دور شقیقههام گرفت.
- چشم هایت را ببند! به یاد آور!
هرآنچه فراموش کردی، ولی فراموش نشد
تاریکی و سرما، برادرهایی جدا نشدنی
فرزندی از پیشکشهای تاریکی
هدیهای برای اربابان مرگ
فرا میرسد روز موعود بر تو فرزند!
بینا باش!
گذشته مانند گنجی به سرقت رفت
سلاحی بُرندهتر به دست آور
آینده را از آن خود کن تا گذشته را به دست آوری
اهریمن همچنان یاور تو باد!
جملات در سرم تکرار میشد. همزمان تصویرهایی مبهم از گذشته، انگار کسی گذشتهی واقعیم رو از من دزدیده بود. تصاویری تاریک.
فرا میرسد روز موعود.
ناگهان آسمانی قرمز بالای سرم خودنمایی کرد. صدای جیغ و فریاد از همهجا به گوش میرسید. آتش از آسمون به زمین میریخت.
- سعید!
کسی صدام کرد؛ صدایی لطیف و مهربون. نمیشناختم صدا رو، ولی برام آشنا بود. برگشتم تا صاحب آوا رو پیدا کنم که ناگهان همه چیز محو شد.
بیادآور هرآنچه فراموش کردی، ولی فراموش نشد.
گهوارهای در میان جنگلی تاریک دیدم. همون آوای زیبا، سرودی زیبا و دیوانه کننده می‎خوند. لحظهای از آرامش صدا مست شدم، ولی در ادامه چیزی توجهم رو جلب کرد. پیکری بزرگ و پنهان در تاریکیها با چشمانی سرخ به درون گهواره خیره بود... آروم آروم زنی که صاحب صدا بود پیدا شد. پشتش به من بود. نوزاد درون گهواره دستانش رو به سمت اون پیکر وهمآور دراز کرد. خندهای کودکانه کرد، گویا مشتاق به آغوش کشیدنش بود.
سلاحی بُرندهتر به دست آور.
همه چیز دوباره محو شد. دیگه خبری از صدای آرامش بخش نبود. سرودی حماسی در حال اجرا بود. با کمی دقت میشد متوجه شد که سرود نبود، بلکه طلسمهایی بودن که به صورت آهنگین درحال زمزمه شدن بودن. وِردهایی که لرزه به تنم میانداختن. هرچند معناشون رو نمیدونستم. ولی ریتمی سخت وهمآور داشتن.
اهریمن هم چنان یاور تو باد.
ناگهان چیزی به سمتم یورش برد و من از خلسه بیرون کشیده شدم. همراه با فریادهایی کرکننده و صورتی خیس از عرق. پیرمرد دوباره با فاصله از من قرار گرفته بود. دخترها و تهمورث با تعجب به من نگاه میکردن. آروم شدم. دیگه صدایی ازم بیرون نمیاومد. با تعجب به هر چهار نفرشون نگاه کردم و گفتم:
- شهرزاد. خواهش میکنم بگو هرچی که اون گفت رو روی کاغذ نوشتی.
شهرزاد کمی مضطرب شد و بعد گفت:
- سعید ما نفهمیدیم بهت چی میگفت. یه سری کلمهی عجیب غریب زمزمه میکرد. تو آروم آروم شروع کردی به عرق کردن و هذیون گفتن.
عذرا در حالی که به نقطهای کور نگاه میکرد گفت:
- نتونستم چیزی که مربوط به دنیای مردگان باشه اطرافت ببینم.
مهسا با تردید نگاهش رو از من گرفت و به پیرمرد نگاه کرد و گفت:
- باهاش چیکار کردی؟
- هیچ دخترم. هیچ. فقط اندکی از چیزی که طالبش بود رو نشونش دادم و حق داشت اونها رو بدونه.
شهرزاد بلند شد و گفت:
- چیا؟ چیا رو بدونه؟
پیرمرد:
- من هم نمیدونم. من فقط از بازی کمک گرفتم تا تنبیه رو اجرا کنم. خود بازی بهش تنبیهش رو نشون داد و البته باید بگم عوارض جانبی این تنبیه، گوشهگیری و انزواعه.
تهمورث دستم رو گرفت و با کمکش بلند شدم. باورم نمیشد پاهام میلرزید. چه خبر شده بود؟
- چه بلایی سرم آوردی؟
پیرمرد قهقهای زد و گفت:
- یه چیزهایی رو توی سرت انگار دستکاری کردن. خب، باید اشاره کنم که وقتتون کمه. نفر بعدی بیاد جلو.
عذرا گفت:
- از این بازی چه سودی به تو میرسه؟
پیرمرد این بار نگاهی خطرناک به همهمان انداخت و گفت:
- چه عجب یه نفر یه سوال درست حسابی پرسید... فکر میکنید من چند سالمه؟ هوم؟ هزار؟ دوهزار؟
دوباره بلند خندید و در ادامه گفت:
- من و این جعبه بازی به هم پیوند خوردیم. من به جعبه اجازه میدم قدرت خبیثانهاش رو از طریق من آزاد کنه، در مقابل اون هم میذاره من جاودان باشم. معاملهی منصفانهایه.
- من! من، من، من، من، من، من!
شهرزاد گفت:
- چی تو تهمورث؟
- نوبت منه! من میخوام بازی کنم!
ناگهان تهمورث به سمت صفحه خواست یورش ببره که جریانی عظیم از باد اون رو به عقب روند. مهسا یه قدم جلو گذاشت و با نگاهی جدی گفت:
- نفر بعدی منم!
- شجاعتت تحسین برانگیزه دخترم! تاس رو بنداز.
خم شد و تاس رو روی میز به آرومی انداخت.
پیرمرد نتیجه رو اعلام میکنه:
- ۵ و ۳. متاسفانه نتونستی وارد بازی بشی...
و بعد دستی روی پیشونیش گذاشت:
- آخ! کسی که نمیتونست وارد بازی بشه جریمهاش چی بود؟ چرا یادم نمیاد؟ پیریه و هزار دردسر، مگه نه؟
و بعد نیشخندی بهش میزنه:
- آها...
بشکنی میزنه و دستش رو به سمتش دراز میکنه:
- دختر عزیزم، باید از یه خاطرهات دست بکشی. مثل اینکه عجله دارید، نه؟ پس سریع باش.
تهمورث به میان صحبتش میاد:
- یعنی چی باید از خاطرهاش دست بکشه؟
- کاملا واضحه مرد جوان! دقیقا به واضحی صدای قاروقور شیکم گرسنهی تو! من به موندن در اینجا، دور از همه محکومم، چه چیزی بهتر از خاطرههای قشنگ آدمها که زندگیم رو بسازه؟ هر دفعه که مهره ات نتونه وارد بازی بشه باید یکی از قشنگ ترین خاطره هاتو به من بدی.
و دستش رو بیشتر دراز میکنه:
- بدو دختر جون، وگرنه وقتتون از دست میره.
شهرزاد دست مهسا رو میقاپه و رو به پیرمرد میکنه:
- ‫و اگه خاطره اش رو به تو بده، اون وقت خودش چی میشه؟‬
- هیچی، فقط برای همیشه از اون خاطره دست کشیده. دیگه مال خودش نیست و هرگز دیگه یادش نخواهد اومد.
- نه مهسا، نکن! هیچ نیازی نیست همچین کاری بکنی.
مهسا با سری خمیده دستش رو از دستان شهرزاد رها میکنه:
- قرار نیست همدیگه رو به کشتن بدیم. نمیخوام بازی نکنم . تا ابد اینجا گرفتار بشم. بهتره هرچه سریعتر تمومش کنیم. از اول هم فکر نمیکردم به همین سادگی بتونیم از اینجا خارج بشیم. باید بهاش رو بدیم.
و بعد دست اون رو میگیره. لحظهای باد تندی همه جا رو احاطه میکنه. سر مهسا به سمت بالا کشیده میشه و پیرمرد از نوری طلایی میدرخشه و بعد همه چیز آروم میشه. مهسا با چشمانی خسته و تنی لرزان به سمت مهرهها برمیگرده و با آرامش اونها رو رها میکنه.
- ۴ و ۲... امروز روز بد شانسیته دختر جون! یالا!
و دوباره دستانش رو دراز میکنه.
این بار خودم مانعش میشم:
- بسه! مهسا بسه...
با چشمانی گیج نگاهم میکنه:
- نمیتونم.
و درباره و دوباره تکرار میشه. تا جایی که سری چهارم، مهسا با کمک شهرزاد به سمت تخته حرکت میکنه. حتی توان ایستادن هم نداره و این بار آرومتر از همیشه مهرهها رو رها میکنه.
- جفت ۶ . حیف شد. داشتم کمکم لذت میبردم. همه چی توی ذهنت خیلی رنگیه. یالا مهرهات رو حرکت بده و سریعتر تاس رو بنداز.
مهسا مهرهای که به تازگی روبروش ظاهر شده بود، یعنی خود کوچیکش رو جابه جا می‎کنه و دوباره تاس رو به حرکت در میاره.
- جفت ۴. هشت تا خونه برو جلو.
و اطاعت میکنه.
روی خونهای به رنگ سبز رنگ قرار میگیره و به ناگاه مهره از خونۀ شمارۀ ۹ به خونۀ ۶۷ میرسه.
- اوه اوه! چه پیشرفتی! انگار از خودگذشتگیات دختر جون بالاخره جواب داده. ببین توی این خونه چی منتظرته.
بعد عقربهها شروع به چرخیدن میکنن. عقربۀ کوچیک رو به مهسا و بزرگ رو به تهمورث قرار میگیره.
تهمورث در سکوت به مهسا نگاه میکنه و بعد به آرومی زیر لب میگه:
- یه همبرگر.
و ثانیه ای بعد، مهسا همزمان بر روی کاناپه غش میکنه و در عوض، همبرگری در دستان تهمورث ظاهر میشه. عذرا بعد از سکوت طولانیش فقط فریاد میزنه:
- چی شد ؟
و در عوض، من و شهرزاد متعجب به پیرمرد نگاه میکنیم.
- هیچی، فقط اون پسر جوون میتونست به جای دوستتون یه آرزو بکنه. هرچی میخواست برآورده میشد. و خب، مثل این که شد.
و به همبرگری که نصفش بلعیده شده بود اشاره کرد:
- و اون دختر جوون احتمالا از فشار و شوک درخواست دوستتون به اون حال و روز افتاده.
من مشتاق ادامه میدم:
- چرا؟
- هوممم، چرا؟ چون احتمالا به جز همبرگر چیزهای خیلی بهتری میشد درخواست کرد. پول؟ یه حموم داغ؟ یه عالمه همبرگر؟ برگشتن به خونه که بهش میگید قصر؟ بهتر شدن دنیا؟
و بعد موذیانه به چشمان شهرزاد خیره میشه:
- و یا یه چیز سادهتر: تموم شدن این بازی و برگشتنتون به جایی که میخواید برید.
و در جواب اشکی از چشمان شهرزاد خارج شد و با سر خمیده دستهاش رو به سمت تاس دراز میکند و در جواب "هعی نوبت من بود" تهمورث فقط کلمههایی خشمگین و نه چندان مودبانه نثارش میکنه.
تاس رو میاندازه و با جفت ۵ نوبت تسلیم کردن قشنگترین خاطرهاش میشه. به همون ترتیب مهسا، نوری طلایی، بدنی لرزان و چشمانی هراسان...
و بعد دوباره تاس و این بار جفت ۶ وارد بازی میشه. مهرۀ کوچیک خودش رو به حرکت درمیاره و با نگاهی خشمگین تاس رو محکم روی میز میکوبه. به طور حتم اگه پیرمرد موجودی فانی بود، تا به حال به هزار روش مختلف به تلی از خاکستر تبدیل شده بود.
- ۵ و ۴ …۹ تا خونه برو جلو.
مهرهاش رو حرکت میده و در خونۀ شمارۀ ده اون رو قرار میده. به محض اینکه مهرهاش روی اون قرار گرفت، نوری سفید رنگ از اون خارج شد و بعد مهرهاش غیب شد. در واقع غیب که نه، دریچهای زیر خونهی شمارۀ ۱۰ حرکت کرد و مهره داخل اون افتاد.
‫و زمانی که خواستم به شهرزاد هشدار بدم، او نیز همزمان غیب شد. ‬‬
عذرا باز پرسید:
- چی شد؟
من فقط زیر لب زمزمه کردم:
- غیب شد.
اما پیرمرد جوابم رو تکیمل میکنه:
- معکب. داخلش میافتی... ممکنه هر چیزی برات داشته باشه و اتفاق بیوفته. مثلا شاید مجبور بشه بدترین ترس یکی از دوستهاش رو تجربه کنه؟
و بعد موذیانه به من نگاه میکنه:
- مثلا به جای دوستش توی دریاچهای پر از زالو بیوفته .
در میان سکوت بغرنج فضای اتاق مهسا به هوش میاد. هرچند پس از فهمیدن ماجرا و دوباره یادآوری تهمورث و آرزوی از دست رفته، ترجیح میداد که تا ساعتها بعدش نیز بیهوش باشه.

Angel of Death
2016/05/06, 16:56
راوی: تهمورث
گروه: معبد
افراد: شهرزاد، مهسا، سعید، تهمورث، عذرا، سجاد

خیلی گرسنمه. نمیدونم چرا، ولی خیلی گرسنهام... البته چرا، می‎دونم، بعد از این همه ماجراهایی که گذشته و این همه بالا پایین شدن واقعا گرسنهام شده. حتی همبرگری هم که آرزوش رو کردم، نتونستم بخورم. واقعا همبرگر بدون نوشابه هیچ لذتی نداره. خوب به هر حال باید این انرژی که از بین رفته توی این مدت به دست بیارم. این پیریم که نامرد نمیذاره یکی دوتا مرغی، چیزی احضار کنم، همینجا بپزیم بخوریم... انتقام سختی ازش میگیرم. باید جواب تمام این گرسنگی کشیدنهای ما رو بده... مخصوصا گرسنگی من رو، مطمئنا جوابش رو میده.
- تهمورث؟ تهمورث؟
با صدای خیلی آروم:
- آها، چیه شهرزاد؟
- حواست اینجاست؟
- آره آره ، داشتم فکر میکردم ببینم چه طوری میتونیم از شر این پیری خلاص شیم.
شهرزاد نگاه معناداری کرد و با صدای جدی گفت:
- مطمئنی تهمورث؟
صدام رو صاف کردم و گفتم:
- بله، شک نکن! اصلا مگر میشه توی این موقعیت به موضوع دیگه ای هم فکر کرد؟
با نگاهی که منظورش "آره، به شیکمت" به من نگاه کرد و بعد از اون تمام توجهات ما به سمت صدای خندۀ پیری جلب شد.
با قهقههای بلند بلند گفت:
- آره آره، راست میگه، داشت فکر میکرد چه جوری از شر من خلاص شین، البته نه برای این که از دست من راحت شین، بلکه برای این که بتونه بره همبرگری که آرزوش رو کرده بخوره.
خب به هر حال هرچی نباشه، یک همبرگر آرزو کردم. اضافه کردم:
- آره، ولی بدون نوشابه واقعا حال نمیده. تو فکر نوشابم بودم.
و باز صدای قهقههی پیری. ادامه داد:
- خب، بگو ببینم تو که اینقدر عشق خوردن و آشپزی کردن هستی، میتونی قدرتت رو بهم نشون بدی؟ اصلا چطوره یک غذایی همینجا برای ما بپزی. نظرت چیه؟
کاملا مات و مبهوت به بقیه بچهها نگاه کردم و البته میدیدم که اونها هم مات و مبهوت موندن.
پیرمرد باز زد زیره خنده و اضافه کرد:
- خب آره! درسته من جاودانم، ولی دلیل نمیشه که دوست نداشته باشم چیزهای خوشمزه بخورم. می‎دونی چند وقته غذا نخوردم؟ اون هم یک غذای درست و حسابی. اصلا میدونی چیه؟ اگر بتونی یک غذای خوشمزه و خوب به من تحویل بدی، میذارم یه دفعه دیگه هم آرزو کنی. نظرت چیه؟
چند ثانیهای مکث کردم، واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم. خوشحال بودم، ولی در عین حال قاطی کرده بودم که چطور به این راحتی تونسته بودم یک بار دیگه شانس آرزو کردن رو به دست بیارم. نگاهم رفت به طرف بچهها و تونستم خوشحالی رو توی چشماشون ببینم. با خودم فکر کردم: آره تهمورث، تو می تونی. اون دفعه گند زدم و همبرگر خواستم، ولی این دفعه نه ... باید جبران کنم. باید جبران کنی، تهمورث.
رومو کردم به پیری و گفتم باشه.
سریع رفتم پیش بچهها و ازشون پرسیدم به نظرتون چی بپزم، خودم بین مرغ و ماهی موندم. یهو دیدم همشون سرخ شدن و همون لحظه مهسا برگشت گفت:
- واقعا اینقدر مهمه تهمورث؟! خواهشا فقط یک چیزی بپز!
با خودم فکر کردم چطوره یک غذای چرب و پر نمک بدم بهش، بلکه بیماریی چیزی داشته باشه، قلبش بگیره، همون لحظه از دستش راحت شیم. ولی وقتی یاد آرزویی که داشتم میافتم، سریع این فکر از سرم پرید، آرزویی که دارم خیلی مهمتره. مخصوصا الان در این شرایطی که هستیم. امید بچهها به منه. باید بتونم از شر این پیری خلاصشون کنم. باید خودی نشون بدم.
بالاخره وقتش بود، اون همه تجربه؛ آشپزی و البته آموزشهای ناموفق به شهرزاد، اون همه غذاهایی که هیچکی نمیخورد. مخصوصا اون اوایل، تمام اون غذا سوزوندنها، شور شدنها و کلا گند زدنها. حالا به کارم میان.
سریع عصام رو از روی زمین ورداشتم و شروع کردم به احضار:
- اجی جنی بیاین اشپزی!
حالا نوبت ماهی بود، دستام رو بردم بالا، عصام رو چرخوندم، با تمام قدرت داد زدم:
- اجی ماهی بیا که خورده شی!
ماهی از توی هوا یهو افتاد زمین.
به جنها دستور دادم کارهای ماهی رو انجام بدن. خوشبختانه اونجا یه شومینه بزرگ و دوستداشتنی بود.
در انجام همین کارها بودم که سعید برگشت پرسید:
- ماهی خالی روی آتیش مگر میشه؟!
دیدم راست میگه. پس سریع رفتم سراغ چوب دستیم. آره، حالا وقتش بود. دستم رو بردم بالا تا گوی چسبیده به چوب دستی رو بردارم. گویی که هیچوقت از چوب دستیم جدا نمیکردم. میدونستم بالاخره یک جایی به دردمون میخوره! شاید همه همیشه فکر میکردن منشاء قدرت من از توی این گوی هستش، ولی نه، داخلش فقط پر بود از ادویهجات و موادی که غذاها رو خوشمزه میکنن. میدونستم این همه مراقبت از این گوی و قیافه گرفتن، بالاخره به کارمون میاد (به علاوه که عصام رو هم خوشگلتر میکرد و ابهتم بیشتر میشد.)
وقتی مهسا این صحنه رو دید، اشارهای به بقیه کرد و گفت:
- هه، این همه میگفت به این گوی دست نزنین دست نزنین، واسه هیچی بود... فقط میخواست به مواد غذاییش آسیبی نرسه.
بدون این که حرف مهسا روم تاثیری بذاره، کارم رو ادامه دادم. جنها که وسط ماهی رو باز کردن و آتیش رو روشن کردن، بهشون دستور دادم که برن. دیگه بقیهاش کار خودم بود.

با مهارت هرچه تمامتر، ستون فقرات ماهی رو درآوردم، به چوب کشیدمش، گذاشتمش روی آتیش و همینطور که میچرخوندمش، بهش ادویههاش رو میزدم. بهبه! عجب چیزی شده بود. دلم میخواست خودم همین الان بخورمش. ولی حیف که نمیتونستم و آرزویی بزرگتر داشتم، آرزویی خیلی بزرگتر که وابسته به پخت خوب این ماهی بود.
چند بار همین کار رو تکرار کردم تا ماهی پخته پخته شد، کمی از مزهاش رو چشیدم، وای چی شده بود...
ماهی رو گذاشتم توی دیس دکوری که روی دیوار میخ کرده بودن و با ادویههای مونده تزیئن کردم. چقدر سخت بود که خودم نخورمش، ولی باز یاد آرزوم افتادم.
ماهی رو برداشتم و رفتم طرف پیری، فقط امیدوارم بودم که خوشش بیاد و بتونم به ارزوم برسم، البته من هم تمام تجاربم رو توی آشپزی استفاده کردم. خوشحال بودم که این تجارب که اغلب هم برای دیگران تلخ بودن (!) بالاخره یک جایی به دردم میخوردن.
وقتی رسیدم کنار پیری، غذا رو دادم بهش. با چشمهای دراومدهاش یک نگاهی به ماهی کرد و گفت:
- خوشگله، امیدوارم مزهاش هم خوب باشه.
دستش رو برد طرف ماهی و یک تیکهاش رو کند، گذاشت توی دهنش و به آرومی شروع کرد به جویدنش، انگار میخواست از نهایت بوی گندش- متاسفانه دیگه دست من نیست ماهی از کجا احضار میشه و مثل این که ماهیش برای لجنزار بوده- و مزۀ خوب ماهی نهایت استفاده رو ببره. چندتا تیکه دیگه خورد تا این که با حرص و ولع تمام کل ماهی رو برداشت و همهاش رو یک جا خورد.
من فقط امیدوار بودم که در نهایت از ماهی خوشش بیاد و من بتونم به آرزوم برسم. بعد از این که مدتی گذشت، نگاهی به من کرد و بادگلویی زد و گفت:
- آخیش، خیلی وقت بود همچین غذایی نخوره بودم. خوب پختیش. البته باید اعتراف کنم که فکر نمیکردم بتونی این قدر خوب آشپزی کنی. ولی این نشون میده که در گذشته خیلی غذا خراب کردی.
به نشانۀ تایید سرم رو تکون دادم، البته بچهها هم مثل این که موافق بودن، مخصوصا عذرا که سرش رو محکم به نشانۀ تایید بالا پایین میکرد.
- خب، وقتشه، چون به خواستهام عمل کردی، من هم به قولم عمل میکنم. آرزوت چیه؟
وای! باورم نمیشه! بالاخره اون لحظه فرا رسیده بود، بالاخره میتونستم آرزو کنم. میتونستم آرزو کنم قصر برگرده، میتونستم آرزو کنم همه چیز مثل اول بشه، حتی میتونستم آرزو کنم تمام دشمنامون نابود بشن و ما هم راحت بشیم...
ولی میدونستم آرزویی که من در حال حاضر دارم بزرگتره و دست نیافتنیتر در این شرایط، در ضمن تمام آرزوهای بالا رو میشه در نهایت بعد از کمی جنگ و کشتار به دست آورد. پس نگاهی به بچهها کردم و بعد روم رو برگردوندم طرف پیری و با صدای بلند گفتم:
- نوشابه!

بالاخره به نوشابه و همبرگرم رسیدم!

Red Viper
2016/05/06, 16:57
راوی: سعید
گروه: معبد
افراد: شهرزاد، مهسا، سعید، تهمورث، عذرا، سجاد

در افکار خودم غرقم. هنوز ذهنم درگیر تصاوری بود که دیده بودم…
بیچاره مهسا احتمالا از من هم بیشتر آسیب دیده بود؛ بهترین خاطرات زندگیشرو از دست داده بود.
تنها قیافهی درهمش نشاندهندهی عذاب درونش بود.
و ناگهان...
بومب!
کلمهی نوشابه مرا از افکارم بیرون کشید. و خیلی هم بد بیرون کشید؛ طوری که تا دقایقی بعد، برعکس تمام لحظات زندگیم توان حس کردن سرمای یخ و یا ایجادش را از شدت عصابیت نداشتم.
چشمانم گرده شد و فریاد زدم:
- نوشابه؟ من میکشمت! تو دیگه حق نداری بازی کنی!
تمام این جملات را وقتی که داشتم به سمت تهمورث هجوم میبردم گفتم. هیچکس جلودارم نبود، حتی برق چشمان شهرزاد! هرچند قبل از او بدنم خود به خود فلج شد و بعد فریادهایی درهم در ذهنم شکل گرفت. روی زمین افتادم و سرم را که رو به انفجار بود در دستانم گرفتم. عملا داشتم دیگر میمردم.
شهرزاد فریاد زد:
- ولش کن!
پیرمرد دستانش را پاین آورد. صدا قطع شده بود، ولی همهچیز محو بود و سرم در دوران بود. عذرا آرام پرسید:
- سعید، خوبی؟
من پاسخی نداشتم جز آخی عمیق و نگاهی خشمگین به پیرمرد. مهسا نیز به دنبال من همین کار را کرد.
پیرمرد دوباره روی صندلیش نشست و گفت:
- عجیبه! الان باید از من تشکر کنید. من مانع شدم که این رفیقتون بزنه یکی از اعضای گروهتون رو بکشه، ولی باز هم حسابی قدرنشناسید...
حرفهایش بیشتر عصبانیم میکرد، تا جایی که با دندانهای فشرده آرام گفتم:
- میکشمت! قسم میخورم!
عذرا آرام گفت:
- سعید، آروم. کار خطرناکی نکن.
و در جواب جوّ ناآرام حاظر، تهمورث به حرف آمد:
- بچهها گشنهتون نیست؟ چیزی میخورید؟
وای! این دیگه آخرش بود! از حد خارج بود. برای اولین بار دلم میخواست خودم رو منجمد کنم و تا ابد توی یخ و سرما و آرامش دور از عصبانیت و خشم زندگی کنم. چشمانم را بستم و نفسهای عمیقی کشیدم.
مگه امکان داشت؟ وای خدای من! چجوری تنها شانس برای برگشتمون رو از دست داده بودیم؟ واقعا که جز غذا هیچ کلمهی دیگهای براش تعریف نشده بود.
- خب، حوصلمون سر رفت. یه استراحت کنیم، برگردیم سراغ بازی. اصلا بگید ببینم، شما این اطراف چی کار میکردید؟
تهمورث اومد با دهن پر جواب بده که سریع مانع شدم و زیر لب گفتم:
- هی رفیق! تا اینجا کلی زحمت کشیدی، همبرگر و نوشابه گرفتی. بذار من به این رسیدگی کنم.
و در جواب پیرمرد که داشت با گلولهای درهم پیچیده از زالوهای سیاه بازی میکرد و هر از چند گاهی آن را کمی به سمت شهرزاد تاب میداد تا رنگش بپرد، گفتم:
- من نمیدونم. ما که خسته نشدیم، مگه نه بچهها؟
و بعد چشمکی نثارشان میکنم.
- فکر کنم زیادی تا اینجا بهت فشار اومده، پیرمرد! هرچی باشه نمیتونی با این سنت پا به پای ما پیش بری.
و در ذهنم ۱۲ بازی گذشته را مرور کردم (در دلم آهی کشیدم... تا همینجاش هم له شدیم.)
عذرا با صدایی مملو از ترس گفت:
- سعید؟
- میدونم دارم چی میگم. حرف دل همهتونه. این بازیها برای ما جوونهای امروزی واقعا حوصله سر بره. حتی بطری بازی از این جذابتره.
و بعد به شهرزاد که هنوز هم چندتایی زالو از لای موهایش هر از چند گاهی به زمین میافتد اشاره میکنم:
- یه لگن پر زالو؟ چیزی نیست که! تازه برای تصفیه خون عالیه. دورهای بعدش رو هم که خودش برده.
به مهسا اشاره میکنم:
- چندتا خاطره؟ و لباس مردونه و بازی با میمونها؟ بیخیال! اینها کار روزمرهی مهساست.
و بعد به خودم و عذرا اشاره میکنم محکم روی قفسهی سینهام میکوبم:
- بیخیال عمو نوروز! من کل زندگیم رو توی زندان بودم. کلا مگه چندتا خاطره داشتم؟ برام مهم نبود اصلا.
دربارهی بلاهای عذرای بیچاره و باختهایش صحبت نمیکنم. همین که میدانستم لحظهای بیناییش را فقط برای اذیت کردنش به او برگردانده، بس بود. اما اینکه فقط یک بار بتوانی ببینی و به جای منظرههای زیبا، هیولا و زامبی جلویت بگذارند... احتمالا از هر کابوسی بدتر بود. هرچند عذرا مانند همیشه آرام و گوشهگیر بود، اما گویا سرمای من و صدای بچهها آرامش کرده بود.
و بعد به تهمورث اشاره میکنم:
- این هم که... هیچی! بهش اشاره نکنیم بهتره!
در آخر دوباره رو به پیرمرد میکنم که طبق درخواست تنیبه شهرزاد، هنوز لباس بالهی صورتی بر تن داشت و طی آخرین تنیبه، مهسا آرایشش کرده بود! هرچند نمیفهمیدم، اما درخواست شکنجه کردنش خیلی بهتر از آرایش کردنش بود.
و در ذهنم ساعتهای تلف شده برای ۱۲ دور بازی مسخره را مرور کردم. وقتش بود که تمامش کنیم.
- اینها همه بچه بازیه. تهش هی ما میبازیم. تو میبازی. و آخرش که چی؟ فقط حوصله سر بره. یه بازی لوس به تمام معنا! همین.
پیرمرد با حرفم کمی به فکر فرو رفت و گفت:
- آهان! یعنی میگی تنبیههام رو سختتر کنم؟
- وای خدای من! تو از اون هم که فکرش رو میکردم خنگتری!
- هی! مواظب باش داری با کی حرف میزنی.
تهمورث آروغی زد:
- بچهها خلال دندون دارین؟
سریع نگاهی به شهرزاد انداختم و با لبخندی زوری گفتم:
- یکی بهش رسیدگی کنه تا چیزی رو خراب نکرده.
دوباره رو به پیرمرد برگشتم:
- پس حاضر نیستی نظرات من رو گوش کنی؟ بذار ببینم... این یعنی میترسی من یه چیزی بگم که تو نتونی انجامش بدی.
پیرمرد اخم کرد و خیلی آرام با دندانهایی فشرده گفت:
- نخیر! نمیترسم!
لبخند شیطنتآمیزی زدم:
- پس این بار بازی رو به شیوۀ من انجام میدیم. به شیوۀ جوونهای امروزی تا جالبتر بشه. تو که به هر حال ما رو تنبیه میکنی. دیگه چه مشکلی داری؟
پیرمرد چند لحظه فکر کرد و بعد گفت:
- باشه.
- خب، جناب عمو نوروز...
- عمو چی؟
- هیچی... بیا با هم کورس بذاریم. تو الان باید یه خاطرۀ پرهیجان برامون بگی. هرکدوم زودتر به وجد اومدیم، تاس میاندازیم.
پیرمرد اعتراض کرد:
- این قبول نیست! شما میتونید هیچ عکسالعملی نشون ندین!
- یعنی اینقدر خاطراتت بیبخارن؟
با این حرف پیرمرد قرمز شد، با جدیت صندلیش رو نزدیک کشید و شروع به تعریف خاطره کرد. بیاعتمادی توی لحنش موج میزد. تظاهر کردم به تکتک کلماتش گوش میکنم، اجازه دادم حسابی محو خاطراتش بشه. آرام رو به عذرا نگاه کردم. کاملا مجذوب خاطرۀ پیرمرد شده بود و گوش میداد. بعد به سمت روحی که احظار کرده بود، اما کسی نمیدید و من فقط سرماش رو احساس کرده بودم برگشت و بعد توجهش به من جلب شد. آرام گفتم:
- رو به راهی؟
چهرهاش نگران شد و آرومتر گفت:«
- خوبم...
به مهسا نگاه کردم و از او نیز متقابلا همین سوال رو پرسیدم. او نیز با شک و تردید گفت که خوب است.
این خوب بود. یعنی تیممون توی این مدت تونسته بود قدرتشون رو به حد خودشون برسونن. برای شهرزاد هم نقشه داشتم، اما فعلا نه. فعلا باید ما سه نفر به نحوی این پیرمرد رو کلهپا میکردیم، گولش میزدیم یا چه میدونم...
- آره! خلاصه میگفتم... اون جوون خنگ فکر کرد با چاقو میتونه من رو بکشه. وای! یه لحظه چشمهام رو باز کردم و دیدم چاقو تا دسته توی شکممه و بعدش... مُردم! البته قبلش برق امید رو توی چشمهای جوانک دیدم. توی دلم بهش خندیدم. چطور یادش رفته بود که من جاودانه هستم؟ وقتی زخمم التیام پیدا کرد و برگشتم تا...
با این حرف، ناگهان امیدی در من زنده شد. طوری که نشانگر احساساتم نباشه، گفتم:
- تو که جاودان بودی، چطور مُردی؟
- میدونی وقتی برگشتم، داشت چیکار میکرد؟ عین دختربچهها یه گوشه نشسته بود و داشت گریه میکرد. من نمیمیرم. فقط برای چند دقیقه... وایسا ببینم... چون سوال پرسیدی، پس یعنی تحت تأثیر قرار گرفتی، مگه نه؟
و دستش رو به سمت تاس دراز کرد.
- آی آی آی! داری قانون رو دور میزنی. من تا حالا صد نفر رو دیدم که چاقو تا دسته توی شکمشون فرو رفته و این صحنه اصلا برام تازگی نداشت.
پیرمرد اخمهایش را درهم کرد، چند ثانیه فکر کرد و تعریف خاطره رو از سر گرفت. رو به عذرا گفت:
- عذرا، آماده باش!
و ناگهان یه خنجر یخی که صاف از کف دستم بیرون میاومد رو به سمت قلب پیرمرد پرتاب کردم.
وای! نه! خدای من! اصلا امکان نداشت!
پیرمرد خنجر رو منحرف کرد که محکم به قفسۀ کتابها کوبیده شد. فرصت شوکه شدن نبود. نگاهم به خرده کیکها افتاد. فریاد زدم:
- مهسا! کیکها!
و برای یک بار هم که شده، شانس به ما رو کرد و مهسا منظورم رو فهمید و خرده کیکها رو با باد به چشم پیرمرد پاشید. پیرمرد موقتا کور شد و در حالی که چشمهاش رو میمالید داد زد:
- عوضی! میدونستم قراره کلک بزنی...
بلافاصله دو خنجر دیگه پرتاب کردم که پیرمرد یکی رو غریزی در هوا به پودر یخ تبدیل کرد، اما دیگری محکم درون قلبش فرو رفت. شهرزاد فریاد زد:
- دیواااانه! چیکار کردی؟ حالا اینجا گیر افتادیم!
- آروم باش شهرزاد! برو توی کتابخونه بگرد، ببین این جعبه کتاب راهنما نداره؟ یه راهی پیدا کن! برو! از اون قفسه کتار کتابهای تاریخی شروع کن.
شهرزاد ماتش برده بود. وقت نداشتیم. پس فریاد زدم:
- زود باش شهرزاد!
به سمت عذرا برگشتم و گفتم:
- میتونی با کمک رفیقهات کاری کنی که روحش دیرتر برگرده؟
عذرا کاملا شوکه شده بود، اما با تردید سرش رو تکون داد و گفت:
- سعیم رو میکنم!
به سمت مهسا برگشتم:
- - کارت عالی بود! برو کمک شهرزاد!
خودم هم آمادهباش بالای سر پیرمرد ایستادم. ناگهان تهمورث با شوق گفت:
- سعید، من چیکار کنم؟
- همبر تموم؟
- آره، تموم.
- چیزه... اممم... اممم... میشه همونجا بشینی؟
- نه، تعارف نکن، سعید! فقط بگو چی میخوای؟
- نه، نه! اصلا تعارف نیست. ما به یه نیروی تازه نفس نیاز داریم. کی بهتر از تو؟
- حله، داااش! همینجا میشینم!

mixed-nut
2016/05/06, 16:59
http://s7.picofile.com/file/8250236550/photo_2016_05_06_15_52_33.jpg

راوی: عذرا
گروه: معبد
افراد: شهرزاد، مهسا، سعید، تهمورث، عذرا، سجاد


بلاهای زیادی سرمون اومده.
من دوتا خاطره از دست دادم تا وارد بازی شدم. درسته که به یاد نمی‌آوردمشون، ولی حجم بزرگی از غم و غصه توی دلم انباشته شده بود. خسته بودم، قدرتم تحلیل رفته بود و احساس می‌کردم خلاء بزرگی توی زندگیم هست. یه حفرۀ سیاه زشت توی خاطراتی که نبود. دوبار شانس ورود به بازی رو از دست داده بودم و در حد جنون کفری شده بودم.
ولی دوبار دیگه‌ای که نوبتم شد و تاس انداختم، هر دو وحشتناک‌تر بودن. توی تاس اول که سر از یه باتلاق درآوردم. داشتم فرو می‌رفتم و دست و پا می‌زدم که متوجه ساقه‌هایی بالای سرم شدم و خودم رو با بدبختی بیرون کشیدم. اما گیر مگس‌های گوشتخوار افتادم. وقتی برگشتم گوشت تنم از ده‌ها جا به اندازۀ عدس کنده شده بود و خون‌آلود شده بودم. دفعۀ دوم وضع بهتری پیش نیومد و باید راهم رو از وسط یه بوته خار باز می‌کردم.
نفرت وجودم رو گرفته بود.
مضطرب کنار جسد پیرمرد دو زانو نشستم. روحش رو معطل کنم؟ ترجیح می‌دادم تکه‌تکه‌اش کنم. به نظر لذت‌بخش می‌رسید. تا حالا از این هنرنمایی‌ها نکرده بودم. درواقع تا حالا اصلا فکر نمی‌کردم روحی جاودانه باشه. وقت سنجیدن توانایی‌ها و واقعیت‌هایی که معکوس شده بودن نبود. دستم رو دراز کردم و روی پیشونی پیرمرد گذاشتم. تالار، با تمام وسعت بی‌انتهاش در برابرم گسترده شد. نقطه‌ها بلافاصله شروع به سوسو زدن کردن، اما پیدا کردن روح پیرمرد اصلا نیازی به تلاش نداشت.
پشت سرم سیاهی بیشتر از هر جای دیگه‌ای عقب‌نشینی کرده بود. برگشتم و روح پیرمرد رو دیدم. جا خوردم. روح سفید پیرمرد در هاله‌ای از رنگ طلایی محصور شده بود.
پیرمرد با نیشخند و چشم‌هایی که ازشون مرگ می‌بارید بهم زل زده بود. یه قدم در حالت شناور عقب رفتم. نگاهی به تمام نقطه‌های دور و برم انداختم و من هم نیشخند زدم.
من هم ارتش خودم رو داشتم. ارتشی از سرماهای وفادار که فکر می‌کردن بابت احضارشون و هم‌صحبتی با اون‌ها، در حقشون لطف می‌کنم و هر لحظه آمادۀ جبران لطفم بودن.
دست‌هام رو توی جیب شلوارم فرو کردم. لباس‌های فاخری که توی دنیای پیرمرد تنم بود غیب شده بودن.
و احضار کردم.
تمام ارواحی که تا حالا احضار کرده بودم و می‌شناختم. همه نزدیک شدن و ایستادن. انرژی داشت تحلیل می‌رفت. گفتم:
- معطلش کنین. همین‌جا میخکوبش کنین.
چندثانیه هیچ حرکتی نشد. ارواح علیه ارواح؟ به نظر خودشون مسخره بود. از در صلح وارد شدم:
- خواهش میکنم :(
دنیز معطل نکرد. به سمت هالۀ طلایی لغزید و بازوی روح پیرمرد رو گرفت و نگاه معنی‌داری به بقیه انداخت. طولی نکشید که پیرمرد در ازدحام ارواحی که روی سرش آوار شده بودن، غیرقابل مشاهده شده بود.
خودم رو از تالار بیرون کشیدم. غوغایی بود. صدای شهرزاد رو می‌شنیدم که غر می‌زد و کتاب‌ها رو روی زمین پرت می‌کرد. سعید بالای سر جسد ایستاده بود و انگار در آن واحد با همه بحث می‌کرد. تهمورث هم... فکر کنم دوتا خروس جنگی احضار کرده بود، چون داشت پرپر شدنشون رو گزارش می‌داد.
صدای مهسا از سمت محوطه سقوط کتاب‌ها به گوشم رسید:
- شهرزاد تو مهمونی، یه کم با کتاب‌های میزبان عزیزمون درست رفتار کن!
و خندید.
به شخصه می‌خواستم برم و جعبه بازی رو خورد کنم تا کاملا حق مهمان رو به جا آورده باشم. می‌خواستم یه سر به تالار بزنم که سعید با یه بشکن گفت:
- یه فکری به سرم زد!
خم شد و گفت:
- میتونی روحم رو ببری توی جسد این پیری؟
ابروهام رو بالا بردم:
- هاه! چــــــــــی؟
مهسا که توجهش جلب شده بود به سمتمون اومد:
- میتونی؟
شهرزاد اعلام کرد:
- کتاب رو پیدا کردم.
تهمورث داد زد:
- چرا راه دور بریم؟ الان این خروسه می‌میره. روحش رو بچپون توی جسد پیری. بیدار شه قوقولی قوقو کنه!
سعید تشر زد:
- نخیر! خروسا که نمی‌تونن ما رو برگردونن. خودم باید برم. امتحان کن عذرا.
- روی خروسه؟
(صحبتی نشد پس احتمالا جوابم نگاه عاقل اندر سفیه بوده :دی)
"باشه"ای گفتم و تمرکز کردم. یه دستم رو روی پیشونی سعید گذاشتم و دست دیگه روی پیشونی پیرمرد. باید روح سعید رو از توی تالار عبور می‌دادم.
صحنه‌های اکشن زیبایی توی تالار در جریان بود. پیرمرد تقلا می‌کرد خودش رو آزاد کنه. روحش داشت کمرنگ می‌شد و این یعنی در حال برگشتن بود یا چی. نمیدونم. اولین بار بود اینطوری می‌شد خب :(
با دیدن من و سعید همه چیز رو فهمید. همینطور که به سرماهای عزیزم مشت و لگد نثار می‌کرد، شروع به فحش دادن کرد. لقب عوضی‌ترین سرما رو بهش دادم و روی روح سعید تمرکز کردم. هنوز از جسم خودش جدا نشده بود.
فکر کردم شاید لازمه وردی چیزی بخونم، اما همین که اراده کردم، روح سعید کنارم متراکم‌تر شد. مکث نکردم و ناخودآگاه پرتش کردم به سمت دیگه‌ای که توی دنیای پیرمرد، جسدش قرار داشت.
این اتفاق در کسری از ثانیه افتاد، دمای پیشونی جسم سعید پایین اومد و اگه دستم رو پس نکشیده بودم، احتمالا دستم هم به همراه بدنش یخ می‌زد. عقب پریدم و نفس بقیه حبس شد. داد زدم:
- من چیکار کردم؟
شهرزاد با ترس گفت:
- بدنش رو لایه‎ی عجیبی از یخ پوشونده.
دست‌هام شروع به لرزیدن کرد. فوری وارد تالار شدم. روح پیرمرد دست از تقلا برداشته بود و با بهت به نقطه‌ای خیره شده بود. بعد خندید. بلندتر و بلندتر. اونقدر که به سرفه افتاد.
کمی که خنده‌هاش تموم شد، با زهرخندی گفت:
- به زودی نتیجۀ شیطنتت رو خواهی دید دخترجون. به محض این که جسمم آزاد بشه، برمیگردم و تنبیه شیرینی براتون رقم می‌زنم. تنبیهی که بشه هیجان‌انگیزترین خاطرۀ من که هیچ خاطرۀ دیگه‌ای به گرد پاش نرسه!
جستجوی کوچیکی کردم و متوجه شدم که روح سعید توی تالار نیست. پس نمرده بود. ولی توی کدوم جسم بود؟
برگشتم و دستم رو بالا گرفتم و اولین بلوف عمرم رو زدم:
- نگران نباشین. همه چیز تحت کنترله!((228))
همه نفسی از آسودگی کشیدن و من اشتیاق عجیبی داشتم که سراغ جوویدن ناخونام برم. نااااااااااگهان، پیرمرد مثل مُردهای که از گور بلند بشه، نفس عمیقی کشید و نشست. با وحشت دستم رو پس کشیدم و همه عقب پریدن. پیرمرد با صدای ضعیفی گفت:
- جواب داد!
خدای من، این سعید بود. شهرزاد داد زد:
- سعید! ما رو نصف جون کردی.
تهمورث متفکرانه گفت:
- اشکال نداره، الان از خونریزی می‌میره راحت میشیم!
سعید دوباره زمین افتاد و با خس خس گفت:
- زخمم خوب نمیشه... لعنتی!
مهسا وحشت‌زده گفت:
- پس چرا زخم خنجر خوب نمیشه؟ مگه نگفت جاودانه است؟
و شروع به ورق زدن کتاب کرد.
- داری چیکار می‌کنی؟
- یه جای کار می‌لنگه. الان جادوی جعبه باید زخم رو خوب می‌کرد...
یه قرن گذشت تا این که مهسا دست از ورق زدن برداشت و با لحن ناراحتی گفت:
- جادو با روح پیوند می‌خوره، نه جسم.
سعید پیر داشت سرفه می‌کرد و خون بالا می‌آورد.
داد زدم:
- بچه‌ها یه کاری کنین. اگه از دست بره دیگه کاری از من ساخته نیست. نمی‌تونم روح مُرده‌ها رو برگردونم.
تهمورث نزدیک‌تر میاد:
- پس باید پیوند جادو با روح پیری رو بشکنیم و با روح سعید پیوندش بزنیم.
- حالا طرز تهیه پیوند روحی رو نوشته؟
- آره. مواد لازم: دو قطره خون.
تهمورث چند قدم دور شد و آروم گفت:
- همه‌چیز داره محو میشه. ظاهرا داریم برمیگردیم به همون غار و لباس‌های تکه پارۀ خودمون. مواظب کتاب باشین!
شهرزاد جیغ میزنه:
- زود باشین دیگه. الان میمیره هااااا.((127))
سعید پیر سرفه دیگه‌ای می‌کنه و ضعیف‌تر اظهار نظر می‌کنه:
- چه عجب، یکی به این موضوع اشاره کرد.((66))
- دو قطره خون سعید؟ ولی جسمش یخ زده که. یخ رو بشکونیم؟ یه خنجر بدین به من!
همه داد زدن:
- نهههههه!((81))
- خب یه کاری بکنین تا یه کاری نکردمممم.
تهمورث گفت:
- من نمی‌فهمم. یعنی اینایی که از دماغ سعید ریخته زمین، سس قرمزه؟
مهسا به سمت جایی میدوئه که سعید افتاده و خون دماغ شده بود. صدای باد میپیچه، داد میزنه:
- انگشتر!
خم میشم و انگشتر رو از دست پیرمرد درمیارم و به سمت صدای مهسا پرتش می‌کنم.
- گرفتمش. الان خون رو جایگزین میکنم... اه اه اه. چه خون کثیفی داشته پیرمرده، سیاه سیاه شده. خب... جایگزین کردم.
دوباره کنار سعید پیر برمی‌گردیم. چندتا سرفه میکنه و بعد:
- داریم حرکت می‌کنیم از این قبرستون به قبرستون آشنای خودمون. مسافرا جا نمونن!
همه نفس آسوده ای می‌کشیم و من حتی چشمامو توی حدقه می‌چرخونم:
- همش همین؟((82))
سعید پیر بلند میشه، لباسش رو می‌تکونه:
- الان یه تابوت احضار می‌کنم. یه تابوت یخی مجلل با یخ‌تراشی‌های حرفه‌ای!
شهرزاد می‌پرسه:
- که چی بشه؟
- جسمم.
- یکی داری خب.
- مال خودم رو میخوام خب.
- همین خوبه! لباس باله ی صورتی و آرایش هم داره! دیگه چی می‌خوای؟!
سرم رو پایین می‌اندازم:
- دیگه قدرتی برام نمونده که یه جابجایی دیگه انجام بدم.
تهمورث با ذوق بهم میگه:
- یه ساندویچ و نوشابه بزن.
- به خدا من اینو میکشم!((89))
شهرزاد تند تند میگه:
- کافیه دیگه. بیاین برگردیم.
و کتاب رو پرت می‌کنه به پشت سرش.
دست همدیگه رو می‌گیریم و مهسا اعلام می‌کنه که تابوت رو نگه داشته. سراغ جام‌ها رو می‌گیریم و تهمورث میگه که برشون داشته.
و سعید ما رو برمیگردونه.
***
این دفعه پرتالی در کار نبود. بیشتر مثل تلپورت بود، یا یه چنین چیزی. در ابتدا فقط احساس می‌کردم که سوار ترن هوایی شدم. باد به صورتم می‌خورد و با توجه به شتابی که داشتیم، محکم دست مهسا رو چسبیده بودم. شتاب بیشتر و بیشتر شد. دهنم رو باز کردم تا جیغ بزنم، ولی بیفایده بود. هیچ صدایی از دهنم درنیومد. و همون لحظه بود که فهمیدم هیچ دهنی ندارم. در واقع هیچ کله‌ای نداشتم. نمی‌تونستم سرم رو روی تنم حس کنم.
کم‌کم ارتباطم با اعضای بدنم رو از دست دادم. دست‌ها، پاها و تنه. و نهایتاً، من هیچی نبودم. فقط یه آگاهی، یه هوشیاری مسخره. تصوری از اطرافم نبود، ای کاش می‌دیدم... نه! دیگه تا عمر دارم نمی‌خوام چیزی ببینم! دیگه شتابی هم احساس نمی‌کردم.
همون موقع بود که به زور به تالار کشیده شدم. خبری از نقاط نورانی نبود. همه سرماها جلو اومده بودن. انگار که به تماشای دورگردی در حال انجام شعبده‌بازی اومده باشن، دورم حلقه زده بودن. می‌دیدمشون، اما بیشترشون رو نمی‌شناختم. به من زل زده بودن، با قیافه‌های غمگین. دست‌های همدیگه رو گرفته بودن.
یه قدم عقب رفتم. خوردم به سرمای پشت سرم. برگشتم.
و مُردم.
خواهرم... سرمای خواهرم... درست روبروی من ایستاده بود. با وحشت دستم رو روی دهنم گذاشتم.
خواهرم دستش رو دراز کرد، روی شونه‌ام گذاشت:
- ناامیدمون کردی... تو به دنیای ما تجاوز کردی... قانون شکستی... دیگه کافیه. دست از مبارزه بردار.
با وحشت دستش رو پس زدم. حرف‌ها و کلمات، توی مغزم نمی‌رفت. خواهرم مُرده بود و من نتونسته بودم کاری بکنم. من نتونسته بودم به موقع، درمان رو بهش برسونم. هق‌هق خفه‌ای کردم و دست کشیدم روی صورتش. حالا که واضح می‌دیدمش، واضح‌تر از تصورات نصفه نیمۀ قبلی، خواهرم چقدر خوشگل بود...
- درسته. مبارزه دیگه کافیه...
از تالار بیرون اومدم. درواقع نمی‌دونم وارد کجا شدم، فقط خواستم که از اونجا بیرون بیام. دستم رو که توی دست مهسا بود حس کردم، اما هنوز اعضایی از بدنم نبودن. داشتیم می‌رسیدیم. کم‌کم بدنم شکل گرفت و وقتی کامل شد...
دوباره سقوط کردیم. این دفعه ارتفاعمون از زمین به سه یا چهار متر می‌رسید. همگی جیغ زدیم و همزمان با فرود ما، داد چند نفر دیگه هم دراومد. صدای ناشناسی داد زد:
- زامبی‌هاااااااااا!
زامبی‌ها؟ نفرت توی وجودم جوشید.
از روی غریزه خنجرم رو کشیدم و توی قوس بزرگی تابش دادم. صدای ناشناس دومی از روبروم جیغ زد:
- آآآآآآخ!
فریاد زدم:
- بچه‌ها! فرار کنین!
صدای ناشناس سومی گفت:
- هی! اون‌ها حرف می‌زنن. زامبی نیستن؟
جیغ و داد همه متوقف شد. تهمورث با شادمانی گفت:
- ای بابا! این که امیرکسرای خودمونه.
صدای دوم از نزدیکم غرولند کرد:
- امیرکسرای زخمی! شماها چرا این شکلی شدین؟ گِل و خون و لجن داره از سر و صورتتون میباره. این باربی کیه؟ مگه معبد نبودین؟
خندید و ادامه داد:
- عین زامبی‌ها شدین!
شهرزاد با خستگی کنارم روی زمین ولو شد:
- داستانش طولانیه. چندتا مأموریت با موفقیت برگشته؟
- شما سومی هستین!
سعید نزدیک‌تر اومد، کیسۀ جام‌ها رو کنار پای بقیه روی زمین انداخت:
- بیا. این هم جام‌ها.
- جام‌ها؟ قرار بود یه دونه جام باشه!
مهسا با شیطنت گفت:
- همه‌اش 14تاست! جام‌ها همه یک‌شکل هستن، فقط سایزشون فرق داره. ممکنه برای پیدا کردن جام اصلی یه کوچولو توی زحمت بیفتی!
امیرکسرا نالید:
- چـــــــــی؟!
شهرزاد ایستاد:
- ما ماموریت رو درست و کامل انجام دادیم. الان هم بهتره تا بچه‌های دیگۀ کمپ قصد جونمون رو نکردن، به سر و وضعمون رسیدگی کنیم...
صدای ناشناس اولی خندۀ ریزی کرد و آروم گفت:
- چه زخم ناجوری شده، امیرکسرا!
سرم رو پایین انداختم تا بی سروصدا جیم بزنم.
- یکی طلبت، عذرا!

azam
2016/05/06, 19:51
راوی: اعشم
زمان: ساعت سه صبح روز چهارم
گروه: فاطمه + باتلاق

با تکان های مهدیه از خواب بیدار می شوم. با دیدن چشم های جدی و نگران مهدیه خواب از سرم میپرد و با عجله نیم خیز میشوم و میپرسم: « دوباره? » سری تکان می دهد و به سمت کوله اش می رود و آن را برمیدارد.
فاطمه مشغول محکم کردن بندهای کفشش است و سجاد هنوز خواب آلود سر جایش نشسته و مشغول مالیدن چشم هایش است. درحالی که با عجله مشغول جمع کردن پتویی که روی آن خوابیده بودم هستم با تشر به سجاد میگویم: « زود باش!دوباره که دلت نمیخواد گیر اون گل ها بیوفتی?»
با یادآوری ماجرای دیروز صبح، سجاد با عجله از جا می پرد و مشغول جمع کردن وسایلش می شود. درحالی که مشغول بستن زیپ های کوله و درست کردن وسایلشان هستم فاطمه به سمت مهدیه میرود و می پرسد: « از کی دوباره شروع شد?» مهدیه نگاهی به ساعتش می اندازد و به درخت های چپ مان که مه سبز رنگی تمام شاخه ها و درخت های آن را پوشانده است اشاره میکند و میگوید: « دقیقا سر ساعت سه صبح از اون طرف صدای رعد و برق اومد. تا چند دقیقه احتمالا مه به اینجا میرسه. »
به ساعتم نگاهی انداختم، سه و هفده دقیقه ی صبح. با نگاهی به مه سبزی که با سرعت درحال خزیدن به طرف ما بود به سرعت به دنبال فاطمه دویدم.
به مدت 5 دقیقه کورمال کورمال سعی میکردیم که با تمام سرعتی که توانیم مه را پشت سرمان جا بگذاریم. تا اینکه به درخت هایی تنومند و مناسب بالا رفتن رسیدیم و از آن ها بالا رفتیم. چند دقیقه ای صبر کردیم تا اینکه دقیقا سر ساعت سه و نیم بعد از شنیدن صدای یک رعد و برق به یکباره مه محو شد.
به آرامی از درخت پایین آمدیم پ بدون هیچ حرفی روی زمین نشستیم. این مه دقیقا هر دو ساعت و نیم یکبار با یک رعد و برق به وجود می آمد و با آمدنش بعضی از زمین ها را به باتلاق هایی خطرناک تبدیل می کرد. باتلاق هایی که بعد از گذشت نیم ساعت و با ناپدید شدن مه با یک رعد و برق دیگر هیچ اثری از آن ها باقی نمی ماند. مهی که با هربار پدید آمدنش مارا به یاد آن دو همگروهی از دست رفته یمان می انداخت. همگروهی هایی که با مردنشان همه ی مان را به حالتی از پوچی و افسردگی رسانده بود، و عذاب وجدان. عذاب وجدان از اینکه موفق نشده بودیم آن ها را نجات دهیم.
کوله ام را باز میکنم و آن را روی زمین می گذارم و می گویم: « ادامه ی نگهبانی با من. شماها بخوابین.» و به مهدیه نگاهی می اندازم که چشم هایش پر از اشک است. شانه اش را فشاری می دهم و تبدیل به یک جغد می شوم. پرواز میکنم و روی شاخه ی بلندی می نشینم و اعضای گروه باقی مانده ام را تماشا میکنم که کم کم به خواب می روند.
به سقف پر از شاخ و برگ بالای سرم نگاهی می اندازم. از خودم میپرسم که آخر این ماجرا چی میتونه باشه? و با به یاد آوردن دوستانی که در عرض یک هفته از دست داده بودم، مخصوصا دو نفر آخرشان آهی می کشم. البته اگر یک جغد بتواند بتواند آه بکشد? می تواند?

azam
2016/05/06, 22:42
از روی ساعت مچی مهدیه که دستش از زیر پتو بیرون است می توانم تشخیص بدهم که یک ساعتی است که مشغول نگهبانی هستم. از روی بیحوصلگی چشمان جغدی ام را در حدقه می چرخانم و به نقشه فکر میکنم. امروز تمام جنگل را گشته بودیم، حتی مهدیه با پرواز از دور توانسته بود محل اولین نگهبان و درخت بزرگ کنارش را پیدا کند. اما طبق نقشه فقط از درخت کنار دومین نگهبان می توانستیم شیره را به دست بیاوریم. اما کدام نگهبان؟! تمام جنگل را وجب به وجب گشته بودیم اما هیچ اثری از نگهبان دیگری نبود.
نقشه را در ذهنم تصور میکنم. تمام روز به آن زل زده بودم و به همین خاطر تمام جزئیات آن را حفظ بودم. مطمئنا نقشه را اشتباه تفسیر کرده بودیم. این جنگلی که من گشته بودم به جای اینکه مثلثی شکل باشد دایره ای شکل بود و محل قرار گیری نگهبان دقیقا در مرکز آن بود. ولی چرا نقشه یک چیز دیگر میگفت? چرا جنگل را سه قسمتی نشان میداد که تنها یک قسمت آن وجود داشت? یعنی برای راه یافتن به نواحی دیگر جنگل باید نگهبان آن ناحیه را می‌کشتیم? اگر اینجوری بود پس این مثلثی بود نقشه به چه معنا بود?
صدای پرواز پرنده ای حواسم را پرت میکند. به سوی جهت صدا نگاه میکنم و پرنده ای را می بینم که به سمت من پرواز میکند. در دومین نگاه تشخیص میدهم که همان سینه سرخی است که دیروز صبح در جنگل دیده بودم. سینه سرخ به سمت من می آید و روی شاخه ای روبه روی من می نشیند. چند بار با عجله روی شاخه بالا و پایین می پرد و با گردنش اشاره میکند که به دنبالش بروم و سپس با پرواز دور می شود. فقط یک ثانیه را صرف فکر کردن می کنم و سپس من هم به دنبالش میان شاخ و برگ های درهم تنیده پرواز میکنم.
سینه سرخ در محلی نزدیک به اتراقگاه مون روی سنگ بزرگی کنار یک برکه کوچک می نشیند. به آرامی به زمین نزدیک میشوم و به خودم تغییر شکل میدهم. این برکه را یادم است. دیروز یکی از چندین برکه ی گل آلود کوچکی بود که پیدا کرده بودیم. اما گل آلود؟ این برکه ای که می دیدم برخلاف چند ساعت قبل زلال ترین آبی را داشت که تا به حال دیده بودم. بدون هیچ بادی روی سطح آب موج های کوچکی اغفالگرانه می رقصیدند. نور سفیدی روی آن می درخشید گویا آبی بود از جنس نور.
مسحور شده جلو میروم تا فقط کمی از آن آب را بچشم. سینه سرخ با دیدن با دیدن جلو رفتن من وحشیانه به سمت من حمله می کند و حواسم را از سمت آب پرت می کند.
گیج به او زل می زنم. به من میگوید که از آن آب نخورم؟ ولی چرا؟ سوالم را با صدای بلند می پرسم: «چرا؟»
سینه سرخی چند ثانیه ای به من نگاه می کند و با حالتی که انگار تصمیم سختی گرفته است گردنش را تکانی می دهد و به من اشاره میکند که تماشا کنم و به سمت برکه پرواز می کند. به آرامی کنار برکه می نشیند و با تعلل و آهستگی نوک کوچکش را در آب فرو می کند و از آن می نوشد.
ناگهان نور سبزی از بدن پرنده خارج میشود و به نور سفیدی می پیوندد که از سمت برکه به سمت پرنده درحال خزیدن است. آن دو نور مانند غشایی نازک سطح بدن پرنده را می پوشاند. با حیرت تماشا می کنم که پرها, نوک و پاهای پرنده به داخل بدنش کشیده می شود. بدنش به آرامی کوچک می شود و مانند یک آدامس کش می آید. کشیده و کشیده تر می شود. رنگ خاکستری و نارنجی بدنش کم کم محو می شود و به رنگ زرد شفافی در می آید. چشمان تیله ای و سیاهش کشیده تر و اریبی شکل می شود. رنگ چشمانش شفاف تر میشود و به رنگ زرد پررنگی در می آید. به تدریج می بینم که نور سبز درحال جذب شدن دوباره به بدن اوست و نور سفید رنگ به آرامی به سمت برکه برمیگردد.
با دهانی باز به مار کوچک زرد رنگی که به جای سینه سرخ روی زمین قرار دارد و با چشمانش به من میگوید "حالا فهمیدی چرا؟" زل میزنم. مار به آرامی به سمت من می خزدد، از بدنم بالا می رود و روی شانه ام چمباتمه می زند.
به آرامی به همراه مار روی شانه ام به سمت اتراقگاه برمیگردم. با رسیدن به همگروهی های خوابم به آرامی مار را نوازش میکنم و به او می گویم: «هیسس, الان فقط باید صبر کنیم که از خواب بیدار بشن، اونوقت میتونیم بهشون بگیم که تو چی بهم فهموندی» و به ساعتم نگاهی می اندازم. 5 صبح . تا یک ساعت دیگر مه دوباره شروع میشود، اون موقع باید بیدار بشن.
نگاهی به دوستان خوابم می اندازم و با دیدن جای خالی سجاد خشکم می زند. به سرعت روی چشمان یک گربه تمرکز میکنم و به اطراف نگاه می کنم. ابتدا رد پای سجاد را تشخیص میدهم که به سمت کوله پشتی ها رفته است. به کوله ها نگاهی می اندازم، درشان باز و بهم ریخته است. مقدار زیادی از خوراکی ها خورده شده است و بطری خالی آبی روی زمین افتاده است. آهی میکشم و سری برای تاسف تکان میدهم. به دنبال بقیه ی ردپاها میگردم و با دیدن جهتشان از ترس لحظه ای سر جایم خشکم میزند، سپس با عجله به سمت برکه می دوم.
از دور سجاد را می بینم که مسحور شده به سمت برکه می رود. با ترس جیغ میزنم: «نههه، سجاااد از اون آب نخور» سجاد بدون توجه به جیغ و دادهای من کنار برکه زانو می زند و با دست جرعه ای از آن آب می خورد.
نور سبزی از جنگل به سمت سجاد می خزد و همراه با نور سفیدی که از برکه خارج می شود سجاد را احاطه می کند. دست ها و پاهایش به داخل بدنش فرو می رود. قدش کوتاه و کوتاه تر میشود، تا اینکه به اندازه ی یک کف دست می شود. چشم هایش آب میرود و به دو گلوله ی کوچک سیاه و براق تبدیل می شود. پوستش براق و به رنگ سبز بسیار خوشرنگی در می آید. سپس این فرآیند تبدیل با جذب نور سبز به بدنش و برگشت نور سفید به داخل برکه تمام میشود.
با حیرت به سجاد که در عرض یک دقیقه در جلوی چشمانم به یک قورباغه تبدیل شده است زل میزنم. سجاد نیز با چشمان ترسیده اش به من نگاه میکند و می پرسد: «قوررر؟!»
همین که یک قدم به سمت سجاد برمیدارم صدای دویدن های شتابزده ای به گوشم میرسد و چند ثانیه بعد سر و کله ی فاطمه و مهدیه پیدا میشود. فاطمه شمشیرش را از غلاف بیرون آورده است و تیری در کمان مهدیه منتظر پرتاب شدن است. احتمالا از صدای جیغ من از خواب بیدار شده اند. فاطمه وقتی خطر جدی ای را نمی بیند با تردید تبرش را پایین می آورد و میپرسد: «اعظم? حالت خوبه? فک کنم صدای جیغ تو شنیدیم.» بدون هیچ حرفی سری تکان میدهم. مهدیه چشمش به برکه می افتد و مشتاقانه قدمی به طرفش برمیدارد.
جیغی میزنم و جلویش میپرم.
-اصلا سمت اون برکه نرو!
-چی? چرا?
دهانم را باز میکنم که توضیح دهم که برای بار دوم صدای دویدن شتابزده ای به گوشم می رسد.
به فاطمه اشاره ای میکنم که ساکت باشد. فورا معنی حرکت من را میفهمد و با حالتی سوالی به من نگاه میکند. بدون توجه گوش هایم را به سمت صدا میگیرم و با چشم هایم به تاریکی زل میزنم.
اینبار میتوانم صدای قدم های دو نفر را تشخیص بدهم، بدون توجه به ایجاد سر و صدا آزادانه در جنگل راه میروند. صدای شکستن شاخه های زیرپایشان را به آسانی با گوش های گربه ای ام تشخیص میدهم. به این سمت می آیند. به تدریج سایه ای مبهم از آن ها را می توانم تشخیص دهم. کمی چشمانم را تنگ میکنم و با تشخیص قیافه ی شان با حیرت و ترس دو قدم به عقب می پرم و به آن ها زل میزنم.

Leyla
2016/05/07, 19:10
راوی: لیلا
زمان: روز دوم و سوم ماموریت
مکان: کوهستان
بقیه: سجاد نرجس محمدمهدی فاطمه2 نگین کیاناز شایان
موضوع: We found Wonderland, you and I got lost in it, And life was never worse but…


اولش نور چشممو میزنه، ولی کم کم عادت میکنن و حیرت شروع میشه. هر چی پیش میریم بیش تر به فکرم میرسه دارم خوابگردی میکنم. قندیل ها از سقف شروع میشن و بجای شکل مخروطی معمولشون تا به زمین برسن قطرشون بارها بارها کمتر و بیشتر میشه. نمیشه گفت از چی درست شدن، ولی مات و براقن و هزارجور رنگ سبز بینشون به چشم میخوره. کی فکرشو میکرد جمع کردن بی نهایت رنگ سبز در کنار هم و اضافه کردن چاشنی نور بهشون یهمچین منظره شگفت انگیزی میسازه. کاش برای یه بارم که شده گوشیم عین ادم کار میکرد و میتونستم چندتا عکس بگیرم.
تنها صدایی که به گوش میرسه پژواک صدای قدمهای ماست که روی سطح ناهموار میپیچه و از بهت درمون میاره. تا وقتی که صدای ترکی از پشت سرمون میشنوم.
سریع پشت یه قندیل بزرگ پناه میگیریم. دوسه متر اونورتر نوک قندیل کوچیکتری که نیم متری با زمین فاصله داره ترک های بیشتری میزنه و قسمتی از قندیل از هم میپاشه.یه عجیب الخلقۀ دیگه از داخلش پایین میفته و به پشت روی زمین میفته. به طور غریزی سعی میکنه راه بره، و بلافاصله بعد از این که تعادلشو به دست میاره به سمت مرکز حفره به راه میفته، طوری که انگار برای این کار به دنیا اومده باشه. به فاطمه نگاه میکنم. بدون هیچ حرفی میدونم که داره به همون چیزایی فکر میکنه که تو کلۀ منه.
اولا، چیزی که ما دیدیم یه تولد بود، اینجا منشأ ظهور این موجوداته. این که چطور به وجود اومدن یا چطور اونجا قرار گرفتن چیزایین که شاید هیچوقت نفهمیم، شاید دونستنشون هم هیچوقت به کارمون نمیاد. حالا میتونیم با دید بازتری به قندیل ها توجه کنیم. قسمتی از قندیل ها رنگ های تیره تری دارند، مثل قسمتی که تا چند لحظه ی پیش موجود رو داخل خودش نگه داشته بود. تمام اونا حامل "نوچه" هان.
تخم‌های چند طبقه... واقعا دلم برای دوربین گوشیم تنگ شده.
و بزرگترینشون... اون باید نگهبان اصلی باشه. کسی که کنترلشون میکنه.
دوم اینکه باید دنبالش کنیم، پس یبار دیگه دست فاطمه رو روی شونه م تنظیم میکنم و آروم به راه میفتیم. صدای قدم هامون به هیچ عنوان موجود رو متوقف نمیکنه.
موجود کنار بزرگترین و عریض ترین قندیل می ایسته. بزرگترین و درخشان ترین، با رنگ های روشنی که به زردی میزنه. این یکی حامل هیچ نوچه ای نیست، سطحش براق تر و شفاف تره و موجود چشم ازش برنمیداره.
با صدای آهسته میگم: انگار نور طبیعی رو بو میکشن. میپرستنش... خیلی جالبه...
اما فاطمه به چیزی بیشتر از نوچه ها علاقه منده: چیزی که این همه مدت دنبالش بودیم اینجاست. درست جلو چشممون.
سرمو تکون میدم. بالاخره.
بهش نزدیک تر میشیم، از کنار موجود میگذریم و هر دومون لمس میکنیم.
فاطمه خیلی سریع دستشو میکشه و به انگشتاش خیره میشه. انگار که سوخته باشه. دستکشای منم شروع به سوختن میکنن و به سطحش میچسبن، سعی میکنم دستمو بکشم، دست آزادم رو به کار میگیرم و بند های دستکشو باز میکنم، اما قبل از اینکه بتونم کارمو تموم کنم سطح دستکش از بین میره و... چیزی احساس نمیکنم.
هیچ سوزشی!
به طور ناگهانی صدای ترک های بیشتری میشنویم و صدای افتادن موجودات از داخل تخمشون حفره رو پر میکنه. به طور غریزی برمیگردم و با دست بدون دستکشم موجودی که پشت سر گذاشتیم و به طرفمون جهیده پس میزنم. روی زمین میفته و دیگه تکون نمیخوره.
اونا همه جا هستن، تلو تلو خوران و در تلاش برای حمله به ما...
فاطمه خنجرشو میکشه تا دست به کار بشه: همینه! باید برش داریم... یه تیکه ش کافیه... درسته؟
به طور همزمان سعی میکنه سپرشو بسازه ولی تعادلشو از دست میده و میفته. تنها چیزی که درست میشه موج خفیفیه که جریان هوای اطرافمو به هم میزنه.
خنجر خودمو میکشم و با قدرت به سطح قندیل ضربه میزنم. در کمال تعجب، فلز محکم میشکنه و به گوشه ای میفته. باقی مونده ی خنجرو رها میکنم و دستمو که تیر میکشه تکون میدم.
فاطمه بیشتر تمرکز میکنه اما موفق نمیشه. ضربه نگهبان خیلی ضعیفش کرده.
یبار دیگه صدای غرش، چهارستون بدنمو میلرزونه. موجودات بیشتری از تونلهای اطراف حفره بیرون میزنن و نوچه های تازه به دنیا اومده کم کم کنترل پاهاشونو به دست میارن. اگه دستشون بهمون برسه تیکه تیکه میشیم.
خنجر فاطمه رو به دستش میدم و سعی میکنم بلندش کنم. بیشتر وزن فاطمه رو روی خودم میندازم، دنبال تونلی میگردم که هیچ نوچه از داخلش بیرون نزنه، و به سرعت شروع به حرکت به طرفش میکنیم. فاطمه بیشتر لی لی میکنه. گاهی وقت ها که مجبوره به پای شکسته ش اتکا کنه دندوناشو به شدت به هم فشار میده و چهره ش تو هم میره. لحظه به لحظه نوچه ها نزدیک میشن که صدای انفجاری پشت سرمونو پر میکنه. موج انفجار ما رو به جلو پرت میکنه. یکی از نوچه ها که سریع تر از بقیه حرکت میکرد زیرمون له میشه و بقیه هم عقب تر پرت میشن. سعی میکنم اطرافمو نگاه کنم که صدای فریاد محمدمهدی رو میشنوم: بجنبین!
به همون تونلی که به طرفش میرفتیم نگاه میکنم. بعد متوجه میشم دست به چه ریسکی زده...
حرکت میکنیم، چند انفجار کوچک دیگه هم اتفاق میفتن، بعضیاشون به قندیلا اصابت میکنن و قندیل ها فرو میریزن. بدن تکه تکه شدۀ نوچه ها نیمه شکل گرفته و تیکه های کوچیک قندیل رو سرمون میریزه. چندتایی هنوز بهمون حمله میکنن، اما از پس این تعدادشون برمیایم. ورودی تونل حدود دومتر از سطح زمین فاصله داره، من و محمد مهدی به فاطمه کمک میکنیم و بعد من خودمو بالا میکشم، محمد مهدی بسته ای رو از جیبش در میاره و میگه: بدویین!
با یه تیرکمون دست ساز ساخته شده از چوب و کش بسته رو نزدیک ورودی میندازه تا نزدیک ترین نوچه ها رو هم عقب برونه. بعد کمی فاصله میگیره و یه بسته دیگه رو هم روونۀ نزدیکترین قندیل میکنه. قندیل سقوط میکنه و ورودی رو میبنده. سقف تونل هم کم کم شروع به ریزش میکنه. محمدمهدی خودشو به ما میرسونه دست دیگۀ فاطمه رو روی دوشش میندازه. با سرعت هر چه تمام تر از تونل خارج میشیم و با اشاره ی محمد مهدی راهمونو ادامه میدیم.
***
یه شوخی میگم: بهت امیدوار شدم!
_ امیدوار چیه! افتخار کن!
محمد مهدی هم مثل ما از بقیه جدا شده بود. نگهبان بهش ضربه زده بود و به طرف یه تونل پرتش کرده بود. بعد کیانازو میبینه که ازش میخواد تونلو ادامه بده و فرار کنه، ولی وسط راه گمش میکنه. بدون غذا، اما با چراغ قوه. درعوض یه سری خطوط راه آهن زنگ زده رو پیدا میکنه (وقتی اینو گفت دهنمون باز مونده بود). خطوط رو ادامه میده و به یه محوطه میرسه که پر از جعبه های مختلف و چند تیکه کاغذ بوده. چیز زیادی ازشون نمیفهمه اما یه تیکه روزنامه به زبون انگلیسی پیدا میکنه که هرچند خیلی از بخشاش پاک شده و ازبین رفته اما به محمد مهدی میفهمونه یه زمانی توجه انسان ها به این کوهستان جلب شده. یه زمانی قرار بوده اینجا تبدیل به یک میانبر برای راه آهن بشه، اما حضور نگهبان و نوچه هاش که تونل ها رو میساختن ولی خودشون دیده نمیشدن باعث به وجود اومدن خرافات و داستان های ترسناک بین کارگرا میشه. در حدی که شورش میکنن و هیچ سرکارگری از پسشون برنمیاد، و سرمایه گذاران این پروژه رسما بیخیال ساخت راه آهن میشن. بخشی از آهن و مواد منفجره به خاطر سر باز زدن کارگرا برای ورود دوباره به بعضی تونلها باقی میمونن و... دیگه خوش بحال محمد مهدی. یسری اطلاعات از کتابای قدیمی کتابخونه قصر و یه کم مواد کافیه تا بتونه چند بسته برای روز مبادا برای خودش جور کنه.
هرچند الان دیگه چیز زیادی تو دست و بالش نمونده.
به محض اینکه فهمید کوله غذا باهامونه شکمی از عذا دراورد. هنوز یه کم آب و غذا برامون مونده، ولی امیدوارم بچه ها آذوقۀ خودشون رو از دست نداده باشن. حداقل بارمون کمتر شده.
بعد از یک ساعت استراحت فاطمه میگه: حالا چی؟
میگم: باید برگردیم. باید یه راهی پیدا کنیم که یه قسمت از قندیلو برداریم.
به دستم که داخل پارچه کنده شده از لباسم پیچیده شده نگاه میکنم و ادامه میدم: من باید برش دارم. اگه بازم مواد منفجره داشتیم...
محمد مهدی میگه: روش حساب نکنید. هر چی تونستم درست کردم. بقیه شون یا زیادی خطرناک بودن یا به درد نمیخوردن.
فاطمه میگه: تازه، با اون همه قندیل خطرناکه درست وسطشون از مواد منفجره استفاده کنیم.
آهی میکشم و میگم: اگه کریستالای محکم نرجسو داشتیم...
_ لیلا؟
با شنیدن صدای نگین برمیگردم.
هیچوقت از دیدن اون قیافه های خاکی و لباسای سوخته و پاره تا این حد خوشحال نشده بودم!
سجاد که خیلی خونسرد و بی تفاوت نسبت به دویدن بقیه به طرفمون قدم میزنه و دهنش در حال جنبیدنه، نرجس که دستش رو باند پیچی کرده، نگین که لنگ میزنه و کنار لبش زخمی شده و کیاناز که میخواد یه مشت بخوابونه تو صورت محمد مهدی!
_ کدوم گوری بودی؟!
لبخند رو لبم خشک میشه. شایان کجاست؟
دخترا با صوت های مغموم نگاهم میکنن. سجاد هر چی که در حال خوردنش بود رو قورت میده و با لحن غمگینی میگه: بخاطر من.
_ یعنی چی؟
نگین ادامه میده: اون هیولا میخواست سجادو بگیره، از همه بهش نزدیک تر بود. ولی شایان توجهشو به خودش جلب کرد و...
مکث میکنه. نرجس تموم میکنه: چنگکاش درست به قلبش خورد. نتونستیم با خودمون بیاریمش.
یه دوست دیگه. دوباره.
بغضمو فرو خوردم و با صدای آرومی گفتم: شایان فقط کلون سجادو نجات نداد، اون همه مونو نجات داد. همۀ اعضای این گروه رو، همۀ پیشتازی ها رو، همۀ دنیا رو. حداقل تا اینجا. بقیه ش با ماست. نمیذاریم شجاعتش هدر بره.
***
هیولای به ظاهر شکست ناپذیری که موفق شده بود سپر فاطمه رو بشکنه یکی از پاهای چنگکدارشو به لطف شمشیر سجاد که با کریستال های نرجس پوشیده شده بوده از دست داده. اینطور که بچه ها میگن، تنها چیزی که تونسته با پوستۀ هیولا روبرو بشه و نشکنه همین کریستال بوده. چیزی که تونسته بود بعضی از سلاح های کمیاب پیشتازی رو هم بشکنه. این اطلاعات حدس من رو درمورد مفید بودن کریستال ها توی به دست آوردن قسمتی از قندیل تایید میکنه.
نگهبان با از دست دادن چنگکاش کنترل کاملش روی نوچه ها رو از دست داده و یبار دیگه توجهشون به آتیش نگین جلب شده. آتیش نگین به ماده قابل اشتعالی که کیاناز قبل از فرار از جیبش میندازه میرسه و خیلی از نوچه ها رو میسوزونه، به این ترتیب بچه ها فرصت فرار پیدا میکنن. خیلی از مسیرها براشون تکراری بوده، سعی میکنن حدس بزنن ما از کدوم طرف رفتیم. با آزمون و خطا به کیاناز میرسن و بعد صدای انفجار و سقوط قندیل رو میشنون و به طرف ما میان.
حالا اطلاعات داریم، تا حدی با تونل هایی که تا حالا پشت سر گذاشتیم آشناییم و با مرور کردنشون مطمئن تر میشیم. میدونیم نور طبیعی توجه نوچه ها و تجمع نوچه ها توجه نگهبان رو جلب میکنه (یه طوری هر بار که نوچه ها رو دور خودمون جمع کرده بودیم نگهبان دستور به نابودیمون داده بود). میدونیم میشه ضعیفش کرد و بعد به فکرمون میرسه اسلحه های جدیدی جور کنیم...
***
قلبم به سرعت میتپه. کنار نرجس و محمدمهدی ایستادم و منتظرم. خدا خدا میکنم نگهبان تونلِ ما رو انتخاب نکنه...
بعد از یه خواب کوتاه، آخرین شیفت مراقبت با من بود. بعد بارها و بارها نقشه ها رو مرور کردیم و تونل ها رو چک کنیم، و حالا وقتشه. حدودای غروب روز سوم، امیدوارم بچه های دیگه، چه اونایی که تو این غارا گیر افتادن، چه اونایی که اون بیرونن و به هیچ وجه نمیخوایم ناامیدشون کنیم، حالشون خوب باشه. امیدوارم همه مون موفق بشیم، به هر قیمتی که بشه.
به همون چهارراهی که برای اولین بار نوچه ها رو دیده بودیم برگشتیم، تونلی که فاطمه رو به سمتش کشیده بودم پیدا کردیم و از همون تونلی که ازش سقوط کرده بودم با احتیاط بیشتری پایین اومدیم.
با سرعت بیشتری پیاده روی کرده بودیم و حالا اینجاییم، کمی دورتر از خروجی تونل، نگهبان رو که میبینم که بین قندیل ها چرخ میزنه. تو برقراری تعادلش مشکل داره. چندتا نوچه اطرافش چرخ میزنن. انگار نمیخوان به قندیل بزرگتر زل بزنن، فقط دنبال نگهبان راه افتادن و... هر کاری که میکنن، از اینجا نمیشه فهمید. شاید اگه نزدیک تر بودیم میتونستیم بفهمیم قندیل ها رو چجوری ساختن، چرا نگهبان با نوچه ها فرق داره، چی میخورن و وقتی میمیرن چه اتفاقی براشون میفته. شاید این اطلاعات میتونستن جالب باشن. شاید اگه کتاب ماموریت سالم بود میتونستم یه روز زمستونی از مرزو بخوام برام یه لیوان قهوۀ گرم بیاره و بعد کنار شومینه بشینم و در حالی که مطمئنم کسی مزاحمم نمیشه همه چیزو درموردشون بخونم، ولی حالا مهم نیستن.
عجیبه که تو یهمچین مواقعی شروع به رؤیاپردازی درمورد برگشتن به این مکان برای کامل کردن کتاب ماموریت کردم. پلک میزنم و ساعتو چک میکنم.
اول غروب... وقتشه.
نگهبان توقف میکنه. بعد مسیرشو عوض میکنه و نوچه های دور و برشم راه میافتن.
نفسم حبس میشه. درست به طرف تونل ما راه افتاده. محمد مهدی استتار میکنه و من و نرجس در حالت اماده باش قرار میگیریم، اما از کنار تونل ما میگذره، از دیوار بالا میره و نوچه هاشم بهمون توجهی نمیکنن. با آینۀ شکستۀ نرجس چک میکنم و مطمئن میشم همه شون داخل تونل بالایی ناپدید شدن. نفس راحتی میکشم و راه میفتیم.
بدون هیچ باری، با سرعت حرکت میکنیم. بیشتر قندیل های سقوط کرده و جسد نوچه های مرده سمت دیگۀ حفره ن، یعنی سمت تونلی که دیروز بسته شد. درخشش قندیل ها تو این ساعت روز کمتر شده، اما انگار بزرگترین قندیل هیچ وابستگی به نور روز نداره. نرجس با دیدن قندیل دهنش باز میمونه: راست میگی، دوربین میخواد. حیف الان هیچ کدوممون گوشی نداریم.
بهش اشاره میکنم که حواسشو جمع کنه و کنار محمدمهدی، پشت به من، آماده بایسته. شمشیر نرجس رو تکون میدم، هدف میگیرم و با تمام قدرتم به نوک قندیل میزنم.
صدای برخورد قندیل و کریستال تمام حفره رو پر میکنه. متوجه میشم چشمامو به طور ناخوداگاه بستم. با دیدن شمشیر شکسته آه از نهادم بلند میشه.
با عصبانیت کنار میندازمش اما نرجس با خوشحالی میگه: جواب داد!
به طرفی که هر دوشون نگاه میکنن میچرخم و تیکۀ کوچیک قندیل رو میبینم که کمی دورتر از پام افتاده.
لبخند میزنم.
با دستم برش میدارم و از نرجس میخوام دورش یک کریستال بپیچه، تا میخوام داخل کیف کوچیکی که قبلا میزبان شیشه های کیاناز بود بذارمش صدای ترک های شروع میشه.
با سرعت به سمت تونلی که ازش اومدیم میدویم، اما قندیل ها حالا ضعیف ترن. نوچه ها با سرعت بیشتری فرو میریزن... با تعداد بیشتری... خیلی سریع تر تعادلشون رو به دست میارن و دنبالمون میفتن. به خاطر صدمه دیدن قندیله؟ به محض لمس کردن قندیل اونا شروع به بیرون اومدن میکنن، و شروع به بو کشیدن نور میکنن، پس تعجبی نمیکنم که خیلی زود اطرفمون رو پر میکنن.
محمد مهدی دو تا از مواد منفجره ش رو تو دستاش گرفته، و دو تای دیگه رو هم به نرجس سپرده: آخرینا. به طور ناگهانی چندتا از نوچه ها به پشت نرجس هجوم میارن و زمین میندازنش... یکی از بسته ها از دستش پرت میشه و مستقیم به یکی قندیل ها میخوره. تکۀ بزرگی از قندیل شروع به سقوط میکنه، بعد تکه های بیشتر دنبالش میفتن...موج برخورد قندیل های دیگه ای رو به پایین دعوت میکنه. میخوام به طرف نرجس برم که داد میزنه: نه! کیف مهمتره!
میخوام کیفو به محمدمهدی بسپارم اما میبینم خیلی زودتر از من دست به کار شده و ازم دور شده. زیر لبم فحش میدم و ادامه میدم. بارها و بارها نوچه هایی که بهم نزدیک میشن کنار میزنم و دیگه بلند نمیشن، اما هر کدوم که میفتن تعداد بیشتری هجوم میارن. به پشت سرم نگاه میکنم میبینم و جفتشون به راه افتادن. با روحیۀ بیشتری راهمو ادامه بدم.
نوچه ها سعی میکنن به پاهام بچسبن و جلومو بگیرن، ولی برای متوقف کردن من کافی نیست. صدای فریاد و جیغ نرجسو میشنوم. برمیگردم و توقف میکنم.
حدود پنج متر عقب تر، نرجس شوکه شده، یکبار دیگه روی زمین افتاده... از محمد مهدی خبری نیست...
و زیر قندیلی که درست کنار نرجس افتاده خون پخش میشه.
دیگه هیچی دست خودم نیست. نمیفهمم دارم چی کار میکنم، فقط میبینم، میشنوم، دست و پاهامو حرکت میدم و شاید بعدا بفهمم مفهوم همه اینا چی بوده... نمیفهمم چجوری درحالی که بی هیچ دستکشی، دست های نرجسو گرفتم خودمو به تونل رسوندم. ورودی تونل در حال فرو ریختنه و هیچ مواد منفجره دیگه ای دست نرجس نیست. سریع دستمو میکشم. احساس ضعف میکنم اما همراه با نرجس میدوم.
میدوم و اشک میریزم.
صدای جیغی گوشامو پر میکنه.
***
به فاطمه و سجاد میرسیم. بالاخره فاطمه تونسته سپرشو فعال کنه و سجادو امن نگه داره، کلید برگشتمون رو...
دیگه به هیچ به عنوان مهم نیست چقدر دلش میخواد بهمون کمک کنه، ما با زنده موندنش تا یه مدت کوتاه دیگه خوشحال تر میشیم.
فاطمه سپرشو گسترش میده و فارق از بارش تیکه های سنگی که اطرافمون رو گرفته حرکت میکنیم. خیلی وقته راه اومدیم، کار بچه ها باید تموم شده باشه.
نیمه های سراشیبی بچه های دیگه رو میبینیم. نقشه درست عمل کرده بود.
کمی جلوتر از جایی که ایستادیم همون حفره استالکتیت ها و استالاگمیت هاست که قبلا دیده بودم. کیاناز و نگین کوله پشتی ها و لباس های اضافۀ آغشته به مایع اشتعال زا رو روی استالاگمیت ها رها کرده و آتیش زده بودند، نوچه ها رو به پایین کشونده بودن و بعد سر و کلۀ نگهبان پیدا شده بود. دخترا با آتش و خنجر به پایین هدایتش کرده بودند و در آخر نگین پناه گرفته بود تا کیاناز بلندترین جیغ عمرش رو بکشه.
تا زمانی که مطمئن نشده بودند نگهبان از بین رفته همونجا مونده بودند.
فاطمه همه رو زیر پناه سپرش میگیره و سجاد کارشو شروع میکنه. میگه: این دفعه خیلی بیشتر طول میکشه. 7 برابر دفعه های قبلی.
نگین میگه: مگه 6 تا کلن نشدین؟
سجاد جواب میده: بعدا میفهمین. بذارین تمرکز کنم.
دقیقه ها بعد من هنوز گیجم. خودمو از افکارم بیرون میکشم و متوجه میشم نرجس با چشم های قرمز داره صحبت میکنه. اصلا کی شروع کردن؟
_ من باید میرفتم اون زیر... محمد مهدی منو کنار زد... فکر کردم خودشم امنه...
نگین با ناراحتی تشویقش میکنه: بعد؟ چطور اومدین برون؟
_ من زیاد دقیق ندیدم، ولی وقتی لیلا دستمو گرفت و راه افتاد هر نوچه ای که تو چند سانتی متری ما بود میمرد.
کیاناز به قندیل نگاه میکنه و میگه: احتمالا بخاطر این بوده. انگار قندیل قدرتمونو رو تقویت میکنه. هر چی که باعث میشه لیلا با لمس کردن جون کسیو بگیره اون موقع به فاصله های بیشتر کشیده شده.
با گلوی خشکم رو به سجاد میگم: چقدر مونده؟
جواب میده: تقریبا تمومه. تقریبا.
بلند میشیم. همه مون آماده ایم.
به فاطمه میگم: تو زودتر برو. زخمی شدی.
رد میکنه: به سپر احتیاج دارین.
_ الان زیاد مهم نیست. ریزش سقف تموم شده، خبری از نوچه های زنده مونده نیست. اومدن ماام زیاد طول نمیکشه.
با تردید قبول میکنه.
نگاه اخرمو به قندیل میندازم و سجاد به فاطمه اشاره میکنه که رد بشه. با لرزش هوا متوجه میشم سپر محو شده و بعد نگین داخل میره. تو همین موقع یبار دیگه غرشی میپیچه.
برای اولین بار نمیترسم. هنوز زنده ست، ولی چیزی برای نگران شدن نیست. دستامو مشت میکنم و از بچه ها میخوام سریع تر رد بشن. نرجس خودشو به داخل میندازه، کیاناز به داخل میفرستم و نگاه آخرمو به عقب میندازم. نگهبان، در حال سوختن، و فقط با دو پای چنگگدار باقی مونده از تموم پاهاش، شروع به قل خوردن میکنه. خودمون به داخل میندازم و سجاد بدون معطلی از اون طرف شروع به بستن پرتال میکنه. در حالی که کیف روی دوشم رو دو دستی گرفتم عقب عقب میرم.
قبل از اینکه پرتال بسته بشه یکی از چنگک ها و بعد قسمتی از تنه و در نهایت سر هیولا از پرتال رد میشه. در کسری از ثانیه چنگکش از جلوی صورتم میگذره و بعد صدای ناله ی بلندی دلم رو ریش میکنه. پرتال بسته میشه و تیکۀ کنده شدۀ هیولا جلوی پاهام میفته. سرمو بلند میکنم و کیاناز رو میبینم که به خون ریخته شده روی دستاش زل زده. خون از خط عمیقی که از روی قلبش گذشته فوران میکنه...


سخن پایانی: بله... سه نفر مردن تا فهمیدم بازم تمدید شده :|
به امید اینکه لذت برده باشید :|

Cyrus-The-Great
2016/05/12, 21:47
گروه باتلاق
اعظم جوری نگاهمون میکرد نگار روح دیده بود. البته من سرزنشش نمیکنم. خودم هم اتفاقاتی را که افتاد را نمیتوانم باور کنم. انگار که خواب دیده بودم.
گفتم: �اعظم فکر نکنم کسی تا شعاع 5 کیلومتری اینجا باشه که صدای جیغتو نشنیده باشه.�
همین لحظه بود که فاطمه سراسیمه به کنار اعظم آمد و داد زد که: �چی شده اعظم؟ کی بود؟ از اونجا که وایساده بودم چیزی نمیدیدم.� هنوز پشتش به ما بود و مارا ندیده بود.
اعظم با دستانی لرزان به ما اشاره کرد و فاطمه درجا چرخید و من و نادر را دید. خشکش زد.
سریع به خود آمد و شمشیرش را کشید و با عصبانیت پرسید: � شما کی هستید؟ چرا خودتونو به شکل دوستای ما درآوردید؟ من با چشمای خودم دیدم که افتادن تو باتلاق و مردن.� معلوم بود که باور ندارد که من و نادر زنده باشیم. فکری خبیثانه به ذهنم رسید و به سمت نادر برگشتم. او هم لبخند من را بر لب داشت. برگشت و با یک حرکت صاعقه ای به فاطمه پرتاب کرد.
یادم می آید آن اوایل که به قصر آمده بودم این کار نادر باعث میشد که تا 2 ساعت دور قصر از دست فاطمه درحال فرار باشد.
فاطمه که شکه شده بود ناگهان فریاد زد:� نـــــادر! وایسا ببینم!� نادرم در حالی که میخندید پا به فرار گذاشت.
چند دقیقه بعد، پس از اینکه همه آرام شدیم و اعظم هم از شک دیدن من و نادر خارج شده بود و مهدیه هم آمد تا ببیند چه خبر شده، نشستیم و اعظم ماجرای سجاد را برایمان تعریف کرد. من با توجه به چیزهایی که دیده بودم میدانستم مشکل کجاست و تصمیم گرفتم چیزهای که دیده بودم را بازگو کنم.
- به نظر میاد که جنگل سه لایه داره و این باتلاق یه جورایی مثل دروازه برای این سه لایه عمل میکنه. وقتی ما افتادیم توش اینجور نبود که از دروازه رد بشیم. حداقل من اینجور فکر نمیکنم. بیشتر شبیه این بود که از بیرون داریم نگاه میکنیم. لایه اول که ما الان هستیم لایه ظاهره. جسم ممکنه تغییر کنه اما روح و باطنش نه. دو لایه بعد به ترتیب باطن و روح موجوداتن.
نادر گفت: �با توجه به چیزایی که دیدیم و گفتید من فکر میکنم هر کی از این بخوره 3 بعد وجودیش از هم جدا میشه و اون حیوون درونش توی طاهر بروز میکنه – خنده ای کرد و ادا مه داد – یادتونه ت شهر قبلی سجاد هی بالا پایی میپرید. فک کنم توضیحشو یافتیم.� و از خنده پهلویش را گرفت.
گفتم: با توجه به اینکه سجاد قورباغه شده، فکر کنم بتونیم بگیم شرایط نگهبانم همین طور بوده. شاید اونم زمانی ادم بوده؟
مهدیه فکری کرد و گفت:� منطقیش اینه که اگه 3 تا بعدم از هم جدا بشن بازم باهم در ارتباط باشن. اگه نتونیم یه حیوونو کنترل کنیم باطن و روحشو که میتونیم. تو میتونی از قدرتت روی اون دوتای دیگه استفاده کنی علیرضا؟ مخصوصا اینکه احتمل میدیم ادم بوده باشه؟�
فکری کردم و گفتم:� نمیدونم. میدونم که باید حداقل یه چیزی باید باشه که بتونم لمسش کنم که بتونم روش تاثیر بزارم. هیچ ایده ای ندارم که چی کار دیگه ای میتونیم بکنیم. فاطمه چرا ساکتی رِئیس؟�
فاطمه از اول بحث ساکت بود و چیزی نگفته بود. کمی دیگر گفت:� داشتم با توجه به چیزایی که فهمیدیم گزینه هامونو بررسی میکردم. تنها کاری که فعلا میتونیم انجام بدیم اینه که علیرضا تنها بره لایه سوم تا نگهبانو قانع کنه که باهامون همکاری کنه و امیدوار باشیم که اونجا باطنشون قابل لمس باشه. بعد ما چهارتا هم این بیرون سعی کنیم شیره رو به دست بیاریم و صبر کنیم تا علیرضا برگرده.�
چاره ای نداشتیم و من تنها کسی بودم که شانسی برای انجام این کار داشت. پس موافقت کردم.
ناگهان باتلاق شروع به درخشیدن کرد. سریع از جا پریدم و گفتم: �دروازه داره باز میشه. قبل اینکه نگهبانو مجبور بشید بکشید سه ساعت بهم مهلت بدید. زمان نداریم. برام دعا کنید.�
فاطمه زد:� صبر کن...� اما من پریده بودم.
اول فکر کردم که دارم غرق میشوم. اما بعد اطرافم را نوری فرا گرفت. محیط اطرافم غیر قابل توصیف بود. هم زیباترین چیزی بود که دیده بودم هم زشت ترین. دست راستم دشتي بود كه نوري نامعلوم روشنش كرده بود و در دست چپ آسمان تاریک، درختانی بلند، پیچک هایی که دور تنه ی درختان پیچیده بود و آنها را به هم وصل میکرد. اما در عین حال زشتی و سیاهی اینجا و آنجا دیده میشد. وقتی باطن را میبینید، دید جدیدی پیدا میکنید. فکر کنم برای باطن دنیا بودن، با آنهمه گناه و خیانت – اوهوم مجید اوهوم- طبیعیه. به اطرافم نگاه کردم. کمی دورتر دروازه سنگی را دیدم. با خودم گفتم:� لابد راه ورودی لایه سوم همونه..�
قدم زنان به سمت آن رفتم. طاق عجیبی بود. در دهانه آن حاله هایی سفید موج میزد. انگار روح ها را میتوانستم از این طرف هم ببینم. ناگهان چیزی پشت سرم با صدایی بلند بر زمین افتاد. آرام برگشتم و موجودی را دیدم که انگار از ارتش سائورون بیرون آمده بود. �آره محض اطلاعتون بگم من ارباب حلقه ها رو خیلیم دوست دارم. :|� چهار نعل داشت به ست من میدوید. من جنگجو بزرگی نبودم و میدانستم در جنگ تن به تن با این چیز شانس پیروزیم به نازکی تار موست. پس عاقلانه ترین تصمیم را گرفتم. به سمت دروازه دویدم.
نزدیکای دروازه که رسیدم صدایش توجهم را به خود جلب کرد. همان طور که میدویدم به عقب نگاه کردم. ترس را در چشمانش دیدم و سرش را تکان میداد. انگار میخواست جلو من را از رفتن به داخل دروازه بگیرد. اما من سرعتم بیشتر از آنی بود که بتوانم توقف کنم و با آخرین نگاه به او چشمان اندوهگینش را دیدم پیش از اینکه به درون دروازه پرتاب شوم.
آن طرف دروازه به معنای واقعی کلمه هیچ چیز نبود. هیچِ هیچ. مانند این بود که در فضای خلا شناور شده بودم.
تقلا کردم.
سعی کردم دستم را به چیزی برسانم تا آنرا بگیرم.
سعی کردم شنا کنم. نه میتوانستم برگردم و نه به جلو بروم.
هر چه بیشتر تقلا میکردم بیشتر معنی نگاه آن موجود را میفهمیدم.
روح برای چشم ما نیست.
اصلا از اول هم من نمیتوانستم و قرار نبود که بتوانم به لایه سوم بیایم.
اشکی از گوشه چشمانم پایین آمد.
صورت تمامی دوستانم پیش چشمانم ظاهر شد.
دوستانم که زندگیشان به موفقیت ماموریت من بسته بود.
صورت گروهم در بیرون. فاطمه، اعظم، نادر و مهدیه.
من شکست خورده بودم.
.
.
�بچه ها... ببخشید.�

azam
2016/05/12, 22:51
بی توجه به بحث فاطمه و مهدیه به چاله ی کوچک و پر از آب زیر درخت بیدمجنون زل زده ام. چجوری یه چاله ی آب اینجا وجود داره؟ اونم بدون هیچ بارونی؟ بی حوصله سری تکان میدهم و بیخیال میشوم. به فاطمه و مهدیه نگاه میکنم که بدون هیچ خستگی ای برای بار دهم بحث های قبلی را از سر گرفته بودند. اوایل منو نادر هم توی بحث ها شرکت میکردیم ولی وقتی که همین بحث برای بار پنجم و ششم و تا دهم دوباره تکرار شد من خودمو کنار کشیدم و نادر بدون هیچ حرفی به سراغ پتوی باربی سالم اما پر از لکه های گل رفت و خوابید.
-بهترین راه اینه که بازم منتظر علیرضا بمونیم!
-بیشتر از این نمیتونیم مهدیه. اختلاف زمانی برزیل و پاریس و در نظر بگیر. درسته که الان اینجا کله ی سحره ولی اونجا الان نزدیکای ظهره. ما باید هرچی زودتر شیره رو پیدا کنیم. علیرضا اگه قرار بود بیاد تا الان میومد.
-شاید علیرضا الان به کمک مون احتیاج داره، بهتر نیست بریم بعد سوم و بهش کمک کنیم؟ اگه از اون راه بتونیم موفق بشیم خیلی راحت شیره رو میتونیم به دست بیاریم.
-وقتی که علیرضا نتونسته به نظرت ما میتونیم؟ اون قدرتش متقاعد کردنه، از بین ما فقط اونه که شاید بتونه یه تاثیری روی یه روح بذاره. ما نمی تونیم با یه روح بجنگیم!
-ولی باید تموم سعی مونو بکنیم. ما نمی تونیم اونو ولش کنیم.
مهدیه بعد از زدن این حرف با بغض روی زمین می نشیند و زانوانش را بغل میکند. فاطمه کنارش می نشیند و دستش را روی شانه اش می گذارد و با ناراحتی میگوید: �میدونم چی میگی. منم هیچ دوست ندارم که یه دوست و تنها ول کنم، ولی الان اولویت ما تموم کردن ماموریتمونه. باید به هر قیمتی که شده این شیره رو به دست بقیه برسونیم.�
مهدیه بدون هیچ حرفی به روبرو خیره میشود و سری تکان می دهد.
خب انگار بالاخره این بحث داره به نتیجه میرسه! منو نادر زودتر از مهدیه و به سختی قبول کردیم که انجام این ماموریتو به نجات یکی از همگروهی ها مون ارجحیت بدیم. آهی میکشم و به نادر خواب نگاه میکنم. در خواب مشغول زمزمه کردن چیزهایی نامفهوم است.
دوباره به آن چاله ی آب نگاه میکنم و فکر میکنم که چجوری این چاله ی آب اینجا به وجود آمده است. با دقت مشغول نگاه کردن به چاله هستم که ناگهان قطره ای آب می بینم که در چاله می افتد، و قطره ای دیگر، و یک قطره ی دیگر. با کنجکاوی به شاخه های بالای سرم خیره میشوم. این آب از این درخت به بیرون می چکد؟ اوه خیلی جالبه. مث این میمونه که درخت داره گریه میکنه.
بقیه را صدا میزنم. مهدیه و فاطمه به سمتم می آیند. نادر بدون هیچ واکنشی تنها یک غلت میزند و از آن طرف میخوابد. به چاله ی آب اشاره میکنم و موضوع را تعریف میکنم.
فاطمه چشم هایش را می چرخاند و میگوید: �توی این موقعیت تو داری به اینکه یه درخت میتونه گریه کنه یا نه فکر میکنی؟�
شانه ای بالا می اندازم و میگویم: �بهرحال بهتر از زل زدن به حرف های ناتموم شما دوتاست!�
فاطمه دهانش را باز میکند که جوابم را بدهد که ناگهان مهدیه با هیجان می گوید: �وااای، اینجا رو ببین! رنگ قطره های آب قرمز شدن. انگار الان شیره ش داره توی آب میریزه.�
منو فاطمه به آب زل زدیم. مهدیه درست میگفت، قطره هایی قرمز درحال ریختن در حال چاله ی آب بودند. هر قطره ی قرمزی که در آب می افتاد با پیچ و تابی در تمام آب پخش میشد، به طوری که تا چند ثانیه ی بعد تمام آب های چاله به رنگ قرمز خوشرنگی در آمدند.
فاطمه زیر لب زمزمه کرد:� شما هم میبینیدش؟� من و مهدیه سری تکان دادیم، شکل مبهمی توی آب تشکیل شده بود. شکل بدن یک زن با موهای بلند. به شکل زل زدم. کم کم احساس میکردم که سرم سنگین می شود. هیچ چیزی از اطراف نمیتوانستم بفهمم. چشمانم سیاهی میرفت و سرم به شدت درد میکرد. ناگهان چنان سردرد شدت گرفت که برای چند ثانیه چیزی نمی توانستم بفهمم یا حس کنم. سردرد کم کم کمتر شد، تا اینکه در آخر از بین رفت. فضای سفید اطرافم کم کم شفاف تر میشد تا اینکه به طور کل از بین رفت. پلکی زدم و ناگهان خودم را چشم در چشم یک جفت چشم سیاه دیدم. میخواستم از ترس عقب بپرم، اما نتوانستم پاهایم را تکان بدهم. دهانم را باز کردم که تا شخص روبرویم را سوال پیچ کنم. اما با کمال تعجب یک صدای دیگر از حنجره ام بیرون آمد و با یک زبان غریبه که به طرز عجیبی میتوانستم آن را بفهمم یک سوال دیگر پرسیدم.
-نمیشه نری؟
صدایم از شدت گریه می لرزید. پسر با مهربانی دستانم را گرفت و با صدای آرامی گفت: �میدونی که باید برم. وظیفه مه. دو سال مثل برق و باد میگذره و اون وقت من کنارتم.�
وظیفه! چه واژه ی بی معنی ای. هر واژه ای که منو از اون دور میکرد بی معنی بود. لعنت به هرچی مسئولیت و وظیفه. دیگر نمی توانستم تحمل کنم که بیشتر از این به چشمانش نگاه کنم. چشمان مهربانش. چطور میتوانستم دو سال بدون این چشم ها زندگی کنم؟ دستانم را از دستانش بیرون کشیدم و قدمی به عقب برداشتم. بیشتر از این نمی توانستم تحمل کنم. به سرعت چرخیدم و از او دور شدم و دستانم را روی دهانم مشت کردم تا صدای هق هق گریه ام را خفه کنم. به او پشت کردم و بدون هیچ خداحافظی از او را ترک کردم. میدانستم که فردا صبح می رود و این آخرین باری خواهد بود که او را خواهم دید.
ناگهان سفیدی ای اطرافم را فرا گرفت و دیدم را کور کرد. با تمام شدن این سفیدی زنی را دیدم که کنارم نشسته بود. زن به کاسه ای اشاره کرد و پرسید: �خب؟ این واس چی خوبه؟�
-برای کمک به بچه ها وقتی که برای اولین بار میخوان ببینند که به چی تبدیل میشند.
-و از چی درست شده؟
-جلبک درختی، پوست درخت گردو، چشم قورباغه، پوست مار، انبه ی له شده و آب مخصوص.
-چجوری باید اینو بخورند؟
-باید کنار درخت مادر اینو سربکشند.
زن سری تکان می دهد و به کاسه ی دیگری اشاره میکند.
-این واس چی خوبه؟
-برای درست کردن توهم.
-از چی درست شده؟
دهانم را باز میکنم تا جواب بدهم که ناگهان صدای شیپوری را می شنوم. صدای شیپور آماده باش. و بلافاصله بعد از آن صدای شیپور دیگری بلند میشود. صدای شیپور جنگ. احساس میکنم که رنگ صورتم می پرد. با زانوانی لرزان به سرعت از جایم بلند میشوم و بدون توجه به فریادهای زن از چادر به بیرون میدوم. میان افراد قبیله ام که در حال دویدن به سمت میدان اصلی هستند به سختی راهم را باز میکنم و به سمت چادر فرمانده میروم. مادرم را در چادر پیدا میکنم که درحال آماده کردن زره چرمی پدرم است. میخواهد از چادر بیرون برود که دست او را میگیرم و با ترس میپرسم: �مامان؟ چی شده؟ چرا شیپور جنگو زدن؟�
مادرم با نگرانی میگوید: �جدا شده ها. به نظر میاد به اندازه ی کافی قوی شده اند که دوباره بهمون حمله کنند.�
-قراره جنگ بشه؟ پس ساشا چی؟ چه بلایی سر اون میاد؟ یه هفته ی دیگه دو سال اون تموم میشه، باید یکی بره جای اون.
-جنگ نمی تونه زیاد طول بکشه، اونا ضعیفن. شاید تا آخر هفته جنگ تموم بشه.
و دستش را از دستم بیرون میکشد و من را مبهوت رها میکند تا زره را با سرعت به میدان برای پدرم ببرم.
جدا شده ها قوم و خویشی بودند که ده سال قبل شورش کردند. زمانی که من تنها یک بچه ی کوچک بودم. آنها مخالف ادامه ی این ماموریت قبیله ای بی فایده بودند. طی خیانتشان به عهدی که بسته بودیم افراد زیادی کشته شدند تا اینکه قبیله را کامل ترک کردند. بعد از آن از هر موقعیتی که میتوانستند استفاده میکردند تا به ما حمله کنند تا بتوانند زمین هایمان را بگیرند. زمین ها و درخت هایمان را. آب مخصوص مان را. و ما با تمام قدرت تا به حال توانسته بودیم آن ها را عقب نگه داریم. آخرین باری که به ما حمله کرده بودند ده سال قبل بود. آن زمان من بچه ی کوچکی بودم ولی یادم است که چنان شکست سختی خوردند که تعداد اندکی از آن ها باقی ماند. آن قدر کم که جرات حمله ی دوباره به ما را نداشتند.
با قدم هایی لرزان به سمت میدان اصلی میروم. آره مادر درست میگفت، اونا ضعیفن، حتما تا آخر هفته جنگ تموم میشد. فقط چند روز طول میکشه...
آخر هفته جنگ تموم نشد. هفته ی بعدش هم همینطور. یک ماه بعدش هم همینطور. دو ماه... پنج ماه...هشت ماه.... ده ماه... و بالاخره بعد از یک سال و یک ماه جنگ تموم شد. با یه عالمه تلفات. بیشتر از نصف مردان قبیله کشته شدند تا جدا شده ها عقب نشینی کردند.
تمام اتفاقات این یک سال و یک ماه مانند فیلمی که روی دور تند گذاشته اند از جلوی چشمانم می گذرد، تا اینکه متوقف میشود. درحال نگاه کردن به چشمان پدرم هستم. دستانش را محکم گرفته ام و التماس میکنم.
-پدر، خواهش میکنم! یه نفر دیگه رو بفرستین به جای ساشا. اون دو سالش تموم شده.
پدرم با ناراحتی سرش را تکان میدهد.
-نمیشه. مردان زیادی کشته شدند. فقط چنتا شیر و یوزپلنگ باقی موندن، نمیتونم روی از دست دادن حتی یکی از اونا ریسک کنم.
-خواهش میکنم پدر. هرچقد که اون بیشتر اونجا بمونه بیشتر احتمال این پیش میاد که کاملا دیوونه بشه.
من منی میکنم و با عجله ادامه میدهم: �من داوطلب میشم که جای اون برم. لطفا پدر!�
-نمیشه. تو یه گربه ای. فقط یه یوزپلنگ یا شیر میتونه بره. حتی اگه میتونستی هم تو آموزش های لازم واس انجام اینکارو نداری. نمیتونی طاقت بیاری.
-پدر!
-بسه دیگه، ادامه نده.
پدرم با تحکم این حرف را میزند و به من پشت میکند و از من دور میشود. با چشمانی گریان به آسمان خیره میشوم. چیکار میتوانم انجام بدهم؟ حتی اگر هم بخوام نمیدونم که چجور باید جایگزین ساشا بشم.
فضای اطرافم دوباره سفید میشود. همان شب است و پشت دیواره ی پشمی چادر پدر و مادرم ایستاده ام و به حرف هایشان گوش میدهم.
-یعنی فقط دو راه وجود داره؟ یا اینکه روح قانع بشه که خودشو جمع و جور کنه، یا اینکه ظاهر و باطن باهم رودر رو بشن؟
-یا به عبارتی فقط یه راه. تا حالا هیچ کسی نتونسته با روح حرف بزنه. هرکسی که به اون قسمت رفته دیگه برنگشته.
-و اگه اون شخص عقل شو از دست بده چجوری میخوای توی آینده راضیش کنی که پست نگهبانی شو به یکی دیگه بده؟
صدای آه پدرم را میشنوم.
-با کشتنش.
قلبم از حرکت می ایستد. دستم را محکم روی دهانم میگذارم تا کنترلم را از دست ندهم. آن ها چه داشتند میگفتند؟ پدر و مادر خودم درمورد کشتن ساشا حرف می زدند؟ آن هم با دانستن حسی که به او داشتم؟ به زحمت صدای مادرم را می شنوم.
-چطور میشه همچین حیوونی و کشت؟ شاید باطن و ظاهرشو بتونیم بکشیم ولی روحشو؟
-درسته نمیشه بلایی سر روحش آورد. توی گذشته هم یه بار همچین اتفاقی افتاد. مردم قبیله به هیچ صورتی نمی تونستند از پس همچین جونوری بربیاند. خیلی ها کشته شدند تا اینکه تونستند کشف کنند که برای کشتن همچین چیزی نیازه که از هر دو طرف بهش حمله کنند. ظاهر و باطن باهم. تا وقتی که از یه طرف بهش حمله میکردند اونقدر قدرت داشت که هیچ کسی نمی تونست از پسش بربیاد. ولی از هردوطرف گیج میشه. هرچی باشه اون یه شخصه و نمیتونه دو جا همزمان بجنگه.
دیگر طاقت شنیدن بیشتر را ندارم. عقب عقب از چادر دور میشوم. تصمیمم را گرفته ام، الان میدانم که چه کاری میخواهم انجام بدهم. زمانی که قصد دویدن به سمت چادرم را میکنم آخرین جمله ی پدرم را می شنوم. �هراتفاقی که بیوفته، زنده بمونه یا نه، جنگل همیشه به یه نگهبان نیاز داره.�
درحالی که گریه میکنم به سمت چادرم میدوم. بدون هیچ سر و صدایی وسایلم را جمع میکنم. مقداری غذا برمیدارم و راه می افتم به سمت آن جنگل نفرین شده. راه مخفی ورود به آن را میدانم. یک دریچه ی کوچک روی زمین که برخلاف آن یکی در برای ورود به هیچ تشریفات و مراسمی نیاز ندارد.
فضای اطراف دوباره سفید میشود و سپس محو. خودم را در جنگل می بینم. شب است. گم شده ام. هوا سرد است. دستانم را بهم میمالم و در آن ها میکنم. صدای آبی را از روبرو میشنوم. با کنجکاوی از میان درختان به دنبال منبع صدا میروم. به محوطه ی سرسبز و کوچکی میرسم. چاله ی کوچکی پر از آب روبرویم است. به سمت آن میروم و زیباترین چاله ی آبی که میتواند وجود داشته باشد را جلوی چشمم می بینم. این صدای آب مجذوب کننده از این چاله ی بسیار کوچک آب به گوش میرسد؟ مجذوب شده جلو میروم و کنار آن زانو میزنم. به آب درخشان جلوی چشمانم خیره میشوم و تصویر خودم را در آن می بینم. ناگهان مسحور شده و بدون هیچ تفکری دستم را در آب فرو میکنم و مقداری از آن را میچشم. آب می تواند مزه ای داشته باشد؟ اگر میتواند خوشمزه ترین آب تمام عمرم را چشیده ام. ناگهان درد عمیقی در سینه ام می پیچد. گلویم... گلویم به شدت میسوزد. آیا آتش گرفته است؟ میخواهم دستم را بالا ببرم و گلویم را چنگی بزنم، ولی نمی توانم. بدنم درحال خشک شدن و سنگین شدن است. حس میکنم که کش می آیم، استخوان هایم خورد میشود. بزرگ و بزرگ تر میشوم. موهای بلند روی شانه ام را حس میکنم که بلند تر می شود و در هم میپیچد و پیچ و تاب میخورد و از همه طرف بر روی زمین می افتد. پاهایم در زمین فرو میرود و رشته رشته میشود. دست هایم بالا میرود، شاخه شاخه میشود و با موهام پیوند میخورند.
در اوج درد ناگهان درد قطع میشود. سعی میکنم که دستم را تکان دهم، ولی نمی توانم. چه اتفاقی افتاده است؟ به برکه ی روبرویم زل میزنم. کم کم درحال خشک شدن است ولی در آخرین لحظه میتوانم تصویرم را ببینم. ولی این تصویر من بود؟ من به یک درخت تبدیل شده بودم؟ شوک زده میشوم، سعی میکنم تا خودم را از این قفس چوبی رها کنم... ولی نمی توانم... احساس میکنم قلبم تکه تکه میشود. من یک احمق واقعی هستم. قصد نجات او را داشتم که خودم نیز اسیر شدم. اسیر این جنگل نفرین شده. با درک شکستم قطره ای اشک از جایی که زمانی چشمانم بوده است می چکد و در چاله ی آبی که دیگر خشک شده است می افتد.
فضای اطرافم دوباره سفید میشود. این بار سرم دوباره به شدت درد میگیرد. از شدت درد دندان هایم را بهم فشار میدهم و چشمانم را محکم می بندم. کم کم درد کمتر میشود. با خوشحالی متوجه میشوم که میتوانم بدنم را تکان بدهم. چشمانم را باز میکنم و میخواهم بلند شوم که به دنبال ساشا بروم که ناگهان چشمم به فاطمه و مهدیه می افتد و حقیقت مانند چماقی بر سرم برخورد میکند. به سمت چاله ی کوچک آب برمیگردم و آن را خشک میابم. با بهت به چاله ی خشک زل میزنم که ناگهان قطره ای در چاله می افتد. به شاخ و برگ بالای سرم نگاه میکنم و قطره ی دیگری را میبینم که درحال افتادن است.
به فاطمه و مهدیه نگاه میکنم. آن ها نیز گیج به اطراف نگاه میکنند. با صدایی آرام میپرسم: �شما هم دیدین؟�
مهدیه با چشمانی پر از اشک سرش را تکان میدهد و فاطمه تنها با مهربانی دستش را روی تنه ی درخت میگذارد.
-اون چی بود که ما دیدیم؟
فاطمه به سوالم پاسخ میدهد: �گذشته ی این درخت. �
مهدیه میپرسد: �اون قبیله ای که توش زندگی میکرد همون قبیله ی گرگ ها و شیرها بود؟ �
سری تکان میدهم. نکته ای که یادم رفته بود قبلا بگویم را به خاطر می آورم و میگویم: �فقط گرگ و شیر نبودن. اونا یه جور درجه بندی داشتن. یوزپلنگ، شیر، گرگ، گربه و روباه و چنتا چیز دیگه. اونا طبق حیوونی که میتونستن بهش تبدیل بشند وظیفه ی خاصی و توی قبیله داشتن. مثلا شیر و گرگ مسوول حفاظت از قبیله بودن. �
فاطمه نتیجه گیری ای میکند: �پس اون قبیله توی گذشته به جز محافظت از جنگل خودشونو قربانی میکردن که نقش نگهبان جنگلو به عهده بگیرند. یعنی اون پسر هنوزم نگهبانه؟ �
با تاسف سری تکان میدهم که احتمالا همینطوره.
-پس چرا دیگه اون قبیله کسیو برای جایگزینی اینجا نفرستاد؟
کمی فکر میکنم. � با اون پسر شیری که حرف میزدم حرفی از اینکه خودشون جایگزین نگهبان میشدند نگفت. ولی گفت که قبلا یه وظیفه ی دیگه داشتند که با مرور زمان دیگه نتونستند بهش عمل کنند. احتمالا منظورش به این بوده. اون زمون این پسر- ساشا- باید اونقد دیوونه شده باشه که فقط راه کشتنش براشون باقی مونده بوده. ولی احتمالا از بس تعدادشون کم شده بوده رئیس قبیله نتونست به خودش اجازه بده که روی از دست دادن اشخاص دیگه ای برای انجام این کار ریسک کنه.�
مهدیه زیر لب زمزمه میکند: �حالا ما چیکار کنیم؟ � و با درماندگی به ما خیره میشود.
فاطمه لب هایش را بهم فشار میدهد و با قاطعیت میگوید: �باید اونو به آرامش برسونیم. یادتوته پدرش چی میگفت؟ دو گروه میشیم و از هردوطرف بهش میکنیم.�

Magystic Reen
2016/05/12, 23:16
وقتی تا گردن فرو رفتم، میدونستم که غرق نمیشم اما بازهم بدنم بی اختیار مقاومت میکرد و مجبور بودم هی به خودم یاداوری کنم که این پایانی نیست که انتظارتو میکشه. و بعد چشمامو بستم یه نفس عمیق کشیدم و خودمو پایین کشیدم. اول حس خفگی بهم دست داد اما کم کم نور سفیدی تمام اطرافم رو گرفت و همینطور زیاد و زیاد تر شد و بعد کم کم به نو سبز ملایمی تبدیل شد که مستقیمن از اسمان روی من که به پشت روی چمن خوابیده بودم میتابید. گرم بود و لذت بخش، دلم نمیخواست بلند شم، حتی یک لحظه خواب جبران تمام بیخوابی هام رو میکرد، پلکم گرم شده بود که صدای جیغ بلندی از جا پروندم و نادر رو دیدم که دو قدم ان طرف تر مثل من گیج و از خواب پریده نشسته بود.
پرسیدم:" تو هم شنیدی؟ مثه جیغ ادم بود."
نادر سر تکان داد." اوهوم، مثه جیغ یه زن بود.از سمت پایین تپه، سمت راست تو."
نگاهی به ان سمت کردم که محوطه بازی بود و نقاط متحرکی که خیلی دور تر از ما بودند." بریم یه نگاهی بکنیم؟"
بلند شدم و تکه های چمن رو از شنل مشکیم تکوندم. تا اونجایی که یادم میومد قبل از اینکه خودمو تو باتلاق غرق کنم با وجود اون گرما و رطوبت تنم نبود. هرچند وقتی قبول کرده بودم که چنین جایی زیر خروارها گل وجود داره، یه شنل اضافه چیزی نبود که مشکل زیادی ایجاد کنه.
راه زیادی رفتیم و نکته عجیب این بود که تقریبن هیچ درختی اونجا نبود، زمین پر بود از چمن و انواع گل های کوچک بند انگشتی اما درخت، نه حتی یکی از کوچکترینشون. و برحسب اتفاق ما به همین یک رقم نیاز داشتیم. وقتی نزدیکتر شدیم تونستم چند نفر رو ببینم که همون جایی که صدا ازش میومد جم شده بودن. اونجا زمین صافی بود پر از یه نوع گل بنفش که تا زانوم میرسید و وسطش پنج تا کنده درخت که اون ادما روشون نشسته بودن. وقتی به مرز زمین گلها رسیدیم نادر گفت:" فک کنم بهتر باشه قبل از اینکه بریم توی گلها ازشون اجازه بگیریم شاید ملکشون باشه دوست نداشته باشن واردش بشیم."
-"درسته، اون وقت توی دردسر بزرگی میوفتیم." و فریاد زنان دستم را بلند کردم و تکان دادم" هــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــی! سلام! شما هم صدای جیغ رو شنیدید؟" هر پنج نفر سرشون رو برگردوندن و یکیشون هم از روی کنده بلند شد و دست تکان داد"بله، دوست ما ان جیغ را کشید. جیغ شادی برای به دنیا امدن دو سنجاب کوچک. به ما ملحق شید. " و دستش را به سمت خودش جمع کرد.
گلهای روبه‌رویمان انگار که چرخ داشته باشند کنار رفتند و راه کوچکی برای عبود دو نفر باز شد و ما جلو رفتیم. احساسی شبیه آلیس داشتم در سرزمین عجایب. نصف ان راه را که رفتیم توانستم کاملن ان پنج نفر را ببینم، دو زن و سه مرد بودند. با موهای بلند سبز تیره و لباسهای یک تکه بلند. همان مرد اولی دوباره بلند شد و این بار متوجه شدم که چقدر قدش از ما بلند تر است لباسش سبز بود با طرح های گرد بنفش که زیر نور سبز برق میزد. دستهایش را به هم زد و دو کنده کوچک از زمین رشد کردند و او به کنده ها اشاره کرد و گفت:" بنشینید کودکان! مهمان من باشید، گمان کنم تازه به این مکان امده باشید، پس نیاز به معرفی دارید. نام من جابوتیکابا ست، یا انگور برزیلی" و اشاره کرد به زن کنار دستش که لباسش طرح هایی که میوه ای شبیه لیمو داشت "ایشون خانم ابیو" لباس مرد کنار دست خانم ابیو طرح های سرخ و صورتی داشت."اقای اناتو." و زنی که کنارش نشسته بود و لباسش طرح های دوک مانند سبز داشت " خانم سیبا پنتاندرا" و مرد عبوس سراسر سبز پوش کنارش هم " اقای آربل دلا مورته،" و ارام خم شد و از کنار کنده خودش حوله ای بیرون اورد و ان را باز کرد. دو بچه گربه ناز دا خل انرا به مانشان داد. "این هم دو سنجاب جدید. خوب شما چه جور درختهایی هستید؟"
نادر یکدفعه گفت:"ما؟ ما که درخت نیستیم ادمیم."
چهره جابوتیکابا درهم رفت " چطور ممکنه؟ شما کاملا شبیه ما هستید و درخت نیستید؟ نمی خواهید بگویید که زاغید، یا سوسک شاخی؟"
مثا اینکه این ادم های عجیب و غریب چیزها رو با اسمای متفاوتی میشناختن. تا اینجا خیلی چیزهای عجیب و غریب دیده بودم ولی حالا میبایست نقش یک درخت هم بازی کنم.
سریع پریدم وسط:" نه اقا. ما نه زاغیم، نه سوسک شاخی. ما پیشتازیم یه گونه کمیاب گیاهی. با این حال ما عمر کمی داریم مگر اینکه یه درخت که هم درخت باشه و هم نباشه رو پیدا کنیم و بچسبیم بهش و از شیره اش بخوریم."
ابروی اقای اربل دلا مورته بالا پرید" یه جور انگلید؟ نکنه انجیر معابد؟"
واقعن نمیدونستم چی بگم تا اوضاع خراب نشه:"بله اقا ما انجیر معابدیم. ولی ما هیچ خطری برای شما نداریم لطفن بهمون بگید کجا میتونیم یه درخت با برگ و چوب پیدا کنیم؟ زندگی ما و دوستامون به این درخت بستگی داره."

خانم ایبو به سمت همونجایی که ازش اومده بودیم اشاره کرد. " پشت اون تپه درختی وجود دارد که درخت نیست، راه نمی رود، سخن نمی گوید و نمی بیند، از همه ما عمر بیشتری داره و منتظر ایستاده. شاید شما انتظارش رو تموم کنید. اما مواظب باشد که هیولایی که شبیه هیچ جانوری نیست خودش رو مالک این درخت میدونه و خطرناک تر از اونه که تصورش رو کنید."
نادر بلند شد و گفت"ممنونیم. دوستامون منتظرمونن. معذرت میخواییم ولی باید عجله کنیم."
منم بلند شدم و از همون راهی که اومده بودیم برگشتیم.
***
وقتی انقدر دور شدیم که نتونن ببیننمون. با طناب نادر رو به خودم بستمو بلند شدم. از تصور انجیر معابد پرنده خندم گرفت. سرعتم رو زید کردم و دنبال یه درخت گشتم.تپه رو که رد کردیم. نادر فریاد زد و با دستش درخت رو بهم نشون داد. شاید اصلن شبیه درخت نبود، یه تنه بی نهایت بزرگ که ریشه هاش توی اسمون بود و چترش روی زمین پهن شده بود. تنه شاید پونزده متر قطر داشت . چترش هم دایره ای به قطر بیست متر رو پوشش میداد و برگهای هر شاخه با شاخه دیگه متفاوت بود. بعضی از برگها شبیه درخت هایی بود که هر روز میدیدم و بعضی ها رو تا حالا ندیده بودم. نادر با طناب پایین تر از من اویزون بود پس خیلی اروم ارتفاعمو کم کردم تا روی زمین وایسه و بعد سریع نشستم.
کمانم رو زه کردم و تیر رو اماده نگه داشتم. هیولا یا نگهبان قطعن اینجا بود. نادر هم اماده باش ایستاده بود و به درخت زل زده بود. هیچ ایده ای نداشتم که باید چه کار کنم. حتی نمیدونستم نگهبان چه شکلی داره؟ برتری کامل با نگهبان بود. شاید حالا هم ما را زیر نظر داشت و منتظر بود تا حمله کنه.
-"شاید باید بریم نزدیک تر؟ ده دیقه ام از ده گذشته" با سر موافقت کردم. جلو رفتن تنها کاری بود که میتونستیم انجام بدیم. به محض اینکه به یه متری چتر رسیدیم، نادر با تعجب به تنه درخت خیره شد و با دست قسمتی رو نشون داد. جایی نزدیک به اسمون روی تنه چیزی داشت تکون میخورد، پیچک ها و پوست درخت کنار رفتن و تونستم موجود انسان مانندی با قدی در حدود دو متر و نیم که پوست خاکستری و سبز، و به جای دست چپش تیغه غول اسای براقی شبیه به شمشیرداشت، رو ببینم. پاهاش رو به اسمون بود و سرش رو به زمین. مردمک عمودی چشمهای موجود دقیقن روی ما دوتا قفل شد و به خودش تکونی داد و پیچکها و رونده هایی که به درخت چسبونده بودنش رو کند. مثل اینکه مدتها بود که کسی اینجا نیومده بود. موها و ریش بلند و سفیدی داشت که کنار گوشهاش تبدیل به زائدی های باله مانندی شده بودند. زره اهنی داشت که در اطراف گردنش توی گوشتش فرو رفته بود انگار که بخشی از بدنش باشه. وقتی از شر تمام ساقه های اطرافش خلاص شد و در کمال تعجب من روی سطح ابی-سبز اسمون فرود اومد و اسمون مثل اب زیر پاش موج های دایره ای زد که همین طور به سمت بیرون باز میشدن. نگهبان سرش را بالا،یا درواقع پایین، اورد و نگاهی یه ما انداخت و بعد خم شد و به سمت ما پرید، سرعتش بی نهایت زیاد بود. مغزم قفل کرد و بعد وقتی فقط دو یا سه متر با ما فاصله داشت بی اختیار از روی زمین بلند شدم و کنار کشیدم. بدبختانه اصلن حواسم به نادری که با اختلاف یه طناب یه متری بهم وصل بود نبود و به محض بلند شدنم نادر هم بلند شد اما محکم به نگهبان خورد و با تو جه به شتابی که هر دو داشتند....خوب اصلن دوست نداشتم جای نادر میبودم. عکس العمل ضربه نادر رو رو به عقب پرت کرد و اونقدر شتاب ایجاد کرد که منم با خودش بکشه و چیزی حدود پونزده متر اونطرف تر زمین بیارتم و نزدیک دو متر روی زمین بکشتم.
نادر بیهوش شد و نگهبان به سمت اسمون کشیده شد، شاید کمی منگ از ضربه. منتظر نموندم تا دوباره شروع بیاد اینور. اوضاع رو چک کردم، تیرم شکسته بود و فقط هفتا تیر دیگه داشتم، کمان نشکسته بود اما ترک برداشته بود و نمیدونستم این چقد روی عملکردش تاثیر میذاره. سعی کردم با چنتا سیلی نادر رو بهوش بیارم اما بعد از ششمی فهمیدم فایده نداره و بهترین کار این بود که از صحنه دورش کنم و دوباره بلند شدم. نگهبان مثله اینکه هوشیاریش رو به دست اورده باشه دوباره به سمت ما نگاه کرد و نگاهش یک متر عقب تر روی نادر قفل شد و دوباره خم شد، یه حمله دیگه در راه بود. سریع بلند شدم و به سمت درخت رفتم بین شاخه ها درخت بهترین پناهگاه برای نادر بود. اروم نادر رو روی درونی ترین شاخه گذاشتم و طناب رو بریدم تا از هم جدا شیم. نگهبان برگشته بود و سعی داشت از درخت بالا بیاد و به ما برسه. در اون موقعیت فقط به این فکر کردم که باید نگهبان رو از نادر دور کنم. پس انقدر به سمت بالا رفتم طوری که فقط ده متر با هم فاصله داشتیم و از پشت به سمت نگهبان تیر انداختم. تیر پشت زانوی نگهبان نشست که شوکه ام کرد چون گردنش رو نشونه گرفته بودم. با این حال توجهش رو به سمت من جلب کرد. تیر دوم رو به سمت چشم چپش نشونه گرفتم و رهاش کردم اما تیر به پهلوی راستش خورد. بعد از این ماجرا باید بیخیال این کمان میشدم.
نگهبان فکش رو کاملن باز کرد و نعره بلندی کشید و بعد زبون صورتیش رو به سمت بیرون پرتاب کرد. حتی فکرشم نمی کردم که به من برسه، اما ده متر بلند شد و به شونه چپم خورد، بوی گوشت سوخته رو زودتر از درد احساس کردم و فهمیدم باید خودمو از شر زبون لزج خلاص کنم وگرنه کل شونه‌ام رو میسوزونه و علاوه بر کمان باید بیخیال دستم هم میشدم. اولین چیزی که به دستم رسید یعنی سومین تیرم رو با تمام قدرت روی زبونش کوبوندم و نگهبان با یه نعره دیگه زبونش رو تو کشید و تونستم دستم رو ببینم. اوضاع افتضاح بود. به اندازه دوسانت از پوست و گوشت و استخوان ترقوه ام سوخته بود. حتی همان برتری ضعیف هم از بین رفته بود. به زحمت تیر چهارم رو به اندازه نوک سر تا کمرش بالا تر از سرش و کمی متمایل به راست نشونه گرفتم. تیر رو رها کردم اما بلا فاصله نگهبان احمق شروع به دویدن به سمت درخت کرد و تیر به اسمون خورد و به سمت زمین برگشت. بدون نشونه گیری تیر پنجم رو به سمتش پرتاب کردم که به پاشته اش خورد و متوقفش کرد. نگهبان به سمت من برگشت و یک بار دیگه فکش را باز کرد. نباید هول میشدم تیر ششم را مثل چهارمی نشونه گرفتم و سریع رها کردم، تیر به زبون هیولا خورد اما نتنها سرعتشو کم نکرد که همچنان به سمت من اومد و مستقیم به شکمم خورد. تعادلم رو از دست دادم. احساس سقوط بهم دست داد و به سمت زمین کشیده شدم اما وسط راه به سمت اسمون برگشتم.برخلاف انتظارم اسمون نه نرم که حتی از زمین هم سخت تر بود و فوق العاده سرد، انگار روی یخ افتاده باشم. شدت ضربه باعث زبونم رو گاز بگیرم و مزه خون تمام دهنم رو پر کرد و درد در پهلوهایم پیچید. در ذهنم پیچید احتمالن دنده هام شکسته.
نگهبان زبونش رو تو کشید به من خیره شد و دوباره شروع کرد به دویدن به سمت من. قصد له کردنم را داشت و من حتی نمیتوانستم تکون بخورم سعی کردم با دست راستم خودم کنار بکشم اما قدرتش رو نداشتم. بعد از چن سانتی متر جا به جایی خودم بیخیال شدم به زحمت با دست چپم کمان رو نگه داشتم و تیر و زه رو با دست چپم کشیدم و رها کرد. تیر دو متر اونورتر توی اسمون فرو رفت. احساس میکردم باید گریه کنم اما بیشتر از گریه خنده ام گرفت به این همه درد و زجر برای چیزی که هیچ فایده ای نداشت، حتی مهم نبود که دیگران موفق شده اند یا نه، ما شکست خوردیم و این یعنی همه شکست خوردن.
فقط دو متر دیگر باقی مونده بود که نگهبان بهم برسه و بوی تند سوختگی هوا رو پر کرد و من چیزی رو که به کل فراموش کرده بودم به یاد اوردم. نادر. نور تمام فضا رو پر کرد و بعد صدای بلند ترین رعدی که در تمام عمرم شنیده بودم پرده گوشم رو پاره کرد. صاعقه از بالا به نگهبان خورد و از وسط بدنش رو مچاله کرد. احساس کردم از اسمون جدا میشم و به سمت زمین بر میگردم. یه ضربه دیگه و حتمالن دو دنده شکسته دیگه. وقتی نور از بین رفت همه جا مثه شب تاریک شد و زنگ بی انتهایی گوشم رو پر کرد.
***



پ.ن: ادامه دارد...

Fateme
2016/05/12, 23:54
از گوشه چشم حركتي مي بينم و بدون اين كه سرمو بچرخونم چاقومو پرت مي كنم به سمتش. كله مار درختي رو زمين ميفته و من بي تفاوت راهمو ادامه مي دم.
با صداي متعجب اعظم وايميسم: فاطمه؟ حالت خوبه؟
بر مي گردم و با اخم هايي در هم ميگم: نه اصلا!
اعظم همونطور كه چاقومو در مياره ميگه: چته؟
دستي به صورتم ميكشم: اعظم! دور و برمونو نيگا كن! وسط يك جنگل احمق جادويي گير افتاديم! بيشتر از هفت ميليارد ادم به خاطر خيانت كسي كه عين برادرمون بود نابود شدن! خونه هميشگيمون رو سرمون اومد پايين! سي تا باقي موندمون قسمت قسمت شديم و الان نمي دونيم وضع بقيه گروه ها در چه حاله اصلا زنده ان يا نه؟! چهار ساعت پيش عليرضا رفت و احتمالا ديگه هيچوقت نمي بينيمش! و يك ساعت پيش هم نصف شديم و نمي دونم نادر و مهديه جون سالم به در مي برن يا نه!
صدامو ميارم پايين تر: از همه دنيا الان فقط تو موندي برام اعظم! با يك شيره كه بايد به دست بياريم، يك ادم هيولايي كه ديوونه شده و سه چهار ساعت محدود! به نظرت حالم خوبه؟
همونطور كه اشك تو چشمام لب پر مي زنه ميرم جلو و محكم بغلش مي كنم: فقط ديگه تحمل ندارم هيچ كس ديگه رو از دست بدم...
اعظم از اين ابراز احساسات ناگهاني شوكه شده و دستاش همونطوري اويزونن. قبل از اين كه به خودش بياد ازش جدا مي شم و با همون صداي جدي و اروم هميشگي ميگم: بيخيال! بيا بريم اين ماموريت لعنتي رو تمومش كنيم...
حدودا سه و نيم صبح بود كه عليرضا ازمون جدا شد و ساعت هفت بود كه اون تصاوير رو ديديم. هشت صبح با مسخره ترين روش ممكن يعني هركي جفت بياره من و اعظم يك گروه شديم و مهديه و نادر هم با هم گروه دومو تشكيل دادن و قرار شد برن لايه دوم. چون هركس مي خواست ريسك لايه دومو به جون بخره و بقيه در امنيت بيشتري باشن. دروازه ساعت نه و نيم دوباره باز مي شد براي همين مهديه و نادر كنار بيدا(اين اسمي بود كه من روي دختري كه خاطراتشو ديده بوديم گذاشته بودم) موندن و من و اعظم حركت كرديم.
هر چه به اعماق جنگل فرو مي رويم از جانوران كاسته مي شود. حتي مدتيست كه صداي پرنده ها هم ديگر شنيده نميشود.
اعظم: فاطمه ساعت چنده؟
ساعت گوشيمو نگاه مي كنم. پس زمينه اش يك عكس دسته جمعي از پيشتازها جلوي قصره در حالي كه همه شاد و خرم داريم مسخره بازي در مياريم. محمدحسين پاستيل به بغل در عوالم خودش سير مي كنه. ليلا پني رو بغل كرده. اميرحسين خاك و خليه و تازه از سر باغچه اش برگشته و خلاصه هركس تو حاليه. اهي مي كشم و اعلام مي كنم: ده دقيقه به دهه!! دير شددد!
ساعت ده قرار بود هم زمان حمله كنيم. شروع به دويدن مي كنيم. برعكس حالت عادي كه تراكم درخت ها در اعماق جنگل بيشتر است اينجا درخت ها كم و كمتر مي شوند. محوطه ي بازي جلويمان ظاهر مي شود. نفس زنان مي ايستيم.
نور سبز اينجا شديد تر از جاهاي ديگر است و درختان دورتا دور باتلاقي بزرگ حلقه زده اند و شاخ و برگ انبوهشان سراسر آسمان را پوشانده. شب تاب ها باعث درخشش فضا شده اند. در وسط باتلاقي عجيب ترين گياهي كه به عمرم ديده ام قرار دارد. شش ساقه ي كلفت كج و معوج تا سقف گياهيي كه درختان درست كرده اند بالا رفته و حتي از آن ها رد شده است. فاصله بين هر يك از شاخه ها با ديگري به اندازه ي يك ادم است. در ميان آن ها فضاي تقريبا خاليي شكل گرفته و در اگر سر آن ها رابهم وصل مي كرديم يك شش ضلعي بزرگ و مخروطي تشكيل مي داد. يك كرم شب تاب وارد فضاي خالي ساقه ها شد. ساقه ي نازكي از ساقه اصلي جدا شد، به حشره ي بخت برگشته چسبيد و دوباره به ساقه اصلي برگشت بي آن كه اثري از كرم شب تاب باقي مانده باشد.
اعظم: واووو!
متعجبانه پرسيدم: اين ديگه چه جور درختيه؟ شاخ و برگ نداره؟ گوشت خواره؟
اعظم همونطور كه داشت با حيرت و شيفتگي نگاهش مي كرد گفت: فكر كنم اين ريشه اشه...
و از جانورا تغذيه مي كنه و وظيفه نور گرفتن رو هم به عهده داره.
يك بار ديگه به درخت عجيب نگاه كردم. حق با اعظم بود، ساقه ها بيشتر شبيه ريشه هاي يك درخت بود تا شاخ و برگش. ناگهان همه چيز واضح شد: پس حتما براي همينه كه براي به دست اوردن شيره اش بايد رفت لايه ي دوم چون اينجا ريشه اشه...لابد اون جا تنه اشه. واووو!


اعظم كه ديگه بررسي ريشه ها رو كنار گذاشت اطرافو نگاه كرد و گفت: خب پس نگهبان كو؟
سطح باتلاق ارام بود و هيچ موجود زنده اي غير از من و اعظم و شب تاب ها به چشم نمي خورد.
حدس زدم: شايد بايد بريم نزديك و تحريكش كنيم تا سر و كله اش پيدا شه.


اعظم كوله اشو زمين گذاشت و دل و روده اشو بيرون ريخت. يك سيب در دست گرفت و به طرفم برگشت: خب حاضري؟
نگاهي به خودم كردم. همه خنجرها و تيرهام سر جاشون بودن. شمشيرمو از كوله در اوردم و به كمرم بستم. توي فضاي بسته جنگل به كار نميومد اما اينجا احتمالا به درد مي خورد.
-: حاضرم!
اعظم: خب اين سيبو ميندازم واسه ريشه اش...اگه گرفتش تو با تيري چيزي شاخه اشو قطع كن چون فكر نمي كنم بتونيم به اون ريشه اصلي ها اسيب بزنيم خيلي قطورن!
سرمو به موافقت تكون دادم. بند و بساط اضافي مثل گوشيو كنار كوله اعظم از شاخه ي درختي اويزون كردم. كمونمو زه كردم و تيري در چله اش گذاشتم: يك...دو...سه!
اعظم سيبو پرتاب كرد و سيب وارد محوطه شد. شاخه اي بزرگتر از سري قبل از ريشه جدا شد و به سيب چسبيد. همونطور كه داشت دور سيب حلقه مي شد تير اول بهش خورد، بعد تير دوم و تير سوم باعث شد از ريشه اصلي جدا بشه و بيفته. صداي نعره اي باعث شد ديگه نبينم چه اتفاقي براي ريشه فرعي ميفته. زمين شروع به لرزيدن كرد و روي زمين افتاديم. زميني كه تا چند ثانيه پيش خشك و امن به نظر مي رسيد حالا گلي شده بود.
اعظم جيغ زد: كل محوطه داره تبديل به باتلاق ميشه! برو رو درختا!
و تبديل به پرنده اي ابي شد، گل ها رو تكوند و روي يكي از شاخه ها نشست. سريع از جام بلند شدم. گل داشت منو به سمت خودش مي كشيد اما با هر بدبختي كه بود دستمو به تنه درخت گرفتم و ازش بالا رفتم. گلي كه داشت شنلمو سنگين مي كرد تكوندم و به باتلاق نگاه كردم. چشم هاي مشكيش مثل چشم هاي گربه حالتي كشيده داشت. روي سر سبزش پره هاي نارنجي رنگي داشت كه باعث شد فكر كنم يك ماهيه. اما كمي كه بيشتر بيرون اومد متوجه شدم تركيبي بين ماهي و وزغه و دندوناش هم بيشتر شبيه كوسه است تا موجود ديگه اي. موجود دهان وحشتناكشو باز كرد و نعره اي زد. لرزي از بدنم گذشت.
عقاب سفيدي به سرعت نور در فضا پرواز كرد، نوكي به سرش زد و روي شاخه ي ديگر نشست. جانور يا همون ساشا، تفي به طرفش پرت كرد. اعظم به موقع جاخالي داد و شاخه اي كه روش نشسته بود شروع به ذوب شدن كرد.
عالي شد! تف اسيدي هم كه داشت! تيري در كمان گذاشتم و قبل از اين كه فرصت كنه دوباره اعظمو هدف بگيره رهاش كردم. توجهش از اعظم برگشت. چشماي سياهش به شكل احمقانه اي دلتنگم مي كرد...ياد چشمايي ميفتادم كه ازشون جدا شده بودم و اين كه قول داده بود زود برميگرده...
چنگال هايي در گوشتم فرو رفت و به پرواز در اومدم. زبون نارنجي هيولا به شاخه ام گره خورده بود و آتش گرفته بود. نفسمو به سختي بيرون دادم.
اعظم منو رو شاخه ي ديگه اي گذاشت و با خشم جيغ كشيد كه يعني حواست كجاست!
گفتم: ببخشيد چشماش منو ياد ساشا ميندازه...
اعظم دستمو نوك زد و باز جيغ كشيد و رفت. خب ديگه نبايد تو چشماش نگاه مي كردم. خنجر كشيدم و به طرف زبونش كه داشت جمع مي شد پرت كردم.
هيولا با درد خودشو در باتلاق به اين طرف و ان طرف كوبيد. دلم ريش شد. ساشا...
اعظم باز به سرش نوك زد. اما هيولا واكنشي نشون نداد احتمالا تمركزش رو در لايه دوم بيشتر كرده بود. اوه مهديه اينا! يكي از تيز ترين چاقوهامو برداشتم و صاف به پهلوش پرت كردم. بازم واكنش نشون نداد. اعظم به حملاتش ادامه داد اما اينطوري فايده نداشت. نگاهم به كوله پشتيمون روي چندتا درخت اون طرف تر افتاد. شايد همون راه حل اولي بازم جواب مي داد.
شاخه هاي درخت ها طوري بهم گره خورده بودن كه انگار يك حلقه يك متري دور تا دور فضا تشكيل شده بود كه به راحتي مي شد روش حركت كرد. ياد آرنا توي روم افتادم و حس كردم من و اعظم و ساشا گلادياتورهايي هستيم كه فقط شياطين دارن نيگامون ميكنن و هركدوم بميريم اون شاد ميشن. با عجله به طرف كوله رفتم. پتوي باربي رو پاره كردم وبه سر تيري پيچيدمش و با كبريت آتشش زدم.
تير شعله ور رو تو كمان گذاشتم و يكي از ريشه ها كه نزديك تر بود هدف گرفتم.
ريشه خشك و قديمي شعله ور شد. چشمان مات هيولا دوباره روشن شد و با تكاني به بدن عجيبش گل باتلاق را روي ريشه پاشاند و اتشش را خاموش كرد.
جيغ زدم: اعظم!
اما دير شده بود. قسمتي از گل و لاي روي پرهاي اعظم ريخت و اعظم اون طرف تر روي زمين كنار درختي افتاد. هيولا شروع به حركت به سمت اعظم كرد كه تبديل به ادم شده بود و داشت تلاش مي كرد خودشو از درخت بالا بكشه. بايد براش وقت مي خريدم. سريع وسايلمو جمع كردم و تبر كوتاه ولي تيزمو به طرف باله هاي روي سرش پرت كردم. باله ها بريده شد و خون قرمز اما تيره اي ازش بيرون ريخت. شروع به دويدن كردم. اولين تف پشت سرم جا موند. بدون نگاه كردن خنجر دومو به سمتش روونه كردم. پام به يكي از شاخه ها گير كرد و زمين خوردم. زبون هيولا بالا سرم به درخت خورد. پام گير كرده بود. از طرفي حرارت تنه درخت توي صورتم مي زد و زبون هيولا هم به سمتم ميومد. با يك تكون وحشيانه پامو در اوردم و به جلو پريدم اما زبونش به گوشه ي شنلم گرفت و شروع به سوختن كرد. سريع با پتو خاموشش كردم. چشماي هيولا باز داشت مات مي شد. درخت كه شاخه هاشم سوخته بود اجازه داد نور خورشيد وارد شه. از مدل تابيدن خورشيد مشخص بود كه داره دير مي شه. شاخه هاي پيچكي كه از درختا اويزون بود زير نور خورشيدي كه روشون افتاده بود چشمك مي زدند
اما ساشا...
آه عميقي كشيدم. براي ساشا و براي اون دختر ديگه خيلي دير شده بود. بهتر بود كه حداقل روحش ازاد شه و از اين جنون خلاص شه.
تير و كمونمو طرفي گذاشتم. اعظم الان دقيقا مقابلم بود و جثه ي هيولا باعث مي شد نتونم ببينمش. مهديه و نادر احتمالا داشتن باهاش كلنجار مي رفتن و پاريس الان حوالي غروب بود...
مرگ اتفاقي بود كه دير يا زود براي همه رخ مي داد. مرگ همراه هميشگيم بود و گاهي كمك مي كرد از مشكلات خلاص شم. دوست داشتم قبل از اين كه اون سراغم بياد و لازم باشه توي تنهايي مثل عليرضا يا توي ترس و وحشت مثل هفت ميليارد ادم كره ي زمين امانتشو بدم و ببره اين من باشم كه سراغ مرگ مي رم. لبخند كجي زدم و زير لب گفتم: به خاطر پيشتاز...
باقي مانده پتو رو به تير بستم و اتش زدم و ريشه ي ديگه ايو شعله ور كردم. تير و كمان رو به طرفي پرت كردم. با دست چپم پيچك رو گرفتم و از لبه ي شاخه ها پريدم. جانور دهنشو براي نعره اي باز كرد.
همونطور كه تو هوا معلق بودم شمشيرمو بيرون كشيدم. از گوشه چشم ديدم كه اعظم داشت به موجودي تبديل مي شد اما نتونستم بفهمم چي. پيچك رو رها كردم و با شمشيري برنده درون حلقش افتادم. دهنش بسته شد اما صداي شمشيرم بهم اطمينان داد كه خوب وظيفه امونو انجام دا
ديم.

مهديه:


یکدفعه وسط میدان جنگ ظاهر شدم. نعره بلندی بم خوشامد گفت و صاحب صدا هیولای بزرگی، دقیقن شبیه تصویرش اما بسیار بزرگتر، درست رو به رویم بود، اما ارام به نظر میامد. کمی انطرف تر جسد تکه تکه شده هیولای دیگری افتاده بود و مایع سبز رنگی تمامش را پوشانده بود. هیچ اثری از اعظم یا فاطمه یا علیرضا نبود. فقط قورباغه کوچکی روی زمین بود. به محض اینکه متوجه من شد شروع کرد به ساختن پرتال و بلافاصله بعد از درست شدنش پرید توش. کمی هول کردم، نمیدانستم چه اتفاقی افتاده. پس بقیه کجا بودن؟ یعنی رفته بودن و سجاد رو برای ما گذاشته بودند.؟ اعصابم خورد شده بود و حتی نادر هم پیدایش نمیشد. بدبختی این بود که ساعت پیش نادر بود و من هیچ اطلاعی از زمان نداشتم، با این حال پرتال درست شده بود پس شاید موعدمون شده بود که هیچ کس رو هم نمیدیدم. شاید حتی نادر هم رد شده بود.
بالاخره تصمیم گرفتم و به سمت پرتال رفتم، شیره در اولویت بود و با وضع موجود باید فرض رو بر این میذاشتم که نادر از پرتال رد نشده. اگر پرتال بسته میشد همه چیز تمام بود، لنگان لنگان به سمت پرتال رفتم اما هیولا با یک نعره دیگر به سمت من برگشت. سعی کردم توجهی نکنم و به راهم ادامه بدهم. فقط چن قدم دیگه و تموم. میتونستم درخشش پرتال رو ببینم.
در اخرین لحظه هیولا به سمتم اومد و محکم به هم خوردیم، پرت شدم ، درختها و زمین و اسمان به سرعت از جلوی چشمم گذشت. روی زمین کشیده شدم و سرم به چیز سختی خورد ، خون بالا اوردم، احتمالن سرم هم شکست . از هوش رفتم و اخرین چیزی که دیدم قوطی بود که از کوله بیرون افتاده بود و شیره سرخ ازش بیرون میریخت و توی خاک فرو میرفت.

اعظم: وضعیتم الان عالیه عالیه! خسته، کوفته و زخمی توی یه باتلاق افتاده بودم و یه هیولای عجیب الخلقه درحال تلاش برای کشتن عزیزترین دوستم بود. بهتراز این نمیشد! پهلویم را فشار دادم و سعی کردم خودمو به تنه ی درخت پشت سرم برسونم. به آن تکیه دادم و فکر کردم. یعنی سعی کردم وقتی که دوستم در چند متری من داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد فکر کنم. و نتیجه گیری افکارم؟ از این چیزی که فکر میکردیم این ساشای نگهبان قوی تر بود. تف های اسیدی، زبان آتشین و بدنی مناسب برای شنا کردن توی باتلاق. و تا جایی که میدانستم هیچ حیوانی توانایی مقابله با همچین موجودی را نداشت. شاید یه اژدها میتونست. ولی اژدها اصلا مناسب جنگیدن توی همچین محیطی نبود. با درماندگی فاطمه را می بینم که پایش به ریشه ای گیر میکند و زمین می افتد. با دیدن نگهبان که با زبانش او را هدف قرار می دهد تصمیمی میگیرم. با این جانور فقط با چیزی شبیه خودش باید مقابله کرد. و خوشبختانه زمانی که با زبانش مرا زخمی کرد تمام اطلاعات مربوط به تبدیل شدن به او به ذهنم منتقل شد. پس با وجود درد سعی میکنم تمرکز کنم. تمرکز زیادی لازم نیست، همینکه بهش فکر میکنم ناخودآگاه بدنم شروع به تغییر میکند، مانند تبدیل شدنم برای اولین بار به اژدها بیشتر فرایند تغییرم ناخودآگاه صورت میگیرد. گویا این موجودات باستانی جاذبه ی زیادی برای نشان دادن خود داشتند.
زمانی که درحال تغییر شکل هستم با وحشت می بینم که فاطمه با شمشیری در دهان نگهبان می پرد. یا خدا! فاطمه دیوونه شده؟ با دیدن گرد شدن ناگهانی چشمان نگهبان و عقب رفتنش من نیز از پشت به او حمله میکنم و زبان درازم را به سمت او پرت میکنم.
نگهبان از این حرکت من غافلگیر میشود و برای خاموش کردن آتیش روی پوستش روی گل های باتلاق غلت میخورد. میخواهم دوباره به او حمله کنم که می بینم هیچ حرکت دیگری ندارد. به آرامی به او نزدیک میشوم و با سرم او را برمیگردانم.
مرده است. اما چگونه؟ حتما کار فاطمه است. باید زمانی که با شمشیر داخل دهانش پریده باشد کاری انجام داده باشد. اما الان فاطمه توی چه وضعیتیه؟ تمرکز میکنم. باید خودم بشوم و سعی کنم فاطمه را از بدن این جسد مرده بیرون بیاورم. اما نمی توانم تغییر کنم.
با وحشت خودم را از جسد نگهبان دور میکنم و دوباره تمرکز میکنم. اما باز هم نمی توانم. چه اتفاقی افتاده؟ باز هم تمرکز و بازهم شکست. چشمم به جسد نگهبان می افتد و مه سبزی را می بینم که درحال خارج شدن از بدنش و درحال احاطه کردن من است. خشکم می زند و ناگهان به یاد حرف های پدر بیدا می افتم. "هراتفاقی که بیوفته، زنده بمونه یا نه، جنگل همیشه به یه نگهبان نیاز داره."
با درک کردن این حرف حقیقت خودش را به تلخی نشان می دهد. ما اشتباه بزرگی مرتکب شدیم. نباید نگهبانو میکشتیم. جنگل همیشه به یک نگهبان نیاز دارد و اگه داوطلبی برای اینکار نباشد خودش انتخاب میکند، و توی این مورد مناسب ترین شخص برای جایگزینی من بودم.
با جذب شدن تمام مه سبز در بدنم ناگهان درد شدیدی در بدنم می پیچد. احساس میکنم که آتش میگیرم. دیوانه وار دور خودم میچرخم و میچرخم. گویی تمام بدنم با چاقویی درحال تکه تکه شدن است. احساس میکنم که قسمت های مهمی از وجودم درحال دور شدن از من هستند. سردرد شدیدی میگیرم و از شدت درد جیغی میزنم. و ناگهان درد قطع می شود. خودم را در یک مرتع سبزمی بینم. مرتعی که یک درخت وارونه در آن وجود دارد و ریشه هایش در آسمان است. اما همزمان می توانم مکان دیگری را نیز ببینم. زمینی گل آلود و جسد جانوری در آن و یک دختر و یک غورباقه. قیافه های آشنایی دارند. اما من کدام یک از این دو هستم؟ گیج درحال فکر کردن به این هستم که چه اتفاقی افتاده است که قورباغه را می بینم که چیزی نورانی درست میکند و در آن ناپدید می شود. دختر نیز درحال رفتن به آن است. آن دختر چگونه جرات کرده است با چنین خیال آسوده و بدون توجه اینگونه قدم بزند؟ با عصبانیت به سمت او میروم. قدم هایش را تند میکند و به سمت آن نورها میدود. اما دویدن روی گل برای او سخت است و من با خزیدن روی گل ها به او نزدیک و نزدیک تر میشوم. میدانم که نمی تواند از دستم فرار کند. تنها یک اشاره ی زبانم کافی است تا او را از آن نورها دور کند. زبانم را از دهانم بیرون می آورم و به سمت او پرتاب میکنم که ناگهان او و تمام اتفاقات گذشته را به یاد می آورم. با ترس تنها می توانم جهت برخورد زبانم با او را تغییر دهم. زبانم به جای اینکه به دور بدن نحیف او بپیچد و او را به سمت من بیاورد با شدت با یکی از دستانش برخورد میکند و او را پرت مي كند.

Hermion
2016/05/13, 00:02
چند ساعتی از برگشتمون می‌گذشت. هر کدوم گوشه‌ای افتاده بودیم. بچه‌ها از گروه‌های دیگه دور آرمان حلقه زده بودن. هر کدوم جوری غمشون رو نشون می‌دادن. بعضیا با گریه، بعضیا هم با سکوت و تلاش برای پس زدن بغض. اشک من بند اومده بود ولی فکرم آزاد نمی‌شد. هرجور فکر می‌کردم بیشتر به این نتیجه می‌رسیدم که اشتباه از من بوده؛ وظیفه من نجات دادن دوستام بود.همین.
اکثر ماموریت‌ها تموم شده بود ولی هنوز دوتا گروه مونده بودن: گروه فاطمه و وحید.
کم کم داشت دیر می‌شد و توجه‌ها از آرمان به سمت گروه ‌های نرسیده جلب می‌شد. کسرا نگران مرتب به ساعتش نگاه می‌کرد. نمی‌خواستم به اتفاقای ممکن فکر کنم. فکر کردن به آسیب‌هایی که ممکن بود دیده باشن هم اعصابم رو داغون می‌کرد.
بچه‌ها از این‌طرف به اون‌طرف می‌دویدن. هر لحظه اضطرابم بیشتر می‌شد. به سختی از جام پاشدم و شروع کردم به قدم زدن.
ناگهان با صدای فریاد یکی از بچه‌ها که تشخیص ندادم کیه، سرم به سمت راست چرخید. یکی از نسخه‌های سجاد، پر از زخم و جراحت، به سمت چادر سجاد اصلی می‌رفت. همه به سمت چادر دویدیم. جلوی در جمع شدیم، خبری از سجاد فرعی نبود. سجاد اصلی هم متمرکز باقی مونده بود.
کسرا شروع کرد به فرمان دادن: به نظر می‌رسه یکی از گروه‌ها برگشتن. شاید وضعیت خوبی نداشته باشن! باید هر چه زودتر پیداشون کنیم. شما سه تا! مستقیم برین. لیلا و زهرا و سپهر! جنگل…بقیه هم هر جا میتونین بگردین!
حانیه تو بمون! مجروحا رو برمیگردونن همین جا!


بچه‌ها سریع به راه افتادن. روی زمین ولو شدم. باید زودتر خودم رو جمع و جور می‌کردم. احتمالا هیچ‌کدوم وضعیت خوبی نداشتن و به زودی به قدرتم احتیاج پیدا می کردم…اشک توی چشم‌هام جمع شد. دیگه نمی‌تونستیم کسیو از دست بدیم.
کمی صبر کردم. کسرا مدام از داخل چادر خبر می‌گرفت و برمی‌گشت.
بعد از چند دقیقه، صدای پایی شنیدیم. پاشدم و کنار کسرا ایستادم. بالاخره گروه وحید از راه رسیدن! نمیتونستم خوشحالی خودمو کنترل کنم! حداقل این گروه همگی سالم بودن.
سجاد به سمت چادر رفت. کسرا هم همراهش داخل دویید. وحید پرسید: بقیه؟!
دوباره نگرانی بهم هجوم آورد.
ـ همه رسیدن ولی از گروه فاطمه فقط نسخه سجاد اومده!
ـ یعنی چی؟؟!؟!
جوابی براش نداشتم. خوشبختانه، همون موقع لیلا و زهرا وارد شدن. بدن بی جونی رو به زحمت داخل می‌کشیدن. سریع به اون سمت دوییدم. بدن بی جون رو روی زمین گذاشتن. مهدیه بود. از سرش خون می‌اومد و به نظر وضعیت خوبی نداشت. لیلا بطری رو کنار سرش گذاشت. پرسیدم: بقیه؟!
لیلا پاسخ داد: تنها پیداش کردیم.
دستم رو روی سر مهدیه گذاشتم و سعی کردم اضطراب آمیخته به غمم رو دور کنم. زخم در حال بسته شدن بود ولی دیگه برای من انرژی‌ای نمونده بود. کنار کشیدم.
ـ به هوش میاد…الان دیگه نمی‌تونم.
به دیوار پشت سرم تکیه دادم.
امیرحسین از چادر خارج شد. به محض خارج شدن، وحید به سمتش دوید. همدیگه رو محکم در آغوش کشیدن. بلاخره همدیگه رو رها کردن. امیرحسین پرسید:
ـ بقیه کجان؟
ـ همه رسیدن، ولی از گروه فاطمه فقط مهدیه اومده.
ـ منظرت چیه که فقط مهدیه؟
نمی‌دونستم چه جوابی باید بهش بدم! سرم رو برگردوندم.
لیلا: دارن دنبالشون می‌گردن.
سجاد از چادر خارج شد. طبق معمول این اواخر، به زحمت از جام بلند شدم و بهمگی به سمت سجاد هجوم بردیم. هر کی یه سوال می‌پرسید. سجاد هم گیج و ویج فقط این طرف اون طرف رو نگاه می‌کرد.
جلو رفتم؛
ـ ولش کنین! یه عالمه چیزی یادش اومده! بزارین اینا رو هضم کنه.
گوشه‌ای نشوندمش. چند دقیقه پراسترس سپری شد. وقتی دیدم کمی حالش بهتر بوده، شمرده ازش پرسیدم:
ـ گروه فاطمه چی شدن؟ بقیه‌شون کجان؟
سجاد چند ثانیه مکث کرد:
ـ از گروه فاطمه فقط مهدیه برا آوردن باقی مونده بود.
و بعد خودش متوجه شد چی گفته. همه ساکت شده بودن. دستم رو روی دهنم گذاشتم.
این نمی‌تونست واقعی باشه! امکان نداشت! امکان نداشت….

admiral
2016/05/18, 23:08
نزاشتین جمش کنما!
پست اختتامیه مونده!
نفس نفس زنان به اردوگاه رسیدیم...
بخوبی زامبی هارو پشت سرمون گم کرده بودیم و به خودم افتخار میکردم! به پیرمرد همراهمم همینطور! اونم کارش خوب بود.
مشکل تازه شروع شده بود...بدوم داشتن کپی امیرحسین نمیتونستیم درختارو کنار بزنیم و وارد چادر بشیم. اطراف را به دنبال وسیله ای برای کمک گشتم و چند شمشیر و یک تبر پیدا کردم. با قدرتم همه را بلند کردم و به سرعت همه را به سمت کوچکترین درخت بردم و آنرا بعد از مدت کوتاهی قطع کردم، بطرز شگفت آوری بقیه گیاهان هم خشکیدند و فرو ریختند! شانس به من رو کرده بود انگار درخت اصلی را قطع کرده بودم. فوری داخل چادر رفتیم و نقشه را درآوردیم... چیزی تا پایان فرصت ماموریت ها نمانده بود.
آخرین برگه یک نقشه بود، نقشه ی مکانی تاریخی...استون هدج در لندن! همیشه میدانستیم ک این بنا چیز خاصی در خود داشت...پس دروازه زندگی در آنجا بنا شده بود. دیگر همه چیز روشن بود... ما بعد از امروز تنها سه روز فرصت داشتیم ک خودمان را به آنجا برسانیم...
تنها مشکل زمان نبود! مشکل دوم این بود ک امروز روز اخر ماموریت بود و هنوز برنگشته بودند و دلشوره داشت مرا خفه میکرد... اگر موفق نشده باشند چه؟ یعنی همه چیز تموم شده؟ همشون مردن؟ و بعد به خودم دلداری میدادم ک امکانش خیلی کمه...اونا قوین و باهوش.
اما استرس شوخی بردار نبود.
خواستم نقشه رو بزارم لای کتاب ک متوجه پشت اون شدم... پشت اون متن زیادی نوشته بود...
"برای اتمام ماموریت به یک فداکاری نیاز است. کسی ک مقدر شده تا ماموریت را انجام دهد، قدرت در خونش میتپد. برای اینکه بتواند کارش را انجام دهد، باید جادو را درون جام بنوشد تا به کمال برسد. و برای رسیدن به کمال همیشه فداکاری نیاز است."
با خودم گفتم: لعنتی... این بازم یه دستور العمل بنظر میاد... کسی ک قدرت در خونش می تپد؟ یعنی کی؟
صدای ویژپ ویژپ رشته افکارم را پاره کرد، با شنیدن صدای آشنای بازشدن پرتال فورا بیرون رفتم تا با اولین گروه روبه رو شوم...
خبر فوت آرمان بسیار تکان دهنده بود... اما حریر مجابم کرد وقتی برای سوگواری نداریم... من داستان را برایش گفته بودم هرچند او خودش از خیلی از قسمتهای آن باخبر بود! به هرحال او آینده را میشناخت.
مشکل دیگر ما قول مجید بود ک هنوز آنرا میشنیدم، اینکه قول داده بود هرجا برویم خواهد امد و مارا شکار خواهد کرد.
اینکه مارا پیدا کند ممکن بود! همانطور ک ما ناخوداگاه با نوعی حس چندش یا مورمور از حضور زامبی ها و شیاطین باخبر میشدیم، احتمالا مجید هم چنین حسی نسبت به پیشتاز ها داشت و میتوانست مارا پیدا کند! ما دشمنی بودیم ک هرگز گمش نمیکرد... همیشه در دسترس برای شکار، مهم نبود ک کجا قایم شویم، او مارا می یافت.
حریر ماموریتش را کامل کرده بود و در طی انجام چند حرکت جادویی، مایعی جیوه ای رنگ و غلیظ را از زیر پوستش خارج کرد و درون یک بطری ریخت و به من داد.
به او درباره ی دستورالعمل های جدید گفتم، مکثی کرد و گفت:
-قدرت، خون... اگه مجید رو داشتیم مطمن بودم داره درباره اون حرف میزنه...قدرت اونم خون بود...ولی به هرحال چ اون باشه چ نباشه دیگه نداریمش!
من هم به همین فکر کرده بودم، اما مجید قدرت هایش را به جادوی اهریمنی فروخته بود و معلوم نبود چه کسی با قدرتش متولد میشد، اصلا ایا کسی مانده بود ک بخواهد متولد شود؟
- نکنه...نکنه منظورش؟
-منظور چی؟
-میگم نکنه منظورش از قدرت در خون، یه امپراطور باشه؟
چرا به ذهن خودم نرسیده بود؟ خودم را ملامت کردم، درست بود، احتمالش بود ک منظور راهنما یک امپراطور باشد چراکه امپراطورها خون خودشان را روی سنگ خون، سنگی متصل به سنگ روح میریختند و اینگونه به عنوان اولین اقراد هر نسل و رهبران اون نسل نامگذاری میشدند، امیرحسین هم یکی از ۴ نفری بود ک خونش امتحانش شده بود
-یعنی دستور العمل داره درباره ی . . .
حریر حرفمو کامل کرد:
- . . . امیرحسین حرف میزنه.
- بنظر منطقی میاد! و منظورش از جادو هم حتما همون مواد اولیه ایه ک ما از ماموریتها پیدا کردیم! توضیحی نداده ک مراسم خاصی اجرا بشه یا نه پس امیرحسین فقط باید وقتی به استون هدج رسیدیم اونارو توی جامی ک شهرزاد میاره بنوشه و بعد...
یکبار دیگر همان صدای آشنا از چادر بیرون رفتم وروه دوم را هم دیدم.
گروه سپهر، اما اینبار بدون سپهر.
لعنتی، یعنی همه گروه ها حداقل یک تلفات داشتند؟ هرچند به گفته ی نریمان، سپهر هنوز زنده بود.
نریمان میخواست تا برگردد و سپهر را پیدا کند اما من مانع شدم، دیگر وقتی برای تلف کردن نبود و ما تحت تعقیب بودیم! باید به محض اینکه بقیه میرسیدند اردوگاه را به مقصدمان ترک میکردیم! سه روز بیشتر فرصت نداشتیم.
در همین لحظات حس کردم امواج هوای بیرون متلاطم میشود، بیرون رفتم و با یک ضربه چاقو به شکمم مواجه شدم! ضربه ی کاری ای نبود اما نمیخواستم اکنون ک حانیه از فرط خستگی بیهوش بود بیدارش کنم...پس با یک بخیه سر و تهش هم آوردم. خوشبختانه از گروه شهرزاد هیچ تلفاتی نداشتیم! البته اگر پیرمند جیگرطلای رقصنده را نادیده بگیریم!
میتوانستم صدای تیک تاک درون سرم را بشنوم! ساعت ۳ ظهر بود و تنها سه گروه از ۶ گروه بازگشته بودند، برای تحمل راحت تر گذر زمان بیرون رفتم و شهرزاد، حانیه و حریر را که مشغول پیدا کردن جام اصلی با توجه به مشخصات درون کتاب بودند تنها گذاشتم...
در دستم چاقویی نگه داشته بودم و آنرا تاب میدادم، به یک باره از ناکجا پرتالی بازشد و دختری روی من افتاد... وزن دختر زیاد نبود اما کافی بود تا نوک چاقو بخیه ای ک حریر به زخمم زده را شکاف دهد و کمی در زخم فرو رود...
خواستم بلند شوم ک نفر دوم هم روی نفر اول و درنتیجه روی من افتاد... چاقو تا وسطهایش در شکمم فرو رفت :|
نفر سوم... تا دسته
نفر چهار که خوشبختانه نفر آخر بود... مثل هندانه که از ساختمان ۶۷ طبقه سقول کند روی همه افتاد! و تقریبا چاقو در بدنم گم و گور شد...
از روی وزن بیش از اندازه زیادش کاملا مشخص بود ک لیلاس...(#انتقام_گرفته_شد)
آهی از دهانم خارج شد...گردش واقعا لذت بخشی بود...چاقو تقریبا از سوی دیگر کمرم داشت بیرون میزد ک عصیانگدان گرانقدر لطف نمودند بعد از نیم ساعت خودشان را تکانی دادند و بلند شدند... وقتی همه بلند شدند صدای آشنای فاطمه۲ گفت:
-بچه ها این یارو ک پرس شده چقد شبیه امیرکسراس
- نرجس: برای اینکه خودشه خنگ خدا
لیلا: بلندش کنید بدبختو...
نگین:
اهه اینقده غر نزنا تازه از اون سوراخی کوفتی اومدیم بیرون خودت بلندش کن
صدایی نیامد، اگر به پشت روی زمین بودم و میتوانستم ببینم احتمالا لیلا داشت دستهایش را نشان میداد یعنی نمیتواند به من دست بزند...
فاطمه۲:
-خب ک چی؟ اون دستت ک دستکش داره با اون دستت بلندش کن، اصلا به من چه من میرم...
پشت بندش لیلا هم احتمالا بدنبالش دوید... وبعد هم سایر رفقا صحنه را خالی کردند تا در نهایت یک ربع بعد حریر همراه شهرزاد آمدند و با خودشان سوزن و نخ اضافه اوردند و بعد از بیرون کشیدن چاقو دوباره مرا دوختند :|
در این پروسه شهرزاد تنها شکمش را گرفته بود و مثل دیو میخندید...

M.A.S.K
2016/05/22, 01:06
راوی
کیا
شب اول
ماموریت خاکستر قبرستان

گرگ و میش بود، در میان مه و زوزوه ی تندباد به قبرستان قدیمی و مخروبه چشم دوخته بودیم. بوی مرگ و تباهی از جای جای این کاخ حسرت آمال به مشام می‌رسید.طعم گس ترس دهان را تلخ کرده بود و صورتک نازیبای وحشت بر چهره ی پرامیدمان نقش بسته بود. رو به سوی دوستانم کردم و لبخندی از سر اجبار به تردیدها و تشویش های نمایان بر صورتشان زدم. خودم هم دست کمی از آنها نداشتم، اما عشق و وفاداری به دوستانی که با چشمانی پر از امید رهایی به انتظار ما خیره به راه بودند مانع از رها کردن ماموریتمان و بازگشت هر چه سریع ترمان به جمع پر از آرامش و صمیمت خانواده ی پیشتاز می شد. با وجود ترس و وحشتی که به سرعت در دلشان لانه کرده بود و ناشی از این ناشناخته ی سیاه بود، امید و شجاعت و اراده در چشمانشان موج می زد. کجا می توانستم دوستانی وفادارتر از آنها که با وجود خطر آشکاری که هستی شان را تهدید می کرد، دست همراهی به سویم دراز کرده بودند و پشت به پشت هم و رو به سوی خطر در کنارم استوار ایستاده بودند بیابم؟
به سختی لب گشودم و با خنده ای که گریه را شرمسار می کرد گفتم: «خب دیگه، بهتره راه بیفتیم. چیزای قشنگ قشنگو سوغاتی بردارین برای بچه های قصر.»
سارا که از قبل سوغاتی های زیادی را اماده کرده بود نیشخندی زد و گفت: «چه بد شد یادم رفت به خاطر اون وسایلی که کش رفتم حلالیت بگیرم.»
رضا به آرامی گفت: «بذار برگردیم، من نذر می کنم فی السبیل ا... خودم واست حلالیت جمع کنم.»
لبخند پرتعجبی به خاطر این شوخ طبعی لبانم را غلغلک می داد. با نگاهی به دستان در هم گره خورده ی کیارش که باعث میشد نگرانی را بیش از پیش درک کنم رو به سویش گفتم: «خب رفیق، اون دم و دستگاهتو روشن کن راه بیفتیم.»
کیارش قفل دستانش را باز کرد، نور سفید مایل به زرد روشنی که چشم ها را خیره می کرد از دستانش به بیرون سرک کشید و محوطه ی مقابل را روشن کرد.
قدمی به جلو برداشتم و با حس اطمینانی که به خاطر همراهی و حضور دوستانم بود به راه افتادم. در سکوت قبرستان حرکت گروهمان همچون صدای پای لشکری بزرگ در محوطه میپیچید که کمی مرا میترساند شکستن این سکوت واقعا میتوانست خطرناک باشد. چند قدمی بیش تر نرفته بودیم که جواد ایستادو با حالتی پر از بدگمانی ، با دست به سمت چپ گورستان اشاره کرد و آهسته گفت: «فکر می کنم مسیرمون از اون طرفه، از وقتی اومدیم یه حس تاریکی نسبت به اون جا دارم، چیز سیاهی هست که منو به سمت خودش می کشونه.»
به اطمینان واضحی که در صورتش نمایان بود خیره شدم، به آرامی نگاهم رو به دخمه های ضلع غربی دوختم. حس خوبی نسبت به دخمه ها نداشتم، ولی این راه می توانست اولین قدم برای پیدا کردن خاکستر باشد. راهم را به طرف دخمه ها کج کردم. هرچه نزدیک تر می شدم حس عجیبی که نسبت به این دخمه ها داستم بیشتر در وجودم سر بر می آورد. با نیم نگاهی به صورت بچه ها متوجه داشتن چنین احساسی در آنها شدم.
در میان دخمه های متعدد ایستاده بودیم. ابرویی بالا بردم و از جواد پرسیدم: «خب، نظر خاصی درمورد این که وارد کدوم یکی بشیم نداری؟»
جواد همانطور که به دخمه ها خیره شده بود، به چندتایشان اشاره کرد و گفت: «فقط از اینا این تاریکی رو احساس میکنم. شاید همشون به یه مسیر منتهی می شن.»
گفتم: «وقت زیادی نداریم که همه رو امتحان کنیم. شاید هر کدوم چند روز طول بکشه، کی میدونه؟»
چشم هایم را بستم و اجازه دادم شعاع؟؟ قدرتم در محیط اطراف پخش شود و عناصرو ترکیبات مختلف خاک و محیط اطرافم را احسس کردم. خیلی برایم عجیب بود که هیچ موجود زنده ای را نمی توانستم احساس کنم.
سمت راستم حجم بزرگی از نقره را احساس کردم. به سمت دومین دخمه حرکت کردم. در میان آن همه خاک و سنگی که فقط یک معبر کوچکبرای داخل شدن بود، دروازه ی نقره ای مشبکی وجود داشت.
بچه ها پرسشگرانه به من خیره شده بودند، با لحنی محکم و مصممم گفتم: «راهمون اینه.»
سارا پرسید: «از کجا مطمئنی که همین دخمه ست؟»
جواب دادم: «یه دروازه بین این آوار پنهون شده که طرح ؟؟ عجیبی از یه جونور داره... جونوری که صد در صد مطمئنم خود اون هیولاست.»
شک نداشتم این دروازه تمثیلی از همان نگهبان خاکستری بود که داشتیم مستقیماً وارد چنگال‌هایش می شدیم.
دیگر سوالی پرسیده نشد. قدم به طرف دخمه برداشتم و وارد تاریکی سنگین شدم، سیاهی به قدری خوف آور و علیظ بود که شک داشتم خورشید هم بتواند درخششی در این محیط داشته باشد.
احساس می‌کرد تاریکی دارد وارد وجودم می شود، خنده ی تلخ مرگ ر گوش هایم زنگ میخورد، سردی عجیبیم تن را به رعشه انداخت. با تکان های محکمی که رضا و جواد به من به من دادند به خودم آمدم. رضا با آشفتگی پرسید: «چت شده؟»
به سختی نگاهم را بالا آوردم و به آرامی زمزمه کردم: «هیچی. راه بیفتیم بریم.»
و بدون توجه به نگاه های پرسشگرانه و نگران بقیه به راه افتادم.

Dark 3had0W
2016/05/22, 01:17
جواد

روز اول و دوم ماموریت خاکستر قبرستان+ فلش بک زمان خراب شدن قصر
گروه کوچکمان در سکوتی آزار دهنده حرکت می کرد. درون قبرستان، روی سنگ فرش هایی که راهشان را در میان سنگ قبر ها طی می کردند حرکت کرده بودیم و وارد یک دخمه شده بودیم.تاریکی محض بود... چیزی که قدرت های تاریک من را به چالش می کشید. از این رو جلو تر از همه، طلایه دار گروه بودم. پشت سرم کیارش با قدرتش روشنایی را برای گروه به ارمغان آورده بود. با وجود اینکه حواس پنج گانه ام در تاریکی تقویت شده بود ولی همچنان به این تاریکی اعتمادی نداشتم، من بومی این قلمرو ها نبودم،تنها فردی بودم که انتخاب شده بود در روشنایی روز،نماینده ی این قلمرو ها باشم. اینجا در این تاریک به یک بومی نیاز داشتم، یک راهنما... با ایستادن من، گروه توقف کرد. روی یکی از زانوهایم نشستم و خاک مرطوب زمین را لمس کردم. این را می دانستم که برای یک تقاضا از تارکی باید چیزی را ارائه می دادم. دستم خنجر آبدیده ای را متصل به کمربندم لمس کرد. لحظاتی بعد با تماس سریع لبه ی تیز خنجر با پوست کف دستم، خون خارج شده روی خاک مرطوب ریخته شد. تمرکز کردم و تقاضایم را مطرح کردم. به خوبی می دیدم که جریان خون روی خاک موج بر داشته و سرانجام به شکل یک تکشاخ در آمده بود. نشان پیشتازان، تا اینکه با بند آمدن خونریزی،آخرین قطرات خارج شده نیز شکل یک نوشته ی لاتین در زیر نشان پیشتازان پیدا کرد. ساینار... با تکیمیل شدن نشان زمین لرزید و هوا بوی اوزون گرفت. مه غلیظی اطرافمان را گرفت. وحید با سردرگمی گفت :« چکار کردی؟! داره چه اتفاقی می افته؟!»
رو به جلو نگاه کردم و بی آنکه به بچه ها نگاه کنم جواب دادم :« من این قلمرو ها رو نمی شناسم. به این تاریکی ها عادت ندارم. پس یکی از اون ها رو احضار کردم.»
برای لحظاتی حبس شدن نفس هایشان را شنیدم. زمین همچنان می لرزید و مه غلیظ تر می شد.صدای کیارش که به طرز واضحی سعی داشت جلوی لرزیدن صدایش را بگیرد شنیده شد
-اون ها چین دقیقا؟!
پوزخندی زدم و روی پایم بلند شدم.با صدایی سرد گفتم :«مرزبانان تاریکی...اون ها می تونن ما رو به سمت خاکستر هدایت کنن.»
با حرکت کردن من گروه دوباره به راه افتاد. مرزبان خیلی زود خودش رو به ما می رساند.طنین صدای برخورد پوتین های نظامی ام به زمین در محیط می پیچید. قطرات آب از بالای سرمان هرازگاهی فرو می ریختند.کم کم زمین زیر پایمان جنسش تغییر میکرد. دیگر از آن رطوبت خبری نبود و زمین خشک و محکم بود. توقف کردم. نگاهی به کیارش کردم و به زمین اشاره کردم. کیارش دستانش را به هم کوبید و نور شدیدی به سمت زمین تابیده شد. از منظره ی پیش رویمان نفس همه حبس شد. زمین زیر پایمان شیشه بود که آنسوی شیشه را آب های تاریک پر کرده بود. ولی چیزی که باعث شده بود نفسمان بند بیاید هزاران جسد شناور در آب که چشم های تاریکشان به ما خیره شده بود.منظره ای وحشتناک بود، این اجساد آنجا چه می کردند. هیچ حس خوبی نسبت به آن ها نداشم. به بالا سرم نگاه کردم و با مشاهده ی دیوار های بلندی که تا بی نهایت ادامه داشتند گوش هایم سوت کشید. اینجا کجا بود؟! ما به کدام جهنم دره یا وارد شده بودیم. برای لحظاتی منظره ی شکستن شیشه زیر پایمان و سقوط کردن در آن آب های تاریک در ذهنم شعله ور شد. تنم لرزید و بی اختیار شروع به دویدن کردم. باید از اینجا می رفتیم بیرون... اصلا احساس خوبی نداشتم. با دویدن من وحید داد زد :« کجا داری میری؟!»
بی آنکه متوقف شدم گفتم :« هر جایی دور از این جهنم لعنتی!» با جواب من بقیه نیز شروع به دویدن کردند. خوشبختانه شیشه محکم بود و نشانی از شکستن نبود. پس از دقایقی با رسیدن به یک دروازه ی بسیار بزرگ متوقف شدیم .یک در فلزی بسیار بزرگ که دو طرفش را ستون هایی براق و الماسی شکل به سمت بالا گرفته بود. باز هم مانند قبل هیچ سقفی وجود نداشت و ستون ها تا بی نهایت بالا رفته بودند. در این میان در حالیکه من به دروازه ی بزررگ فلزی خیره شده بودم حواسم متوجه رضا شد که به ستون ها خیره شده بود. حالا که دقت می کردم اشکالی عجیب روی ستون ها را در بر گرفته بود. پس از لحظاتی رضا به سخن آمد و گفت :« اینجا وارد تالار میشیم. اشکال دیوار داره راهو به ما نشون میده.»
سارا که تا حالا ساکت بود ناگهان گفت:«راه مشکل ما نیست مشکل اینه که چطوری از در رد بشیم. من اینجا رو اصلا دوست ندارم » و سپس به زمین زیر پایمان اشاره کرد. اجساد هر لحظه خطرناکتر به نظر می رسیدند. بعید نبود آن ها هم مانند بقیه از مرگ بیدار بشوند...چشم های آن ها به طرز ترسناکی باز بود و مدام حس میکردم که چشم هایی من را زیر نظر دارد. از این احساسات بدنم مورمور می شد . حق با سارا بود. باید از دروازه رد می شدیم. با وجود اینکه اجساد بی تحرک بودند و فقط در آب شناور بودند ولی ماندن به نظرم ایده ی احمقانه ای بود.

Κιαραση:
-سعی کنید بفهمید جای ما پیش مرده ها به مراتب امن تر از اون داخله. این ها مردن و هیچ تکونی نمیخورن. ما هم هیچ اطلاعی از اون داخل نداریم. نمی دونیم نگهبان چه کارهایی میتونه بکنه. باید اول نقشه بکشیم بعد بریم داخل. به نظرم باید امشب رو اینجا بمونیم.
این صدای با اعتماد به نفس وحید بود. همان لحن رهبری...رهبری که ما لازمش داشتیم در این شرایط. ولی هیچ طوری نمی تونستم قبول کنم که شب رو در کنار اجساد بخوابیم. نه...این چیزی فرا تر از حماقت بود! پس کلمات از دهانم بیرون ریخته شد
-شوخی میکنی؟! عقلت سر جاشه؟! یک لحظه فکر کن این شیشه بشکنه و یا این عوضیا زنده بشن. کارمون زاره!
رضا به حمایت از وحید بلند شد و گفت :«حماقت اینه که بدون هیچ نقشه ای بریم داخل! ما هیچی از راهمون نمی دونیم. نمی دونیم اون داخل چه خبره. باید نقشه بکشیم. این شیشه تا حالا مقاومت کرده، دلیلی نداره دیگه مقاومت نکنه. یک لحظه درست فکر کنی می بینی که این ها مردن! خفه شدن! چطوری میخوان زنده بشن!
-لعنتی بهشون نگاه بکن! به خاطر خدا نگاه کن به چشم ها شون! به ما خیره شدن! همشون. یک یکشون. حاضرم سر تمام آذوقه ای که دارم شرط ببندم که منتظرن ما یه لحظه غفلت بکنیم! خدایا ببین با کیا دارم حرف میزنم! خو بهشون نگاه کن لعنتی! من نمی خوام یه مرگ اینطوری داشته باشم. نه در آب های تاریک و بدست اون ها.
-راست میگه. شما اگه می خواید اینجا بمونید ولی من یکی عمرا حاضر بشم اینجا بمونم!
صدای وحشت زده ی سارا بود.
-دو به دو. می خواید چکار کنید. ما نمی تونیم جدا بشیم، این طوری مرگمون حتمیه. بذارید یه نقشه بکشیم.
-من با نقشه کشیدن مخالف نیستم فقط میخواید بکشید سریع تر. نقشتون رو بکشید و راه بیوفتیم.
-راست میگه. بیخیال اینجا موندن بشید. چه بخواید چه نخواید ما باید باهاش رو به رو بشیم. ولی این جونورا هیچ حس خوبی نمیدن. باور کنین دوست ندارین نصفه شب بیدار بشین و بینین که دارن شیشه رو میشکنن! بیاید سریع فکرامونو بکنیم بریم تو. باور کنین مرگ به دست نگهبان به مراتب بهتره اینه که اینطوری بمیریم.
این صدای متفکرانه ی کیارش بود.
بدین ترتیب دور هم جمع شدیم و برنامه ی بسیار جامعی از هدف پیش رویمان بدست آوردیم :I .
لحظاتی بعد با چشمانی از حدقه در آمده شاهد ذوب شدن دروازه، در حالی که از دروازه مایعاتی متفاوت به اطراف متفاوت فرو میریخت بودیم. دروازهب هر احتی تمام ذوب شده بود. یک اثر باستانی و هنری به همین رراحتی به خاطرات پیوسته بود. خیلی زود گروهمان به سمت آخرین ماجراجویی اش پیش می رفت. رویارویی با نگهبان... چیزی که ما در پشت دروازه به آن رو به رو شدیم باعث شد تا تقریبا بازگردیم که بالاخره توانستیم خودمان رو کنترل کنیم. آن سوی ما یک تونل بود. چیزی که با تمام وجود از آن متنفرم... پنجره های بسیار کوچکی اطراف دیوار ها را فرا گرفته بود که به خوبی غروب آفتاب در دنیای بالا را نشان می داد. با محو شدن آخرین پرتو های نور صدایی باستانی شنیده شد . مرزبان رسیده بود. با مشاهده ی ببر دندان خنجری پیش رویم،دارک تایگر، لبخندی زدم. بسیار خوب، مقبره یک نگهبان داشت... پس بگذار ما هم یک نگهبان در تاریکی های این قلمرو داشته باشیم. افراد با شگفتی مشغول تماشای مرزبان بودند. زیر سرش را خاراندم و گفتم :« خیلی خوبه اینجا می بینمت پسر. » سپس رو به بقیه کردم و گفتم :« با سابر آشنا شید. اون راهنمای ما در این جاست.» خیلی زود همگی دور آتشی که رضا درست کرده بود نشسته بودیم. بوی بی اعتمادی را به وضوح می توانستم حس کنم. چرا که نه... نه بعد از خیانت اشکار مجید...

به شعله ها ی آتش خیره شدم ... در میان آتش نابودی قصر تنها چیزی که من دیدم وحشت خالص بود. وقتی انبوه نامردگان برای خوردن مغزت به سمت تو می دوند، وقتی که دوستانت را میبینی که در یک حمله ی غافل گیرانه خوراک مردگان خشمگین می شوند، وقتی که حقایقی چنان تاریک درباره یک خادم اهریمنی فاش می شود آنجاست که طعم وحشت خالص را چشیده ای. آتش و خون بود و دویدن های آَشفته برای فرار از مردگان خشمگین در خیابان ها، پیشتازان در خیابان ها برای حفظ جان خود می دویدند. ولی من و کیارش چندان خوش شانس نبودیم. وقتی که شعله های اتش قصر را فرا گرفت ما در مکان نگهبانی روی دیوار های قصر که در برابر جنگل ساخته شده بود کشیک می دادیم. آن جا بود که شعله های سیاهی رو در جنگل مشاهده کردیم. و به ازای هر سوختن، قطعه زمینی محو می شد.شعله ها ی بزرگ آتش به سمت دیوار می آمدند. با این حال ما افارد امنیت قصر بودیم. باید برای بدترین چیز آماده می شدیم. همه ی ما زیر نظر ملکه ی سرخ جنگیدن رو اموزش دیده بودیم. بار دیگر صدای شیپور های پی در پی زهرا شنیده شد. اعلام خطر. به کیارش نگاهی جید کردم و با حرکت سر من هر دو به سمت اتاق های آُانسور دویدیم. خطری جدی بود. و بعد هم ک زامبی ها... این ها مهم نبود و یا دلیل هرگونه اتفاقی که باعث شده بود این ناهنجاری پیش بیاد. خیلی زود فهمیده بودم که اول سعی کن خودت رو نجات بدی بعد بفهمی اوضاع چی به چیه. با این حال کیارش هنوز متوجه وخامت اوضاع نشده بود و رو به صحنه ی قتل و عام خشکش زده بود. لعنت..! به سوی او دویدم تا او را به خود بیارم ولی با سبز شدن یک زام بی در برابرم روی پاهایملیز خوردم و از چنگال کشنده اش که گلویم رو هدف گرفته بود دور شدم. از میان پاهایش لیز خوردم و آنجا با به حرکت در آوردن شمشیرم پاهایش را قطع کردم.روی پاهایم بلند شدم و به زامبی که به خاطر قطع شدن پاهایش افتاده بود پوزخندی زدم.
چشمان سرخ زامبی با خشم به من خیره شده بود. دست هایش به سمت من آمد تا با چنگی گلویم را پاره کند ولی تنها چیزی که گیرش آمد نور وحشتناکی به سوی چشمانش بود. زامبی از جا کنده شد و با فریادی بلند چنگی به چشم هایش زد. گویا این موجود مفلوک بعد از تبدیل عقل خود را نیز از دست داده بود. با وحشت به زامبی که چشم های خودش را از جا در آورده بود خیره شدم . سپس بازگشتم و با چهره یهیجان زده ی کیارش رو بهر و شدم که در خشن ترین حالت ممکن خودش بود. انفجارهای وحشتناکی از نو ر را به روجود می آورد. با برخورد دتس هایش به هم دیگر کره ای از نور خالص در حال تشکیل بود. آن موجودات توجهشون به ما جلب شده بود. یک صف از آن ها به سمت ما یورش آوردند. لعنت! دست هایم به سمت دو کلت ماکاروف مخفی زیر پیراهن نظامی ام که علی رغم دستور جدی ملکه ی سرخ هنوز آن ها را داشتم رفت و در جا آن ها را بیرون کشید. با شاره ی من کیارش کره را به سمت ان ها پرتاب کرد. با برخورد کره انفجاری وحشتناک به وجود آمد. تکه پاره های اجساد ان موجودات به هوا پخش شده بود. حالا نوبت من بود تا کار رو خیلی تمیز به پایان برسونم. انگشتانم ماشه را کشید و گلوله ها یکی یکی در مغز زام بی های بخت برگشته که همچنان به سمت ما می دویدند فرو می رفتند. آشوب خوابیده بود. کار آن ها تمام بود. دستی به شانه شا زدم و گفتم:«باید بریم.» با تکان خوردن سرش به نشانه ی تایید شروع به دویدن کردیم. خیلی زود یک لشکر از آن عوضی ها دنبالمون بودند. در خیابان با سرعت می دویدیم و هرازگاهی دست هایم ماشه ی اسلحه ها را فشار می داد و با انداختن تعدادی جسد در برابر موج عظیم آ ها سرعتشان را کم می کرد. خدایا شکر! بچه ها آنجا بودند. سجاد یک پرتال باز کرده بود. فریاد زدم :« بدو! » با سرعتی بیشتر ادامه می دادیم. نفس های آن عوضی ها را پشت گردنم حس می کردم ولی با هر گام از دسترس چنگال های مرگبار آن ها جلوتر می رفتم. همه ی بچه ها وارد پرتال شده بودند. پاهایم به شدت درد میکرد ولی ترس از مرگی دهشتناک و درد آور بدست این موجودات خونخوار نمی گذشات که تسلیم بشم. کیارش هم انگار با آخرین نفس های خود می دوید. قفسه ی سینه ام داشت منفجر میشد. صدای برخرود پاهایم به اسفالت خیابان و بد تر از آن نعره های هیولایی آن عوضی ها بیشتر از قبل مرا می لرزاند. پنج متر..سه متر...دو متر... یک متر.. سجاد در حال بستن پرتال بود. نه...! با یک پرش هر دو به سمت پرتال پرت شدیم با عبور از پرتال شکمم منقبض شد. آخخخ.

با صورت روی دست کیارش افتنادم و سپس برخوردی محکم به زمین...من زنده بودم...به زحمت از روی خاک بلند شدم و لباس هایم را تکاندم. افراد دور تا دور مارا محاصره کرده بودند ولی هیچ کدام به ماتوجهی نداشتند گویا همه وحشت زده تر از آن بودند تا به دو نفر احمق که نزدیک بود جانشان را ازدست بدهند توجهی کنند...دقایقی بعد، در کنار یک اتش نشسته بودم و به شعله های آن نگاه می کردم. واقعا حوصله
ی سخنرانی کسرا رو نداشتم. همه اونجا رفته بودن تا به حرف های اون گوش بدن .میخواستن بدونن چی شده. ولی این چیزی بود که برای من مهم نبود. نقطه مشترک همه ی زام بی ها یک چیز بود. همه ی فیلم ها درباره ی انتشار یک ویروس میگفتن. انگار بشریت آخر کار خود را کرده بود و جهان را به نابودی کشانده بود. این ها مهم نبود مهم این بود که قصر چرا نابود شده بود. اون شعله های سیاه رنگ چی بودند که با خودشون عدمیت رو می آوردند؟! وحشت زده دست هایم دور پاهایم حلقه شد...کابوس ها هیچ وقت برای لرد وحشت پایان نداشتند.
ناگهان از آن حال و هوا بیرون آمدم... باز هم در خاطرات فرو رفته بودم. رضا با همان چهره ی سردش به من خیره شده بود. گویا بعد از خیانت مجید من برای اینکه خائن بعدی باشم گزینه ی خوبی بودم. تاریکی چیزی نبود که افراد با ذهنیت خوبی به ان نگاه کنند. پوزخندی زدم و خنجرم را در آوردم. آن را بالای شعله ها قرار دادم و خیلی زود کلماتی که خودم رویش حک کرده بودم به رنگی طلایی درخشید. Dark Sider ...آهی کشیدم و به سابر، خیره شدم. زیر چانه اش را خاراندم و به سمتش تکه سوسیسی از کیفم پرتاب کردم. سرم را روی کیف گذاشتم و دراز کشیدم. بعد از وحید نوبت نگهبانی من بود. چشم هایم خیلی زود گرم شد...خواب هایی آشفته، از حمله ی زام بی ها،کشته شدن خانواده به دست آن عوضی... کشتن کاردینال و زندان آیستراک.......با صدای فریادی وحشت زده زا خواب بیدار شدم.سابر خرناس می کشید و وحیدمشعلی ار رد دستانش گرفته بود. آنسو تر رضا شمشیرش را در دستانش گرفته بود و سپرش را باز کرده بود. با اخمی بلند شدم و شمشیرم را گرفتم. به درون تارکی خیره شدم و آنجا بود که خشکم زد. یک ردای سیاه و باشلقی در درون آن سیاهی محض بود. باد سردی شروع به وزیدن کرد. و همزمان با آن صدایی باستانی آمد:«لرد کوچک...جدا انقد جسارت داری که به قلمروی تاریکی وارد بشی؟ جای تو اینجا نیست..حمله کنید » در یک فریاد اشباح به سمت ما یورش بردند. نگاهی به دیگران انداختم و متوجه شدم که هر یک مشغول گوش دادن به دیالوگ های سیاه پوش به آنهاست. یک فریب ذهنی دیگر. در حالی که من وحشت زده به آن ها خیره شده بودم. کیارش فریادی زد و موج نوری فرستاد. اشباح متوقف شدند و ناله ای درد آلود کردند. سپس خشمگین تر از قبل حمله کردند. وحشت زده تکه چوبی مشتعل را برداشتم و به سمت آن ها گرفتم. بچه ها داشتند مقاومت می کردند. رضا سپرش را سد دستان حریص شبح کرده بود. وحید با دستش کی از ان ها را گرفته بود و سعی می کرد کله ای که وجود نداشت را خرد کند و کیارش کره های نور را درست و محکم به زمین می کوبید. آن وقت من آنجا ایسنتاده بودم و خشکم زده بود. لعنتی چه مرگم شده بود. در یک فریاد شمشیرم را بلند کردم و در حالیکه در یک دستم مشعل و در دست دیگر شمشیر بود به سمت آن ها حمله ور شدم.با نعره ای از جانب وحید دیوار های اطرافمان خرد شده و به صورت کره ای تیغ تیغی به سمت شبح ها حمله ور شد. تکه پاره های اشباح تالار را فرا گرفت.

kiya
2016/05/22, 01:20
Κιαραση:
روز دوم
گروه مأموریت قبرستان
کیارش
صدای بادی که از تونل به گوش میرسید لرزهای به تنم انداخت. نگاهم به آتش گره خورده بود. نمیتوانستم اتفاقات را هضم کنم. چشمم به رضا افتاد و نفرتش را احساس کردم. با چهرهای عصبی به جواد زل زده بود و دستانش از پیراهن فیروزه‌ای‌‌اش که در باد همچون شنلی به اهتزاز در آمده بود رد شده بود و از کنار کمربندش تکان نمیخورد. مثل آنکه منتظر اتفاقی بود؛ اما این تنها من نبودم که به این موضوع پی برده بودم. وحید که با لباسهای مشکیاش تماماً با محیط هم‌رنگ شده بود با خستگی به رضا و جواد نگاه میکرد. میدانست که رضا به کسی که قدرتش دشمن گونه باشد اعتمادی ندارد. بیاعتمادی در تمام مدتی که باهم در سفر بودیم به چشم میخورد. وحید درحالی‌که با گردنبندش که طرحی از اژدها را بر خود داشت، ور‌می‌رفت آهی از حسرت کشید. او مسئول تیم بود و این بیاعتمادی بین اعضای تیمش او را آزار میداد. از روی عادت نگاهی به ساعتش انداخت و دوباره آهی کشید. دانستن زمان چندان ارزشی نداشت ولی تنها راه فرار از افکار رضا و جواد نگاه به همان ساعت بیارزش شده بود. عماد و سارا تنها کسانی بودند که اصلاً به این موضوعات توجهی نداشتند. عماد که تنها در سکوت ما را همراهی میکرد و سارا نیز معمولاً به دنبال فرصتی بود تا چیزی را در کیفش جا دهد که به صورت عجیبی موفق بود. او به راحتی توانسته بود نصف اجناس مقبرهها و خانههای مسکوت را بدون هیچ دردسری در کیفش جا دهد. انگار که او به سفری تفریحی آمده بود، البته این تا زمانی بود که به این مکان نرسیده بودیم. حالا که به تونل نزدیک بودیم اضطراب در صورتش نمایان شده و با نگرانی به اقلام دزدیاش نگاه میکرد. وحید برای شکستن سکوت پیشنهاد نگهبانی داد که هیچ‌کس آن را تعارف حساب نکرد و پیشنهادش سریعاً مورد قبول واقع شد. بیچاره وحید... با اینکه خسته بود، مجبور بود چند ساعتی را بیشتر بیدار بماند. چشمان همه مست خواب بود. چند دقیقه نگذشت که همه به خواب فرورفتند.
ناگهان فریادی طنین‌انداز شد و حیوان وحشی جواد نیز شروع به خرناس کشیدن کرد. با چشمانی خواب‌آلود به اطرافم نگاهی انداختم. برای اطمینان از زنده بودن جواد به رضا نگاه کردم اما او تازه چاقویی را به دست گرفته و به جایی خیره شده بود. جواد نیز آماده شده بود و شمشیر به دست همان سمت را نگاه میکرد. به امتداد نگاه آن‌ها، نگاه کردم و چشمانم به مردی بلندقامت افتاد که ردایی سیاه بر تن داشت. ناگهان صدای آن در ذهنم طنین‌انداز شد و از درون با من صحبت کرد: «تو هم اینجایی... قطعاً میتونم برات جایی تو برزخم باز کنم. طعمهی خوبی هستی؛ شاید بعداً به دردم بخوری.» و صدای خندهی کریهی به گوشم رسید. به بقیه نگاه کردم و سعی کردم که فکر کنم روی صحبتش با کس دیگری است اما همه در فکری دیگر بودند. این نحو صحبت مرد عجیب بود و عجیب‌تر آنکه همه با ترس به او نگاه میکردند مثل اینکه همه به حرفهای او را خودشان گرفتند. ترس تمام وجودم را فراگرفت. ناگهان چند شبح شنل پوش با سرعت بسیار زیادی به سمتمان حرکت کردند به قدری سریع بودند که چشمانمان به سختی آن‌ها را دنبال میکرد. همه مطمئن بودیم اگر اشباحی در جهان وجود داشته باشند اینها همان اشباح‌اند. از ترس قدرتم را به سمتشان رها کردم اما این کار تنها برای چند لحظه حرکت اشباح را آرام کرد و سپس آن‌ها دوباره هجوم آوردند. آن طور که من شمردم تقریباً پانزده شبح به سرعت باد به میدان وارد شدند که تنها می‌شد رد سیاه رنگی از آنان دید قبل از اینکه رو به رویت ایستاده باشند.
همان اول رضا سپرش را برای دفاع از عماد که کنارش ایستاده بود بالا گرفت که یک شبح به آن برخورد کرد و سرعتش باعث شد تا از این برخورد آسیب شدیدی ببیند. در این میان سارا طبق عادت به جیب شبحی که از کنارش میگذشت دستبرد زد، سپس ناگهان با ترس به عقب برگشت و خنجرش را در شکم شبح که برگشته بود تا به او حمله کند به فروکرد... از قیافهی سارا می‌شد فهمید که چیزی درست نبود. وحید که متوجه این حالت سارا شده بود بلند گفت: «جمع بشید.» اشباح انگار فهمیدند که چه کسی رهبر این تیم است پس لحظهای مکث کردند و به وحید خیره شدند. البته اگر بتوان چنین حرفی زد. بدن و صورت آن‌ها کاملاً با پارچهی سیاه پوشیده شده بودند که روی آن هم شنلی به تیرگی شب تنشان بود و اصلاً معلوم نبود در صورتشان چشمی وجود داشته باشد یا نه.
سارا به سرعت پشت سر رضا رفت و کنار عماد ایستاد. خنجری را از جنازهی شبحی بیرون کشیدم و در کمر آنی که پشت جواد بود فروکردم و شبح بر زمین افتاد. به نظرم این اشباح اگر واقعاً شبح بودند و چیزهایی که ما درباره اشباح شنیده بودیم کاملاً راست بودند بیش از حد راحت شکست میخوردند.

در چند دقیقهی اول وحید سه تا از آن موجودات را به در کرده بود و دوتایشان نیز با چاقوهای رضا به زمین افتاده بودند، جواد نیز علاوه بر اینکه خودش دو شبح را از دور خارج کرده بود شبحی را از دهان ببرش بیرون میکشید. خون تیرهی اشباح زمین را پوشانده بود. اصلاً مگر اشباح خون دارند؟! در همین بین که ما دور هم جمع شدیم، باقی اشباح ما را دوره کردند.
صدایی از کنارم به گوش رسید. سارا با صدایی کش دار جیغ جیغ کرد: «اون‌ها آدمن... آدمای زنده. نکشینشون... .»
رضا به سرش به اشباح اشاره کرد و گفت: «این‌طور نیست.»
سارا با عصبانیت فریادکشید: «اما اونا مثل آدمان و دستم هم از بدنشون رد نمیشه که یعنی زندهن.»
رضا سری تکان داد و گفت: «نه...هاله اونا فرق میکنه... .»
وحید که باخشم به آن موجودات نگاه میکرد با صدایی آمیخته از کلافگی گفت: «توضیح بده.»
رضا سریعاً گفت: «آدمهای زنده یه جور هالهی خاص دارن که اینها اون هاله رو ندارن ولی مرده هم نیستن چون اگه مرده بودن هاله نداشتن. ولی هالهای که اینا دارن یه جورایی به اون وصله.» و با دستش به فرد بلندقامتی که ابتدای تونل ایستاده بود اشاره کرد و ادامه داد: «اینا به نظر یه زمانی آدم بودن اما الان مثل یه مشت عروسک خیمه شب بازی میمونن.»
حالا چیزهایی را بهتر می‌شد درک کرد. من با تعجب داد زدم: «یعنی اینا هم روحشون رو به اهریمن فروختن؟ یا اینکه زامبی شدن؟»
رضا با بیتوجهی دستی تکان داد و گفت: «نه یعنی اینا بیشتر یه سری جنازهن که اربابشون روحاشونو بهشون دوخته.»
سارا پرسید: «ممکنه اینا جنازههای پیشتازا باشن؟» سؤال جالبی بود، اما جواب دادن به اون ممکن نبود چون چهره آنان معلوم نبود، تازه به نظر نمیرسید آن‌ها تازه مرده باشند و هیچکدام از ما جز محمدحسین پیشتازی‌های قدیمی را نمی‌شناخت.
وحید از جمع جدا شد و با بندهای فلزیاش حرکاتی سریع انجام داد و به جلو حرکت کرد. ما نیز هر کدام مشغول مراقبت از خودمان شدیم. چند لحظه بعد چهار تا از شنل پوشها به سمت وحید حمله کردند و وحید هم در مقابل به آنان یورش برد. او از ضربهی یکی از
آن‌ها جاخالی داد و ضربهای به آن زد، اما شنل پوش دیگری به پایش ضربه زد و وحید به زمین افتاد. در نزدیکیاش تنها جواد بود که او هم سرگرم مبارزهی خودش و ببرش با دو تن از شنل پوشها بود. آن دو با سرعت ماوراءالطبیعه خود دورشان میچرخیدند و جواد و ببرش مشغول دفاع در برابر ضربات غیرقابل‌پیش‌بینی آن دو و حمله متقابل بهشان بودند. رضا که در نزدیکی من بود باعجله چاقویی را در آورد و قصد داشت تا آن را به سمت شنل پوشی که از همه به وحید نزدیک‌تر بود پرت کند اما این کار را نکرد و لحظه‌ای مردد ماند. می‌شد حس کرد که او نمیخواهد جان وحید را به خطر بیندازد. در همین هنگام سارا با فریادی بلند به سمت وحید رفت و چاقویی را در قلب یکی از شنل پوشها که بالای سر او بود فروکرد و خون فاسد شدهی شنل پوش بر صورت وحشت کردهی سارا پاشید. وحید که بر زمین افتاده بود در کسری از ثانیه روی پاهایش جهید و دو شنل پوش دیگر را از بین برد. رضا که خیالش از بابت وحید راحت شده بود یک شنل پوش را هدف اما آن شنل پوش که متوجه او شده بود مردد نماند و به سمت رضا حمله‌ور شد. با این حرکت ناگهانی و سریع شنل پوش، رضا که انتظارش را نداشت لحظه‌ای دستپاچه شد و تنها کاری که انجام داد این بود که دستی که سپرش در آن بود را جلوی خود گرفت. شنل پوش به جای آنکه خود را به سپر بکوبد روی پایش چرخید و از کنار سپر رد شد و به سمت راست رضا حمله کرد. حالا رضا واقعاً در خطر بود. بدون هیچ تردیدی یک شعاع سوزانندهی نور به سمت شنل پوش فرستادم و سوراخی بزرگ در سینهاش ایجاد کردم، سپس به رضا نگاه کردم. چشمکی به او زدم و گفتم: «قابلی نداشت.» که جوابش فقط یک سر تکان دادن خشک و خالی از طرف رضا بود.
این پسر چقدر خون گرمه واقعا حداقل یه لبخندی چیزی. اما فعلا وقتی برای اینجور حرفها نبود.
به جواد نگاه کردم و دیدم که تفنگ کمریاش را درآورده بود و به شنل پوشها گلوله شلیک میکرد اما هیچ‌کدام از گلولههایش به هدف نخورد تا زمانی که خشابش خالی شد و دوباره با شمشیرش در کنار ببرش به شنل پوشها حمله‌ور شد و باعث شد صحنهای دل‌خراش از تکه‌تکه شدن شنل پوشها به وسیله شمشیر او و دندان‌ها و پنجه‌های ببرش به وجود بیاید. در آخر تنها دو شنل پوش باقی مانده بود. آن دو قدمی به عقب برداشتند، اما رضا چاقویش را درست به وسط پیشانی یکی‌شان نشاند. دیگری به سرعت به سمت عقب دوید اما مرد ردا پوش گردن او را گرفت و از زمین بلندش کرد. مرد ردا پوش به آرامی گفت: «کجا میری؟»
شنل پوش به حرف آمد: «ارباب... لطفا... .»
مرد با لبخندی که بر لب داشت گفت: «وظیفه تو به پایان رسیده. تازه تو همین الان هم چند صد سالی هست که دیگه وجود نداری و برای من هم دیگه ارزشی نداری. بهتره برگردی به دنیای خودت... .»

Κιαραση:
شنل پوش که از زمین بلند شده بود دستان اربابش را گرفت و با صدای خفه مانندی شروع به التماس کرد.

آن مرد سیاه ردا فشارش را بیشتر کرد. صدای قرچ شکستن گردن شنل پوش در فضا طنین‌انداز شد و دستانش شل و صدایش قطع شد. تا چند لحظه بدن بی‌جان او در دست مرد ردا پوش در هوا آویزان بود. سپس جنازه به گوشهای پرت شد.
مرد به ما نگاه کرد و من برای اولین بار به چشمانش خیره شدم. چشمانش تجسمی از کابوس بود، با اینکه صورتی مرده‌وار داشت ولی چشمان آبی سردش از همه چیز بدتر بود و مرا تا اعماق وجودم لرزاند. دوباره صدایش در ذهنم آوار شد.
- اونا فقط یه خوشامدگویی برای شما بودند... ببینم حالا چیکار میکنین. اگه زنده موندین ته تونل منتظرم... .
مطمئن نبودم همه این حرفها را شنیده باشند اما فریاد وحید معلوم کرد که او هم چیزی شبیه به من را شنیده بود.
وحید با عصبانیت داد زد: «اما اونا ادم بودند و توی لعنتی حق نداری از مردم سوء استفاده کنی.»
لبهای موجود تکان خورد و گفت: «اون‌ها خودشون انتخاب کرده بودند. هیچ اجباری نبود. تازه یه چندصد سالی هست که اون‌ها مردن و مطمئن باش هیچ چیزی رو از دست ندادن.» سپس خندهای تهوع آور سر داد و به داخل تونل رفت.
وحید در کنار عماد که نزدیک به تونل بود نشست و سارا نیز بالای سرشان پیدا شد جواد و ببرش نیز به آن‌ها ملحق شدند رضا نیز بعد از برداشتن چاقوهایش به سمت ما برگشت اما ناگهان در کسری از ثانیه یکی از چاقوهایش را به سمت جواد پرت کرد... .
وحید فریادی زد اما چاقو به خطا رفت و از کنار جواد گذشت. من با عصبانیت به رضا نگاه کردم درست است که به جواد مشکوک بود اما این کارش... . در همین لحظه صدای متعجب و عصبی وحید را شنیدم:«رضا دقیقاً چی اونجاس؟!»

AVENJER
2016/05/22, 01:21
رضا
روز دوم از شروع مأموریت
ماموریت خاکستر قبرستان
بعد از پایان مبارزهی سریعی که به منزلهی اولین مانع بر سر راه ما قرار گرفت سپرم را به بندش در پشت کمرم وصل کردم و به سرعت به سمت جنازههایی که چاقوهای من دلیل نابودی‌شان بود رفتم و چاقوهایم را از بدنشان بیرون کشیدم تا بعداً بتوانم دوباره از آنها استفاده کنم و به سمت بقیه گروه برگشتم. همه گروه کنار هم جمع شده بودند و خستگی خود را درمیکردند. ناگهان انگشتانی را دیدم که از پشت سر آرام‌آرام به گردن جواد نزدیک میشدند. ناگهان بدنم به طور غریزی عمل کرد و دستم یک چاقو را از کمربندم بیرون کشید و آن را به مکان احتمالی سر صاحب انگشتان پرت کرد. وقتی این اتفاق افتاد همهی اعضای گروه خشکشان زد و وحید فریادی کشید امّا به سرعت فریادش را قطع کرد و با صدایی متعجب و عصبی به من گفت: «رضا دقیقاً چی اونجاس... ؟» همهی اعضای دیگر گروه که با عصبانیت به من نگاه میکردند سرشان را به سمت وحید چرخاندند و در این میان جواد که قبضه شمشیرش را در دست میفشرد برگشت و دید که چاقویی که به سمتش پرتاب شده بود پشت سرش بافاصله‌ی اندکی از او روی زمین شناور بود، درحالی‌که نصفش نامرئی بود. جواد چشمانش را تنگ کرد به مکان چاقو خیره شد. من جلو رفتم و بدون کوچک‌ترین اعتنایی به او از کنار جواد رد شدم؛ کنار چیزی که هدف گرفته بودم و از دید سایرین پنهان بود زانو زدم تا آن را دقیقتر بررسی کنم. بعد از نگاهی اجمالی و سیخونک زدن به آن، موجود را اینگونه برای وحید توصیف کردم: «بهترین چیزی که میتونم بهت بگم اینه که یه سایهس، سه بعدیه و تجسم پیدا کرده؛ هیچ چهرهای هم نداره جایی که باید صورتش باشه صافِ صافه.» سپس چاقو را از پیشانیاش در آوردم و دیدم که سایه به سرعت تصعید شد و هیچ اثری از آن باقی نماند. سرم را بلند کردم و دیدم همهی اعضای گروه به جز عماد که فقط توانایی راه رفتن داشت حالت آماده‌باش به خود گرفته بودند سپس وحید با سرش به بقیه سالن اشاره کرد و گفت: «با دقت نگاه کن ببین بازم از اینا هست؟» سری تکان دادم و به بهترین نحوی که میتوانستم تمام محیط اطراف را زیر نظر گرفتم؛ اما هیچ خبری از سایهی دیگری نبود تا وقتی که انگشتانی دور گلویم بسته شدند و توانایی تنفس را از من سلب کردند. وحید اولین کسی بود که متوجه شد چه خبر است پس سریعاً یکی از بندهای فلزی دور ساعدش تبدیل به تیغهی باریک و تیزی کرد و با یک حرکت عمودیِ از بالا به پایین هر چیزی که من را از پشت سر گرفته بود را قطع کرد، سپس خودم را روی زمین انداختم تا با حرکت افقی تیغهی وحید سایه از کمر به دو نیم تقسیم شود. اینبار به طور اتفاقی نگاهم به جای درستی افتاد و تشکیل یک سایه را پشت سر کیارش دیدم. ابتدا رشتههایی از جنس تاریکی از زمین بیرون آمدند و سپس درهم پیچیدند تا هیکلی سایهای را تشکیل دهند. با صدایی گرفته کیارش را صدا زدم و به مکان سایه اشاره کردم. کیارش هم کورکورانه یک پرتو نورانی مانند نیزه را به سمت جایی که اشاره کردم پرتاب کرد. چند لحظه قبل از برخورد نیزهی نورانی به سایه، سایه مرئی شد و سپس خیلی سریع به عالم پوچی بازگشت.Κιαραση:کیارش که برای لحظهای سایه را دیده بود چشمان گرد شدهاش را به سمت من چرخاند. من به سرعت از جایم جستم و با صدایی که خش‌خش میکرد اعلام کردم: «کیارش میتونه اونا رو مرئی کنه.» سپس وحید بدون هیچ‌گونه اتلاف وقتی دستور داد: «از کیارش محافظت کنید.» در نتیجه گروه اطاعت کرد و به دور کیارش حلقه زد، همه آماده بودند تا پای جان از یکدیگر محافظت کنند. چه احمقانه! محافظت از کسانی که ممکن بود همین فردا از پشت به آدم خنجر بزنند. البته قدِ کوتاه، قیافه ساده و شلوار کُردی گشاد کیارش که موقع ترک کردن قصر پوشیده بود و هنوز هم همان تنش بود، مانع این می‌شد که به او مشکوک باشم؛ اما بعد از خیانت مجید چیزی در وجودم شکسته بود که باعث می‌شد نتوانم به کسی اعتماد کنم و میدانستم ترمیم آن به همین سادگیها ممکن نخواهد بود. صدای زمزمههای سریع کیارش با وحید را شنیدم و بعد از چند لحظه صدای خرناسهای حیوان وحشی جواد من را از فکر و خیال بیرون کشید و باعث شد تا ببینم سه سایه از جهت جواد به سمت گروه میآیند. جواد به سمت آنها جهید و با چند حرکت شمشیر همه را نابود کرد، سپس طوری که همه بشنوند گفت: «چون از جنس تاریکین من میتونم حسشون کنم اما انگار یه چیزی داره با قدرت من مقابله میکنه واسه همین گاهی از دیدرسم خارج میشن.» در همین موقع ناگهان نور آبی رنگی از حبابی که کیارش ایجاد کرد ساتع شد و کل سالن را در بر گرفت. بعد از این اتفاق بینهایت رشته تاریک از جایجای سالن بیرون آمد و کم‌کم ارتشی از سایهها شکل گرفت. وحید که موقعیت پیش‌آمده را نامناسب میدید دستور عقب‌نشینی داد و همه را به سمت راهروی قبل از سالن راهنمایی کرد. تقریباً از درگاه عبور کرده بودیم که شیشهای که زمین را پوشانده بود با اولین تماس ترک برداشت و پایین ریخت.ما که لای منگنه میان سقوط در دل تباهی و رفتن به میان ارتش سایهها سرگردان مانده بودیم به هم دیگر نگاه کردیم و برگشتیم تا تنها راهی که ممکن بود بتوانیم ا آن نتیجهای بگیریم را در پیش بگیریم.من که امید زیادی به نجات نداشتم در ذهنم خودم را لعن و نفرین میکردم که چرا به این مأموریت احمقانه آمدم و چرا پیشتازان را رها نکردم و نرفتم تا خانوادهام را پیدا کنم، شاید آنها در جایی هنوز زنده باشند و من بتوانم به آنها کمک کنم. همین موقع وحید با قدمهایی آرام جلو رفت و جلوتر از همه ایستاد. او با اینکه از بیفایده بودن عملش آگاه بود اما قصد داشت در این ثانیههای آخر از گروهش با تمام وجود دفاع کند. او حداکثر قدرتش را به کار گرفت و ابتدا دو در ورودی را تکه‌تکه کرد و قطعات آن را به هزاران تیغهی تیز تبدیل کرد که او را در بر گرفتند و او را شبیه به انسانی با هزاران بازوی مرگآور کردند. همین موقع جواد از پشت سر وحید بیرون آمد و کنار او قرار گرفت، سپس دستانش را به سمت ارتش سایهها گرفت، چشمانش را بست و تمرکز کرد. وحید چشمش به جواد افتاد و دهانش را باز کرد تا به او دستور بدهد که پشت سرش باقی بماند اما انگار فایدهای در این کار نمیدید پس بی‌خیال او شد و دهانش را بست سپس قدمی به سمت ارتش سایهها برداشت. ناگهان صدای فریاد جواد همه جا را پر کرد و همزمان با فریاد او زمین ترک خورد و شروع به لرزش کرد. چند لحظه بعد هزاران هیولا از شکاف روی زمین فوران کردند و به جان ارتش سایهها افتادند. جواد هم ابتدا تلوتلویی خورد و سپس به ارتش هیولاهایش ملحق شد و با شمشیرش هر چیزی که به او نزدیک می‌شد را تکهتکه میکرد. بعد از این اتفاق وحید که چند ثانیهای را در شوک به سر میبرد، به خود آمد و تبدیل به یک دستگاه تخریب و کشتار غولآسا که گهگاه دستهای از تیغهها را به این سمت و آن سمت پرتاب میکرد شد و به جان ارتش سایهها افتاد. در این میان من، سارا، کیارش و عماد کاری به جز خیره شدن به مبارزهی آن دو از دستمان بر نمیآمد تا وقتی که گروه کوچکی از سایهها از وحید و جواد گذشتند و به سمت ما و به خصوص کیارش که آنها را مرئی کرده بود آمدند. من قبل از همه به سمت آنها حرکت کردم چون میدانستم وحید و جواد که سرگرم کار خود هستند و کیارش هم بر روی روشن نگه‌داشتن حباب نورانیاش تمرکز کرده است پس میماند من، سارا و عماد که از عماد جز قدم زدن نمیشد انتظار دیگری داشت، سارا هم از آن جایی که بیشتر نقش دزد را بر عهده داشت تا یک جنگجو ممکن بود نتواند از عهده این چند سایه بر بیاید، پس تنها کسی که باقی می‌ماند من بودم که باید کاری انجام میدادم. همین طور که به سمت آن چند سایه میدویدم دو چاقو از کمربندم بیرون کشیدم و دو سایهای که جلوتر ا بقیه بودند را هدف گرفتم. بعد از نابود کردن آنها به سرعت دو چاقوی دیگر بیرون آوردم و دو سایه دیگر را هم از بین بردم. از آن جایی که تنها چند قدم با آنها فاصله داشتم اینبار چاقوهایم را به جای پرتاب کردن محکم در دستم گرفتم و به میان سایهها پریدم.بلافاصله بعد از اینکه اینکار را کردم سایهها به جای حمله مستقیم دورم حلقه زدند و ایستادند. من دلیل این کارشان را متوجه نشدم ولی اگر هم متوجه میشدم چه فرقی برایم داشت؟! من که خودم را محاصره‌شده دیدم با یک حساب سرانگشتی سایهها را شمردم و فهمیدم که آنها تنها هشت نفر هستند و از آن جایی که هیچ سلاحی با خود ندارند به راحتی میتوانم از عهدهشان بر بیایم. وقتی اولین سایه به سمتم حرکت کرد تمامی آموزشاتی که در قصر دیده بودم با سرعتی سرسام‌آور در ذهنم به گردش در آمدند و در دلم از ملکه سرخ، با اینکه از او به خاطر نابود کردن تفنگ دوربردم دل خوشی نداشتم، برای تمرینات سختش تشکر کردم. پس از چند لحظه تمامی هشت سایه به دست من نابود شدند و من تنها با چند کبودی باقی ماندم. صدای جیغ سارا در ذهنم زنگی را به صدا در آورد. پس بدون هیچ فکری سریع به جایی که آنها را ترک کرده بودم برگشتم و دیدم کیارش به سمت راهرو برگشته است و با یک دست توپهای نورانی به سمت پایین پرت میکند و با دست دیگر حباب نورانیاش را نگه داشته است. سارا هم با یک چاقو مانند چاقوهای من ایستاده است و پایین را نگاه میکند. وقتی به آنها رسیدم، به همان سمتی که آنها نگاه میکردند نگاه کردم و دستهای از موجودات انسان مانند را دیدم که از آبی که چندین متر پایینتر بود بیرون میآمدند و به دیوارها و دو ستون الماسی میچسبیدند و بالا میآمدند. همین طور که لحظه به لحظه بر تعداد آنان افزوده می‌شد من بیشتر به وخامت اوضاع پی میبردم. باید هرچه زودتر از این مکان جهنمی بیرون برویم وگرنه همهی ما محکوم به فناییم. نگاهم را به بالا برگرداندم و چهرهی کیارش را دیدم که همزمان دو کار را باهم انجام میداد، هم باعث می‌شد تا همه بتوانند سایهها را ببینند و هم تلاش میکرد تا جلوی بالا آمدن خیل عظیم موجودات درون آب را بگیرد.در ذهنم دو دوتا چهارتای سریعی کردم و بلافاصله دست به کار شدم. در میان جمعیت زیاد سایهها که به مرور توسط غولها و موجودات وحشتناکی که جواد احضار کرده بود و تیغه‌های وحید که در هوا پرواز میکردند و آن‌ها را تکه‌تکه میکردند کم و کمتر می‌شد به دنبال وحید گشتم. از آنجایی که میدانستم کمتر شدن تعداد سایهها به معنی پیروزی ما نیست و به زودی آنها جایگزین خواهند شد به چشمانم فشار بیشتری آوردم تا اینکه وحید را پیدا کردم؛ اما رسیدن به او چندان ساده نبود پس به دنبال راه‌حلی گشتم و راحت‌ترین کار ممکن را انجام دادم. در میان سر و صداهای موجود نام وحید را فریاد زدم اما انگار اصلاً صدای من به گوش او نرسید که چیز عجیبی نبود. چه کسی گفته است که راحتترین کارها باید نتیجه‌بخش‌ترینشان هم باشند؟! پس مشکلترین راه ممکن که تنها گزینهی باقی‌مانده روی میزم بود را برگزیدم. سپرم را که پشتم بسته بودم در آوردم و با یکی از چاقوهایم انگشتم را سوراخ کردم. سپس با انگشت خونآلودم به ترتیب بعضی کلمات نوشته‌شده روی سپرم را لمس کردم. با وجود اینکه دوست نداشتم که هیچ کس از قدرتهای سپرم آگاه شود اما با توجه به اوضاع پیش‌آمده مجبور بودم از بعضی از آنها استفاده کنم. بعد از اینکه کار لمس کردن من تمام شد تمام نمادهایی که لمس کردم با نور آبی درخشانی برق زدند و خاموش شدند. در همین هنگام لبههای تیز دور سپرم شروع به رشد کردند و طول هر کدام به اندازهی یکی از چاقوهایی که در کمربندم بود شد. وقتی این تغییرات تمام شد سپرم را بلند کردم و با تمام توانم به جلو پرت کردم. سپر به جای اینکه مسیر مستقیمی را در پیش بگیرد شروع به چرخش در شعاع دو متری من کرد بعد از چند لحظه سپر آنقدر سریع میچرخید که دیگر فقط سایهی سیاه رنگی از آن به دور من دیده می‌شد. من با تمام سرعت به سمت وحید دویدم و سپر هم سرعتش را با من تنظیم کرد. هر موجود زندهای که بر سر راه سپر قرار میگرفت نابود می‌شد چه سایهها، چه هیولاهای جواد که ابداً به دلیل این اتفاق از او عذرخواهی نخواهم کرد. وقتی به وحید نزدیک شدم سپر را متوقف کردم و سپر خودکار به درون دستم بازگشت. چند قدم مانده تا وحید را به سرعت طی کردم و او را صدا زدم وقتی توجهش به من جلب شد او را در جریان اتفاقهایی که در اطراف میافتاد قرار دادم. وحید سری تکان داد و درحالی‌که چند تیغه را باقدرتش به سمت عدهای از سایهها پرتاب میکرد گفت: «من سعی میکنم راهمون به سمت تونل باز کنم، برو به جواد هم بگو توی باز کردن راه کمکم کنه. بعدش برگرد پیش بقیه بچههای گروه و بهشون بگو به سمت تونل حرکت کنن، ما باید هرچه زودتر از این جهنم خارج بشیم.» و به سراغ کار خودش بازگشت. دوباره از همان قدرت سپرم استفاده کردم و به سمت جواد رفتم. جواد که در میان هیولاهای تاریکیاش ایستاده بود وقتی صدایش زدم به سمتم آمد و وقتی حرفهایم تمام شد فقط سری به تأیید تکان داد و بر سر کارش برگشت.به دلیل کم شدن تعداد سایهها اینبار برای بازگشت نیازی به قدرت سپر نداشتم، تازه میدانستم که الآن حواس جواد به من است و نمیخواستم او از رازهای من باخبر شود، زیرا او جزو افراد دارای اولویت در لیست خائنان احتمالیای که در ذهنم داشتم بود پس فقط با اتکا به قدرت بدنی و مهارتم در استفاده از چاقو و کمک سپرم با بیش‌ترین سرعت ممکن به سمت درگاه ورودی رفتم. وقتی به ورودی نزدیک شدم چهره غرق در عرق کیارش را دیدم که هنوز دو کار را باهم میکرد و سارا که هر چند وقت یک‌بار خم می‌شد و با چاقویش به چیزی پایین پاهایش ضربه می‌زد و دوباره گوش به زنگ میایستاد. وقتی به آنها رسیدم دیدم در طرف مخالف جایی که سارا ایستاده بود دست سفید رنگی بر روی لبه درگاه ظاهر شد. سریع خودم را به آن رساندم و با لبه تیز سپرم که به حالت سابق برگشته بود به آن ضربه زدم و صاحب دست را قبل از اینکه کاملاً بالا بیاید به همان جایی که تعلق داشت برگرداندم؛ اما دست قطع‌شده بر روی لبه زمین ماند و پوست سفید و بادکرده آن بر اثر سالها زیر آب ماندن حال آدم را به هم می‌زد، پس با نوک پا آن را شوت کردم و پیش صاحبش فرستادم. بعد از این به سرعت برای سارا و کیارش کاری که باید انجام بدهیم را توضیح دادم و به ورودی ان تونل عمیق اشاره کردم. آن دو که رمق چندانی برایشان باقی نمانده بود سری تکان دادند.کیارش از شدت فشاری که تحمل میکرد رنگش پریده بود و به سختی خود را نگه داشته بود پس به او گفتم: «کیارش نمیتونی اون حبابتو از خودت جدا کنی؟ یه جوری که انرژی کمتری ازت بگیره...» سرش را بلند کرد و در چهرهام نگاه کرد، سپس گفت: «باید قدرت اون از جایی تامین بشه وگرنه خاموش میشه و هرچقدر هم که به من نزدیکتر باشه انرژی کمتری ازم میگیره.» به سپری که در دستم بود اشاره کردم و گفتم: «شاید این بتونه قدرت لازمو تامین کنه.» نگاه متعجبی به من انداخت و میخواست جواب بدهد که من پیشدستی کردم و گفتم: «فقط امتحانش کن.» او که توانایی لازم برای مخالفت کردن را نداشت با چند اشاره حباب نورانی را به پرواز در آورد و آن را بر روی سپرم گذاشت سپس چشمانش را بست و اندکی به خودش فشار آورد. ناگهان نفس عمیقی کشید و سرش را بلند کرد و با شادی به من نگاه کرد گفت: «آخیش. این سپرت چطور میتونه اینکارو بکنه؟» جوابش را ندادم و فقط سری برایش تکان دادم و به سمت ورودی تونل اشاره کردم. او انگشتش را بند کرد و گفت: «یک لحظه فقط... .» و به سمت درگاه برگشت. سپس دستانش را بلند کرد و تمام عضلاتش منقبض شد آنگاه فریادی زد و هزاران پیکان نورانی در هوا ظاهر شدند و به سمت موجوداتی که در آب بودند یا سعی میکردند از دیوارها بالا بی آیند پرتاب شدند و آنها را سوراخ‌سوراخ کردند. بعد از انجام این کار کیارش روی زانوانش افتاد و نفس‌نفس زد. سریعاً به سمت او رفتم و او را روی پاهایش بلند کردم. به نسبت جثه کوچکش وزن زیادی داشت اما با هر سختی که بود با یک دست به او در راه رفتن کمک کردم و با دست دیگر سپرم را به هر سایهای که نزدیک می‌شد میکوبیدم. سارا و عماد هم جلوی ما حرکت میکردند و در مسیری که جواد و وحید به سختی بازکرده بودند جلو میرفتند. اولین کسی که وارد تونل شد سارا بود و بعد از او عماد، من، کیارش، جواد و در آخر وحید . وحید تمام فلزاتی که از در ورودی به دست آورده بود را تبدیل به دیوارهی محکمی در پشت سرمان کرد. چند لحظه همه ایستادیم و به سرعت اندکی انرژی خود را بازیابی کردیم سپس وحید که خط‌های زیر چشمان خون گرفتهاش نشان از خستگی او میداد گفت: «ما نمیتونیم اینجا بمونیم باید هرچه سریعتر حرکت کنیم و از این مکان فاصله بگیریم.» و با دست لرزانش به سالن اشاره کرد. همه در موافقت با او سری تکان دادیم و به راه افتادیم. من و سارا که کمتر از بقیه خسته بودیم جلوتر از همه هدایت گروه را بر عهده گرفتیم. بعد از حدود نیم ساعت من که حواسم پرت کف تونل که صدها متر پایین تر بود شده بود چشمانم را به پشت سرم برگردانم و به مسیری که طی میکردیم نگاه کردم. چیزی زیر پای سارا توجهم را جلب کرد اما من دیر به او اخطار دادم و او که چند قدم جلوتر از همه حرکت میکرد به قدری دیر متوجه خطری که تهدیدش میکرد شد که نمیتوانست از جلوی دهها پیکانی که از دیوار کنارش به سمتش پرتاب شد کنار برود. من که فکر میکردم کارش تمام است چشمانم را بستم و در دل آرزو کردم که هرچه سریعتر از این خواب بد بیدار شوم اما وقتی چشمانم را باز کردم دیدم او سر و مر و گنده بر سر جای قبلی خود ایستاده است و سپس نفس‌نفس زنان بر روی زانوانش افتاد. به سمتش دویدم که ببینم آیا آسیبی دیده است یا نه که دستش را بلند کرد و گفت: «من خوبم.» و سرش را بلند کرد و به چهره بهت‌زده افراد گروه نگاه کرد. دهانم را باز کردم تا از او معذرت‌خواهی کنم که گفت: «فقط یکم شکه شدم و انرژیم خالی شده.» وحید هم با اخم اضافه کرد: «شانس آوردیم که قدرت سارا نجاتش داد.رضا از این به بعد حواستو بیشتر جمع کن، ما نمیخوایم هیچکدوممون به دلیل حواسپرتی تو آسیب ببینه.» و به من چپ‌چپ نگاه کرد. وقتی نگاه خیره جواد را بر روی خودم حس کردم برگشتم و جواب نگاهش را دادم همین را کم داشتم از روی نگاهش فهمیدم که او فکر میکند من قصد داشتم به یکی از افراد گروه عمداً آسیب بزنم پس خطاب به همه گفتم: «ببخشید، از این به بعد حواسمو بیشتر جمع میکنم.» بعد از آن اتفاق به مدت یک ساعت در تونل حرکت کردیم و از چند تله که به طور ظریفی جاسازی شده بودند رد شدیم تا به محوطهی نسبتاً بازی رسیدیم. بعد از اینکه به دقت آن را گشتیم و از امن بودن آن اطمینان پیدا کردیم وحید دستور توقف را صادر کرد و همه بر روی زمین ولو شدند. از آن جایی که اتفاقات قبل از شروع مأموریت خیلی سریع رخ داده بودند زمان زیادی برای جمع کردن آذوقه و آمادهسازی خودمان پیدا نکردیم و نتیجهاش این بود که جز خرت و پرتهایی که در چند کولهای که اعضای گروه به همراه داشتند بود چیزی همراهمان نبود و آن چیزها هم آنقدری نبودند که بتوانند برای چند روز غذایما را تامین کنند. وحید که متوجه این امر بود اظهار بیمیلی کرد و رفت چند قدم آنطرفتر روی زمین دراز کشید، چشمانش را بست و استراحت کرد.من هم که اشتهایم کور شده بود بلند شدم و گفتم: «اولین نوبت نگهبانی با من...» و سپرم را که هنوز با نور آبی رنگ حبابی که کیارش بر رویش قرار داده بود میدرخشید روی زمین گذاشتم تا به کار روشن کردن استراحتگاه ادامه بدهد و بلند شدم تا بهترین جای ممکن را برای نگهبانی پیدا کنم. خوشبختانه محوطهای که در آن بودیم یک فضای مدور با دیوارهای سنگی خاکستری بود که تنها یک ورودی داشت و این کار مراقبت از آن را آسانتر میکرد. وقتی جای مناسبی پیدا کردم نشستم و به اعماق تاریکی خیره شدم. به دلیل نعمت چشمهایم حتی تاریکی هم نمیتوانست چیز زیادی را از من مخفی کند مگر اینکه دوباره خودم را به کوری بزنم، مانند وقتی که تغییرات مجید و نورهای تاریک اطرافش را دیدم و خودم را به کوری زدم؛ مانند وقتی که به اعماق شکاف خیره شدم و دنیای آن سویش و نیروهایی که آنجا جریان داشتند را دیدم، همچنین هنگامی که دستان ارباب آنان را که به سمتم دراز شد را دیدم و جان خودم را برداشتم و از آن مکان نفرین شده فرار کردم و به قصر بازگشتم و از ترس خودم چیز زیادی به مسئولان قصر نگفتم و تنها نتیجهای که از این حماقتم به دست آمد نابودی قصر و از بین رفتن تمام چیزهایی که به آنها دلبستگی داشتم به همراه هزاران بیگناه بود. بعد از دیدن نتیجه اعمالم با خودم قسم خوردم که دیگر هیچگاه خودم را به کوری نزنم تا وقتی که چیز مشکوکی از دیگران به چشمم آمد آن را از خودم و دیگران مخفی نکنم یا نادیده نگیرمش. همینطور که به اعماق تاریکی خیره شده بودم یکی از چند چاقویی که برایم باقی مانده بود را بیرون کشیدم و در دستم چرخاندم و به انعکاس تصویر خودم در آن نگاه کردم تا وقتی که چشمانم به چشمان آبی خودم در تصویرم خیره شدند. به نظرم رسید لحظهای چشمانم برقی زدند و خاموش شدند سرم را بلند کردم و زیر لب زمزمه کردم: «این جدید بود.» و مشغول کاری که داوطلب انجامش شده بودم، شدم.

julia
2016/05/22, 01:24
سارا
ماموریت خاکستر قبرستان
روز دوم وسوم
تونل خیلی ترسناک‌تر اون چیزی بود که همیشه می‌گفتن!موندم کارگرا چیجوی اینجا کار میکردند. دیوارای بلند و تیره که روی بعضی‌هاشون اشکالی هم بود! به هر طرف که نگاه می‌کردی، دیوار بود! فقط دیوار رو به رو مشخص نبود که اون هم یه زمانی مشخص می‌شد! چیزی که ترسناک ترش می‌کرد این بود که دیوارای خیلی محکمی هم نداشت! یعنی نه اینکه دیواراش کاغذی باشه ها، ولی خب خیلی هم محکم نبود! میدونین ما کلا سه نوع دیوار داریم! دیوارای خارجی، دیوارای ایرانی و دیوارای چینی! خب دیوارای خارجی محکم ترین دیوارا هستن ولی رد شدن ازشون راحته! دیوارای ایرانی اون قدرت رو ندارن و ضعیف ترن اما رد شدن ازشون یه مقدار سخته! ممکنه اون وسط لابه لای چند تا آجر گیر کنی😐 و اما دیوارای چینی! کیه که اینا رو نشناسه! اصلا رد شدن از اینا خیلی خطرناکه! بهشون هیچ اعتمادی نیست! یه وقتی ممکنه بخوای رد بشی بریزه رو سرت! هیچی دیگه..! این دیواره ترکیبی بود! خیلی محکم نبود ، می‌شد به راحتی ازش عبور کرد و اون حس ترس دیوارای چینی رو هم القا می‌کرد! دیگه خودتون حساب کنین چی می‌شه! البته این فقط احساس من نبود همه با نگرانی به اطراف نگاه می‌کردن!شاید اونا هم چیزایی رو می‌دیدن که من نمی‌تونستم اما هیچ کس در مورد دیوارا اطلاع نداشت و منم قصد نداشتم که حرفی بزنم! چون اون قدر هم خطرناک به نظر نمی‌رسید!

توی این مدت ماموریت با قدرت و روش های جنگی پسرا آشنا شده بودم، البته قبلا هم در این مورد زیاد می شنیدم ولی خب دیدنش یه چیز دیگه بود! توی همین فکرا بودم که احساس کردم رضا دیگه نمیاد. برگشتم تا ببینم مشکل چیه که احساس کردم چند تا چیز به سرم نزدیک می‌شن. فرصتی برای تکون خوردن نبود پس سریع چشامو بستم و سعی کردم روی بی وزنی تمرکز کنم😐 خیلی چیز احمقانه ای بود اما تنها راهی بود که به ذهنم رسید! چند ثانیه ای گذشت که دیگه اون صدای نزدیک شدن رو حس نکردم. چشام و باز کردم و اولین چیزی که دیدم تیر هایی بود که توی دیوار رو به رو فرو رفته بود😐 ترسیدم و نشستم روی زمین! رضا اولین کسی بود که اومد سمتم! همشون توی شوک بودن انگار ... سریع گفتم: چیزی نیس خوبم! رضا دوباره اومد حرفی بزنه که گفتم: یکم شوکه شدم و انرژیم خالی شده...
بعد از اون هم وحید یه اخطار داد و جمع دوباره ساکت شد! بعد از گذشتن از مقدار زیادی راهرو که سعی می کردم همه دیوارهارو به خاطر بسپارم چون ممکن بود برای برگشت به درد بخوره، تصمیم بر مدتی کوتاه استراحت گرفته شد که رضا هم برای نگهبانی داوطلب شد! سعی کردم نخوابم چون مطمئنا توی یه تونل بی سر وته نمی‌شد با آرامش خوابید! ولی خب همون طور که نشسته بودم و دعا می‌کردم خبری از اون موجودات افسانه ای مثل ابوالهول نباشه،خوابم برد!
همون طور که حدس می‌زدم اصلا خواب راحتی نبود! هرچند هیچی از اون خواب یادم نمی اومد اما هنوزم تحت تاثیر آشفتگیش بودم!سعی کردم دوباره بخوابم اما هیچ نتیجه ای نداشت! به ساعتم نگاه کردم. تقریبا ساعت چهار بود! به سمت رضا رفتم و سعی کردم آروم صداش بزنم که نترسه اما خیلی هم موفقیت آمیز نبود! چند دقیقه بعد هم رضا رفت تا استراحت کنه ومنم به جای اون نشستم!
به کیفم نگاه کردم... یه کوله لی کمرنگ... چند وقت پیش از زیر زمین قصر دزدیده بودمش! وقتی گفتم قصر، یاد یکی از شیشه های خون افتادم که مال شهرزاد بود! به طرز عجیبی چشمک می‌زد و خب الان توی کیف منه! یه شیشه سفید پر از خون ... هیچ وقت نفهمیدم چرا آوردمش! البته توی این کیف یادگاری از قصر کم نیست! حتی خودشم یادگاریه! یکی از ویژگی هاشم این بود که هرچی می‌ریختم داخلش پر نمی‌شد! حداقل تا الان که پر نشده بود! از بچگیم از اینا میخواستم:دی یکی از چیزایی که تازه برداشته بودم و در اوردم و بهش نگاه کردم! یه گوی سیاه رنگ که اشکال برجسته عجیبی روش وجود داشت! از این گوی تقریبا صد مدل بود که منم تا جایی که میشد برداشتم و توی کیفم گذاشتم! توی راه، از همون اول ... توی قبرستون و حتی در نزدیکی تونل هرچیز که احساس می‌کردم ممکنه به درد بخوره بر می‌داشتم و توی کیفم میذاشتم! مثل همین گوی ها و چند تا ظرف و مجسمه کوچیک سنگی! حتی یه جمجمه کوچیک هم دیدم که خیلی خوشم اومد و میخواستم برش دارم که وحید با سرعت من و دور کرد چون اعتقاد داشت هرچیزی به درد نگه داشتن نمی‌خوره!حتی یه بار هم به خودم اومدم و دستم رو توی جیب رضا دیدم ! از اون وحشتناک تر این بود که رضا هم متوجه شده بود! اما خب چیزی هم نگفت و به چشم غره رفتن بسنده کرد!راستی چند تا بیل ور داشتم شاید انتهای تونل لازم بشن البته وقتی که وارد تونل شدیم هم نگرانی خاصی سراغم اومد که نکنه این چیزایی که برداشتم به ضرر باشه! توی همین فکرها بودم که انگار یه لحظه خوابم برد ... نمیدونم دقیقا چطور شد اما گوی از دستم افتاد و چند قدم اون ور تر روی زمین افتاد و شکست و صدای بلندی هم ایجاد کرد طوری که همه با وحشت از خواب پریدن! البته به اندازه کافی هم خوابیده بودن! ساعت نزدیک به هفت ب
ود! داشتم به چهره بهت زده و خواب آلود پسرا نگاه می‌کردم که متوجه شدم جای اون سنگ،یه سگ سنگی نسبتا بزرگه! جواد سگ رو که دید خندید و دوباره دراز کشید تا بخوابه ... فکر کنم با خودش فکر کرد که داره خواب میبینه یا یکی از اون مجسمه هاس دزدی منه که خب همچین هم اشتباه نبود! وحید هم با چهره ای بی تفاوت به سگ خیره شد و رضا و کیارش هم که فقط یکی از چشم هاشون رو باز کرده بودن، همون اول دوباره خوابیدن! سگ هم که دید مرکز توجه نیست غرش بلندی کرد که باعث شد از جام بپرم!
جواد که با صدای سگ از خواب پریده بود(پسرا خیلی زود خوابشون می‌بره!) با صدای ارومی گفت: لطفا نگو که قراره با این سگ بجنگیم! من یه ملت رو کشتم اون وقت یه سگ بیاد برای من؟

سگ رو با لحن تمسخر آمیزی گفت که اون طور که به نظر می رسید سگ اصلا خوشش نیمد! البته من که هیچ درکی از حالات و رفتار سگ ها ندارم اما وقتی سگ با غرش بلندی خودش رو روی جواد انداخت، به این نتیجه رسیدم! جواد با چنان شدتی روی زمین افتاد که به جای اون، سر من درد گرفت! اما اون هم کم نیاورد و سگ رو با قدرت به سمت دیوار پرتاب کرد! طوری که همه دیوارای اطراف لرزیدن و باعث شد ترس من در مورد دیوارها بیش تر بشه! حاضر بودم اون موقع از سگ دفاع کنم ، فقط جواد دوباره دیوارا رو به لرزه در نیاره! این طور که به نظر می رسید جواد خودش هم جا خورد چون دیگه سگ رو پرت نکرد! سگ هم وقتی بادیوار برخورد کرد یکی از پاهاش رو از دست داد ولی بدون توجه ، دوباره به جواد حمله کرد! رضا هم در دفاع از جواد یکی از چاقوهاش رو به سمت سگ پرت کرد که باعث شد سگ یکی دیگه از پاهاش رو هم از دست بده! اما چیزی نگذشت که اون پاها دوباره سرجاشون قرار گرفتن! هر ضربه ای که به سگ وارد می کردند، بعد از چند ثانیه خوب می شد و هیچ اثری ازش نمی موند! در واقع تنها کسایی که بی کار نشسته بودن من و کیارش بودیم که کیارش وظیفه تمرکز برای روشن نگه داشتن محیط رو بر عهده داشت و منم توی اکثر جنگ هایی که داشتن، بیش تر نگاه می کردم تا یه چیزایی یاد بگیرم! روی کمر سگ علامتی هک شده بود که در نهایت یکی از تیغه های وحید همونجا فرود اومد و سگ رو تبدیل به یاد و خاطره ای از سنگ کرد! به تیکه های سنگ نگاه می کردم که همشون جمع شدن و دوباره یه گوی شدن! به حق چیزای ندیده😐 گوی رو برداشتم و دوباره توی کیفم گذاشتم و کیفم رو گذاشتم روی زمین! پرسیدم : یعنی این گوی نفرین شده بود!؟
هیچ کس هیچ جوابی نداد! چند دقیقه گذشت تا همه تقریبا آماده راه افتادن شدن یکی دیگه از گوی ها از کیفم بیرون افتاد! خدا این یکی رو بخیر کنه😐 اصلا حس خوبی بهش نداشتم! قبل از اینکه به خودم بیام ، گوی شکست و موجودات ریز بسیار نفرت انگیزی ازش خارج شدن! گرد شدن چشمام برابر شد با جیغی خفه و باعث شد روی امن ترین نقطه ممکن ، یعنی کمر وحید که نزدیک ترین فرد بود، بپرم! وحید با تعجب پرسید:چی کار می کنی بچه؟ بیا پایین!؟
پاهامو دورش محکم کردم: تا این موجودات زندن فکرشم نکن تکون بخورم از جام!
وحید گفت: تا نیای پایین که نمیتونم تکون بخورم و بکشمشون!
همون طور که تلاش میکردم جام رو راحت نگه دارم گفتم:فکرشم نکن!
وحید هم مثل بقیه خیلی خسته بود و این رو از حرف زدنش هم متوجه می شدیم اما واقعا دست خودم نبود و ترجیح دادم حرفش رو که میگفت توی شکم عنکبوت ها جا نمی شی رو بدون جواب بزارم!
کیارش زودتر از همه دست به کار شد! احتمالا برای نجات وحید از حطر احتمالی خفگی بود نمیدونم! البته قدرت کیارش مناسب ترین قدرت بود ! روی بدن عنکبوت ها هم همون علامت بود که برخورد اشعه های نورانی کیارش با همون نقطه باعث از بین رفتن اون ها شد! وحید پرسید: حالا چطور؟ میای پایین؟
خب حقیقت اصلا دلم نمی خواست اما واقعا چاره ای نبود! آه کشیدم: من که جام خوب بود! و پریدم پایین!
گوی عنکبوت ها رو برداشتم و توی کیفم گذاشتم! این گوی ها تا وقتی از کیفم بیرون نیمده بودن خطری نداشتن پس باید حواسم و جمع می کردم تا توی کیفم بمونن! واقعا نمیدونم یه گوی سنگی چطور میتونه بشکنه!
در نهایت قرار شد وسایل رو‌جمع کنیم تا به ادامه ماموریت برسیم..!

admiral
2016/05/24, 14:49
اختتامیه این دور:
موضوع:
به یاد دوست خوبم جورج.آر.آر.مارتین(!)
راوی: خودم

افراد درون داستان: همه بجز اونایی ک مردن و اونایی ک زامبی شدن و اونایی که یجا گیر افتادن.


لعد از اینکه اخرین گروه، گروه وحید برگشتند تقریبا غروب روز چهارم شده بود.
حریر فاطمه را دیده بود که دربین ماست برای همین خیالمان تاحدودی راحت شد ک او نمرده و بالاخره امروز فردا خودش را به ما میرساند.
بنابراین تمام تطلاعات را با بچه ها درمیان گذاشتیم.
از انجایی ک هیچ اطلاعات خاصی برای نحوه تزکیب کردن نبود ما بی هیچ دستور العملی اقدام به ترکیب کردن مواد کردیم.
حریر ظرف سیماب ماه را آورد و لیلا از درون کیسه ای چند تکه قندیل بیرون اورد و آنها را درون کاسه ریخت که مثل یک تکه یخ درون آب جوش حل شدند.
هادی مشکی آورد و در آن را باز کرد و از آب درون آن تقریبا یک لیوان و نیم ریخت.
اگرچه مقادیر را نمیدانستیم اما پیش فرضمان را براساس برنامه های آشپزی روی " به مقدار لازم" تنظیم کرده بودیم.
سجاد هم با خودش شیشه ی کوچکی اورد و شیره ای سفید-صدفی اندازه چند قطره درون معجون ما ریخت.
رنگ مواد از نقره ای روشن مایل به ابی ، به خاکستری صدفی تغییر پیدا کرده بود.
و وقتی وحید خاکستر قرمز رنگ را هم اضافه کرد رنگ آن خاکستری تیره شد.
مواد را درون دو شیشه ریختیم برای اطمینان، هر لحظه ممکن بود یکی از انها گم شود یا بشکند یا ...
نباید شانسمان را اینگونه به بازی میگرفتیم. اگر چند جام میداشتیم خیلی بهتر میشد اما متاسفانه از بین تمام آن جامها فقط یکی کاملا مطابق با اطلاعات روی کتاب بود.
مسیرمان مشخص بود... استون هدج، لندن.
فقط باید تا شب صبر میکردیم و بعد کمپمان را عوض میکردیم؛ در این زمان عوض کردن مرتب کمپ بخصوص با وجود شکارچی ای ک جدیدا به دنبالمان بود، امری بس حیاتی تلقی میشد.
فردا هم میتوانستیم با کمک سجاد یک پرتال به استون هدج باز کنیم و فقط دوروز صبر کنیم تا زمان برای باز شدن دروازه فرا رسد و بعد ماموریتمان را کامل کنیم.
یکی از معجون هارو به امیرحسین دادم چون به هرحال این او بود ک باید آن را مینوشید و دروازه را بازمیکرد.
دومی را هم درون جیب مخفی لباسم گذاشتم محض اطمینان.
از چادر بیرون رفتیم و امیرحسین به همه گفت:
- همه وسایلتونو جمع کنید... امشب محل کمپو عوض میکنیم. زامبیا الان سر دسته دارن و این یعنی هوشمند بودن، پس ما باید همیشه یه پله از اونها جلوتر باشیم. مجید اونارو به سمت ما هدایت میکنه و خیلی راحت میتونه جای مارو پیدا کنه! اهریمنا میتونن همونطور ک ما بوشونو حس میکنیم یا از حضورشون مطلع میشیم، مارو حس کنن. اماده باشید... چیزای اضافی برندارید سبک و سریع سفر میکنیم. حالا دیگه برید تا چند ساعت دیگه حرکت میکنیم.
بچه ها هرکدام به طرف چادرشان رفتند و ما در وسط کمپ ایستادیم، ما که مثل سارا نبودیم ک چیزهای زیادی داشته باشیم...بخصوص پسرها از دخترها هم کمتر وسیله داشتند، برای من، تقریبا لباسها و بطری کوچک و تلفن همراهم، تمام وسایلی بود ک داشتم.
اما برای دخترها...
خب به هرحال انها قانونی دارند ک میگوید بکش و خوشگلم کن(یکی ازخودتون اعتراف کرد به خدا) بنابراین حاضر بودند توسط زامبی ها خورده شوند اما لوازم ارایششان را جا نگذراند.
هرچند من بهشان بارها توصیه کردم ارایش نکنید مخصوصا اول صبح، بد نیست دختران ارایش نکرده در گروهمان باشند تا اگر زامبی ها از دور مارا دیدند با دیدن آنها فکر کنند ما هم از آنها هستیم و بیخیالمان شوند... ولی به هرحال دخترها مراعات حال مارا میکردند و دلشان نمیخواست شب کابوس ببینیم...
انی وی
رضا از چادر محمد حسین با یک پاکت بیرون امد و بلافاصله بعد محمد حسین جیغ و فریاد زنان پشت سرش امد و مدتم داد میزد..
پسش بده...بدش به من دزد کثیف.
امیرحسین ک این صحنه را دید گفت:
-چیشده رضا؟ چی برداشتی؟
رضا جلو امد و پاکت را جلو گرفت طوری ک همه ببینند.
- این پاکت برا من بوده... نه یعنی برا عماده ولی خوب چیزه... اینش مهم نیست ....محمد حسین فکر میکنه این چایی بوده ولی در واقع.
به برچسب چای |خوشگل نشان| روی پاکت اشاره کرد.
امیرحسین گفت: ولی در واقع چی؟
رضا بی حرفی برچسب خوشگل را از روی پاکت کند و چیزی ک بجا ماند اصلا شبیه به "خو"شگل نبود! بجای خو حرف "پ" نوشته شده بود!
همه ما از خنده روده بر شدیم و محمد حسین را ک با تعجب روبه روی ما چند متر انطرف تر ایستاده بودیم نگاه میکرد. همینطور ک ما اشک را از چشمهایمان پاک میکردیم رضا اخم کرد و بعد نیم متر دهنش را باز کرد.
-امکان نداره.
- چی شده باز؟ دیگه چی دادین به خورد یکی؟
رضا دستشو به سمت محمد حسین دراز کرد و اورا نشان میداد. قیافه اش جدی بود و اصلا شوخی نداشت. همین جدی بودنش باعث شد خنده از روی لبهایمان خشک شود.
چیزی ک واضح بود یا موضوعی بوده ک رضا میدانسته و ما نمیدانستیم ... یا ۰یزی میدید ک ما نمیدیدم، مسلما از این دو خارج نبود اما کدام بود؟
جواب در اسمان پشت سر محمدحسین مشخص شد... جایی پایین تپه ک خاک به هوا بلند شده بود و خیلی زود پیکرهایی وحشی ک مثل اسب به این سمت میتاختند و عامل بلند شدن خاک به هوا بودند، شناسایی شدند.
پس گزینه ی دوم بود.
با فریاد های ما همه از چادرها بیرون امدند.
وقتی صحنه را دیدند تشویش مثل بیماری بین همه سرایت کرد. و بعد همه به طرف مخالف انها شروع به فرار کردند.
سجاد جایی ان عقب تر ها ایستاده بود.
فریاد زدم: سچاد الان باید یه پرتال به یه جایی هرجایی ک شد باز کنی! فقط عجله کن.
سجا سریع دست به کار شد.
به شهرزاد و حریر گفتم:
برید بچه هارو جمع کنید...هرکی تو چادرا مونده بردارید و ببرید پیش سجاد! میخوام پرتال باز شد همه فورا رد بشن
وحید دست محمد حسین رو گرفت و اورا برد.
زامبی ها فاصله ی کمی با ما داشتند. به سمت امیرحسین سری تکان دادم.
فورا داخل چادرش رفت و گردنبد حلقه موی در دست برگشت.
دستانش را بالا اورد و دیواری از پیچک ها جلوی زامبی ها درست کرد. خیلی از زامبی ها از درون فاصله ی باز ین پیچک ها رد شدند و با سد اجسامی ک توسط من به سمتشان پرتاب میشد روبه رو شدند.
هرچیزی را ک میدیدم و میتوانستم پروازش دهم، از زمین بلند میکردم و با قدرتم به سمتشان پرت میکردم.
اما چیز زیادی نگذشت ک از روی هم دیگر و از روی پیچک ها مثل سرازیر شدن آب پایین ریختند و سریع بلند میشدند و دوباره میدویدند.
مقاومت بیشتر فایده نداشت.
عقب را دیدم ک تقریبا همه رد شده بودند و بجز خود سجاد و چند نفر دیگر و ما کس دیگه ای اینطرف نبود.
معلوم نبود پرتال به کجا بازشده... به هرحال توقعی هم نداشت سجاد دری به بهشت باز کند او هم ذهنش اشفته بوده و شاید به یک کشور دیگر میرفتیم حتی! به هرحال بعدا میتوانستیم برگردیم.
از این افکار خارج شدم. دیگر کنترل زامبی های فراری از دستم خارج شده بود و بیش از توانم بود. و مخصوصا هم من و هم بیشتر امیرحسین داشتیم خسته میشدیم! بنابراین استینش را گرفتم و اورا به دنبال خودم کشیدم.
بی چون و چرا از این حرکت استقبال کرد و دنبالم دوید.
سد پیچک ها در پشت سرمان فورا فرو ریخت و فوج عظیم زامبی های پشت ان معلوم شد!
کاش یک موسیقی خیلی ملایم پخش میشد! در این شرایط واقعا میچسبید!
امیرحسین خودش را به کنارم رساند و چند متر تا سجاد- ک تنها کسی بود ک هنوز از پرتال رد نشده بود- قاصله داشتیم ک امیرحسسن ناگهان از دیدم خارج شد.
نیم نگاهی به عقب انداختم و دیدم دور گردنش تسمه ای بود و انتهای تسمه دست دو زامبی بود ک به سمت خودشان میکشیدند!
یا ابرفرض! زامبی های گاوچران!!!
در یک ثانیه تیک آف خفنی کردم ک گرد و خاک بلند شد و به سمت هدف اصلی ماموریت یعنی امیرحسین دویدم.
سر راهم چند زامبی جلوتر را به سمت ان دو زامبی پرت کردم و تسمه را از دور گردن امیرحسین در اوردم. اورا سریع بلند کردم و از دست زامبی هایی ک تقریبا پنج متر بیشتر با ما فاصله نداشتند فرار کردیم.
امیرحسین مدام از دست تقلا میکرد ک به عقب برگردد انگار دیوانه شده بود و میخواست به درون زامبی ها بپرد اما من پیرهنش را کشیدم و بزور اورا مجبور به فرار کردم! فرصت نبود ک بپرسم چش شده!
صدای ویژپی از بیخ گوشم رد شد و تقریبا از درون موهایم رد شد! یک تیر آشنا ک نیم متر جلوتر در زمین فرو رفت!
خدارو شکر مجید خطا زد!!!!!
وگرنه الان هم من به سرنوشت نسیم نگهبان موزه و کپی امیرحسین دچار شده بودم.
خب مهم این بود ک مجید خودش را لو داد و من اگاه شدم ک باید مراقب پشت سر باشم. درست قبل از شلیک دوم هردو به درون پرتال پریدیم و سجاد هم پشت سرمان رد شد. دقیقا قبل از اخرین سوسو زدن های پرتال و بسته شدنش برای بار اخر چهره ی مجید را دیدم ک تیر را رها کرده بود. تیر به سرعت خودش را به ما میرساند اما درست قبل از آنگه از پرتال رد شود، پرتال بسته شد.
مجید، تیر اهریمنی اش و ارتش اهدیمنی ترش! همه را پشت سر گذاشته بودیم و همه سالم بودیم.
من و امیرحسین مثل وحشی ها نفس نفس میزدیم و هردو روی زانو افتادیم. وقتی حالمان سر جایش آمد از پیروزی عجیبمان خندیدیم.
هرچند خیلی تز وسایل جا مانده بود اما وسایل مورد نیاز برای ماموریت را داشتیم. برای بقیه چیز ها... خوب باید دست به دامن سارا میشدیم! :|
(سارا چشم امیدشون به توعه ها)
عذرا موهایش را از جلوی چشمان سفیدش کنار زد... بچه ها کجاییم؟
همه بلند شدیم و داشتیم اطراف را نگاه میکردیم. حریر دولا شد و تکه روزنامه ای را برداشت.
آنرا خواند:
- دیلی هیل... هی این روزنامه ی لندنه... وایی باورم نمیشه!!!! درست اومدیم لندن!!! سجاد تو معرکه ای!!! حالا فقط باید ببینیم استون هدج کجاست.
و بعد همه گوشی هایشان را بیرون اوردند تا نقشه هارا نگاه کنند.
حانیه گفت: ایناها استون هدج تو این قسمت شرقیه... این خیابون اسمش چیه؟
عذرا در کمال ناباوری گفت: اینجا مرکز شهره... تقریبا یک روز پیاده روی داریم تا استون هدج... اون یکم حومه شهره.
تو از کجا میدونی؟
- ملکه انگلیسو احضار کردم خو! چقدرم خوش مشربه!
نریمان گفت:
Wtf???????????
حانیه گفت: خوب پس باید بریم اینجا...
سجاد میتونی یه پرتال به اینجا بزنی؟ ببین عکساشم دار...
وقتی متوجه سکوت ناگهانی حانیه شدیم همه برگشتیم تا ببینیم حانیه چی دیده بود ک گوشی از دستش افتاد.
پشت سر ما، جایی ک چند لحظه ی پیش پرتال بود، تنها یک چیز بود، یا بهتر بود بگویم کس... سجاد، اما نه سجاد همیشگی...
سجادی مرده
سجاد رو به اسمان روی زمین دراز کش افتاده بود و چشمانش کاملا گشوده بود.
وقتی جلو رفتم و اورا چرخاندم رد خونی ک از پشتش میریخت را روی دستم حس کردم.
وقتی اورا کاملا برگرداندم همه ی ما سر تیری ک به پشت او فرو رفته بود دیدیم.
اگرچه تیر از پرتال رد نشده بود اما ظاهرا نوک آن رد شده بود و همان مقدار کوچک از تیر اهرمینی برای کشتن سجاد کافی بود.
حانیه دولا شد و انگشتش را زیر بینی سجاد گرفت... وقتی از مردن او مطمن شد از اینکه نمیتواند دیگر کمکی به او بکند آهی کشید.
-حالا باید چیکار بکنیم؟
-باید چالش بکنیم؟ نمیتونیم ک همینجوری اینجا ولش کنیم.
- مجید دنبالمونه... برای چال گردن وقت نیست.
-پس چیکارش کنیم؟
-لندن کانالای اب زیادی داره ... میتونیم تو یکی از اونا بزاریم.
- بچه ها یه چیزیو میدونید؟
-چیو؟
- ما دیگه پرتالر نداریم ک هر وقت لازم شد برامون یه راه فرار بسازه... و تمام راه تا استون هدج رو باید خودمون بریم... پس فکر کنم بهتر باشه زودتر راه بیوفتیم!