PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حکایت جوانمردان



Ajam
2016/02/16, 20:33
داشتم دنبال یه موضوع میگشتم یهو رسیدم به یه صفحه داخل سایت تبیان به نظرم جالب اومد، گفتم شمام بخونین

حکایت اول-حضرت علی (ع)، اسوه جوان‌مردیحكایت : «در خبر است كه پیغامبر ـ علیه‌الصلوه و السلام ـ روزی با جمعی نشسته بود. شخصی درآمد و گفت: یا رسول‌الله در فلان خانه مردی و زنی به فساد مشغولند.پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:ایشان را طلب باید داشت و تفحص كردن. چند كس از صحابه در احضار ایشان دستوری خواستند،[ اجازه خواستن] هیچ‌یك را اجازت نداد. امیرالمؤمنین، علی(ع) درآمد. فرمود:یا علی! تو برو ببین تا این حال راست است یا نه؟امیرالمؤمنین، علی(ع) بیامد. چون به دَر خانه رسید، چشم بر هم نهاد و در اندرون رفت و دست بر دیوار می‌كشید تا گِرد خانه برگردید و بیرون آمد. چون پیش پیغامبر رسید، گفت:یا رسول الله! گِرد آن خانه برآمدم، هیچ‌كس را در آنجا ندیدم. پیغامبر(ص) به نور نبوّت بیافت.[ از ماجرا باخبر شد] فرمود كه: ‌یا علی! تو جوان‌مرد این امتی». [ تحفه الاخوان فی خصائص الفتیان، ص 230.]حکایت دوم - جوان‌مردی در سیره امام جعفر صادق(ع)حكایت: «مردی به مدینه بخفت از حاجیان. چون برخاست، پنداشت كه همیان وی بدزدیدند. زود بیرون آمد و امام جعفر صادق ـ علیه‌السلام ـ را دید. اندر وی آویخت و گفت: همیان من تو بردی.گفت: چند بود اندر وی؟گفت: هزار دینار.جعفر او را به سرای خویش آورد و هزار دینار سخت به وی داد. چون مرد با سرای آمد و در خانه شد، همیان وی در خانه بود. به عذر به نزدیك امام جعفر آمد و هزار دینار بازآورد. جعفر دینار فرانستد، گفت:چیزی كه از دست بدادیم، بازنستانیم. مرد پرسید كه این كیست؟ گفتند: جعفر صادق(ع)»[ ترجمه رساله قشیریه]حکایت سوم - عیاری و راستگویی چنین گویند که روزی به کوهستان عیاران به هم نشسته بودند. مردی از در اندر آ مد و سلام کرد و گفت: من رسولم، از نزدیک عیاران مرو و شما را سلام همی کنند و همی گویند که: سه مسأ ل? ما را بشنوید؛ اگرجواب دهید، ما راضی میشویم به کهتری شما؛ و اگر جواب صواب ندهید، اقرار دهید به مهتری ما.گفتند: بگوی. گفت: بگویید که جوانمردی چیست؟ و اگر عیاری به راهگذری نشسته باشد، مردی بر وی بگذرد و زمانی بود، مردی با شمشیر از پس وی همی رود به قصد کشتن وی، از این عیار به پرسد که فلان کس بر گذشت؟ این عیار را چه جواب باید داد؟ اگر گوید که نگذشت، دروغ گفته باشد؛ و اگرگوید که گذشت، غمز کرده باشد. و این هر دو در عیار پیشه گی نیست. عیاران قهستان چون این مسأ له ها بشنیدند، یک به دیگر نگریستند. مردی در آ ن میان بود به نام فضل همدانی، گفت: من جواب دهم. گفتند: رواست. گفت: اصل جوانمردی آ ن است که هر چه بگویی بکنی، و فرق میان جوانمردی و نا جوانمردی، صبر است. جواب آ ن عیا رآ ن بود که از آ ن جای که نشسته بود، یک قدم فرا تر نشیند و گوید؛ تا من ایدر نشسته ام، کس ایدر نگذشت، تا راست گفته باشدحکایت چهارم-: فدا کاری شیخ ابوالحسن نوری نقل است که بازار نخاس بغداد را آ تش افتاده بود، و خلق بسیار به سوختند. بر یک دکان دو غلام بچه رومی بودند، سخت صاحب جمال و آ تش گرد ایشان فرو گرفته بود و خداوند غلام می گفت: هر که ایشان را برون آ ورد، هزار دینار مغربی بدهم. هیچ کس را زهره نبود که گرد آ ن گردد. نا گا ه نوری برسید، آ ن دو غلام بچه را دید که فریاد میکردند. گفت: بسم ا لله الرحمان الرحیم، و پای درنهاد، و هر دو را به سلا مت بیرون آ ورد. خداوند غلام هزار دینار مغربی پیش نوری نهاد. نوری گفت: بردارو خدای تعالی را شکر کن که این مرتبت که به ما داده اند، به نا گرفتن داده اند، که ما دنیا را به آ خرت بدل کرده ایم.حکایت پنجم - جوان‌مردی بی‌ادعا

حكایت: «گویند كسی بود و دعوی جوان‌مردی كردی. گروهی از جوان‌مردان به زیارت او آمدند. این مرد گفت:‌ ای غلام! سفره بیار، نیاورد. دو سه بار بگفت، نیاورد. این مردمان در یكدیگر می‌نگریستند، گفتند: جوان‌مردی نبود خدمت فرمودن به كس كه چندین‌بار تقاضای سفره باید كرد. غلام هنگامی كه سفره آورد، این خواجه وی را گفت: چرا سفره دیر آوردی؟غلام گفت:‌ مورچه اندر سفره شده بود و از جوان‌مردی نبود، سفره پیش جوان‌مردان آوردن كه بر آن مورچه باشد و از جوان‌مردی نبود، مورچه را از سفره بیفكندن‌، بایستادم تا ایشان خود بشدند و سفره بیاوردم. همه گفتند: ‌یا غلام! باریك آوردی؛ چون تویی باید كه خدمت جوان‌مردان كند».حکایت ششم-جوانمردی در خانوادهمردی زنی خواست. پیش از آنكه زن به خانه شوهر آید، ‌وی را آبله برآمد و یك چشم وی به خلل شد.[ دچار آسیب شد] مرد نیز چون آن بشنید، ‌گفت: مرا چشم درد آمد. پس از آن گفت: نابینا شدم. آن زن به خانه وی آوردند و بیست سال با آن زن بود. آن‌گاه زن بمرد. مرد چشم باز كرد، گفتند: ‌این چه حالست؟ گفت: خویشتن نابینا ساخته بودم تا آن زن از من اندوهگن نشود. گفتند: تو بر همه جوان‌مردان سبقت كردی».حکایت هفتم- بر سفره ی جوانمردان روایت كند كه شبی سی و چند كس از جوان‌مردان نزد بوالحسن أنطاكی جمع شدند و او را گرده‌یی دو سه نان بود، چندان‌كه پنج مرد را دشوار بس باشد. نان‌ها همه پاره كردند و چراغ بكشتند[خاموش كردن چراغ.] و بر سر سفره نشستند تا نان خوردند و هر یكی دهان می‌جنبانید تا دیگران پندارند كه همی خورد. چون سفره برداشتند، نان به حال خود بود و هیچ‌یك نخورده بودند جهت ایثار بر دیگران

mixed-nut
2016/02/16, 22:09
ممنون محمد
تاپیک خیلی خوبی بود
هرکی یه مورد از این جوانمردی ها رو همت کنه توی زندگیش پیاده کنه، خیلی عالی میشه...

f.s
2016/02/16, 23:43
عاقا خوندش خیلی سخت بود...

ولی فوق‌العاده بود...

اگه مردم فقط یکم...!!!

Magystic Reen
2016/02/17, 13:46
گویند كسی بود و دعوی جوان‌مردی كردی. گروهی از جوان‌مردان به زیارت او آمدند. این مرد گفت:‌ ای غلام! سفره بیار، نیاورد. دو سه بار بگفت، نیاورد. این مردمان در یكدیگر می‌نگریستند، گفتند: جوان‌مردی نبود خدمت فرمودن به كس كه چندین‌بار تقاضای سفره باید كرد. غلام هنگامی كه سفره آورد، این خواجه وی را گفت: چرا سفره دیر آوردی؟غلام گفت:‌ مورچه اندر سفره شده بود و از جوان‌مردی نبود، سفره پیش جوان‌مردان آوردن كه بر آن مورچه باشد و از جوان‌مردی نبود، مورچه را از سفره بیفكندن‌، بایستادم تا ایشان خود بشدند و سفره بیاوردم. همه گفتند: ‌یا غلام! باریك آوردی؛ چون تویی باید كه خدمت جوان‌مردان كند
خیلی جالب بود این یکی.

Ajam
2016/02/19, 19:13
نقل است که در روزگاری نه چندان دور کاروانی از تجار بهمراه مال التجاره فراوان به قصد تجارت راهی دیاری دوردست شد. در میانه راه حرامیان کمین کرده به قصد غارت اموال به کاروان یورش بردند. طولی نکشید که محافظان کاروان از پای درآمده یا تسلیم گشته و دزدان به جمع آوری اموال و اثاث از روی شتران مشغول شدند. حرامیان هرچه بود گرد آوردند از مسکوکات و جواهرات و امتعه و هر چه ارزشمند بود به زور ستاندند.
در بین اموال مسروقه یکی از حرامیان کیسه ای پر از سکه های زر یافت که بسیار مایه تعجب بود چه آنکه در داخل همان کیسه به همراه سکه های زر تکه ای کاغذی یافت که روی آن آیه ای از قرآن در مضمون دفع بلا نوشته شده بود. حرامی شادی کنان کیسه را به نزد سر دسته دزدان برد و تمسخر کنان اشارتی نیز به دعای دفع بلا نمود.
رئیس دزدان چون واقعه بدید دستور داد صاحب کیسه را احضار کنند. طولی نکشید که تاجری فلک زده گریان به پای سردسته حرامیان افتاد که آن کیسه از آن من بود و لعن و نفرین بسیار نثار عالم دینی نمود و همی گفت که من گول آن عالم را خوردم و تا آن لحظه معتقد بودم که دعای دفع بلا واقعا کارگر خواهد بود.
رئیس حرامیان اندکی به فکر فرو رفت سپس دستور داد کیسه زر را به صاحبش بر گردانند. یکی از حرامیان برآشفت که این چه تدبیری است و مگر ما دزد و راهزن نیستیم و چه.... رئیس دزدان پاسخ چنین داد:
"ای ابله، درست است که ما دزد اموال مردم ایم اما هرگز قرار نبود که دزد ایمان مردم باشیم."

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


عاقا خوندش خیلی سخت بود...

ولی فوق‌العاده بود...

اگه مردم فقط یکم...!!!
اگه مردم فقط یکم نه! اگه خودمون فقط یه کم شروع کنیم!

f.s
2016/03/05, 08:35
[FONT=b koodak][SIZE=4]
اگه مردم فقط یکم نه! اگه خودمون فقط یه کم شروع کنیم!

مگه خودمونم جزو مردم نیستیم؟!؟!؟!

مثه قضیه جامعه میمونه!!! جامعه خودماییم!!!

Ajam
2016/03/05, 11:46
مگه خودمونم جزو مردم نیستیم؟!؟!؟!

مثه قضیه جامعه میمونه!!! جامعه خودماییم!!!

پس بهتر نیست حرفشو نزنیم و عمل کنیم! ها؟ نظرت چیه؟؟

MIS_REIHANE
2016/04/09, 15:12
دستت درد نکنه خعلی جالب بود((48))