PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : هجوم یهویی خاطرات...



mixed-nut
2016/02/10, 11:50
شش ساله بودم که وارد کانون1 شده بودم! اصلا شش ساله ها را راه نمی دادند، ولی من که هر کسی نبودم، من کشته مُردۀ کتاب بودم. بیشتر از کتاب، عاشق هیچ چیز دیگری نبودم.
همان سال اول، به عنوان کوچکترین عضو کانون، مقام اول کتابخوانی را گرفتم. رسما کتابخانه را درو کرده بودم!
شوخی کردند و گفتند، باید این لوح به مادرم تقدیم می شد؛ چون او بود که تمام این کتاب ها را برایم می خواند!
خاطرات این سال های شیرین در این قاب کوچک که هیچ، در یک کتاب هزار صفحه ای هم جا نمی شود...
فقط دلم تنگ روزهای خوش است...
دست بکشم به عطف کتاب ها...
گِل رُس دستم بگیرم و بو بکنم...
روی برگۀ نقاشی ام جای خالی نگذارم...
موقع ساختن کاردستی زیاد چسب نزنم که مبادا بیرون بزند و دیده شود...
اردوی باغ معلم بروم...
بِش داش2 یاد بگیرم و
وای... باغ توت و دوغی که هیچ وقت دوست نداشتم و شیرینی توت هایی که دلم را می زد اما...
با مربی ها و دوستانم فوتبال دستی بازی کنم و
زیر سقوط برگ های پاییزی بیرون کانون، شعر بگویم...
و متنفر شوم از مدرسه ای که مرا از زمان بیش تری که می توانستم در کانون بگذرانم، جدا می کرد...
همین خاطرات کوچک طلایی...
دلم برایشان تنگ است...
همین.





1. کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
چه کسی می گوید که بهشت، دنیای پس از مرگ است؟
چرت گفته

2. همون هفت سنگ، با قواعد پیچیده تر و فان تر

Araa M.C
2016/02/10, 21:56
Wow!
اسپمه اگه بزنم و خودم میدونم ولی واقعا جالب بود
سبک نوشتنت اصن یه حالت خاصی داشت!
مث آون دلنوشته های یهویی!
جالب بود
مرسی.

mixed-nut
2016/02/19, 10:23
- بریم فوتبال دستی؟
یه جشن میگیرن برات، و میگن که همه اعضای قدیمی جمعن، یعنی دوستانی که سه چهار ساله ندیدیشون... مربی هایی که دلت براشون یه ذرررررره شده
کلی کار داری ها، اما به درک...
جشن ساعت یازدهه، از هفت بیداری... بیدار چیه؟ اصلا شب رو نخوابیدی
یعنی منتظر بمونی تا ساعت ده شه و حاضر شی؟ اما به درک...
خب چه اشکالی داره مثلا ساعت ده برسی اونجا؟

- بریم فوتبال دستی؟
ساعت هشت می رسی. تک و توک چندتا کودک و یکی دوتا نوجوان می بینی که دارن بین قفسه ها دنبال محبوبشون می گردن...
بوی کتاب مستت می کنه. با حسودی نگاهشون می کنی.
لعنت به بزرگ شدن... لعنت به قانون خداحافظی توی 17 سالگی...
زل میزنی به عطف کتاب "گمشدۀ شهرزاد" و مردد می ایستی...
سه ساعت مونده تا بقیه بیان، عطف کتاب چشمک می زنه.
مقاومت می کنی... اما به درک...
سه ساعت زمان زیادیه و کتاب، پیروز میدانه.

- بریم فوتبال دستی؟
مهرۀ گردنت تیر می کشه. سرت رو از توی کتاب بیرون میاری و می بینی یه زن، نه نه، یه... آمممم
یه انسان که بهترین خاطراتت رو برات تداعی می کنه داره با لبخند نگاهت میکنه!
مسخ میشی، کلمات گم میشن، عصب هات دستوری از سمت مغزت دریافت نمی کنن.
زن جلو میاد و تو رو با همون دست هایی بغل می کنه که یه زمانی کاغذرنگی میداد دستت و قیچی، و مدام می گفت:
- چسب کم بزنی ها، نیاد بیرون، زشت دیده میشه، صاف ببُر، رد مداد دیده نشه، این دوتا رنگ کنار هم خوب دیده میشن، چرا کتاب انتخاب نکردی؟ نه عذرا، این کتاب مناسب سن تو نیست، اون کتاب رو تا حالا ده بار خوندی که یکی دیگه بردار...
اشک...

- بریم فوتبال دستی؟
کتاب رو کنار میذاری. فرشته حرف میزنه و تو لبخند از روی لب هات کنار نمی ره.
فکر میکنی اگه الان بمیری هرگز حسرتی نخواهی داشت.
فرشته ازت میخواد که بیای، هر روز اصلا، چون دیگه برگشته و تصمیم نداره باز بذاره بره.
بهش میگی که میای، با همه کوله بار مشکلاتت از بیرون کانون، میای یه سفره باز میکنی روی یکی از میزهای کاردستی، مشکلاتت رو می چینی روی میز، با قیچی می بُریشون و با چشب جوری سرهمشون می کنی که حل بشن...
فرشته میگه:
- بعدشم یه فوتبال دستی میزنیم خستگی کار از تنمون دربره
دلت غنج میره...

- بریم فوتبال دستی؟
چشم دوختی به در... پس چرا نمیان؟
خسته میشی، زود بیدار شدی و سرت رو میذاری روی بازوت. چشم هات گرم میشن که یهو...
یکی محکم شروع می کنه به قلقلک دادنت.
از جا میپری، هرکی هست آشناست و میدونه قلقلکی هستی:
- الهه من!
بغلش میکنی و اونقدر توی همون حالت می مونی که فضا یه کم غیرمعمول میشه. الانه که همه بزنن زیر گریه.
بقیه هم میان:
- سمانه من!
- سپیده من!
اصلا شماره که می گیری هم همینجوری سیوشون میکنی.
چشمات برق میزنه. هنوز یه ساعت تا شروع جشن مونده.
با یه نیشخند بهشون میگی:
- بریم فوتبال دستی؟

mixed-nut
2016/11/11, 12:20
چرا منو کانون استخدام نمی‌کنن؟ :(
حقوق هم نمی‌خوام، فقط بذارن توو محیط آرومش کار کنم واسه دل خودم :(

mixed-nut
2017/07/16, 00:41
اگر از من بپرسند یکی از آن لحظات طلایی زندگی‌ات چیست، قطعاً اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد، لحظه‌ی ورودم به کانون خواهد بود. از آن لحظه‌ها که هر وقت فکرش را می‌کنی، قلبت به تپش می‌افتد، ناخودآگاه لبخندی بر لبت می‌نشیند و خاطرات خوش به ذهنت سرازیر می‌شود.
آن لحظه، گاهِ ورود من به کانون نبود، بلکه وارد بهشتی زمینی شده بودم؛ یک ژوان، پر از کتاب، قفسه‌هایی که از کف زمین تا سقف بالا رفته بودند و دلم می‌خواست تمام آن کتاب‌ها را در کسری از ثانیه بخوانم تا هیجانم فرو بنشیند و خیالم راحت شود.
کانون به من آموخت که چگونه دوستی با یک کتاب می‌تواند بسیار باارزش‌تر از دوستی با برخی انسان‌ها باشد، چگونه عواطف و تخیلات می‌توانند رنگ و بوی پاستل و گواش و مدادرنگی به خود بگیرند، چگونه حروف الفبای زبانم می‌توانند روی خطوط دفتر به شکلی هنری پیچ و تاب بخورند و گلوله‌های خاک رس زیر رقص انگشتانم با اشکالی جدید خلق شوند. و فراتر از تمام این‌ها، کانونِ مهربانی به من رسم انسانیت آموخت، خانه‌ای که عطش یادگیری مرا فرونشاند و آواز مرغک آن، فریاد شادمانی بود.


پ.ن: داشتم مقاله‌ی واکاوی خاطرات و از این چیزا می‌نوشتم، گفتم این تیکه رو هم بذارم توی تاپیکش :)

kianick
2017/07/16, 19:16
خیلی قشنگ بودن نوشته‌هات.
آفرین خواهر خوبم.
برای کار کردن تو کانون هم فکر کنم باید بری و داوطلب بشی. اگه پیگیری کنی درست میشه حتما.
خیلی خوب میشه اگه با این سبک قشنگ نوشتن، چند تا نوشته‌ی دیگه

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست‌ها ادغام شدند - - - - - - - - -

خیلی قشنگ بودن نوشته‌هات.
آفرین خواهر خوبم.
برای کار کردن تو کانون هم فکر کنم باید بری و داوطلب بشی. اگه پیگیری کنی درست میشه حتما.
خیلی خوب میشه اگه با این سبک قشنگ نوشتن، چند تا نوشته‌ی دیگه

ghoghnous13
2017/07/17, 12:31
چقدر قشنگ بود. دلم خواست به این سبک بنویسم اما افتخارش و ابتکارش برای خودته و فقط خودت لایقشی.
واقعاً بهت حسودیم شد.((85))
منم از بچگی عاشق کتاب بودم. هنوزم وقتی کتاب دست میگیرم مثل مجسمه میشینم ی گوشه تا تمومش کنم. ایکاش وقت بیشتری داشتم.