PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : پیشتازان | دور دوم |«شیوع»



admiral
2016/02/08, 20:56
زمانیکه زندگی آرام شود آنها خواهند خوابید
زمانیکه آنها خوابیده اند فراموش خواهند کرد
زمانیکه فراموش کنند ما بیاد خواهیم آورد
ما آنها را فراموش نمیکنیم.
ما تا آن زمان صبر خواهیم کرد چون زمان برایمان معنا ندارد.
ما اربابان اهریمنی هستیم.
زمانیکه آنها ضعیف اند، حمله خواهیم کرد.

--------------------------------------------------


Time to wake up!


تغییر همیشه کنار گوششون بوده، و اونا نادیده ش گرفتن
با دیدن دنیای آروم و علایقشون، زیادی به همه چیز اعتماد کردن
خواب موندن
غافل شدن
و هیچ هشداری برای بیدار کردنشون کافی نبوده
تغییر خیلی وقته شروع شده
دشمن قدیمی و باتجربه شون بازی سیاستشو شروع کرده
مهم نیست چقدر برای کابوس هاشون آماده باشن، شکست اجتناب ناپذیره
وقت انتخابه
تسلیم بشن یا بجنگن؟
وقت فداکاریه برای چیزی که براش بدنیا اومدن ولی فراموشش کردن.
وقت یادگیری دویدنه ولی دیگه وقتی برای یادگیری راه رفتن ندارن.

-------------------------------------------------------------


سالها از زمانیکه دروازه نابود شد میگذشت.
سالها از آخرین تلاش تاتادوم که انسانی را فریفته بود. که بذر طمع را در میان انسانها رشد داده بود و اینگونه بهشت آن روزها به دنیای فعلی تبدیل شد. نیوها از دست رفتند و دنیای انسانها به پیشتازان سپرده شد. اما هرچقدر هم پیشتاز باشند قبل از آن انسانند و انسانها همیشه با شرایط کنار می آیند.
سالها گذشت و دیگر خبری از تاتادوم نبود. بنابراین پیشتاز ها به مرور همه چیز را فراموش کردند و ششصد سال بعد در نسل هفتم پیشتازان، تقریبا کسی حرفی از اهریمن ها نمیزد. آنها افسانه های پیشینیانشان را نمیدانستند. تنها نجواهایی در باد را میشنیدند نجواهایی که بسیار دور پنداشته میشدند اما افسوس که از تنفسشان به آنها نزدیک تر بود.
شکاف، ترکی کوچک و نازیبا میان دو بعد، میان دو دنیا، میان دو دشمن، انسانها و دنیای اهریمنها.
شکاف اولین محلی بود که از ان نیروهای اهریمنی سالها قبل انسانهارا فریفتند و برعلیه نیوها شوراندند البته ان زمان هیچ اهریمنی تا کنون حضور فیزیکی بر زمین نداشته و تنها نجواهایشان با آنها بوده.
و همین نبودنشان باعث غفلت پیشتازها از ماموریتشان شده، و آنها بجای تمرکز بروی ماموریتی که برایش بدنیا آمده بودند به بازیگوشی میپرداختند.
اما آیا شکاف همیشه یک شکاف کوچک در دل کوهستان سرد باقی میماند؟آیا هرگز همینگونه بسته باقی میماند؟
به همین خاطر همیشه پیشتازها مراقب آن بودند و اکنون هنوز هم، با وجود غفلت های بسیارشان به آن گوشه چشمی داشته اند و همیشه نگهبانی برای آن بوده.
***
اینارو ممدحسین باید میگفتا هعی بهش پیام دادم گفت نت ندارم -__- یکمشو خودم میگم شاید لاقل این ناهماهنگیاتونو رفع کنه باعث بشه درمورد قصر بیشتر بفهمید:
در جایی که ما آنرا جهان میگردیم گشتند، 5 کولون که ما به مجموعه ی آنها خدا یا ویگا میگوییم.
هرجا که توانستند نور زندگی را بنا کردند. پس ما تنها نیستیم، هیچوقت نبودیم، اما آنقدر غرق در این دنیا و خوشی هایمان شدیم که آنهارا بیاد نمی آوریم. آنها هم متقابلا مارو. بجز یک گونه که هیچقوت کسی رو فراموش نمیکنه...
هرگز نمیتونه کسایی که ازشون نفرت داره رو فراموش کنه. شیاطین.
قصر پیشتازها مکانی نامعلوم برای سنگرگیری پیشتاز ها بود جایی که کسی نمیدانست چطور به وجود آمده بود.
قصر در جنگلی واقع بود که هیچ کدام از پیشتازها نمیتوانست وارد آن شود. البته بجای آن جنگل ما حیاط بزرگی داشتیم که فقط کمی از جنگلها درخت کمتری داشت، خود حیاط قصر دو ورودی داشت که یکی از آنها به کوچه ای معمولی ختم میشد که از آنجا قصر مثل یک آپارتمان دو طبقه ی خالی و درب و داغون بود. و دروازه ی پشتی قصر هم به یک پارک جنگلی ختم میشد که از آنجا هیچ بنایی وجود نداشت بلکه تنها طاقی سنگی و فرسوده ورودی بین قصر و آن مکان بود.
ما بعدها متوجه شدیم که قصر در بعد دیگری واقع شده، در همآن جنگل که خودش برای خودش دنیایی بوده و حتی ساکنینی دارد که آنها هم مثل ما درهمین قصر زندگی میکنند ولی هیچکداممان این را نمیدانستیم... (لطفا کسی تو داستانش حرفی ازشون نزنه تا ممدحسین بیاد توضیح بده-_-)
همه چیزها را همیشه وقتی فهمیدیم که خیلی دیر شده بود، همه چیز را، همیشه!

Leyla
2016/02/13, 08:37
راوی: لیلا
زمان: شب سیزدهم
مکان: تالار غذاخوری (یا هرچیز دیگه ای که اسمشه :دی) و تالار مخفی جلسه
افراد حاضر: لیلا، شاعر، زهرا، فاطمه، مجید، کسرا، امیرحسین، محمد حسین، وحید، حانیه، اعظم، پنی ((227))
موضوع: جلسه فوری



قسمت اول: نکاتی که تو آخرین پست تاپیک اول ذکر نشد

همین که پامو تو قصر گذاشتم احساس کردم دارم خفه میشم. تغییر هوای ناگهانی عوارض خودشو داشت. نفس عمیقی کشیدم. قبل از اینکه بتونم کار دیگه ای بکنم صدای جیغی بلند شد. دست گل جدید سجاد: پنی بیچاره دمش رو توی کوهستان جا گذاشته بود. اگه بگم قلبم ایستاد اغراق نکردم! همون موقع توبه کردم که دیگه بهش قهوه تعارف کنم.
گربه به خاطر درد و شوکی که بهش وارد شده بود شروع دویدن کرد. با سرعت از بین پاهای بچه ها رد میشد، تا این که یک جفت دست همیشه گوش به زنگ سریع جنبیدن و موجود بی گناه رو بین خودشون گرفتن. اعظم همینطوری که پنی رو نوازش میکرد به خونی که با فشار بیرون میومد خیره شد. دختر دیگه ای دوون دوون خودشو رسوند. گفت: «تاحدودی جلوی خونریزی رو میگیرم. فقط اگه میتونی دمشو برگردون. هر چه زودتر بهتر!»
همه سرها به طرف سجاد برگشت. یک نفر گفت: «بدون دمشم...*»
نگاه خشمگینی به طرفش انداختم. یک پسر نسبتا تازه وارد... هر کی بود نیشخندش رو کنار گذاشت.
_ سجاد! لیلا! اینجا...؟
صدای مجید بود. دوباره نفس عمیقی کشیدم... و یاد حرف خودش افتادم.
اولویت ها رو فراموش نکن.
من احمق... گذاشتم یه گربه حواسمو پرت کنه. هرچند نه هر گربه ای ولی...
پارچه روی دهنمو پایین کشیدم.
_ باید یه جلسه بزاریم.
مجید گفت:
_ اتفاقا الان یه جلسه داشتیم بیایین بشینید یه چیزی میگم براتون بیارن بخور...
_ گفتم باید جلسه بزاریم! خصوصی! همین حالا!
راه افتادم. درحالی که دنبال همه کسانی که ممکن بود توی این جلسه شرکت کنن میگشتم به طرف اعظم و اون دختر دیگه نگاه تشکر آمیزی انداختم. امیدوار بودم سجاد کارشو شروع کنه.
چقدر هوا خفه کننده بود...
*حدودا نصف ستون فقرات گربه تو دمشه که باعث میشه تو حرکات سریع تعادلشو حفظ کنه.

قسمت دوم: جلسه فوری

همه بودن. چقدر دیدن دوباره شون خوب بود. بالاخره برگشته بودم خونه و... وقتی برای احوالپرسی نبود.
و یه چهره ی جدید آشنا... نگاهم روی یک نفر قفل شد. خدای من...
فقط بهش خیره نشو.
خدایا...این همه اتفاق تو یه همچین روزی...

تمرکز کردم. جلسه حالت رسمی داشت. جایگاه ها، اختیارات، قدرت ها... همه اینا ازهمین لحظه تا پایان جلسه مفهوم دیگه ای به خودشون میگرفتن. به صورت دوستانم، خواهران و برادرانم نگاه کردم. امیرحسین به صندلی عظیمش تکیه داده بود. از بین چند صندلی که در صدر میز قرار گرفته بودند تنها این صندلی خالی نمونده بود. این رسم ما بود، به احترام بزرگان غایب یا از دست رفته. پیر نامیرای قصر هم با آرامش عجیبی روی صندلیش لم داده بود و چرت میزد. فاطمه با کمر صاف آرنج هاش رو روی میز گذاشته و انگشت هاش رو توی هم قفل کرده بود. مجید رفتار دیگران رو زیر نظر داشت. جدیت و کنجکاوی توی چشم های همه شون موج میزد. درآخر حانیه هم روی صندلی اش نشست و فاطمه شروع کرد: «جلسه رو شروع میکنیم. میدونیم لیلا خیلی وقته اینجا نبوده و همین یکی دو ساعت پیش اتفاقی افتاد که به سختی تونستیم از آشفتگی جلوگیری کنیم و تا حدودی روال رو به صورت روتینش برگردونیم. اتفاقی که واقعا جای بحث داره و لازمه همه حضار از جزئیاتش باخبر باشن، اما برای نتیجه گیری موثرتر بهتره اول گزارش مسئول شکاف رو بشنویم. کسی مخالفه؟»
برای چند ثانیه تنها اکوی صدای فاطمه بود که در تالار بزرگ، تاریک و مخفی پیچید.
_ لیلا، گزارشتو میشنویم.
روی صندلی ام جابه جا شدم، آرنج هایم را به لبه میز تکیه دادم و صدامو صاف کردم.
_ بعد از سه سال یه اتفاق بی سابقه برای شکاف افتاده. امروز بعد از ظهر شاعر و زهرا مشغول نگهبانی بودن که...
_ یعنی خودت اونجا نبودی؟
به طرف مجید برگشتم.
_ توضیح میدم. زهرا و شاعر نزدیک شکاف بودن و متوجه زمین لرزه میشن. قبلنم چند باری این زمین لرزه های پراکنده اتفاق افتاده بودن، زمین لرزه هایی که فقط حول و حوش شکاف احساس میشدن، اما پنج تا زمین لرزه تو یه روز کاملا غیر عادی بود. شاعر راه میفته که منو خبر کنه اما میفهمه زهرا داره به طرف شکاف میره. بنابراین مسیرشو عوض میکنه اما برای چند لحظه گیج میشه، همه جا رو تار میبینه و گوشاش سوت میکشه. وقتی به حالت اولش برمیگرده به طرف زهرا برمیگرده اما نگاه زهرا فرق میکرده. اونطوری که شاعر توصیف کرده بود چشماش رنگ تیره تری گرفته بود و دستش روی کمانش سفت شده بود. صاف روی زمین ایستاده بود. درست تو یک قدمی شکاف. و بهش خیره شده بود. خود زهرا از اون لحظه چیزی یادش نیست. فقط وقتی بهم رسید احساس وحشتناکی داشت. اگه مجبورش نمیکردم رو یه هدف تمرکز کنه مینشست و زار زار گریه میکرد. چیزی که از زهرا بعیده...
فاطمه گفت: «خواهشا روی روند اصلی بمون.»
_ معذرت میخوام. برای جدود سی ثانیه مهم نبوده شاعر چقدر زهرا رو با صدای بلند صدا میکرده یا تکونش میداده، هیچ واکنشی، حتی یه پلک زدن ساده هم مشاهده نمیشه. بعد از اون زهرا به خودش میاد و میپرسه چه اتفاقی افتاده. شاعر از زهرا میخواد از شکاف دور بمونه و اونو دنبال من، توی کلبه میفرسته. من به محض شنیدن ماجرا از زبون زهرا از سجاد خواستم به دهکده بره و ببینه اضطراب غیرمعمولی بین جمعیت مشاهده میشه یا نه، و خودمو به شکاف رسوندم و همه چیز رو بررسی کردم. محیط اطراف کاملا عادی بود. شاعر چندین بار جزئیات رو برام توضیح داد. از اون دو نفر خواستم پنج متر دورتر از شکاف بمونن و خودم نزدیکش شدم. ابعادشو اندازه گرفتم. همه چیز مثل قبل بود. شکاف هنوزم قاعده یک وجبی خودشو داشت و یک متر و نیم از سطح زمین روی دامنه کوه جاخوش کرده بود. بازم چیزی به جز تاریکی از داخلش مشخص نبود. سجاد پیداش شد. نتیجه تحقیقش منفی بود. بلافاصله ازش خواستم با دو پرتال منو به کلبه و بعدش به اینجا برسونه تا گزارش بدم.
دختر تازه وارد(حانیه) گفت:میشه توضیح بدی منظورت از اضطراب غیر معمول چیه؟
_ هر از گاهی، با فاصله حداقل 4 و حداکثر 13 ماه اکثر افراد دهکده بی جهت دچار یه اضطراب نامتعارف میشن. فقط افراد دهکده، اگر پیشتازیا رو به عنوان دهکده نشین ها تعریف نکنیم. توی خونه هاشون میمونن، پرده ها رو میکشن و نقاطی از دهکده تو ساعاتی که باید منفجر بشن تو سکوت محض فرو میرن. همه یه دلیلی برای این اضطرابشون پیدا میکنن، از نگرانی در مورد سوراخ شدن جوراب مورد علاقه شون طی ده سال آینده تا افتادن یه اتفاق وحشتناک برای یه عزیز مسافر که بعد از یه مدت کوتاه فراموش میشه. خود افراد دهکده هم تا حدودی متوجه این اضطراب عمومی شدن و یسری خرافات رو بین خودشون درست کردن. چیزایی مثل بیرون اومدن اجنه و ظاهر شدن روح... اینطور مواقع ترجیح میدن تو محیط امنشون بمونن و مزاحم گردش از ما بهترونشون نشن. بخاطر جمعیت کم و دور افتاده بودن دهکده، تو این سه سال خدمت من هیچ غریبه کنجکاوی پیگیر این مسئله نشده.
مکثی کردم و حرف هایم را در ذهنم دوره کردم، چیزی جا نمانده بود.
سوالات احتیاطی شروع شد.
_ هیچ شوخی در کار نبود؟
_ من افرادمو میشناسم. باهاشون زندگی کردم. میدونن شکاف شوخی بردار نیست.
_ مطمئنی این فقط یه توهم یا نتیجه مصرف...
_ بله مطمئنم.
_ این اتفاق کی افتاد؟ منظورم حالت غیر عادی زهراست.
_ یک ساعت و نیم پیش.
حضار نگاهی به هم انداختند.
امیرحسین با لحن خونسرد گفت: «چیزی که میخوام ازت بپرسم ممکنه بی ربط و عجیب باشه... کسی از شما چهار نفر خواب های عجیبی دیده؟»
مکث کردم.
_ منظورت چیه؟
_ هر خوابی که به نظرتون یه نوع هشدار بیاد.
با این سوال مطمئن شدم حق با من بوده. باید میومدم.
اما مجید پوفی کشید. گفتم: «من از سجاد خبر ندارم، و زهرا و شاعر هم زیاد در مورد خواباشون صحبت نمیکنن. یکی دو بار دیدم که شاعر بعد از بیدار شدن برای یه مدت تو فکر بوده... اما در مورد خودم... میشه گفت بله.»
فاطمه گفت: «میتونی تعریف کنی چیا دیدی؟»
_ خواب های شخصی... یک سری خاطرات به علاوه تصاویر نا مفهوم و ناآشنا...
فاطمه گفت: «لطفا واضح و صریح جواب بده.»
_ من کاملا متوجه اهمیت موضوع هستم اما چیزایی که دیدم کاملا شخصین.
مکثی کردم و لب هایم را تر کردم.
_ همه مون از این خوابا داشتیم؟
مجید گفت: «فسیلو که نمیدونم...»
همه سرها به طرف محمد حسین برگشت که ذره ای از روی صندلی اش تکان نخورده بود.
فاطمه جوابمو داد: «ولی انگار فقط ما نیستیم. اکثر بچه های قصر حرفایی درمورد خوابای عجیبشون زدن.»
حانیه زیر لب گفت: «اونقدر عجیب که نه میتونن و نه میخوان فراموشش کنن...»
فاطمه گفت: «باید بحث بعدی رو شروع کنیم. حانیه؟ میشه لطفا؟»
و حانیه همه چیز رو با دقت توضیح داد. از تقلاهایی که به کشف کتابخونه مخفی منتهی شده تا اتفاقی که سرقصر اومد و خیلی زودم ناپدید شد. عجیب بود، قصر خودشو زخمی و بعد ترمیم کرده بود. و اون کتاب عجیب...
هیچکدوم از اینا رو قبلا نشنیده یا نخونده بودم. دو سال اول زندگیم توی قصر بین اون همه کتاب سر شده بود و هنوزم کافی نبود...
از نیمه شب گذشته بود که مجید گفت: «نتیجه اکثریتمون اینکه یچیزی داره شروع میشه. و خوب نیست.»
گفتم: «اکثریت؟»
فاطمه گفت: «و اطلاعاتمون اونقدر کافی نیست که بتونیم جلوشو بگیریم. تیم تحقیقاتی باید به صورت رسمی همین فردا راهی کتابخونه بشه و کارشو شروع کنه. حتی اگه نشه جلوشو گرفت... باید حداقل از شدتش کم کنیم.»
گفتم: «نیروهای جدید برای شکاف چی؟»
امیرحسین گفت: «نیرویی در کار نیست. تا همین جاشم همه چیز زیادی شیر تو شیره. فکر بقیه به اندازه کافی مشغول شده. آشفتگی بیشتری لازم نداریم.»
_ یعنی چی؟
_ ما تحقیقمونو شروع میکنیم و تو به پستت برمیگردی...
_ اگه دوباره تکرار بشه چی؟
_ سجاد باهات میاد. هر اتفاقی که افتاد اون میاد قصر و گزارش میده. منتها نه با این همه سر و صدا.
و اون بالاخره حرف زد: «میخواین یجوری رفتار کنین که انگار اتفاقی نیفتاده؟»
فاطمه گفت: «معلومه که نه. ولی لازمم نیست تا اون حد ماجرا رو بزرگ کنیم...»
گفتم: «تا اون حد؟ یعنی چی تا اون حد؟ قضیه شکاف ما رو تا سر حد مرگ ترسوند!»
_ و ما نمیخوایم بقیه هم تا سر حد مرگ بترسن...
_ ولی باید بترسن! یه قضیه دیگه ام هست! من دوسال بین کتابای این قصر دست و پا زدم و تا حدودی بارم شده که برای قدرتا نظر بدم... به تازه واردا نگاه کنین! اگه موقعیتش پیش بیاد هر کدومشون میتونن برای خودشون خدایی بشن! این حد بالای توانایی ها به یه دلیلی تو یه همچین دوره ای به وجود اومدن... همین طور که مجید گفت یچیزی داره شروع میشه که خوب نیست. اصلا خوب نیست. محتمل ترین منبعشم شکافه!
صدای فاطمه کمی بالاتر رفت: «نمیبینی؟ ما از یچیز بدتر میترسیم... تو اون اسنادو ندیدی... خود من فقط یه نگاه بهش انداختم. احساس میکنم این همه سال اینجا... زیادی مفید بوده... میترسم دشمنمون خوددقصر باشه!»
مجید گفت: «بر فرض اینکه اصن چیزی به اسم دشمنی وجود داشته باشه.»
پرسیدم: «منظورت چیه؟ ما این همه بحث کردیم!»
فاطمه سرشو تکون داد.
_ مجید برای بار هزارم، اگه حق با تو باشه و ما حرص بیخود میخوریم چندتا اقدام احتیاطی مشکلی درست نمیکنه. باشه؟
حانیه ادامه داد: «یا بغل گوشمون باشه... این همه سال از چشممون دور مونده و کارشو پیش برده باشه. یا حتی بدتر از همه...یکی از خودمون باشه»
مشخص بود قبلا هم بحث های اینچنینی صورت گرفته. برای یک لحظه خوشحال بودم که حداقل صندلی ام رو برای شرکت تو این بحث های سه ساله قابل دونسته ن... و بعد اون فکرو کنار گذاشتم. خواب ها میتونستند فقط خواب باشن و قدرت ها هم میتونستن برای کارای خیلی ساده تر از چیزی که فکرش رو میکردن استفاده بشن... اصراری که برای مخفی شدن یه کتابخونه وجود داشت و مشکلات کوچیکی که به صورت پراکنده تو کارهای پیشتازیان به وجود میومد بچه ها رو به همه چیز مشکوک میکرد، و اتفاقات اخیر فقط مهر تاییدی به بدترین فرضیاتشون بود.
کسرا زمزمه کرد: «سپهر...»
فاطمه سرشو بلند کرد.
_ تو تالار بود. اگه قضیه شکافو فهمیده باشه...
مجید گفت: «معمولا اینقدر راحت همه چیزو پخش نمیکنه. احتمالا خیلی چیزا رو فهمیده و از اونجایی که سقف قصر سرجاشه... من که میگم اونایی که نباید از این اوضاع کیشمیشی خبر ندارن.»
گفتم: «درمورد چی صحبت میکنین؟»
حانیه آهی کشید و گفت: «یه ذهن خون داریم.»
اوه اوه اوه...
فاطمه گفت: «باید باهاش صحبت کنم. خودم باهاش صحبت میکنم.»
و نیم خیز شد.
_ حرف دیگه ای مونده؟
آخرین تلاشم رو کردم.
_ حداقل بذارین زهرا بیاد اینجا. ما نمیدونیم چه بلایی – حالا فیزیکی یا روحی – سرش اومده، حالشم فوق العاده خرابه. میخوام بذارم چند روزی اینجا بمونه. شفاگرمون میتونه یه نگاهی بهش بندازه.
_ باشه. فوقش یه هفته.
تقریبا از جاش بلند شده بود که کسرا شروع کرد: «زیاد وقت نداریم... درسته؟»
_ چی؟
_ اگه نتونیم جلوشو بگیریم یا حداقل از شدتش کم کنیم... ممکنه خیلیا براش آماده نباشن.
حانیه گفت: «موافقم ولی همون ماجرای استرس دادن به بچه ها پیش نمیاد؟»
_ چه سپهر حرفی زده باشه چه نه الان همه میدونن اوضاع کیشمیشیه ولی همه نمیدونن اوضاع "چقدر" کیشمیشیه. تمرین و آموزش بیشتر یذره ترس درست میکنه تا بچه ها رو به جلو بکشونه ولی نه اونقدر که کاملا ناامیدشون کنه.
مجید از جاش بلند شد.
_ اوکی... فعلا! یکی فسیلو ببره اتاقش!
فاطمه هم بلند شد.
_ فردا شبم باید یه جلسه داشته باشم. شب همگی بخیر.

قسمت سوم: #

کسرا خفه ت میکنم :|
همین دیگه... جواد برادر بیا بنویس :دی

Dark 3had0W
2016/02/13, 21:11
راوی : سوم شخص( نگاهی از دور به دارک سایدر)
زمان : حال
مکان : آیستراک
جزیره ای در آنسوی دنیا، محاصره شده توسط امواج سهمگین و طوفان ها، یک قلعه ی مستحکم بر فراز جزیره،آری... اینجاست کابوس شبانه ی مجرمان، اینجا آیس تراک است. بالگرد ها بر فراز قلعه مانور می دهند و جیپ ها بر روی زمین در حال گپردش شبانه ی خود هستند. اگر با دقت به دیوار ها نگاه کنیم متوجه حضور مخرب ترین سلاح های بشری هستیم. موشک انداز ها و رگبار ها، و اینجاست حضور پر افتخار نیرو های حافظ صلح، آری، بهترین ها برای حفاظت از آیستراک انتخاب می شوند. صدای آژیر های امنیتی نشان از ظاهر شدن یک هواپیما در آسمان منطقه دارد. دقایقی بعد هواپیما بر فرود گاه فرود آمد و انبوه نیروهای امنیتی آن را محاصره کردند. با خروج یک مرد بارانی پوش که چهره ی آن را جهان سیاسی و اقتصادی می شناسد افراد احترام نظامی دادند و پس از عبور مرد بارانی پوش،افراد پشت سر او حرکت کردند. جیمز وارنر، رئیس جمهور ایالات متحده ی آمریکا اینجا بود. تنها به یک دلیل...
با وارد شدن رئیس جمهور به دیوار های امن زندان، افراد به سمت جایگاه های خود در جزیره رفتند و تنها یک گروه بیست نفره به همراه سه نفر از افسر های ارشد به دنبال او وارد شدند.
_اون کجاست؟
افسر نظامی به دنبال او گفت :« جاش امنه قربان، اون در جنوبی ترین نقطه ی قلعه زندانی شده. افراد ما بیست و چهار ساعته رفتارهاشو زیر نظر دارن.»
_ خوبه. من ببر اونجا افسر،میخوام ببینمش
_بله قربان
گروه کوچک راهش را به سوی آسانسور ها طی کرد. با بسته شدن در آسانسور افسر با کمی مکث و تردید، دکمه ی قرمز رنگی را فشار داد. آسانسور به سرعت به سوی پایین شتاب وحشتناکی گرفت و جیمز تعادل خود را از دست داد ولی پیش از آنکه برخوردی محکم با کف زمین داشته باشد توسط دو افسر نظامی گرفته شد.
_به خاطر خدا مرد! بگو اینجا چه خبره!
افسر با چهره ای جدی گفت « پوزش می طلبم قربان ولی زندانی در عمق بسیار پایینی قرار داره. ما با چنین سرعت زیادی پنج دقیقه و چهل و هفت ثانیه طول میکشه تا به مقصد برسیم. فکر نکنم انتظار داشته باشید از همان آسانسور ها موجود در کاخ سفید استفاده کنیم.»
و سپس پوزخندی زد.
جیمز با پریشانی در حالی که همچنان دستش به شانه ی یکی از افسر ها بود گفت :« مگه چقدر پایینه که اینقدر طول میکشه!اونم با این سرعت جهنمی!»
افسر برگه ای را به رئیس جمهور داد
_این توضیحاتی درباره ی زندانیه. اونطور که ما فهمیدیم اون از توانایی های خارق العده ای برخورداره که اگه ساختار زندان نبود تا حالا این جا رو با خاک یکسان کرده بود. نقطه ای که اون زندانی شده به دلیل عمق فراوانی که داخل زمینه یک میدان گرانشی بسیار قوی داره که جلوی هرگونه انتقالات غیر عادی الکترون،امواج گاما و ایکس و هزاران پرتو های فرا طبیعی که به دلیل ناهنجاری های طبیعی به وجود میان و از حد استاندارد خارج میشن رو میگیره. توجه داشته باشید که اون خود به تنهایی از سد دفاعی کاردینال عبور کرده و تونسته اون را به قتل برسونه. متخصصین وقتی فیلم های درون دوربین ها رو دیدن تونستن امواج غیر طبیعی رو ببینن که دور تا دور اون رو در بر گرفته بود. چیزی که دیگران ازش با عنوان قدرت تاریکی یاد میکنن. ما این پرتو ها رو مطالعه کردیم و به نتایج بسیار جالبی رسیدیم. این پرتو ها نور رو محو می کنن. در واقع نور رو که خود از سلسله امواجی تشکیل شده از فرو سرخ تا فرا بنفش هست رو در خود حل کرده و قدرت بیشتری پیدا میکنه. و نکته ی جالبی که ما فهمیدیم اینه که این امواج سر منشأیی نظیر سیاهچاله ها دارن. بلعیدن زمان و مکان،یا بهرته بگم هویت. تو میتونی با این پرتو طبیعت رو وادار کنی تا یک ماده ی جدید بسازه. چیز هایی که قبلا وجود نداشتن. می تونی کاری کنی که چیزی که ذاتا ماده نیست و تنها انعکاسی از نوره جسم پیدا کنه و دارای نوعی ماده بشه. می تونی باهاش فوتون ها رو وادار کنی تا به تشکیل نوعی ماده ی جدید فکر کنن. یا یک چیز هولناک تر، میتونی سایه ها رو وادار کنی تا ذهن و جسم پیدا کنن. اینه که اون رو از بقیه متمایز کرده قربان، اون تاریکی و اشباح و سایه ها رو میتونه کنترل کنه. و تنها چیزی که اونو اینجا نگه داشته شکست روحی و میدان گسترده مغناطیسی عمق زمینه.شاید چیزی که در خواب هاش زمزمه می کنه تعریفی از خودش باشه...دارک سایدر، یک اسم کامل برای فردی با ویژگی های اون.
با متوقف شدن آسانسور صحبت های افسر به پایان میرسه. با بیرون رفتن افسر نظامی، جیمز نیز پشت سر او از اتاقک مافوق صوت تلو تلو خوران بیرون آمد.افسر او را به سمت اتاقی راهنمایی کرد. در آنجا می توانست او را ببیند. زنجیر شده به دیوار و آویزان به سقف. پس از لحظاتی افسر به او خیره شد
_حالا بگید چرا به آیستراک اومدید قربان؟ این زندانی مرد خطرناکیه. هیچ وقت دلیل اصرار های کاخ سفید و شورای امنیت ملی مبنی بر زنده نگه داشتن اون رو نفهمیدم.
جیمز کرواتش را صاف کرد و سپس با لحنی سرد گفت :« کاخ سفید همیشه به افرادی با چنین توانایی هایی نیاز داره سرباز.یادت باشه که آمریکا ی امروز دشمنای خطرناکی داره و اون ها باید کنترل بشن.و چه کسی بهتر از تکتاز ها؟ اون هان که بدون هیچ سر و صدایی قوای نظامی یک کشور رو از پا در میارن. فقط کافیه بهشون هدف بدیم. برو بیارش اینجا افسر. باید باهاش معامله ای بکنم.
***
دقایقی بعد
مرد جوان با پوزخندی در برابر جیمز وارنر ایستاده بود. دست و پایش با انواع کنترل های الکتریکی بسته شده بود. کافی بود تنها دست از پا خطا کند تا برق وحشتناکی نفس او را برای سی ثانیه بگیرد.
سکوتی آزار دهنده...
چندین نگهبان با اسلحه های آماده به کار خود او را هدف گرفته بودند و در برابر او، جیمز وارنر، رئیس جمهور محبوب ایالات متحده ی آمریکا ایستاده بود.
_بشینید آقای ریلادی
مرد جوان نشست. سپس باری دیگر دو مرد به چشم های هم دیگر خیره شدند. جیمز شروع به راه رفتن در اتاق کرد
_حتما خودتون از وضعیتتون خبر دارید آقای ریلادی. با جرم هایی که شما مرتکب شدید، بدون شک جایگاهتون صندلی برقی خواهد بود. ولی با اصرار های ما و سازمان تا حالا دست نگه داشتن. میدونی چرا؟
_برام مهم نیست. و به نظرم احمقید که هنوز عدالت رو اجرا نکردید. من عدالت رو برای خودم اجرا کردم و چیز خوبی بود آقای رئیس جمهور،کاردینال به سزای اعمالش رسید و دیگه ما شاهد اقتصاد فاسد لندن نخواهیم بود. البته دلایل شخصی هم داشت .
مرد جوان باری دیگر پوخندی زد و ساکت شد.
_برگردیم سر بحثمون. کارت تمومه ریلادی! فقط به خاطر اصرار های ما تا حالا زنده ای. و فکر نکن که ما آدم های دلرحمی هستیم..نه! ما به قاتل های کثیفی مثل تو هیچ رحمی نداریم ولی خوش شانسی پسر. استعداد هات به درد سازمان میخوره و همینه که زمینه رو برای یک معامله شکل میده
مرد جوان با صورتی متعجب به او خیره شد.
_معامله؟
_آره ..معامله! تو که جدا فکر نکردی بدون انجام هیچ کاری زنده بمونی. نه! این کارو برامون بکن و ما تو رو آزاد می کنیم ریلادی.
_چکار؟
_شانگهای...کلید بورس چین رو برام بدزد و من میذارم زنده بمونی و آزاد باشی. و یک چیز پسر. فکر نکن می تونی فرار کنی. اسم اون همراهت چی بود؟ آها.. خودشه ..نایجل... اون پیشه ماست. ریلادی این کارو برام بکن و من تو رو آزاد میکنم.
...

AVENJER
2016/02/14, 22:17
شب سیزدهم
سایرین درون داستان: لیلا، عماد، امیرحسین، سجاد
مکان: قصر
همراه عماد رهبران و مسئولان قصر را تعقیب می‌‌کردم و مراقب بودم کسی ما را نبیند. خوشبختانه کسی به دنبال ما دو نفر که بعد از اتفاقی که در جلسه افتاد به سرعت از سالن بیرون زدیم نیامد و همه درحال بحث و گفت‌‌وگو با هم بودند و عده‌ای هم به دور سپهر جمع شده بودند و او را سوال پیچ می‌کردند تا شاید اطلاعاتی از او دربیاورند که خیلی بعید بود.
راهروهای پیچ‌‌درپیچ قصر را به دنبال رهبران طی کردیم و هر چند وقت یکبار مدتی مکث می‌‌کردیم تا فاصله‌‌ی بیشتری بین ما و آن‌‌ها بیفتد تا نفهمند که تعقیبشان می‌‌کنیم.
مدتی کوتاهی از این تعقیب و گریز گذشت که وارد یک راهرو بنبست شدیم و دیدیم هیچکس در آنجا نیست. عماد گفت: «مطمعنی اومدن تو همین راهرو؟»
- آره، مطمعنم اومدن همین جا... .

- پس کوشن؟

- احتمالاً یه اتاق مخفی‌‌ای چیزی اینجاها هست.

چشمانش را مالید، خمیازه‌‌ای کشید و گفت: «خب پس بگرد پیداش کن دیگه...»
- می‌‌خوام همین کارو بکنم.

اول تا اخر راهرو را با دقت نگاه کردم و به دنبال شکاف یا اثر دست یا هرچیز دیگری که در پیدا کردن اتاق کمک کند گشتم اما چیزی ندیدم پس با خودم گفتم: «خیلی خوب مخفی شده، اما همیشه باید یه نشونه‌‌ای باشه.» کمی فکر کردم و راه حل را پیدا کردم.
- عماد بیا اینجا...

- چیه؟ چی شد؟ پیدا کردی؟

به زمین اشاره کردم و گفتم: «این ردپای گلی رو نگاه کن. به اینجا که رسیده پیچیده و رفته تو دیوار.» بعد دستم را بلند کردم و به دیوار اشاره کردم و گفتم: «پس در مخفی باید اینجا باشه.» پس هردو نفرمان گوش‌‌هایمان را به دیوار چسباندیم و مشغول استراق سمع شدیم.
فاطمه: «جلسه رو شروع می‌‌کنیم.» هوفی کردم و گفتم: «چه به موقع... .»
****

فاطمه اعلام کرد: «فردا شبم باید یه جلسه داشته باشم. شب همگی بخیر.»
به عماد گفتم: «بدو بریم.» و از دیوار فاصله گرفتم؛ اما عماد هنوز به دیوار چسبیده بود، پس دوباره گفتم: «عماد! الان میان، منتظر چی هستی؟» عماد هنوز هم هیچ عکس العملی نشان نمی‌‌داد پس پشت لباسش را گرفتم و کشیدم. عماد محکم روی زمین افتاد و نزدیک بود فریاد بزند که سریع پریدم و دستم را جلوی دهانش گرفتم و گفتم: «خواب بودی؟! آخه الان هم موقع خوابه خنگول؟ بدو بریم الان میان.» سریعا هوشیار شد و خود را از روی زمین بلند کرد و با هم از آنجا فرار کردیم، چند لحظه بعد از اینکه از راهرو بیرون دویدیم دیوار جایی که آنجا مشغول استراق سمع بودیم از هم شکافته شد و اولین نفر امیرحسین بیرون آمد. در شکمم احساس پیچشی بوجود امد. از میان همه‌ی کسانی که در قصر بودند از امیرحسین بیشتر از همه می‌‌ترسیدم. اوایل ورودم به قصر به نشانه‌های دیگران توجه می‌‌کردم و تلاش می‌‌کردم تا قدرت‌هایشان را از روی نشانشان حدس بزنم اما وقتی نشانه‌ی امیرحسین را دیدم و بعد از کلی تلاش بلاخره معنی آن را فهمیدم، با خودم عهد کردم که آن را به هیچکس نگویم و تا لحظه مرگم مانند یک راز در سینه‌‌ام حفظش کنم.
وقتی من و عماد به اتاقمان رسیدیم و وارد آن شدیم، عماد تقریبا بی‌‌هوش شده بود و من آن را می‌‌کشیدم؛ پس روی تختش انداختمش و نفس راحتی کشیدم. سپس دستم را روی شکمم که قار و قورش دیوانه‌ام کرده بود گذاشتم و از اتاق بیرون زدم تا به سمت غذاخوری بروم و چیزی برای خوردن پیدا کنم.
به سالن غذاخوری که رسیدم دیدم بچه‌ها اکثراً مشغول ترک سالن هستند و فقط تعداد کمی که کله گنده‌های قصر که جلسه خصوصی داشتند هم جزوشان بودند در سالن بودند.
غذایم را از یک جن گرفتم و به دنبال جای نشستن نگاهی به میزها انداختم که نگاهم به یک میز در گوشه‌ی سالن افتاد که فقط دو نفر در سکوت پشت آن نشسته بودند و غذا می‌‌خوردند. با وجود اینکه کلی جای خالی در سالن بود رفتم و رو به روی آنها نشستم. هردو سرشان را بلند کردند و نگاهی به من انداختند و سپس دوباره مشغول غذایشان شدند. اندکی که گذشت پسر بشقاب خالی‌اش را بلند کرد و گفت: «من هنوز گشنمه میرم یکم دیگه از این کبابای خوشمزه بگیرم.» دختر سری تکان داد و سپس پسر به سمت آشپزخانه رفت.
اندکی با خودم کلنجار رفتم تا سر صحبت را با دختر باز کنم پس در آخر گفتم: «من ممکنه بتونم کمکتون کنم.»
دختر سرش را بلند کرد و گفت: «چی؟»
تکرار کردم: «گفتم من ممکنه بتونم کمکتون کنم.»
با شک و تردید پاسخ داد: «منظورت چیه؟»
- آم؛ من یه چیزایی شنیدم، مثل اینکه شما درباره شکاف نگرانید و فکر می‌‌کنید ممکنه اتفاقی درجریان باشه و... .

نگذاشت حرفم را تمام کنم و کارد غذا خوریش را به سمتم را نشانه گرفت و گفت: «حتی یک کلمه دیگه هم حرف نزن، تو این‌‌چیزا رو از کجا می‌دونی؟ نکنه اون ذهن‌‌خوانی که میگن تویی؟! اگر ذهن منو خونده باشی بد بلایی سرت میارم.»
آب دهنم را قورت دادم و گفتم: «من ذهن‌‌خوان نیستم.» نفسش را بیرون داد و گفت: «پس این‌‌چیزا رو از کجا می‌‌دونی؟» اندکی در سر جایم جا به جا شدم و گفتم: «شنیده‌م... .»
- از کی؟

اطراف را نگاه کردم و گفتم: «فکر نمی‌کنم این مورد خیلی مهم باشه، مهم اینه که ممکنه برای کار شما کمکی از من بر بیاد.»
- اینکه چی مهمه چی مهم نیست به من مربوطه اما... چه کمکی؟

- خب من... .

- صبر کن، اینجا خیلی جای مناسبی نیست. بلند شو بریم یه جایی که حداقل تو هوای آزاد باشه، اینجا حس می‌‌کنم دارم خفه می‌‌شم.

غذایم را نیمه‌‌خورده رها کردم و به دنبال دختر قدم بیرون از سالن گذاشتم. پشت سر او راه رفتم تا اینکه از قصر خارج شدیم و به سمت باغ‌های سیب رفتیم. همینطور در باغ سیب قدم زدیم تا زیر یک درخت کهنسال ایستاد و به سمت من برگشت و گفت: «حالا بگو، اما بدون اگه حرفی بزنی که من تشخیص بدم حرف بی‌خودیه کارت تمومه. فهمیدی؟»
سرم را تکان دادم و گفتم: «فهمیدم.»
- خوبه. حالا اول از همه بگو چطور درباره‌ی شکاف میدونی؟

- تو یه کتاب قدیمی درباره‌ش خوندم.

- و درباره حرفایی که ما تو جلسه زدیم چی؟

- شما رو تعقیب کردم تا محل جلسه‌تون رو پیدا کنم و بعدش هم گوش وایسادم و حرفاتونو شنیدم.

کارد غذاخوری را که با خودش آورده بود بلند کرد و گفت: «کار خوبی نکردی؛ اما چطور اینکارو کردی؟»
- گفتم که تعقیبتون...

- منظورمو می‌‌دونی. ممکن نیست دیده باشی که ما چطور وارد اتاق مخفی شدیم یا اینکه جای اتاق مخفی رو دیده باشی. اون موقع حداقل من حواسم بود.

- خب راستش، یه جفت رد پا روی زمین بود که وقتی اون رو دنبال کردم فهمیدم اتاق مخفی کجاس... .

- مثل اینکه پسر باهوشی هستی؛ حالا بگو چیکار می‌‌تونی بکنی؟

- شما خودتون شکاف رو چک کردید و چیز زیادی ازش متوجه نشدین اما اگه من نگاه کنم ممکنه بتونم چیزای بیشتری بفهمم.

- چطور؟

- خب من بیناییم یه مقدار فرق می‌‌کنه با بقیه و چیزایی که دیگران ممکنه نتونن اونا رو ببینن یا بهشون توجه کن رو می‌‌تونم ببینم.

- صبر کن، قدرتت برام آشناس، ما قبلا همدیگه رو ندیدیم؟

- دیدیم؛ چند سال پیش من رو تو قصر دیدید و بهم گفتید که هر ساعتی از کلی چرخ‌دنده ساخته شده، مهم نیست اون چرخ‌دنده‌ها کوچیک باشن یا بزرگ چون اگه حتی کوچکترین اونا هم نباشه ساعت نمی‌تونه کار خودشو درست انجام بده.

- اها یادم اومد، تو همونه بچه‌هه‌‌ای که می‌گفت قدرتش به درد نخوره و جاش توی قصر نیست، تازه یک سال هم هست که خانواده‌شو ندیده و احتمال میده اونا فکر کن که تو زلزله شهرشون مرده.

- تا جایی که می‌دونم خودمم.

- ولی فکر کردم بلافاصله بعد از اینکه اجازه بیرون رفتنت از قصرو گرفتم فرار کردی و دیگه بر نگشتی، راستشو بخوای تا مدت‌ها خودمو برای اون کارم سرزنش می‌کردم.

لبخندی زدم و گفتم: «اون موقع پام که به خونه رسید شرایطی پیش اومد که تا تابستون مجبور بودم تو خونه بمونم تازه تابستون هم به سختی و به هزار بهانه تونستم برگردم به قصر که اون موقع هم شما دیگه اینجا نبودید.» البته نگفتم که این وسط محمدحسین بود که کمکم کرد برگردم، چون به هرحال اون هم یک رازه که فقط من و عماد و تقریباً محمدحسین با عقل رو به افولش از اون خبر داریم.
سرش را خم کرد و با شک و تردید گفت:« به نظر می‌رسه که راست میگی؛ اما در مورد کمکی که گفتی می‌‌تونی بکنی، راستش تو جلسه فرداشب من با امیرحسین حرف می‌‌زنم؛ اگه موافقت کرد تو رو با خودمون می‌‌بریم؛ اگر هم موافقت نکرد تو اجازه نداری کلمه‌ای از چیزایی که می‌دونی رو به هیچکس بگی. مفهومه؟»
حتی با آمدن اسمش هم همان احساس مزخرف درون شکمم بوجود آمد. سری تکان دادم و گفتم: «ممنون، امیدوارم بتونم کمکی بهتون بکنم.»
جواب داد: «من هم امیدوارم بتونی کمک کنی و بیشتر از اون امیدوارم که هیچ خبری نباشه.» سپس به سمت قصر حرکت کرد.
****

بعد از اینکه به اتاق مشترکم با عماد برگشتم لباس‌هایم را عوض کردم، آبی به صورتم زدم و روی تخت افتادم. تازه یادم آمد که غذایم را کامل نخوردم و زمزمه کردم: «لعنت، کاش حداقل میزاشت غذامو بخورم.» و پتویم را روی سرم کشیدم و به سرم اجازه دادم تا خستگی خود را با خواب رفع کند.(:|

kiya
2016/02/16, 19:14
راوی کیارش (خودم)
مکان :قصر
زمان: شب سیزدهم
افراد :خودم بقیرم از دور میبینم
امروزم یه روز خسته کننده بود
بعد از چند وقت پیش که نزدیک بود یکی از بچه ها رو کور کنم روش زندگی تو اینجا دستم اومده.
به کسی کاری نداشته باش تمریناتو بکن بخور بخواب و شب بخیر پایان .
بعد از دیدارم با یکی از امپراطورها به زندگیه عادیم برگشتم . مثله اینکه اینجا کور و کر شدن یه چیز معمولی و روزمره بوده . حساسیت به خاطر اتفاقی بود که واسه یکی از بچه ها به نام امیر کسرا افتاده بود .همه نگران بودند . انگار میخوان قاتل پیدا کنن . مگرنه کورشدن مسئله بزرگی نیس تازه بعدشم دکتر قصر کارشو درست کرد انگار هیچی نشده .
پادشاه سریع داستانه منو سرهم کرد مثله اینکه میخواد یه پشه رو از دور سرش دور کنه منم با زبون گرفتم ولش نمیکردم
از بس گفتم ببخشید که با کلافگی دنبال مگس کشی بود تا منو از اونجا دور کنه.بالاخره منم رفتم.
با اندکی تجسس درباره قدرتم فهمیدم که بعلهههه قدرته من نوره شایدم لیزر .
حیف اینو زودتر نفهمیدم مگرنه اون چهارتا شیبیداضافه ای که بقایایه نابودشده ای از موهای جوونی رو سره معلم تحلیلیم بودو واسش لیزر مو میکردم تا با خیاله راحت به یه کله ایینه نگاه کنم .اینجوری تمرکز بقیه هم رویه درس بیشتر میشد و خدمت بزرگی به رشد و تعالی اموزش و پرورش میشد.
حیف واقعا حیف...
بعد از این مدت زمان فهمیدم کسی که کور و بینا شده بود کارش کلا فضولیه . احتمالا اشتباه نیومده بود و میخواسته فضولی کنه که نورم بدبختو اونطوری کرد .
خیلیا دلشون از این کارش پر بود و سرش کلی خوشحال شدند . پسره به هیچ کی رحم نمیکرد.تو کار همه سرک میکشید و میخواسته کار من تازه واردم یکسره کنه اما بد موقع اومد و با یه اتاق نورانی مواجه شد. البته با شناختی که از خودم دارم احتمالا کاری از پیش نمیبرده .من چیزی واسه قایم کردن نداشتم .شاید میتونست واسم کتاب دیفرانسیلمو پیدا کنه .
امشب تو غذا خوری به ما یه نقشه دادن . نقشه کامله قصر .
به نقشه زل زدم. واقعا بقل اتاقه من یه دستشوییه. بلاخره از جست و جوی دست شویی راحت شدم. کم کم میخواستم به جنگل رو بیارم. باید از واقعیتش مطمعن شم .به سمت اتاقم راهی میشم تا ببینم واقعیت داره یا نه. وارد راهرو میشم و به نقشه زل میزنم و سریع راه میوفتم اما تو غذا خوری صدای جیغی من از جا پروند. به سمت ناهار خوری برگشتم اما خیلی اروم. نمیخواستم تو دردسرا باشم .من از اکثر ادمایه اینجا ضعیفترم این چندروزه کاملا واسم اثبات شده که رو هم شاید 5 نفرم از من ضعیف تر نباشند . کی دلش دردسر میخواد .اما یهو صداها ارومتر و کمتر میشه و صدایه جیغ یه حیوونم بهش اضافه میشه . شاید یه جشن سورپرایز یا مراسمی چیزیه. اینجا میتونم یه خیری کنمو یه رقص نوری وسط جمع راه بندازم . سرعتم دوبرابر شد .حالا بیشتر شوق داشتم تا ترس.
تو ناهار خوری اروم بود و فقط صدای پچپچ میومد. بادو نفر نا اشنا و یه گربه که تو وسط معرکه میدویید رو به رو شدم . چقدر خندیدم. گربه داشت مداوا میشد. سیل جوکای مختلف به ذهنم اومد. بعد از چند دقیقه تازه واردین با قدیمیا به بیرون سالن رفتند و منم خنده هام تموم شد.
همه دور یکی از پیشتازا حلقه زدن منم که کلی دلمو به جشن صابون زده بودم با ناراحتی به سمت اکتشاف دستشویی جدید راهی میشم.
*****
بعد از اتمام حجتم با مکان پیدا شده گشنگی به وجودم برمیگرده و با نقشه کشیده شده به غذاخوری برمیگردم.
با این نقشه احساس میکنم جهان زیر پاهامه.
خیلی بد موقع رسیدم.اولین چیزی که دیدم این بود که دختر تازه وارد یه چاقو رو سمته یکی از بچه ها گرفته.خواستم راهمو کج کنم و برگردم که گفتم "نه بابا این جا دیگه اون قدرم جنگل نیست به همین راحتی یکیو بکشن فقط بشین ببین چی میشه" . دختره جوری به پسره نگاه میکرد انگار پسر زودیاکه. پسر هم کمی دست پاچه به نظر میومد .رفتمو گوشه ای نشستم .
تا نشستم خیلی دوستانه پا شدن رفتن. منم برای پسره اشهدش رو خوندم . نگاه کردم دیدم غذاشون مونده. همون بهتر که رفتن این غذا موند واسه من.پسر خوبی بود غذاشو خوردم واس فاتحه میفرستم. جست و خیز کنان به سمت غذاشون رفتم که یهو مرد غریبه ای که با دختر وارد شده بود برگشت اونم یه ذره گیج شده بودو با یه پرس کباب ناب اومده بود. نشست سر سفره با غذاهایی که بهشون طمع کرده بودم. ای لعنت به این شانس .این غذا که به ما نمیرسه. خودمم روم نمیشه از این جنا غذا بخوام یه جورین که من ازشون میترسم . ولش کن گشنه میخوابم .امیدوارم خدا به خاطر اعمال نیکم یه مرغی کبابی چیزی واسم تو اتاقم گذاشته باشه.اون گربهه هم باشه راضیم اون که احتمالا فلج شده بهتر میشه راحتش کنم .
هم اون راحت میشه هم من به غذا میرسم.

ناگهان چشمم به دختر چاقو کش افتاد پسرک دمه یک درخت پیر نشسته بودو چاقو کشم داشت به این سمت میومد . منم شجاعتمو جمع کردم و با تمام قدرت از اونجافرار کردم .
از این مردم هیچی بعید نیس یهو دیدی رو من چاقو کشید.
برای بار اخر به دستشویی دوست داشتنی رفتم . وقتی به در اتاقم رسیدم پسری که روش چاقو کشیده شده بود رو دیدم خیلی ریلکس رفت به اتاقش.
منو باش میخواستم جدی جدی واسش فاتحه بخونم .چقدر الکی همه چی رو بزرگ کردم .
باید بیشتر رو شجاعتم کار کنم .حالا ولش کن برم بخوابم. از فردا درباره شجاعتم کار میکنم

admiral
2016/02/17, 23:13
امیرکسرا
آخر شب سیزدهم


به خوبی میتونستم حس کنم خوابم ولی نمیتونستم بیدار بشم . . . این اواخر دوران سختی بود
مدتی پیش بخاطر تمرکز روی پیشگویی موجود سیاه پوشی (نکرومنسر) به من حمله کرده بود و نمدونستم چطور اما از طریق رویا که حریر میگفت تصویری از آینده بود دست منو زخمی کرد. تصویر مخوفی بود هنوزم به یاد میوردمش، دنیای آینده ما یک برهوت بود؟ همچین موجودی تو دنیای ما زندگی میکنه؟
به هرحال بعد از مدت بسیار کوتاهی فهمیدم موجودی مثل انگل در زخم دستم بود که داشت راه خودشو به داخل بدنم باز میکرد، بعد از اینکه از شرش خلاص شدم برای مدت بسیار طولانی بیهوش بودم و بعد هم گذشته ایی که اگرچه فراموشش نکرده بودم اما دائما هم به یادش نبودم، رو مجددا به یاد آوردم.
درخواب دوباره این خاطرات برایم زنده شدند. دوست قدیمی من . . . دوست؟
آشنای قدیمی من، دخترک مواد فروش. لیلیان.
تمام اتفاق در یک لحظه دوباره از جلوی چشمانم گذشت و وقتی مثل یک فیلم به انتها رسید بالاخره اجازه پیدا کردم از خواب بیدار بشم.
ساعت رو نگاه کردم که تقریبا 3:30 نیمه شب بود.
این یعنی سرتاسر قصر در تاریکی و خواب به سر میبرد.
میدانستم امشب دیگر خوابم نخواهد برد برای همین سویشرتی به تن کردم تا کمی هوای تازه بخورم.
بی سر و صدا با نور صفحه نمایش تلفن همراهم راه خودمو به طرف تراسی که در طبقه ی دوم بود پیدا کردم. مثل همیشه در تراس باز بود(دست گل اعظم از وقتی که با خفاشا رفیق شده((231)) خفاشاش شبا برای خودشون جولون میدن! برای همین درو براشون باز میزاره((104)))
رفتم و به لبه ی تراس لم دادم، تراس بزرگی بود شاید به اندازه اتاق خودم. روی لبه ی اون خم شدم و به حیاط تاریک قصر خیره شدم. وقتی هوای سرد به صورتم میخورد و موهامو ژولیده میکرد احساس خوبی بهم دست میداد. به ماه که امشب کامل شده بود نگاه کردم، امشب هوا فوق العاده بود و ستاره ها . . .
صدایی از کنار دستم که تاحالا متوجهش نشده بودم گفت: خوابت نمیبره؟
تقریبا که نه؛ کاملا شوکه شدم و انگار سیلی خوردم برگشتم تا ببینم صدای کیه.
حتی وقتی فهمیدم صدای کیه بیشتر از پیش شوکه شدم. صدا متعلق به لیلا بود.
این شوک ها باعث شد زبونم بند بیاد و نتونم جواب بدم به سوالش، خودش خیلی نرم جلو اومد و زیر نور ماه قرار گرفت و خودش حرفشو ادامه داد
- منم خوابم نمیبره.
جلوتر رفت و آرنجهاشو به لبه ی تراس تکه داد و به حیاط خیره شد، درست مثل دقایق پیشِِِِِِ من. نفس عمیق و صداداری کشید.
- اینجا برای صدها سال بدون تغییر مونده، البته احتمالا، ولی نمیدونم چرا این سه سال به اندازه هزار سال تغییر کرده . . . کسی نمیخواد درک کنه ممکنه خطری وجود داشته باشه.
میخواستم جوابی بدم ولی نمیدونستم چی بگم، چی داشتم که بگم؟ هنوز یجورایی استرس داشتم و تاحدی حس میکردم گوشها و گونه هام سرخ شده.
- آدمای اینجا عوض شدن . . .
دنبال یک جواب فیلسوفانه میگشتم که بدم ولی نهایت تلاشم منجر به این جمله شد:
- زمان خیلی چیزا رو عوض میکنه.
یکوری به من نگاه کرد و اخم کرد، بعد سرشو به نشونه ی موافقت تکون داد و دوباره روشو به سمت حیاط برگردوند. درحالی که هنوز با ارنج هاش به لبه ی دیوار تکه داده بود، من خیلی ساده ایستاده بودم گاهی انگشتام و گاهی نیمه ی صورتشو که میتونستم ببینم نگاه میکردم. (استرس داشتم میفهمی؟((200)) استرسسسسسس!((200)))
تو دلم آشوبی به پا شده بود و در آن واحد هزاران نوع حس در من زبانه میکشید. بالاخره لیلا با آهی بلند شد و گفت:
- فکر کنم هواخوری برای امشب کافی باشه.
خیلی آروم حرک کرد و رفت.
شقیقه هام به سرعت شروع به تپش کردند و ناخوداگاه چیزی که مدتها به زبون نیاورده بودم رو به زبون آوردم.
- لیلیان . . .
لیلا جلوی در تراس، پشت به من متوقف شد. فقط کمی سرشو برگردوند و گفت:
- خیلی وقت بود کسی منو به این اسم صدا نکرده بود . . .
- و خیلی وقت از آخرین مکالممون میگذشت، این طولانی ترین صحبت ما تو سه سال اخیره.
لیلا گفت:
- 4سال زمانه زیادیه، زمان آدما رو عوض میکنه. سرما، برف و کولاک حتی اسخون آدمم نرم میکنه، عقیده ی من که جای خود داره.
- میخوای بگی . . .
- دیر وقته، بهتره بریم و امیدوار باشیم خوابمون ببره . . . شب خوش.
وقتی کاملا رفت خیلی آهسته و زیرلبی گفتم:
- شب خوش.
حالا خیلی از اون حس ها از بین رفته بود... ولی شاید تا حدود حسه خوشحالی باقی مونده بود. حسی شبیه به فردی زندانی که به ناگاه میتواند رضایت شاکی اش را جلب کند.
دوباره به جنگل نگاه کردم و نفس عمیق دیگری کشیدم.
همانطور که قبلا هم گفته بودم، هوای خوبی بود.

Leyla
2016/02/18, 00:55
قبل از همه چیز: من هنوز نفهمیدم لیلیان یا لیلیام؟ :|

راوی: لیلا
زمان: حال (ساعت سه صبح روز چهاردهم) و گذشته (پنج سال پیش)
مکان: (تو زمان حال) بالکن
افراد حاضر: خودم و این دانشجوی ساده خونه خراب کن :|
موضوع: چطور شد که پامو تو قصر گذاشتم
قائدتا باید تو تاپیک قبلی نوشته میشد ولی به دلایلی موکول کردیم به اینجا :)



خواستم بزنم صفحه ی بعد که یه سایه افتاد روی کتاب. همیشه خدا تو حساس ترین لحظه پیداشون میشد. سرمو بلند کردم. این یکی وضعش بهتر بود. جوونتر، سر به راه تر... لابد از یه خانواده آبرومند. از چشمامش مشخص بود دو به شکه. روال کاری این بود که کنارم رو نیمکت بشینه و احوال بچه های "کلوپ" رو بپرسه، ولی این یکی فقط فقط جلو ایستاده بود و دهنشو باز کرده بود که حرفاشو شروع کنه. یه تازه کار.
_ چنده؟
یه نگاه به سر تا پاش انداختم و برگشتم سراغ کتابم.
یک قدم رفت عقب. زیرچشمی زیر نظر گرفتمش. برگشت و پشتشو نگاه کرد، یعنی زیر نظر بود؟ سوژه ی قلدرای پارک؟ یا بازم آزمون جرئت؟
دوباره روشو به طرفم برگردوند و گفت: «لیلیام، درسته؟»
محلش ندادم.
_ هر چی باشه مهم نیست. ببین، من مشتریم.
_ برو پی کارت. اینکاره نیستی.
_ فقط بگو چنده.
_ نمیفروشم.
_ تو پولتو میگیری مشکلت چیه؟
کتاب رو بستم و یه چشم غره بهش رفتم. سر جاش ایستاد. بدبختانه ننر نبود. اگه میخواست خودشو بدبخت کنه، من کی بودم که جلوشو بگیرم؟ فرشته مهربون؟ اصن به نفع من. راست میگفت، من که پولمو میگیرم.
_ باشه. چندتا؟
_ چند تا چی؟
_ چند بسته؟
_ هان؟ ام...
برگشت و پشتشو نگاه کرد. چهارتا تا پسر هم سن و سال خودش چند متر اونورتر ایستاده بودن و با پوزخند نگاهمون میکردن. پس موضوع احمقانه جرئته.
_ یدونه... فکر کنم.
_ روالو میدونی؟
_ یعنی چی؟
_ تو اومدی اینجا کتاب بخری. بسته ام وسطشه. کتابو از کیفم درمیارم و میدم دستت، صفحه هاشو ورق بزن، موادو بردار و پولو بزار توش.
_ آهان... باشه...
_ همین الان پولو بذار تو مشتت.
_ باشه باشه...
دو دیقه بعد رفته بود. منم برگشتم سر کتابم.
***
_ سلام.
سرمو بلند کردم. همون بچه چهار روز پیش (بچه... منم بچه م).
_ بازم میخوای؟
_ نه.
_ چی؟
_ داشتیم بازی میکردیم. موادو انداختم تو جوب.
فقط نگاهش کردم.
_ به من چه ربطی داره؟
_ هیچی همینطوری...
برگشتم سر کتابم. یجورایی خوشحال بودم.
_ پس هری.
_ فقط خواستم بگم اون کتابو نخون.
با تعجب سرمو بلند کردم.
_ جالب نیست زیاد. من کل مجموعه شو دارم.
_ تو چی کار به کتابای من داری؟
همونطور که آروم آروم دورتر میشد گفت: «خواستی بگو یه کتاب دیگه برات میارم.»
با نگاهم دنبالش کردم. یعنی چی؟
زیر لب گفتم: «ابله.»
***
فرداشم پیداش شد. پنج دیقه منتظر بود تا یه مشتری شیک دیگه گورشو گم کنه، بعد اومد سراغم.
_ یه ماهه از اینورا رد میشم، دقت که میکنم میبینم هیچکدوم از مشتریات داغون نیستن. ماجرا چیه؟
_ به تو چه؟
مکث کرد، دیگه برنگشتم سر کتابم.
_ بیا یه معامله. من یه کتاب میدم مال خودت، تو جوابمو بده.
_ نخواستم.
_ منم نمیخوامش. چه فایده داره یه گوشه بیفته...
_ این کارا واسه چیه؟
دوباره دست دست کرد.
_ از اون قبلی بهتره. نویسنده ش داغونه.
_ نوبل برده بی شعور.
لبخند زد.
_ اینم نوبل برده.
کتابو گذاشت رو نیمکت و راه افتاد. خوب که چی؟ چیزی نمیشه که.
گفتم: «هوی.»
سرشو برگردوند.
_ این یه معامله ست.
برگشت سر جاش.
_ قبل از اینکه کار به اونجاها بکشه ساقی رو عوض میکنن. مراقبمن، از دوستام. دنبالشون نگرد... معامله تمومه.
_ چرا همیشه دستکش میپوشی؟
اخم کردم.
_ اینو بگی میرم.
خیلی خلاصه گفتم: «حساسیت.»
دیگه چیزی نگفت و رفت. کتاب قبلیو گذاشتم کنار، این جدیده خیلی نو بود.
***
اینطوری که باهم آشنا شدیم. تقریبا همسن بودیم، من 17 اون 19، من مواد فروش کتابخون و اون ترم اول دانشگاه. منم چند تا کتاب براش بردم، اونقدر زبان بلد بود که بتونه تمومشون کنه. بعدش گاهی وقتا غروب درمورد یه کتاب یا هر چیز دیگه ای بحث میکردیم (مودبانه تر البته... دیگه دلیلی برای فرار دادنش نداشتم). اون وقتا کار من تموم شده بود و فرزاد و نویدم برگشته بودن. موضوع بحثمون همه چیز بود، از بچه های مونگول دانشگاهش تا خجسته بازیای رهگذرای پارک. بعدش بدون اینکه بخوام اونقدر صمیمی شدیم که درمورد خانواده هامون حرف بزنیم. خودش چیز زیادی برای گفتن نداشت، از اون ملت مثبت همیشه دنبال کار خوب و زندگی معمولی بی دردسر بودن، ولی من چرا.
_ مامان و بابام تو خارج مردن. رفتم زیر دست عموم و اومدم ایران، فارسی رو زود گرفتم چون مامان و بابا تو خونه زیاد فرانسوی حرف نمیزدن. ما که پول زیادی نداشتیم، بیشترش رفت برای بدهیای عمو. ولی کافی نبود. آخرش مجبور شدم واسه راضی کردن طلبکار مدرسه رو ول کنم و با نوید و فرزاد بیام سر اینکار.
_ فرزاد و نوید؟
_ همکارام. خیلی بزرگتر از من. اونا مثلا علافای این دور و برن، منم دختر خوب کتابفروش. کیه که شک کنه؟
_ خوب بعدش؟
_ بعدش چی؟
_ چرا مدرسه رو ول کردی؟
_ نگفتم؟
_ یعنی... چرا بخاطر عموت...
_ دوستش داشتم. کم لطف نکرده بود.
_ بود؟
_ الان زیاد با هم کنار نمیایم.
_ ام... تا حالا به فکرت زده همه چیزو ول کنی؟
_ نمیشه. یا باید کلا فرار کنم و غیبم بزنه، یا عین بچه خوب ادامه بدم. منم نسبت به بقیه تازه کارم، کلی آتو داره از عموم. نمیتونم ولش کنم.
_ چرا نمیری پیش پلیس؟
_ فکر کردی بقیه نرفتن؟ اوناام زیر پر و بال پلیس بودن و الان خبری ازشون نیست. فقط شایعه ها. به ریسکش نمی ارزه.
_ میخوای من...
_ گفتم که، به ریسکش نمی ارزه. نمیخواد قهرمان بازی در بیاری. قضیه جدیه.
یه مکث طولانی بود.
_ چرا عموت گذاشت وارد این جور کارا بشی؟
جوابشو ندادم. تا همینجاشم زیادی گفته بودم.
و بعدش تو خونه ما یه دعوا راه افتاد، دیگه یادم نمیاد ماجرا چی بود. صدامون بالا رفت. برای اولین بار تو عمرم کتک خوردم. یه مدت عمو با آدمای جدید گشته بود و اخلاقش عوض شده بود. حدس میزدم گرفتار شده. گرفتار مواد.
_ صورتت چی شده؟
_ مهم نیست.
***
_ مهم نیست.
_ چرا مهمه. خیلی بدتر شده.
_ خوب مشکل تو چیه؟
_ یعنی چی؟
_ هیچی ولش کن. من میرم.
_ صبر کن...
_ خدافظ...
***
بعدش جام عوض شد، خیلی دورتر از اون پارک. یکی فهمیده بود با یه غریبه صحبت میکنم. میترسید چیزی لو بره، رک و راست گفت اگه میخوام زنده بمونه دیگه نباید سراغش برم. نهایت کاری که میتونستم بکنم چنگ زدن به تضمین دروغی نوید بود. به حرف نوید اعتماد کردن که چیزی نمیدونه و کسرا رو بازجویی نکردن، به گوش بالاتریاام نرسوندن. بعدا واسه نوید جبران میکردم.
یک ماه بعد به سرم زد پیاده برم خونه، اینطوری بود که دیرتر سر خیابونمون رسیدم. اولش فکر کردم خیالاته، ولی واقعا دو نفر دنبالم میکردن. اگه از کلوپ بودن از همون موقعی که پستمو ول کردم میفتادن دنبالم. پلیس؟
شناسایی شده بودیم؟
ناخودآگاه سرعتم کمتر شد. قلبم سریع میزد. وای... نه...
عمو؟ زن عمو؟
اگه با مواد پیدام میکردن بدبخت میشدم. زیاد نبودن ولی کمم نبودن.
شایعه هایی که از فرزاد شنیده بودم یادم اومد... نمیتونستم همون موقع از خدا خواسته باهاشون همکاری کنم.
دو به شک بودم. خودمو بزنم به اون راه؟ ولی اگه آدرس خونه رو بلد نباشن و بخوان با تعقیب کردن من بفهمن چی؟ اصن شاید پلیس نباشن... ولی بازم مال کلوپ نیستن. دوباره شایعه ها تو مغزم چرخ خوردن.
تو اون لحظه، زیر اون فشار، هر چی به ذهنم میرسید قمار بود. پس کم خطرترین قمار رو انتخاب کردم.
با تمام سرعت شروع کردم به دویدن.
خیابون رو مثل کف دستم بلد بودم. کل نوجوونیم رو اونجا گذرونده بودم. بدون اینکه برگردم میدونستم دارن دنبالم میام. وحشتی که داشتم بیشتر کمکم میکرد. یجوری از کوچه ها پیچیدم و وارد خیابونای شلوغ تر شدم. چند وقت بود که میدوییدم؟ پنج دیقه؟ یه ربع؟
یک لحظه بعد تو همون پارک بودم. سرعتمو کم کردم و پشتمو نگاه کردم. دیگه اون دو نفرو نمیدیدم. گمم کرده بودن؟ قایم شده بودن؟
از بین جمعیت خودمو به دکه رسوندم و از در بازش پریدم تو. پیرمرد منو میشناخت. قبل از اینکه اعتراض کنه با التماس ازش خواستم چیزی نگه.
نیم ساعت بی حرکت موندم و پنجره رو دید زدم. یک ساعت، دو ساعت... باید برمیگشتم؟
گوشیمو درآوردم. خونه نه... شاید عمو و زن عمو رو مجبور به تظاهر کنن... زنگ زدم به نوید. برنمیداشت. چند بار زنگ زدم. فرزادم همینطور. داشت گریه م میگرفت.
سه ساعت شد و من همچنان گوشه دکه جمع شده بودم. پیرمرد نگاهی انداخت و گفت: «نمیخوام چیزی بدونم، میخوای بری یا نه؟»
فقط نگاهش کردم. شکاک و ترسیده.
_ من باید برم. اگه میخوای امشبو اینجا بمون. ولی درِ دکه...
سرمو تکون دادم و بعدِ یه لبخند تشکرآمیز زدم بیرون. یه لحظه یه احساس خوب ته دلمو گرفت. کسی که تا حالا باهاش صمیمی نشده بودم بهم اعتماد کرده بود.
ولی نمیتونستم یه جا بشینم و منتظر بمونم.
نمیتونستم برم خونه. نمیخواستم. یه دودلی بدون هیچ منطقی تو وجودم بود. اگه زیر نظر بودم... اگه اون دو نفر تو خونه منتظرم بودن...
چجوری لو رفته بودیم؟ نکنه کار عمو بیشتر از چیزی که فکر میکردم بود؟ من سوتی داده بودم؟
خواستم از پارک برم بیرون که کسرا رو دیدم. خیلی دورتر، یه کتاب دستش بود. دیر وقت بود. اینجا چی کار میکرد؟
دور و برمو نگاه کردم. حتی اگرم بازم زیر نظر بودم... اینطوری به جایی نمیرسیدم.
اگه اونا آدم خوبه بودن مشکلی برای کسرا پیش نمیومد. بازم قمار کردم. دوییدم طرفش.
_ کسرا...
سرشو بلند کرد.
_ لیلیام؟ تو...
_ مجبور شدم از اینجا برم. ولی اون مهم نیست... ببین... یه مشکلی پیش اومده...
_ اینجا چی کار میکنی؟ این وقت شب؟
نصفه نیمه براش توضیح دادم.
_ خواهش میکنم، فقط یه نگاه بنداز. برو ببین چخبره. زیاد دور نیست. ببین کسی هست یا نه... تو رو خدا...
_ نه، برو پیش پلیس!
_ بهت گفتم، نمیشه! تو رو خدا! فقط همین! برات جبران میکنم... بعدشم دیگه نمیام سراغت...
مکث کرد، کتابشو داد دستم.
_ همینجا بمون.
حدود یک ساعت تو سایه درختا موندم و فکر خیال بافتم. چرا نیومد؟ دیر شده... نکنه گرفتنش؟ نکنه براش مشکلی پیش اومده؟ باید برم دنبالش؟ تقصیر منه...
وقتی پیداش شد تقریبا سکته کردم.
_ چی شد؟
_ نمیدونم... در خونه تون باز مونده بود. خیلی سریع از سر کوچه تون رد شدم و فقط همینقدر میدونم.
زن عمو نمیذاشت در خونه باز بمونه. تکیه دادم به درخت.
_ پلیس...
_ نه! یکاریش میکنم...
کتابو برگردوندم.
_ ممنون. خیلی ممنونتم. جبران میکنم...
راه افتادم که ازش دور بشم.
_ کجا میری؟
میدونست فامیل و دوست و آشنایی ندارم.
_ اگه بتونم یکی از بچه های کلوپو پیدا میکنم.
_ اگه بقیه هم زیر نظر باشن چی؟
راست میگفت. با بیچارگی نگاهش کردم. مغزم دنبال یه راه حل بود. برگردم دکه؟
سرک کشیدم. دکه بسته بود.
_ حداقل امشبو بیا خونه ما.
_ چی؟
_ فکر بد نکن. بیا زیر زمین. حداقل همین امشب. ببین... چاره ای نداری. نمیتونی تو خیابون بخوابی. خودت گفتی چیا تو این پارک دیدی و شنیدی. میخوام کمکت کنم. خانواده منم نمیفهمن.
یه کم اصرار دیگه و آخرش تسلیم شدم. خونه شون زیاد دور نبود، ولی حداقل تو محله ی بهتری بود. یه ساختمون دو طبقه نسبتا قدیمی. خونه ای که واقعا میشد بهش گفت خونه. منو یاد دورانی که تو فرانسه بودم مینداخت.
دیر وقت بود و کسی ما رو نمیدید. بیشتر چراغا خاموش بودن. کلید زد و بی سر و صدا منو به طرف انباریشون برد. قبلا گفته بود سال چهارمش اونجا رو خلوت و تمیز کرده تا اتاق درس خوندنش بشه. یه جای کوچیک ولی دنج. موکت شده بود و یه میز و قفسه کتاب و یه مبل سه نفر قدیمی هم گوشه و کنارش گذاشته شده بودند. چندتا کارتون هم کنار دیوار روی هم چیده شده بودن. همه پر کتاب. کسرا گفت:
_ من الان میام. درو ببند. چراغ روشن نکن.
نیم ساعت بعد لای پتوی مسافرتی با یه معده پر از نون پنیر کیفمو بغلم گرفته بودم و آه میکشیدم. اونم آه کشید. تا اون موقع چیز زیادی نگفته بودیم.
_ کاش اینطوری نمیشد.
_ نمیشه کاریش کرد. باید یه راه حل پیدا کنم. ولی بازم ممنون.
_ مهم نیست.
چند لحظه مکث کردیم.
_ این موقع شب تو پارک چی کار میکردی؟
_ مهمون داشتیم منم حوصله نداشتم.
و بازم سکوت.
_ خوابت نمیاد؟
_ نه. تو برو.
_ منم خوابم نمیاد. فکرم درگیره.
چیزی نگفتم. خواست چیزی بگه ولی منصرف شد. گفتم: «بگو. بیخیالش.»
_ اینجا زیاد گرد و خاک نداره، میتونی دستکشاتو دربیاری.
_ فرقی نداره. ولی نمیخواستی اینو بگی.
اولش دست دست کرد، ولی بعد زبونش باز شد.
_ واقعا چرا عموت راضی شد تو رو بفرسته؟ گفتی دوسش داشتی. پس اونم دوست داشته. با اون بی پولی حاضر شده نگهت داره. چرا گذاشته بری؟
_ خودم اصرار کردم.
_ بازم میتونسته نذاره. میتونسته خودش بره. این اتفاقا میتونست نیفته.
_ خودشم درگیره. گفتم که.
مشخص بود فکر میکنه مقصر تمام این اتفاقات عمومه.
_ ولی بازم... آخه تو مدرسه تو ول کردی.
_ اون موقعشم خودم فراری بودم.
_ نمیدونم. آخه... چی بگم...
تسلیم نمیشد. حس کرده بود دارم میپیچونم. نمیدونم چی شد که به فکرم رسید راستشو بگم، میدونستم باورش نمیشه، میدونستم ممکنه ازم فرار کنه و...
به هر حال، دنیا هیچوقت رو منطق من نچرخیده بود.
دور و برمو نگاه کردم و یه دستکشو درآوردم. یه مورچه از دیوار بالا میرفت. انگشتمو گرفتم طرفش و آخرش تونستم به کف دستم برسونمش. جایی که نگه دانش روی دستم راحت تر میشد. بهش گفتم: «بیا جلو. خوب نگاه کن.»
_ چی؟
تا بیاد تمرکز کردم. با تعجب نگاهم میکرد. دستمو طوری گرفتم که مطمئن بشم همه چیزو میبینه.
هنوزم برام سخت بود.
مورچه خودشو به مچ دستم رسوند. ولی قبل از اینکه بتونه بالاتر بره...
امیر پلک زد.
_ چی شد؟
دستمو تکون دادم. مورچه افتاد زمین. حرکت نمیکرد.
_ من... نفهمیدم...
روی زمین نشست.
_ دیدی؟ هیچ فشار فیزیکی روش نبود. اینجا بازم مورچه داره...
یه دیقه بعد تعداد اجساد به سه رسیده بود و کسرا به من خیره شده بود.
_ وقتی اومدم ایران سر و کله ش پیدا شد. من و عمو عاشق گربه ها بودیم، سه تا بچه گربه رو نگه میداشتیم. یه روز که تنها بودم... فقط خواستم نازشون کنم، بعدش نفهمیدم چی شد. زن عمو ترسیده بود. قول دادم دستکش بپوشم و دیگه ازش استفاده نکنم، ولی یه وقتایی با مورچه ها ور میرفتم. تونستم یه ذره کنترلش کنم. یه ذره. گاهی وقتا برای خودش کار میکنه. چند سال بعد که میخواستم به عموم کمک کنم، بحث این قدرت عجیبو پیش کشیدم تا قبول کنه از پس خودم برمیام. در بدترین شرایط ممکن... میتونستم از خودم دفاع کنم.
چیزی نمیگفت. زبونش به زور باز شد.
_ تردستیه...
سرمو تکون دادم.
_ یه حقه.
_ میتونیم با چیزای دیگه امتحان کنیم.
پلک زد. انگار داشت باهاش کنار میومد.
_ و قبل از اینکه بپرسی، نه، آدم نکشتم.
_ من... نمیخواستم بپرسم.
_ محض احتیاط.
_ داری شوخی میکنی؟
شونه ای بالا انداختم.
***
صبح دیر وقت از خواب بیدار شدم. امیر نبود، شب قبلم گیج و ویج رفته بود بخوابه. بازم گشنه بودم، ولی میتونستم تحمل کنم. یه کتاب از کارتون کنار دستم برداشتم و ورق زدم، کتاب کنکور شیمی بود. از عکساش خوشم اومد. داشتم ورق میزدم که صدای پا اومد. گوش بزنگ شدم. کیفمو بغل کردم و خودمو پشت در رسوندم. چیزی پیدا نکردم که بشه ازش به عنوان اسلحه استفاده کنم. در قبل از اینکه بتونم واکنش نشون بدم باز شد و کله کسرا اومد تو.
_ زنده ای؟
_ ترسیدم!
اومد تو.
_ خبرای خوب دارم!
نشست روی مبل.
_ دیشب زیاد خوابم نبرد. صبح زود اومدم یه سر زدم دیدم خوابی. به فکرم زد یسر برم پارک شاید نوید و فرزاد رو ببینم. و دیدم. نوید دنبالت میگشت. گفتم چی شده و اونم گفت احتمال پنجاه درصد نصفه شب میاد دنبالت. یه اتفاقی افتاده. هر چی اصرار کردم بهم نگفت. چون مطمئن نبود میاد یا نه آدرسو گرفت. فقط میشه منتظر بود.
_ باشه. مرسی...
_ یه کیکم آوردم.
***
و نوید نیومد. میخواستم خودم برم خونه یا پارک ولی امیر متقاعدم کرد که یه شب دیگه منتظر بمونم. اونا میتونستن تو خونه منتظرم باشن. بازم یه قمار دیگه...
ندونستن خیلی سخته. سختتر از اون اینه که مجبور بشی یجا بشینی و منتظر سرنوشت نامعلومت بمونی.
کسرا میخواست بیشتر درمورد قدرتم بدونه، ولی دیگه چیزی برای گفتن نداشتم. یه شب دیگه ام گذشت، به زور خوابم برد. یچیزی بهم میگفت خیلی زود اتفاقای بدتری میفته.
***
صبح زود کسرا دوباره به پارک سر زد. حدود ساعتای ده بود که برگشت. سریع گفتم: «پیداش کردی؟»
چند ثانیه چیزی نگفت. سرش پایین بود. یه روزنامه دستش گرفته بود.
_ چیزی شده؟ عمو...
سرشو بلند کرد.
_ شاید... نباید این کارو میکردم....
طرفش رفتم. یه قدم عقب رفت و خورد به در. اخم کردم. جلوتر رفتم و روزنامه رو گرفتم.
رو صفحه حوادث باز شده بود. چشمم خورد به یه تیتر پررنگ: قتل مرموز به دست برادرزاده.
چشمام خیلی سریع از روی کلمات رد میشد. دو شب پیش... دوتا جسد تو یه خونه... بدون هیچ سرنخی از علت مرگ... پلیس حرفی نمیزنه... دختر گم شده... صدای درگیری این مرد و برادرزاده اش شنیده میشده...
امیر گفت: «اگه بی گناه باشی کمکت میکنن...»
کمکم میکنن؟
باورم نمیشد. با چشمای گرد شده نگاهش کردم. با وجود همه اون کارایی که برام کرده بود...
من بهش اعتماد کرده بودم...
_ پلیسو خبر کردی؟
عصبانی شدم.
_ چه غلطی کردی؟
_ ببین...
_ بهت اعتماد کرده بودم! گفتم نگو! کسرا گفتم نگو!
_ میخواستم بهت کمک کنم!
_ دروغ نگو! حرف خبرنگارا رو باور کردی...
بدون اینکه بخوام چشام پر اشک شد. کسرا گفت: «الان میان...»
کتابا رو از تو کیف درآوردم. دیگه فقط یه گوشی و کیف پولمو داشتم. کیفو برداشتم و زدم بیرون. سر صبح گفته بود کسی خونه نیست.
صدای ماشین اومد.
رفتم بالا و وارد خونه شدم. دنبالم دویید.
_ وایسا!
سریع پله رو پیدا کردم و خودمو رسوندم بالا.
_ گفتی با هم کنار نمیاین... اون کتکت میزد.
بعد طبقه دوم و بعدشم پشت بوم. فاصله لبه پشت بوم تا سقف خونه همسایه زیاد نبود. یه نگاه به حیاط انداختم. کسرا در حیاطو نبسته بود. دو نفر وارد خونه شدن. یکیشون یه خانم چادرپوش بود. کسرا نفس نفس زنون خودشو به در پشت بوم رسوند.
_ خواهش میکنم. اگه بیگناهی بهم ثابت کن.
برگشتم. بهش نگاه کردم. همه چیزو ریختم تو نگام.
_ برو.
_ ببین...
_ ازت متنفرم!
برگشتم و شروع کردم به دوییدن. پریدن از روی یک پشت بوم به پشت بوم دیگه یکی تفریحات بچگیم بود که از اون موقع باهام مونده بود.
میخواستم برای همیشه از اون خونه دور بشم.
***
تونستم یه ناهار جور کنم. کجا باید میموندم؟ دنبالم بودن... پناهگاهی نداشتم...
انگار یدفه کل دنیا رو سرم آوار شده بود.
عمو مرده بود. زن عموام همینطور. مثل دفعه قبل...
دیگه هیچکسو نداشتم.
به هق هق افتادم.
***
دوباره نزدیک غروب بود. دیگه جونی نداشتم.
آدم تا چه حد میتونه تنها باشه...
چقدر بیچاره...
چقدر زخم خورده...
چقدر بی سر پناه...
نمیدونستم کجا باید برم. حتی نمیدونستم تا الانم تا کجاها اومدم. تو هوای گرگ و میش غروب ناخودآگاه به طرف کوچه تاریکی پیچیدم.
ماتم برد.
یه قصر!
درست جلوی چشمام بود!
فکر کردم دارم خواب میبینم... پلک زدم... چندین بار... و قصر هنوزم اونجا بود...
این میتونست یه توهم باشه، یه رویا، هر چی که بود منو به طرف خودش میکشوند. دقیق نمیدونم وقتی اون در کوچک و کهنه رو به داخل هل دادم دنبال چی بودم، شاید داشتم فرار میکردم...
ولی از یچیزی مطمئن بودم: اینجا خونه جدیدم بود.
***
بعدها تو قسمت حوادث هر روزنامه ای که میتونستم پیدا کنم دنبال اون برادرزاده قاتل و مرموز گشتم. تا یه مدت خیلی کوتاه این مرگ بی دلیل سوژه خوبی برای مشغول نگه داشتن خواننده ها بود، ولی بعد مثل هر سوژه دیگه ای کم کم فراموش شد. یک سال بعد از اومدنم به قصر کم کم داشتم ناامید میشدم که یه کتاب هدیه گرفتم – از قرار معلوم یکی از بچه ها که مثل بقیه نمیدونست چرا اینقدر برای خوندن صفحات حوادث ذوق و شوق دارم فکر کرده بود معتاد داستانای پلیسیم و یه کتاب پروفروش رو بهم هدیه داد.
داستان کشف و منهل کردن یه باند تولید و فروش مواد مخدر معروف به کلوپ که به ساده ترین روش ها از زیر نگاه پلیس در رفته بود، ولی فقط تا زمانی که بزرگترین اشتباهشو کرد: آزمایش مواد مخدر جدیدش روی انسان ها.
انسان هایی که از روی جسد همه شون میشد حدس زد مدتیه که مواد شناخته شده ای مثل شیشه رو مصرف میکنن ولی نه در اون حد که باعث مرگشون بشه. به اندازه خوندن پنجاه صفحه طول کشید تا فهمیدم اعتیاد این افراد هدفمند بوده.
زیردستای خاصشون رو به طرف مواد میکشوندن، و بعد یه سری مواد جدید غیر قابل شناسایی رو داخل مواد همیشگیشون میکردن تا آزمایششون کنن. ظاهرا بدن انسان تا یه دوز مشخصیش رو تحمل میکرد. بیشتر از اون مقدار مرگبار بود. بیشتر مواقع اجساد سوزونده میشدن، ولی بعضیاشونم قبل از اینکه خبر جسد شدنشون به گوش خود کلوپ برسه دست پلیس میفتادن. با پیگیری ارتباط بین اجساد تونستن بقیه سوژه ها رو پیدا کنن و اینجوری به عموی من رسیدن... و زن عموم.
واقعا برام سخت بود... زن عمو که این همه از مواد نفرت داشت... چطور جلوی چشم من طبیعی به نظر میرسید؟
میترسید منم گرفتار بشم؟
اگه پلیس اون شب بلافاصله بعد از شناسایی عمو خونه رو زیر نظر نگرفته بود بعید نبود منم مثل اونا بشم...
نویسنده کتاب همون خبرنگاری بود که شایعه قاتل بودن من رو پخش کرده بود. تو مقدمه کتاب گفته شده بود که بخشی از داستان اصلی بخاطر یسری مسائل حذف شده، مسائلی که برای من مهم نبودن. هر چیزی رو که لازم بود فهمیده بودم. دیگه نیازی به گشت و گذار بین صفحات روزنامه نبود.
***
و حالا پنج سال میگذره. من اینجام، روی بالکن، محو منظره روبروم، تو فکر سال هایی که پشت سر گذاشتم.
تو این قصر کسی تنها نمیمونه. همیشه یکی هست که دستتو بگیره... که دستشو بگیری...
اینجا عوض میشی.
اینجا فراموش میکنی.
فراموش میکنی که کسی که بدون اینکه متوجهت بشه سر و کله ش تو چند قدمیت پیدا شده یه زمانی اشتباه بزرگی کرده... و بعدش سه سال پیش پیداش شده و بدون اینکه بخواد تو رو از خونه ت فراری داده.
فراموش میکنی که نباید باهاش حرف بزنی، که نادیده بگیریش. فقط سرتو تکون میدی و به خودت میگی الان دیگه نادیده گرفتنش فایده ای نداره.
واقعا از کی تا حالا دنیا از روی منطق من چرخیده که این دومین بارش باشه؟


پ.ن: :|

Dark 3had0W
2016/02/18, 15:38
راوي: دارک سايدر
مکان: آيستراک + شانگهاي + بازگشت به خانه
زمان: روز هاي سيزدهم،چهاردهم،پانزدهم
افراد : خودم + نايجل + کيارش+ ليلا
سلام، باز هم منم. جواد،ممد،دارک سايدر يا هر مزخرفي که صدام مي کنين. مهم نيست، خوب همتون خوب مي دونيد که يه چيز هايي غير عاديه. شايعاتي دربارهي پيشتاز ها شنيديد . همتون کتاب اول رو خونديد و چيز هاي جالبي رو فهميديد. بذاريد يک مرور کنم. من خانوادم رو از دست دادم و با نايجل به سمت قصر پيشتازان به راه افتادم. بالاخره به قصر پيشتازان رسيدم و خيلي زود خودم رو در سالن هاي تمرين ديدم، در حال ور رفتن با انواع اسلحه ها، و بعد خواب ها شروع شد. نقطه آغازي بر بدبختي هاي من، من راز هاي تاريکي رو درباره ي قتل خانوادم پيدا کردم و به دنبال منشا اين قتل و عام به راه افتادم. خواب هايم نام فردي را برايم زمزمه کرده بودند. کاردينال. من از قصر بيرون رفتم تا انتقام بگيرم. نايجل رو پيدا کردم و در امتحانش موفق شدم. سپس نوبت به نقشه ي نهايي رسيد. همه چيز درست پيش رفته بود. کاردينال در چند قدمي من بود. سيستم هاي امنيتي برج از کار افتاده بود و من با استفاده از قدرتم،کنترل تاريکي و سايه ها، به خانه ي دشمن نفوذ کردم. نگهبان ها رو از پا در آوردم و به هدف نهايي رسيدم ولي وقتي با او رو به رو شدم،با حقايقي بسي ترسناک تر رو به رو شدم. حقايقي که زندگيم را براي هميشه عوض کرد. من قاتل را کشتم ولي توسط نيروهاي حافظ صلح گير افتادم و در بدترين جاي ممکن زنداني شدم...آيستراک، مکاني در آشفته ترين کابوس هايم...کابوس هايي از جنس حقيقت...
_برگرديم سر بحثمون. کارت تمومه ريلادي! فقط به خاطر اصرار هاي ما تا حالا زنده اي. و فکر نکن که ما آدم هاي دلرحمي هستيم..نه! ما به قاتل هاي کثيفي مثل تو هيچ رحمي نداريم ولي خوش شانسي پسر. استعداد هات به درد سازمان ميخوره و همينه که زمينه رو براي يک معامله شکل ميده
مرد جوان با صورتي متعجب به او خيره شد.
_معامله؟
_آره ..معامله! تو که جدا فکر نکردي بدون انجام هيچ کاري زنده بموني. نه! اين کارو برامون بکن و ما تو رو آزاد مي کنيم ريلادي.
_چکار؟
_شانگهاي...کليد بورس چين رو برام بدزد و من ميذارم زنده بموني و آزاد باشي. و يک چيز پسر. فکر نکن مي توني فرار کني. اسم اون همراهت چي بود؟ آها.. خودشه ..نايجل... اون پيشه ماست. ريلادي اين کارو برام بکن و من تو رو آزاد ميکنم.
نايجل؟! خدايا نه! اون چطور گير افتاده بود؟! منصفانه بود، کليد رو براشون ميبرم و نايجل رو ميگيرم. اون مستحق اين ها نبود. به خاطر من در اين جزيره ي نفرين شده گير افتاده بود. پس از دقايقي کشمکش هاي دروني سرانجام کلمات از دهانم بيرون ريختند.
_دوازده ساعت بهم فرصت بده دربارش فکر کنم.
سپس بي آن که منتظر جواب او بمانم از جا بلند شدم و را هم را به سوي سلول طي کردم و زنجير ها را به دستانم بستم. فشار روحي زيادي بهم وارد شده بود و چيزي که در اين لحظه مي خواستم يک خواب بود. خوابي فارغ از هرگونه مسئوليت و استرس... ولي احمق بودم که اينگونه فکر مي کردم.
تاريکي محض... سپس تصاوير شروع به ظاهر شدن کردند. کوهستاني پوشيده از برف...مراتع پوشيده از علف و جنگل هاي کاج و تصاوير متوقف شدند.زمين سنگلاخي زير پايم بود و در برابرم شکافي ععظيم وجود داشت. جريان سردي از آن به بيرون مي وزيد و موهايم توسط باد به هم ريخته مي شد. درون شکاف تاريکي مطلق بود، تاريکي واقعي که حتي من را مي ترساند...مني که با آن انس گرفته بودم در برابر عظمت شکاف زانو زده بودم. مي توانستم هجوم احساسات و تصاوير را به ذهنم حس کنم... مي توانستم نفس هاي مسمومي را احساس کنم که تا مغز استخوان بدنم را مي لرزاند... انديشه هايي تاريک،زمزمه هايي گمشده در گذر زمان، کابوس هايي سياه، که از ادراکم خارج بود. هيچ درکي از عظمت اين شکاف نداشتم، اين شکاف به کجا مي رفت؟ آيا آنقدر عميق بود تا به ماگماهاي هسته ي زمين برسد؟ اين ها مهم نبود. هرچه بود شکاف انساني نبود. چيزي بود که بايد از آن دوري مي کردم. مي توانستم حس کنم که روحم در تمناي حل شدن در تاريکي شکاف است. مي توانستم خم شدن زانو هايم را احساس کنم. اين تاريکي من را به سوي خود مي کشاند. چيزي که اشتباه بود...چه مي شد اگر تسليم آن مي شدم؟ نه... بايد بديار مي شدم. نايجل به من احتياج داشت... فريادي از عمق وجود زدم
«برو به جهنم!!»
مي توانستم دور شدنم از آن شکاف نفرين شده را احساس کنم. بازگشت روحم به بدنم را احساس مي کردم
با ناله اي از خواب بيدار شدم... تمام آن يک کابوس بود. پوزخندي زدم و با خود گفتم انگار که همين الآن تو کابوس نيستم. با باز شدن در ،فهميدم که دوازده ساعت به پايان رسيده و بايد به جيمز وارنر جواب سوالش را مي دادم. آيا تحملش را داشتم تا باري ديگر در گرداب نا اميدي هايم فرو بروم؟ احمق نشو ريلادي. هيچ کدوم اين ها براي تو نيست. يک دوست به خاطر حماقت تو اينجا اسير و تو مي توني نجاتش بدي. تصميمم را گرفتم.. بدين ترتيب بيست و چهار ساعت بعد در خيابان هاي شانگهاي قدم مي زدم.
گوش کن پسر، تو بیست دقیقه وقت داری تا کلید رو بدزدی. افراد سازمان ترتیبش رو میدن که در ورودی بر اثر نشت گاز منفجر شه و تو برای فقط بیست دقیقه وقت داری تا تو شلوغی بری داخل و کلید رو برداری. تا مرز های چین CIA هیچ کمکی نمیتونه بهت بکنه.18 ساعت وقت داری تا خودت رو از مرز خارج کنی و به کره جنوبی برسی. سازمان اونجا افرادش رو مستقر کرده.وقتی رسیدی اونجا یک تلفن عمومی پیدا میکنی و کد *824 رو وارد میکنی. یادت باشه ما فقط 18 ساعت بعد از گم شدن کلید وقت داریم. هکر های سازمان برای بیست ساعت حداکثر میتونن تمام سرور ها رو قطع کنن و ما برای بیست ساعت اختیار شبکه ها رو داریم. اگه بیست ساعت گذشت همه چی خراب میشه و میدونی اگه این اتفاق بیوفته چی میشه؟ جسد دوستت با یه گلوله تو مغزش جلوت انداخته میشه. شیر فهم شد؟
این ها حرف هایی بود که افسر گوشزد کرده بود. و مدام ذهن من رو مشغول کرده بود. اگر موفق نمی شدم؟ حرفش رو نزن ریلادی. تو این کارو میکنی.
در رو به روی آسمان خراش با شکوه سنترال بانک شانگهای بودم.منظره ی باشکوهی بود که به زودی قرار بود در شعله های آتش محاصره شود. به ساعت مچی ام نگاه کردم. وقتش بود. سی ثانیه...بیست ثانیه...ده ثانیه...پنج ،چهار،سه،دو،یک، و صدای انفجار وحشتناکی جیغ های وحشت زده ی افراد را بلند کرد. ساختمان در محاصره ی آتش بزرگ حاصل از انفجار بود. نوبت من بود. شروع به دویدن کردم و در میان شلوغی از شکافی که تا یک دقیقه ی پیش در ورودی آپارتمان بود عبور کردم. در داخل آتش همه جا را فرا گرفته بود. فقط بیست دقیقه فرصت داشتم. دوان دوان راهم را به سوی آسانسور ها طی کردم. خیلی زود صدای آژیر های ماشین ها و سر و صدای ماموران امنیتی از همه جا به گوش می رسید. زود باش لعنتی. طبق نقشه کلید در طبقه ی بیست و پنجم آسمانخراش بود. آسانسور به آرامی طبقات را طی میکرد. 16 دقیقه... با رسیدن به طبقه ی بیست چهارم وجودم را به دنبال آن نیمه ی تاریک گشتم همانجا بود. در انتظار برای نشان دادن خوی تاریکش. آرام رشته های وجودش را احضار کردم و به خوبی شعله های سیاهی که از کف دستانم بیرون می آمد را دیدم. به سایه ام نگاه کردم. خودش بود. دارک سایدر، در انتظار فرمانی برای مبارزه. سایه هیبتی ترسناک پیدا کرده بود. به آرامی جایی که چشمانش باید بود رنگی قرمز رنگ به وجود آمد و چشمان قرمز سایه به من خیره شد و زمانی که به حرف آمد با بیشترین وحشتم فریادی زدم.
_به من ملحق شو! ما جهان رو میگیریم.
با فریاد من در نیز همزمان بزا شد و انجا بود که سایه ی قاتل به سوی ماموران امنیتی که اسلحه هایشان را به سمت آسانسور گرفته بودند حمله ور شد. سایه مانند حیوانی وحشی حمله کرد و تمام آن ها را به کناری پرت کرد. مشت هایش کمر و دست و پای آن ها را می شکست و پاهایش آن ها را به کناری پرت می کرد. وقتی او متوقف شد روی پاهایش ایستاد و آن لحظه بود که پالتوی سیاهی همانند مال من در تن او ظاهر شد. چهره ی سیاهش همانند چهره ی من شد و بدن سیاهش کم کم رنگ می باخت و به سان من میشد. مرد جوان پیش رویم لبخندی زد و گفت _ما یکی هستیم. این رو هیچ وقت فراموش نکن.
با وحشت گفتم :« تو کدوم خری هستی؟»
_من سایه ی تو ام ریلادی. وجودی از تو..ذات تاریکت... ذاتی که بهت قدرت میده... و چیزی که موجب میشه تصمیم نهایی رو بگیری. کی خوبه کی بد.من همراه ابدی تو هستم. یار همیشگیت. در تمام خوشی ها و بدی. من برای تو میجنگم. میکشم و نجات میدم بسته به طرز فکر تو داره.
برای لحظاتی سکوت سپس کلمات از دهانم بیرون ریختند.
_ تو چی میخوای؟ طرف کی هستی؟ رئیست کیه؟!
_من زنده بودن تو رو میخوام. پیروزی تو... من یک هویت مستقل نیستم. متصل به تو ام. پس فکر نمی کنم طرف کسی باشم. من سرباز توام. من و تو یکی هستیم. من قدرت تو هستم.
با پایان یافتن حرف هایش مرد پیش رویم دوباره به همان سایه ی عادی تبدیل شد. آهی کشیدم. و به سمت اتاق ممنوعه به راه افتادم. اشاره ای به در کردم و در توسط سایه ی سیاه رنگ خرد شد. این قدرت مزیت های خودش رو داشت و لبخندی زدم. سیستم های امنیتی به راحتی توسط سایه ی قاتل از کار می افتادند و آنجا تنها من بودم و کلید. با دیدن آن تمام چیز هایی که از یک کلید انتظار داشتم از دست رفت. چیزی که آنجا مجموعه ی پیچیده ای از وسایل و مدار های الکتریکی بود که در مرکز آن انوار قمرز رنگ هیبتی شبیه به یک مغز انسان درست کرده بودند که همزان با کم وز یاد شدن ولتاژ ها نبض داشت. شاهکار صنعت چین. هوش مصنوعی که در بردارنده ی مجموعه ی بیشماری از اثر انگشت ها،مدارک و سهام ها بود. چیزی که تمام اقتصاد آسیا را در بر داشت.ثروتی میلیارد میلیارد میلیارد دلاری. در مرکز تمام آن مدار ها کلید بود. یک یو اسبی به همراه یک اسکنر انگشت. باری دیگر سایه در برابرم پدیدار گشت.
_به چی فکر میکنی؟
_این... این ثروت...ثروت خیلی زیادیه.
سایه قیافه ای عاقل اندر سفیه به خود گرفت و سپس پوزخندی زد و گفت :« همین؟ پسر تو داری درباره ی اقتصاد آسیا حرف میزنی. صحبت از میلیارد ها میلیارد یوروئه. با این ثروت میشه مبانی نظام های سرمایه داری رو از بین برد. اقتصاد اروپاو آمریکا رو به چالش کشید و ابر قدرت های جهاین رو به زیر کشید. بیش از صد کشور در این بورس سرمایه دارن. این بورس تعیین کننده ی عامه سرمایه گذاری های جهانیه. تعیین می کنه که کدوم کشور نابود شه. کدوم کشور عمران پیدا کنه. این بورس میتونه بشریت رو نابود کنه و یا جهان رو زیر ور رو کنه. ولی مشکل اینه که توسط آدم های درستش کنترل نمیشه ها؟ قدرت های برتر همه چی رو برای خودشون میخوان و اینه که همدیگه رو بر علیه هم دیگه بلند میکنه. مسئله اینکه که تو چکار میکنی؟ با این تو میتونی خیلی کارا بکنی. میتونی یک بار برای همیشه، بشریت رو به سمت جایی که میخوای هدایت کنی.»
_وسوسه کننده به نظر می رسه. اوضاع همینجوریش مشکل هست برام سخت ترش نکن.
_هرجور مایلی
و سپس سایه به همان حالت عادی خود بازگشت. یا بهتره بگم وجود تاریکم. هنوز به وجودش عادت نکرده بودم ((200))
حرف هایش روی اعصاب بود. با اطلاعاتی که بمن داد من رو به مرز جنون پیش می برد. این ثروت خیلی زیاد بود. فقط کافی بود تا اون رو کنترل می کردم.بالاخره تصمیمم رو گرفتم. ساعت را نگاه کردم. تنها هفت دقیقه. عددی مقدس. یو اسبی را بیرون کشیدم. حالا تنها چیزی که باقی مانده بود این بود که چه اتفاقی سر اون باید می افتاد. پوزخنی شیطانی زدم و بری اولین بار و آخرین بار در عمرم، چنین ریسکی کردم. انگشتان اسکنر را یافت. و بعد زا ده ثانیه تماس بر آن نوشته ای بر تمام کامپیوتر ها نمایان شد.موجودی به حالت آماده انتقال به حساب در آمد. چنانچه حسابی در کار نباشد با استفاده زا همین اثر انگشت موجودی های خود را در هر بانکی که مایلید کنترل کنید.
هیچ حسابی در کار نیست. تا وقتی که من اراده داشتم، این ثروت از دنیا محو می شد.چاقویی از کمر بندم باز کردم و نامی را روی بدنه ی فلزی میز حک کردم.
شبح آیستراک(Icetrack's spectre)
به آرامی به سمت در ها رفتم ولی با انفجار در و هجوم وحشیانه ی ماموران امنیتی خشکم زد. اسلحه ها بی وقفه شلیک می کردند. سایه دست به کار شد و با موجی از انرژی من را به سمت پنجره ها پرتاب کرد. برخوردی محکم با شیشه ها و سقوطی به سمت اعماق رود خانه ی کثیف شانگهای... جی هایم در زوزه های باد گم شد و میتوانستم سایه ام را درون آب منتظر من ببینم. با چشمان قرمزش... مرگم حتمی بود. چنین سقوطی در یک رودخانهی عمیق... ناگهان درد وحشتناکی را رد کمرم احساس کردم. آتش شلیک اسلحه های ماموران امنیتی که در بالا سرم در کنار پنجره با خشمی مهار نشدنی شلیک می کردند به من رسیده بود. با دردی وحشتناک در آب فرو رفتم. تاریکی شب و کثیفی رود خانه موجب می شد تا تنها هاله ای از موجودات زنده ی مفلوک رودخانه را ببینم. درد بر هوشیاری ام به آرامی مسلط می شد و چشمانم پس از چند ثانیه بسته شد.
***
دردی وحشتناک در بدنم موجب شد تا چشمانم را باز کنم. بالا سرم یک مرد بچینی ژاپنی با همان چشم های بادومی معروفشان بود. با تیر کشیدن دوباره ی بدنم فریادی از درد کشیدم و گفتم :« For the love of god what the hell are you doing?!» مرد چینی به سرعت گفت Excuse me sir
خدایا شکرت. با یک احمق با زبان چینی طرف نبودم پس با همان زبان انگلیسی پرسیدم :« تو کی هستی؟ من کجام؟! داری چکار میکنی؟»
مرد هیجان زده گفت :« من مائیک هستم. شما رو تو دریا پیدا کریدم. پس اوردیمتون تو کشتی و الآن شما تو بندر اینچون هستید. کره ی جنوبی.»
کره ی جنوبی؟! اوه گندش بزنم! 18 ساعت! به سرعت و با ناله ای از درد از روی تخت بلند شدم . مائیک دستانش را برای کمک دراز کرد و کمک کرد تا بشینم. با وحشت پرسیدم:« ساعت چنده؟ امروز چندمه؟!»
_بیست پنج نوامبر آقا.
_ساعت؟
_چهار بعد از ظهر آقا.
خدایا متشکرم! هنوز یک ساعت وقت داشتم. به زحمت از جایم بلند شدم. ناگهان یاد فلش مموری افتادم. با هراس جیب هایم را گشتم و با مشاهده ی آن آویزان شده به دستبند نقره ای ام آویزان بود ناله ای از سرخوشی کردم. دست هایم به شانه ی مرد چنگ زد و توانستم خودم را نگه دارم. با هیجان گفتم :« باید تلفن بکنم. یک تلفن عمومی. بذار برم.»
مرد بی نوا با دست و پاچگی گفت :« باشه آقا. خودم می برمت. کجا میخوای بری با این حالت تنهایی.»
بدین ترتیب، سه ساعت بعد با هوپیما در آیستراک فرود آمدم. فلش از من و نایجل از آن ها،سه نظامی پشت سرم می آمدند و در رو به رویم جیمز وارنر و گارد کاخ سفید، و در پشت سر آن ها نایجل را میدیدم. خدای من اون چقدر عوض شده بود. داغونش کرده بودن.با رسیدن به همدیگه فلش را به سمت جیمز پرتاب کردم و دوان دوان به سوی نایجل دویدم. نایجل پوزخندی بر لب داشت. موهای سرش را زده بودند و تنها ریشی زبر بر صورت داشت. خشم درونم فوران می کرد. اون عوضی ها با نایجل چکار کرده بودن؟! صورتش شکسته بود و به راحتی می شد آثار شکنجه را بر بدنش دید. حتی یونیفرم نارنجی زندانی اش هم نمی توانست آن زخم هار ا پنهان کند. بازگشت چهره ی خشمگین جیمز به همراه اسلحه همانا وانفجار عصبانیت من همانا. جیمز با نفرینی داد زد :« با اون فلش چه کار کردی عوضی!» با لحن سردی جواب دادم :« دیگه تو خواب هم دستت به اون چیز ها نمی رسه جیمز وارنر!» با پایان یافتن سخنان من نگهبان ها اسلحه هایشان راب ه سمت من گرفتند و جیمز به سرعت به سوی بالگردی که آماده ی پرواز بود به همراه گاردش عقب نشینی کرد. دقیقه یا بعد بالگرد در حال دور شدن از جزیره بود.
پوزخندی زدم و گفتم :« میخواید بازی کنید؟ بذارید تا شروع کنیم. » بدین تریتب باری دیگر، وجود تاریکم را رها کردم. قاتل سیاه رها شده بود تا انتقام دو سال اسارتش در اینجار ا بگیرد. کشتاری وحشتناک. با گام هایی استوار به درون قلعه رفتم و راهم را به سوی اتاق کنترل طی کردم. در آنجا انواع رایانه ها خود نمایی می کرد. ولی در آن جا دکمه ای توجه من را جلب کرده بود. کنسل کردن پروژه. توضیحاتی که در کنار آن نوشته بود توجهم را جلب کرده بود.
پروژه ی آیستراک رد سال 1997 شروع و در سال 2006 به پایان رسید. این طرح به پیشنهاد شورای امنیت بین الملل ارئه شد و سر انجام در سال 1995 به تصویب رسید تا اینکه در سال 1997 شروع شد و در سال 2006 به مرحله ی بهره برداری رسید. هدف از ایجاد این غیر قابل نفوذ ترین زندان دنیا بود تا در آن تبه کارانی مانند جک ریبور، سایرس گلدان، دانته فریسک و لیبرمن راکوود نگه داری شوند. با این حال همیشه خطر از کنترل خارج شدن آیستراک وجود داشت پس امکان خود سوزی به لیست امکانات این مکانم اضافه شد. خود سوزی یک انفجار اکسیژنی است که طی ده ثانیه این جزیره را نابود میکند.جهت فعال سازی این امکان دریچه ی قرمز را باز کرده و زمان انفجار را با اهرم چرخنده تنظیم کنید.
توجه دریچه توسط کلید افسر ارشد باز می شود.
نگاهی به دستبندم انداختم کلید افسر نیز به محتویات آن در قتل و عام پایین اضافه شده بود.
کلید را درون قفل کردم . با باز شدن دریچه پوزخنندی زدم. اهرم تنطیم زمان از آن بیرون آمد. نیم ساعت برای این کار کافی بود.با فشار دادن دکمه ی قرمز آزیر هایی تمام ساختمان را در بر گرفت. خود سوزی ساختمان تایید شد. تمامی افراد جزیره را ترک نمایید. تا سی دقیقه ی دیگر خود سوزی آیستراک به مرحله ی اجرا می رسد لطفا جزیره را ترک نمایید. لبخندی زدم و به سوی نایجل که در کنار قایق منتظرم بود به راه افتادم.
*** سی دقیقه ی بعد...
درون قایقی در دریا با صدای انفجاری مهیب برگشتم و دیم که آتش جزیره را در برگفته. آیستراک به تاریخ پیوسته بود.
*** ده ساعت بعد ، استون هنج، دروازه ای به سوی قصر پیشتازان
چشمانم تیره و تار میدید. خونریزی زیادی کرده بودم و در کنارم نایجل هراسان مشغول رانندگی بود. وقتی از فلوریدا به گفته ی نایجل به انگلستان اومدیم سربازان امنیتی ما رو تعقیب می کردن. و می شد گفت طی این تعقیب و گریز ها تقریبا از پا در آمده بودم. نایجل می گفت که دوام بیاور. می گفت دروازه همینجاست. ولی فکر نمی کردم چیزی بتونه انگلستان رو به پرشیا متصل کنه. نه در منطق خیلاتم.با ترمز ماشین نایجل به سرعت پیاده شد و من را از ماشین بیرون کشید ور وی کول خود گذاشت دوان دوان به سوی صخره ها ی استون هنج می دوید. یکی از معدود جاهای مورد علاقه ام. همیشه دوست داشتم آن جا ربه چشم خودم ببینم. بالگرد ها در بالای سرمان رحکت می کردند. ولی نایجل در سریع ترین حالت خود می دوید. با مواجه شدن با فشاری بسیار قوی فهمیدم گفته های او حقیقت داشت. منقبض شدن بدنم را احساس می کردم و ما آن جا بودیم حیاط قصر پیشتزان. چشمانم به آرامی بسته می شد. نایجل رو به دختری کرد و داد زد . دختر در کنارش گربه ای گام بر می داشت. دختر با آشفتگی گفت :« کیارش! بدو برو درمانگر رو خبر کن.. حا..» ولی هیچ وقت جمله اش در گوش هایم شنیده نشد چرا که از هوش رفته بودم. من به خانه رسیده بودم.
توجه : جهت هرگونه وجود مشکلی اطلاع رسانی شود تا متن ویرایش بشه. با تشکر.

Magystic Reen
2016/02/19, 18:15
راوی: لیلا
زمان: شب سیزدهم
مکان: سالن اصلی، اتاقم و بر فراز قصر
افراد حاضر: خودم
موضوع: گردهمایی
پنجره جای احمقانه ای ساخته شده بود، خیلی بالاتر از انکه کسی به ان دسترسی داشته باشد. شاید به جز من، دو سه نفر دیگر. با این حال بسیار بزرگ بود و لبه وسیعی داشت. شده بود جای ثابتم در تمام گردهمایی ها که زیاد هم نبودند. خوبیش این بود که دید خوبی به همه چیز داشتم و به محض تمام شدن جلسه هم میتوانستم سریع از پنجره بیرون بزنم.
وقتی پایین را نگاه میکردم و ان همه چهره خندان می دیدم، دلم بیشتر شور میزد. نمیدانستم چرا اما مدام منتظر اتفاق بدی بودم که میدانستم میافتد. دیر یا زود. خواهرم هم انجا بود، هنوز هم کتفش باند پیچی شده بود. زخم مقاومت میکرد به قدرت شفا. با این حال به صورت طبیعی رو به بهبود بود. بعد از این حادثه نصف تیرهای ماردین را ضبط کردند. با این حال نیم دیگرشان به طرز معجزه اسایی بالای بلندترین قفسه کتاب کتابخانه پنهان شد. هرچند اجازه استفاده کمان و تیردان را داشتم ولی با تیرهای تمرینی ای که از یک لایه پارچه هم عبور نمیکردند.
وقتی انها امدند، شوکه شدم. انگار دلیل دلشوره هایم جلوی چشمم سبز شده باشد. ان اوایل امدنم به قصر دیده بودمشان. اما ان حالت سراسیمه ای که برای جلسه خصوصی رفتند بیشتر نگرانم کرد. چیزی در انتظار بود. یک اتفاق نه چندان خوب.
از پنجره بیرون پریدم. به اندزه کافی در جلسه بودم.
***
از خواب پریدم. خوابهای احمقانه. عجیب این بود که بعد از بیدار شدن هیچ چیز جز ترس به یاد نمی اوردم. ژاکتم را برداشتم و بیرون زدم. باید هوا میخوردم. از نزدیکترین پنجره بیرون زدم. و بالا رفتم و بالاتر. انقدر که برق دریای انسوی جنگل را دیدم، بادی که مستقیم به صورتم میکوبید، حالم را جا میاورد. درست بود که قدرتم نسبت به باقی پیشتازها کم کاربردتر بود و بی خطرتر. اما این لذتی بود که حاضر نبودم با هیچ چیز عوضش کنم.
روی شیروانی سقف پایین امدم و تا طلوع افتاب همانجا نشستم.

sir m.h.e
2016/02/19, 20:55
زمان: روز چهاردهم
مکان: خارج قصر، در شهری که قصر در آن واقع است
راوی: خودم
شخصیت ها:خودم
با شدت زیادی از خواب پریدم. عرق سردی تمام وجدوم را فراگرفته بود. نفس هایم تند شده بود و قلبم به سرعت می‌تپید. به سختی از جا بلند شدم و به سمت یخچال کوچکی که در گوشه ای از خانه کوچکم که در حکم آشپزخانه ام بود حرکت کردم. چندلیوان آب سرد خوردم تا حالم جا بیاید. دوباره به سمت تختم رفتم و روی آن نشستم. دیگر خوابم نمی‌آمد. کابوس هایی که پنج سال ندیده بودم دوباره شروع به آزردن من در خواب‌هایم کردند.
در خواب هایم در محیطی کاملا تاریک شمایل دختر کم سن و سالی را از پشت سر می‌بینم که درحال بازی با چند عروسک است. سپس سنگ‌هایی از آسمان بر روی سر او آوار می‌شود. تمام وجودم برای نجات دادن او فریاد می‌زد اما توانایی تکان خوردن ندارم. و بعد از این که دختر جلوی چشمانم جان می‌دهد. صداها شروع می‌شوند.فریاد های بلندی که تنها یک چیز می‌گویند:"قاتل" . سپس نگاهم به دستانم می‌افتد. دستان خون آلودم. و پس از آن از در حالی که چشم هایم را اشک فرا می‌گیرد از خواب می‌پرم.
درد عظیمی در سینه ام حس می‌کردم دردی که مدت ها جای آن را پوچی فرا گرفته بود. دردی که بازگشته بود تا دوباره آزارم بدهد. قدرتی نفرین شده در من جریان داشت که روز به روز مرا از خودم متنفر تر می‌کرد. با این که حدود پنج سال گناه و جرمم را فراموش کرده بودم اما ار آثار جانبی ان در امان نبودم.
گناه بزرگ قتل با اثرش را روی شخصیتم گذاشته بود و من را از آدمی شاد و سرحال به موجودی شکاک و غرق شده در خود تبدیل کرده بود. عذاب وجدان زیادم با این که چیزی از آن به یاد نداشتم تاثیر خود را گذاشته بود.
داشتم در افکارم غرق می‌شدم که ناگهانی به خود آمدم. خودم را مجبور کردم تا افکارم را تغییر دهم. پس به اتاقم نگاه کرد. اوضاع بهم ریخته آن کاملا نشان می‌داد که پسری به تنهایی در آن زندگی می‌کند که نظافت معانی خاصی برایش ندارد. جالب است در چندسالی که در اینجا زندگی می‌کردم به هیچ وجه متوجه بهم ریختگی آن نشده بودم.
-چقدر تغییر کردم.
شروع به خندیدن کردم . حالا که خاطراتم را پس گرفته بودم. پنج سال گذشته برایم دور به نظر می‌رسید و زندگی پیش از آن برایم نزدیک و تر و قابل دسترسی تر بود. حس می‌کنم که شخصیت دوگانه ای یافته‌ام. به سراغ صندوقی ‌می‌روم که دیشب پس از بازگشتم به شهر در گوشه ای از خانه‌ام رها کردم. می‌خواستم که از هیاهوی قصر دور باشم پس به خانه‌ی کوچکی که پس از مرگ خانواده ام با پولی که برایم به ارث گذاشته بودند خریده بودم آمدم.
در صندوق را باز کردم و شمشیر و سپر سیاه رنگم را درآوردم. برایم سوال بود که چرا سیاه؟ احتمالا به خاطر فلز به کار رفته در آن بود، اما اعتراضی نسبت به آن ندارم. رنگ آن حس جالبی به من می‌دهد.
شمشیر را از صندوق در آوردم. از قلافش که به سیاهی خود آن بود خارجش کردم و در هواب تکانش دادم. شاید برای انسان های عادی خیلی سنگین بود ولی وزنش برای من اذیت کننده نبود. انگار کاملا مناسب من ساخته شده بود. با آرامی آن را در هوا تکان دادم. مواظب بودم تا با چیزی برخورد نکند چون کوچک ترین برخورد برابر با تخریب چیزی است که با آن برخورد می‌کند. حس فوق العاده ای داشتم.
سپر را نیز برداشتم، دوباره همان حس به سراغم آمد. اسلحه هایی کاملا متناسب به قدرتم در اختیار داشتم. اسلحه هایی که برای خدمت کردن به من ساخته شده بودند. پس از مدتی که آن ها را بررسی کردم دوباره به صندوق بازگرداندمشان و بر روی تختم دراز کشیدم. از روی تخت به ساعت نگاه کردم چیزی تا ساعت هفت صبح باقی نمانده. باید به قصر بر‌می‌گشتم. امام قبل از آن کاری داشتم.
در این چندماهی که در قصر بودم تقریبا فراموش کرده بودم که زندگی بیرون چگونه است. فقط چند باری به این خانه آمده بودم. درست قبل از این که به قصر برسم مطلع شده بودم که واجد شرایط ورود به رشته مورد علاقه ام در دانشگاه هستم. تنها دو روز از مهلت ثبت نام آن باقی مانده. برای گذراندن زندگی‌ام مجبورم تا درس بخوانم. مطمئنا با تکیه بر قدرتم توانایی گذراندن زندگی را نخواهم داشت.
در این فکر بودم که افکار منفی ام دوباره به من هجوم آوردند.آیا قاتل یک کودک معصوم اجازه‌‌ی درمان دیگران و نجات جان آن ها را دارد؟
آیا با وجود قدرت تخریب گرم توانایی درمان کردن دارم؟ آیا گناهان من قابل بخشش اند؟
مطمئنم که گناهانم به هیچ وجه پاک نخواهند شد. ولی باید از تمام توانم برای نجات دیگران به هر روشی استفاده کنم که حقیقتا اگر قدرتی که به من امثال من داده شده برای کمک به دیگران نباشد، بیشتر از نفرینی نیست.
با همین افکار لباس هایم را عوض کردم و از خانه بیرون رفتم تا با پیاده روی به سمت مقصدم کمی هوا هم بخورم.

kiya
2016/02/19, 22:04
​زمان: صبح روز چهاردهم
مکان : قصر
راوی : کیارش(خودم)
اشخاص داخل داستان: من امیر کسرا پنیدرحال فرار و لیلا


ساعت حدودایه 7-8 صبحه .نور چشایه بستمو اذیت میکنه . راه مزخرفیه واسه از خواب بیدار شدن .
این چه خارشیه که دارم احساس میکنم 40 تا پشه روم دارن رژه میرن . چشامو اروم وا میکنم .یه گربه چاق داره رو پاهام جولان میده.
چقدر قیافش اشناس . احساس میکنم قبلا یه جا دیدمش . به سرعت از جا میپرم .
-تو همون گربه دیروزیه ای نه؟دم دراوردی
از این موضوع خندم گرفت .گربه ی چموش . همیشه از گربه های لوس مثله این بدم میومد . خیلی به ادم میچسبیدن . حس خفگی بهم میدادن.
-ببینم صاحابت بهت یاد نداده تو اتاقه مردم نری
+میووووووو
-باشه باشه حالا خدافظ
+میو میییییییییییییییییییییییو وووووووو
گربرو سریع بلند کردمو گذاشتمش بیرون .بعدم همونطور که همتون حدش میزنید راهیه اتاق بقلی شدم(دستشوییه محبوبم یاور همیشگیم).
بعد از چند دقیقه فهمیدم کاملا بی هدف اومدم اینجا. عادت بدی شده لعنتی .
دیشب 3 بار از خواب پا شدم اومدم اینجا از غذاخوری کشش بیشتری داره.
پس از اندکی تفکر در کار کاعنات فهمیدم نه کاری ندارم اینجا ...
بریم به زندگیمون برسیم .دوباره به اتاقم برمیگردم
گربهه بازم داره رو رختم جلان میده .لعنتی تو از کجا میای تو. حریم شخصی حالیت نیس. راستی ایین گربه چقدر پشمالوعه .یه ایده خبیثانه به ذهنم میرسه. یعنی الان جایی که دمش دوبارهوصل شده چیجوریه؟بخیه زدن یعنی؟اصلاکچل این چه شکلی میشه . با این فکرای خبیثانه میزارم گربه تو اتاقم بمونه و به سمت اتاق امیر کسرا میرم
در میزنم.
-کسی هست
صدای خواب الود یک نفر بلند میشه
+چیکا داری دمه صبحی
کاملا اخلاق سگی صبحگاهی از صداش میریزه
_کسرا ببخشید سر صبحی زابرات کردم میخواستم بپرسم ریش تراش داری
+ ریش تراش ؟تو که ریشم در نیاوردی . مردک پلید
-هیچی میخوام موهامو از ته بزنم
+واقعا
صداش انرژی گرفت به سرعت با یه ریش تراش دمه در حاظر شد
+خودت برش گردون میخوام ببینم چیجوری موهایه سرو میزنه
تو دلم گفتم اره منتظر باش بزار ببینم دفعه بعدی ریشای تورو چیجوری میزنه
به سرعت به سمت اتاقم دویدم
درو به ارومی باز کردم . گربه با نگاهی مظلومانه به من نگاه کرد اروم بهش نزدیک شدم .
_بیا میخوام موهاتو واست درست کنم
تقریبا 20 سانت با گربه فاصله داشتم که ریش تراشو روشن کردم صدای قیژژژ ریش تراش باعث شد گربه فرار کنه
_وایساااااا در نرو کاریت ندارم ماها با هم دوستیم
به سرعت تو راهرو دنبالش دویدم از یه طرف من داد میزدم از یه طرف گربه میومیو میکرد
کله افراد بیرون سالن به این حرکته مسخره خیره شده بودنو بهت زده پوزخند میزدن .میکشمت گربه ی لعنتی
گربه تعادل نداشتو تقریبا نصفه دیوارارو واسه مسریابیش چنگ میزد تقریبا بهش رسیده بودم با یه پرش رفتم سمتش که پرید تو بقله یه نفر .
نمیخواستم بالا رو نگاه کنم حدس میزدم کی میتونه باشه. بلاخره بالا رو نگاه کردم .خودش بود دختر چاقو کش دیروزی. بلند شدم با خشم به من نگاه میکرد به اتاقا زل زدم امیرکسرا از اتاقش بیرون اومد
+اینجا چه خبره
خدایا به کدامین گناه . تقریبا یه ربی رو دویدم تا دوباره به نزدیکیه دمه در اتاقم رسیدم باید از قصر فرار میکردم.
اما دیر بود از یه طرف دختر چاقو کش و از طرفی کسرا پشت سرم بود . تنها راهه مونده دستشویی بود.
........
الان تقریبا 3 ساعتی میشه اینجام . برای اولین بار دارم از این مکان متنفر میشم. بیرونه در صدایه دو نفر میاد که میگن وا کن کاریت نداریم و انتظار دارن منم باور کنم.
ای لعنتی شنیدم گازای دستشویی باعث میشن ادم کچل بشه . فکر کنم بعد این ماجرا ریزش مو بگیرم . اصلا چطوره کچل کنم اینجوری هم امیر کسرا ولم میکنه هم دختره هم ممکنخ کچل نشم.
اره تصمیممو گرفتم این تنها راهه
قیژژژژژژژژژ

azam
2016/02/22, 20:20
زمان: شب سیزدهم ساعت ده شب
افراد حاضر در داستان: حانی، سجاد، پنی و ریتا ^ــ^
با نگرانی به رفتن لیلا چشم دوختم. یعنی چه اتفاقی افتاده بود که لیلا این چنین بی خبر و ناگهانی برگشته بود و این گونه با عجله درخواست تشکیل یک جلسه را داده بود؟ با شنیدن ناله ی پر از درد گربه ای نگاهم را از دری که چند دقیقه ی قبل لیلا از آن خارج شده بود گرفتم و به گربه ی بیچاره نگاهی انداختم. از شدت درد به خود می پیچید و هم چنان خون با شدت از محل بریدگی خارج میشد. به خاطر فراموش کردن وضعیت وخیم پنی به خود لعنتی فرستادم. چطور توانستم چند دقیقه از او غافل شوم؟ در هرصورت که دیر یا زود می فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. فقط باید منتظر گزارش ریتا میبودم. حداکثر تا آخر شب به اتاقم می آمد. با دستپاچگی به سوی حانیه برگشتم. با اخم و نگرانی به سپهر زل زده بود. معلوم بود او نیز میخواهد به جمعیت اطراف او ملحق شود و او را سوال پیچ کند که چیزی میداند یا نه. نگرانی او قابل درک بود، اما الان وقتش نبود. با صدای بلندی حانیه را صدا میزنم.
با شوک به طرف من برمیگردد و با به یادآودن وضعیت با عجله به سمت پنی برمیگردد. پنی هنوز از درد ناله می کند. ناله هایش دلم را ریش میکند. سعی میکنم که آرامش کنم. او را نوازش میکنم و در گوشش به آرامی زمزمه میکنم: هیششش آروم باش رفیق قدیمی. الان تموم میشه.
با آرام گرفتن لرزه هایش به حانیه نگاه میکنم. به نظر می آید کارش را تمام کرده است. دیگر خونی از محل بریدگی بیرون نمی زند. ولی جای زخم هنوز خوب نشده است. حانیه با دیدن چشمان پر از سوالم پاسخ میدهد:
-فقط خونریزی و بند آوردم و دردشو آروم کردم. اگه بتونیم دم شو دوباره گیر بیاریم احتمالا میتونم دوباره پیوندش بزنم. درغیر این صورت مجبورم زخم شو ببندم و سعی کنم مداواش کنم.
سری تکان میدهم و با ابرویی بالا رفته از حانیه میپرسم:‌ مطمئنی میتونی دم شو پیوند بزنی؟
حانیه با استیصال شانه اش را بالا می اندازد: «تا حالا روی یه حیوون امتحان نکردم. ولی احتمالا میتونم.» و با نگرانی به پنی که در آغوش من به خواب رفته است نگاهی می اندازد و ادامه می دهد «البته شانس مداواش با گذشت زمان کمتر میشه.»
با اخم به پنی نگاه میکنم. جدای از حساسیت شخصی که بر روی حیوانات داشتم، به خوبی میدانستم که پنی برای لیلا بسیار مهم است. سه سال قبل زمانی که میخواست به ماموریت برود، پنی تنها گربه اش بود که مسئولیت مراقبت از آن را به من نسپرد و او را با خود برد. به خوبی میدانستم که اگر اتفاقی برای پنی بیوفتد خشم لیلا غیرقابل کنترل خواهد بود. و این یعنی یه اتفاق خیلی خیلی بد برای همه. و به غیر از آن، پنی اولین گربه ای بود که در زمان ورودم به قصر با او دوست شدم. اولین دوست غیر انسانم. به هیچ وجه نمی توانستم تحمل کنم که بلایی سرش بیاید. و الان فقط یک نفر میتوانست پنی را نجات دهد و گندی که زده بود را جبران کند.
نگاهم را بین جمعیت حاضر در سالن می گذرانم. اکنون تعداد کمی از آن ها در سالن باقی مانده اند و جمعیت به دور سپهر به طرز قابل ملاحضه ای کم شده است. نگاهم را از سپهر به سمت در ورودی میچرخانم. یعنی ممکن است به اتاقش رفته باشد؟ درحالی که فکر میکنم از کجا پیدایش کنم از پشت سرم صدای پایی را میشنوم که به من نزدیک می شود.. قدم هایی محکم و استوار. موقع راه رفتن یک پایش را محکم روی زمین میکوبد. صدای قدم هایی آشنا. یعنی خودش است؟ فقط او اینگونه راه میرود. با شنیدن صدایش مطمئن میشود که خودش است.
-به به، ملخ و ببین! چقدر بزرگ شده! به سختی شناختمت! چطوری ملخی؟
به سمت سجاد برمیگردم. ملخ؟؟! ای خدا هنوز یادشه؟ با کلافگی پوفی میگویم و برایش چشمانم را میچرخانم. چند سال قبل وقتی به شکل ملخ در اتاق سجاد به دنبال چیزی بودم من را گیر انداخت. اگر به موقع به شکل خودم برنگشته بودم معلوم نبود که چه بلایی سرم می آورد.
-هنوز یادته؟
سجاد با نیشخندی آزاردهنده پاسخ می دهد: امکان نداره هیچ وقت همچین خاطره ایو فراموش کنم.
خمیازه ای میشکد و ادامه میدهد: به نظرت میتونم به یه وعده ی غذایی قبل از خواب امید داشته باشم؟ راستی حال این گربه ی لوس چطوره؟
و با سر به پنی مفلوک اشاره میکند. با به یاد آوردن پنی و سجاد به عنوان عامل به وجود آورنده ی این ماجرا با خشم به او نگاه میکنم. و با به یاد آوردن دلیلی که به دنبال سجاد میگشتم به سختی خودم را کنترل میکنم. درحالی که از شدت عصبانیت میلرزم به آرامی پنی را به آغوش حانیه می سپارم و با دندان هایی کلید شده به سمت سجاد برمیگردم و به او زل میزنم. به یک پرتال برای بازگرداندن دم پنی نیاز بود و تا سجاد این کار را نمی کرد مطمئن میشدم که هیچ وعده ی غذایی دیگری نخواهد خورد.
**
با خستگی به سمت اتاقم حرکت میکنم. تقریبا سه ساعت کنار پنی بودم و میشه گفت که الان توی سلامت کامل به سر میبرد. سلامت کامل به همراه دمش سر جاش.
به ساعتم نگاهی می اندازم. دوازده و نیم نصفه شب. عجب روز افتضاحی بود. با خستگی پله های آخر را طی میکنم و به اتاقم میرسم. یه اتاق خیلی کوچیک توی زیرشیروونی و بالاترین مکان قصر. سرم را خم میکنم و از درگاه کوتاه اتاقم میگذرم. خداروشکر که قد کوتاهی داشتم، وگرنه اصلا نمی تونستم توی اتاق به راحتی راه بروم. سقف اتاق تنها ده سانت بلند تر از قدم بود. و دیوارهایش چوبی به نظر میرسید. وسایل اتاقم بسیار کم و ساده بودند، یک تخت در گوشه. یک میز تحریر که کنار پنجره ی بسیار بزرگ اتاقم بود. پنجره ای که هیچ وقت نمی بستمش. عاشق این پنجره بودم. یکی از دلایل انتخاب این اتاق همین پنجره بود. از این پنجره تمام محوطه ی بیرون قصر قابل مشاهده بود. و یک قفسه ی چوبی که پر از کتاب های درسی بود.
به سمت کمد لباسم میروم و لباس های آغشته به خون پنی را عوض میکنم. مشغول شانه زدن موهایم هستم که صدایی را از پشت سرم میشنوم. برمیگردم و ریتا رو روی گوشه از میز تحریر قدیمی ام می بینم. معلوم است که از انتظار بی حوصله شده است. به سختی سعی میکنم خستگی را کنار بزنم و روی تغییر شنوایی ام به حد مطلوب تمرکز میکنم. درحالی که خودم را روی تخت می اندازم می گویم:‌ «ببخشید که نیم ساعت منتظرم موندی ریتا. تا الان دستم بند بود.»
ریتا با درک سرش را تکان میدهد. البته اگر یک سوسک بتواند سر تکان بدهد!
نام ریتا رو به خاطر حاشیه هایی که به دور چشمانش داشت که بسیار شبیه یک عینک ته استکانی بود، یا شبیه یک مشت بسیار بزرگ که به چشمانش خورده بود، ریتا گذاشته بودم. با اقتباس از روی ریتا استیکره کتاب هری پاتر. ریتا رئیس تمام افرادم بود، و همه ی دوستای کوچولوم تمام اخبار را به گوش اون میرساندند و ریتا هم به گوش من. حافظه ی ریتا واقعا باورنکردنی بود! تمام جزئیات را کلمه به کلمه میتوانست حفظ کند. درواقع من منبع آمار همه ی قصر نبودم، ریتا منبع همه ی اطلاعات بود. از سه سال قبل تا الان کنارم بود و تمام جزئیات را در ذهن فوق العاده اش حفظ کرده بود.
به ریتا نگاهی می اندازم.
-خب؟‌ چه خبر؟

ریتا شاخک هایش را تکان میدهد.
-دقیقا از کجا شروع کنم؟
آهی میکشم. این جمله به این معنی بود که امشب حالا حالا ها باید بیدار میموندم و گزارشات تمام روز را می نوشتم. به غیر از گزارشات امروز گزارشات این هفته را هم کامل ثبت نکرده بودم. یک بار مردن آخر هفته ی قبل و زخمی شدنم در اول هفته به شدت منو از کارهام عقب انداخته بود.
به یاد چند روز قبل در باغ وحش می افتم. با تغییر شکل به آهستگی وارد قفس یک عقاب شدم و در حالی که قصد داشتم او را لمس کنم سعی کردم بدون اینکه از خواب بیدار شود بدون سر و صدا به او نزدیک شوم. خب خیلی موفقت آمیز نبود. اگه حانی اونجا نبود احتمالا الان یه چشم نداشتم. واقعا شانس آوردم.
سری تکان میدهم و با قدم هایی آهسته به سمت میز تحریرم میروم. صندلی ام را عقب میکشم و دکمه ی لپ تاپم را میزنم. درحالی که منتظرم تا روشن شود سیم شارژر موبایلم را از پریز برق بیرون میکشم و موبایلم را روشن میکنم و آن را چک میکنم. دو اس‌ام‌اس دارم. یکی از طرف ایرانسل و یکی از طرف فاطمه. اس ام اس فاطمه را باز میکنم. "اعظمممم؟؟ عظظظی؟؟ " در جوابش تایپ میکنم "چیه؟؟"
سی ثانیه بعد جوابش میرسد. " ساعت یک و نیم بیا تالار اصلی."
ابرویی بالا می اندازم. ساعت یک و نیم؟ چرا؟ چشمانم را میچرخانم و زمزمه وار به خودم میگویم: احتمالا بازم خل بازی های فاطمه ست.
به ساعتم نگاهی می اندازم. یک ربع به یک است. پس هنوز فرصت برای تایپ هست, مخصوصا برای فهمیدن علت حضور ناگهانی لیلا. گوشی موبایلم را گوشه ی میز میگذارم و ورد را باز میکنم. درحالی که با انگشتانم کیبرد را لمس میکنم خطاب به ریتا میگویم: ببخشید، ولی فک کنم بیشترش میمونه واس فردا. ولی احتمالا اونقد وقت هست که بتونم صورت جلسه ی امروز و بنویسم.

Harir-Silk
2016/03/01, 21:35
زمان: روز چهاردهم
راوی: حریر
موضوع: گیجی و سردرگمی
افراد حاضر در داستان: حریر، سعید، کیا( وحید)، امیرحسین
جلسه به پایان رسیده بود. باید آن دندانی که با خودم آورده بودم را به اعظم نشان می دادم،آن را گرفت، لمسش کرد، با شیطنت خندید و آن را به من پس داد. با لبخندی از من تشکر کرد و من هم با خستگی لبخندش را به او برگرداندم و به اتاقم رفتم. شش ساعت تمام خوابیدم. خستگی نمی گذاشت درست فکر کنم پس فکر نکردم. تنها ذهنم را آرام گذاشتم و به خواب رفتم. و وقتی بیدار شدم...آرام بودم. و آن وقت بود که تصاویر هجوم آوردند.
تصاویر محو و سریع بودند ولی مثل داغی عمیق در ذهنم باقی ماندند...و برخی از آن ها آنقدر تلخ و سیاه بودند که طاقت را از من گرفت. ساعت حدود پنج صبح بود، اما حس خفگی به من هجوم آورده بود و باید بیرون می رفتم. همانطور که اشک می ریختم بیرون زدم، از راهروها گذشتم و خودم را به بالکن داخل راهروی طبقه سوم رساندم. هوای تازه مرا از حالت خفگی نجات داد، و آن وقتت بود که هق هق انباشته شده درون سینه ام بیرون ریخت و به چیزی نزدیک به زجه رسیدم. زانوهایم وزنم را تحمل نکردند، گوشه تراس نشستم و خودم را جمع کردم و گریه کردم.
نمی دانم چه مدت گذشت اما ناگهان با احساس سرمای زیادی به خودم آمدم. هوا هنوز تاریک بود و من مطمئنم بودم تا چند لحظه پیش شب، شب گرمی بود. چطور ناگهان هوا انقدر سرد شده بود؟ نفس هایم در هوا بخار می کردند، شروع کردم به لرزیدن. نور کمرنگی که از راهرو می آمد و کمی تراس را روشن کرده بود لرزید و سایه ای روی من افتاد...زمین کنار من یخ زده بود و به سرعت در حال گسترش بود! کمی سرم را بلند کردم و عامل ایجاد سایه و یخ را دیدم. پسر جوانی بود با قد بلند و موهایی که جلو چشمش را می گرفت. خم شد که ببیند در این گوشه تراس چه کسی نشسته و مرا دید که باعث چشمانش را ببینم. چشمانی سرد، که از عمقش چیزی دیده نمی شد. چشمانی که نظیرش را هرگز ندیده بودم. نفهمیدم چه رنگی دارد یا حالتش چطور است، فقط لرز تمام تنم را گرفت. به خودم آمدم و متوجه شدم چند دقیقه است که در حال صدا کردن من است:« هی! نمیشنوی صدامو؟ دختر! ای بابا...»
تکانی خوردم و سریع گفتم:« چی؟ با منی؟ بله بله؟ ببخشید حواسم نبود.»
از در فاصله گرفت و روبروی من ایستاد:« آره با تو بودم. جز تو کسی اینجا نیست! کی هستی؟ چرا رو زمین نشستی و فکر می کنم بد نباشه توضیح بدی چرا اینطوری آبغوره می گیری؟»
خب، این پسر زیادی پررو بود!
-« جواب هر سه تا سوالت یه چیزه: به تو هیچ ربطی نداره.
مگه اینکه سعی کنی و بهتر بپرسی!»
کمی مکث کرد، سرش را تکان داد و گفت:« خیلی خب، باشه. کی هستی؟ و چرا گریه می کنی؟»
چشمانم را چرخاندم، به نظر می رسید تمام تلاشش را کرده :« من حریرم، و پیشگو قصرم. دلیل گریه من... خب مطمئن باش آینده چیزی نیست که بخوای ازش باخبر باشی.»
سرش را به نشانه تایید تکان داد و دستش را دراز کرد تا به کمکش از جایم بلند شوم. چند لحظه با بدگمانی نگاهش کردم و بعد قبول کردم.
چیزی که اول به ذهنم رسید، سرما بود. سرمایی که سریع آمد و سپس این تصاویر بودند که حتی خاطره سرما را با خود شست و برد.
زمینی مسطح، و پوشیده از برف. کولاکی عظیم بود و تنها یک مرد در میان آن همه برف ساکت و آرام ایستاده بود...صورتش از خشم در هم رفته بود و دستانش مشت شده بود، فکش را منقبض کرده بود و در آتش خشم می سوخت. از او نفرت و سرما می ریخت...
از تصویر بیرون کشیده شدم. نفس نفس زنان چهره اش را درست روبرویم دیدم، و بلافاصله خشم و نفرت را به یاد آوردم. با ترس دستم را از دستش بیرون کشیدم و قدمی به عقب برداشتم. قدمی دیگر و سپس پا به فرار گذاشتم!
نمی شناختمش، و می خواستم بدانم که او چه کسی بود؟ چه چیزی باعث شده بود آن نفرت بر چهره اش بیفتد؟
با سرعت می دویدم و متوجه پله های روبرویم نشدم. و وقتی که حواسم جمع شد، دیگر دیر شده بود. با سر به سمت زمین رفتم، چشمانم را بستم و منتظر ضربه باقی ماندم که...
در میان زمین و آسمان به کسی برخورد کردم و در هوا چنگ زدم تا او را بگیرم. آرنجم محکم به صورتش کوبیده شد و او هم تعادلش را از دست داد واز پشت به زمین خورد. و من؟ من خوش شانس بودم که سطح زیرم ناگهان بسیار نرم شده بود!
:« ای الهی کفن شی! آخ! دماغمو نابود کرد دختر اون آرنج بود یا تیرآهن؟ کمر برام باقی نموند...آیی! ایشالا ریز ریز شی! شادی نبینی به عمرت که فوندانسیون منو به هم ریختی! خیر نبینی دختر انگار یه گله بوفالو از روم رد شدن!»
من متعجب، با دهانی باز به غرغر های او گوش می دادم و درد ناشی از سقوط را فراموش کرده بودم. او همچنان به غرغر ادامه می داد و من حتی یاد رفته بود که بالشتی که رویش خوابیدم یک بالش انسانی است. با ناله بعدی او از جا پریدم و کنار رفتم.
با کج خلقی گفتم:« اه بسه دیگه انقدر مثل خاله زنک ها غر نزن! چی شده مگه؟ مگه...»
با دیدن خونی که از بینی او جاری بود حرف در دهنم ماند. به سرعت به سمتش رفتم.:« ای وای! این...من این بلا رو سرت آوردم؟ جدا شرمندتم. ببینمت؟ خیلی درد می کنه؟ بلند شو، بلند شو ببرمت یه چیزی بزاریم روش. ای بابا حانیه هم که الان خوابه...»
یک ربع بعد، هردو در درمانگاه نشسته بودیم، تمام خون های ریخته شده روی صورتش را تمیز کرده بودم و کیسه یخی را به آرامی روی بینی اش می گذاشتم. ساکت شده بود و دیگر از آن ناله و نفرین هایش خبری نبود، و من در عذاب وجدان می سوختم.
با صدای آرام پرسیدم:« خب...نمی خوای خودتو معرفی کنی؟ دورادور تو قصر دیدمت ولی اسمت رو نمیدونم. همینطور قدرتت.»
کمی از روی درد اخم کرد. « من کیا هستم. از قدرتم هم همین کافیه که بگم می تونم عناصر رو کنترل کنم و تغییر ماهیت بدم. تو حریری؟»
-«اوهوم خودم هستم. و قدرتت خیلی باحاله، هروقت تونستی یه چشمه نشونم بده!»
سرش را تکان داد و همانطور که به من زل زده بود گفت:« این وقت...صبح تو راهروها چیکار می کردی؟»
خواستم جوابش را بدهم، لحظه ای پشیمان شدم ولی بعد دلم را به دریا زدم و شروع به حرف زدن کردم. نمی توانستم بیشتر از این ساکت باشم. حداقل بخشی از آن را که می توانستم بگویم؟ نمی توانستم؟
-« یه پیشگویی منو از خواب پروند، نپرس چی بود چون نمی تونم بگم.. واقعا نمی تونم. فقط بدون اونقدر بد بود که برای آروم شدن از اتاقم زدم بیرون.»
-« و...برای همون بود که داشتی تو راهرو می دویدی؟»
سرم را تکان دادم.:« نه. یه پسری رو دیدم، نمی شناختمش. با چشمای خیلی سرد که فکر می کنم آبی بودن. حس سرما ازش متصاعد می شد... خواست کمک کنه بلند شم و دستم رو گرفت. و من آیندشو دیدم.»
مکثی کردم، کیسه یخ را روی میز گذاشتم و به او پشت کردم تا چهره نگران و درهم من را نبیند.
-« من اون پسر رو نمیشناختم، ولی به نظر خطرناک می رسید. من آیندشو دیدم و می تونم بگم اون یه خطره. اون شکلی که اون با تنفر نگاه می کرد، من می دونم می خواست و می تونست هرچیزی بین اون و هدفشه رو نابود کنه.»
کیا سکوت را شکست:« خب...اون...اسمش رو نمی دونی؟»
برگشتم و نگاهی به او انداختم.:« وقتی آیندشو دیدم خیلی چیزهای دیگه از خودش فهمیدم.
اسمش سعید بود،» مکثی کردم.« winter soul.»
چند دقیقه سکوت حکم فرما شد و سپس کیا آرام سرفه ای کرد و مرا از فکر تصاویری که دیده بودم بیرون کشید.
کیا نگران به نظر می رسید:« ما...باید به یکی خبر بدیم. باید بزاریم مقامات بالا بدونن اینو.»
تایید کردم:« هم اینو، هم پیشگویی قبل رو. در حقیقت من نمی تونم الان نگران سعید باشم. یه چیز...یه چیز خیلی خطرناک داره اتفاق میفته. باید به امیرحسین بگم. باید به بقیه بگم!»
بلند شدم و به سمت در رفتم، و او را هم دیدم که از جا بلند شده است.
-« تو دیگه کجا میای؟ باید استراحت کنی.»
پوزخند زد:« استراحت؟ تو این وضعیت؟ بگو که شوخی می کنی.»
کیسه یخ را برداشت و گفت:« منم میام.»

در کوریدور ها راه افتادیم. کل مسیر را آن قدر در فکر بودم که نفهمیدم چطور گذشت، و وقتی رسیدیم به کیا گفتم:«اممم...می تونی تو بیدارش کنی؟ امیرحسین معروفه به این که خیلی روی خوابش حساسه. نگران نباش نمی کشتت! دقیق دارم می بینم تصویر رو.»
لحظه ای چپ چپ نگاهم کرد، و بعد غرغرکنان به سمت اتاق امیر رفت:« من نمی دونم چرا این کارهای سخت رو میده به من! خب نمی شد من حرف می زدم؟»
فقط چشمانم را چرخی دادم و تصور کردم حرفش را نشنیده ام. بیست دقیقه بعد، کیا و امیرحسین از اتاق بیرون آمده اند. امیرحسین با چهره ای عبوس گفت:« بهتره مهم باشه که این وقت شب...»
جدی به او خیره شدم. به نظر می رسید متوجه اهمیت موضوع شده است، سرفه ای کرد و گفت:« چی شده؟»
-« یه پیشگویی مهم. خیلی مهم...از همه پیشگویی های قبلی مهم تره. باید خصوصی بهت بگم امیرحسین.»
نگاهی به کیا می اندازد:« می تونی جلوی کیا بگی، بهش اطمینان دارم.»
شانه ای بالا می اندازم. حالا که او مشکلی نداشت من چرا اهمیت می دادم؟
ما را به داخل اتاق راهنمایی کرد. آن دو نفر روی مبل دونفر نشستند و من روی مبل تک نفره روبروی آن ها. میز کوچکی که آن بین وجود داشت تکیه گاه خوبی برای دستان لرزانم بود، مخصوصا اینکه امشب فشار زیادی بر من وارد شده بود. چشمانم را بستم و گفتم:« برای شنیدن یه پیشگویی، و این که دچار ابهامات نشید باید مستقیما اون رو ببینین. تعریف کردنش مشکلات زیادی رو ایجاد می کنه...دستتونو بدین به من.»
دست هایشان را گرفتم، و پیشگویی آغاز شد.
در اتاق کوچک روشنی بودم، پرده های جنس حریر درحال رقص در نسیم بودند. صدای آواز لطیفی به گوش می رسید و آرامش در آنجا موج می زد. نوزادی به آرامی در گهواره جا گرفته بود و زنی کنارش نشسته بود، آواز را او برای کودکش می خواند. خنده های شیرین نوزاد هر لحظه جانی به فضا می داد.
ناگهان روشنایی شروع به تیره شدن کرد. انگار که ابرها شروع به تجمع در آسمان کردند...و وقتی منسجم شدند، شروع به باریدن کردند.
اما خاکستر بود که می بارید، نه باران.
جیغ زن در خانه پیچید.
صحنه عوض شد، در بیابانی بودم که تا چشم کار می کرد اجساد انسان در آن ریخته بود. با ترس به همه جا نگاه می کردم، اجساد قدیمی بودند و اسکلتی بیشتر از آن ها باقی نمانده بود. دقت بیشتری کردم...من آن زمین ها را می شناختم. آن دیوار های متروکه...اشتباه نمی کردم. آنجا قصر پیشتاز بود.
از پشت سرم کسی صدایم زد. به عقب برگشتم و نشسته بر روی اجساد، دختر کوچک زیبایی را دیدم. لبخند زد.
می توانست دوست داشتنی باشد، اگر چشمانش از حدقه بیرون نزده بود.
شروع به حرف زدن کرد، صدایش خش داشت.
-« اگه می خواین یه خونه بهتر بسازین،
اول باید قبلی رو نابود کنین.»
و سپس من سقوط کردم. نه از ارتفاعی، بلکه در ذهن خودم. سقوط کردم و با تکانی شدید چشمانم باز شد. نفس نفس می زدم، هر سه نفرمان نفس نفس می زدیم. آن دو با چشمانی گشاد به من خیره شده بودند، و من هم می لرزیدم. زمزمه کردم:
-«تحمل دوباره این پیشگویی توی این مدت کوتاه کار من نیست...»
این را گفتم، و از هوش رفتم.

kiya
2016/03/07, 22:39
زمان روز 15 ام
راوی کیارش (خودم)
افراد: من ,محمد جواد,لیلا ,
به اینه نگاه میکنم ولی فرقی نمیکنه با کدوم اینه به خودم نگاه کنم . همشون یه تصویرو نشون میدن. این حقیقت تلخ دوران جوونی منو،اینکه موهام را فدای زندگیم کردم. اولش خیلی سخت با موضوع کنار اومدم و شبش داشتم به خودمو دنیا پرت و پلا میگفتم. چرا موهامو زدم, اصلا مدیریت بحران درستی نداشتم .فقط کارو خراب کردم. بدتر از همه لبخندای پلید اون گربه ی لعنتی بود.
وقتی که کچل شده بودم لبخند پست و پلیدشو دیدم. اره اون بازی رو به بدترین نحو برده بود.و بدتر از این فهمیدم که حرف گربه ی مذکور از برش بیشتری تو قصر برخورداره تا من.
الان دیگه کمکم دارم به این چهره عادت میکنم چندان بدم نشده هرازگاهی کلمو زیر اب یخ میکنم و خیلیم خوبه. نمیگم عالیه .واقعا چیز دوست داشتنی نیس اما میشه تحملش کرد.
چشمانم را از اینه برمیدارم و به سمته خروجیه دستشوییه محبوبم راهی میشم تقریبا وقته خوابیدنه. تا خرخره غذا خوردم. از موقعی که کچل کردم برای کم کردن استرسم مثه چی دارم میخورم.چشام مست خوابه. از دستشویی بیرون میام اما یهو گربه رو با صاحابش میبینم
یا امام رضا خودت به دادم برس.
دختر با چشمانی بی حس و عصبی نگاهی به من میکنه و از کنارم رد میشه .خوب بهتر خودمو انسان متمدنی نشون بدم
برمیگردم و به سرعت داد میزنم :
-بابت گربه ببخشید.
اروم برگشت و نگاهی به من کرد
-سلام من کیارشم میخواستم بابت گربه عذر خواهی کنم
+اسمش پنیه منم لیلام
-در هر صورت عذر میخوام البته اولش اون شروع کر...
یهو نظرمو عوض کردم .لازم نیس توجیه کنم مگه اینکه یک قتل ارومو بی سر و صدا بخوام
- در کل عذر میخوام
+شانس اوردی بلایی سرش نیومد
خودمم همینو فهمیده بودم .جو سنگینی حاکم بود.
ناگهان دو نفر وارد شدن هر دو زخمی بودن و در کف حیاط قصر بودن یکی تقریبا بیهوش بود و دیگری رو به ما در حال فریاد بود و کمک میخواست
لیلا به سوی من برگشت و گفت
+کیارش بدو برو درمانگر رو صداش کن حالش خیلی بده
فرد دوم که هنوز بی هوش نشده بود گفت من میبرمش درمانگاه
_لازم نکرده اقا تو خودتو برسون درمانگاه ما زکات میدیم شما برو من اینو میارم
این چه چرت و پرتی بود که من گفتم .من کیو میارم چیو میارم قضیه چیه اینجا کجاس.نه اینکه اهل کار خیر نباشم ولی وقتی یه نگاه به خودم انداختم فهمیدم چه گندی بالا اوردم. تا قبل از اینکه موهامو از نه بزنم به زور میشد گفت که یک قد معمولی دارم اما بعد از اون ماجرا فهمیدم 4 سانتشم موهام بوده والان قدم و به تبعیت هیکلم زیر خط فقر بود نه اینکه این پسر هیکلی بود بلکه من نصفه اون بودم.
+باشه پس میسپرمش به تو منم با این تا درمانگاه میرم
و در کسری از واحد گربه و لیلا و مرد از محیط دور شدن
یا علی اینو دیگه چیکارش کنم. نمیره خونش بیفته گردنم
به سختی فرد بیهوشو به سمت راهرو کشیدم .مجبور شدم از پله ها به بالا روی زمین بکشمش . فک کنم بعد این ماجرا شکستگی ستون فقراتم به درداش اضافه شه و بدتر از همه رد خونی بود که ازش رو زمین به جا میموند. چقدر خون داری تو مرد.
دو سه بار وسط مسیر از دستم ول شد . فک کنم اگه هشیار بود مرگو به این ذلت ترجیح میداد.باید بگم تقریبا نصفه قصرو با خونش تزیین کرده بودم. چرا هیش کی پیدا نمیشد کمک کنه. فقط چند تا پله مونده بود که برسم چند بار بدنش که فکر کنم تا الان شده جسدش تو راهرو از دستم به پایین پرت شد. اگه از تیرایی که خورده نمیره از این کارم جان به جان افرین تسلیم میکنه به دم بیمارستان قصر رسیدیم نفسم بالا نمیومد . تمام لباسام غرق خون بود میخواستم همونجا بیوفتم ولی اینجوری همه زحمتام هدر میشد . برای اینکه کسی شک نکنه چیجوری اوردمش نفسمو تازه کردم لباسامو تا جایی که میشد مرتب کردم و دستشو انداختم رو شونم و به سمت درمانگاه بردمش وقتی درو وا کردم مرد دوم اونجا بود و داد زد چرا اینقدر دیر اومدی چرا اینقدر خونش روته چیکارش کردی. حالش خیلی بهتر بود اما مثه اینکه به خودش زحمت نداده بود بیاد کمک . به درمانگر قصر سپردمش
_زنده میمونه؟
+جای تیراش زیاد جدی نیس یحتمل زنده میمونه فقط چرا اینقدر شکستگی استخوان داره .اینا اصن به محل تیر خوردناش ربطی نداره
چهره ام حالتی پوکر فیسانه و اندر صفیحانه گرفت
_نمیدونم چرااااااا از اولش همینجوری بودش اصن از بس شکستگی داشت میخواستم وسط راه ولش کنم. خیلیی بدبار بود
+ولی واقعا شکستگیای استخوونش عجیبه
_نه بابااااا این چه حرفیه که میزنی احتمالا مادر زادیه از بچگی داشتتش...

admiral
2016/03/09, 20:57
صبح روز 15 ام
راوی : امیرکسرا
افراد در داستان: شهرزاد، حریر، سپهر، خودم و شاید یکی دو نفر دیگه


صبح روز بعد خیلی حال بهتری داشتم، شاید بخاطر گفتگوی دیشب بوده، که مطمنا همین بوده، و باعث شده کمی از حس گناه روی شانه هایم کاسته شود.
همه چیز بالاخره میتوانست مثل قبل باشد!
نتیجه ی جلسه به این رای ختم شده بود که لیلا باید کمی استراحت میکرد و همینطور سجاد و زهرا و محمدرضا
بنابراین ماموریت این افراد به پایان رسیده و بجای آنها مجید با یک اکیپ راهی شکاف میشدند، سجاد هم همراه آنها میرفت و بعد با زهرا و شاعر باز میگشت و اکیپ مجید جایگزین تیم لیلا میشدند تا آنها برای مدتی ( یا بهتر است بگویم بعد از سالها) طعم آسایش و زنیدگی کنار دوستانشان در قصر را حس کنند. البته هنوز زمان شروع ماموریت جدید تعیین نشده بود!
آخرای زمان ناهاری، شهرزاد را دیدم که داشت با حریر برای چند نفر از بچه ها داستان سرایی هایی درباره ی معماری با شکوه قصر در نقاطی مخفی میکردند. البته من خیلی به اینها علاقه نداشتم اما برای شهرزاد معماری همه چیز بود.
همه ما میدانستیم که قصر مکانی جادویی است، اثبات آن نیز ترک برداشتن سقف قصر بود که بعدا خود به خود ترمیم شد، این یکی از قدرت های قصر بود که میتوانست خودش را ترمیم کند ولی هیچکس علتش را نمیدانست.
رفتم سر میز کنار شهرزاد و حریر نشستم تا به داستان هایشان گوش بدهم ولی وقتی رسیدم دیگر صحبتشان تمام شده بود و شهرزاد داشت ناهارش را تمام میکرد. من هم کمی غذا کشیدم و شروع به خوردن کردم.
- سلام امیر
- اع امیر سلام.
- سلام شهرزاد، سلام حریر. چه خبر بچه ها؟
شهرزاد لپش را آنقدر پر از کاهو سکنجه بین کرده بود که با خودم تخمین زدم تا ثانیه ای دیگر لپ راستش را از دست میدهد، اما با مدیریت فوق العاده آنها را بلعید و فشار روی لپش را از بین برد.
-هیچی تو چه خبر؟ والا جدیدا که شما مدیر پدیرا کاراتون رمزی شده دیگه مارو از خودتون نمیدونین!
- شهرزاد میدونی که همش بخاطر بچه های تازه وارده که چیزی تو جمع گفته نمیشه...
- باشه مهم نیست اصلا لازم نیست دیگه منو محرم اسرار خودتون بدونید . . .
- شهرزاد اصلا همچین چیزی نیست که تو داری . . .
حریر میان پرید و گفت: امیر، شری داره باهات شوخی میکنه!
شهرزاد که با لپهای پرش خیلی صدای بانمکی پیدا کرده بود، از گوشه ی لبش شیره ی کاهو پایین چکید، با انگشتش آن را به دهانش برگرداند و خندید: میزاشتی یکم اذیتش میکردیم حریر، من عاشقه حرص دادن امیرکسرام!!
چشم غره ای بهشون رفتم و به غذام رسیدم؛
میگم حریر، این اتاقه که هرکی بهش دست بزنه از یجا سر درمیاره کجاست؟
-اتاق نه و دیوار... بعدشم واقعا تو تاحالا ندیدیش بعد اینهمه مدت؟ صدبار منو حریر تور گذاشتیم . . .
دوباره چشم غره ای به شری رفتم.
-خب میدونین که من خیلی اهلش نیستم.
شهرزاد که انگار یاد چیزی افتاده بود خنده اش گرفت، خواست باز تیکه ای بپراند که حریر زودتر پیش دستی کرد
- باشه امیر غذاتو بخور میریم نشونت بدیم... من میرم به سپهرم بگم بیاد.
اومدم بگویم سپهر دیگه برای چی که حریر رفته بود.
شهرزاد زبانی برایم درآورد و بالاخره از کاهو ها دست کشید و بلند شد و خودش را تکاند.


حریر و شهرزاد و پنی و من داشتیم از پله ها بالا میرفتیم... ظاهرا سپهر امروز از لیلا سیلی خورده بود و به همین خاطر در اتاقش مانده بود ولی پنی به دنبال حریر آمده بود.
وقتی به دیوار مذکور رسیدیم شری گفت؛
دارا دارام! بفرما!
- اینه؟
- آره دیگه پ میخواستی کجا باشه؟
-اینکه دیوار خیلی خاصی نیست!
-میخوای بهش دست بزن بهت بگم خاصه یا نه.
تقریبا رفتم بهش دست بزنم که حریر مانعم شد.
- امیرکسرا شهرزاد بسه توروخدا -__- دست نزن امیرکسرا، معلوم نیست از کجا سر در بیاری.
بعد دیتشو زیر شالش برد و کلیپسشو در آورد، جلوی چشمم گرفت تا خوب ببینمش و بعد اونو به سمت دیوار پرت کرد.
و بعد علی رغم توقعم، کلیپس در دیوار فرو رفته بود و دیگر خبری ازش نبود.
من خیلی خوشم اومده بود... واقعا شنیدن کی بود مانند دیدن!
اما یک چیزی هم دیده بودم چیزی که ظاهرا از چشم حریر شهرزاد و تمام کسانی که از دیوار استفاده کرده بودند دور مانده بود.
اما من آن را دیده بودم! نوری سفید و بسیار باریک که به سرعت دقیقا در هنگام برخورد کلیپس با سطح دیوار در گوشه ی سمت راست دیوار جایی ک شری ایستاده بود برای یک صدم ثانیه دیده شد.
- اون نورو دیدین؟
حریر گفت: کدوم نور؟
با دستم به جایی که نور ظاهر شده بود اشاره کردم و گفتم اونجارو نگاه کنید تا من یه چیزی پرت کنم به دیوار خوب دقت کنید شاید اشتباه کرده باشم هرچند احتمالش کمه.
دور و برم رو چک کردم بدنبال یک وسیله تا پرتش کنم... شی مذکور درست درهمان لحظه جلوی چشمم ظاهر شد((204))
پنی!
گربه ی خپل کنار پای حریر بود، سریع آن را برداشتم و بی توجه به جیغش به سمت دیوار پرتش کردم!
ویژوو.
شهرزاد به نقطهای ک گفته بودم نگاه نکرده بودم درواقع بخاطر جیغ گربه منو نگاه میکرد و همچین قیافه ای داشت ((231))
بعد گفت: بدبخت شدی امیر... پخ پخ((223))((89))
حریر گفت؛ اره اره من دیدمش! یه چیزی مثه انتقال نور بود! یه نور سفیده باریک که به دیوار منتهی شد از اون سمت میومد.
من گفتم: درسته، یه چیز دیگه بدین بهم
شری هم کیش مویش را به من داد. من به آنها گفتم شما جلوتر برین شری تو هم دوم تر جلوتر از حریر وایسا ببینید نور از کجا میاد.
و دوباره پرتابش کردم.
شری داد زد: از اینجا... حریر گفت منم دیدمش.
آنها باز جلوتر رفتند؛
اینبار ساعت نازنینم و بعد یک کفشم، جورابم به صورت گلوله شده، آن یکی کفشم، آن یکی جورابم، لنگه کفش حریر، آن یکی لنگه، لنگه دمپایی شری، و آن یکی لنگه... و درنهایت جستجوی ما به یک در با کنده کاری های جالب ختم شد، روی در تصویر یک درخت حک شده بود که شاخه هایش در آسمان پخش شده بود و ریشه هایش کره ای که نماد کوچکی از کره ی زمین بود را فرا گرفته بود. قبلا هم این طرح را در کتاب ها دیده بودم، به آن درخت؛ درخت جهان میگفتند. درختی که ریشه هایش تمام دنیا را درنوردیده و شاخه هایش آسمان هارا لمس کرده، درختی که حیات زمین و روشنایی خورد از اوست. و گفته میشد کره ها و سیاره ها روی شاخه های این درخت سوارند برای همین سقوط نمیکنند. البته تمام اینها افسانه بود.
- حالا پشت این در چیه ینی؟
- نمیدونم.
-چجوری بازش کنیم؟
-نمیدونم.
قبلا اینجا نیومده بویدن شما ها مگه؟
-نمیدونم.
حریر حرفی نمیزد انگار شدیدا دنبال چیزی روی در میگشت.
شهرزاد گوشواره اش را درآورد و با آن کف دستش را برید و دست خونینش را روی در گذاشت.
- دقیقا داری چیکار میکنی عزیزم؟
- درا با خون باز میشدن قبلا! ولی اینجا کار نمیکنه حتما!
و بعد حریر فریاد زد، پیداش کردم!
بعد انگشتش را روی یکی از میوه های درخت فشرد و میوه داخل رفت. صدای کلیکی بهوش رسید و بعد دریچه کنار رفت و مارو با اتاقی پر از نور تنها گذاشت.
اتاقی که حتی فکرش را هم نمیکردیم وجود داشته باشد.
اتاق روح!
اتاقی که وارد آن شدیم به اندازه ی سالن تمرینات بزرگ بود! اولین چیزی که جلب توجه میکرد شی بسیار بزرگی بود که در وسط تالار قرار داشت.
شی شبیه یک سنگ کروی با مشبک هایی روی سطح آن که با زنجرهایی به سقف وصل شده بود و حول آن زنجیر ها به دور خودش میچرخید(مثل حرکت زمین به دور خودش) داخل مشبک های روی سطح کره تاریک بود ولی گاهی با نوری سفید میتپید و بعد این نور از طریق زنجیر به سقف و از سقف به دیوار ها منتقل میشد.
درون دیوارها نور از مسیر هایی که بسیار شبیه مویرگ بود عبور میکرد و در نهایت از طریق در از سالن خارج میشد.
منشا زندگی قصر آن لوسر بزرگ بود.
درست حدود نیم متر زیر گوی بزرگ حوضی قرار داشت که آب از آن پایین میچکید و درون حفره هایی که روی زمین تعبیه شده بود محو میشد!
زیر حوض مجسمه های حیوانات مختلف به حال خوابیده قرار داشتند به گونه ای که انگار همه ی آنها حوض را روی پشت خود تحمل میکردند.
هیبت یک شیر، گوزن، اژدها، اسب، گربه و یک شیطان
گوی و حوض توسط سه ستون بلند احاطه شده بودند. سقف بالای گوی شیشه ای بود و نور بسیار زیادی از درون آن وارد اتاق میشد.
وقتی از نزدیک دیوارهارا بررسی کردیم مویرگ هارا واضح تر دیدیم که با هرتپش گوی، که مثل یک قلب نور های سفید را به درون مویرگ های دیوار پمپاژ میکردند، مویرگ ها گشاد میشدند.
عجیب بود که این مویرگ ها تنها درون این اتاق بودند و در سایر نقاط قصر مویرگ ها دیده نمیشدند، شاید داخل دیوار ها تعبیه شده بودند.
هر سه ی ما با دهان باز منظره هارا بررسی میکردیم و هیچکدام نمیتوانستیم حرفی بزنیم.
از روی میزی کنار دیواری که تا انتهایش کتابخانه بود، خنجری پیدا کردم و با آن به سمت یکی از دیوار ها رفتم که بهتر بتوانم مویرگ هارو بررسی کنم.
قطر این رگها به دو تا پنج سانت میرسید پس شاید کلمه ی مویرگ مناسب نبود، بلکه شاهرگ لغت مناسب تری بود.
خنجر را بالا بردم و بی توجه به فریاد " چیکار داری میکنی" شهرزاد محکم به یکی از شریانها زدم...
توقع داشتم تیغه شمشیر بشکن یا دست کم شمشیر روی دیوار متوقف شود و تنها خراشی برجای بگذارد، اما در عوض خنجر تا دسته درون دیوار فرو رفت...
دیوار اینجا نه از بتون بود نه از گچ... از گوشت بود.
خنجر را سریع بیرون کشیدم، از شریان بریده شده شیره ی سفید رنگی به آرامی چکیده میشد که روی زمین مثل آب بی رنگ میشد.
بعد از گذشت چند ثانیه شیره ی دور زخم دیوار خشک شد و دیوار خیلی زود مثل روز اولش شد.
شری سوتی زد
- تاحالا همچین چیزی ندیده بودم! از بقیه جاها زودتر ترمیم میشه.
من گفتم: شاید چون اون گوی قلبه قصره و اینجا بهش از بقیه جاهای قصر نزدیک تره...هرچی هست بخاطر اون سنگ بزرگ و نوره درونشه.
حریر فریادی زد و بعد به سمتی دوید:
- بچه ها یه کتیبه اینجاست!.
من و شری بعد از اینکه بهم نگاه کردیم، فورا به سمت کتیبه دویدیم.
حریر شروع به خواندن کرد:
نوشته سنگ روح . . . اه این تیکه اش پاک شده . . .
-بقیشو بخون خو
- امممم میگه که.... و بعد او یکی از ریشه های درخت جهان را برید و آن را بشکل گویی بزرگ تراشید. تا برای همیشه محافظی بر . . . این تیکشم پاک شده لعنتی
-همین؟
-نه یه چیزای دیگم نوشته . . . مراقب از آن لازمه ی ادامه ی حیاتش است.
- ادامه ی حیات چی؟
-چیزی ننوشته . . . فقط همین بود.
هر سه با گیجی به همدیگر نگاه میکردیم.
بعد من از روی کنجکاوی به سمت سنگی که حال اسمش را میدانستم، سنگ روح، رفتم.
از بین دو ستون رد شدم و پاهایم را درون آب زیر حوضه گذاشتم. روبه روی سر شیر بودم و چرخش گوی را از نظر میگذراندم. خنجر را بالا گرفتم و اینبار به نرمی نوک چاقو را به یکی از مشبک های سنگ کشیدم.
خراش بسیار ظریفی روی آن ایجاد شد اما بعد با صدای قارچی دیکار سمت چپ تالار ترکی به اندازه ی آرنج تا مچ دستم ایجاد شد.
هرچه منتظر ماندیم بهبود پیدا نکرد.
و بعد من همه چیز را فهمیدم. به سمت شهرزاد و حریر که داشتند ترک را بررسی میکردند چرخیدم و گفتم:
من میدونم منظورش ادامه ی حیات چی بوده . . . ما باید از اینجا بریم و هیچ کس، ابدا هیچ کس بجز ما نباید از اینجا چیزی بدونه... باید قسم بخورید که به هیچکس نمیگید . . .
هر دوی اونها که به حقیقتی که منهم فهمیده بودم، پی برده بودند، سوگند یاد کردند.
دقایقی بعد ما در را مجددا بسته بودیم و درون سالن بودیم و جیغ دادهای لیلا بر سر کیارش را نظاره میکردیم:
کیارش یکبار دیگه میپرسم ازت! پنی کجاسسسسسسست((127))
واژه ی آخر را تقریبا طوری با جیغ ادا کرد که حاضرم شرط ببندم اگر ترکی روی شیشه های قصر می افتاد حتی قلب قصر هم نمیتوانست ترمیمش کند!((231))

Dark 3had0W
2016/03/10, 18:47
راوی : محمد Dark Sider
زمان : ظهر روز شانزدهم
افراد : من،کیارش،لیلا،حانیه،پنی ((231))
هيچ وقت حرف بقيه در باره ي مردن رو باور نکنيد. هيچ مرگ در آرامش و بدون دردي و همه چي آرومه من چقد خوشحالم وجود نداره . و نه حتي اون نور هاي سفيد و زيبا رويان بهشتي که با لبخندشون تو رو دعوت ميکنن. و نه حتي گذر خاطرات در پيش روي چشمتون. نه
چيزي که من حسش کردم به مراتب وحشتناک تر و دردناک تر بود. وقتي که درمانگر با ناشي گري سعي داشت يک گلوله رو از تو دست متلاشي شدم دربياره در حالي که بهوش هستم.((231)) وقتي که يک ميله ي شش فوتي در پايم فرو رفته و کمک درمانگر سعي داشت اون رو با کمک گربه ي شيطانيش که ميله رو مي کشيد دربياره اينجاست که جهنم رو احساس مي کنيد((231)) و بدتر از اون وقتي که همه فکر ميکنن تو ديگه مردي و ملافه رو روت ميکشن و با ناراحتي و قيافه اي شکست خورده از اتاق ميرن بيرون((231)) و باز هم بد تر از اون وقتي يک کچل با نيشخندي شيطاني وارد اتاق بشه و ملافه رو از رو صورتتون برداره و سعي کنه تا حدي گند هايي که به سر و وضعم اورده رو درست کنه که شامل زور زدن براي بر گردوندن دماغ کج شدم به حالت اولش باشه... من قطعا به بي رحمي فرشته ي مرگ ايمان آوردم ولي بدبختي اينجاست که من زندم. نمردم. و اين کچل هنوز بيخيال دماغ من نشده((231))
احساس مي کنم به حد کافي انرژي دارم که زبانم رو در دهانم بچرخونم و يک فحشي به اين کچل فوضول بدم ولي در کمال بدبختي چيزي که اتفاق مي افته اين نيست. چشم هايم باز ميشه و کلماتي مزخرف بر دهانم جاري ميشه.
- بي خود زور نزن اين دماغ رو يه هفته کامل هم زور بزني درست نميشه
سپس دستم رو به زحمت تا دماغم رساندم و با صدايي دهشتناک خورد شدن دوباره ي استخوان را احساس کردم و دماغ به حالت اولش برگشته بود. نگاهي به پسر کچل رو به رويم انداختم. مردک دست در دهان گذاشته بود گويي که به تماشاي يکي از عجايب خداي تعالي نشسته بود.:19482_eva: سپس گويا زبانش بالاخره در دهانش چرخيده باشد با پر رويي تمام گفت
-هنوز زنده اي؟!!
چشم غره اي به او رفتم و گفتم : ببند نیشتو. به جا این کارا کمک کن قبل از اینکه سقف رو سرم خراب شه بلند شم.
در کمال شگفتی کچل که از قضا بعدا فهمیدم اسمش کیارشه کمک کرد تا بشینم. نگاهی با حسرت به جین سیاهم انداختم. کچل چپ چپ نگاهی بهم انداخت و گفت: نگو که میخوای اون پاره پاره رو بپوشی؟!
نگاهی خشمگین به پسر غریبه کردم. ولی باز هم کم نیاورد و گفت : بیخیال! اگه فکر کردی من اونو میدم بهت کور خوندی.
سپس از اتاق بیرون رفت و دقایقی بعد با یک دست لباس تیره برگشت. تمام چیزی که اون موقع بهش احتیاج داشتم. به سرعت تیشرت آّی رنگ رو پوشیدم و جین سیاه رو با دکمه های باز روش رها کردم. این جور سبک پوشیدن همیشه مورد علاقم بوده. یک جور هایی حس خفگی رو کم می کرد و بیشتر احساس آزادی می کردم. نگهای به دست های داغونم کردم. خیلی ضایع بود. دستکش های سیاه نایجل روی میز خودنمایی می کرد. اون رفته بود، مطمئن بودم. به سرعت دستکش ها رو پوشیدم و به پسر غریبه نگاهی کردم. که همچنان هاج و واج به من خیره شده بود.
- تو تا دو ساعت پیش مرده بودی الان چطوری سرپا شدی؟!
بیخیال! جدا حوصلشو نداشتم توضیح بدم که یه سایه ی جهنمی دورم رو گرفته و مثل یک ویروس در انجام همه ی امور طبیعت اختلال ایجاد میکنه. پس دقیقا حقیقت رو گفتم : نمیدونم.
سپس از کنارش رد شدم. خیلی خوب بود. من خونه بودم . زنده و از همه مهم تر فارغ از نگرانی های بیهوده ی خارج از خانه.
راهم را به سوی اتاق قدیمی ام طی کردم. ناگهان در برابر یک اینه توقف کردم. خیلی ضایع بود که با یک سر و وضع جهنمی وارد تالار های قصر بشم.
همون قیافه ی تکراری و مزخرف. موهای سیاه و لخت به هم ریخته ای که به طرز آزار دهنده ای دوباره روی چشم هامو گرفته بود. هیچ چیزی تغییر نکرده بود..نه چشم ها... مسخره بود ولی اون ها تاریک شده بودن. چشم های قهوه ای روشنم حالا سیاه و تیره بودند. و بد تر از اون اگه دقت می کردم هاله ی تیره ای دورم رو گرفته بود. و چیزی که بیشتر همه خودنمایی می کرد سبز شدن تارهای تیره ای پشت لب هایم بود. ته ریشی که همیشه آرزوشو داشتم حالا به طرز بدی برام بیگانه بود. من با این چهره ای بیگانه بودم. این تغییرات فراتر از حد تصوراتم بود. به کنار آینه نگاهی کردم و با مشاهده ی یک مچ بند سیاه رنگ لبخندی زدم. مچ بند را از دیورا کندم و موهای تیره ام را که از پشت بلند شده بودند با گره ای بستم. هیچ اثری از دم اسبی و .. نبود. فقط موها کوتاه تر به نظر می رسیند. خوبه. قیافم مثل یک سطل جهنمی بود.
راهم را به سوی اتاق باز کردم. در حالی که از راهرو ها رد میشدم متوجه چهره ی شگفت زده ی افراد و گاها مشکوکنانه ی برخی که تا به حال مرا ندیده بودند شدم. برام مهم نبود. کسی که اونها فکر میکردن مرده زندس. من زندم و اینجا در خانه هستم.

AVENJER
2016/03/11, 23:45
شب 13 و کل روز 14
افراد داخل داستان: عماد، وحید، کیارش، حانیه، خودم
احساس رهایی می‌کردم. انگار تمام بندهایی که مرا به جسمم وصل می‌کردند را بریده بودند و در فضایی لایتناهی پرتم کرده بودند. هیچ چیزی در اینجا وجود نداشت نه نوری، نه جسمی، نه هوایی، هیچ چیزی... فقط آگاهی من در این مکان حضور داشت.
در آرامش اطرافم غرق شدم و از اینکه دیگر خبری از نورهای رنگارنگ و شکل‌های عجیب و غریبی که در زمان بیداری حتی وقتی چشمانم را می‌بندم جلوی چشم‌هایم رژه می‌روند نیست، لذت می‌برم تا اینکه چیزی آرامشم را به هم زد. انگار به جهتی کشیده شدم. ترس در وجودم ریشه دواند. چطورممکن است...؟! تا الان هیچ‌وقت این اتفاق برایم نیفتاده بود؛ هیچ چیزی نمی‌توانست آرامشم را در این نقطه‌ی عمیق از ذهنم به هم بزند... چه خبر شده بود؟! تصاویری از جلویم عبور کردند. تصاویری از خودم در سنین مختلف؛ ابتدا عکسی از نوزادی با چشمان درشت آبی که در آغوش مادرش جا خوش کرده بود و با دقت به نقطه‌ای خیره شده بود از جلویم عبور کرد؛ سپس تصویر تغییر کرد و کودک خردسالی را دیدم با همان چشم‌ها، درحالی بر روی پشت بام یک ویلای کنار دریاچه ایستاده بود به دوردست‌ها خیره شده بود؛ این تصویر هم گذشت و اینبار کودک را دیدم که کمی بزرگتر شده بود و موهای مجعد خرمایی‌اش بلند شده بودند. او پشت بوته‌ای قایم شده بود و بادقت چهار سفیدپوش را زیر نظر داشت. باز هم تصویر گذشت و من اینبار کودک را دیدم که در ابتدای دوره بلوغ بود و صورتش پر از جوش شده بود، اما هنوز هم مانند گذشته چشمان آبی سیرش را باکنجکاوی به اطراف می‌گرداند و کنار پیرمردی چروکیده، درمیان برف‌ها راه میرفت. تصویر دیگری پس از این تصویر آمد که دوباره همان کودک را نشان می‌داد که اینبار تغییر چندانی با قبل نکرده بود اما عضلات فک منقبض شده و حالت صورتش نشان از عزم راسخ او در مسیری که می‌خواست در آن قدم بگذارد داشت و اینبار هم پیرمرد چروکیده در تصویر بود که دست کودک را گرفته بود، رو به رویش نشسته بود و در چشمان تابناکش خیره شده بود و با جدیت با او سخن می‌گفت. این تصویر هم مانند برق گذشت و جایش را به تصویر دو جوان داد که یکی از آنان که همان چشمان آبی را داشت، با لبخندی دستش را در کیسه‌ای که دیگری به او تعارف کرده بود می‌کرد و از بالای پشت بام به پایین خیره شده بود و به دنبال چیزی می‌گشت. عمر این لحظه هم به پایان رسید و تصویر گذشت. تصویر بعد من را با همان سر و وضعی که موقع به خواب رفتن داشتم نشان میداد که به بیرون از تصویر و به من خیره شده بود. اینبار تصویر عبور نکرد و باقی ماند و جوان همینطور به من خیره شده بود. سپس جوان دستش را از تصویر بیرون آورد و جایی را که باید دست من قرار می‌داشت را گرفت، درصورتی که در اینجا من نباید جسمی داشته باشم اما همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد و بعد من جانشین خودم درون تصویر شدم. دستانم را بلند کردم و با تعجب به آن‌ها خیره شدم. چه شده بود؟ آیا من بیدار شده بودم؟ یا این یکی از خواب‌هایی بود که من تاقبل از زمانی که یاد بگیرم خواب‌هایم را کنترل کنم و به جای دیدن آن‌ها فقط در گوشه‌ی ساکت و تاریکی از ذهنم، خودم را دفن کنم؛ می‌دیدم؟! هرچه که بود عجیب بود. چشمانم را از روی دستانم برداشتم و به محیطی که در آن بودم نگاه کردم. من در قسمتی از قصر بودم که تا به امروز ندیده بودم و فقط از روی معماری و حالت دیوارها و درها تشخیص دادم که در قصر هستم. باز هم کششی حس کردم. باید به نقطه‌ای می‌رفتم. پا‌هایم خودکار شروع به حمل من به آن نقطه کردند. بی هیچ اختیاری در راهروهای خالی قصر پیش می‌رفتم تا اینکه بلاخره متوقف شدم و به سمت دیوار سمت راستم چرخیدم و وارد آن شدم. پشت دیوار یک اتاق مدور کوچک بود که با نور کریستال‌هایی که از سقف بیرون زده بودند روشن شده بود و در مرکز آن یک موجود سایه‌ای ایستاده بود. سایه‌ای که به‌نظر می‌رسید کاملا سه بعدی است؛ من هم دقیقا به سمت آن می‌رفتم و نمیتوانستم مانع پاهایم شوم چون اگر میتوانستم قطعاً از این مکان جهنمی و آن موجود فرار می‌کردم. وقتی به چند قدمی موجود رسیدم توقف کردم. صدایی در ذهنم پیچید: «ذهن تو به طور غیر معمولی قدرتمنده. نفوذ به خواب‌های تو تقریباً غیرممکن بود و من رو خیلی به‌سختی انداخت؛ اما بلاخره تونستم با تو ارتباط برقرار کنم.» اول امتحانی دهانم را باز و بسته کردم که ببینم آیا اختیار آن در دست خودم هست یا خیر؛ بعد از اطمینان پیداکردن از آن جواب دادم: «شما کی هستید؟ اینجا چه خبره؟»
- من یک زمانی کسی بودم اما الان فقط یک سایه هستم، یک شبح که باید وظیفه‌ای که سال‌هاست منتظر انجامش بوده رو انجام بده و فقط اون‌وقت می‌تونه به ارامش برسه.
- خب اون وظیفه چیه؟
- پیداکردن تو.
- من؟! مگه من کی هستم؟
- همون کسی هستی که باید باشی. سال‌ها پیش به من وظیفه داده شد که منتظر کسی باشم که در اون تصاویری که به تو نشون دادم هست و من بعد از مدت‌ها انتظار تو رو پیدا کردم.
- من خیلی وقته تو قصر هستم. چرا قبل از این منو پیدا نکردید؟
- در ضمن من نمی‌توانستم به ذهن تو نزذیک بشم چون تو محافظت می‌شدی، اونم به شکلی که من توانایی ارتباط برقرار کردن با تو از پشت اون حفاظ‌ها رو نداشتم.
- خب توسط کی؟
- نمی‌دونم؛ اما الان اون حفاظ‌ها کمرنگ شدن و من تونستم با تو ارتباط برقرار کنم. چیزی که به من سپرده شده تا به تو بگم اینه که سپر اولین دستورالعمل توست. اون رو دنبال کن.
سپس شبح سکوت کرد و کم‌رنگ و کم‌رنگتر شد تا وقتی که اثری از آن باقی نماند. همان‌موقع صدای موسیقی‌ای بلند شد که دیوارهای قصر را می‌لرزاند و باعث می‌شد تکه‌هایی از کریستال‌های سقف بر روی زمین بیفتند. به طور غیر منتظره‌ای زیر پایم خالی شد و من در گودال عمیق و تاریکی پرت شدم؛ همینطور که پایین و پایین‌تر می‌رفتم فریاد می‌کشیدم...
از خواب پریدم و با اطراف نگاه کردم. صدای زنگ صبحگاهی تلفن همراهم بود که بیدارم کرده بود. پس ان را خاموش کردم، با بدنی لرزان بلند شدم و به سمت حمام رفتم تا دوشی بگیرم و اندکی آرام بشوم.
بعد از یک دوش آب گرم بیرون امدم و به سمت عماد رفتم که دست‌هایش را پشت سرش گذاشته بود و از روی تختش به من نگاه می‌کرد.
به سمتش رفتم و صبح بخیری به او گفتم و سپس چشمم به ساعت روی پاتختی افتاد.
- چرا نرفتی صبحونه بخوری؟ فقط نیم‌ساعت دیگه وقت مونده‌ها...
- منتظر تو بودم. یک ساعت تو حموم بودی... خوابت برده بود؟
- نه یه مقدار تو فکر بودم و زمان از دستم در رفت.
- تو فکر چی؟ خبریه؟
- نه فقط یه خوابی دیشب دیدم که فکرمو مشغول کرد.
- توکه می‌گفتی خیلی وقته که خواب نمی‌بینی.
گفتم: «یه مقدار اوضاع پیچیده بود، تو راه که می‌ریم سمت غذاخوری برات تعریف می‌کنم.» و از روی تخت بلند شدیم و لباس‌های مرتب‌مان را از کمد بیرون اوردیم و پوشیدیم و درآخر وسایل ضروری که همیشه در قصر حمل می‌کردیم را هم برداشتیم و به سمت غذاخوری رفتیم. در راه سیر تا پیاز خواب را برای او تعریف کردم.
تا ظهر مشغول بحث و گفت و گو درباره خوابم با عماد بودم تا اینکه اخر به این نتیجه رسیدیم که بهترین کار ممکن این است که سری به کتابخوانه بزنیم و سعی کنیم از نماد‌های باستانی روی سپرم سر در بیاوریم پس بعد از خوردن هول هولکی نهار به کتابخانه رفتیم و شروع به گشت و گذار میان قفسه‌های کتاب کردیم تا شاید بتوانیم یک لغت‌نامه یا هرچیزی که بتواند به ترجمه نماد‌ها کمک کند پیدا کنیم. همینطور که میان قفسه‌های کتاب قدم می‌زدم و کتاب‌هایی که ممکن بود به دردم بخورد را برمی‌داشتم چشمم به کتابی در بالاترین طبقه‌ی قفسه افتاد که عنوانش داستان پیدایش بود. با توجه به خاکی که رویش نشسته بود به نظر می‌رسید مدت مدیدی کسی به خود زحمت نداده تا نگاهی به محتوای درونش بیاندازد. به دست‌های پر از کتابم نگاه کردم و با خودم گفتم: «اول باید اینا رو بزارم پیش بقیه، تا بتونم بیارمش.» همان موقع سر و کله‌ی عماد پیدا شد. وقتی به چند قدمی من رسید گفت: «چیز به درد بخوری پیدا کردی؟»
- اِی! یه چندتایی.
سپس با سر به کتابی که چند لحظه پیش عنوانش را خوانده بودم اشاره کردم و گفتم: «ببین می‌تونی اونو برام بیاری؟» لبخندی گوشه لبش نشست و گفت: «معلومه که می‌تونم.» سپس دستانش را به هم مالید و لبخندش گسترش یافت. به او گفتم: «ببین عماد تو که دستت نمی‌رسه چطوره... .» حرفم را قطع کرد و گفت: «ببین داداش، خودم بلدم چجوری از اون بالا بیارمش.» پس سکوت کردم و تماشا کردم که عماد چه کاری می‌خواهد انجام دهد. همین‌طور که آن لبخند شیطنت‌وار روی لبانش بود چشمانش را بست و تمرکز کرد. ناگهان سه عماد دیگر از هیچ‌کجا ظاهر شدند. عماد تعظیمی کرد و گفت: «حالا ببین چیکار می‌کنم.» همان موقع بود که سه عماد دیگر از سر و کول عماد اصلی بالا رفتند و هرکدام بر روی شانه‌ی دیگری ایستاد و اخرین ان‌ها نیز روی شانه‌های عماد ایستاد. نردبان عمادی تلو تلو خوران به سمت قفسه مورد نظر رفت و بالاترین عماد کتاب را برداشت. همان لحظه حانیه را دیدم که از انتهای راهرو پیدا شد و چشمش به نردبان عمادی افتاد بعد به من نگاه کرد و انگشتش را روی لبانش قرار داد و به من علامت داد که ساکت باشم. من هم نگاهم را از او گرفتم و به بالاترین عماد نگاه کردم. عماد همین‌طور از آن بالا ژست کسانی که عقل کل هستند را گرفته بود به من گفت: «حالا بگو اون پایین چی می‌خواستی بگی؟» حانیه که پاورچین پاورچین از پشت سر عمادها نزدیک شده بود همینکه بالاترین عماد این حرف را زد با پاشته پا پشت زانوی عماد اصلی زد و نردبان عمادی از هم پاشید. هر سه کپی عماد پس از برخورد با زمین غیب شدند و فقط عماد اصلی باقی ماند که با صورت به زمین افتاد. همین‌طور که سرم را تکان می‌دادم گفتم: «می‌خواستم بگم نردبونی که اون‌جا بود رو ورداری و بزاری اینجا... .» و با سرم به نردبانی که تنها چند قدم ان‌طرفتر بود اشاره کردم. سپس همراه حانیه از خنده روده بر شدم. از شدت خنده اشک در چشمانم جمع شده بود که عماد برخواست کتاب را که اندکی ان‌طرف‌تر افتاده بود را برداشت روی انبوه کتاب‌های روی دستم گذاشت و گفت: «خیلی نامردی رضا!»
- به من چه! حانیه گفت هچی نگم.
عماد به حانیه نگاهی انداخت و حانیه نیز شانه‌ای بالا انداخت و گفت: «تلافی شوخی مسخرت بود، تازه شانس اوردی کفش اسپرت پام بود.» بعد به کتاب‌های روی دستم نگاه کرد و گفت: «چه خبره؟ دنبال چیزی می‌گردید؟» گفتم: «دنبال یه چیزی می‌گردیم که بشه باهاش یه چیزی رو ترجمه کنیم.» نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت و گفت: «الان با این طرز گفتنت به نظر خودت من می‌تونم کمکی بهتون بکنم؟» جواب دادم: «یه متنی به زبون این...» و چرخیدم تا بتواند سپرم که برای راحتی پشتم گذاشته بودمش را نشان اودهم.
- حالا شد یه چیزی؛ بزار ببینم من این زبونو تو اون کتابخونه‌ای که جدیدا پیدا کردیم دیدم.
- همون کتابخونه‌ای که دیشب گفتن؟
- اره همون... .
- اوکی! اول به این چیزایی که فعلا جمع کردیم یه نگاهی می‌ندازیم بعد می‌ریم اونجا. تشکر بابت پیشنهادت.
برایم سری تکان داد و بدون توجهی به عماد که ایستاده بود و با ناراحتی به او نگاه می‌کرد روی پاشنه پایش چرخید و از راهی که امده بود رفت، هنوز چند قدم دور نشده بود که سرش را چرخاند و به عماد گفت: «یکم از رضا یاد بگیر، ببین دیگه از اون شوخیای مسخره‌ای که قبلا می‌کرد انجام نمیده. اصلاح شو!» و راهش را کشید و رفت. عماد انگار که بخواهد خفه‌ام کند برگشت و به من نگاه کرد و گفت: «ببین یه بلایی... .»
- یه دیقه ساکت شو عماد.
- چرا؟
- چه شوخی کردی با حانیه؟
- کار خاصی نکردم فقط یه جورایی پریدم جلوش.
- همین؟!
- ام؛ اره... ولی این ربطی به اینکه تو...
- عماد، عماد، عماد... یعنی این‌همه مدت ما با هم هزار نفرو فیلم کردیم، تو هنوز از این روشای بدوی استفاده می‌کنی؟
- بابا من حال حوصله نیم‌ساعت نقسه کشیدنو نداشتم.
- که اینم شد نتیجه ش...
- الان این حرفات باعث میشه که من یادم بره نامردیتو؟!
قدم زنان از او دور شدم و گفتم: «بزار دستامو خالی کنم تا بهت بگم.» و به سمت جایی که من و عماد بقیه کتاب ها را گذاشته بودیم رفتم و وقتی به میزی از جنس چوب گردو که دو صندلی از همان جنس در دو طرفش قرار داشت که نشیمنگاه و تکیه‌گاهشان با پارچه‌های مخملی فیروزه‌ای رنگ پوشانده شده بود رسیدم کتاب‌ها را کنار سایر همنوعانشان گذاشتم و برگشتم تا با عمادی که اخم کرده و دستانش را در هم گره کرده بود، رو به رو شوم و سپس به او گفتم: «بیا بریم یه شوخی با حانیه بکنیم که شاید یادت بیاد چجوری شوخی کنی.»
اول حانیه را پیدا کردیم که همان جایی که معمولا بود روی مبل راحتی‌ای نشسته بود و رمان مورد علاقه‌اش را می‌خواند. سپس کسی را با قیافه‌ای مرموز دیدم که خیلی خوب نمی‌شناختمش ولی یکی دو بار شنیده بودم که به او وحید می‌گویند. او درحالی که یک لیوان قهوه در دست و یک دفتر شعر زیر بغلش بود به آن سمت می‌آمد. یک محاسبه‌ی سر انگشتی کردم و دیدم موقعیت او برای کاری که قصد انجامش را داریم عالی است، پس به عماد که با فاصله از نرده‌های نیم طبقه‌ی دوم کتابخانه کنارم ایستاده بود و مانند من پایین را نگام می‌کرد. گفتم: «ببین چی داریم! اونجا... یه شخص محترم به این خوشتیپی و لباسای تمیز و اتو کشیده همراه یه لیوان قهوه که این‌طوری که من می‌بینم حسابی هم غلیظه و پاک کردنش از روی لباس سفید مثل همونی‌که اون خانم محترم تنشونه واقعا مشکله.» و با اشاره به حانیه که غرق مطالعه بود نیشخندی زدم. عماد با آرنج به شانه‌ام زد و گفت اون کچله رو نگاه کن و با دستش به پسر کچل ریزنقشی اشاره کرد که کتابی را جلوی صورتش گرفته بود و با خودش حرف می‌زد، وقتی لبخوانی کردم دیدم که دارد خودش و گربه‌ها و زمین و زمان را نفرین می‌کند. به عماد گفتم: «بعله اونجا هم یک فرد محترم داریم که مثل اینکه واقعا ناراحته و یه شوخی خوب می‌تونه به روحیه اون کمک کنه. به نظرت چند درصد امکانش وجود داره که اون یه برخورد کوچیک با دوست قهوه به دستمون داشته باشه؟» قیافه متفکری به خود گرفت و گفت: «خیلی کم.»
- و اگر ما یه کمک کوچولو کنیم چی؟
- صد درصد.
انوقت مشت هایمان را به هم زدیم و وارد عمل شدیم.
وقتی جیغ بنفش حانیه بلند شد من و عماد پشت میزمان نشسته بودیم و مثلا کتاب‌های مقابلمان را مطالعه می‌کردیم. عماد چشمانش را باز کرد و گفت: «حیف شد ندیدیش دیدنی بود پسر...» و شکمش را گرفت و از خنده با صورت در کتاب مقابلش فرو رفت. گفتم: «نگران من نباش فیلمش رو گوشیم ضبط کرده فقط باید برم و گوشیمو بردارم.» و از سرجایم بلند شدم تا بروم و گوشیم را از جایی که گذاشته بودم بردارم. تا وقتی برگشتم دو سه دفعه فیلم اتفاقی که افتاده بود را دیدم. پسر کچل که انگار از چیزی فرار می‌کرد از کنار وحید رد می‌شد و وحید هم از کنار حانیه رد میشد در همین موقع یک پا از هیچ کجا جلوی پاهای کچل ظاهر شد و کله کچل او هم دقیقه به لیوان دست وحید خورد و محتوای لیوان هم توی صورت حانیه خالی شد. همه این اتفاقات در چند ثانیه رخ داد و هیچکس هم نفهمید که ما در این اتفاق نقشی داریم؛ تمام.
وقتی روی صندلیم نشستم عماد هنوز شکمش را گرفته بود. اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «از خنده پوکیدم. میشه نشونم بدی که یه بار دیگه هم ببینم چیشد؟»
- بیخیال شو؛ الانم خیلی از وقتمونو هدر دادیم پای این چیزا، ما مثلا اومده بودیم که اینو ترجمه کنیم.
و سپرم را از پشتم در اوردم و روی میز انداختم.
کار خواندن کتاب‌ها و جست و جو در ان‌ها به دنبال معنی نمادهای باستانی هیچ نتیجه‌ای در بر نداشت و فقط تا نیمه شب وقت‌ما را گرفت. وقتی که کتاب‌ها تمام شدند هم به اتاقمان برگشتیم اندکی تنقلات از یخچال اتاقمان که پر از چیپس و پفک و ماست‌موسیر و بستنی و هرچیزی که فکرش را بکنید بود برداشتیم تا قار و قور شکممان که به دلیل نخوردن شام سرزنشمان می‌کردند را ساکت کنیم. بعد خوابیدیم و من هم مانند گذشته هیچ خوابی ندیدم.
((99))

Leyla
2016/03/12, 00:07
راوی: لیلا
غروب چهاردهم
مکان: قصر
حضار نگون بخت: لیلا، پنی بینوا، سجاد، شاعر، زهرا، کسرا
موضوع: ادامه جلسه
پیش توضیح: میکشمش

پنی خرخر میکنه. بین گوشاشو نوازش میکنم و ادامه میدم: «یه ساعت میخوای بری یذره غر بزنی و زهرا رو بیاری دیگه... انبار قهوه میخوای چی کار؟ سر صبح سه تا قوری خالی کردی. مرزو سکته کرد مرد و هنوز داشتی کیک میخوردی...»
سجاد دستکشاشو محکم میکنه و میگه: «خسیس نباش دیگه... یه لیوان!»
زیر لب میگم: «ارواحِ...»
سرمو تکون میدم.
_ به شاعر بگو نقشه ها بالای کابینته. حواسش باشه به صندوق چوبی کنار پنجره اتاقم دست نزنه... اصن نگاهشم نکنه. واسه روز مباداست. واسه خودشم خطرناکه. این آذوقه ها رو همین امشب جیره بندی کنین. یکی از دهکده پیداش شده دم به دیقه درمورد درآمدمون سوال پیچمون میکنه. دروغ بچه پولدارای تارک دنیا کم کم داره تکراری میشه... کمتر تو چشم باشیم بهتره. به زهرا بگو وسیله کم بیاره. موقتی اینجاست. سه تا تیردون برنداره بیاره اینجا... شکار گورخر که نمیخوایم بریم...
_ خیله خوب باشـــه. تو از کی اینقدر حرف میزنی!
_ باز نری تو شهر...
_ لیلا! ای بابا! اونقدر خنگ نیستم دیگه! با این همه اسباب وسط شهر پرتال باز کنم؟ از صبح تا حالا صبر کردیم که هوا تاریک بشه بعد...
_ باشه باشه...
صدای تپ بلندی به پا میشه و به طرف سرزو برمیگردیم. یه متر بالای زمین معلقه و به زبون جنی به هر چی گونی سنگینه فحش میده. بعد از اینکه فحشاش تموم میشه برمیگرده سر کارش.
تازه یادم میفته که بپرسم: «چجوری میخواین ببریشون حالا؟ میخواین هی کولشون کنین و برین و برگردین؟»
کلاهشو سرش میکنه و به پنج گونی پلاستیکی جلوی پاش نگاه میکنه.
_ نه. این جنا رو هم که نمیشه برد اونور... کسی ببینتشون پدرمون درمیاد. نمیتونستن کلبه رو تو یه جای بسته تری بسازن که اینقدر نگران دیده شدن پرتال نباشیم؟ تازه اونم چوبی... با یه ذره جرقه‌ی پرتال میره هوا. مجبوری گفتم کسرا بیاد یه کمکی برسونه. میتونه تظاهر کنه گونی رو کولشه درحالی که فقط یجوری معلق نگهش میداره.
پس اینطور... یکبار دیگه گربه بین دستام خرخر میکنه. بهش حسودیم میشه. همیشه خدا همینقدر خجسته و بیخیاله. بجز وقتایی مثل امروز صبح که... خدایا! این تازه واردا چشونه آخه...
سجاد انگشتانش را باز و بسته میکنه و نگاهی به ساعتش میندازه.
_ کسرا دیگه باید پیداش بشه.
جرقه ها کار خودشونو شروع میکنن. چشم های پنی به سرعت باز میشه، و گوش ها و بعد از اون سرش به طرف جرقه های نزدیک به هم که کم کم دارند شکل یه دایره رو به خودشون میگیرند میچرخونه، از بین دستام خیز برمیداره و به دور ترین فاصله ممکن فرار میکنه. دستامو میندازم. سجاد نگاه شرمگینی تحویل نگاه خشمگینم میدهد و سر کارش برمیگرده.
کمی طول میکشه و بعد فضای سیاه داخل دایره کاملا مشخصه. دست به سینه شکل گرفتن پرتال رو تماشا میکنم و اماده میشم که حرفای آخرو بزنم که متوجه میشوم کسی وارد پرتال شده.
قلبم برای یک لحظه می ایستد... اگه یکی از مردم دهکده باشه...
سر و کله زهرا پیدا میشه و جفتمون نفس راحت میکشیم. اخم میکنم و آماده سرزنش زهرا میشم ولی مهلت نمیده: «دوباره... اتفاق افتاد! همین الان!»
همونجا روی زمین ولو میشه. نفس نفس میزنه... شاعر کجاست؟
سجاد پرتال رو باز نگه میداره و به طرفش میره.
_ چی شده؟
_ شاعر؟
زهرا نفس عمیقی میکشه و با بیشترین سرعتی که میتونه صحبت میکنه: «فقط زلزله بود. جفتمون نزدیک شکاف بودیم و فهمیدیم. فقط میتونستیم خودمونو به کلبه برسونیم و منتظر شماها بمونیم. قبل از اینکه برسیم جرقه ها پیداشون شد. شاعرم داره میاد.»
پلک میزنم. دوباره؟
رو به پرتال میگم: «اون برای چی میاد؟» دستشو میگیرم و بلندش میکنم. کسرا هم پیداش میشه، با دیدن زهرا سرعتشو بیشتر میکنه.
_ چی شده؟
سریع تصمیم میگیرم.
_ با زهرا برو داخل. برات تعریف میکنه. بچه های شورا رو جمع کن. جلسه رو باید زودتر برگذار کنیم.
به طرف سجاد برمیگردم. شاعر تقریبا از پرتال رد شده. جلوشو میگیرم.
_ باید یکی بمونه!
_ چی؟
_ هر اتفاقی که برای زهرا افتاده یه معاینه کوچیک براش ضروریه. سجاد باید بمونه منم باید تو جلسه باشم...
_ منم باید اینجا باشم!
مکث میکنم. پس اینطور...
میگم: «زهرا خیلی زود برمیگرده.»
شاعر منو نادیده میگیره و به طرف قصر میدوه. یاد حرف سجاد میفتم، خیر سرت مسئولی. گربه تم واسه خودش ول میچرخه...
به طرف سجاد و پرتال منتظرش برمیگردم.
_ چاره ای نیست... اگه اتفاق تازه ای افتاد روی یه برگه بنویس و ببا پرتال بفرست... میدونم انرژی زیادی ازت میگیره ولی چاره ای نیست. خیلی نزدیک شکاف نشو، در حدی که بتونی زیرنظرش بگیری. فردا ساعت نه صبح اینجا باش. نامه رو کجا میفرستی؟
_ آشپزخونه، پیش گرزو. همیشه خدا یجا نشسته.
_ بهش میگم هر وقت نامه ای گرفت بلافاصله به دستم برسونه. آذوقه رو بعدا جابجا میکنیم.
موندم چجوری تو این هیر و ویری خنده ش میگیره.
_ بهتر! باز چارتا فحش جدید از سرزو یاد میگیریم!
***
صندلی ها جابجا میشن. بازم منتظر حانیه ایم. یه بحث دیگه تو راهه. برخلاف دیروز نمیتونم کوتاه بیام، بقیه ام اینو میدونن.
سعی میکنم حرفا رو پیشبینی کنم، کاری که شاید برای بقیه هم یه عادت شده و شاید حتی بهتر از من عمل کنن.
کی موافقت میکنه؟ شاید حانیه بتونه با معالینه زهرا یچیزی به نفع من پیدا کنه... احتمال دخالت دادن سپهر هم هست. اگه بشه با چیزایی که زهرا دیده مجید رو راضی کنم...
حتی احتمالش هست که صندلیم رو از دست بدم. شاید برای همیشه...

Fateme
2016/03/13, 15:28
از وقتي اتاقم نابود شده بود تبديل شده بودم به شبح قصر. بيشتر شب رو توي قصر پرسه مي زدم. بعد از سالها توي قصر بودن بيشتر جاهاشو مي شناختم و خاطره داشتم. مرور كردنشون هرچند زجراور بود اما بهتر از خوابيدن تو اتاق هاي مختلف بود. توي هر اتاقي كه ميرفتم انگار در و ديوارش مي خواستن بهم فشار بيارن. شايد اتاق هاي مختلف با توجه به توانايي هاي افراد ساخته شده بود و براي همين بود كه همه يك علاقه ي خاصي به اتاقشون داشتن. از قصر بعيد نبود كه حتي اتاقاش هم هوشمند باشن.
بعد از دو شب كه نصفه شب از در و ديوار اتاقي كه توش بودم اسلحه بيرون ريخت و دست بر قضا اگه به موقع از يك چاقو كه به يه سرش زنگوله اي وصل بود جاخالي نداده بودم الان مرده بودم، تصميم گرفتم شبا رو توي قصر پرسه بزنم.
درخششي توجهمو جلب كرد. گوشه پله دسته ي طلايي يه خنجر از ديوار بيرون زده بود. روش الماسي بود كه وسطش هاله اي طلايي داشت و اون هاله ي طلايي مدام مي چرخيد و تغيير حالت مي داد.
نوك قبضه اشو گرفتم. برخلاف هميشه كه بايد يه مدتي با اسلحه ور برم تا ديوار بالاخره رهاش كنه اين دفعه خيلي راحت و سريع بيرون اومد. خنجري شيري رنگ بود با كنده كاريي هايي عجيب.
ضربان قلبم بالا رفت. ظهور بي سابقه ي اسلحه ها توي اين چند روز به اندازه كافي برام نگران كننده و جاي تعجب بود؛ از همين چند ساعت پيش هم كه ليلا و سجاد با يك گزارش عجيب از كنار شكاف اومده بودن ذهنم بيشتر درگير شده بود. سيستم قصر پيچيده تر از اوني بود كه ماها بتونيم كامل ازش سر دربياريم. شايد اون هم خطريو حس كرده بود و مي خواست ما رو با اسلحه هايي كه طي ساليان سال جمع كرده بود پشتيباني كنه.
يك آن به شكل احمقانه اي دلم براش سوخت. فكر كن سالهاي سال پذيراي ادماي مختلف باشي و دونه دونه اشون به مرور زمان بميرن و تازه هيچوقت هم حرفاتو و نشانه هاتو درك نكنن. دستم رو گذاشتم روي ديوار: نگران نباش همچيز درست ميشه.
دستمو كه اومدم بردارم وسيله اي سنگين بهش چسبيده بود. ترسيدم و خواستم دستمو جدا كنم اما انگار وسيله سفت گرفته بود. بعد از ده دقيقه تقلا و زور زدن بالاخره دستم از ديوار جا شد و همراهش يك زره تمام عيار نقره اي بيرون اومد.
از نفس افتاده روي پله ها نشستم و بهش نگاه كردم. دستام شروع به يخ زدن كرد. اوضاع بدتر از چيزي بود كه فكر مي كردم. تا حالا نشده بود كه يك زره به سمتم جذب شه.
حالم كه بهتر شد بلند شدم و به طرف كتابخونه رفتم. خوشبختانه هيچكس شب گردي به سرش نزده بود. راهروي سوم قفسه ي سوم طبقه اول. پشت اخرين كتاب يك مكعب خيلي كوچك بود. با فشار دادنش يكي از قفسه هاي چسبيده به ديوار كمي كنار رفت. داخل شدم و قفسه رو سر جاي خودش برگردوندم.
نوري كه از انتهاي راهروي تاريك مي اومد نشون دهنده ي اين بود كه اعظم هم اون جاست. شمعي روشن كردم و سريع به طرف سالن رفتم.
اعظم روي يكي از صندلي ها نشسته بود و با يكي از سوسك ها داشت حرف مي زد. احتمالا ريتا بود. سرش را بلند كرد و گفت: دير كردي خواهر! نگران شدم! اولش رفتم تالار اصلي ديدم نيومدي فهميدم منظورت اينجا بوده. كجا بودي؟
زره رو بالا گرفتم و تكونش دادم.
اعظم: اين چيه؟
كمي مي خندم: زرهه ديگه!
-نه منظورم اينه كه از كجا اورديش؟
دستش را مي گيرم و به طرف غربي سالن مي كشانم: بيا برات تعريف مي كنم.
همونطور كه روي آينه ي قدي سالن با خنجر خط مي انداختم براي اعظم ماجرا را تعريف كردم. البته ميانش اعظم نسبت به كارم اعتراض مي كرد اما ادامه دادم. با تمام شدن ماجرا اخرين خطوط را هم كشيدم.
اعظم: يعني ميخواي بگي اوضاع...
با صداي باز شدن آينه حرفش ناتمام ماند.
دالاني نه چندان بزرگ نمايان شد.
اعظم: فاطمه اين جا كجاست؟
وارد دالان مي شوم و مي گويم: انباري منه بيا.
صداي ميويي ميايد. سرم را مي چرخانم و پني را مي بينم. اعظم خم مي شود و گربه توي بغلش مي پرد. مشخص است كه گوشه اي از سالن خوابش برده بوده و با صداي آينه بيدار شده.
-اعظم بذارش تو سالن انباريم خطرناكه ها!
-گناه داره فاطمه بس كه پسرا اذيتش مي كنن به اينجا پناه اورده بذار بيارمش خودم مراقبشم.
هوفي مي كشم و قبول ميكنم.
چند دقيقه كه در دالان جلو مي رويم فضا بازتر مي شود و بالاخره به انباري مي رسيم.
دور تا دور انباري را قفسه هايي چوپي پوشانده و اسلحه ها رويش مرتب شده اند و كنار هر يك كاغذي چسباندم كه كاركردش را توضيح مي دهد.
يك توده اسلحه هم وسط سالن است كه اخيرا پيدا شده اند و هنوز نرسيدم دسته بنديشان كنم. دسته بنديشان كار زمان بر و گاهي خطرناك است. بعضي هايشان قسم خورده اند يا نيروهايي فراتر از يك شمشير عادي دارند. به خاطر همين از كسي هم نمي توانستم كمك بگيرم.
اعظم سوتي كشيد و پني را زمين گذاشت: عجب جاييه! چرا اينقد مخفيه؟
-:به هزار و يك دليل! يكيش اينه كه دم دست بچه ها نباشه! اون يكيش اينه كه اگه غافلگير شديم بتونيم بيايم اينجا و از اينجا دوباره حمله كنيم و و و! تازه يه خروجي هم به حياط داره كه اگه يه وقت اسلحه لازم شديم بتونيم سريع منتقلشون كنيم.
اعظم به طرف توده شمشير ها مي رود و مشغول تماشايشان مي شود. من هم خنجر شيري را روي اسلحه ها مي گذارم و درگير جا دادن زره در يكي از قفسه هاي خالي مي شوم.
اعظم: اين چيه فاطمه؟
خنجري كه زنگوله داشت در دستش است. سريع مي گويم: اعظم تكونش...
قبل از اين كه حرفم تمام شود زنگش به صدا در ميايد. سرم سنگين مي شود و زمين مي افتم.
****
با احساس چيزي خيس روي صورتم چشمانم را يواش يواش باز مي كنم. پني دارد صورتم را ليس مي زند.
بلند كه مي شوم سراغ اعظم مي رود. قبل از اين كه اعظم بشيند و باز زنگ خنجر به صدا در بيايد مي پرم و خنجر را مي گيرم.
من: دختر نمي گي يهو يكيمون مي ميريم؟ اين جا پر از چيزاي خطرناكه!
و شروع مي كنم دور زنگش چسب زدن.
اعظم چشم هايش را با دست مي مالد و خميازه مي كشد.
من: اعظم ساعت چنده؟
خوابالو مي گويد: پنجه تقريبا!
خنجر را توي قفسه مي گذارم و كنارش مي نويسم: خواب آور.
وقتي بر مي گردم مي بينم پني دارد خنجر شيري عجيب را ليس مي زند. نفسم را با فشار بيرون مي دهم. عجب چايي شيريني خوردم كه اين دوتا رو با خودم اوردمااا! تا به كشتنمون ندن بيخيال نمي شن.
خنجر را از جلوي پني برميدارم. در عين عجيب بودنش هيچ چيز خاصي در آن حس نمي كنم. اعظم جلو مي آيد.
-ميشه ببينمش؟
كمي با خنجر ور مي روم، نه مثل اين كه واقعا فقط يك خنجر معموليست. خنجر را به اعظم مي دهم.
به محض گرفتنش چشمانش كدر مي شود و عضلاتش منقبض مي شود. نفس هايش تند مي شود. با استرس تكانش مي دهم: اعظم؟ اعظم؟؟
تمام تنش مي لرزد.
كمي صبر مي كنم. معمولا موقع تغيير شكل اين حالت را پيدا مي كند اما بسيار گذرا و خفيف.
حالش ادامه پيدا مي كند. كم كم رنگ چهره اش دارد عوض مي شود.
هر تغيير شكلي كه هست برايش بسيار سخت است. با خودم فكر مي كنم: شايد هواي آزاد حالش را بهتر كند.
روي دست بلندش مي كنم. يك لحظه نفسم مي گيرد. هر جانوري كه دارد به آن تبديل مي شود سنگين وزن است. پني درست جلوي پايم خوابيده. بعدا بر مي گردم و از انباري درش مي آورم. به زور و با بدبختي به طرف دري كه به حياط منتهي مي شود مي روم و بازش مي كنم.
از چند پله اندكي كه دارد پايين مي روم. حالا موهاي اعظم محو شده اند و پوستش رنگ طلايي به خود گرفته.
وسط حياط كه مي رسم مي گذارمش روي زمين و عقب تر مي روم. صداي ناله اعظم بلند مي شود.
با استرس نگاهش مي كنم.
"اگه نتونه كامل تغيير شكل بده چي؟ اگه بيشتر از توانش بهش فشار بياد؟"
انفجاري از نور باعث مي شود رويم را بچرخانم. پشت سرش وحشتناك ترين غرش عمرم را مي شنوم.
با حيرت به طرف اعظم نگاه مي كنم و زير هواي روشن و تاريك صبحگاهي اژدهايي طلايي و عظيم مي بينم.
دونه دونه پنجره هاي قصر روشن مي شود و سر و صدا از قصر بلند مي شود.
به طرف اژدهاي طلايي مي روم. مي پرسم: اعظم؟ حالت خوبه؟
سر تكان مي دهد.
دروازه ي حيات باز مي شود و كل ساكنين قصر به حياط مي ريزند. همه در حالت نيمه اماده باشند. در دست نگين اتش است و بعضي اسلحه به دست دارند.
نگاهي به شرق مي كنم و نور خورشيد را مي بينم كه بالا مي آيد. ياد زره مي افتم.
صدايم را بالا مي برم: نترسيد اعظمه!
همه نفس راحت مي كشند.
تك تكشان را نگاه مي كنم و مي گويم: از همين الان كلاس مبارزه برقراره! خيلي وقته توي تمرين كردن همه امون تنبلي كرديم! هركس زودتر بقيه رو شكست داد مي ره صبحونه و حتي اگه شده تا ناهار همين جا مي مونيد تا بتونيد كسيو شكست بدين!
به قيافه هاي نالانشان نگاه مي كنم. خستگيشان را درك مي كنم اما حس مي كنم پنجره هاي قصر مثل چشم به من خيره شده اند.
- شنيدين؟ حالا با هم جفت شين! زود بااااشين از صبحونه خبري نيستا!
و مشغول هدايتشان مي شوم.

JuPiTeR
2016/03/13, 16:11
راوی: امیرحسین
زمان: صبح روز پانزدهم
مکان: قصر
حضار: امیرحسین(خودم)، پنی، وحید

ناگهان چیزی رویم افتاد و از خواب پریدم و به صورت غریزی آن جسم را به شدت با دست از خودم دور کردم.
صدای جیغی که شنیدم باعث شد از قبل هم وحشت‌زده‌تر شوم. با نگاه ب دیوار اتاق، پنی را دیدم که داشت نفس نفس میزد و کنج دیوار افتاده بود.
بلند شدم تا ببینم چش شده؛ به محض نزدیک شدنم، به من حمله‌ور شد و چنگ انداخت و ولم نمی‌کرد عقب عقب رفتم و سعی کردم او را از خودم جدا کنم و وقتی بالاخره موفق شدم، از دیدن صحنه رو به رویم رنگم پرید. به سرعت به سمتش دست دراز کردم تا‌ پنی را بگیرم ولی دیر شده بود.
پنی از پنجره اتاقم بیرون افتاده بود. با عجله به سمت پنجره رفتم و نگاهی انداختم. پنی در حال افتادن در جنگل بود، با قدرتم شاخه‌ی یکی از درخت‌ها را به همراه چندتا از برگ‌هایش بزرگ کردم و به سمت محل فرود احتمالی پنی فرستادم، پنی به موقع افتاد روی برگ‌ها اگر یک لحظه دیر جنبیده بودم کارش تمام بود.
پنی از روی برگ‌ها بلند شد و به پایین پرید، نفس راحتی کشیدم.
حالا که خیالم از بابت پنی راحت شده بود، درد پنجول‌هایش را بیاد آوردم.
- گربه لعنتی
چقدر می‌سوخت باید سری به حانیه می‌زدم، ولی قبل از آن باید فکری به حال این دیوار ترنسپورت می‌کردم، سری قبلی با همین دیوار ترنسپورت محمدمهدی رویم افتاده بود، من هم ریشه از سقف رویانده بودم و او را گیر انداخته بودم و دهنش هم با ریشه بسته بودم و از سقف آویزانش کرده بودم.
و به خوابم ادامه داده بودم و بعد از بیدار شدن رفته بودم و فراموشش کرده بودم تا فردای آن روز که وقتی بیدار شدم با محمدمهدی چشم در چشم شدم.
وقتی از شر ریشه‌ها خلاصش کردم، یک نگاه با تنفر به من انداخت و غش کرد.
فکری به ذهنم رسید، به قدرتم کانال زدم و تمرکز کردم، از آن‌جایی که پنی و محمدمهدی ظاهر شده بودند ریشه‌هایی مانند تار عنکبوت ظاهر شدند، لبخندی زدم، اگر کسه دیگری ظاهر میشد در آن‌ها بدام می‌افتاد.
در حالی که بر روی زخم‌ها دست می‌کشیدم با خودم بلند بلند گفتم:
-آخ چقدر می‌سوزه، گربه‌ی عوضی
با این اتفاق به کلی ماجرای دیشب را فراموش کرده بودم و همین‌طور خوابم را، باز هم از همان خواب‌ها...
از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق حانیه رفتم تا کاری با زخم‌ها بکند، در راه وحید را با دماغ شکسته دیدم و زدم زیر خنده
- عنتر با خودت چیکار کردی؟
وحید نگاه چپی انداخت و به من گفت:«تو چت شده با دار و درخت کشتی می‌گرفتی یا گل و بوته اوخت کردن؟»
- نه بابا این گربه بی‌شعور اومده بود اتاقم....
بعد از رد و بدل کردن ماجراهایمان به اتاق حانیه رسیدیم و بعد از در زدن و کسب اجازه وارد شدیم...

julia
2016/03/15, 00:33
تا الان فکر می کردم خودم عجیبم، الان دوتا نظر دیگه دارم: یا دیوونه هم هستم یا اینکه چند نفری هم مثل خودم عجیبن که خب احتمال اولی بیشتره! الان که با دقت نگاه میکنم ، متوجه بزرگی این خونه، یا بهتره بگم قصر میشم! اونقدری بزرگ هست که وسوسه دزدی اصلا ولت نکنه! هیچی برای یه دزد سخت تر از دزدی نکردن نیس! تصمیم گرفتم یه نگاهی به اتاقا بندازم!
توی چند تا اتاق چیز خاصی نبود اما یکی از اتاقا خیلی جالب بود! دیوارای سفید داشت! خیلی کنجکاوین بدونین چی داشت؟ میز داشت! صندلی داشت! تخت داشت! باورتون نمیشه اگه بگم پرده داشت! همه این ها هم ترکیب رنگ قهوه ای و مشکی بودن! ولی چیزی که منو جذب اتاق کرد که این نبود! تاحالا معجزه گشنگی به گوشتون خورده؟ بوی خوراکی میومد! اونم چی؟ کیک شکلاتی! خودتون حساب کنین دیگه:دی سراغ میزش رفتم ولی خبری از کیک نبود! می‌مونه گزینه کمد که اگر شما خواستین دزدی کنین هیچ وقت سراغش نرین! در کمد قفل بود اما خب من تونستم بازش کنم :دی چطوری؟ خب معلومه! با یه تیکه سیم کوچیک :دی
کمد نا مرتبی نبود اما خب مرتبم نبود! یکم طول کشید اما یه ظرف بزرگ از کیک شکلاتی رو پیدا کردم! با خوش‌حالی برش داشتم و از اتاق بیرون رفتم . مستقیم رفتم حیاط که البته باغی بود برای خودش ! خودم و به پیک نیک یک نفره با کیک شکلاتی دعوت کردم که خیلی هم چسبید! یادمه اون موقع که من و برده بودن یتیم خونه، بله بله ببخشید پرورشگاه، یه خانومی اونجا بود که همیشه سخنان یه یاد موندنی بهم می‌زد! یه بارم در همین مورد بهم گفت: " سارا تو خدای شکم‌پرستی هستی!" اما خب من همیشه تکذیب می‌کردم و هنوزم میکنم! فقط برای خستگی زیاد و بیش از حدم خیلی وقتا سر خودم رو با خوردن گرم می‌کردم که بهم نگن برم یه کاری بکنم  البته اونا هم کارشونو خوب بلد بودن! بگذریم! ظرف و سرجاش برگردوندم و به تور قصر گردی ادامه دادم!
تقریبا سه ساعتی گذاشت و منم دوتا از راهروهای بزرگ و کامل گشتم! یکم بیش تر که گشتم به آشپزخونه رسیدم‌. یه سری افراد با سرعت مشغول انجام کارهاشون بودن! شما هم اگه یه ظرف کامل از کیک شکلاتی، تاکید می کنم شکلاتی بخورین با دیدن اشپزخونه هیچ حس خاصی بهتون دست نمی‌ده! تو همین فکرا بودم که دیدم وسط یه اتاق ایستادم و به دیوار زل زدم.از دیوارا و وسایل متوجه شدم که اتاقه شهرزاده ! خب از امان از حس کنجکاوی! اتاق چیز خاصی و جدیدی نداشت اما توی یکی از کشوهای میز، یه کتاب چرمی نسبتا قدیمی بود که روی چرم ، کلمه ماموریت فلز کوب شده بود! توی کتاب عکس هیولاها و موجودات عجیب و غریبی بود که توضیحاتشون هم نوشته شده بود
کتاب خوبی به نظر می‌رسید.تصمیم گرفتم از شهرزاد قرضش بگیرم. البته احتمال میدم که اصلا هم خوش حال نشه ولی خب توی کوله ای که همیشه همراهم بود گذاشتمش و از اتاق زدم بیرون ...

Harir-Silk
2016/03/15, 11:30
زمان: روز هیفدهم
راوی:حریر
اشخاض حضوریافته در داستان:حانیه، هادی، کسرا،جواد، کیارش

حسی داشتم...مثل خستگی و تشنگی که با هم ترکیب شده بود. تمام گلویم خشک شده بود و دست و پایم نای حرکت کردن نداشت. به سختی خودم را از رخت خواب بیرون کشیدم و با خواب آلودگی به ساعت نگاه کردم.
نه تنها صبحانه را از دست داده بودم، مدت ها از زمان جمع کردن میز ناهار گذشته بود. آهی کشیدم و از جا بلند شدم. این از جا بلند شدن مصادف شد با چرخیدن دنیا به دور سرم، و سقوط در رخت خواب. سرگیجه بدی بود، عاقلانه این بود که از جا بلند نشوم و باز هم بخوابم. اما...نمی دانستم چه حسی، شاید نوعی بی قراری من را به بلند شدن تشویق می کرد. با تکیه دادن دستم به تخت بار دیگر بلند شدم، لبه تخت را چسبیدم و خود را به دیوار رساندم. با کمک دیوار قدم برداشتم و از اتاق خارج شدم. خودم را به اولین دستشویی که در مسیرم بود رساندم و آبی بر صورتم زدم. این کار کمی گیجی من را از بین برد اما سرگیجه و بدن درد و سر درد به قوت خود باقی مانده بودند. چه بلایی سرم آمده بود؟ احتمالا سرما خورده بودم و طبق شناختی که از خودم داشتم برای خوب شدن تلاشی نمی کردم. استراحت؟ امکان نداشت.
به سالن غذاخوری وارد شدم، سالن خلوت بود. امیدم برای این که شاید وقت ناهار تمدید شده باشد( گاهی می شد، وقتی که تعداد زیادی به ناهار نمی رسیدند یا عده ای از ماموریت برگشته بودند.) از دست رفت. میزها همه تمیز بودند و از وسط سالن کنار رفته بودند. سالن غذاخوری تنها در ساعت های سرو وعده های غذا سالن غذاخوری بود. در بقیه اوقات تبدیل می شد به سالن عمومی. میزها کنار می رفتند، شومینه های کناری روشن می شد و مبل های راحتی در گوشه و کنار به چشم می خورد. زمین را فرش ضخیمی می پوشاند و قفسه های کوچک کتاب در گوشه و کنار به چشم می خورد. همه این ها درست سر ساعت سرو غذا ناپدید می شدند و بدا به حال کسی که روی مبلی نشسته باشد! به شدت زمین افتادن حس جالبی نبود.
ذهنم در گیجی شناور بود. لحظه ای روی گشنگی و ضعف متمرکز می شدو لحظه ای دیگر روی تصویرهای ذهنی پیشگویی هایم. خود پیشگویی ها آنقدر انرژی بر بود که تلاش کردم و سیل تصاویر را بلاک کردم، به تازگی به وجود این توانایی پی برده بودم و با وجود علاقه به رهایی از این تصاویر بنا به مسئولیتی که داشتم هیچوقت مسدودشان نکرده بودم. اما الان... دیگر نمی توانستم دوام بیاورم.
از سالن و از بین تعداد کم بچه هایی که وقتشان را به کتاب خواندن، شطرنج بازی کردن و یا حرف زدن می گذراندند گذشتم. به در دیگر سالن رسیده بودم که چشمانم سیاهی رفت، پاهایم سست شد و سقوط کردم. قبل اززمین خوردن، کسی محکم مرا در میانه راه گرفت. با تمام توانم تلاش کردم و خودم را از دستان او بیرون کشیدم و ایستادم. هنوز هم همه چیز به دور سرم می چرخید اما مقاومت کردم. پسر موتیره ای که مانع از افتادن من شده بود کمی به من نگاه کرد ولی تا خواست چیزی بگوید از او عذرخواهی کردم و رفتم. باید به جایی می رفتم...و یادم نمی آمد کجا.
سرمای شبی که پیشگویی مرگ بر من نازل شده بود، و ترس و استرسی که از آن موقع با من بود همه و همه من را ضعیف کرده بودند. سرماخوردگی بی موقع باعث شده بود گلودرد و بدن درد هم به درد هایم اضافه شود.. در کل وضعیت خوبی نداشتم.
در را که باز کردم وارد فضای آزاد شدم. برگ های سبز، ابرهای پنبه ای و تکه تکه، نسیم ملایم و جیک جیک ظریف گنجشک ها لحظه ای فکرم را منحرف کرد، و بعد باز درد را به یاد آوردم. تا این لحظه تمام تلاشم را کرده بودم که هشیار بمانم. دلیلی داشتم، حسی شبیه به بیقراری. اما اکنون ضعف چنان بر من غلبه کرده بود که سایر حس ها از میان رفته بودند...احساس کردم قطراتی بر روی دستم می چکد. از میان دید تارم دستم را دیدم، قطرات خون بر آن می ریخت و منشا آن بینی خودم بود. خواستم بینی ام را لمس کنم که دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد، سقوط در تاریکی...
در تاریکی نشسته بودم. فضایی بود که در آن هیچ چیز نبود، اما در عین حال نشسته بودم. در اطرافم تصاویری همانند لکه هایی رنگین سیاهی را روشن کرده بودند، و هر تصویر همچون فیلمی در برابرم به نمایش در آمده بود. از جا بلند شدم و متوجه شدم فضای سیاهی که در آن هستم، آنقدر گسترده است که پایانی برایش دیده نمی شود... و تمام آن پر از این تصاویر فیلم مانند رنگی بود. خم شدم تا از محتوا درون این تصور ها باخبر شوم، جلو رفتم تا با دقت ببینم و ناگهان به درونش کشیده شدم!
بالای یک دره ایستاده بودم، باد به شدت می وزید و مشخص بود که هوا بسیار سرد است...اما من هیچ حسی نداشتم. نه سرما، نه گرما و نه باد بر من تاثیری نداشت. روی صخره ای ایستاده بودم که آن سویش دره ای عمیق دیده می شد، دره ای که سقوط در آن تنها یک معنا داشت: مرگ. و درست در لبه صخره، پسری ریزنقش و بدون مو ایستاده بود و با خشم می لرزید. آشنا بود، مطمئن بودم چندین بار در قصر دیده بودمش...اسمش چه بود؟ هان، کیارش.
مردی در حال نزدیک شدن به او بود، با آرامش و صبر راه می رفت و رفتارش نشان می داد بعد از مدت ها به هدفش رسیده. در چهره کیارش خشم و ترس جریان داشت و هم من و هم او می دانستیم که راه فراری ندارد. از جایی که ایستاده بودم تنها چهره کیارش دیده می شد و آن مرد را نمی توانستم ببینم... سعی کردم زاویه ایستادنم را تغییر بدهم اما نمی شد. انگار که سر جای خودم خشک شده بودم. مرد به کیارش رسید، دستش را دور گلوی او حلقه کرد و از زمین بلندش کرد. سرش را جلو برد، چیزی درون گوش او گفت و با حرکتی سریع کیارش را به ته دره پرتاب کرد.
جیغی که می آمد از گلویم خارج شود به صورت نفس های بریده بریده و هق هق بیرون آمد. مرگ کیارشی را دیده بودم که گرچه نمی شناختمش، اما دلخراشی مرگش، چشمان وحشت زده اش و یادآوری بعضی از کارهای بانمکش در قصر من را آتش می زد.
با شدت از درون تصویر بیرون آمدم. میلیون ها تصویر دیگر در اطرافم شناور بود ولی میلی به دیدن هیچ کدام نداشتم...شکی نبود که همه آن ها پیشگویی های آینده هستند، قبلا بارها از آن ها دیده بودم و اصلا نمی خواستم باز هم ببینم.
تصویری توجهم را جلب کرد، خودم بودم که چندسال مسن تر به نظر می رسیدم و نوزادی را در آغوش کشیده بودم. خودم که...
سرم را به شدت تکان دادم. آینده سرشار از تصویرهایی بود که ممکن بود به واقعییت بپیوندند یا نه. این جمله را همیشه به یاد داشتم: آینده روی سنگ حک نشده.
احساس گرما کردم. گرمایی که در درونم جریان یافته بود. در سیاهی نشستم و چشمانم را بستم تا گرمارا بهتر حس کنم.
چشمانم را باز کردم. لحظه ای با گیجی به اظرافم نگاه کردم چون نمی دانستم کجا هستم. حتی درباره دانستن هویت خودم شک داشتم.
چشمانم تار بود اما سقف و دیوارهای سفید را از بین تاری می دیدم. کمی که گذشت و هوشیارتر شدم تشخیص دادم که کجایم. اینجا درمانگاه بود و من...تقریبا حال خوبی داشتم.
سعی کردم حرف بزنم:« حا...حانیه؟»
صدای قدم هایی رو شنیدم، و دست حانیه را روی پیشانیم احساس کردم. فریاد زد:« به هوش اومد!» نمی دانستم چه اتفاقی افتاده بود. مگر یک سرماخوردگی ساده چقدر می توانست مهم باشد؟
بعد از حدود یک ساعت، کاملا درمان شده بودم و روی تخت درمانگاه نشسته و یک لیوان شیرکاکائو داغ می خوردم. حدود دو روز بود که چیزی نخورده بودم و شیرکاکائو علاوه بر گرم کردنم با خودش انرژی می آورد. اطرافم حانیه و کسرا و چند نفر دیگر ایستاده بودند، حانیه در حال جابه جا کردن داروهایش و کسرا اخم کنان و دست به سینه بود. پرسیدم:« چه اتفاقی افتاده؟»
کسرا همانطور اخم آلود جواب داد:« جواد بهم خبر داد تو رو دیده و حالت خیلی بد بوده. منم دنبالت گشتم و بیرون از ساختمان، تو رو بیهوش روی پله ها پیدا کردم. کلی ازت خون رفته بود... تو هوا معلقت کردم و تا اینجا آوردمت.»
پرسیدم:« من که فقط یه سرماخوردگی ساده داشتم. خون؟ اون خونریزی بینی هم به نظر انقدر مهم نمی رسه!! این همه نگرانی برای چی بود؟»
حانیه ابرویش را بالا انداخت و با حرص گفت:« سرما خوردگی ساده؟ جدا حریر؟ تو خونریزی مغزی داشتی! می فهمی یعنی چی؟ این هجوم تصاویر مغزت رو داغون کرده. باید به خودت استراحت بدی...»
چشمانم را بستم.« آره...باید همین کار رو بکنم.»
ناگهان از شدت عصبانیت دلم می خواست فریاد بزنم. من چرا انقدر ضعیف بودم؟ چرا؟ لیوان را کناری گذاشتم و از تخت پایین پریدم. این ضعف من نبایست ادامه پیدا کند. ضعف بدنم باید تمام شود، باید!
در حینی که از درمانگاه خارج می شدم فریاد حانیه را شنیدم که می گفت:« حریر تو هوز کاملا خوب نشدی! نرو...»
ولی اهمیت ندادم و رفتم. دیگر نمی تواننستم تحمل کنم هربار که کمی تحت فشار قرار می گرفتم بلایی سرم بیاید.
از پله ها بالا رفتم و راهرو را طی کردم تا به جایی که می خواستم رسیدم، سالن مبارزه و تمرین. بدون مکث در را باز کردم و به اطراف نگاه کردم. در این وقت از روز سالن تمرین خلوت بود و فقط دو نفر آن جا در حال تمرین بودند. دو نفر که نمی شناختمشان. یکی از آن ها که هیکل درشت و چهره خشنی داشت به نظرم آشنا بود، اما هرچقدر فکر کردم نشناختمش. و آن دیگری هم که هیچ زنگی را در سرم به صدا در نمی آورد.
به گوشه ای، نه خیلی دور، رفتم و نشستم. مبارزه آن دو دیدنی و جذاب بود زیرا هردو مهارت زیادی در مبارزه تن به تن داشتند. همان چیزی که من می خواستم!
کمی که گذشت برتری مرد قوی هیکل کاملا مشهود شد. زور زیادی داشت، و تمام انرژی فرد دیگر روی دفاع در مقابل حمله های او گذاشته می شد. تکنیکش هم قوی بود، چندین حمله هوشمندانه و زیبا داشت. یک لحظه به سمت حریفش رفت، با قدم های آرام و نرم مثل گربه و در حالی که حریفش انتظار نداشت، نه از چپ و نه از راست بلکه مستقیم حمله کرد. مستقیم مثل یک شیرکوهی، و مرگبار مانند همان گربه به خصوص.
ضربه به قدری محکم بود که حریف را چند متر به عقب پرتاب کرد. کمی به آن حالت ماند ولی دوباره بلند شد، انگار که ضربه به اندازه ای نبود که او بی هوش شود.
در سالن باز شد و حانیه داخل شد. داشت به سمت جایی می رفت که همیشه می نشست و یکی از امن ترین تقاط سالن به حساب می آمد که صدایش کردم و به کنار خودم اشاره کردم. با عصبانیت به سمتم آمد و گفت:« تو این جا چیکار می کنی؟ باید استراحت کنی!» بعد به اطراف نگاه کرد.« اینجایی که نشستی خیلی جلوئه، هرلحظه ممکنه بهمون برخورد کنن. بریم عقب تر.» سرم رو تکان دادم و گفتم:« هیسس...نگاه کن.»
دو مبارز به دور هم می چرخیدند. وقتی آن حریف ضعیف تر حمله برد، دیگری لبخند کوچکی زد. به خود زحمت مقابله نداد و فقط قدم کوچکی به سمت چپ برداشت. حریف سرعتش بیشتر از این بود که متوقف شود، و با سرعت به سمت کمد بزرگ پر از اسلحه های جنگی رفت. برخوردش با آن کمد، تعادل کمد را به هم زد و کمد با تمام سنگینیش به روی او اوفتاد ومقدار زیادی شمشیر و نیزه در کل اتاق پراکنده شد. کل اتاق به جز مرکز، و جایی که ما نشسته بودیم!
مبارز دیگر به سرعت به سمت او دوید و کمد را بلند کرد، چنان آسان که انگار وزنی نداشت. سپس حانیه به سمت او رفت و درمانش را آغاز کرد.صدمات وارده خیلی جدی بودند اما من می دانستم او خوب می شود و نگران نبودم. پس به سمت پسر دیگر رفتم و صدایش زدم.
-« هی!»
به کندی به سمت من برگشت، کلافه و نگران بود. « چی می خوای پیشگو؟»
ابرویم را بالا بردم:«منو میشناسی؟ عجیبه. تو کی هستی؟»
نیشخندی زد:« من هادیم. و تو هم منو میشناسی!»
جدا تعجب کردم. آن هادی که من به یاد می آوردم مردی با موهای بلند و ریش های انبوه بود! ولی این یکی خیلی شسته رفته تر به نظر می رسید.
-« خب...هادی؟ ازت یه لطف می خوام. می تونی کمکم کنی؟»
کنجکاو شده بود. آن قدر که لحن خشن همیشگیش را کنار گذاشت و پرسید:« چه لطفی؟»
-« می خوام بهم آموزش بدی. من رو دوباره بسازی. من از لحاظ فیزیکی خیلی ضعیفم و نمی خوام این طور باشه. می تونستم برم پیش فاطمه یا سپهر، اما اون دو تا مبارزه با سلاح رو آموزش می دن. من مبارزه تن به تن می خوام.»
متفکرانه به من نگاه کرد:« مطمئنی؟ من خیی سختگیرم و صادقانه بگم، تو کوچیک تر از اون چیزی هستی که بتونی زیر تعلیمات من دووم بیاری.»
به غرورم برخورده بود،اما خودم را کنترل کردم.« من می تونم. و نیازی نیست بگی چه وقت های آزادی داری که برنامه بریزیم، از قبل می دونم. هرروز صبح سه ساعت تمرین می کنیم. قبوله؟»
پوزخند زد:« قبوله، از ساعت شیش صبح. و یادت باشه من شاگرد تنبل نمی خوام!»
بعد از گفتن این حرف دور شد. چه گفته بود؟ تنبل؟ منننن؟!
به او ثابت می کردم که اشتباه می کند و می دانم خیلی زود، می فهمد که من آن کسی نیستم که او فکر می کند!

Sepehr.Dejavou
2016/03/15, 12:14
زمان :بعد از ظهر روز 14 ام
مکان: قصر و لاس وگاس
افراد حاضر در صحنه:سپهر محمد حسین سجاد
چند روزی بود فکر یه شیطنت توپ به ذهنم رسیده بود و منتظر یه گزینه ی مناسب بودم که روش پیاده کنم طبق معمول تو راه رو های قصر راه میرفتمو منتظر بودم یه گزینه ی خوب پیدا کنم
که یهو دیدم محمد حسین سلانه سلانه داره به من نزدیک میشه دویدم سمتشو
من:ممد ممد میای بریم بیرون؟
محمد حسین:پاستیل نمیخوری؟
من:ممد پاشو بریم سجاد منتظره
محمد:کجا بریم؟پاستیل فروشی ؟؟نه من کار دارم سپهر خودت که از ذهنم خوندی میخوام پنیو بکشم!پاستیلامو پنجولی کرده !
دستشو گرفتمو دویدم سمت سجاد
سجاد داداش اماده ای؟
سجاد:اره کجا بریم؟
من:بزن بریم ال ای
سجاد ال ای کجاس؟
لسسس انجلسسس
محمد حسین اینو که شنید چشاش گرد شدو یهو با ترس گفت: نمیام خطرناکه! با یه بسته پاستیل ساکتش کردمو
سجاد دستامون گرفت و یهو تو لس انجلس بودیم
از ذهن محمد حسین ترسو حس کردم دستشو گرفتمو یه پاستیل بهش دادم یکم اروم شد
خب الان وقت شیطنت بود به اولین دیسکو وارد شدیمو یه نوشیدنیه یکو نیم لیتیریو به زور به محمد حسین خوروندیم
خسته شده بودم ذهن محمد حسین هممغششوش بود و نمیشد خوندش درست
رفتم دستشویی یه اب به سر و صورتم بزنم ه با این صحنه مواجه شدم!
محمد حسین وسط وایسادهه و داره رو کلش میچرخه و بریک میزنه منو دید و یهوو پاشد و همراه با رقص افریقایی داد زد :واکا واکا ایتس تایم فور پاستیلا!
نگران شده بودم به نظر غر قابل کنترل میمد دستشو گرفتم و رفتیم پیش سجتاد :نزدیک سجاد شدیم یهو شروع کرد به خوندنه :ایرونی ال ای ام میدونی ^________^ دختر خوب تپل مپلو من محمد حسینم نگو خوبی تپلو؟
سجاد یه نگاه به من کرد یه نگاه به محد حسین و زد زیر خنده گفتم بریم قصر سریع باش
تا رسیدیم قصر از سجاد جدا شدمو دعا دعا میکردم لیلا تو اتاقش نباشه محمد رو پشت سر خودم میکشوندم و تا اینکه رسیدیم به اتاق لیلا رمز اتاقو از ذهن لیلا دزیده بودم محمد حسینو انداختم تو و درو قفل کردم
حالا باید منتظر ممیوندم لیلا بره تو اتاقش صدای فریاد های محمد حسین میمد که میگفت:یه شبه میریم از ال ای به ونکور یکی بیاد منو جمعمم کنههه!
رفتم تو اتاقم دراز کشیدم .وگفتم 5 دیقه فقط 5 دیقه میخوابم !کنترل ممد حسین خیلی خستم کرده بود!بیدار شدم و دیدم لیلا زل زده تو چشام و با عصبانیت نگاه میکنه به ذهنش نگاهی انداختم و دیدم محمد حسین مثه بلبل حرف زده! لیلا:ازت انتقام میگیرم سپهر
پاشدم وایسادم به ذهنش نگا کردم وحشت زده و نگران بود یکم دلم سوخت براش ولی گفتم رمز اتاقت خیلی اسونه درستش کن
دوباره نگام کرد و رفت تو راهرو جیغ زد :ازت انتقام میگیرم مثل اینکه از محمد حسین خیلی ترسیده بود!

Dark 3had0W
2016/03/15, 15:50
راوی: محمد dark sider
تاریخ: روز شانزدهم
زمان: حال
هیچ جا خونه ی آدم نمیشه. ولی بحث اینه که خونه کجاست؟ اگه خونه جاییه که یک اتاق توش داری و میتونی آهنگای مزخرف مرلین منسون رو گوش بدی و یا کامپیوتر سفریت رو باز کنی و گ.ا.ت و واکینگ دد و تین ولف و انواع مزخرفات سینمایی رو نگاه کنی میخوام صد سال سیاه خونه نباشه.این دغدغه ی منه. هنوز دو ساعت از بازگشتنم به زندگی عادی در قصر نگذشته که
بی هدف ترین ساعات عمرمو کشف کردم ،انواع کارها رو امتحان کردم، موزیک ها،فیلم ها،سریال، آلستار و Wowولی هیچ کدوم جواب نداد.من حوصلم سر رفته بود، دور دنیا رو گشته بودم و انواع خربازی ها رو انجام داده بودم، و حالا با آرامشی مزخرف در اتاق شماره ی 17 روی تختم به آهنگ های مرلین گوش میدادم.خمیازه ای کشیدم. اینطوری نمیشد. توی قصر اتواع آگی ها برای شغل های درون قصری بود.چیزی که من نیاز داشتم یکم هیجان بود.هممم سالن تمرین به طرز داغونی خالی به نظر می رسید.اسلحه های بسیار قدیمی و زنگار گرفته،که نمونشون رو امروز پیدا نمیکردی جای دیگه غیر از موزه ها.این قصر یه اسلحه خونه نیاز داشت. من همه چی رو داشتم. پول..پول و باز هم پول .باید با امیر حسین حرف میزدم.
از جایم بلند شدم و با لگدی در اتاق را باز کردم. اه! این که کند! یا خداا. باید یه خوبشو بخرم بزنم وصل کنم. این در فلزیا که با اثر انگشت باز می شد خوب به نظر می رسیدن.دوان دوان راهرو ها رو طی کردم .بیییییوززز
لعنت!
پام رفته بود رو پوست موز و پخش زمین شده بودم.اون هم جلو دختر ها!
گاد سیو می!
به زحمت از رو زمین بلند شدم و بی توجه به خنده های دختر ها خودم رو به در اتاق امیر حسین،امپراطور قصر رسوندم. هنوز دلیل این امپراطور رو نمیفیهمیدم. چقد که این امپراطوری بزرگ بود.
از آخرین باری که باهم حرف زدیم یعنی دو هفته پیش، مقداری اعتماد به نفس به دست اورده بودم. نگاهی به ساعت مچی که تازه به دستم وصل کرده بودم انداختم. ساعت یک و نیم بعد از ظهر بود. خوبه ربع ساعت تا وقت ناهار مونده بود و مطمنا بیدار بود. در زدم. با صدای بی حوصلش «بیا تو» لبخندی زدم و وارد شدم. بدون اینکه نگاهش را از لپتاب apple اش بر دارد گفت کی هستی و چی میخوای.
نمی دونستم از کجا شروع کنم.
مطمئن بودم که اصلن نمیدونست تا حالا من برگشتم که حتی از مرگ تقریبیم هم خبر داشته باشه که حالا از خوب شدن من خبر داشته باشه. پس از اول شروع کردم و گفتم :ممدم. ریلادی
-دارک سایدر؟!
و با صورتی شگفت زده برگشت
خشکم زد. همچین موقع هایی اصلن نمیدونستم چی بگم. پس اولین چیزی که به ذهنم رسید رو گفتم
-سلام
-علیک! کی برگشتی؟!
-امم دیشب
- اه چه بی خبر. حالا چه کردی کارتو انجام دادی؟
خیلی ظلم بودملت من تا مرز جنون پیش رفتم بعد اینا هیچی نمیدونن؟! احیانا اینا BBC نمیبینن؟! چاره یا نبود باید بیخیالش می شدم
-آره خو. انجام شد. از اینکه گذاشتی برم ممنونم.
-خوب حالا چکار داشتی؟!
باید حساب شده عمل می کردم اگه همینطوری خواستمو رک میگفتم ممکن بود همون چیز بی ادبانه ای که این روزا پسر ها در برابر خواسته های مردم از اون ها میگن رو بگه و کاملا من رو کنفت کنه. پس در یک طرح سریع تمام چیزی که باید میگفتم رو به خاطر سپردم
-امم راستش من مدت زیادی نیست که تو قصرم و خوب واثعا هیچ کار مفیدی انجام ندادم تا حالا. و بعد یه چیزی توجهم رو جلب کرد،آخرین باری که رفته بودم سالن تمرین،اسلحه های اونجا همه قدیمی و زنگار رگفته بودن، و بهشون رسیدگی نشده بود. گفتم بد نیست که یه اسلحه خونه درست کنیم و منم به اونجا رسیدگی کنم.اینطوری هم من حوصلم سر نمیره و یه کار مفیدی میکنم هم برو بکس قصر میتونن تو انواع زمینه های مبارزه شانسشونو امتحان کنن.
امیر حسین برای لحظاتی ساکت بهم خیره شده بود و ته ریش هایش را می خارید. پس از آرخین خارش ته ریش گفت : هووم بد نیست فکر خوبیه.
اینجا بود که با عجله برگه ی لیست کالا های مورد نیاز رو بهش دادم و با صورتی خندان گفتم: این لیست چیزاییه که باید بخریم. این ها بهترین کیفیت ها رو دارن. سبکی، سرعت و توازن و میزان قدرتشون. من بهرتین ها رو تدارک دیدم. قیمت ها هم ذکر شده(پ.ن این لیست وقتی که داشتم مزخرفات منسون رو گوش میدادم از تو اینترنت بی هدف داشتم مینوشتم.)
واکنش امیر حسین دیدنی بود. حق داشت قیمت هایی که اونجا بود به مراتب از چیز هایی که ما به طور عادی درباره ی خرید و ... حرف میزنیم بیشتر بود. چیزی نزدیک خرج پنج سال سیستم آب رسانی و برق و گاز و خوراک کل قصر.
-این.. این خیلیییی زیاده!
-نگران پولش نباشین خودم میدم پولشو.
این گفته ی من بود که با هیجان این رو بدون هیچ فکری گفتم.
ناگهان صورت امیر حسین درهم رفت.
-بسه بسه پر رو نشو. بذار ببینم. خیلییی زیاده خدا!
سپس با دلخوری کارت بانکی اش را نگاه کرد و با حسرت زیر لب چیزی درباره ی «باغ دوست اشتنی ام» زمزمه کرد.
دقایقی بعد من و امیر حسین شاهد رسیدن صورت حساب ها بودیم که به طرز وحشت ناکی زیاد بودن. و سپس کادر « کالاهای مذکوره تا 48 ساعت دیگر درب انبار پیاده میشن» نمایان شد.
طبق گفته ی امیر حسین انبار، همون نمایه ظاهری در ورودی قصر بود که با نام انبار Pioneer ثبت شده بود.
در حالی که امیر حسین با نا راحتی تمام به صورت حساب ها خیره شده بود و آن ها را با محبت لمس می کرد من او را رها کردم تا با غصه هایش تنها باشد . ناهار منتظرم بود. خرامان به سوی میز ناهار خوری رفتم. در آخر میز در جای همیشگی خودم بدور از شلوغی های افراد و صحبت هایشان غذایم را خوردم. راستی راستی هیچ کس رو نمیشناختم و اصلا شروع خوبی نداشتم
از میان این همه نفر به زحمت شاید ده پونزده نفر اون هم از دور میشناختم،از کنار میز بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.از روی در کنده شده رد شدم. باید برا اون هم فکری می کردم. به سرعت به سمت لپتابم خیزی برداشتم و با سرچ خرید در های اتوماتیک اسکنر انگشت، پس از چند دقیقه یک مرحله خرید موفقیت امیز کردم. خوشبختانه شهر خودش یک نمایندگی داشت و یک ساعت بعد با زنگ خوردن گوشی همراهم به سمت در ورودی قصر دویدم . پشت در، وانت منتظر بود .مرد راننده بدون هیچ حرفی انعامش رو گرفت و رفت.
ولی اینجا یک مشکلی بود.من چطوری قرار بود این در بی صاحاب رو ببرم داخل. سر گردون به تماشای در فلزی نشسته بودم که با صدایی توجهم جلب شد. هادی بود همون پسر با قدرتای هرکول مانندش.
-هی چیزی میخوای اینجا؟!
نگاهی به در کردم و گفتم : امم نه. چیزی نمیخوام. فقط این دره یکم بیش از حد گندس و نمیتونم ببرمش تو تنهایی.
هادی اخمی کرد و گفت : تو از بچه ها قصری؟!
نیشم باز شد و گفتم : آره
پسر لبخندی زد و گفت : شانس اوردی امروز رفته بودم پیگیری کارا دانشگاه و گرنه دست تنها میموندی.
بدین ترتیب دو ساعت بعد من در حال وصل کردن در طبق دستور العمل بودم.کابل های برق به درستی جا سازی شده بودن. و همه چیز اوکی بود. فقط وصل فیوز اتاق مونده بود. با لبخند و استرس فیوز رو وصل کردم. پس از ده ثانیه که برق بالا آمد ناگهان آللارمی بلند شد :« شرکت MRg افتخار میکند که جزء نخستین شرکت هایی است که در های ضد سرقت و اتو ماتیک با اسکنر انگشت رو به طور گسترده شروع به ساخت کرده است. خریدار گرامی لطفا اثر انگشت خود را در محفظه ی سبز رنگ ثبت نمایید.»
انگشتم را روی شیشه ی سبز رنگ که دایره هایی روی آن به وجود می آمد گذاشتم. حس لذت انگیز اون را هیچ وقت فراموش نکردم. «اثر انگشت ثبت گردید. حالا انگشت خود را فشار دهید تا در باز شود»
با انجام فرایند اثر انگشت، با لبخندی وارد اتاق شدم.همه چیز وفق مراده من بود.لعنتی...باید به سالن تمرین برای اسلحه خوه سر میزدم.در رو فشار دادم و با باز شدن در به سمت سالن های تمرین شروع به دیوند کردم. وقتی به آنجا رسیبدم از خستگی نفس نفس میزدم. وای خدا... ببین به خاطر یکم سرگرمی چه حماقت هایی که نمی کنم. خیلی خوب مسخره بازی بسه. با نگاهی موشکفانه تالار ها رو نگاه کردم و از وسایل به ترتیب حروفا الفبا لیستی تهیه کردم.
پوووف،به لیست نگاهی انداختم روی حرف کمان زنبورکی تموم شده بود. با دستم عرقم را از صورتم پاک کردم که با صدای یک نفر روی برگردوندم.رضا بود، دو را دور دیده بودمش ولی نمیشناختمش.
-سلام فاطمه رو این دور و برا ندیدی؟
هاه! از کی تاحالا منو با فاطمه دیدن که ازم میپرسن?! با تعجب گفتم: نه چطور مگه?
-حیف شد، اخه یه سلاح لازم دارم. اومدم ببینم فاطمه میتونه کمکی بهم بکنه یا نه.
-سلاح؟ خوش شانسی مرد، چون قراره تا دو روز دیگه اسلحه خونه اینجا تشکیل بشه
-چه خوب. حالا مسئولش کیه؟
-فعلا که قراره من باشم. حالا چی میخوای؟
-یه چیزی میخوام که بشه باهاش از فاصله خیلی دور یه هدفی رو بزنم.
_هممم. من یه لیست بلند بالایی برا اینجا سفارش دادم، کمان زنبورکی مجهز با لیزر هدف گیری، برد بالاییی داره و از قدرت زیادی برخورداره.سبک و سریعم هست
-میدونی چیه؟ کمان و این چیزا زیاد به دردم نمیخوره. هم بردش کافی نیست هم دقتش کمه.
-مرد دیگه بیشتر این نمیتونم برات جور کنم،دقیقا چجور اسلحه ای میخوای?
-یه تفنگ دقیق دوربرد با قدرت تخریب بالا.
-امم من همچین چیزی تو لیست ندارم.میدونی..ورود اسلحه گرم به قصر غیر مجازه.
-واقعا؟! نمیدونستم... ولی واقعا به یه همچین چیزی نیاز دارم و اگه بشه به یه شکلی اونو جور کرد، خیلی خوب میشه.
-اممم.خوب چیزه...میتونم یه کاری برات بکنم،یه سری رابط دارم و میتونم جورش کنم.ولی خوب قاچاقی باید بیارمش و اینجاس که کارمون سخت میشه.
-سخت؟
-امم آره... باید یواشکی بیاریمش.(اشاره ای به دوربین ها کردم)
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت
-یواشکی اینور اونور رفتن یجورایی تخصصمه فکر نکنم مشکلی پیدا بشه، البته تا وقتی تفنگه انقد انقد باشه و توی کیف جابه‌جاش کنم از کجا می‌خوان بفهمن؟( با دست هایش اندازه ی تفنگ را نشون داد)
-خوب.پس حله .چیزی که تو میخوای رو فک کنم بدونم چیه.اسنایپ em4t.سبک.سریع. با برد و قدرت تخریب بالا،مجهز به لیزر هدف گیری،نظرت چیه?
-به لیزر و دوربین زیاد نیازی ندارم. ولی اگه میتونی شعله پوش و صدا خفه کن هم برام جور کن.
-مرد اونا رو که هر اسلحه دوربین داری باید داشته باشه.
خنده ای عصبی میکنم. ولی گویا رضا منظورمو نگرفته.
با حالتی پوکر فیس میگم :اهم.منظورم صدا خفه کن و شعله پوش بود.
-اخه میدونی من زیاد تو اینچیزا و استفاده ازشون تخصص ندارم. اگه بتونی بهم یاد بدی خوشحال میشم.
لبخندی زدم و گفتم : اون که حتما.حالا بذار ببینم چکار میتونم برات بکنم
گوشی همراه رو از جیب شلوارم رد وردم و بعد از یک سلسه تماس کوتاه و رد و بدل اطلاعات،گوشی ور میذارم تو جیبم و لبخندی میزنم.
-خوب نقشه اینه،شب ساعت ده و نیم اونو میارن، دو خیابون اونور تر در ورودی قصر،من میرم میگیرمش و میارمش تو حیاط، اونجا منتظرم باش تا بهت بدم. چون تو قصر ضایس اگه بیام بهت بدم.ولی مشکل اینه که چطوری میخوایم دوربین ها رو دور بزنیم؟
رضا خنده ای کرد و گفت
-ببین من خیلی وقته این قصرو میشناسم. کسی به اینکه تو یه چمدون رو بدی به یکی دیگه کاری نداره.تو تازه واردی نه؟
-امم آره،در واقع مدت ها پیش اومدم قصر ولی قص رو ترک کردم، دیشب بعد زا مدت ها برگشتم.
-خوش برگشتی و اینجا راحت باش اینجا خونه ی افرادی مثل ماست نه زندانمون تازه نمیخوای که بری بانک بزنی.
سپس دستی رو ی شانم گذاشت و ادامه داد :راستی دوستی آشنایی درای تو قصر؟
-امم سخته،چون من واقعا زیاد تو قصر نبودم که بخوام با کسی گرم بگیرم
-وقت برای این چیزا همیشه هست.
دست دراز کرد و گفت : من رضا هستم
لبخندی زدم و گفتم : خوشبختم منم محمدم. ریلادی.
سپس ادامه دادم و گفتم :در هر حال احتیاط بد نیست، باید مواظب باشیم.
-من افراد اینجا رو مثل خانواده م میبینم نه افراد عجیب غریبی که باهاشون تو یه قصر گیر افتادم. توهم همین دید رو داشته باشی زندگی برات راحت تر میشه اینجا.
-عجیب غریب? بیخیال مرد به نظرم این منم که اینجا اضافیم،همه زندگی عادیشونو دارن.ولی من هیچ وقت نداشتمش.
-اینجا همه همین فکرو میکنن. راستی قرارمون شد ساعت 10:30 همینجا. خوبه؟
لبخنید زدم و گفتم : خوبه. بهتره عجله کنی و گرنه به شام نمی رسی.
-پس تو چی؟ نمیای؟
مردد مونده بودم،هنوز امادگی این رو نداشتم که با جمعیت شاد و سرحال پیشتازان رو به رو بشم. ولی با هل داده شدنم توسط رضا به سوی سالن های غذا خوری به ناچار به راه افتادم. میز های غذا آماده بودند. پیشتاز ها گروه گروه وارد میشدن.رضا من رو به سمت سپهر،ذهن خوان قصر، هادی، هرکول قصر، وحید، نمیدونستم قدرتش چیه و فقط اسمشو شنیده بودم و از دور دیده بودمش و عماد،کپی ساز خفن هدایت کرد.
-هی سلام پسر چطوری تو؟
-بیا اینجا بشین ببینم
-رضا ، حانیه..
-بهب داداش گلم چطوری تو...
این ها خوشامد گویی های پسر ها به رضا بود.
رضا با لبخندی گفت : هی هی آروم باشید یکی یکی. خوبم.بیا اینجا ببینم تو.
و مچ من رو گرفت در حالی که سعی داشتم مخفیانه فرار کنم
- این ممده. پسر باحالیه. هی ممد با برو بکس آشنا شو.
وحید، با حالترش پیدا نمی کنی. سپهر ذهن خون و شدیدا رو اعصاب. عماد داداش گلم و بچه چولداره قصر، هادی، هرکول قصر. بروبکس با ممد آشنا شین.
خیلی زود در محاصره ی انواع سوال های ( بچه کجایی؟ قدرتت چیه؟ از کی اومدی قصر؟ چرا ندیدمت تا حالا؟ موهات خیلی خفنن؟ شامپو چی میزنی ؟(باور کنین راست میگم)) قرار گرفتم.
شام باه خوب یو خوشی صرف شد ،من و رضا از میان جمعیت گم شدیم. ساعت مچی ام را نگاه کردم، ساعت ده شب بود. تا می رسیدم به اونجا ساعت ده و نیم بود. به سمت درب ورودی قصر بهر اه افتادم و از در خارج شدم. هوا با وجود نزدیک بودن روز های بهاری همچنان سرد بود. اینجا بود. یک تویتای سیاه رنگ منتظر بود. مرد بدون هیچ حرفی یکس اک با خودش اورد بیرون و گفت : پول رو اوردی؟
-آره. گوشی هرماه رو در اوردم و گفتم: شماره حساب؟
-************(سانسور شد.صرفا جهت جلوگیری از هرگونه سؤ استفاده )
انتقال وجه با موفقیت انجام شد. مرد ساک رو گذاشت زمین و سوار ماشین شد و رفت.
درونس اک رو چک کردم. خودش بود. سوت زنان به سمت قصر برگشتم و در حیاط قصر رضا رو دیدم با لبخندی ساک رو بهش دادم و گفتم : اوکیه
رضا سوتی زد و گفت : ایول. بزن بریم.
بدین ترتیب یک اسلحه به طور قاچاقی وارد قصر شده بود. اولین تجربه ی قاچاق.. به سمت اتاقم رفتم . دستم اسکنر رو لمس کرد و خیلی زود با باز شدن در روی تخت ولو شده بودم. برای اولین بار..خوابی آرام بدون مزاحمت های کابوس ها...
***
سر و صدای وحشتناکی چشم هایمر اب از کرد. صبح شده بود و نور خورشید همه ی اتاق رو روشن کرده بود. خیمازه ای کشیدم و به سمت منبع سر و صدا چرخیدم. لبتابم بود. یه ایمیل اضطراری: بازش کردم و با مشاهده ی متن آن دنیا درو سرم چرخید.
«خریدار محترم با عرض تاسف، کالاهای خریداری شده توسط باندی تبه کار با نام ریک ناپر دزدیده شده. در اسرع وقت پلیس بین الملل به شکایات شما رسیدگی خواهد کرد.»
Bloody Hell!!!!!!!



- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

راوی: محمد dark sider
تاریخ: روز شانزدهم
زمان: حال
هیچ جا خونه ی آدم نمیشه. ولی بحث اینه که خونه کجاست؟ اگه خونه جاییه که یک اتاق توش داری و میتونی آهنگای مزخرف مرلین منسون رو گوش بدی و یا کامپیوتر سفریت رو باز کنی و گ.ا.ت و واکینگ دد و تین ولف و انواع مزخرفات سینمایی رو نگاه کنی میخوام صد سال سیاه خونه نباشه.این دغدغه ی منه. هنوز دو ساعت از بازگشتنم به زندگی عادی در قصر نگذشته که
بی هدف ترین ساعات عمرمو کشف کردم ،انواع کارها رو امتحان کردم، موزیک ها،فیلم ها،سریال، آلستار و Wowولی هیچ کدوم جواب نداد.من حوصلم سر رفته بود، دور دنیا رو گشته بودم و انواع خربازی ها رو انجام داده بودم، و حالا با آرامشی مزخرف در اتاق شماره ی 17 روی تختم به آهنگ های مرلین گوش میدادم.خمیازه ای کشیدم. اینطوری نمیشد. توی قصر اتواع آگی ها برای شغل های درون قصری بود.چیزی که من نیاز داشتم یکم هیجان بود.هممم سالن تمرین به طرز داغونی خالی به نظر می رسید.اسلحه های بسیار قدیمی و زنگار گرفته،که نمونشون رو امروز پیدا نمیکردی جای دیگه غیر از موزه ها.این قصر یه اسلحه خونه نیاز داشت. من همه چی رو داشتم. پول..پول و باز هم پول .باید با امیر حسین حرف میزدم.
از جایم بلند شدم و با لگدی در اتاق را باز کردم. اه! این که کند! یا خداا. باید یه خوبشو بخرم بزنم وصل کنم. این در فلزیا که با اثر انگشت باز می شد خوب به نظر می رسیدن.دوان دوان راهرو ها رو طی کردم .بیییییوززز
لعنت!
پام رفته بود رو پوست موز و پخش زمین شده بودم.اون هم جلو دختر ها!
گاد سیو می!😐
به زحمت از رو زمین بلند شدم و بی توجه به خنده های دختر ها خودم رو به در اتاق امیر حسین،امپراطور قصر رسوندم😅. هنوز دلیل این امپراطور رو نمیفیهمیدم😐. چقد که این امپراطوری بزرگ بود.
از آخرین باری که باهم حرف زدیم یعنی دو هفته پیش، مقداری اعتماد به نفس به دست اورده بودم. نگاهی به ساعت مچی که تازه به دستم وصل کرده بودم انداختم. ساعت یک و نیم بعد از ظهر بود. خوبه ربع ساعت تا وقت ناهار مونده بود و مطمنا بیدار بود. در زدم. با صدای بی حوصلش «بیا تو» لبخندی زدم و وارد شدم. بدون اینکه نگاهش را از لپتاب apple اش بر دارد گفت کی هستی و چی میخوای.
نمی دونستم از کجا شروع کنم.
مطمئن بودم که اصلن نمیدونست تا حالا من برگشتم که حتی از مرگ تقریبیم هم خبر داشته باشه که حالا از خوب شدن من خبر داشته باشه. پس از اول شروع کردم و گفتم :ممدم. ریلادی
-دارک سایدر؟!
و با صورتی شگفت زده برگشت
خشکم زد. همچین موقع هایی اصلن نمیدونستم چی بگم. پس اولین چیزی که به ذهنم رسید رو گفتم
-سلام😄
-علیک! کی برگشتی؟!
-امم دیشب😁
- اه چه بی خبر. حالا چه کردی کارتو انجام دادی؟
خیلی ظلم بود😐ملت من تا مرز جنون پیش رفتم بعد اینا هیچی نمیدونن؟! احیانا اینا BBC نمیبینن؟! چاره یا نبود باید بیخیالش می شدم
-آره خو. انجام شد. از اینکه گذاشتی برم ممنونم.
-خوب حالا چکار داشتی؟!
باید حساب شده عمل می کردم اگه همینطوری خواستمو رک میگفتم ممکن بود همون چیز بی ادبانه ای که این روزا پسر ها در برابر خواسته های مردم از اون ها میگن رو بگه و کاملا من رو کنفت کنه. پس در یک طرح سریع تمام چیزی که باید میگفتم رو به خاطر سپردم
-امم راستش من مدت زیادی نیست که تو قصرم و خوب واثعا هیچ کار مفیدی انجام ندادم تا حالا. و بعد یه چیزی توجهم رو جلب کرد،آخرین باری که رفته بودم سالن تمرین،اسلحه های اونجا همه قدیمی و زنگار رگفته بودن، و بهشون رسیدگی نشده بود. گفتم بد نیست که یه اسلحه خونه درست کنیم و منم به اونجا رسیدگی کنم.اینطوری هم من حوصلم سر نمیره و یه کار مفیدی میکنم هم برو بکس قصر میتونن تو انواع زمینه های مبارزه شانسشونو امتحان کنن.
امیر حسین برای لحظاتی ساکت بهم خیره شده بود و ته ریش هایش را می خارید. پس از آرخین خارش ته ریش گفت : هووم بد نیست فکر خوبیه.
اینجا بود که با عجله برگه ی لیست کالا های مورد نیاز رو بهش دادم و با صورتی خندان گفتم: این لیست چیزاییه که باید بخریم. این ها بهترین کیفیت ها رو دارن. سبکی، سرعت و توازن و میزان قدرتشون. من بهرتین ها رو تدارک دیدم. قیمت ها هم ذکر شده(پ.ن این لیست وقتی که داشتم مزخرفات منسون رو گوش میدادم از تو اینترنت بی هدف داشتم مینوشتم.)
واکنش امیر حسین دیدنی بود. حق داشت قیمت هایی که اونجا بود به مراتب از چیز هایی که ما به طور عادی درباره ی خرید و ... حرف میزنیم بیشتر بود. چیزی نزدیک خرج پنج سال سیستم آب رسانی و برق و گاز و خوراک کل قصر.
-این.. این خیلیییی زیاده!
-نگران پولش نباشین خودم میدم پولشو.
این گفته ی من بود که با هیجان این رو بدون هیچ فکری گفتم.
ناگهان صورت امیر حسین درهم رفت.
-بسه بسه پر رو نشو. بذار ببینم. خیلییی زیاده خدا!
سپس با دلخوری کارت بانکی اش را نگاه کرد و با حسرت زیر لب چیزی درباره ی «باغ دوست اشتنی ام» زمزمه کرد.
دقایقی بعد من و امیر حسین شاهد رسیدن صورت حساب ها بودیم که به طرز وحشت ناکی زیاد بودن. و سپس کادر « کالاهای مذکوره تا 48 ساعت دیگر درب انبار پیاده میشن» نمایان شد.
طبق گفته ی امیر حسین انبار، همون نمایه ظاهری در ورودی قصر بود که با نام انبار Pioneer ثبت شده بود.
در حالی که امیر حسین با نا راحتی تمام به صورت حساب ها خیره شده بود و آن ها را با محبت لمس می کرد من او را رها کردم تا با غصه هایش تنها باشد . ناهار منتظرم بود. خرامان به سوی میز ناهار خوری رفتم. در آخر میز در جای همیشگی خودم بدور از شلوغی های افراد و صحبت هایشان غذایم را خوردم. راستی راستی هیچ کس رو نمیشناختم و اصلا شروع خوبی نداشتم 😐
از میان این همه نفر به زحمت شاید ده پونزده نفر اون هم از دور میشناختم،از کنار میز بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.از روی در کنده شده رد شدم. باید برا اون هم فکری می کردم. به سرعت به سمت لپتابم خیزی برداشتم و با سرچ خرید در های اتوماتیک اسکنر انگشت، پس از چند دقیقه یک مرحله خرید موفقیت امیز کردم. خوشبختانه شهر خودش یک نمایندگی داشت و یک ساعت بعد با زنگ خوردن گوشی همراهم به سمت در ورودی قصر دویدم . پشت در، وانت منتظر بود .مرد راننده بدون هیچ حرفی انعامش رو گرفت و رفت.
ولی اینجا یک مشکلی بود.من چطوری قرار بود این در بی صاحاب رو ببرم داخل. سر گردون به تماشای در فلزی نشسته بودم که با صدایی توجهم جلب شد. هادی بود همون پسر با قدرتای هرکول مانندش.
-هی چیزی میخوای اینجا؟!
نگاهی به در کردم و گفتم : امم نه. چیزی نمیخوام. فقط این دره یکم بیش از حد گندس و نمیتونم ببرمش تو تنهایی.
هادی اخمی کرد و گفت : تو از بچه ها قصری؟!
نیشم باز شد و گفتم : آره😅
پسر لبخندی زد و گفت : شانس اوردی امروز رفته بودم پیگیری کارا دانشگاه و گرنه دست تنها میموندی.
بدین ترتیب دو ساعت بعد من در حال وصل کردن در طبق دستور العمل بودم.کابل های برق به درستی جا سازی شده بودن. و همه چیز اوکی بود. فقط وصل فیوز اتاق مونده بود. با لبخند و استرس فیوز رو وصل کردم. پس از ده ثانیه که برق بالا آمد ناگهان آللارمی بلند شد :« شرکت MRg افتخار میکند که جزء نخستین شرکت هایی است که در های ضد سرقت و اتو ماتیک با اسکنر انگشت رو به طور گسترده شروع به ساخت کرده است. خریدار گرامی لطفا اثر انگشت خود را در محفظه ی سبز رنگ ثبت نمایید.»
انگشتم را روی شیشه ی سبز رنگ که دایره هایی روی آن به وجود می آمد گذاشتم. حس لذت انگیز اون را هیچ وقت فراموش نکردم. «اثر انگشت ثبت گردید. حالا انگشت خود را فشار دهید تا در باز شود»
با انجام فرایند اثر انگشت، با لبخندی وارد اتاق شدم.همه چیز وفق مراده من بود.لعنتی...باید به سالن تمرین برای اسلحه خوه سر میزدم.در رو فشار دادم و با باز شدن در به سمت سالن های تمرین شروع به دیوند کردم. وقتی به آنجا رسیبدم از خستگی نفس نفس میزدم. وای خدا... ببین به خاطر یکم سرگرمی چه حماقت هایی که نمی کنم😐. خیلی خوب مسخره بازی بسه. با نگاهی موشکفانه تالار ها رو نگاه کردم و از وسایل به ترتیب حروفا الفبا لیستی تهیه کردم.
پوووف،به لیست نگاهی انداختم روی حرف کمان زنبورکی تموم شده بود. با دستم عرقم را از صورتم پاک کردم که با صدای یک نفر روی برگردوندم.رضا بود، دو را دور دیده بودمش ولی نمیشناختمش.
-سلام فاطمه رو این دور و برا ندیدی؟
هاه! از کی تاحالا منو با فاطمه دیدن که ازم میپرسن?! با تعجب گفتم: نه چطور مگه?
-حیف شد، اخه یه سلاح لازم دارم. اومدم ببینم فاطمه میتونه کمکی بهم بکنه یا نه.
-سلاح؟ خوش شانسی مرد، چون قراره تا دو روز دیگه اسلحه خونه اینجا تشکیل بشه
-چه خوب. حالا مسئولش کیه؟
-فعلا که قراره من باشم. حالا چی میخوای؟
-یه چیزی میخوام که بشه باهاش از فاصله خیلی دور یه هدفی رو بزنم.
_هممم. من یه لیست بلند بالایی برا اینجا سفارش دادم، کمان زنبورکی مجهز با لیزر هدف گیری، برد بالاییی داره و از قدرت زیادی برخورداره.سبک و سریعم هست
-میدونی چیه؟ کمان و این چیزا زیاد به دردم نمیخوره. هم بردش کافی نیست هم دقتش کمه.
-مرد دیگه بیشتر این نمیتونم برات جور کنم،دقیقا چجور اسلحه ای میخوای?
-یه تفنگ دقیق دوربرد با قدرت تخریب بالا.
-امم من همچین چیزی تو لیست ندارم.میدونی..ورود اسلحه گرم به قصر غیر مجازه.
-واقعا؟! نمیدونستم... ولی واقعا به یه همچین چیزی نیاز دارم و اگه بشه به یه شکلی اونو جور کرد، خیلی خوب میشه.
-اممم.خوب چیزه...میتونم یه کاری برات بکنم،یه سری رابط دارم و میتونم جورش کنم.ولی خوب قاچاقی باید بیارمش و اینجاس که کارمون سخت میشه.
-سخت؟
-امم آره... باید یواشکی بیاریمش.(اشاره ای به دوربین ها کردم)
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت
-یواشکی اینور اونور رفتن یجورایی تخصصمه فکر نکنم مشکلی پیدا بشه، البته تا وقتی تفنگه انقد انقد باشه و توی کیف جابه‌جاش کنم از کجا می‌خوان بفهمن؟( با دست هایش اندازه ی تفنگ را نشون داد)
-خوب.پس حله .چیزی که تو میخوای رو فک کنم بدونم چیه.اسنایپ em4t.سبک.سریع. با برد و قدرت تخریب بالا،مجهز به لیزر هدف گیری،نظرت چیه?
-به لیزر و دوربین زیاد نیازی ندارم. ولی اگه میتونی شعله پوش و صدا خفه کن هم برام جور کن.
-مرد اونا رو که هر اسلحه دوربین داری باید داشته باشه.
خنده ای عصبی میکنم. ولی گویا رضا منظورمو نگرفته.
با حالتی پوکر فیس میگم :اهم.منظورم صدا خفه کن و شعله پوش بود.😐
-اخه میدونی من زیاد تو اینچیزا و استفاده ازشون تخصص ندارم. اگه بتونی بهم یاد بدی خوشحال میشم.
لبخندی زدم و گفتم : اون که حتما.حالا بذار ببینم چکار میتونم برات بکنم
گوشی همراه رو از جیب شلوارم رد وردم و بعد از یک سلسه تماس کوتاه و رد و بدل اطلاعات،گوشی ور میذارم تو جیبم و لبخندی میزنم.
-خوب نقشه اینه،شب ساعت ده و نیم اونو میارن، دو خیابون اونور تر در ورودی قصر،من میرم میگیرمش و میارمش تو حیاط، اونجا منتظرم باش تا بهت بدم. چون تو قصر ضایس اگه بیام بهت بدم.ولی مشکل اینه که چطوری میخوایم دوربین ها رو دور بزنیم؟
رضا خنده ای کرد و گفت
-ببین من خیلی وقته این قصرو میشناسم. کسی به اینکه تو یه چمدون رو بدی به یکی دیگه کاری نداره.تو تازه واردی نه؟
-امم آره،در واقع مدت ها پیش اومدم قصر ولی قص رو ترک کردم، دیشب بعد زا مدت ها برگشتم.
-خوش برگشتی و اینجا راحت باش اینجا خونه ی افرادی مثل ماست نه زندانمون تازه نمیخوای که بری بانک بزنی.
سپس دستی رو ی شانم گذاشت و ادامه داد :راستی دوستی آشنایی درای تو قصر؟
-امم سخته،چون من واقعا زیاد تو قصر نبودم که بخوام با کسی گرم بگیرم
-وقت برای این چیزا همیشه هست.
دست دراز کرد و گفت : من رضا هستم
لبخندی زدم و گفتم : خوشبختم منم محمدم. ریلادی.
سپس ادامه دادم و گفتم :در هر حال احتیاط بد نیست، باید مواظب باشیم.
-من افراد اینجا رو مثل خانواده م میبینم نه افراد عجیب غریبی که باهاشون تو یه قصر گیر افتادم. توهم همین دید رو داشته باشی زندگی برات راحت تر میشه اینجا.
-عجیب غریب? بیخیال مرد به نظرم این منم که اینجا اضافیم،همه زندگی عادیشونو دارن.ولی من هیچ وقت نداشتمش.
-اینجا همه همین فکرو میکنن. راستی قرارمون شد ساعت 10:30 همینجا. خوبه؟
لبخنید زدم و گفتم : خوبه. بهتره عجله کنی و گرنه به شام نمی رسی.
-پس تو چی؟ نمیای؟
مردد مونده بودم،هنوز امادگی این رو نداشتم که با جمعیت شاد و سرحال پیشتازان رو به رو بشم. ولی با هل داده شدنم توسط رضا به سوی سالن های غذا خوری به ناچار به راه افتادم. میز های غذا آماده بودند. پیشتاز ها گروه گروه وارد میشدن.رضا من رو به سمت سپهر،ذهن خوان قصر، هادی، هرکول قصر، وحید، نمیدونستم قدرتش چیه و فقط اسمشو شنیده بودم و از دور دیده بودمش و عماد،کپی ساز خفن هدایت کرد.
-هی سلام پسر چطوری تو؟
-بیا اینجا بشین ببینم
-رضا ، حانیه..
-بهب داداش گلم چطوری تو...
این ها خوشامد گویی های پسر ها به رضا بود.
رضا با لبخندی گفت : هی هی آروم باشید یکی یکی. خوبم.بیا اینجا ببینم تو.
و مچ من رو گرفت در حالی که سعی داشتم مخفیانه فرار کنم
- این ممده. پسر باحالیه. هی ممد با برو بکس آشنا شو.
وحید، با حالترش پیدا نمی کنی. سپهر ذهن خون و شدیدا رو اعصاب. عماد داداش گلم و بچه چولداره قصر، هادی، هرکول قصر. بروبکس با ممد آشنا شین.
خیلی زود در محاصره ی انواع سوال های ( بچه کجایی؟ قدرتت چیه؟ از کی اومدی قصر؟ چرا ندیدمت تا حالا؟ موهات خیلی خفنن؟ شامپو چی میزنی ؟😐(باور کنین راست میگم)) قرار گرفتم.
شام باه خوب یو خوشی صرف شد ،من و رضا از میان جمعیت گم شدیم. ساعت مچی ام را نگاه کردم، ساعت ده شب بود. تا می رسیدم به اونجا ساعت ده و نیم بود. به سمت درب ورودی قصر بهر اه افتادم و از در خارج شدم. هوا با وجود نزدیک بودن روز های بهاری همچنان سرد بود. اینجا بود. یک تویتای سیاه رنگ منتظر بود. مرد بدون هیچ حرفی یکس اک با خودش اورد بیرون و گفت : پول رو اوردی؟
-آره. گوشی هرماه رو در اوردم و گفتم: شماره حساب؟
-************(سانسور شد.صرفا جهت جلوگیری از هرگونه سؤ استفاده )
انتقال وجه با موفقیت انجام شد. مرد ساک رو گذاشت زمین و سوار ماشین شد و رفت.
درونس اک رو چک کردم. خودش بود. سوت زنان به سمت قصر برگشتم و در حیاط قصر رضا رو دیدم با لبخندی ساک رو بهش دادم و گفتم : اوکیه
رضا سوتی زد و گفت : ایول. بزن بریم.
بدین ترتیب یک اسلحه به طور قاچاقی وارد قصر شده بود. اولین تجربه ی قاچاق.. به سمت اتاقم رفتم . دستم اسکنر رو لمس کرد و خیلی زود با باز شدن در روی تخت ولو شده بودم. برای اولین بار..خوابی آرام بدون مزاحمت های کابوس ها...
***
سر و صدای وحشتناکی چشم هایمر اب از کرد. صبح شده بود و نور خورشید همه ی اتاق رو روشن کرده بود. خیمازه ای کشیدم و به سمت منبع سر و صدا چرخیدم. لبتابم بود. یه ایمیل اضطراری: بازش کردم و با مشاهده ی متن آن دنیا درو سرم چرخید.
«خریدار محترم با عرض تاسف، کالاهای خریداری شده توسط باندی تبه کار با نام ریک ناپر دزدیده شده. در اسرع وقت پلیس بین الملل به شکایات شما رسیدگی خواهد کرد.»
Bloody Hell!!!!!!!

sir m.h.e
2016/03/15, 21:27
زمان: روز چهاردهم
مکان: شهر و قصر
راوی: هادی
افراد داخل داستان: خودم و سپهر

شانس آوردم که قبل از خروج از خانه‌ام تصمیم گرفتم که پس از چندماه خودم را در آیینه نگاه کنم. در پنج سال اخیر یکی از چیز هایی که به آن اهمیت نمی‌دادم سر و وضعم بود. خودم را در آیینه کوچکی که در کمدی زیر خرت و پرت های زیادی پنهان شده بود نگاه کردم.
_این دیگه کیه؟
با تعجب به قیافه شلخته ام نگاه کردم. ریش های بلندم تمام صورتم را پوشانده بود و موهای سیاه بلندم قیافه ای شبیه بی‌خانمان ها به من داده بود. این سرووضع سنم را بیشتر از سن واقعی ام نشان می‌داد و هیچ کس قادر نبود که حدس بزند که فقط نوزده سال سن دارم. اندکی از خودم ترسیدم و دوری کردن دیگران از صحبت با من برایم دارای دلیل دیگری شد.
با اخم به تصویرم در آینه نگاه کردم. به نظر خودم این قیافه برای آدمی به تنهایی من مناسب بود ولی تصمیم داشتم که سبک زندگی ام را تغییر دهم پس تصمیم گرفتم که قبل از ثبت نام از دانشگاه پس از شش ماه از آخرین باری که موهایم را کوتاه کردم از شر آن ها خلاص شوم.
بقیه روز به خوبی و خوشی گذشت. مطمئن بودم کسی در قصر مرا نخواهد شناخت. به خانه برگشته بودم تا ارثیه ام را با خودم به قصر ببرم. میتوانستم خودم آن را ببرم اما حمل کردن آن تا قصر به تنهایی برای دیگران به شدت عجیب میزد و انسان های عادی را مشکوک می‌کرد پس ماشین حمل باری گرفتم و تا ورودی قصر رفتم. درحالی که صندوق بزرگ را روی دوشم بلند می‌کردم زیر چشمی به راننده ماشین نگاه کردم. از تعجب دهانش باز شده بود. لبخندی زدم و وارد خانه متروکه شدم.
حیاط قصر در جلو چشمانم ظاهر شد. باز به آنجا برگشته بودم، جایی که در چندماه گذشته محل زندگی ام شده بود. ولی در آن احساس راحتی نداشتم. اما این بار فرق دارد، روش دیگری برای حمل بار گناهی که روی دوش‌هایم سنگینی می‌کرد یافته بودم. باید با رفتن راه درست از وزن آن کم می‌کردم.
هوای خوب محوطه بیرونی قصر که برخلاف هوای آلوده‌ی شهر تمیز و مطبوع بود اندکی مرا به سرحال آورد. وارد قصر شدم. از راهرو های مختلف به سمت اتاقم رفتم. از جلوی در اتاق سپهر ‌می‌گذشتم که او از اتاقش بیرون آمد. سلام کردم. در کمال تعجب مرا شناخت و گفت: سلام هادی
- منو شناختی! چجوری پسر؟
- فکر کنم سه تا دلیل داره. اول این که من میتونم ذهنت رو بخونم. دوم این که فقط یه نفر هست که میتونه اون صندوق بزرگ رو جوری بلند کنه که انگار وزنی نداره و سوم این که من این قیافه رو تو خاطراتت دیدم.
هر دویمان خندیدیم. با او دست دادم. پرسید: سفرت چطور بود؟ چیزی که میخواستی رو پیدا کردی؟
- آره ارثیه ام رو ورداشتم، امممممممم. سپهر میدونی اینجا از کی میتونم شمشیر زنی رو یاد بگیرم؟
- آره، استاد همه رشته های رزمی اینجا فاطمه س میتونی از اون یاد بگیری.
نا امید شدم. ترجیح میدادم که با ملکه سرخ رو به رو نشم. با ناراحتی گفتم: ملکه سرخ؟ دوست ندارم به دلیل حادثه موقع تمرین کشته بشم.
سپهر شروع به خندیدن کرد. ثانیه ای بعد من نیز به او ملحق شدم. وقتی خنده اش متوقف شد گفت: خب، اگه بخوای منم می‌تونم یادت بدم. تو شمشیر زنی بد نیستم.
-خیلی خوبه. پس این مشکلم هم حل شد. راستی میخوام ورزش های رزمی رو که بلدم به بقیه هم یاد بدم اگه خواستی میتونم بهت یاد بدم. تکنیک های جالبی با برگشتن حافظم برگشتن.
-اوهوم خوبه. شاید بیام پیشت. فقط همنجور که گفتم معلم ورزش های رزمی اینجا فاطمه س اما به صورت خصوصی مشکلی نیست میتونی به بقیه یاد بدی
- باشه میرم دنبال شاگرد خصوصی.
-اممممم. هادی من یکم کار دارم . باید کسی رو ببینم خداحافظ.
- اوکی. ببخشید مزاحم شدم خداحافظ
دور شدن سپهر را تماشا کردم. تمام مشکلاتم در حال حل شدن بودند. کم کم میتوانستم به دیگران کمک کنم. به اتاقم رفتم. پس از جای دادن صندوق در اتاق تقریبا خالی ام تصمیم گرفتم به اتاق تمرین بروم بلکه کسی برای تدریس خصوصی بیابم.

Hermion
2016/03/16, 02:39
روز چهاردهم



خودم وحید و امیر








خمیازه کشون در درمانگاه رو باز کردم؛ داخل رفتم و پرده‌ها رو پس زدم. دیشب بعد از جلسه، ساعت‌ها توی کتابخونه مشغول بودم. این روزها نگرانی دیگه‌ای هم در مورد قدرتم مجبورم می‌کرد بیشتر مطالعه کنم که البته خیلی هم به نتیجه نمی‌رسید، فقط هر روز خسته‌ترم می‌کرد.








با این که امروز کسی در درمانگاه بستری نبود، تصمیم گرفته بودم به اینجا بیام تا از کسری گیاه‌ها لیستی بنویسم و دفعه‌ی بعد که به شهر رفتم بخرمشون. با ظرف‌های مختلف درگیر بودم که ضربه‌ای به در خورد. گفتم: ««بفرمایید.» و امیرحسین و وحید داخل شدند. لحظه‌ای بهشون نگاه کردم و بعد نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با صدای بلند زیر خنده زدم. وحید با دو انگشت دماغش رو محکم نگه داشته بود و روی صورت امیر هم زخم‌های کوچک و قطره‌‌های خون دیده می‌شد. بلافاصله ذهنم به سمت اون روزای اول ورود وحید رفت.








وحید تازه وارد قصر شده بود و ما هیچکدوم خیلی نمیشناختیمش؛ ولی متوجه شده بودیم که کامل کنترل قدرتش رو در دست نداره و من و فاطمه تصمیم گرفتیم که از امیر بخوایم چند روزی رو باهاش تمرین کنه. قرار بود وحید به امیر حمله کنه و امیر هم از خودش دفاع کنه








وقتی روبروی هم وایستادن وحید خنجری رو بیرون کشید و با استفاده از قدرتش پرتاب کرد








امیر فقط قدمی به کنار رفت و خنجر تو دیوار فرو رفت. وحید دست تو جیبش کرد و چند گلوله ی فلزی رو در آورد با هم ترکیبشون کرد و یه کره ی فلزی بزرگ تر رو به سمت امیر پرتاب کرد؛ به خاطر ضعف کنترل قدرتش کره ی فلزی خیلی آروم حرکت می‌کرد...امیر به سرعت کره رو تو هوا گرفت و همزمان با شاخه‌ای درخت محکم به کره ضربه زد و به سمت وحید پرتابش کرد؛ کره به شدت به شکمش خورد و وحید به پشت پرت شد و روی زمین کشیده شد.از شدت درد نمی‌تونست خودش رو حرکت بده








امیر ابرویی بالا انداخت و طعنه زد:به خاطر ضعیفیت توی تمرینا شرکت نمی‌کردی؟








در حالی که می‌خندید ادامه داد: واقعا خنده داره که یکی این همه ژست و افاده بی دلیل داشته باشه...پنی از تو قشنگ‌تر می‌جنگه








صورت وحید از عصبانیت سرخ شده بود؛ به سختی روی دو زانو نشت و میان تمسخرهای امیر با نگاهی که آتش ازش می‌بارید فریاد وحشتناکی زد؛تمامی شیشه ها و میزها منفجر شدند. دستش رو به زانو گرفت و با درد بسیار سرپا ایستاد و دو دستشو به سمت امیر گرفت در آن واحد چندین شمشیر و نیزه‌ای که روی دیوارها قرار داشتند به سمت امیر پرواز کردند








امیر با جهشی خودشو از جلوی تیغه‌ها کنار کشید و در حالی که با تعجب به فررفتگی اون‌ها توی دیوار پشت سرش نگاه می کرد گفت : نه مثل اینکه آقاکوچولومون تو جبغ جیغویی استعداد داره.








وحید دوباره گر گرفت... با خس خس گفت: «از این حرفت پشیمون می‌شی!» دستش رو به طرف چاقو های روی زمین گرفت و به سرعت تیغه‌ی یکی از چاقوها رو ذوب کرد و به چند گلولهی نوک تیز فلزی تبدیل کرد؛ بدون اتلا‌ف وقت با تمام توان به طرف حریفش که در حال قهقه زدن بود پرتاب کرد. امیر که انتظار این حرکت رو نداشت نتونست واکنشی نشون بده و گلوله ها به سمت راست بدن امیر برخورد کردند و امیر با صورتی که از شدت درد و ترس و تعجب به سفیدی می‌زد میون فریاد من و فاطمه افتاد .



وحید به سمت امیر به راه افتاد و در حالیکه داشت زنجیر هارو حرکت می‌داد با ضربه ی آرنجی ک فاطمه از پشت به سرش زد دنیا جلوی چشماش رنگ باخت و روی زمین افتاد...



به طرف امیر دویدم. فاطمه می‌دونست اتفاق وحشتناکی نیوفتاده و فقط غرغر می‌کرد. کارم که تموم شد به امیر کمک کردم که بشینه و به سمت وحید رفتم. به هوش که اومد سریع به اطراف نگاه کرد. امیر به این طرف می اومد. وحید سریع سرجاش نشست و خواست پاشه که امیر دستشو به سمتش دراز کرد.



ـ می‌خواستم عصبانی بشی که قدرتت به بیشترین حدش برسه…منظوری نداشتم رفیق



وحید دست امیر رو محکم گرفت و از جاش بلند شد.



ـ معذرت می‌خوام



من و فاطمه به هم لبحند زدیم.



اون شب چهارنفری به شهر رفتیم. کلی گشت زدیم و بعدها این شهرگردی‌های چهارنفره به عادتمون تبدیل شد.



ولی امروز بعد از این همه مدت این شکلی دیدنشون کنار هم، خاطره‌ی اون روز رو جلوی چشمم ظاهر کرد. میون خنده گفتم:



ـ چه بلایی سر خودتون آوردین؟



بعد از تموم شدن کارشون تشکر کردن و بیرون رفتن. بعد چند ثانیه صدای وحشت‌زده‌ی جیغ ‌های پنی به گوشم خورد. سریع بیرون رفتم و چشمم به پنی افتاد که با سنگ زیر پاش بالا و پایین می‌شد. چند متر اون طرف تر وحید و امیر ایستاده بودن و می‌خندیدن. با عصبانیت به وحید خیره شدم. چهره‌اش در هم فرو رفت.



ـ آآآآآيـــــي…آي موهـــــام ….ول کن…



پنی که دوباره روی زمین قرار گرفته بود با سرعت فرار کرد. وقتی توی پیچ راهرو ناپدید شد بیخیال موهای وحید شدم.بعد خنده‌ای به قیافه‌اش کردم و دوباره وارد درمانگاه شدم.

wizard girl
2016/03/16, 17:15
راوی زهرا
روز غروب چهاردهم
افراد حظور یافته
لیلا ، شاعر ، حانیه و من






برای دومین بار، به قصر برگشتم. شکاف، چیز عجیبی در موردش وجود داشت. با وجود زلزله های پیاپی، هیچ تغییری نکرده بود. اولین زلزله ، درست خاطرم نیست، انگار مثل خواب های شبانه ام بود، خواب که نمی شد گفت، کابوس...

تاریکی بود و تاریکی و اصواتی گنگ که مو را بر تن سیخ میکرد و هیولایی که بارزترین صفتتش ، وحشتناکی موجود در هیبتش بود. این یه خواب معمولی نبود، یه حسی به من میگفت این اتفاقی رخ داده در گذشته بود

چند روز پیش


تو محل نگهبانی ، همراه محمدرضا بودم . برف ، همه جا رو سفید پوش کرده بود، سفیده سفید . فقط اطراف شکاف برفی وجود نداشت ، نمیدونم چرا اصلا بهش حس خوبی نداشتم، انگار چشمانی از اون تو منو می پایدند، حس زیر نظر بودن. برای رهایی از این افکار، گوله برفی رو آماده کردم تا به سر بخت برگشته محمدرضا بکوبم، اما زمین لرزه همه چیز رو بهم زد ، این غیر عادی بود، خیلی غیرعادی، تا حالا پیش نیومده بود . محمدرضا رفت تا از نزدیک شکاف رو بررسی کنه، وقتی اومد گفت : متوجه چیزی نشدم، میرم لیلا رو خبر کنم . وقتی ازم دور شد ، یه نجوایی به گوشم رسید، از شکاف می اومد . منو به طرف خودش صدا میزد . نجوا، هم خوشایند بود و هم ناخوشایند ، یادم میاد به طرف شکاف حرکت کردم ، اما اتفاقات بعدش رو درست به یاد ندارم ، فقط سردی خاصی رو تو دستام حس می کردم.


وقتی چشمامو بازکردم، خودمو تو درمانگاه قصر یافتم . كسی نبود ، رو تختم نشستمو زانوهامو بغل گرفتم . تو افکارم غرق شده بودم که صدای در منومتوجه محمدرضا کرد . با دقت بهش زل زدم تا بلکه اثری رو ، از نجوای شکاف، روش ببینم . اما اون سریع اومد دستمو گرفت و حالمو پرسید . سریع دستمو از دستش بیرون کشیدم . سرما، لرزیدم . چیزی تو ذهنم زنده شد . با کنجکاوی بیشتری بهش خیره شدم و پرسیدم :من کی اومدم اینجا؟ گفت : بعد بهت میگم، مهم اینه که حالت خوب شده ، بیا ببین چی پیدا کردم برات. دستشو برد توی پیرهنش و یه پرنده کوچیک مشکیو در آورد . ذوق زده نگاهش کردم و پرسیدم این برای منه؟؟؟ گفت :آره ، فقط باید انتخابت کنه...

به پرنده نگاه کردم، به چشمای سبز قشنگش، که دنبال اعتماد بود . با چشمام بش لبخند زدم ، سرشو کج کرد و اومد سمتم. آروم با دستام ، سرشو نوازش کردم ، میشد خرسندی رو تو چشماش دید.

-بنظرت چی اسمشو انتخاب کنم؟؟

اینقدر سرگرم پرندهه شدم که متوجه حرف و صورت رنگ پریده محمدرضا نشدم ، تا اینکه صدای تلپ افتادنش رو زمین منو متوجه کرد. به سرعت از رو تخت اومدم پایین ، رو به پرنده گفتم درمانگر، نمیدونم متوجه شد یا نه ، پر زد و رفت . محمدرضا هذیون میگفت ، روسری ابی و هرازگاهیی اسممو میشنیدم بین ناله هاش. بعد یه مدتی حانیه آمد و به کمک چند نفر بلندش کرد و رو تختی که من روش استراحت میکردم گذاشت . پرنده عزیزمو دیدم ک چرخی زد و آوازی خوند . آواز افتخار، بهش لبخند زدم و اومد رو شانه ام نشست .


هانیه گفت: بهش خیلی فشار اومده ، با یکم استراحت ، حالش بهتر میشه، بهتره تو هم بری و استراحت کنی! گنگ نگاهش کردم و اون هم شونه ای بالا انداخت و رفت . ساعت ها کنارش بیدار بودم و به ماجراهایی که با هم پشت سر گذاشته بودیم فکر میکردم ...
***
بازم زمین لرزه،غیر قابل تحمل بود . سرم پر از نجواهایی شده بود که تو هوا جریان داشت . پرتال ، اره ... سریع به سمتش دویدم و وارد قصر شدم ...
(ادامه در داستان لیلا )

شاعر
2016/03/16, 22:27
راوی شاعر خیلی سریع اتفاق افتاد ،پنج بار زمین لرزه تویه یه روز ؛ نگران شدم به سمت شکاف رفتم طعم دهنم تلخ شده بود ، مزه خون رو احساس می کردم . زهرا با چشم های کنجکاوش منو نگاه میکرد . میخواست بیاد پایین ، سمت شکاف ، اما با دست بهش علامت دادم نیاد . به سمتش رفتم و گفتم" من که چیزی متوجه نمیشم چیزی تغییر نکرده باید برم یه خبری بدم تو همینجا بمون من میرم زود بر میگردیم" به راه افتادم که صدای قدم های زهرا منو به خودم آورد برگشتم و نگاهش کردم دیدم نیست به سمت جایی که قبلا ایستاده بود حرکت کردم . زهرا نبود به سمت شکاف نگاه کردم اون داشت تویه شکاف رو نگاه میکرد به سمتش دویدم کمانش تویه دستش بود دستش رو گرفتم به سمت خودم کشیدمش چشماش تاریک بود و خالی... اسمش رو فریاد زدم " زهرا" با دست تکونش دادم " زهرا چی شده یچیزی بگو" طعم تلخی توی دهنم مزه کرد. زهرا رو کشون کشون از اونجا دور کردم . دوباره صداش کردم" زهرا زهرا جواب منو بده" نا خوداگاه شروع کردم به استفاده کردن از قدرتم ‌، میخواستم جذبش کنم . یه لحظه لرزی از بدنش گذشت و چشماش به حالت عادی برگشت. - زهرا خوبی جواب بده . - خوبم چی شده. - "تو ..تو آخه مهم نیست ." محکم کشیدم تو بغلم . یه لحظه تویه همون حالت بودیم که زهرا گفت" تو حالت خوبه منو بزار زمین. " من بدون اینکه حرکتی کنم ، اونو توی بغلم نگه داشته بودم. یه پام رو لگد زد و درد منو به خود آورد ، زهرا رو ولش کردم . - داشتی میرفتی گزارش بدی یهو منو چرا بغل کردی؟ - تو نزدیک شکاف چیکار میکردی؟ - من ؟؟ نه من که اینجام!! -آره ، من آوردمت به رده پاهات نگاه کن تازه کمانت هم دستته نگاهی به اطراف کرد به کمانش انگار گیج شده بود. گفتم: زهرا خوبی؟ گفت: نمیدونم چی شده من ...من ...یادم نمیاد... حس کردم میخوام بغلش کنم ، اما جلوی این احساس رو گرفتم و بجاش گفتم: تو برو خبر بده یکم هم پیش آتیش بمون من حواسم به اینجا هست. زهرا نگاهی به من کرد نمیدونم تونسته بودم نگرانیم رو مخفی کنم یا نه، لحظه ای به چشمام خیره شد و زمزمه وار گفت: باوشه ؛ و درحالی که داشت دور میشد ادامه داد: تو نمیتونی هیچی رو از من یکی قایم کنی. رفتنش رو دنبال کردم. بعد نگاهم رو به سمت شکاف برگردوندم. حس خوبی به اونجا نداشتم حالا هم این حس بیشتر شده بود. زهرا رفته بود تا لیلا رو بیاره ، من تنها سر پست بودم ، خسته تر از این بودم که بتونم روی پام وایستم . نشستم صدای پای زهرا دیگه شنیده نمیشد. نمیدونم چی شد که چشمام منو همراهی نکرد ، کم کم خوابم برد. تاریک شد، تاریکِ تاریک... دنبال نور میگشتم ، قطره های نور شروع کرد به باریدن . قطره قطره میبارید، دستم رو باز کردم زیر بارون. قرمز شد ...نورها قرمز شده بودن ، کشیده شدم جلو. گیج بودم، بارون تموم شد ، من بودم. روسریه آبی یکی اونجا بود تویه اون تاریکی داشت منو نگاه میکرد. دنبالش گشتم ، نور آره به سمت نور کمی که ازش متساعد میشد رفتم. از خواب پریدم . به اطرافم نگاه کردم درست کنار شکاف بیدار شده بودم. طعم تلخ زیادی توی دهنم حس کردم . از جام بلند شدم به طرف چادر رفتم .نمیخواستم از این اتفاق حرفی بزنم ، نباید به اونا چیزی میگفتم ؛ نباید کسی بدونه تا خودم بفهمم چه اتفاقی افتاده. صدای زهرا منو از افکار بیرون آورد: کجایی محمد... شاعر؟ از چادر بیرون اومدم گفتم" من اینجام" به سمت چادر چرخید و گفت" عجیبه ، ندیده بودم توی چادر بری مخصوصا تنهایی !" حرفی برای گفتن نداشتم شونه هام رو بالا انداختم . به سمت لیلا حرکت کردم که داشت به سمت شکاف میرفت. بعد از سوال و جواب هایی که لیلا از منو زهرا کرد به سمت دهکده راهی شد . گفت که باید مستقیما خودش به قصر برگرده به منو زهرا تاکید کرد که به شکاف نزدیک نشیم گفت ساعت کشیک رو تقسم کنیم بین خودمون . بعد از رفتن لیلا ،به زهرا گفتم" تو برو توی چادر من اول مراقبم" زهرا نگاهی به من کردو نگاهی به چادر کرد گفت" بهتر توهم بیای توی چادر ، از اونجا هم میتونی مراقب باشی" من بدون هیچ حرفی دنبال زهرا راه افتادم . دلم نمیخواست اون بیرون بمونم ، میترسیدم دوباره اون کابوس بیاد سراغم ، دلم میخواست اون لحظه پیش زهرا باشم. توی چادر خیلی ساکت نسسته بود ، یه نگاهم به بیرون بود یه نگاهم به زهرا . سرما رو توی تنش میشد دید . بلند شدم پتو رو پیچیدم دورش و همونجا کنارش نشستم و به آرومی و با تردید دستم رو دورش حلقه کردم . لیلا با سجاد برگشتن به شکاف ،درست بیرون چادر ظاهر شده بودند . زمان زیادی از رفتنشون گذشته بود. وقتی منتظری گذر زمان معنیش رو از دست میده . زهرا تب کرده بود. من توی اون مدت دمای بدنش رو با قدرتم پایین نگه داشته بودم. لیلا وارد چادر شد و پشت سرش سجاد، یه نگاهی به من که کنار تخت زهرا نشسته بودم و دستش تویه دستم بود ، کردن . بعد از یه لحظه درنگ از جام پریدم و با تته پته گفتم: سلام اوون .. ج جور که فکر میکنید نیست ، تب کرده و من داشتم دمای بدنش رو پایین میاوردم... لیلا یه نگاه به من یه نگاه به زهرا و گفت: خب من خیلی بیشتر میبینم‌. اما مهم این نیست زهرا باید بره قصر اگر حالش خوب نیست اونجا بیشتر بهش رسیدگی میکنن. یه لحظه سکوت که همراه با یه نگاه به زهرا بود ، کردم و گفتم: میخوای بفرستیش به قصر برای اون اتفاق ؟ نه برای حالش، اما مهم نیست من باهاش میرم تنهاش نمیزارم. لیلا یه نگاهی به من و یه نگاهی به سجاد کرد حرفی که توی چشماش بود رو خورد بعد از یه لحظه سکوت گفت: تو میتونی بری موندنت اینجا فایده ای هم نداره تازه بهتره موضوع رو از ذهن تو هم برسی کنن. اروم زهرا رو بغل کردم و با یه نگاهی به لیلا و سجاد که مات مونده بودن ، کردم و گفتم: چرا اینجوری نگاه میکنید حالش خوب نیست من میارمش تبش خیلی بالاست. کنار سجاد رفتم و رو بهش کردم و رو بهش گفتم: خب کی راه میفتیم سجاد یه نگاهی به من کرد و یه نگاهی به لیلا و بعد گفت: برو بیرون منتظر باش من میام زمان زیادی طول نکشید تا سجاد اومد و ما چند لحظه بعد تویه قصر بودیم بدونه توجه به حرف های بقیه که میگفتن اینبار کسی یا چیزی آسیب ندیده به سمت درمانگاه قصر حرکت کردم و صدای سجاد رو نادیده گرفتم که از پشت سرم میگفت: وایستا میتونیم تا درمانگاه هم بریم. با سرعت تمام خودم رو به حیاط رسوندم و بعد از گذشتن از اونجا به ساختمون درمانگاه رفتم وارد سالن شدم صدازدم: کسی اینجا نیست از اتاق کوچیکی صدای یه گربه اومد و بعد جیغ یه دختر به سمت اتاق رفتم و دیدم هانیه و چند نفر دیگه اونجا هستن هانیه یه نگاهی به منو زهرا کرد و گفت: چی شده؟ خیلی سریع و مختصر توضیح دادم او منو به بخش تخت ها برد و گفت: بزارش روی تخت شروع کرد از انرژیش استفاده کردن. همینطور که نگاهش میکردم گفتم: چی شده حالش خوب میشه؟ هانیه یه نگاهی به من کرد و گفت: بهتر تو بری من باید تمرکز کنم حال خوبی نداشتم مزه تلخ آهن مانندی دوباره ته دهنم مزه میکرد. زمزمه وار گفتم : باشه باید برم چیزی رو برسی کنم برمیگردم. نگاهی به زهرا کردم و راهی شدم عجیب بود حس گذر زمان رو از دست داده بودم به سمت اتاق محمد حسین حرکت کردم وقتی به اتاقش رسیدم انگار که منتظرم بود در رو باز کرد و گفت: اینجا دنبال جواب نگرد جایی که سوال هست باید دنبال جواب بگردی. میخواستم چیزی بگم ولی در رویه صورتم بست. حرفش عجیب بود و نا مفهوم حرفش رو زمزمه کردم .اما بازم برام گیج کننده بود به سمت کتاب خونه حرکت کردم و گفتم: شاید منظورش اینه که برم کتاب خونه اونجا دنبال جواب بگردم درسته سوال های زیادی تویه کتاب خونه هست. وقتی به کتاب خونه رسیدم با چیز عجیبی رو به رو شدم . صدای پر زدن یه پرنده میومد به اطراف نگاه کردم با استفاده از قدرتم پیداش کردم درست بین چند تا کتاب تویه قفسه کتاب ها گیر کرده بود داشت سعی میکرد فرار کنه ،جلوتر رفتم یه پرنده کوچیک بود، سیاه با دمی سفید خیلی شییه شاهین بود اما جثه اش کوچیک بود و دمش مثل پرستو دو شاخه بود. بی اختیار لبخند زدم به زهرا فکر کردم گفتم: فکر کنم خوشش بیاد وقتی اینو ببینه ، اما چطور باید میگرفتمش.اروم دستم رو بردم طرفش سرش رو کج کرد و نگاهی به من و بعد دستم کرد صبر کردم هیچ حرکتی نکرد اروم گرفتم اون گذاشتم تویه پیرهنم اول یکم تکون خورد و بعد اروم شد به سمت قفسه کتاب مورد نظرم حرکت کردم . هیچ چیز جدیدی نبود ، نه چیزی که ندونم ؛ همه این چیزها رو قبلا خونده بودم . نه سوالی اینجا نبود . ناخوداگاه یاد حرف محمدحسین افتادم ، سوال کجا بود نه خیلی جاها سوال میتونست باشه من جواب میخواستم. به سمت درمانگاه حرکت کردم . زهرا رو دیدم که رویه تخت نشسته بود .کسی دور و برش نبود کنارش نشستم ، بی اختیار دستش رو گرفتم و گفتم: خوبی؟ تبت اومده پایین. دستش رو از دستم کشید بیرون و گفت: ول کن ، معلومه خوبم :-\ ما کی اومدیم قصر ؟ نگاهش کردم ؛ قلبم به تپش افتاد . گفتم: بهت میگم الان مهم اینه که تو حالت خوب باشه. راستی یه چیزی برات آوردم. دست کردم توی لباسم و پرنده رو بیرون آوردم . خیلی سیاه بود توی نور کم کتاب خونه درست دیده نمیشد . اما اینجا میتونستم ببینم با چشمایه سبزش به من و گاهی به زهرا نگاه میکنه. زهرا بادیدن پرنده لبخند به لب آورد و گفت: نگو که اینو برای من آوردی. گفتم: آره ...اینو توی کتاب خونه دیدمش، فکر کردم میتونه تو رو خوشحال کنه انگار اونجا گیر افتاده بود .بزار ببینیم خودش هم تو رو انتخاب میکنه . آروم گذاشتمش کنار تخت ، منتظرشدم . فکر میکردم پرواز کنه ولی اون همینجور منتظر مونده بود و داشت به زهرا نگاه میکرد. زهرا اروم دستش رو دراز کرد و گفت : منو انتخاب میکنی بیا اینجا... پرنده نگاهی به زهرا کرد و اروم پرید رویه بازویه زهرا لبخند زدم ، لحظه ای مزه تلخ دهنم بیشتر شد . حس کردم حالم داره بد میشه ، نا دیده گرفتمش ، بهش اهمیت ندادم . گفتم: خب حالا باید براش یه اسم انتخاب کنی. من ... حرفم به آخر نرسیده بود که از هوش رفتم. ***


بعد از ماجرا باز به شکاف برگشتیم به زهرا نگاه میکنم که با پرندش درحال بازیه لبخند میزنم خیلی خوشحالم که یکهو زمین لرزه ای دوباره رخ میده پرنده با وحشت به سمت زهرا شیرجه میزنه و بین لباس های زهرا خود رو پنهون میکنه رنگ از رخ زهرا میپره مزه تلخ رو دوباره تویه دهنم حس میکنم.
به سمتش میدوم دستش رو میگیرم فریاد میزنم بدو باید بریم به کلبه تا لیلا و سجاد بیان زهرا تندتر از من میده دستش از دستم درمیاد نزدیک های کلبه بودیم که یه پرتابل باز میشه و زهرا نا خوداگاه به داخلش کشیده میشه منم پشت سرش خودم رو پرت میکنم.

ادامه در داستان لیلا

azam
2016/03/16, 23:03
راوی : اعظم
افراد: خودم پنی امیرکسرا شهرزاد حریر ویگل(شب زنده دار)
-آخ پام...
با کلافگی پای راستم را چندبار تکان میدهم و روی تخت می نشینم. آینه ی کوچکم را از کیفم در می آورم و با نگرانی به خودم نگاه میکنم و مشغول بررسی پوستم میشوم. از چند ساعت قبل که به شکل خودم برگشتم پایم به شدت گرفت و سپس شروع به سوزن سوزن شدن کرد، مانند وقتی که به خواب میرود. و احساس میکردم تمام پوست بدنم کشیده شده و در آن چروک افتاده است. با نگرانی تمام صورتم را بررسی میکنم و وقتی هیچ چروکی نمی بینم از روی آرامش نفس حبس شده در سینه ام را با شدت به بیرون فوت میکنم. پس از کنار گذاشتن آینه با دقت خنجر را برمیدارم و بدون آن که تیغه اش را لمس کنم از روی تخت بلند میشوم و آن را روی میز میگذارم و روی صندلی می نشینم.
در نگاه اول یک خنجر معمولی و قدیمی است. یک تیغه ی نه چندان تیز شیری رنگ با دسته ای چوبی و کنده کاری های عجیب و غیریب. دسته ی خنجر را می چرخانم و به تیغه اش نگاه میکنم. حتی همین حالا هم می ترسم تیغه را لمس کنم. از هجوم دوباره ی اطلاعات می ترسم و از ازدست دادن اراده ام برای جلوگیری از تغییرشکل. تا کنون سابقه نداشته است که غیرارادی و ناخودآگاه تنها با اولین لمس به شکل موجودی دیگر دربیایم. حتی حالا که چند ساعت از تغییر شکل می گذشت حس میکردم بدنم تمایل زیادی برای تبدیل به آن اژدها دارد.
چند سال قبل بعد از اینکه چهار ماه از آمدنم به قصر می گذشت به غیر از لمس حیوانات زمانی که پوستم با بدن فرد دیگری تماس پیدا می کرد نیز اطلاعاتی جسته گریخته به مغزم وارد می شد. واقعا آزاردهنده بود؛ تا اینکه به پیشنهاد فاطمه به جای کنترل و جلوگیری از ورود اطلاعات سعی کردم قدرت پخش شده در تمام سطح بدنم را به نقطه ای کوچک منتقل کنم، که بعد از یک ماه تمرین خب نتیجه بخش بود. با کشیدن چند نفس عمیق خودم را آرام میکنم و سعی میکنم تمرکز کنم. روی قدرتم تمرکز می کنم و آن را به آرامی از سطح بدنم به عقب می کشم و به نقطه ای کوچک پشت گوش راستم منتقل می کنم. بعد از چند سال تمرین مداوم برایم بسیار کار آسانی است.
پس از اینکه از انتقال کامل قدرتم مطمئن شدم با احتیاط نوک تیغه را لمس می کنم و وقتی با چیزی مواجه نمی شوم نفسی از سر آسودگی می کشم و با اطمینان آن را برمیدارم و در زیر نور می چرخانم. قطعا یک قسمت از بدن یک اژدهاست؛ مثلا استخوان و یا... یک دندان؟ با دقت بیشتری به آن نگاه می کنم، احتمالا دندان یک اژدهاست. تقریبا شبیه آن دندانی است که دیشب حریر به من نشان داد، فقط در ابعاد بزرگتر از آن. با آزاد کردن قدرتم موقع لمس آن می توانم مطمئن شوم ولی جراتش را ندارم. پس از چند دقیقه ی دیگر و درک اینکه چیز دیگری نمی توانم بفهمم آن را کنار می گذارم. باید خنجر را بعدا به فاطمه پس بدهم، شاید او چیز دیگری بتواند بفهمد.
-آخ پام...
با کلافگی چند مشت محکم به پایم میزنم. شاید اگر یکم راه برم خواب رفتگی پایم بهتر شود. کیف بزرگ گونی مانندم را برمیدارم، بند کفشانم را محکم میکنم و از اتاق بیرون میروم. درحالی که از پله ها پایین می روم در کیف بزرگم را باز میکنم و از ته کیفم یک ساندویچ فلافل در می آورم و هنگام پایین رفتن از پله ها مشغول خوردن آن می شوم.
موقع رسیدن به در حیاط پلاستیک دور آن را مچاله میکنم و توی گلدان بزرگ کنار در می اندازم و وارد حیاط می شوم. پای راستم را تکانی میدهم و شروع به قدم زدن در محوطه ی قصر میکنم.
اطراف قصر را محوطه ی بزرگی تقریبا دو برابر وسعت قصر احاطه کرده است که به لطف امیر همیشه سرسبز و پر از گل است. امیر حتی یک گلخونه ی کوچیک پشت قصر درست کرده است که پر از انواع و اقسام میوه، گل و گیاه است. و درست زیر پنجره ی اتاق خودش یک جنگل کوچک رویانده است. دقیقا یاددم است که سه سال قبل جنگل هفتصد هشتصد متری وجود نداشت، یک روز صبح ناگهان یک جنگ از زمین سبز شده بود و امیر از خستگی کاری که انجام داده بود دو هفته ی کامل بدون هیچ تحرکی خوابید. حتی وقت یکه حانی یک پارچ آب یخ را روی سرش خالی کرد تنها پلک یک چشمش را باز کرد و چیزهای نامفهومی را زیر لب زمزمه کرد و بعد دوباره خوابید.
در حال فکر کردن به گذشته هستم که ناگهان صدای فریاد و ناسزاهای امیر را می شنوم، پنجره ی اتاقش را می بینم که باز می شود و از آن یک گلوله ی پشمی حنایی به بیرون پرت می شود و در جنگل می افتد. سپس صدای شکستن شاخه ی یک درخت و صدای جیغ یک پرنده به گوش می رسد. با دهانی باز به پنجره و سپس به جنگل نگاه میکنم و به سمت جنگل می دوم.
با عجله خودم را به درختان زیر اتاق امیر می رسانم و با تعجب به صحنه ی روبه رویم خیره می شوم. پنی و یک جغد با حالت تهدید آمیزی روبه روی هم ایستاده اند و به هم چشم خیره می روند. پشم های پنی پر از شاخ و برگ درخت است و جغد یک پایش را بالا گرفته است. به نظر مجروح شده است. احتمالا موقعی که پنی از پنجره پرت شد بیرون روی سر آن جغد سقوط کرده است. ولی پنی توی اتاق امیر چکار داست؟
قبل از آنکه حرکت دیگری بکنند با قاطعیت به جفت شان می گویم: «آروم باشـــین! هیچ کس به اون یکی صدمه نمیزنه.» جغد با نگاه عاقل اندرسفیهی به من خیره می شود، انگار می خواهد بگویم"همین الانشم اون به من صدمه زده!" با سرم جغد را به آرامش دعوت می کنم و به او نزدیک می شوم. با ترید عقب میرود.
-هیـــش، نترس. من کاریت ندارم.
به آرامی بغلش میکنم و پایش را بررسی می کنم. به آرامی قدرتم را به نوک انگشت اشاره ی راستم می فرستم و چک میکنم که در ساختار کنونی بدنش نقصی وجود نداشته باشد. همان پایی که جغد بالا گرفته است دچار یک شگستگی جزئی شده است. به آرامی نوازشش می کنم. به آرومی روی شونه ام می گذارمش. به سمت پنی برمیگردم. گربه ی بینوا از خستگی خوابش برده است. او را بغل می کنم و به سمت قصر حرکت می کنم.
جلوی در سالن غذاخوری کسرا، حریر و شهرزاد را می بینم. درحالی که از سالن بیرون می آیند مشغول حرف زدن هستند. پپس از چند ثانیه شهرزاد حرفش را تمام می کند و برای کسرا سری تکان میدهد و با حریر از آنجا دور می شود. کسرا با دیدنم به سمتم می آید و چشماش با دیدن جغد سفید روی شانه ام برق می زند. با اشتیاق می پرسد: «این جغدو از کجا آوردی؟»
-از توی جنگل. آسیب دیده. دارم میبرمش پیش حانیه. پنی از پنجره ی اتاق امیر پرت شد بیرون و دقیقا افتاد روی سر این جغد
پنی را مکم تر آغوش میگیرم و با اخم ادامه میدهم: «هرچند هنوز نمی دونم پنی توی اتاق امیر چیکار داشت و هنوز هم نشد که ازش بپرسم.» و با سر به پنی خواب اشاره میکنم.
کسرا نیشخندی می زند و می گوید: «ولش کن، احتمالا داشته فضولی میکرده. از دیشب که »دوباره به قصر برگشته همه ش درحال فضولی بوده و توی قصر پرسه میزده. » و گوش پنی را می کشد و پشت گوش آن را می چرخاند و می گوید: مگه نه پنی؟
ناگهان پنی از خواب می پرد و چشمانش را باز می کند. با دیدن کسرا گوش هایش به طرف عقب حرکت میکند، از روی ترس خرخری می کند و از آغوش من به پایین می پرد و به سمت راهروی کناری می پرد.
با تعجب به کسرا نگاه میکنم.
-این چرا اینجوری کرد؟
کسرا معصومانه شانه ای به نشانه ی ندانستن بالا می اندازد.
با شنیدن صدای هوهوی دردناک جغد به سمتش برمیگردم: ببخشید! همین الان میبرمت درمونگاه.
هنوز قدم اول را برنداشته ام که صدای جیغ پنی را می شنوم. از روی درماندگی به راهرویی که پنی در آن ناپدید شده است نگاه میکنم و نگاهی هم به جغد. کسرا که تردید من را می بیند فوری می گوید: میتونی جغدو بدی به من، من میبرمش درمونگاه. تو برو به دنبال پنی.
و با اشتیاق به جغد نگاه میکند. به چشمانش نگاهی میکنم و مطمئن می شوم که جغد پیش او در امنیت خواهد بود، پس با عجله جغد را به دست او می دهم و در راهرو به دنبال پنی میدوم.

admiral
2016/03/17, 08:38
به علت بدقولی مجید!!!

مکان: قصر
افراد درون داستان: خودم، و همه


سه ماه بعد . . .
ویگل(شب زنده دار) روی شانه هایم نشسته بود و نوک ناخن هایش در سطح پوستم فرو رفته بود.
درهمان حال از پله های طبقه سوم به سمت طبقه اول میرفتم.
اکثر بچه ها عموما در طبقه ی اول بودند، و بقیه اکثرا در اتاق یا آشپزخانه!!
دیگر اتاق تمرینات یا مکان دیگر قصر شور و حال گذشته را نداشت.
به جماعتی که دور میز طبقه اول نشسته بودند ملحق شدم و ویگل را به هوا فرستادم تا برود و از شروع غروب لذت ببرد... رنگ آسمان سرخ بود و بزودی ساعت های زندگی ویگل آغاز میشد.
او را که تا پنجره های بالای سالن که در ارتفاع 10 متری بودند با چشمانم دنبال کردم و خروجش از قصر را نظاره گر شدم.
در همین حال بود که صدای بسیار ناگهانی شیپور زهرا شنیدیم!
صدایی بلند که در تمام تالار پخش شد و همه ی ما بلند شدیم و بسیاری از طبقات بالا به این طبقه آمدند تا ببنید کسی که دارد وارد قصر میشود کیست... زهرا همیشه عاشق کشیدن دادن بود و بخاطر مهارتش در تیر اندازی و قدرت خارق العاده اش در نامرئی شدن او مسولیت کشیک را به عهده داشت، نه به این خاطر که ما منتظر حمله ای باشیم! بلکه به اینخاطر که خودش این مسولیت را بیشتر ترجیح میداد و بودن در فضای باز را دوست داشت.
صدا شیپدر هنوز در سالن بزرگ میپیچید و نجواهای بین افراد بالاگرفته بود.
همه منتطر بودند که ببیند این تازه وارد که به قصر می آمد کیست، چون ما منتظر هیچ کس نبودیم.
از درون در باز قصر نور سرخ غروب به داخل میتامید و بعد هیبتی سیاه در ردایی که با باد تکان میخورد در مقابل نور شکل گرفت.
همانطور که نزدیک تر میشد متوجه شدم که شل میزد و به سختی حرکت میکرد.
انگار خودش را بزور میکشید تا جلو بیایید.
وقتی کاملا در ابتدای ورودی ایستاد همانجا توقف کرد...
نجوای همه متوقف شده بود و پشت سری ها سعی میکردند با گردن کشیدن از تازه وارد چیزی بفهمند اما از این فاصله هیچ کس چیزی از شخصی که پشت به نور ایستاده بود نمیدید.
و بعد شخص نقش بر زمین شد.
همه ما و جلوتر از حانیه به سمت شخص دویدیم...
وقتی حانیه بالای سرش رسید با صورتی آگنده از نگرانی و تشویش فریاد زد:
مجیده!!
و دوباره همهمه بالا گرفت.

چند ساعت بعد در درمانگاه . . .
مجید با یک دست قطع شده! و بدنی آش و لاش جای چند زخم روی صورت و بدنش روی تخت درمانگاه افتاده بود.
حتی بعد از کلی فشار روی حانیه باز هم مجید کاملا خوب نشده بود. حانیه نزدیک به سه ساعت تمام مشغول بستن جریان دستش بود. و حتی در حین اینکار چندبار از بینی اش خون آمده بود وبعد با کلی جیغ و داد از طرف فاطمه و امیرحسین به اتاقش فرستاده شد و طبق گفته ی محمد حسین که اورا تا اتاقش همراهی کرده بود، وقتی روی تختش ولو شده بلافاصله خر و پفش دنیا را برداشته بود!
مجید اکنون بیدار بود و آماده بود تا به سوال های ما چهار نفر که بالای سرش بودیم پاسخ بدهد.
لیلا پرسید:
مجید خوبی؟ چه بلایی سرت اومده؟صدامو میشنوی؟
با اندکی خس خس مجید پاسخش را داد:
خوووبم... روستایی ها، بهمون حمله کردن... همه رو . .
و بعد قطره اشکی از گوشه ی چشمش پایین چکید و چندبار سرفه کرد.
فاطمه با نگرانی خم شد و پیچ اکسیژنش را تنظیم کرد.
-روستایی چیشدن؟؟؟
- اونا یه دفعه تغییر کردن، وقتی منو یک نفر دیگه در حال کشیک بودیم توقع نداشتیم ولی اونا بهمون حمله کردن، بقیه افراد تو خونه بودن، اونا تو . . .آتیش سوختن. فقط من زنده موندم . . .
لیلا کاملا گیج . . درواقع همه ی ما کاملا گیج بودیم اما لیلا بیشتر متعجب بود!
- امکان نداره! اونا از کجا میدونستن . . .این اصلا . . . آخه برای چی؟
-مممممن . . . نمیدون_
دوباره سرفه هایش شروع شد.
امیرحسین گفت:
بهتره بزاریم استراحت کنه فعلا . . . بریم بزاریم بخوابه فردا هم میتونیم ازش سوال بپرسیم.

و بعد همه ی ما درمانگاه را خالی کردیم.
لیلا بیرون در گفت:
میدونستم نباید میزاشتم اونا برن، چطورن اینقدر راحت همه چیزو خراب کردن؟ اون روستایی ها ساده بودن و فکر میکردن اینا موجودات خطرناکین یا اهریمنن... بهشون گفته بودم از قدرتشون جلوی مردم روستا اسفتاده نکنن اما اون احمقا . . .
لیلا هق هق کرد و محمد حسین دستی روی شانه اش گذاشت؛ سالها مسول بودن باعث شده بود نسبت ب تمام افراد از دست حس مسئولیت پیدا کند.
محمد حسین گفت: آروم باش، تقصیره تو نبوده که اونا . . .
چرا همش تقصیر من و شما بوده! من خودم برمیگردم اونجا دیگه هم نمیخوام چیزی بشنوم!
دست محمد حسین را با عصبانیت کنار زد و از پله ها پایین رفت.
-------------------
ویگل صبح روز بعد از سفر شبانه اش بازگشت، این طولانی ترین مدتی بود که از من دور شده بود! و حسابی نگرانش شده بودم، باید چند ساعت پیش برای خوابیدن برمیگشت.
مستقیم به سمت من و اعظم که کنار هم در کتابخانه مشسته بودیم آمد. روبه روی اعظم نشست و ملتسمانه برای ذره ای نازکردن خودش را به دست اعظم میمالید.
اعظم زیر بالش را خاراند اما ویگل از مسیر دست او کنار رفت و سراغ من آمد و خودش را به من مالید.
وقتی خواستم نازش کنم انگشتم را نوک شد و از سوراخ روی دستم قطرات خون به آرامی بیرون میزدند.
اعظم حالت متفکری به خود گرفت و گفت: میخواد یه چیزی بگه!
- مثلا چی؟
- نمیدونم ذهنش خیلی شلوغه! خودشم نمیدونه انگار چی میخواد بگه! اما میدونم که میخواد یه چیزی بگه!
- خب تو تخصصت جونوراس اونوقت نمیدونی چی میخواد بگه؟
- گفتم که! ذهنش بهم ریخته اس! اگه به یه چیز فکر میکرد میتونستم بگم ولی ذهن حیوونا مثه آدما نیست. . . شایدم باشه البته من تخصصم انسان نیست که باید از سپهر بپرسی! من فقط میدونم خیلی گیج و خسته اس با اینحال مسافت زیادیو اومده تا بهت یه چیزی بگه!
کمی فکر کردم و بعد گفتم:
من میرم پیش حریر تو مراقبش باش.
-باشه به سلامت.
-----------------
- حریر ازت میخوام لازم سعی کنی روش تمرکز کنی شاید موفق شدی.
- متاسفم امیرکسرا ولی من تاحالا شکاف و دهکده رو ندیدم! نمیتونم روی چیزی ک ندیدم تمرکز کنم مگه اینکه خودش غیر ارادی بیاد سراغم.
با نامیدی هوفی کشیدم و شانه هایم بالا انداختم.
- باشه مرسی، فکر کنم لیلا امشب از اینجا میره اگه میتونستی ببینی شاید باعث میشد که . . .
- متاسفم . . به هرحال.
رویم را برگرداندم نمیخواستم حریر بیشتر از این حس بدی پیدا کند.
اما ناگهان تنها راه حلی که نیاز داشتم را جلویم دیدم.
کسی از حیاط وارد قصر شد.
شخصی که با وجود نابینا یی اش میتوانست راهش را در قصر پیدا کند.
کسی ممکن بود آخرین امیدم باشد!
عذرای احضاگر!

Red Viper
2016/03/17, 12:34
راوی:سعید
زمان:اولین ساعات روز پانزدهم
افراد درون داستان: اعظم٬ حریر








اندکی از آزادیم در قصر میگذشت هنوز کمی از حاضر شدن بین بچه ها حراس داشتم برای همین مواقعی که قصر خلوت بود خودم را از اتاقم به زور بیرون میکشیدم. و الان آخرین ساعاتی بود که قصر در آرامش میگذراند تصمیم گرفتم به یکی از تراس هایی بروم که بهترین نما از حیاط قصر را داشت در مسیر فکر به آینده ذهنمو مشغول کرده بود. اینکه ما تا ابد آیا قرار توی این قصر باشیم؟بالاخره کسانی که توی تاریخ از آن ها اسم برده شده برای مقابله با ما می آیند؟ من با این قدرت چه سودی میتوانم داشته باشم برای مردمم؟انتهای کار و وظیفم کجاست؟ مرگ طبیعی خواهم داشت یا مثل یک جنگجو در میدان جنگ جانم را از دست خواهم داد؟ در همین افکار بودم که به تراس رسیدم صدای گریه و هق هق یک دختر به گوشم رسید با احتیاط وارد تراس شدم سعی کردم تاثیر نیرویم بر جو اطراف خودم را کم کنم ولی خب زیاد فایده نداشت بخاطر حالت تدافعی شدنم کمی نیرویم از کنترلم خارج شد و زمین شروع کرد به یخ زدن جلوتر رفتم تا ببینم چه کسی در این ساعات این گوشه ی تراس را برای خلوت با خودش انتخاب کرده. معلوم بود متوجه تغییر آب و هوا شده بود سرش را بلند کرد و زل زد توی چشمانم... معلوم بود کمی ترسیده سعی کردم با حرف زدن باهاش آرومش کنم و بهش بگم براش خطری ندارم چند بار صدایش زدم ولی انگار نه انگار که توی این دنیا باشه کمی صدامو بالاتر بردم و گفتم:هی! نمیشنوی صدامو؟دختر! ای بابا...
ناگهان انگار از جهانی دیگر به این دنیا کشانده باشمش به خودش آمد و گفت:چی؟بامنی؟بله بله؟ببخشید حواسم نبود.
کمی بهش نزدیک تر شدم و رو به رویش قرار گرفتم من خودم افکارم درگیر بود با دیدن این دختر که اینطوری بهم زل زده بود نیز کمی بیشتر عصبی شدم و از کلماتی استفاده کردم که برای اولین دیدار شاید زیاد مناسب نباشد.
ـــ آره با تو بودم.جز تو که کسی اینجا نیست و فکر میکنم بد نباشه توضیح بدی چرا اینطوری آبغوره میگیری
ناگهان نوع نگاهش تغییر کرد و متوجه شدم بهش برخورده منتظر هر عکس العملی بودم که جوابی که از همه بیشتر ازش بدم میومدو بهم تحویل داد
ـــ جواب هر سه تا سوالت یه چیزه: به تو هیچ ربطی نداره....مگر اینکه سعی کنی بهتر بپرسی
سعی کردم لحنم را بهتر کنم هرچند فقط سعی کردم بعد از اون جوابی که بهم داده بود دیگه علاقه ای به پرسش نداشتم ولی نباید نشون میدادم زیاد ناراحت شدم پس بار دیگر سوالاتمو تکرار کردم البته با لحنی کمی بهتر از قبلی
ـــ خیل خب باشه. کی هستی؟ و چرا گریه میکنی؟
چشمانش را چرخاند کاملا معلوم بود بیش از این علاقه ای به ادامه دادن این بحث ندارد
ـــ من حریرم و خب ....پیشگو قصرم. مطمئن باش آینده چیزی نیست که بخوای ازش با خبر باشی.
به جمله ی آخرش فکر کردم راجب آینده... واقعا آینده بهتر بود در آینده بماند؟..سوال های زیادی از آینده در سرم بود ولی الان وقت مناسبی برای مطرح کردنشان نبود سرم را به نشانه تایید حرفش تکان دادم و دستم را به سمتش گرفتم تا با کمک من بلند شود بهترین کار بعد از اون لحن مسخره ای که داشتم کمی با بد گمانی نگاهم کرد مشخص بود هنوز بهم اعتمادی ندارد و هر آن منتظره من بهش حمله کنم ولی بالاخره از جنگ درونی خودش بیرون کشید و دستم را گرفت به محض تماس دست هایمان ناگهان حالت چهره اش تغییر کرد. انگار دوباره از این جهان خارج شده بود ترس در صورتش دوید و دوباره چشمانش درون چشمانم را کاوید دستم را ناگهان ول کرد درحالی که همچنان زل زده بود بهم اول یک قدم دور شد و بعد سریع دوید و رفت یعنی چه اتقاقی افتاد؟نکنه حالت آبی چشمانم ترسوندش نکنه ناخواسته روحشو سردو پزمرده کرده باشم...خدای منlفک کنم هنوز وقت بیرون آمدنم نرسیده....شاید بهتر باشه ....باید با امیر حرف بزنم ....اههه الان که خوابه. باید یه فکری بکنم به حال این نیروی مهار نشدنی تمام این افکار در کسری از ثانیه در سرم آمده بود و ناگهان بووووووووووووووووووووم صدایی از داخل راهرو اومد سریع رفتم ببینم چه خبره که متوجه شدم بعله انقدر با شتاب رفته که تو راه با یه نفر برخورد کرده و هردو نقش زمین شدن بهترین فرصت برای دور شدن بود...
شب عجیبی بود...یه حسی بهم میگفت زمان آرامش قصر به سر اومده شاید بخاطر این بود که خیلی وقته بیکار به حال خودم رها شده بودم ..آره خب بیکاری فکرای زیادی به سر آدم میاره ....شاید لازم باشه مدتی به یه سفر پر ماجرا برم..یه ماموریت یا هرچیزی ..فعلا تا زمان آن مسافرت بهتر بود باز هم روی نیرویم کار کنم تا بتونم مثله بقیه نشانه ای از نیرویم به نمایش نگذارم
به سمت پنجره رفتم بازش کردم هوای تازه ی صبح گاهی را به درون ریه هایم کشیدم ناگهان متوجه پردنده ای شدم که از دور مستقیما به من زل زده بود... بهش خیره شدم..شاهین نیز به نظر میرسید دقیقا به چشمان من خیره شده است ناگهان فکری به ذهنم رسید میتونستم به عنوان یک هدف تمرینی ازش استفاده کنم و مثله یک حیوان خانگی همراه خودم همه جا ببرمش به چشمانش اینبار دقیق تر نگاه کردم تمرکز کردم و شروع کردم به سرد کردن افکارش و روحش داشت اثر میکرد حالا که روی نیرویم متمرکز شده بودم میتوانستم ببینم که مردمک چشمانش گشاد شده اند ناگهان از روی درخت پرید و به سمت من یورش برد سرریع خودم را پس کشیدم ولی بسیار دیر بود شاهین با من برخورد کرد و هردو نقش زمین شدیم در چشم بهم زدنی شاهین به دختری ریزه میزه با صورتی مهربان شد از تعجب زبانم بند آمده بود برگشت بهم نگاه کرد و گفت :« هی داشتی باهام چیکار میکردی؟...واستا ببینم با تموم حیوونا اینطوری رفتار میکنی؟»
اول باید به کدام پاسخ میدادم...با تمام حیوانات اینکار را میکنم؟..من؟؟ وای خدای من این چه فکری بود زد به سرم سریع رفتم سمتش و گفتم:« خانوم ببخشید من اصن نمیدونستم که...»
ـــ من یه آدمم؟ ..با تموم حیوونا اینکاروووو میکنی؟؟؟
ـــ آممم امروز اتفاقی امتحانش کردم که درس عبرت شد دیگ نکنم
از روی زمین بلند شد و گفت:« خوبه ...حالا داشتی چیکار میکردی بام؟ تازه واردی؟ ندیدمت تاحالا»
ــــ آمم خب تازه وارد که نه خیلی وقته هستم منتها توی سلول خودم زندانی بودم
ــــ زندانی بودی؟
ــــ هم آره هم نه

درهمین حین پروانه ای آمد و روی دستان دخترک نشست لبخند به لبانش آمد جوری به هم نگاه میکردند که انگار دارند با یکدیگر حرف میزنند بعد از مدتی سرش را بالا اورد وگفت:« تو قدرتت چیه؟»
خواستم جوابش را بدهم که بهترین پاسخ ممکن به ذهنم رسید دخترک ناگهان جا خورد و به پروانه اش چشم دوخت که تمام بدنش را پوششی از یخ فرا میگرفت لحظه ا ی نگرانی چهره اش را فرا گرفت ولی طولی نکشید که چهره ی نگران جایش را به لبخندی دلنشین داد با شوق نگاهم کرد وگفت:« چیکارش کردی»
لخندی زدم و گفتم:« یه هدیه برای معذرت خواهی لباس و زرهی بلورین محکم ترین ذره جهان این پروانه دیگه هیچوقت آسیب نمیبینه»
ــــ ممنون
چشمکی زدم بهش و گفتم :«اسمت چیه؟»
ـــ اعظم اسم تو چیه مرد یخی؟
خنده ای کردم و گفتم:« روح زمستان دل نشین تره....سعیدم»
ـــ راستی چون تازه واردی هروقت توسنستم میام سراغت تا توی قصر بگردونمت و یه گپی بزنیم لازمه حتما یه وقتی باهم بگذرونیم و اسمو سنتم باید وارد لیست قصر بکنم
خواست حرفی بزنم که گنجشکی نزدیک پنجره شد و شروع کرد به دادو بیداد چهره ام از جیغ جیغ های پرنده درهم رفت ولی انگار این جیغ جیغ ها برای اعظم مفهومی داشتند چون با نگرانی نگاهم کرد و گفت:« باید برم ببخشید...درضمن هدیت عالی بود»

لبخندی که نگرانی اندکی چاشنی اش بود تحویلش دادم و بعد تبدیل شدنش به یک گنجشک و دور شدنش را تماشا کردم...واقعا که این قصر جای شگفت انگیزی بود......

Dark 3had0W
2016/03/17, 15:40
راوی: محمد dark sider
تاریخ: روز هفدهم
اشخاص درون داستان: خودم+حریر+امیر حسین+سپهر+وحید+فاطمه+حانیه
هیچ وقت فکرشو نمی کردم این خرید این قدر افتضاح به بار بیاره. به مراتب گندش از پولی که هدر رفته بود بد تر بود...


در حالی که به سمت اتاق امیر حسین می رفتم در سالن غذا خوری متوقف شدم. واقعا گشنم بود ولی با شنیدن چنین خبری هیچی از گلوم پایین نمیر فت. آنجا بود که با حریر، پیشگوی قصر رو به رو شدم. درست موقعی که در حال غش کردن بود. با عجله به سمتش دویدم و پیش از برخرودی محکم با زمین گرفتمش. حریر سری تکان داد و با همان نجوا های خودش بهم یک معذرت خواهی فهماند و رفت، اخیم کردم. اصلا حالش خوب نبود. به اولین نفری که در قصر مسیرم دیدم ماجرا رو گفتم و اون کسی جز کسرا نبود...
در اتاق امیر حسین بودم و تلاش می کردم تا گندی که پیش اومده بود رو توضیح بدم.
-خوب چی شده مرد! سه ساعته اینجا ایستادی داری زمینو نگاه میکنی و لبتو گاز میگیری.
این صدای بی حوصله ی امیر حسین بود. باید بهش می گفتم.
دست هام مشت کردم و محکم به دیوار کوبیدم. سپس گفتم :« اونا رو دزدیدن!»
-هاه؟!
انگار نگرفته بود منظورمو...برا همین تکرار کردم : اونا رو دزدین، اسلحه ها رو میگم.»
امیر حسین خنده ای کرد و گفت : هههه خندیدم. برو بابا
اوهوو کی بیاد این گندو جمع کنه. این خو باور نمی کرد.
-میگم دزدینشون بعد تو میخندی؟!
امیر حسین پوزخندی زد و گفت : بیا برو بچه...ما رو خر فرض کردی؟!
-بیخیال مرد. دارم میگمت دزدیدنشون. مگه باهات شوخی دارم!
امیر حسین پوزخندی زد و گفت : سر کیو میخوای کلاه بذاری بچه؟! اسلحه ها باید پنج ساعت دیگه تو انبار باشن
-میگمت دزدینشون!چطوری بیارم برات!پولشو بهت پس میدم!
امیر حسین با عصبانیت گفت : جمع کن بابا. مسخره!
و به سوی در اتاق هلم داد.
این دیگه خیلی رو اعصابم بود. هرچی بهش میگفتم حرف خودش رو میزد.
با عصبانیت به سمتش رفتم تا یقش رو بگیرم ولی دوباره با دست هاش محکم به سمت در هلم داد. به طوریکه در از جا کنده شد و روی زمین افتاد. تا بلند بشم امیر حسین بالا سرم بود و یقم رو گرفته بود. با عصبانیت مشتی به سمتش روانه میکنم ولی مشتم توسط پیچک های انگوری که از باغش گسترش پیدا کرده بودند گرفتار شد. دشنامی دادم و دستم رو بیرون کشیدم، بد طوری بریده بود. پیچک ها باز هم حمله کردند. این بار پیش از آنکه توسط پیچک های امیر حسین گرفتار بشم به فرمان سایه ی امیر حسین پاهایش را گرفت و به زمین انداختش ولی خیلی زود به تلافی زمین خوردنش، پیچکی به شدت به سینه ام برخورد کرد و با پرتابی وحشتناک به وسط راهرو پرتا ب شدم. سپهر که تا چندی پیش داشت به آرامی از راهرو رد میشد با مشاهده ی پرتاب شدن من سوتی کشید و اومد تا بلندم کنه ولی من بیش از اون عصبانی بودم که ذهنم درست کنه پس با خشم گفتم :برو کنار فسقلی. و بلند شدم. گویا به سپهر برخورده بود. از اون طرف هم با مشاهده ی حمله ی من به سمت امیر عصبانی شد و به سمت من یورش برد. تو این لحظات نمیتونستم هم در برابر ضربات وحشتناک امیر حسین هم جهش وحشیانه ی سپهر مقاومت کنم پس سایه ی سپهر نیز پاهای سپهر رو گرفت و باهاش مشغول شد. یک درگیری خشن. بیشتر از اونکه فکرشو بکنم کتک خورده بودم. دهنم پر خون شده بود و پای چپم می لنگید. این طوری نمیشد... دو به یک داشتن من رو نفله می کردن. مشت های پی در پی سپهر و پیچک های مرگبار امیر حسین کارم رو تموم می کرد. باید زا تمام قدرتم استفاده می کردم. بدون هیچ فکری دستم رو به سمت آسمون بلند کردم و درخواستم رو از تاریکی خواستم. یک نگهبان..به خوبی شاهد شکل گرفتن هیبت سیاه یک جنگجو بودم. یک جنگجو از قلمروی تاریکی... سپهر و امیر حسین متعجب به صحنه ی روبه یشان خیره شده بودند. وقتش بود تا یکمی کتک بخورن.. ولی قبل از اینکه فرمانم رو صادر کنم. درد شدیدی رو در ناحیه سمت چپ سرم احساس کردم. اشک در چشم هام حلقه زد. می تونستم وحید رو ببینم که وحشت زده نزدیک می شد و سعی داشت امیر حسین و سپهر خشمگین رو مهار کنه. فاطمه ،ملکه ی سرخ هم خشم در صدایش می لرزید ولی دیگر هیچ چیزی رو نمیفهمیدم... چشم هام به آرومی بسته شد و روی زمین افتادم...
چشم هایم که باز شد، دیوار های آشنای درمانگاه رو دیدم. بالا سرم حانیه رو به سپهر و امیر حسین که هر دو صورتشون از ضربات محکم و غافل گیرانه ی سایه های من کبود و مجروح شده بود خیره شده بود.تک تک جاهای بدنم درد می کرد. امیر حسین لهم کرده بود. باید یاد می گرفتم هیچ وقت باهاش در گیر نشم. به خوبی صدای حانیه رو میشنیدم که با اخمی می گفت :خوبه سه تا تون همین دیروز پریروز پاتون به درمانگاه باز شده بود. بار اولی که این پسره اومد فکر کردم مردس. الان هم که دست کمی از یه مرده نداره. دعوا سر چی بود آخه..
که صدایش توسط فاطمه قطع شد : اوناش بهوش اومد. پسر جریان چیه؟! من ماجرا رو از امیر حسین پرسیدم. حالا تو بهم بگو.
با خستگی کمرم رو راست کردم و گفتم : من فقط سعی داشتم کمک کنم! نمی دونستم همه چی اینقدر مزخرف تموم میشه! و تمام جریان رو توضیح دادم.
فاطمه آهی کشید و وحید شروع به خندیدن کرد که با چشم غره های من و سپهر و امیر حسین رو به رو شد.
-از دست شماها! انگار اصلا چيزي به اسم مشورت يا حافظه توي اين قصر وجود نداره! لازم نبود اسلحه بخرين
قصر خودش در طول زمان همه ي اسلحه هاي ساكنين گذشته رو جمع كرده و به مرور زمان ظاهرشون مي كنه! هوووف!
این صدای فاطمه بود که با تاسف سرش رو تکان میداد
آنجا بود که با نگاه های حیرت زده ی من و امیر حسین رو به رو شد...سپهر اخمی کرد و گفت : وایسا ببینم اصلا دعوا سر چی بود؟! یکی به من درست توضیح بده!
....
سه ماه بعد
زندگی در قصر به عنوان یکی از افراد امنیتی قصر بد نبود. شب ها روی برج قصر محیط اطراف رونگاه می کردی و کمان زنبورکیت در حالت آماده باش بود. و روز ها هم تا ساعاتی بعد از ظهر در تخت خواب به سر می بردی. نگهبانی من روی برج تازه شروع شده بود که صدای شیپور زهرا در سرتاسر قصر پیچید. یک نفر وارد شده بود...

mixed-nut
2016/03/17, 18:14
بعضی وقت‌ها که کارهام روی هم انباشته می‌شد، دمغ می‌شدم، حوصله‌ی هر کاری رو از دست می‌دادم و می‌رفتم می‌خوابیدم. ولی این بار دیگه نمی‌شد. حسابی زمان از دست داده بودم و بیشتر از این وقت تلف کردن احمقانه بود. دستی به ساعتم کشیدم. ده شب بود. تک و تنها توی کتابخونه نشسته بودم و در حال ترجمه‌ی جلد دوم از یه مجموعه فانتزی بودم. از ظهر تینا رو احضار کرده بودم، اون برام صفحه به صفحه، کلمه به کلمه می‌خوند و من ترجمه می‌کردم. گره نشانگری که روی کلیدهای کیبورد بود، پوست انگشتام رو اذیت می‌کرد، اما با سماجت ادامه می‌دادم.

وقتی خستگی بهم غلبه کرد که ساعت یازده شده بود، احضار روح از یه طرف و نگه داشتنش از طرف دیگه حسابی انرژیم رو تحلیل می‌برد. کش و قوسی به کمرم دادم و فایل رو ذخیره کردم، به سمت تینا برگشتم و سرم رو خم کردم. فهمید. دیگه یاد گرفته بود. حس سرما به صورتم نزدیکتر شد، حدس زدم گونه‌ام رو بوسید. لبخندی زدم و خداحافظی کرد. یه اراده برای قطع انرژی و تینا ناپدید شده بود. تینا یکی از پیشتازی‌های کرم کتاب بود که توی تصادف خیابونی کشته شده بود؛ زیاد شبیه مرگی که برای یه پیشتازی بشه تصور کرد نبود. به‌هرحال تینا رو همینجوری پیدا کرده بودم، دنبال سرمایی گشتم که عاشق فانتزی باشه، ترجیحاً دختر و البته باحوصله. نداشتن اطلاعات دقیق از روح مورد نظر و احضار کردنش سخت بود، ولی می‌ارزید.
تینا اولین روح ناشناسی بود که احضار کردم. سه روز دنبالش گشتم، تا چند روز بیحال و خسته شدم، انگار که به قول خواهرم، زمین شخم زده باشم. ولی از وقتی پیداش کردم، روزهای شادتری می‌گذرونم.

کلا زندگی با سرماها جالب بود. مثلا همین دنیز، دوست مرحومِ خواهرم؛ کسی که قبل از مرگش بهم انگلیسی یاد داد و من رو با ترجمه آشنا کرد، تازه همیشه با هم خرید هم می‌رفتیم. سلیقه‌ی خوبی داشت و حالا بعد از مرگش هم با روحش به خرید میرم. دیگه یاد گرفتم سرماها رو از چشم بقیه پنهون نگه دارم. هرچند دنیز دلخور می‌شد، چون عاشق ترسوندن دیگران و کرم ریختن بود. همیشه یه فکر بکر برای سرحال آوردنم داشت و تقریبا بهترین دوست روحم به حساب میومد. تصمیم گرفته بودیم با حقوق ترجمه‌ی کتاب جدید، چند دست لباس شیک بخریم. خورد و خوراک و سرپناه که توی قصر تامین می‌شد، فقط پوشاک باقی می‌موند. هربار که لباسی می‌خریدم، دنیز غرغرهاش شروع می‌شد که چرا با لباس بیمارستان‌ مرده و حالا باید تا ابد تحملشون کنه. این وسط من فقط میخندیدم و بقیه فکر می‌کردن دیوانه‌ام. تازه جلوی فروشنده‌ها هم باید تظاهر می‌کردم که کور نیستم و از زیر عینک آفتابیم قشنگ می‌تونم ببینم. چون اصلا منظره جالبی نیست که یه نابینا به فروشنده بگه که پیرهن گل گلی چین چینی صورتی با آستینای سفید رو میخواد! چنین آدرس دقیقی بعید بود!

از فکر خرید، لبخندم عمیقتر شد. عزم رفتن کرده بودم که صدای قدم‌هایی اومد: دونفر، یکی سبکتر، احتمالا دختر. هردو عجله داشتن. شانس این که سراغ من بیان خیلی کم بود. بقیه اغلب اوقات میومدن و کتاب مورد نظرشون رو پیدا می‌کردن. تنها دستاورد من به عنوان مسئول در این چند سال، مرتب کردن هزاران کتاب‌ به ترتیب حروف الفبا و وارد کردن مشخصاتشون به کامپیوتر بود (که این خودش کار به مراتب سخت تری بود). دیگه گردگیری کتاب‌ها و صحافی کردن کتب قدیمی رو به جن ها سپرده بودم.
هرچند تغییری احساس نشده بود و بعضی کتاب‌ها یه وجب گرد و خاک روشون نشسته بود.
هرازچندگاهی یه سرما احضار میکردم و چک میکردیم که کتاب‌ها سر جای خودشون برگردونده شده باشن، که اغلب همینطور هم بود.

نیمخیز شده بودم که قدم‌ها در مقابلم متوقف شدن. تعجب کردم و نشستم. سرم رو بالا گرفتم و سلام دادم. همونطور که حدس زده بودم، دختری جواب سلامم رو داد:" سلام، امممم، من حریرم. وقت داری؟"
خب، مستقیما سر اصل مطلب. حتما موضوع خیلی مهمی بود. حریر رو می‌شناختم. تقریبا همه رو می‌شناختم. یکی از مزایای گشت و گذار با فرشته، روح فضول و وراج عزیزم. با نگرانی جابجا شدم:" البته. امرتون؟"
نفر دوم صندلی روبرو رو بیرون کشید، نشست و نفس عمیقی فرو داد:" من امیرکسرام. باید یه روح رو احضار کنی!"
ابروهام با تعجب بالا رفت. اگر استرس توی صداشون موج نمی‌زد، مطمئن می‌شدم این یه شوخیه و هرگز قبولش نمی‌کردم،ولی...
تمرکز کردم:" خب؟ روح کی؟"
حریر درجا جواب داد:" می‌دونم چی می‌خوای بپرسی. روح یکی از اولین نسل پیشتازی ها!"
- اممم، اینو هم میدونی که الان سوالای بیشتری ایجاد کردی که بپرسم؟
- نه، چه سوالایی؟
با بیچارگی نالیدم:" ولی من دیگه انرژی ندارم. بمونه برای فردا. امروز دوتا احضار داشتم و دیگه پتانسیل تحمل یه احضار دیگه رو ندارم."
مظلومانه سرم رو خم کردم، حریر هم نشست، از ولوم صداش فهمیدم که به جلو خم شده:" موضوع خیلی حیاتیه. ببین، این قضیه باید بین خودمون بمونه. همه در خطریم، یه خطر جدی.باید از این بابا چندتا سوال بپرسیم؛ فقط تو می‌تونی پل ارتباطی ما باشی. طبق تحقیقات ما، فقط پیشتازی های نسل اول اطلاعات مورد نیاز ما رو دارن."

سکوت کردم. با یه بررسی اجمالی از وضعیتم، فهمیدم که شانس عملی کردن این درخواست خیلی کم و کوچیک هست. اخم کردم.
امیرکسرا پرسید:" با یه لیوان قهوه حل میشه؟"
شوخی بود؟
تکیه دادم، نفس عمیقی کشیدم و اجازه دادم سیاهی پشت چشم‌هام غلیظتر بشه.
و بعد وارد تالار شدم. در ابتدای ورود فقط فضای مطلقا سیاهی بود که انتها نداشت. یاد گرفته بودم شناور بمونم، اوایل به محض ورود سقوط می‌کردم و تمرکزم می‌پرید.
تجسم کردم. مطمئن نبودم که چه جنسیتی برای سرمای جدید درنظر بگیرم، پس بیخیال این موضوع شدم. همه چیزی که می‌دونستم این بود که دنبال فردی از «اولین نسل پیشتاز» باشم؛ دقیقا مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه.
کلمات رو توی ذهنم تکرار کردم و تکرار کردم. کم کم نقاط روشنی توی تالار سوسو زدن. خواهرم در مورد رقص نور، چنین توصیفاتی کرده بود؛ برای همین اسم این فضا رو تالار گذاشته بودم.
سخت تر تمرکز کردم. قطره‌ای عرق از پشت گوشم سرازیر شد. پلک راستم پرید، ولی هیچ کدوم از نورها نزدیک نشدن. پایین اومدن ضربان قلبم رو حس می‌کردم، ولی کوتاه نیومدم. لبهام رو به هم فشار دادم و اخمم عمیق تر شد.
نقطه‌های بیشتری لرزیدن. اطرافم از هر جهت پر شده بود از نقاط نورانی، ولی هنوز همگی دور از دسترسم بودن. دیگه داشتم ناامید می‌شدم. مستأصل چرخیدم تا برای آخرین بار پشت سرم رو چک کنم، که دیدمش. فقط ذره‌ای از بقیه بزرگتر بود، ولی آروم آروم در حین نزدیک شدن، بزرگتر هم می‌شد.
دیگه از فرط لرزش دندون هام به هم می‌خورد. با رخوت دستم رو دراز کردم و همین که سرمای وجودش انگشتم رو لمس کرد، چنگ زدم و با ته مونده های انرژیم اراده به احضارش کردم. اول شبیه گزگز خفیفی روی پوستم بود، بعد کم کم این سرما متراکم شد و نهایتا صدای بم مردانه ای گفت:" درود!"
یکه خوردم. تا حالا یه مرد گنده احضار نکرده بودم. از نفسی که حریر و امیرکسرا حبس کردن، می‌شد فهمید که سرما رو دیدن.
مدتی چیزی نگفتم تا تنش وجودم بخوابه و لرزش فکم متوقف بشه.
آب دهنم رو قورت دادم و مودبانه شروع به صحبت کردم:" و درود نیز بر شما باد!" توی دلم ریز ریز خندیدم:" دوستان من به یاری شما محتاجند، جناب. امید است آنها را راهنمایی نموده و-"
- چه می‌خواهید، فرزندانم؟

سرم رو به سمت حریر و امیرکسرا چرخوندم که باعث شد سرگیجه خفیفی بهم دست بده:" می‌پرسه چی می‌خواین؟ و البته اون صدای شما رو می‌شنوه، پس از خودش بپرسین."
هردو کمی جابجا شدن، کم کم صدای کوبش قلب من هم بالا می‌رفت که بالاخره امیرکسرا به حرف اومد:" توی شکاف چه خبره؟"
با کنجکاوی سرم رو به سمت سرما چرخوندم. بعد از چند ثانیه مکث، با لحن حزن آلودی گفت:" اهریمن... اولین حرکتش را انجام داده."
موجی سردتر از حضور روح از بدنم گذشت. کدوم اهریمن؟ کدوم شکاف؟ نفسهای بی‌صبرانه دونفر رو شنیدم، آب دهنم رو قورت دادم و کلمات رو عینا تکرار کردم.
فضا در بهت فرو رفت. تا مدتی کسی حرفی نزد. سرما محجوبانه و ساکت مونده بود. انرژی از تک تک سلول‌های بدنم بیرون کشیده می‌شد. بالاخره آروم پرسیدم:" خب؟"
حریر دوباره جابجا شد. من هم جابجا شدم. امیرکسرا نفس کلافه ای کشید. کاش میتونستم چشم‌هام رو توی حدقه بچرخونم!
رو کردم به سرما:" خب، حالا تکلیف ما چیه؟"

سرما نزدیکتر اومد:" قصر، تنها حافظ شماست. آخرین جان‌پناه... اما افسوس، افسوس که خادم اهریمن آن را نابود خواهد کرد..."
نیم سکته ای زدم. چرا وضع این‌قدر وخیم بود و ما نمی‌دونستیم؟ عصبانی شدم، اما حرف‌هارو منتقل کردم. حریر هین کوتاهی کشید، شروع به پچ پچ کردن، چیزهایی شنیدم اما ذهنم درگیرتر از اون بود که تمرکز کنم.
کنجکاویم به شدت تحریک شده بود. باید قبل از این که سرما محو بشه، سوالاتم رو میپرسیدم. امیرکسرا خواست چیزی بگه، اما مهلت ندادم:" خب، جناب عتیقه، خادم اهریمن کیه؟"
سرما نخودی خندید، لبخند زدم، ظاهرا آدم خوش مشربی بوده. گلو رو صاف کرد:" آن که نشان را بر دستش حمل می‌کند."
وااااای، سوالای بیشتری قل زدن و توی ذهنم جوشیدن. کدوم نشان؟ کدوم دست؟

لب‌هام رو تر کردم، خودم رو جلو کشیدم تا بپرسم، اما امیرکسرا پیشدستی کرد:" چه موقع قراره قصر رو نابود کنه؟"
این هم سوال جالبی بود. مشتاقانه به صدای سرما گوش سپردم:" خادم هم‌اکنون نیز دست به کار برده است."
تکرار جملاتش رو تموم نکرده بودم که حریر با نگرانی صداش رو بالا برد:" امکان نداره! ولی امیرکسرا که اینجاست!"
جل الخالق! دودوتا چهارتای سریعی کردم، اما زیاد با عقل جور درنمیومد. تصویری که قطعات پازل نشون دادن اصلا خوشایند نبود. حس سرما روی پوستم کمتر شد. اخم کردم. لیست بلندی از سوال توی ذهنم قطار شده بود. اما سرما آهی کشید که تا حالا نشنیده بودم. غم صداش تمام ترس های دنیا رو توی دلم ریخت:" قلب قصر آلوده شده است، فرزندانم... به زودی نابود خواهد شد..."

و بعد، پووف. سرما رفته بود. با تعجب بلند شدم و با دستم کورکورانه توی هوا دنبالش گشتم، ولی نبود. این بار دوم بود که در کل زندگیم سرمایی بدون اراده من ناپدید میشد.
نشستم و جملات رو برای حریر و امیرکسرا بازگو کردم. دوست داشتم سوالاتم رو از اونها بپرسم، ولی جو سنگینی به وجود اومده بود. چند دقیقه‌ای ساکت نشستیم. یه لحظه آرزو کردم کاش مثل پسری که روز دوم ورودم تمام قصر رو بهم نشون داده بود و من هم یه نقشه تجسمی از راهروها و مکان‌های مختلف قصر توی ذهنم کشیده بودم، من هم قابلیت خوندن ذهن این دو رو داشتم. سپهر گفته بود ذهنم اون رو یاد فیلم‌های قدیمی میندازه، همه‌چیز طیفی از خاکستری!

صدای امیرکسرا رشته افکارم رو پاره کرد:" اون گفت قلب قصر! منظورش سنگ روحه؟ یعنی الان اون آلوده شده؟ ولی به جز من و تو و شهرزاد که کسی نمی‌دونست..."
با توجه به مسیر صدا، مسلما مخاطبش من نبودم. ولی خدایا، خداوندا، سوالات بیشتر... کدوم سنگ روح؟ جدا لازم بود صحبتی دوباره با نسل اول ترتیب بدم! سرم رو روی میز گذاشتم.
حریر جوابی نداد. صدای امیرکسرا لرزید:" حریر، تو که به کسی نگفتی، نه؟"
حریر صندلی اش رو کمی عقب کشید، انگار که فضا براش تنگ شده بود. چند ثانیه چیزی نگفت. بالاخره با من من زیر لب گفت:" فقط... فقط به یه نفر!"

بقیش هم یادم نمیاد، خوابم برده بود!

ThundeR
2016/03/17, 22:17
راوی: مجید
زمان: دوماه و نیم بعد از ارسالم به ماموریت
افراد: خودم و 3 پیشتازی (نیما، سهیل، نادیا)
رده سنی: 13+ :|


صدای هلهله و شادی مردم دهکده حتی از این فاصله هم شنیده میشد. شعله های آتش، پرچم‌های رنگارنگ و بادبادک‌هایی که به نظر میومد از کابوس‌های شبونه بیرون اومدند بالای هر پشت بومی دیده میشدند. تابستون این مردم تازه شروع شده بود، دیرتر از زمانی که تقویم برای دیگران تعیین میکرد؛ و زودتر هم تموم میشد. هوای متعادل و پاکی که از چند روز پیش پیداش شده بود عزیزان سفر کرده رو از هرجایی به طرف خونه میکشوند، پس تعجبی نداشت که این مردم برای خیر مقدم گفتن به گرما ذخیره یک ماهشون رو تو یک شب خرج میکردند.
صدای باز شدن در توجهم رو به خودش جلب کرد. نیما بود. سبد پلاستیکی کوچیک اما سنگینی رو به دست گرفته بود و به طرف شکاف میرفت.
_نیما؟
_ عه تو اینجایی؟
_ سلامت کو بچه؟ تو مگه مریض نبودی؟
نیما عطسه ای کرد و بینیشو بالا کشید.
_ بیا بریم بالا نادی و سهیلم هستن.
بدون اینکه منتظرم بمونه به راهش ادامه داد. انگار پیشتازیا هم جشن خودشونو داشتن. چند قدم بلند و سریع برمیداشتم اونوقت می‌تونستم بدون بلند کردن صدام با نیما صحبت کنم.
_ حالا دیگه واسه خودتون میرین خوش گذرونی و به ما نمیگین دیگه.
_ به جان تو فکر کردم نادی بت گفته.
_ نامردا!
_ اصن تقصیر خودته! زل میزنی به افق که چی بشه. ما دیشب برنامه هامونو چیدیم میخواستی بشنوی.
_ من کنار شکاف بودم!
_ الان سه هفته است که همش 24 ساعته دور شکافی مشتی!
حرفش درست بود! تقریبا! این اواخر مدت زیادی اطراف شکاف میموندم. اونجا وقتی تنها میشدم خیلی عجیب بود. بطور بسیار مرموزی همه ی صدا از بین میرفتند. ابدا هیچ صدایی آنجا بجز نفس کشیدن و تپش قلبم نبود. و گرمایی ک از سطح شکاف و داخل آن متساعد میشد بسیار لذت بخش بود آنهم در این قندیل بندان.
_ خب حالا! چیه کارو بسپارم به شما تنبلا؟ تو ک همین الانش از سرماخوردگی جون برات نمونده!
نیما خندید و موضوع رو کش نداد. من به سبد اشاره کردم:
_ از آذوقه جدیده؟
_ هم آره هم نه. باورت نمیشه چیا کشف کردم... این همه مدت یه خروار پاستیل فسیل پسند بقل گوشمون بوده خبر نداشتیم. کمد زهرا پر هله هوله بود. معلوم نیست اومده بودن شکاف نگهبانی بدن یا بخورن! دمشون گرم.
_ انبار قهوه رو پیدا نکردین هنوز؟
_ نادی یه حدسایی زده... ولی به سجاد نگو.
نیما عطسه دیگری زد و با آرنجش در را باز کرد و درحالی ک بیرون میرفتیم او گفت:
_ اون اوایلی که اومده بودیم اینجا فکرشم نمیکردم اینقدر بهم خوش بگذره. نه به اندازه قصر ولی اونقدرم بد نیست.
_ تا همین دو روز پیش که داشتی میمردی. آدم نمیشی نه؟
_ آخ آخ گفتی... بمیرم هم دیگه سوپ نمیخورم.
_ بذار به سهیل بگم...
_ خودش میدونه! تازه میگه از قصد برام سوپ میپخته دیگه نگهبانیو نپیچونم!
_ خیلی پسر خوبیه.
_ بعد به من میگه نامرد!
کمی بعد همگی در چادر کنار شکاف جمع شده بودیم. ساندویچ ها و نوشیدنی ها تموم شده بودند.
و سهیل گیتار ناکوکش را به دست گرفت تا همراهش یک دهن برایمان بخواند.
نیما با شنیدم صدای انکر الاصوات گیتار و ایضا سهیل فورا دستی بند کرد:
- ماشالا دادا دمت غیژ حسابی سرکوک شدیم جون عمت دیگه ادامه نده!
و بعد بحث بین نیما و سهیل مثل همیشه شروع شد.
نگاهی به بقیه انداختم و زودتر از همه از چادر بیرون رفتم. لرزش خفیفی زیر پایم حس کردم ولی به آن توجهی نکردم.
صدای آخ سهیل بلند شد، قبل از اینکه سرم بچرخه و بفهمم پای سهیل به گوشه چادر گیر کرده و زمین افتاده یه لرزه دیگه زیر پام پیچید. نیما از داخل چادر گفت: «این سهیلو از همینجا پرت کنین پایین برگردیم سر بخور بخورمون! هر چی میکشیم از صدقه سری اینه!»
به زور جلو خنده مو گرفتم و گفتم: «مثل اینکه قضیه جدیه. بیاین بیرون. خیلی نزدیک شکافیم.»
به مسیر سرپایینی که به شکاف ختم میشد اشاره کردم و با سر از سهیل خواستم چند متری دورتر بایستد. نیما به دنبالش به راه افتاد اما نادیا هنوز از چادر بیرون نیومده بود که همه به زمین افتادیم.
سه زمین لرزه. امیدوار بودم مثل دو دوره قبلی هیچ کس تجربه ای مثل اتفاقی که برای زهرا افتاد نداشته باشه. سعی کردم از جام بلند شم و به نادیا کمک کنم. به یاد رضا افتادم که یک ماه پیش بعد از پنج زمین لرزه پی در پی سری به شکاف زده بود تا نگاهی به داخل شکاف بندازه. با وجود اصرارهای من، رضا جزئیات زیادی درمورد چیزی که دیده بود باهامون در میون نذاشت، فقط به نظر میرسید ترجیح میداد هر چه زودتر به قصر برگرده. کاش تو یه همچین لحظه ای رضا رو کنارمون داشتیم. بدتر از همه اینکه اینبار فاصله زمین لرزه ها از هم خیلی خیلی کمتر بود. شاید در عرض دو دقیقه.
مثل همیشه گفتم:
شما برین من کشیک میکشم
اما نادیا انگار مخالف تنها گذاشتنم بود، رو به نیما و سهیل گفت: «بهتره شما دوتا برین. مثل دفعه قبله، چیزی نمیشه.»
سهل من منی کرد و گفت: «نمیدونم...»
نیما ه
مچنان سرجاش ایستاده بود.
_ این شکاف یچیزیش هست.
نادیا با اطمینان گفت: «بچه ها، همه چیز مرتبه.»
میدونستم ک نادیارو نمیتونم منصرف کنم برای همین رو به اون دوتا خنگول گفتم:
_ بحث نکنین. برگردین کلبه.
سهیل گفت: «نیم ساعت دیگه میریم.»
نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را چرخاندم.
_ اوکی. قرار نیست اتفاقی بیفته. اینقدر بمونین زیر پاتون علف...
صدای سوتی داخل گوشم پیچید. احساس کردم هوا سنگین شده. نفس هایم به شماره افتادند. حسوسبکی داشتم انگار معلق شده بودم. صداهای اطرفا و بعد منظره ی اطراف کم کم محو شد. . . و تاریکی منو در بر گرفت. فقط در لحظه ی آخر درست قبل از محو شدن همه چیز آخرین فریاد نادیا را شنیدم ک اسمم را صدا میزد:
_ مجید! چت شده؟
شکاف هنوز زیر پایم بود . . . اما دیگر نه از برف خبری بود نه از کوهستان. صدایی در کار نبود. فقط یک صدا باز به گوش میرسید. صدای نفس کشیدنم و ضربان قلبم.
در کسری از ثانیه اتفاقی متوجه یک صدای دیگر شدم. صدای دیگری ک انگار در تمام این سه هفته همیشه همراهم بوده ولی من متوجهش نبودم. صدای نفس کشیدن یک نفر دیگه یا شاید بهتره بگم! یک چیز دیگه!
نفس هایی از درون شکاف.
وقتی به آن فکر کردم حس کردم شکاف ملتهب میشد، از درون آن رنگ سرخی به بیرون میتابید، دمای محیط به سرعت بالا رفت.
چیز، هرچه ک بود مرا به نحوی به سمت خودش جذب میکرد. مرا بی صدا، صدا میزد! میخواستم جوابش را بدهم اما انگار زبانی برای پاسخ نداشتم.
وقتی به قدر کافی به شکاف نزدیک شدم احساساتمان یکی شد.
من او بودم و او من.
خواسته ی او با تمام وجود عطش من بود. عمیق ترین آرزویش را میدانستم. او شدیدا میخواست تا رها شود.
و این نیاز مثل خوره وجود منو در برگرفته بود.
همه چیز در صدم ثانیه در من جریان یافت.
- بهم بگو . . . فقط بگو چیکار باید بکنم؟
- خوننننننن.
پاسخ از دهانی کاملا غیر انسانی برایم آمده بود. صدایی سرد و بی روح داشت اما برای من دلنشین بود.
حال میدانستم که از لحظه ی ورودم او مرا زیر نظر داشته، در تک تک لحظات کنارم بوده. و با من حرف میزده. از خواسته هایش و اینکه من برایش چه میتوانم بکنم. هر روز و هرروز این کشش در من بیشتر میشد که زمان بیشتری را کنار شکاف سپری کنم... وحالا دلیلش را میفهمیدم.




جیغ نادیا پرده ها رو کنار زد. چندبار پلک زدم اما از آن حالت خارج شده بودم. گرمایی را روی دستم حس میکردم وفتی کاملا به خودم آمدم فهمیدم که گرما ناشی از خون گلوی نیما بود که روی دستم میچکید. من با خنجری در دست گلویش را شکافته بودم.
نادیا چتد بار دیگر جیغ زد. تمام کاری ک دختر احمق میتوانست بکند همین بود. حس نفرت انگیزی نسب به او داشتم. قبل از اینکه بتواند جیغ سومش را کامل کند جسد او نیز با روده های بیرون زده از شکمش کنار نیما درست دور شکاف افتاده بود.
قربانی سوم هنوز آنجا بود. اون خون میخواست، خون سهیلو! پس من باید اینکارو انجام میدادم.
با لبخندی شیطانی و از سر رضایت یک قدم به سمت برداشتم. او عاقل تر از نادیا و میما بود و خیلی زود به خودش آمده آمد و تغییر جنس پوستش به فلز را متوجه شدم اما او هم مثل دوتای قبل کند بود! خیلی کندتر از من و همین باعث شد قبل از تعییر کاملش خنجرم را در کاسه چشمش فرو کنم و با حرکت نرمی آنرا بچرخانم. وقتی خنجر را بیرون کشیدم تغییرش متوقف شده بود. جیغ زنان دستش را روی چشمش گرفته بود و تلو تلو میخورد تا جلوی من روی زمین افتاد. بدنش تشنج کرد و خون و سفیدک بالا آورد. موهایش را در دستم گرفت و سرش را بالا دادم. از پشت سرش و درست زیر جمجمه محل اتصال گردن و سر چاقو را داخل راندم و آنقدر فشار دادم تا از جلوی گلو و خرخره اش بیرون زد.
جسد اورا هم کنار دو جسد دیگر کشیدم و بصورت یک حلقه دور شکاف چیدمشان.
موهایم را کنار زدم و بدنبال دستور جدیدی سرم را به سمت شکاف گرفتم.
-قربانی ارادی خادممممممم!
صدای سهمگین بار دیگر این دستورالعمل جدید را با لحن سردش زمزمه کرد.
میدانستم چه میخواهد و خواست او خواست من بود.
خنجر را زیر کتف راستم بردم.
ارباب آنرا میخواست! نباید مکث میکردم . . . اما آیا این . . . نه! خواست اون مهمتر بود!
خنجر را کشیدم و دست راستم را از کتف قطع کردم. فریاد و خون از درونم به بیرون فوران کردند. دست قطع شده ام را روبه رویم میدیدم. با قدرتم مسیر خونم را بستم و شریان هایم را مسدود کردم.
درد کشنده بود.
خون از سه جسد و عضو قطع شده ام برفها را ذوب کرده و به درون شکاف جاری میشدند.
یکبار دیگر زمین لرزه و بعد با صدای قارتی، قاچ شکاف بزرگتر شد.
غیر ارادای و به فرمان اربابم دستم را جلو بردم و توده ی سیاهی از درون شکاف بزرگ شده که اکنون به اندازه ی یک کف دست باز شده بود، به درون دستم جای گرفت.
توده بعد از مدتی کم کم شکل و شمایل یک حشره را به خود گرفت.
- اونو تو روستا پخش کن... و بعد برگرد به قصر. تنها دفاع اونا قصرشونه. میخوام که اونا بی دفاع بشن! منو نامید نکن
. . . میدونی ک سر کسایی ک نامیدم میکنن چه بلایی میاد.
باقی اش را خودم میدانستم. فورا به دنبال دستورات اربابم رفتم.
کمی بعد دهکده ی آلوده و خانه های آتش گرفته اش را به مقصد قصر پشت سر گذاشتم. میدانستم که حال که سجاد اینجا نبود رسیدن به قصر 20 روزی طول میکشید. تا اون زمان همه چی برای خواسته های ارباب آماده میشد. همه چی!

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

راوی: مجید
زمان: دوماه و نیم بعد از ارسالم به ماموریت
افراد: خودم و 3 پیشتازی (نیما، سهیل، نادیا)
رده سنی: 13+ :|


صدای هلهله و شادی مردم دهکده حتی از این فاصله هم شنیده میشد. شعله های آتش، پرچم‌های رنگارنگ و بادبادک‌هایی که به نظر میومد از کابوس‌های شبونه بیرون اومدند بالای هر پشت بومی دیده میشدند. تابستون این مردم تازه شروع شده بود، دیرتر از زمانی که تقویم برای دیگران تعیین میکرد؛ و زودتر هم تموم میشد. هوای متعادل و پاکی که از چند روز پیش پیداش شده بود عزیزان سفر کرده رو از هرجایی به طرف خونه میکشوند، پس تعجبی نداشت که این مردم برای خیر مقدم گفتن به گرما ذخیره یک ماهشون رو تو یک شب خرج میکردند.
صدای باز شدن در توجهم رو به خودش جلب کرد. نیما بود. سبد پلاستیکی کوچیک اما سنگینی رو به دست گرفته بود و به طرف شکاف میرفت.
_نیما؟
_ عه تو اینجایی؟
_ سلامت کو بچه؟ تو مگه مریض نبودی؟
نیما عطسه ای کرد و بینیشو بالا کشید.
_ بیا بریم بالا نادی و سهیلم هستن.
بدون اینکه منتظرم بمونه به راهش ادامه داد. انگار پیشتازیا هم جشن خودشونو داشتن. چند قدم بلند و سریع برمیداشتم اونوقت می‌تونستم بدون بلند کردن صدام با نیما صحبت کنم.
_ حالا دیگه واسه خودتون میرین خوش گذرونی و به ما نمیگین دیگه.
_ به جان تو فکر کردم نادی بت گفته.
_ نامردا!
_ اصن تقصیر خودته! زل میزنی به افق که چی بشه. ما دیشب برنامه هامونو چیدیم میخواستی بشنوی.
_ من کنار شکاف بودم!
_ الان سه هفته است که همش 24 ساعته دور شکافی مشتی!
حرفش درست بود! تقریبا! این اواخر مدت زیادی اطراف شکاف میموندم. اونجا وقتی تنها میشدم خیلی عجیب بود. بطور بسیار مرموزی همه ی صدا از بین میرفتند. ابدا هیچ صدایی آنجا بجز نفس کشیدن و تپش قلبم نبود. و گرمایی ک از سطح شکاف و داخل آن متساعد میشد بسیار لذت بخش بود آنهم در این قندیل بندان.
_ خب حالا! چیه کارو بسپارم به شما تنبلا؟ تو ک همین الانش از سرماخوردگی جون برات نمونده!
نیما خندید و موضوع رو کش نداد. من به سبد اشاره کردم:
_ از آذوقه جدیده؟
_ هم آره هم نه. باورت نمیشه چیا کشف کردم... این همه مدت یه خروار پاستیل فسیل پسند بقل گوشمون بوده خبر نداشتیم. کمد زهرا پر هله هوله بود. معلوم نیست اومده بودن شکاف نگهبانی بدن یا بخورن! دمشون گرم.
_ انبار قهوه رو پیدا نکردین هنوز؟
_ نادی یه حدسایی زده... ولی به سجاد نگو.
نیما عطسه دیگری زد و با آرنجش در را باز کرد و درحالی ک بیرون میرفتیم او گفت:
_ اون اوایلی که اومده بودیم اینجا فکرشم نمیکردم اینقدر بهم خوش بگذره. نه به اندازه قصر ولی اونقدرم بد نیست.
_ تا همین دو روز پیش که داشتی میمردی. آدم نمیشی نه؟
_ آخ آخ گفتی... بمیرم هم دیگه سوپ نمیخورم.
_ بذار به سهیل بگم...
_ خودش میدونه! تازه میگه از قصد برام سوپ میپخته دیگه نگهبانیو نپیچونم!
_ خیلی پسر خوبیه.
_ بعد به من میگه نامرد!
کمی بعد همگی در چادر کنار شکاف جمع شده بودیم. ساندویچ ها و نوشیدنی ها تموم شده بودند.
و سهیل گیتار ناکوکش را به دست گرفت تا همراهش یک دهن برایمان بخواند.
نیما با شنیدم صدای انکر الاصوات گیتار و ایضا سهیل فورا دستی بند کرد:
- ماشالا دادا دمت غیژ حسابی سرکوک شدیم جون عمت دیگه ادامه نده!
و بعد بحث بین نیما و سهیل مثل همیشه شروع شد.
نگاهی به بقیه انداختم و زودتر از همه از چادر بیرون رفتم. لرزش خفیفی زیر پایم حس کردم ولی به آن توجهی نکردم.
صدای آخ سهیل بلند شد، قبل از اینکه سرم بچرخه و بفهمم پای سهیل به گوشه چادر گیر کرده و زمین افتاده یه لرزه دیگه زیر پام پیچید. نیما از داخل چادر گفت: «این سهیلو از همینجا پرت کنین پایین برگردیم سر بخور بخورمون! هر چی میکشیم از صدقه سری اینه!»
به زور جلو خنده مو گرفتم و گفتم: «مثل اینکه قضیه جدیه. بیاین بیرون. خیلی نزدیک شکافیم.»
به مسیر سرپایینی که به شکاف ختم میشد اشاره کردم و با سر از سهیل خواستم چند متری دورتر بایستد. نیما به دنبالش به راه افتاد اما نادیا هنوز از چادر بیرون نیومده بود که همه به زمین افتادیم.
سه زمین لرزه. امیدوار بودم مثل دو دوره قبلی هیچ کس تجربه ای مثل اتفاقی که برای زهرا افتاد نداشته باشه. سعی کردم از جام بلند شم و به نادیا کمک کنم. به یاد رضا افتادم که یک ماه پیش بعد از پنج زمین لرزه پی در پی سری به شکاف زده بود تا نگاهی به داخل شکاف بندازه. با وجود اصرارهای من، رضا جزئیات زیادی درمورد چیزی که دیده بود باهامون در میون نذاشت، فقط به نظر میرسید ترجیح میداد هر چه زودتر به قصر برگرده. کاش تو یه همچین لحظه ای رضا رو کنارمون داشتیم. بدتر از همه اینکه اینبار فاصله زمین لرزه ها از هم خیلی خیلی کمتر بود. شاید در عرض دو دقیقه.
مثل همیشه گفتم:
شما برین من کشیک میکشم
اما نادیا انگار مخالف تنها گذاشتنم بود، رو به نیما و سهیل گفت: «بهتره شما دوتا برین. مثل دفعه قبله، چیزی نمیشه.»
سهل من منی کرد و گفت: «نمیدونم...»
نیما ه
مچنان سرجاش ایستاده بود.
_ این شکاف یچیزیش هست.
نادیا با اطمینان گفت: «بچه ها، همه چیز مرتبه.»
میدونستم ک نادیارو نمیتونم منصرف کنم برای همین رو به اون دوتا خنگول گفتم:
_ بحث نکنین. برگردین کلبه.
سهیل گفت: «نیم ساعت دیگه میریم.»
نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را چرخاندم.
_ اوکی. قرار نیست اتفاقی بیفته. اینقدر بمونین زیر پاتون علف...
صدای سوتی داخل گوشم پیچید. احساس کردم هوا سنگین شده. نفس هایم به شماره افتادند. حسوسبکی داشتم انگار معلق شده بودم. صداهای اطرفا و بعد منظره ی اطراف کم کم محو شد. . . و تاریکی منو در بر گرفت. فقط در لحظه ی آخر درست قبل از محو شدن همه چیز آخرین فریاد نادیا را شنیدم ک اسمم را صدا میزد:
_ مجید! چت شده؟
شکاف هنوز زیر پایم بود . . . اما دیگر نه از برف خبری بود نه از کوهستان. صدایی در کار نبود. فقط یک صدا باز به گوش میرسید. صدای نفس کشیدنم و ضربان قلبم.
در کسری از ثانیه اتفاقی متوجه یک صدای دیگر شدم. صدای دیگری ک انگار در تمام این سه هفته همیشه همراهم بوده ولی من متوجهش نبودم. صدای نفس کشیدن یک نفر دیگه یا شاید بهتره بگم! یک چیز دیگه!
نفس هایی از درون شکاف.
وقتی به آن فکر کردم حس کردم شکاف ملتهب میشد، از درون آن رنگ سرخی به بیرون میتابید، دمای محیط به سرعت بالا رفت.
چیز، هرچه ک بود مرا به نحوی به سمت خودش جذب میکرد. مرا بی صدا، صدا میزد! میخواستم جوابش را بدهم اما انگار زبانی برای پاسخ نداشتم.
وقتی به قدر کافی به شکاف نزدیک شدم احساساتمان یکی شد.
من او بودم و او من.
خواسته ی او با تمام وجود عطش من بود. عمیق ترین آرزویش را میدانستم. او شدیدا میخواست تا رها شود.
و این نیاز مثل خوره وجود منو در برگرفته بود.
همه چیز در صدم ثانیه در من جریان یافت.
- بهم بگو . . . فقط بگو چیکار باید بکنم؟
- خوننننننن.
پاسخ از دهانی کاملا غیر انسانی برایم آمده بود. صدایی سرد و بی روح داشت اما برای من دلنشین بود.
حال میدانستم که از لحظه ی ورودم او مرا زیر نظر داشته، در تک تک لحظات کنارم بوده. و با من حرف میزده. از خواسته هایش و اینکه من برایش چه میتوانم بکنم. هر روز و هرروز این کشش در من بیشتر میشد که زمان بیشتری را کنار شکاف سپری کنم... وحالا دلیلش را میفهمیدم.




جیغ نادیا پرده ها رو کنار زد. چندبار پلک زدم اما از آن حالت خارج شده بودم. گرمایی را روی دستم حس میکردم وفتی کاملا به خودم آمدم فهمیدم که گرما ناشی از خون گلوی نیما بود که روی دستم میچکید. من با خنجری در دست گلویش را شکافته بودم.
نادیا چتد بار دیگر جیغ زد. تمام کاری ک دختر احمق میتوانست بکند همین بود. حس نفرت انگیزی نسب به او داشتم. قبل از اینکه بتواند جیغ سومش را کامل کند جسد او نیز با روده های بیرون زده از شکمش کنار نیما درست دور شکاف افتاده بود.
قربانی سوم هنوز آنجا بود. اون خون میخواست، خون سهیلو! پس من باید اینکارو انجام میدادم.
با لبخندی شیطانی و از سر رضایت یک قدم به سمت برداشتم. او عاقل تر از نادیا و میما بود و خیلی زود به خودش آمده آمد و تغییر جنس پوستش به فلز را متوجه شدم اما او هم مثل دوتای قبل کند بود! خیلی کندتر از من و همین باعث شد قبل از تعییر کاملش خنجرم را در کاسه چشمش فرو کنم و با حرکت نرمی آنرا بچرخانم. وقتی خنجر را بیرون کشیدم تغییرش متوقف شده بود. جیغ زنان دستش را روی چشمش گرفته بود و تلو تلو میخورد تا جلوی من روی زمین افتاد. بدنش تشنج کرد و خون و سفیدک بالا آورد. موهایش را در دستم گرفت و سرش را بالا دادم. از پشت سرش و درست زیر جمجمه محل اتصال گردن و سر چاقو را داخل راندم و آنقدر فشار دادم تا از جلوی گلو و خرخره اش بیرون زد.
جسد اورا هم کنار دو جسد دیگر کشیدم و بصورت یک حلقه دور شکاف چیدمشان.
موهایم را کنار زدم و بدنبال دستور جدیدی سرم را به سمت شکاف گرفتم.
-قربانی ارادی خادممممممم!
صدای سهمگین بار دیگر این دستورالعمل جدید را با لحن سردش زمزمه کرد.
میدانستم چه میخواهد و خواست او خواست من بود.
خنجر را زیر کتف راستم بردم.
ارباب آنرا میخواست! نباید مکث میکردم . . . اما آیا این . . . نه! خواست اون مهمتر بود!
خنجر را کشیدم و دست راستم را از کتف قطع کردم. فریاد و خون از درونم به بیرون فوران کردند. دست قطع شده ام را روبه رویم میدیدم. با قدرتم مسیر خونم را بستم و شریان هایم را مسدود کردم.
درد کشنده بود.
خون از سه جسد و عضو قطع شده ام برفها را ذوب کرده و به درون شکاف جاری میشدند.
یکبار دیگر زمین لرزه و بعد با صدای قارتی، قاچ شکاف بزرگتر شد.
غیر ارادای و به فرمان اربابم دستم را جلو بردم و توده ی سیاهی از درون شکاف بزرگ شده که اکنون به اندازه ی یک کف دست باز شده بود، به درون دستم جای گرفت.
توده بعد از مدتی کم کم شکل و شمایل یک حشره را به خود گرفت.
- اونو تو روستا پخش کن... و بعد برگرد به قصر. تنها دفاع اونا قصرشونه. میخوام که اونا بی دفاع بشن! منو نامید نکن
. . . میدونی ک سر کسایی ک نامیدم میکنن چه بلایی میاد.
باقی اش را خودم میدانستم. فورا به دنبال دستورات اربابم رفتم.
کمی بعد دهکده ی آلوده و خانه های آتش گرفته اش را به مقصد قصر پشت سر گذاشتم. میدانستم که حال که سجاد اینجا نبود رسیدن به قصر 20 روزی طول میکشید. تا اون زمان همه چی برای خواسته های ارباب آماده میشد. همه چی!

Percy Jackson
2016/03/18, 17:49
قبل از هرچیز ببخشید بدون ویرایش بود وقت کم است...
راوی : عماد
روز چهاردهم
افراد حاضر در داستان: خودم، رضا، حانیه، یه پسر کچل (خخخخ)، وحید
خب کسی نمیتونه منو به خاطر این که موقع فالگوش وایسادن هنگام جلسه خوابم برد سرزنش کنه!!! درسته که بحث مهمی بود ولی خوب من خسته بودم!! در ضمن حرفاشون خیلی خواب اور بود! یه چیزایی راجه به شکاف و اینجور چیزا... نگین تنبل!
وقتی پای کتک کاری و و کارای هیجان انگیز در میونه در خدمتم... یا مثلا کارای کامپیوتری. فقط کافیه یه فنجون قهوه و یه پی سی بزارین جلوم تا تو نیم ساعت هر چقدر میخواین از حساب هرکسی بریزم به حسابتون! ولی کارای جاسوسی حوصله سربر نه. اصصصلا!
بهرحال اینا داشتن حرف میزدن که من خوابم برد. یه دفه حس کردم که دارم میوفتم! اومدم داد بزنم که دیدم یکی دست گذاشته رو دهنم و میگه:« خواب بودی؟! آخه الان هم موقع خوابه خنگول؟ بدو بریم الان میان.»
فهمیدم که رضائه. یه دفه همه چی یادم اومد. اوه ... جلسه مخفی! سریع حواسمو جمع کردمو و بلند شدم از روی زمین. دنبال رضا دویدم و از اونجا فرار کردیم. چند لحظه بعد از عبورمون از در مخفی دیدیم که امیرحسین اومد. فقط حضورش کافی بود تا شروع به چیدن مقدمه ی وصیت نامم بکنم چه برسه به این که امکان دستگیر شدن در حین شیطنت هم وجود داشته باشه! اخرین دفعه... بماند!
تا دم در اتاق دویدیم. وقتی رسیدیم از شدت خستگی بیهوش شدم و حس کردم که یکی داره من رو میکشه روی زمین. و بعدش به خواب رفتم.
خواب زیاد جالبی نبود. من خواب زیاد نمی بینم. ولی اگر ببینم هیچوقت خواب خوبی نخواهد بود و ارامشی درش نیست. هیچوقت! و برخلاف رویاهای فانتزی بقیه سراسر پر از معنین و بقیه این چرت و پرتا...
خواب دیدم که داخل یک بیابونم. شن های بیابون سفید رنگ بودن و اسمون به رنگ مشکی درومده بود. همه جا ساکت بود. انگار من تنها بودم. ناگهان یه صدایی گفت:« عماد...!» سریع برگشتم و با خودم مواجه شدم. به نظر یه کپی نبود. من کپیای خودم رو میشناسم و اینکه من اراده ای برای کپی ساختن نکرده بودم. اون... اون حسی واقعی داشته انگار خود من بودم.
«اره.» عماد روبروی من با لبخند این رو گفت:« این بار... تو یه کپی هستی!»
و بعد صحنه عوض شد. خودم رو داخل جنگل دیدم. نصف جنگل اتیش گرفته بود. من تمام پنج کپی ای که ممکن بود رو احضار کرده بودم و اماده مبارزه بودم. یه سری موجودات سیاه رنگ دور من رو گرفته بودن و محاصرمون کرده بودن. چند جای بدنم مجروح شده بود و از شدت خستگی نمی توانستم حرکت کنم.
موجودات سیاه رنگ حمله کردن و بعد خون جلوی چشمانم گرفت و همه چیز محو شد. صدای فریاد بلندی شنیدم و بعد از خواب پریدم.
صدای دوش آب میامد. انگار رضا زودتر از من بیدار شده بود و داخل حموم رفته بود. من منتظرش موندم تا باهم بریم صبحانه. حوصله غرغرای چرا منتظر نموندی و ایناشو نداشتم. و از اونجایی که ممکن بود به خاطر فالگوش وایسادن شب قبل به دردسر بیافتیم ترجیح میدادم تنها بیرون نرم!
بعد از حدود 20 تا 30 دقیقه بالاخره استاد رضایت دادن که بیان بیرون. دستام و گذاشتم پست سرم و به صورت طلبکارانه نگاهش کردم. پرسید:« چرا نرفتی صبحانه؟ فقط نیم ساعت دیگه وقت مونده ها...
« منتظر تو بودم. یک ساعت تو حموم بودی... خوابت برده بود؟ » الکی مثلا بیدار بودم!


نه یه مقدار تو فکر بودم و زمان از دستم در رفت.
تو فکر چی؟ خبریه؟
نه فقط یه خوابی دیشب دیدم که فکرمو مشغول کرد
تو که می گفتی خیلی وقته که خواب نمی بینی

ولی خودم خیلی کنجکاو شدم که بدونم چ خوابی دیده. چون خودم هم خواب عجیبی دیده بودم.
گفت: « یه مقدار اوضاع پیچیده بود، تو راه که میریم سمت غذاخوری برات تعریف میکنم.» شانه ای بالا انداختم و از روی تخت بلند شدم.
وسایل ضروریمان را ورداشتیم و به سمت سالن غذاخوری رفتیم. رضا خواب خودش رو در راه کامل برام تعریف کرد. من در مورد خوابم چیزی بهش نگفتم. تا ظهر سر خواب رضا صحبت کردیم و اخر به این نتیجه رسیدیم که بهترین کار همان رمزگشایی نوشته های روی سپره. بعد از ناهار سمت کتابخانه رفتیم و شروع کردیم به بررسی کتاب ها. کتاب های رمزگشایی واقعا چیز های جالبی بودن. به من حسی رو میدادن مثل حس وقتی که با کد های کامپیوتری سر و کله میزنم. تمام کتاب ها رو برای پیدا کردن حروف روی سپر داشتیم می گشتیم. سمت رضا رفتم و پرسیدم:« چیز بدردبخوری پیدا کردی؟» با شک جواب داد:« ای! یه چند تایی.»
بعد با سر به یک کتاب در بالاترین طبقه کتابخانه اشاره کرد و گفت :« ببین میتونی اون رو برام بیاری؟» و به اطراف نگاه کرد تا یک زیر پایی پیدا کند. من با لبخند گفتم:« معلومه که میتونم!» بعد دست هامو مالیدم بهم و تمرکز کردم. رضا با نگرانی گفت:« ببین عماد تو که دستت نمیرسه، چطوره..»
« ببین داداش، خودم بلدم چجوری از اون بالا بیارمش.» از قیافه رضا معلوم بود که منظورم رو نفهمیده هنوز. یک ثانیه اراده کردم و بعد سه عماد دیگر در کنارم ظاهر شد.
-حالا ببین چیکار میکنم!
به کپی های خودم اشاره کردم و همشون از کولم بالا رفتند و روی هم قرار گرفتند. بالاترین کپی من کتاب رو برداشت . یه نگاه به رضا انداختم و دیدم که حواسش یه لحظه پرت شد و بعدش دوباره بالا رو نگاه کرد. بالاترین کپی پرسید :« حالا بگو اون پایین چی میخواستی بگی...»
برای لحظه ای گوشه ی لب رضا از خنده بالا رفت و من کمی دیر متوجه شدم که چ اتفاقی دارد می افتد. لگد محکمی پشت زانوی من خورد و تعادلم را از دست دادم. همه کپی هایم به محض برخورد با زمین متلاشی شدند و غیب شدند و من هم با صورت روی زمین فرود آمدم.
رضا با آرامش گفت:« می خواستم بگم نردبونی که اونجا بود رو ورداری و بزاری اینجا...» و بعد همراه حانیه که از قضا فردی بود که لگد زده بود، از خنده منفجر شد. من هم با عصبانیت کتاب رو برداشتم و کوبیدم روی کتاب های دیگه و گفتم :« خیلی نارمدی رضا!» و خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا محکم توی صورتش نزنم!
« به من چه حانیه گفت هیچی نگم!»
به حانیه چشم غره ای رفتم و حانیه هم شانه بالا انداخت و با بی اعتنایی گفت :« تلافی شوخی مسخرت بود، تازه شانس اوردی کفش اسپرت پام بود.» بعد نگاهی به ما کرد و پرسید:« چخبره؟ دنبال چیزی می گردید؟» رضا جواب داد:« دنبال یه چیزی می‌گردیم که بشه باهاش یه چیزی رو ترجمه کنیم.» نگاه عاقلانه ای به ما کرد و پرسید:« الان با این طرز گفتنت به نظر خودت من می‌تونم کمکی بهتون بکنم؟» رضا گفت:« یه متنی به این زبون...» و سپر را نشون حانیه داد.
- حالا شد یه چیزی؛ بزار ببینم من این زبونو تو اون کتابخونه‌ای که جدیدا پیدا کردیم دیدم.
- همون کتابخونه‌ای که دیشب گفتن؟
- اره همون... .
- اوکی! اول به این چیزایی که فعلا جمع کردیم یه نگاهی می‌ندازیم بعد می‌ریم اونجا. تشکر بابت پیشنهادت.
حانیه سری تکان داد و بدون توجه به من روی پاشنه پا چرخید و رفت. بعد از چند قدم ایستاد و به من نگاه کرد و گفت:« یکم از رضا یاد بگیر، ببین دیگه از اون شوخیای مسخره‌ای که قبلا می‌کرد انجام نمیده. اصلاح شو!» و رفت. ادایی پشت سرش در آوردم و بعد با عصبانیت به رضا نگاه کردم.« ببین یه بلایی... »
- یه دیقه ساکت شو عماد.
- چرا؟
- چه شوخی کردی با حانیه؟
- کار خاصی نکردم فقط یه جورایی پریدم جلوش.
- همین؟!
- ام؛ اره... ولی این ربطی به اینکه تو...
- عماد، عماد، عماد... یعنی این‌همه مدت ما با هم هزار نفرو فیلم کردیم، تو هنوز از این روشای بدوی استفاده می‌کنی؟
- بابا من حال حوصله نیم‌ساعت نقسه کشیدنو نداشتم.
- که اینم شد نتیجه ش...
- الان این حرفات باعث میشه که من یادم بره نامردیتو؟!
از من دور شد و گفت:« بزار دستامو خالی کنم تا بهت بگم.» بعد کتاب ها رو روی میز کنار بقیه ی کتاب ها گذاشت و به سمت برگشت و گفت: «بیا بریم یه شوخی با حانیه بکنیم که شاید یادت بیاد چجوری شوخی کنی.»
حانیه در سمت دیگر کتابخانه روی مبل راحتی لم داده بود و داشت رمان عاشقانه ای که به نظر من مزخرف بود را می خواند. در طرف دیگر وحید که یکی دوبار بیشتر ندیده بودمش و بیشتر تعریفش رو شنیده بودم با فنجانی قهوه در دستش و کتابی در زیر بغلش به سمت ما می آمد. لبخندی به صورت رضا نشست و گفت«ببین چی داریم! اونجا... یه شخص محترم به این خوشتیپی و لباسای تمیز و اتو کشیده همراه یه لیوان قهوه که این‌طوری که من می‌بینم حسابی هم غلیظه و پاک کردنش از روی لباس سفید مثل همونی‌که اون خانم محترم تنشونه واقعا مشکله.» سریع متوجه نقشه اش شدم و با آرنج به شانه اش زدم و گفتم:« اون کچله رو نگاه کن» و به پسر کچلی که در سمت دیگر ایستاده بود اشاره کردم. رضا با لحنی محترمانه گفت : «بعله اونجا هم یک فرد محترم داریم که مثل اینکه واقعا ناراحته و یه شوخی خوب می‌تونه به روحیه اون کمک کنه. به نظرت چند درصد امکانش وجود داره که اون یه برخورد کوچیک با دوست قهوه به دستمون داشته باشه؟» قیافه ی متفکرانه ای به خودم گرفتم و گفتم:« خیلی کم.»
- و اگر ما یه کمک کوچولو کنیم چی؟
- صد درصد.
انوقت مشت هایمان را به هم زدیم و دست به کار شدیم.
بعد از چند لحظه پسر کچل با ترس از کنار وحید دوید که در کنار حانیه ایستاده بود و در همین موقع پایی از ناکجا آباد به صورتی کاملا اتفاقی جلوی پای پسر کچل قرار گرفت و پسرک با کله به وحید خورد و فنجان قهوه ی وحید روی حلباس حانیه تخلیه شد.
من پشت کتابی که در دستم بود قایم شده بود و نزدیک بود از خنده منفجر بشم. گفتم: «حیف شد ندیدیش دیدنی بود پسر...» رضاجواب داد: «نگران من نباش فیلمش رو گوشیم ضبط کرده فقط باید برم و گوشیمو بردارم.» و بلند شد تا گوشی خودش رو از جایی که کاشته بود برداره. سه چهار دفعه فیلم رو دید و بعد به سمت من که هنوز می خندیدم برگشت. اشک هامو پاک کردم و گفتم : «از خنده پوکیدم. میشه نشونم بدی که یه بار دیگه هم ببینم چیشد؟»
- بیخیال شو؛ الانم خیلی از وقتمونو هدر دادیم پای این چیزا، ما مثلا اومده بودیم که اینو ترجمه کنیم.
بعد سپرش رو برداشت و روی میز انداخت و ما به کارمان ادامه دادیم.

Araa M.C
2016/03/18, 20:20
روز هفدهم
راوی:خودم
مکان:قصر
افراد:اشاره به چن نفر از جمله امیر کسرا، سپهر، هادی و...
پ.ن:به جان خودم ویرایش میشه صرفا جهت اینه دست امیر کسرا بهونه نیفته ((231)) هورااا چقدر پیروزی شیرین است :دی
_________________
هوف! چقدر رویایی بود! این اواخر رو میگم! میدونی اگه ی اقتباس سینمایی ازش درمیومد اصلا وقتم رو برای دیدنش تلف نمیکردم، همانطور که وقتم رو برای دیدن باربی و قصر جادویی تلف نمیکنم! به هرحال من اینجام! زنده! و البته با همان تعجب روز اول! میدونید اگه قبل از این ماجراها کسی برام از متافیزیک صحبت میکرد صد در صد به ی روانکاو معرفیش میکردم اما الان اینجا ایستادم، همراه این بنای عظیم و افراد اون! وجود ما به کلی قوانین فیزیک رو نقض میکنه پس بیایم روی دانسته های انسان ها تمرکز نکنیم .
اینجا تقریبا اکثرا مسئولیت های خودشون رو دارن و البته اونایی که ندارن باید منتظر بشن تا بقیه بتونن بهشون اعتماد کنن تا یک مسئولیت رو به عهده بگیرن . بعضی وقتا هم اوضاع متشنج میشه و من خوب فهمیدم که اینجور وقتا باید پام رو از ماجرا بکشم بیرون و عین ی بچه خوب از اصل موضوع خبردار بشم و آماده باشم در صورت لازم اقدامی انجام بدم! به هرحال وابستگی خاصی نسبت به این قصر ندارم. با توجه به اینکه این اواخر متوجه شدم اوضاع داره متشنج میشه و ی خبرایی هست. به قولی آرامش قبل از طوفانه ! به هرحال شاید بشه گفت با توجه به اینکه تقریبا از هیچ چیزی خبر ندارم ولی آماده ترین فرد این قصر هستم تا در صورت لزوم، اقدام کنم! البته به نوعی اینجا اونقدرا هم برام بی فایده نبوده چون اتاق های تمرینش مثل بهشت میمونه برام! البته حریفام هم تونستن تا حدی به جهنم تبدیلش کنن! مخصوصا آقا گندهه. وای خدا حتما یبار باهاش کمیک کان میرم! یسری هم به اون غرفه هالک میندازیم مطمئنا خوشش میاد! :دی به هرحال قدرت بدنیش خیلی جاها باعث دردسرم شده ولی خب چابکی خیلی مهمه و این اواخر متوجه شدم که اگه روی چابک بودنم تمرکز کنم شاید در مقابلش بتونم کاری رو از پیش ببرم. و البته! اون پسره که رو مخه! ن مسخرش نمیکنم واقعا میره رو مخ آدم و ذهنت رو میخونه ! وای، چه گاف هایی تا الان جلوش دادم! به هرحال اینکه اونم مبارز قهاریه ! خب مشخصه اگه استراتژی طرف رو بفهمی میتونی لهش کنی! تنها کاری که میتونم بکنم در مقابلش اینه که رو استقامتم تمرکز کنم یا در مقابلش مقاومت کنم! همینم خوبه، ولی آرزوم این شده یبار بتونم باهاش حکم بازی کنم و نتونه شکستم بده! :دی تلفنم رو در میارم و ی نگا روش میندازم، ساعت 10 شبه! از موقع ورودم به قصر هرشب همین موقع میام و ولو میشم روی چمن ها و زل میزنم به آسمان! چقدر خوبه که اینجا آلودگی نوری نداره و راحت میشه ستاره هارو دید. آرامش خاصی بم میده... میدونید... دییینگ ! ی توییت جدید برام اومد! جوابش رو میدم و یکم اونجاها میپلکم، میدونم وقتی اومدم اینجا باید ارتباطم رو با دنیا قطع کنم ولی چون واقعا مشکوکه ولی اونو به صفر رسوندم . اطلاعت نمیدم. پستای کوتاه میزنم. با کسی تماس نمیگیرم. خب البته لیو دروغه !معلومه که مثل همیشه با خوانوادم در ارتباطم! ولی خب اونا الان فک میکنن من توی ی کالج توی انگلستان هستم! به هرحال اینکه اگه هم مجبور نبودم نمیتونستم رابطم رو با دنیای بیرون قطع کنم، خوبه که آدم در جریان بعضی اتفاقات جدید باشه. بلند میشم و راه میفتم به سمت ساختمان قصر. وقته خوابمه دیگه! امیر کسرا رو میبینم که داره قدم میزنه، سرم رو براش تکون میدم اونم در مقابل سرش رو تکون میده. نمیدونم چرا به این پسره اعتماد ندارم. شاید چون قدرتشه که منو یاد آون شخصیته تو ایکس من میندازه. شایدم چون به قدرتش حسودیم میشه! احتمالا... چون نود درصد افراد اینجا قدرتشون کاربردی تر از منه. من میتونم چکار کنم مثلا وسط مبارزه؟ شایدم وسط مبارزه ی رعد و برق بزنه منم جذبش کنم و همه رو نجات بدم؟!! یا شایدم ی راکتور هسته ای وسط ونیز باشه و قصد داشته باشن منفجرش کنن و من برم جذبش کنم؟؟!! اصن چرا از اول جز اونجرز نشدم؟!! هرچند مشخصه کاملا چون من یکم زیادی بامزه ام همون اولش این یارو ثور لهم میکنه ((231)). به هرحال. الان وقت خوابمه ! برای اینکه برای اقدام آماده باشم باید خوب استراحت کنم!
________
امیر کسرا دیگه چخبر؟؟ :دی

AVENJER
2016/03/18, 22:00
روز 15 و 16
افراد داخل داستان:عماد، جواد، محمدحسین
صبح زود با بدبختی بلند شدیم؛ حمام کردیم؛ در سالن غذاخوری صبحانه خوردیم و مستقیم با دنبال کردن نقشهای که در جلسه دو شب پیش به همه داده شده بود به سمت کتابخانه جدید رفتیم. جلوی در آن که رسیدیم دیدیم جاد یک در یک دیوار قرار دارد و کنار آن هم پلاکارتی نصب شده که میگوید اول باید به دیوار خون بدهیم، بعد وارد دیوار شویم و بعد از آن هرچه میبینیم فقط توهمات خودمان است. عماد دور و ورش را نگاه کرد و شمشیرش را کشید و انگشتش را روی آن گذاشت؛ جلویش را گرفتم و گفتم: «صبر کن.» نگاهی دقیق به دیوار اطراف انداختم دیدم که رنگ بعضی آجرها با بقیه فرق میکند و بعد از اندکی ور رفتن با آن‌ها بلآخره فهمیدم که باید چه کار کنم؛ دو آجر را همزمان فشار دادم تا آجر بین آندو بیرون بیاید. وقتی آجر بیرون آمد آن را چرخاندم و دیدم آنطرف آجر همرنگ بقیه دیوار است، پس از آن طرف در دیوار فرو کردمش. با بقیه آجرها را هم همینکار را کردم و آنوقت بود که آجرها لحظهای درخشیدند و سپس انگار که چند سیم قطع شده را وصل کرده باشیم اتصالی برقرار شد و خطهای نورانیای که از دیوارها، کف و سقف میگذشتند به سمت دیواری که باید در کتابخانه باشد رفتند و درآنجا به هم رسیدند و نقش یک اسب تکشاخ بالدار را تشکیل دادند و سپس دری چوبی با دستگیرهای طلایی رنگ ظاهر شد. در را باز کردیم و وارد کتابخانه شدیم. چشممان که به کتابخانه افتاد مجذوب عظمت آن شدیم، ردیفهای پشت سر هم کتاب که هرکدام چندین و چند سال قدمت داشتند به ما چشمک میزدند. وقتی از شک اولیه خارج شدیم به سرعت بهدنبال چیزی که به جستوجویش آمده بودیم رفتیم و تا وقت نهار آنجا ماندیم؛ موقع نهار به سالن غذا خوری رفتیم و در گوشهای از ان نشستیم و در سکوت غذایمان را خوردیم. بعد از نهار بدون توجه به دیگران به کتابخانه برگشتیم و تا شب به مطالعه پرداختیم و باز هم بدون شام خوردن به اتاقمان رفتیم و مثل سنگ تا صبح خوابیدیم. صبح که بیدار شدیم بعد از برگشتن از سالن غذاخوری به اتاقمان نتیجه تحقیقات دیروزمان را که بر روی یک کاغذ جمعآوری کرده بودیم جلویمان گذاشتیم و شروع به چیدن کلمات پشت سر هم کردیم تا اینکه بلآخره متن روی سپر تماماً ترجمه شد. چیزی که روی سپر نوشته شده بود این بود: در کورههای اعماق گداخته شد و در یخهای اهریمنی سرد شد. چون غرور تعظیم نمیکند و چون قول مرد نمیشکند و راز درونش را به هیچکس نمیگوید مگر با ریختن خون. گفتم: «همین؟! واقعا مسخرهس. این داره فقط درباره این سپره اراجیف میبافه. ننوشته که باید... وایسا. عماد خنجری چیزی داری؟» و دستم را به سمت عماد دراز کردم. عماد بلند شد و یک کارد میوهخوری آورد. با کارد نوک انگشتم را سوراخ کردم و قطرهای از خونم را روی سپر چکاندم. خون جذب سپر شد، سپس سپر شروع به لرزش کرد. ناگهان کلماتی بر روی سپر ظاهر شد. «خون سنگ را بنوش تا به نهایت رسی. سپس بیاموز قلب دشمنانت را بدون اینکه دیده شوی از کار بیندازی آنگاه بازگرد و بگذار دوباره خونت چشیده شود.» گفتم: «خون سنگ چیه؟» عماد سری تکان داد و گفت: «نمیدونم. در کل من که چیز زیادی از این نفهمیدم ولی اینکه دشمن رو از دور نابود کنی یه جورایی مثل تکتیراندازا میمونه.» گفتم: «آره تکتیرانداز فکر خوبیه. حالا تفنگ دوربرد از کجام؟»
- شاید ملکه سرخ چیزی داشته باشه.
- شاید ولی بهتر نیست بیخیالش بشیم؟
- چرا؟
- همینجوری... ام به نظرم مزاحمش نشیم بهتره.
- پس چیکار کنیم؟
- موقع شام معمولاً همه تو سالن غذاخوری جمع میشن میتونیم اونموقع از این و اون یه پرسوجویی بکنیم.
- یعنی بریم به ملت بگیم، ببخشید شما یه تفنگ دوربرد دارید بدید به ما؟
- نه ولی... بیخیال حالا اگه خواستیم اصلا به این عمل کنیم یه کاریش میکنیم.
بعد از این مکالمه تا موقع نهار هرکداممان مشغول کاری شدیم. عماد که شروع کرد تا برای بار صدم بازی مورد علاقهاش را تمام کند من هم هندزفریهایم را درگوشم گذاشتم و آهنگهای رپی که دوست داشتم موقع کتاب خواندن بشنوم را پلی کردم و خودم را در کتابی نیمه خوانده غرق کردم.
موقع نهار از اتاق بیرون زدیم و به سمت سالن غذاخوری رفتیم. در راه محمدحسین را دیدم که گوشهای بر روی زمین افتاده بود و خرپف میکرد. راهمان را به سمت او کج کردیم. او را تکانی دادم. ناگهان از جایش پرید و گفت: «چی شده؟ من کجام؟» سرم را کج کردم و با لبخند گفتم: «وقت نهاره. نمیخواید بیاید نهار بخورید؟»
- آخ جون! نهار... خیلی گشنمه... واسه دسر پاستیل هم میدن؟
جواب دادم: «نه، فکر نکنم پاستیل بدن.» و به ساعت مچیام نگاهی انداختم و سپس به شوخی گفتم: «البته اگه همینطور اینجا بمونیم شاید بهمون غذا هم ندن.» محمدحسین با سرعتی که از سنش بعید بود از جایش پرید و گفت: «شما جوونا چقد لفتش میدید. بیاین بریم نهار بخوریم دیگه.» و به راه افتاد. عماد او را صدا زد و گفت: «اون طرفی نه.» به طرف مقابل سمتی که محمدحسین آنطرف میرفت اشاره کرد و ادامه داد: «راه غذاخوری اینطرفه.» محمدحسین بدون اینکه سرش را برگرداند گفت: «جوونای عجول. شما نصف من هم اینجا نبودید بعد میخواید به من راهو نشون بدید؟» و به راهش ادامه داد. من و عماد با تعجب به هم نگاه کردیم و سپس به دنبال محمدحسین راه افتادیم. چند قدم نرفته بودیم که پای محمدحسین به زمین گیر کرد و او با صورت روی زمین افتاد و ما هم به سرعت شانههایش را گرفتیم و بلندش کردیم. محمدحسین اشک در چشمانش جمع شده بود و با بغض گفت: «دماغم...» به دماغ او نگاه کردم و دیدم که شکسته است پس دماغش را صاف کردم تا استخوانش بد جوش نخورد و بعد از چند دقیقه دماغ او مانند روز اولش شده بود و گریهاش هم بند آمده بود. به راهمان ادامه دادیم تا اینکه محمدحسین ایستاد و به قالیچهای که از دیوار آویزان بود اشاره کرد و گفت: «اینجا.» و قالیچه را کنار زد تا راه مخفیای آشکار شود. بلافاصله بعد از اینکه وارد راه مخفی شدیم دیوار مقابل کنار رفت و ما در گوشهی مخفیای از غذاخوری ظاهر شدیم. وارد غذاخوری شدیم و محمد حسین را کنار امیرکسرا نشاندیم و سپس به سمت آشپزخانه رفتیم تا غذا بگیریم. بعد از غذا شروع به پرس و جو برای یک تفنگ دوربرد کردیم و وقتی به نتیجهای نرسیدیم از غذاخوری بیرون زدیم. عماد برگشت و به من گفت: «تنها چارهای که برات باقی مونده اینه که بری سمت فاطمه.»
- میدونم. الان هم میخوام برم سمتش و فکر نکنم نیازی باشه تو بیای. خدا رو چه دیدی؟ شاید از تو بیشتر از سیبل برای پرتاب چاقو خوشش بیاد.
لبخندی زد و جواب داد: «از من؟ مگه من چمه؟ تو برو مراقب خودت باش که شاید از شدت زشتیت بترسه و بزنه ناکاوتت کنه.»
- ارادت مندیم. کمال همنشینی با تو در من اثر کرده دیگه.
- اره، قیافهت قابل تحملتر شده.
هوفی کشیدم و گفتم: «تو احیاناً کاری چیزی نداری که بخوای بری انجام بدی؟» چشمانش را تنگ کرد و گفت: «چرا اتفاقا یکی دوتا کار دارم.» و راهش را کشید و رفت. من هم به سمت جایی که حدس میزدم فاطمه آنجاست رفتم و وقتی او را پیدا نکردم شروع به قدم زدن در راهروها کردم. نزدیکیهای غروب از گشتن دنبال فاطمه خسته شدم؛ و به دیواری تکیه دادم. نگاهم به دری افتاد که چند متر آنطرفتر بود. کنجکاوی باعث شد که به سمت در بروم و وارد اتاق بزرگی که پشت آن بود شوم. آنجا پسری را دیدم که یک کت و شلوار جین مشکی روی تیشرت آبی تیرهاش پوشیده بود. نگاهم که به صورتش افتاد چشمان سیاهش نظرم را جلب کرد. دماغش هم اندکی انحنا داشت که به نظر میرسید یکی دو باری شکسته است. نگاهش را از روی کاغذی که در دست داشت بلند کرد و به من نگاه کرد. من پیشدستی کردم و به او گفتم: «سلام فاطمه رو این دور و برا ندیدی؟»
*****
نزدیک های ساعت یازده با یک ساک که قطعات تفنگ دوربردم در آن بود به اتاق مشترکم با عماد رسیدم. دیدم عماد در اتاق نیست و انگار در اتاق بمب ترکیده است و هرکدام از وسایل اتاق گوشه‌ای پرت شده است. اول شکه شدم ولی بعد سری تکان دادم و با خودم گفتم:«وقتی عماد برگشت باید مرتبش کنه.» پس ساک را داخل کمد گذاشتم. احتمالاً فردا یا پسفردا پیش جواد خواهم رفت تا استفاده از آن را به من یاد بدهد. لباسهایم را عوض کردم کتابی را که قبلا روی پاتختیام بود از روی زمین برداشتم سپس به سمت یکی از مبل‌های راحتی رفتم و خرت و پرت هایی که رویش بود را برداشتم و خودم را روی آن پرت کردم. هنوز چند صفحه از کتاب را نخوانده بودم که حس کردم چیزی زیرم میلرزد. فکر کردم موبایل خودم یا عماد است اما وقتی بلند شدم و زیر پایم را نگاه کردم دیدم دفترچهای قدیمی و رنگ و رو رفته است که باعث این لرزش شده است، دفترچه را بلند کردم و دیدم یکی از صفحههای آن نورانی شده است. روی آن صفحه را که نگاه کردم فقط یک آدرس و یک ساعت نوشته شده بود به علاوهی یک توضیح کوتاه: «از ریزش مصالح استفاده شود.» همهش همین. یاد اولین باری افتادم که اینچنین صحنهای را دیدم... .
***
سه سال قبل
چند ماهی میشد که یک جورایی از قصر فرار کرده بودم. اول فکر کرده بودم که با بیرون آمدن از آن مکان و دور شدن از آدمهای عجیب و غریبش کم کم آن‌ها را فراموش میکنم و به زندگی عادیام برمیگردم؛ اما کاملا برعکس شده بود. احساس میکردم که دیگر به مردم عادی تعلق ندارم و جایم میان همان افراد عجیب غریب قصر است. پس از روزها که در خانه نشستم و تحت مراقبت شدید پدر و مادر نگرانم قرار گرفتم بلآخره اجازه یافتم تا هر روز چند ساعتی بیرون بروم و قدم بزنم. من هم هر روز کتابی برمیداشتم و میرفتم روی یکی از نیمکتهای پارکی که نزدیک خانهمان بود مینشستم و تا موقع غروب کتاب میخواندم. این برنامه ثابت من در تابستان بود. روزهای آخر شهریور بود و من طبق معمول روی نیمکت پارک نشسته بودم که سایهای رویم افتاد. سرم را بلند کردم و دیدم کسی که جلویم ایستاده محمدحسین، همان پیرمردی است که در قصر دیدمش، شکه شدم و با چشمانی گرد شده به او نگاه کردم.
- میتونم بشینم کنارت فرزندم.
- ب... ب... بفرمایید.
- خب چه خبرا؟ تو این هوا نشستی تو پارک و داری کتاب میخونی.
من فکر کردم که به خاطر فرارم از قصر او آمده است تا مرا تنبیه کند یا شاید هم آمده تا مرا سر به نیست کند که راز وجود قصر فاش نشود پس سریع به دست و پای او افتادم و گفتم: «ببخشید که از قصر فرار کردم، من به هیچکس هیچی نگفتم و نخواهم گفت انگار نه انگار که اونجا رو دیده باشم یا اینکه اونجا اصلا وجود داشته باشه. خواهش میکنم منو نکشید.» و اشک از چشمانم جاری شد. محمدحسین با انگشتان استخوانیاش با لطافت اشکهایم را پاک کرد و گفت: «فرزندم پاشو بشین سر جات کسی قرار نیست به تو آسیبی بزنه جانم. تو واقعا فکر کردی که من اومدم تو رو بکشم؟!» و زد زیر خنده. سرم را پایین انداختم و به خودم و حماقتم لعنت فرستادم. همینطور که خودم را لعنت میکردم محمدحسین دستی روی شانهام گذاشت و گفت: «از اینکه از قصر رفتی ناراحت شدیم اما نه اونقدری که بخوایم بکشیمت.» سرم را بلند کردم و گفتم: «اگه نمیخواید منو تنبیه کنید پس اومدید که من رو به قصر برگردونید؟»
- راستشو بخوای نه. من فقط اومدم یکم باهات حرف بزنم.
- درباره چی؟
- میخوام بدونم که چرا تو نمیخوای توی قصر بمونی؟ بقیه افراد قصر تو رو اذیت کردن؟
- نه. خب دلیلش اون نیست.
- پس چیه؟
- ام ببینید من توی قصر همه کاری رو امتحان کردم. از شمشیرزنی و مبارزه گرفته تا چیدن کتابا تو کتابخونه؛ و در آخر تنها چیزی که فهمیدم این بود من واقعا به اینچیزا علاقهای ندارم؛ یعنی من دوست ندارم ساعت ها بایستم و کتابا رو مرتب کنم یا یه شمشیر بردارم و بیفتم به جون یکی دیگه پس دیدم که اونجا هیچ کاری مناسب من نیست و چه فایدهای داره که اونجا بمونم.
- فقط همین؟ یعنی تو برای اینکه فکر میکردی که به هیچ دردی نمیخوری از قصر زدی بیرون پسرم؟ داری با من شوخی میکنی؟
- خب این یه دلیلش بود. اون یکی دلیل خانواده‌م بود. ببینین من تنها فرزند خانواده‌مم و میتونین بفهمین اینکه یهو تنها بچهتون بره و غیب بشه چه تاثیری رو ادم میزاره. من نمیتونستم این رو تحمل کنم. دوریم از خانواده‌م به اونا صدمه میزنه.
- دلیل کاملا درست و منطقیایه. تو بیشتر از خودت به فکر خانواده‌تی و به همین دلیل نمیتونستی ولشون کنی و بری دنبال سرنوشت خودت. ولی اگه این مشکل حل بشه چی فرزندم؟ اونوقت حاضری برگردی به قصر؟
- من که گفتم اونجا تو قصر جایی برای من نیست.
- این رو هم میشه حل کرد اگه...
ناگهان ساکت شد و دستش را در جیب کت قهوهای چهارخونهای که پوشیده بود کرد و دفترچهی رنگ و رو رفتهای را بیرون آورد و گفت: «بلآخره این فعال شد.» دفترچه را باز کرد و ورق زد تا به صفحهی درخشانی رسید. نگاهی به آن صفحه انداخت و گفت: «فرزندم من باید برم. امیدوارم بری و با خودت فکر کنی و ببینی اگه اون دوتا مشکل برطرف بشن آیا حاضری دوباره برگردی به قصر یا نه.» و راهش را کشید که برود. بعد از یکی دو قدم برگشت و گفت: «نه! صبر کن. چطوره با من بیای. فقط میریم یه دور میزنیم و تا حداکثر یکی دو ساعت دیگه برمیگردیم همینجا. میای؟» نگاهی به اسمان انداختم و دیدم هنوز چند ساعت تا غروب افتاب مانده است پس برای رفع کنجکاوی خودم بلند شدم و با محمدحسین رفتم.
مدت کوتاهی راه رفتیم تا اینکه محمدحسین زمزمه کرد: «ببین میتونی یه چاله پیدا کنی؟» برگشتم و با تعجب به او گفتم: «چاله؟ مگه شما هم میبینیدشون؟» نیشش را باز کرد و گفت: «فکر کردی که چاله؟ چالهها یکی از هزاران عجایب این دنیان که همیشه وجود داشتن و وجود خواهند داشت، اونا به شکلهای مختلفی توی همه جا ظاهر میشن و خیلی وقتا پیشتازیا توی اونا میافتن بدون اینکه بدونن اونا چین و فکر میکنن که اونا راههای مخفی قصر هستن. در حالی که اونا خیلی بیشتر از این حرفان؛ اما مهم اینه که هرکسی که قدرت اینو داشته باشه که بتونه اونا رو پیدا کنه میتونه به راحتی ازشون استفاده کنه و به هرجایی که دلش بخواد بره. من قبلا خیلی راحت میتونستم پیداشون کنم اما امان از پیری که باعث شده همه حواسم ضعیف بشه، دیگه به راحتی قبلا نمیتونم پیداشون کنم اما شاید تو بتونی با چشمات کاری بکنی برام.» بعد از شنیدن این حرفها سری برای او تکان دادم و با دقت اطراف را گشتم تا اینکه بلآخره بین دو درخت کنار خیابان یک دایره را دیدم که از سایه درختان تاریکتر بود. ان را به محمدحسین نشان دادم او هم دستی به سرم کشید و گفت: «آفرین پسرم. آفرین. کارت واقعا عالی بود.» و به سمت آن رفتیم. نزدک آن که شدیم گفت: «دستم رو بگیر.» و من هم دستش را گرفتم. سپس هردو وارد چاله شدیم.
آن اولین باری بود که به محمدحسین در کمک به یک پیشتازی کمک کردم. در روزهای بعد سه بار دیگر هم محمدحسین به دنبالم آمد تا همان کار را انجام بدهیم. بعد از بار سوم محمدحسین به من گفت: «چه حسی نسبت به این کار داری؟» با شور و شوقی وصف ناپذیر جواب دادم: «من حس میکنم که برای اینکار ساخته شدم. من عاشق این کارم.»
- پس به قصر برگرد و اینکار رو انجام بده.
- اما خانواده‌م...
- تو میتونی هر وقتی که دلت بخواد بیای دیدن خانواده‌ت؛ تازه نیاز نیست که همیشه توی قصر باشی و حالا دیگه هردوتا مشکل حل شد. نه؟
- خب یه جورایی آره.
دستم را گرفت و کتابچه را از جیبش در آورد و در دستم گذاشت سپس با جدیت در چشمانم ذل زد و با صدایی محکم گفت: «من این دفترچه و مسئولیتی که همراهشه رو به تو میدم آیا اونو قبول میکنی؟ آیا حاضری تا وقتی توانشو داری مراقبش باشی و به افرادی که اسمشون توی اون اورده میشه کمک کنی؟» با تقلیدی از لحن و صدای او جواب دادم: «بله قول میدم.» لبخند زد و گفت: «پس این مال تو میشه، الان هم بریم یکم پاستیل از اون مغازهه بگیریم.» و به سمت مغازهی شیرینی فروشیای به راه افتاد. من دفترچهای را که در دستم بود با دقت نگاه کردم و از اینکه بلآخره هدفی پیدا کرده بودم در پوست خودم نمیگنجیدم. دفترچه را در جیبم گذاشتم و به دنبال محمدحسین به راه افتادم. بلآخره چرخدنده در جای خودش قرار گرفته بود... .
روزهای پایانی تابستان را همراه محمدحسین به برنامه چیدن برای اینکه چگونه خانوادهام را برای غیبت چند ماههام راضی کنم گذراندم و روز اول مهر به بهانهی دعوت یک مدرسه عالی شبانه روزی در شهری دور به همراه محمدحسین که مثلا نمایندهی آن مدرسه بود، عازم قصر شدم.
***
دفتر چه را بستم؛ هوفی کشیدم و با خودم گفتم: «بیخیال...! اخه الان؟!» و بر سرجایم روی مبل افتادم و به انتظار عماد نشستم.

Percy Jackson
2016/03/18, 22:01
راوی: عماد
زمان: روز 15 و 16
مکان: قصر و در اخر بیرون قصر
افراد حاضر:خودم، رضا
کتابخانه جدیدی که واردش شدیم خیلی چیزهای جالبی داشت. اولش خیلی بهت زده بودیم. مطالب داخل این کتابخانه از کتابخانه های قبلی خیلی قدیمی تر به نظر می آمد. بعضی از کتاب ها به زبان هایی بود که تا بحال ندیده بودم. به محض این که از بهت در آمدیم شروع کردیم به جستجوی برای زبانی که شبیه نوشته های روی سپر باشند. خیلی کار سختی بود. تا وقت ناهار کار کردیم و هنگام ناهار هم بسیار هول هولکی غذا خوردیم تا سریع تر به کارمان برسیم . کتاب ها موضوع های مختلفی داشتن. بعضی در مورد زبان های باستانی بودن و بعضی دیگر در مورد افسانه ها. بخش خیلی عظیمی هم به علوم قدیمی و غریبه اختصاص داده شده بود. شروع کردم به بررسی سلاح های باستانی تا شاید بتونم چیزی در مورد سپر پیدا کنم. اما نتیجه نداد. ناگهان چشمم به کتابی خورد به اسم قدرت تصور. اول با خودم گفتم عجب اسمی ولی بعد یاد قدرت خودم افتادم. من برای احضار کردن کپی های خودم نیاز داشتم تا ابتدا اون ها رو تجسم کنم و در حالت خاصی بهشون فکر کنم تا ظاهر بشن. و این قدرت تصور من بود و مطمئن بودم که کسی قوه ی تخیلی بهتر از من در قصر نداشت. اول از همه تردید داشتم. اما بعد به سمت کتاب دستم رو دراز کردم و برش داشتم. کتاب قطوری بود و خیلی قدیمی بود. ارام بازش کردم و گرد و خاکش را فوت کردم. به شکل عجیبی دیدم که فهرست داشت! نام قدرت های خییلی جالب و زیادی داخل فهرستش نوشته شده بود. جادوی ذهن. توهمات تغییر چهره، ساخت اشیا، تغییر شکل توسط تخیل و چیز هایی که از آنها سر در نمی آوردم. می خواستم به دنبال احضار کپی یا کلون یا هر چیز دیگر بگردم که رضا فریاد زد:« عماد بیا این رو ببین.»
سریع سمتش رفتم و دیدم کتاب قطوری دستش گرفته که نوشته هایی شبیه خطوط روی سپر داشت. گفت:« انگار یه چیزی شبیهش رو پیدا کردم. فقط کافیه الگوش رو پیدا کنیم.» بعد از اون کتاب رو زیر ژاکتم پنهان کردم و شروع کردم همراه رضا تلاش برای رمز گشایی نوشته ها و خط جدیدی که پیدا کرده بودیم. تا شب به کارمون ادامه دادیم اما من تمام فکر و ذکرم کتاب قدرت تصور بود که تازه پیدا کرده بودم. البته بعد از مدتی فراموش کردم چون که به شدت مشغول پیدا کردن رمز های خط جدید بودیم. وقتی به خودمان امدیم متوجه شدیم که زمان شام تمام شده و ما هم خسته تر از این بودیم که به ادامه کارمون بپردازیم. پس مستقیم رفتیم سمت اتاقمون و به خواب فرو رفتیم.
روز بعد رضا من رو بیدار کرد تا به رمزگشایی نوشته های سپر با تحقیقاتی که داشتیم و نوشته بودیم بپردازیم. خیلی کار سختی بود تطبیق دادن اون علائم ولی به هر زحمتی که بود انجام شد.
چیزی که روی سپر نوشته شده بود این بود: در کورههای اعماق گداخته شد و در یخهای اهریمنی سرد شد. چون غرور تعظیم نمیکند و چون قول مرد نمیشکند و راز درونش را به هیچکس نمیگوید مگر با ریختن خون.
رضا گفت:« همین؟! واقعا مسخرهس. این داره فقط درباره این سپره اراجیف میبافه. ننوشته که باید... وایسا. عماد خنجری چیزی داری؟» و دستش رو به سمت من دراز کرد.
من بلند شدم و کمی اطراف رو نگاه کردم و بهترین چیزی که پیدا کردم یه چاقوی میوه خوری بود. با خودم گفتم :« چی بهتر از این...» و دادمش دست رضا.
رضا با نوک چاقو دست خودش رو سوارخ کرد و چند قطره خون رو سپر چکوند. سپر خون رو بلعید و با لرزش نوشته های رویش تغییر کردند. دوباره رمز گشاییشون کردیم و معنیش این بود که: «خون سنگ را بنوش تا به نهایت رسی. سپس بیاموز قلب دشمنانت را بدون اینکه دیده شوی از کار بیندازی آنگاه بازگرد و بگذار دوباره خونت چشیده شود.»
رضا پرسید:« خون سنگ چیه؟» سر تکان دادم: «نمیدونم. در کل من که چیز زیادی از این نفهمیدم ولی اینکه دشمن رو از دور نابود کنی یه جورایی مثل تک تیراندازا میمونه.» جواب داد: «آره تکتیرانداز فکر خوبیه. حالا تفنگ دوربرد از کجام؟»
- شاید ملکه سرخ چیزی داشته باشه.
- شاید ولی بهتر نیست بیخیالش بشیم؟
- چرا؟
- همینجوری... ام به نظرم مزاحمش نشیم بهتره.
- پس چیکار کنیم؟
- موقع شام معمولاً همه تو سالن غذاخوری جمع میشن میتونیم اونموقع از این و اون یه پرسوجویی بکنیم.
- یعنی بریم به ملت بگیم، ببخشید شما یه تفنگ دوربرد دارید بدید به ما؟
- نه ولی... بیخیال حالا اگه خواستیم اصلا به این عمل کنیم یه کاریش میکنیم.
هوفی کشیدم و رفتم سراغ گوشیم تا وقت ناهار برسه. رضا هم هندزفری گذاشت و داخل کتاب جدیدش غرق شد. دیگه از بازی کردن خسته شده بودم که خوشبختانه وقت ناهار رسید.
از اتاق بیرون زدیم و به سمت غذاخوری راه افتادیم. سر راه گوشه ای از راهرو محمدحسین رو دیدیم که افتاده بود. مطمئن نبودم که باز مرده یا خوابش برده! ولی به نظر نمرده بود چون وقتی رضا تکانش داد از جا پرید و گفت:« چی شده؟ من کجام؟» رضا گفت:« وقت ناهاره. نمی خواید بیاید ناهار بخورید؟»
- آخ جون! نهار... خیلی گشنمه... واسه دسر پاستیل هم میدن؟
رضا جواب داد: «نه، فکر نکنم پاستیل بدن.» و به شوخی گفت: «البته اگه همینطور اینجا بمونیم شاید بهمون غذا هم ندن.» محمدحسین به سرعتی که از ادمی به پیری اون انتظار نمیرفت بلند شد و گفت: «شما جوونا چقد لفتش میدید. بیاین بریم نهار بخوریم دیگه.» و شروع به دویدن کرد. البته اگه یه فسیل بتونه بدوه! و داشت راه رو اشتباه می رفت! بلند داد زدم:« اون طرفی نه!» و به سمت مخالف اشاره کردم:« ناهار خوری این طرف.» محمدحسین بدون توجه جواب داد: «جوونای عجول. شما نصف من هم اینجا نبودید بعد میخواید به من راهو نشون بدید؟» و ادامه داد.
من با تعجب به رضا نگاه کردم و اون هم به من. چون ما از کسایی بودیم که بیشتر از بقیه قصر رو بلد بودن و خیلی از میانبر ها رو بلد بودن. و انگار یه راه جدید جلوی رومون بود! پس افتادیم دنبال محمد حسین. هنوز خیلی نرفته بودیم که محمدحسین پاش گیر کرد و با صورت زمین رو نوازش کرد! اگر صدای تق شکستن دماغش رو نمی شنیدم شاید میخندیدم به اون صحنه. سریع دویدیم و شونه هاش رو گرفتیم و بلندش کردیم. هر طوری که یه پیرمرد میتونه بغض کنه بغض کرد و گفت :« دماغم...» رضا سعی کرد دماغش رو درست کنه که به نظر من بدتر شد.هرچند بعد از چند ثانیه دوباره درست شد، ولی بهرحال بلندش کردیم و راه افتادیم.
ناگهان محمدحسین ایستاد و قالیچه ای روی دیوار رو کنار زد. زیر قالیچه یه در مخفی بود که چشمای من و رضا رو گرد کرد. به محض اینکه وارد در مخفی شدیم یکی از دیوارها کنار رفت و سالن غذاخوری پدیدار شد. محمدحسین رو سر جاش نشوندیم و رفتیم تا خودمون هم به غذا برسیم.
بعد از غذا مثل احمق ها شروع به جست و جوی تفنگ دوربرد کردیم ولی نتیجه ای نداد. برگشتم و به رضا گفتم: «تنها چارهای که برات باقی مونده اینه که بری سمت فاطمه.»
- میدونم. الان هم میخوام برم سمتش و فکر نکنم نیازی باشه تو بیای. خدا رو چه دیدی؟ شاید از تو بیشتر از سیبل برای پرتاب چاقو خوشش بیاد.
لبخندی زدم و جواب دادم: «از من؟ مگه من چمه؟ تو برو مراقب خودت باش که شاید از شدت زشتیت بترسه و بزنه ناکاوتت کنه.»
- ارادت مندیم. کمال همنشینی با تو در من اثر کرده دیگه.
- اره، قیافه ت قابل تحملتر شده.
هوفی کشید و سرش رو تکون داد: «تو احیاناً کاری چیزی نداری که بخوای بری انجام بدی؟» یاد کتاب قدرت تصور افتادم. چشمامو تنگ کردم و گفتم : «چرا اتفاقا یکی دوتا کار دارم.» و به سمت اتاق رفتم.
سریع وارد اتاق شدم و در اتاق رو پشتم قفل کردم. نباید کسی متوجه می شد که کتاب رو بدون اجازه از کتابخانه ی جدید برداشتم. روی مبل نشستم و میز رو جلوی خودم کشیدم. کتاب رو روی میز گذاشتم و اروم صفحه فهرست رو باز کردم. دنبال یه عنوان خوب گشتم. قدرت تغییر شکل، نه. توهم، نه. تغییر جنس، نه. تغییر چهره، نه. بدل سازی... شاید این چیزی باشه که دنبالشم. شماره صفحه رو خوندم و اروم دنبالش گشتم. کتاب به نظر سنگین تر میومد. صفحه مورد نظرم رو باز کردم، اما... اما ... خالی بود. اون فصل کاملا خالی بود و هیچ چیزی داخلش نبود. چند بار کتاب رو باز و بسته کردم. دوباره صفحه رو چک کردم. اعصابم خورد شده بود. یعنی چی؟ کتاب رو ول کردم روی میز. بلند شدم و پشت سرم را با دست گرفتم. یک صدایی گفت:« چیشد؟ ترسیدی؟» سریع برگشتم تا منشاء صدا رو پیدا کنم و دیدم که باز هم یه کپی از خودمه. سعی کردم ناپدیدش کنم ولی نرفت. داد زدم:« دست از سرم بردار! چیکارم داری؟؟ اصن تو کی هستی؟؟»
یک عماد دیگر پشت سرم ظاهر شد و گفت:« من خود توئم. ذهن تو. تصور تو. باطن تو.»


دست از سرم بردارین. گمشین. چرا نمی تونم از بین ببرتون؟


یک عماد دیگر در کنارم ظاهر شد.« برای این که ضعیفی!» و هلم داد. کپی اول گفت:« خیییلی ضعیف.»
بلند داد کشیدم:« من ضعیف نیستم.» یک کپی دیگر پشت سرم ظاهر شد و فریاد کشید:« چرا! هستی!» و مرا رو زمین انداخت. چند عماد دیگر هم ظاهر شدند و دور مرا گرفتند. پرسیدم:« برای چی این رو میگین؟ چرا ضعیفم؟»
کپی اول گفت:« تو ضعیفی برای اینکه حتی نمی تونی ما رو کنترل کنی. میبینی. ما روز به روز بیشتر میشیم اما تو عرضه نداری که ما رو کنترل کنی. ما ساخته ی توئیم. نه! خود توئیم!»


اما اگه من ضعیف بودم به قصر نمیومدم. کسی من رو اینجا قبول نمی کرد.
اوه... میبینم الان چقدر قبولت میکنن. میدونی چرا این قدرت رو داری؟ چون تنها بودی! تو یه ادم تنها بودی! قبل از اومدن به اینجا به خاطر پدر و مادرت. پولت! اما تقصیر اونا نیست. تو همیشه تنهایی. حتی اینجا هم تنهایی! واسه اینک تو بی عرضه ای.
ساکت شو... من تنها نیستم!!


یکی دیگر از عماد ها گفت:« تو ضعیفی! دقیقا به خاطر همینه که تنهایی. هیچ کس یه ادم ضعیف رو نمیخواد!»
عصبانی تر شدم و شمشیرم از گوشه اتاق برداشتم و به سمتش هجوم بردم. به محض اینکه کاتانا باهاش برخورد کرد غیب شد و سلاحم در دیوار فرو رفت. سلاحم رو بیرون کشیدم و به سمت یکی دیگر از عماد ها پرت کردم اما اون هم از بین رفت و کاتانا با تابلوی روی دیوار برخورد کرد و انداختش. عماد ها همینطور ایستاد بودند و به من می گفتن که ضعیفم. بالشت های روی مبل را برداشتم و به سمت عماد های قلابی پرت کردم. یکی از عماد ها گفت:« از قصر برو. برای همیشه. کسی تو رو نمیخواد. تو فقط یه پیاده ای داخل این شطرنج. اما اگه از اینجا بری بیرون خیلی میتونی قوی تر بشی.»
«اما من اینجا فقط امنیت دارم. اینجا خونه منه!»


و همین خونه ی تو یکی از دلایل ضعفت نیست؟
ساکت شو!


عماد قلابی داد زد:« این قصر احمقانه تو رو قوی نمی کنه! تنهایی تو ذات توئه. ادمای اینجا کمکی به تو نمیکنن. از اینجا برو. دور شو!»
من با بلندترین صدای خودم فریاد کشیدم:« هرگز!»
و با مشت به صورت آخرین عماد قلابی کوبیدم تا غیب بشه. مطمئن بودم که اون ها کپی های واقعی نبودن. برای اینکه من فقط 5 تا کپی در یک لحظه می تونستم تولید کنم. احتمالا مثل دفعه ی گذشته تصورات من بودن. ولی هر چه که بود در یک مورد راست می گفتن. من ضعیفم. قدرت کنترل ذهنم رو ندارم.
این قضیه اعصابم رو بهم ریخته بود. نمی تونستم فکر کنم. خستهشده بودم از این توهمات و سردرد ها. کتاب باستانی رو برداشتم و زیر لباسم قایم کردم. یکی از شمشیر هایم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. بدون این که کسی من را ببیند به سمت در خروجی قصر رفتم و از بخش شهری خارج شدم. فکر کردم کمی قدم زدن فکر بدی نیست. و به ارامی از قصر دور شدم.

Fateme
2016/03/18, 22:03
همونطور كه روي سنگ نشستم و دستمو زير چونه ام گذاشتم تير اندازي بچه ها رو بررسي مي كنم. البته فقط تيراندازي با تيرو كمان نيست با هر نوع اسلحه ايه، مثلا چاقو، خنجر و حتي سنگ.يك عده انگشت شمار واقعا خوبن. يك سريا قابل قبولن با اغماض اما بقيه از دم دارن خلم مي كنن. نه كه اين مشكلو فقط توي تيراندازي داشته باشم باهاشون بلكه توي مبارزه تن به تن هم همينطورن. بي حواس فقط ضربه مي زنن و اصلا برنامه ريزي شده عمل نمي كنن. همين باعث ميشه كه با چند تا حركت خيلي ساده و ابتدايي از پا در بيان. اوايل فكر مي كردم به خاطر جدي نگرفتن ماجراست و از زخمي كردنشون خودداري نمي كردم. اعتراض حانيه هم مبني بر كار تراشي زيادم براش تاثيري نداشت. بهش گفتم ميتونه بهشون كمك هاي اوليه ياد بده و همه بايد بتونيم با يه سري زخماي ابتدايي سر كنيم چون تو ميدون مبارزه هميشه كسايي پيدا ميشن كه اوضاعشون وخيم تره و حانيه نمي تونه به يه خراش كوچيك هفت هشت سانتي هم رسيدگي كنه. اين شد كه معمولا يك ساعت بعد از مبارزه با اسلحه حانيه كلاس كمك هاي اوليه مي گذاشت و همه به هم كمك مي كردن تا زخميا پانسمان شن.
اينطوري شد كه خيلي زود اكثريت جمعيت يه جاييشون پانسمان بود و قصر شبيه قصر موميايي ها شد.
اما سخت گيري من نه تنها باعث بهتر شدن اوضاع نشد بلكه بهونه دستشون افتاد و به خاطر زخماشون مي گفتن نمي تونيم مبارزه كنيم. براي همين روند زخمي كردن رو كنار گذاشتم و با اين اتفاق كلاس هاي حانيه هم زمانش كمتر شد.
بي دقتي هاشون واقعا ناشي از بي حواسي و بي توجهي نبود بلكه مشكل از جاي ديگه اي بود.
طاقتم طاق مي شه. جيغ زنان بلند ميشم:بسه!
جلوشون با كلافگي راه ميرم: اصلا خوب نيست! بعد از يك ماه تمرين هنوز داريم در ساده ترين حالت ممكن مبارزه درجا مي زنيم! مرحله بعدش مبارزه با حيوانات يا شكاره.
صداي اعتراض اعظم بلند مي شه، دستمو به معناي سكوت بالا مي برم و ادامه مي دم: حواسم هست حيوونا اسيب نبينن. بعدش مبارزه با چند نفره و در اخر مبارزه فقط از روي صدا. هنوز نمي تونيد به يك هدف ثابت درست شليك كنيد! با اين وضع بريد تو مبارزه نصفتونم زنده برنميگردين! ديگه نمي دونم چيكار كنم!
صورت هاي همه اشان در هم است. از استرس، ناراحتي از پيشرفت نكردن و برخي هم بهشان برخورده.
رضا دست به سينه و با اخم مي گويد: من نمي فهمم چرا بايد با اين عتيقه جات كار كنيم! بابا دنيا پيشرفت كرده! صد مدل اسلحه وجود داره كن بدي دست بچه دو ساله هم ميتونه باهاش ادم بكشه بعد اون وقت ما هر روز صبح عين كله پوكا بايد كلي انرژي بذاريم كه شمشيرزني و تيراندازيو ياد بگيريم!
چشمانم را در حدقه مي چرخانم: به هزار و يك دليل و مهم تريني كه بايد بدوني اينه كه اسلحه گرم ممنوعه! فكر كنم همين كافي باشه!
محمد ريلاردي قدم جلو مي گذارد: پس چرا اميرحسين اون سري اجازه داد كه...
سرد نگاهش مي كنم: اميرحسين اشتباه كرد!
و براي تمام كردن بحث به طرف هدف ها مي چرخم. چند تير نازك سفيد در قلب و حواشيحش محكم فرو رفته اند.
-اين تيرا مال كيه؟
اعظم از ميان جمعيت بيرون مي و با خجالت مي گويد: مال منن!
-خيلي خوبه افرين معلومه كه حسابي كار كردن با فوكي بارا رو ياد گرفتي.
لبخند خجلي مي زند. يك سينه سرخ مي آيد و روي شانه اش مي نشيند. پلك هايش يك لحظه مي لرزند، موقع دريافت اطلاعات اين شكلي مي شود. ناگهان چيزي در ذهنم جرقه مي زند.
-استراحته! اعظم بيا اينجا.
بقيه غرغركنان ولو مي شوند و چند نفري به تمرين ادامه مي دهند.
با اعظم به قدري از بچه ها فاصله مي گيريم كه از تيررسشان دور شويم. به درختي تكيه مي دهم: اعظم يادته اون اوايل با لمس هر حيوون يا ادمي اطلاعاتشو دريافت مي كردي؟
-: اره يادمه.
-: هومم. تا حالا به اين فكر كردي كه بتوني اطلاعاتو منتقل هم بكني؟
-: يعني چي؟
من: ببين اطلاعات دقيقي كه از هر حيووني داري باعث ميشه مثلا موقع دنبال كردن ردپا دقيقا انواع پرنده ها رو بتوني تشخيص بدي. خب گفتم شايد با لمس بقيه افراد بتوني اون حسي كه وقتي خودت تبديل به حيوانات مي شي يا اطلاعاتشونو مي گيري توي ذهنشون تداعي كني. مثل اين كه يك فلش حاوي اطلاعات جانورشناسي رو بزني به يك روبان فقط به جاي فلش دست توهه و به جاي روبات ماهاييم.
-: خب چه فايده اي داره؟
-: مي دوني با خودم فكر كردم شايد يكي از مشكلات بچه ها اينه كه به نقاط حساس بدن اگاه نيستن. يعني شايد يك همچين تصوير دقيقي از بدن باعث شه كه بتونن روش تمركز كنن.
اعظم: هوممم فكر جالبيه ولي نمي دونم ميشه يا نه!


-: خب امتحانش كن
-: اخه مي ترسم خطرناك باشه
لبخند پليدي مي زنم: دنيا بدون ريسك نميشه! منم عاشق ريسكم!
كمي اين پا و اون پا مي شود. از چشمانش مشخص است كه دوست دارد اين ايده را امتحان كند. بالاخره خودش را قانع مي كند.
روي سنگي مي نشيند و با دست به جلويش اشاره مي كند: بيا اينجا بشين كه لااقل با مخ نخوريم زمين.
جلوي پايش دو زانو مي شينم و چشمك مي زنم: نگران نباش! برو ببينم چه مي كنيا!
اعظم لبخند پر استرسي مي زند و چشمانش را مي بندد. اول پلك هايش و بعد بدنش شروع به لرزش مي كنند. دستش را كه بلند مي كند چشمانم را مي بندم.
دست سردش بر پيشانيم مي نشيند. ابتدا فقط سرديش را حس مي كنم. همين كه ميايم نااميد شوم جريان انرژي را حس مي كنم و پلك هايم مي لرزند. طرحي سفيد ارام ارام در فضاي تاريك ذهنم شكل مي گيرد. طرح كه تمام مي شود شروع مي كند به درخشش و بدنم مي لرزد انگار ميخواهد به درخشش طرح جواب دهد. و بعد گربه سفيد در ذهنم شروع به حركت مي كند. دهانش را باز مي كند و ميويي مي كند. باز كردن دهانم دست خودم نيست. ميتوانم حس كنم كه شكمم چقد اسيب پذير شده و گوش هايم بسيار دقيق تر شده و مي توانم ديالوگ هايي را از بين همهمه ي بچه ها تشخيص دهم.
ناگهان طرح خاموش مي شود و ذهنم تاريك تاريك مي شود. سرم گيج مي رود. دستم را به سنگ مي گيرم. با باز شدن چشمانم نور چشمم را مي زند.
اعظم سرش را در دست گرفته و نفس نفس مي زند. سرم را تكان مي دهم و نفس عميقي مي كشم تا سرگيجه ام كمتر شود. دست اعظم را مي گيرم: اعظم؟ حالت خوبه؟
چشمان گربه اي شده اش را بالا مي اورد و با صداي خفيفي مي گويد: خوبم.
از بطري آب همراهم كمي اب به او مي دهم و دراز مي كشم تا حالم بهتر شود.
ده دقيقه بعد اعظم مي گويد: چيزي حس كردي؟
با ياداوريش با هيجان مي نشينم: اره همه چيزو! باور كن حتي ديگه ميتونم به خوبي يك گربه ميو ميو كنم.
و ميو ميويي مي كنم.
اخم هاي اعظم توي هم مي رود: فاطمه! اين فحش خيلي زشتيه خواهش مي كنم تكرارش نكن!
نيشم را خجالت زده باز مي كنم: ببخشيد خب زبان گربه اي بلد نيستم!
ولي مهم اينه كه موفقيت آميز بود!
اعظم: اره فقط خيلي سخت بود!
من: عيب نداره عوضش كلي به بچه ها كمك مي شه هرچيزي اولش سخته!
اعظم: هومم موافقم!
من: تو همينجا باش تا حالت بهت شه من ميرم بچه ها رو تعطيل كنم.
دو روز بعد:
در راهرو ..... راه مي روم. تازه با سپهر دعواي سختي كرده ام. جزو معدود دعواهاييست كه واقعا دعواست! بقيه موارد معمولا داد و بيداد كوچكيست و گاهي هم فقط ظاهر است. بي خبر براي برداشتن شمشيري به اتاق مبارزه رفته بودم كه از وقتي تمرينات در حياط انجام مي شد تقريبا بلااستفاده مانده بود. گاهي هادي با بچه ها مبارزه تن به تن انجام مي داد و بابت اين كار از او ممنون بودم. خودم تا حدي از پس مبارزه ي تن به تن بر مي آمدم اما نمي توانستم اموزشش دهم.
قبل از ورود صداي چكاچك شمشير به گوشم خورده بود اما فكر كرده بودم به خاطر تمرين زياد توهم زده ام.
اما با باز كردن در با سپهر و هادي مواجه شده بودم. سپهر داشت شمشير در دستش را تكان مي داد و توضيح مي داد كه چطور يك ضربه ي تراست بزند. اول شوكه نگاهش كردم و بعد خشم تمام وجودم را فراگرفت!
اموزش بدون هماهنگي با من؟ بدون حضور يا اطلاع درمانگر؟ و بعد يادم به تمام دير امدن ها و بي توجهي هاي هادي افتاد! پس دليلش اين بود!
شمشير سپهر را با پرتاب چاقو به ديوار ميخ كرده بودم و بعد جيغ زده بودم: چطور جرئت مي كني؟ هان؟ و دعواي سختي شكل گرفته بود.
در نهايت در را كوبانده و بيرون زده بودم.
و حالا ناراحت و ارام داشتم در راهرو راه مي رفتم.
تمام اين سال ها همه كاري براي انجام داشتند، كاري كه مفيد باشد. مثل شهرزاد، اميرحسين، تهمورث. يا حداقل در كمترين حالت اين بود كه از ان استفاده مي كردند تا سر به سر بقيه بگذارند و مايه خنده بقيه شوند.
اما من چي؟ من تنها قدرتم مبارزه بود و تهش برايشان يك دوست و همراه بودم. حالا كه فرصتي پيدا شده بود كه بتوانم مفيد باشم كس ديگري هم بود. و وقتي كس ديگري هم باشد ديگر كار تو اهميتي ندارد. اگر بميري يا بري سيستم به خوبي قبل به كارش ادامه مي دهد.
همينطور كه راه مي روم ناگهان پيچكي از زمين سر بر مي آورد. مي توانم بپرم و جاي خالي دهم اما برايم مهم نيست. پيچك دور پايم مي پيچد و از پهلو زمين مي خورم. بي حوصله خنجرم را در مي آورم و مشغول بريدنشان مي شوم.
اميرحسين: چته؟
-هيچي
پيچكي از ديوار پشتم سريع مي جهد و دستم را مي گيرد. اين يكي را ديگر واقعا نه ديده ام و نه حس كرده ام.
اميرحسين: منو نيگا!
بي حوصله نگاهش مي كنم: چيه؟
- ميگم چته
-ميگم هيچي!
-پشت گوشاي منم مخمليه!
-شايد هست نيگا نكردم!
و با دست چپ دست راستم را ازاد مي كنم. همين كه مي آيم خنجرم را بردارم به طرف سقف كشيده مي شوم و اويزان مي مانم.
-اميرحسين ولم كن! اعصاب ندارم مي زنم لت و پارت مي كنماااا!
-خب بزن!
خب خودش خواست! من به او اخطار داده بودم! دندان هايم را روي هم مي سابم و به سرعت چاقو را بيرون كشيده به طرفش دستش پرت مي كنم. قبل از اين كه به او برسد از سقف گل هاي بنفشه پايين مي ريزند و چاقويم غرق در گل زمين مي افتد.
يكهو از سقف رها مي شوم و زمين مي خورم.
امير: ميدوني فكر كردم خيلي منصفانه نيست! حالا بجنگ!
غرشي در گلويم مي پيچد و حمله مي كنم. اميرحسين بسيار پيشرفت كرده. خصوصا ارامش زيادي در مبارزه پيدا كرده كه باعث مي شود بهتر بجنگد.
همه ي چاقوهايم به مدد محصاره ي گل ها به ديوار چسبيده اند. شمشيرم هم در سقف اسير پيچك ها شده. لبخند اميرحسين باعث مي شود جري شوم. به طرف ديوار مي روم شايد بتوانم از قصر اسلحه بيرون بكشم.
دستم را روي ديوار مي گذارم و با تمركز زياد شي را بيرون مي كشم. جسمش عجيب است. وقتي جلو مي آورمش هردو شوكه مي شويم! يك اسلحه ي گرم!
از قبل عصباني بودم ديگر منفجر مي شوم!اميرحسين هم عصبانيست. نفس عميقي مي كشم: هوف! امشب بايد خيلي چيزا رو توضيح بدم!
اميرحسين اخم كنان تاييد مي كند.
----
حالم از عصر تا به حال بهتر شده است. سر ميز شام به سپهر و هادي نگاه نمي كنم. شام مثل هميشه با شلوغي همراه است. همين كه شام رو به اتمام مي رود بلند مي شوم و روي نيمچه سكويي مي روم تا همه مرا ببينند: سلام! لطفا يك چند دقيقه توجه كنيد!
سر وصداي ظرف ها تمام مي شود. : خب من و اعظم متوجه شديم كه اعظم مي تونه اطلاعاتشو تا حدي به بقيه منتقل كنه. قرار شد از اين تواناييش استفاده بشه تا باعث شه كه بهتر بتونيد به نقاط اسيب پذير انسان ها واقف شيد و وضع مبارزه ها بهتر شه. الان اعظم به چندتاتون اين اطلاعاتو منتقل مي كنه و بقيتون هم به مرور زمان.
اعظم بلند مي شود. چهل دقيقه اي طول مي كشد تا به چهار نفر اطلاعات را بدهد. هيجان و شوخي ها در سالن پيچيده. اعظم علامت مي دهد كه خسته شدم.
من: خيلي خب! بقيتون براي بعدا!
صداي اعتراض بلند مي شود. صدايم را بالاتر مي برم: گفتم كافيه! و حالا يك مطلب مهم تر!
اميرحسين بلند مي شود، اسلحه را از كيسه در مي آورد و به دستم مي دهد. سپس دست به سينه كنارم مي ايستد.
سكوت كل سالن را فرا ميگيرد.
-اينو يكي از شماها قاچاقي وارد كرده. و بعد گمش كرده و باعث شده لو بره! خب حالا مي خوام بهتون نشون بدم وقتي اسلحه گرم وجود داشته باشه چي ميشه.
و به سمت سقف شليك مي كنم.
نگين شعله ور مي شود. اعظم همزمان به چند جانور تبديل مي شود. سپهر گوش هايش را مي گيرد و داد مي زند. و به معناي واقعي كلمه اوضاع سالن بهم مي ريزد. حتي من هم دست به اسلحه هايم مي برم و حالت جنگجوييم بالا مي زند كه امير با پيچك دستم را كنار مي زند. چند نفر معدود هستن كه در حالت عادي خودشان باقي مي مانند. يكي از ان ها حانيه است كه به كمك اميرحسين و ليلا و سجاد به بقيه كمك مي كند.
وقتي باز شرايط نرمال مي شود مي گويم: اين اولين دليلش! استفاده از اسلحه گرم بيشتر از اين كه باعث شه دشمن اسيب ببينه تمركز و نيروي خودي رو مختل مي كنه!
صدا مي زنم: رضا؟ محمد ريلاردي؟ بيايد اين جا!
رنگ از رويشان مي پرد. سري تكان مي دهم. حدس مي زنم اين قضيه از كجا اب مي خورد. بالا كه مي ايند مي گويم: محمد مي خوام يك مه تاريك تو سالن ايجاد كني.
سر تكان مي دهد و مشغول مي شود. از نوك انگشتانش تاريكي بيرون مي ريزد و سريع تر از انچه مي انديشم تمام سالن را فرا ميگيرد. صداي تكان خوردن بچه ها را مي شنوم. هيچكس راحت نيست.
-خيله خب رضا. بدون استفاده از چشم ماوراييت، اسلحه رو بگير و از قسمت هدف گيريش نگاه كن. چي مي بيني؟
-: هيچي!
يك عينك ديد در تاريكي به او مي دهم: خب با عينك ديد در شب چي؟
-: بازم هيچي
-: كس ديگه اي هم ميخواد امتحان كنه؟
چند نر اعلام امادگي مي كنند. با كمك محمد به طرفشان مي رويم و همان جواب رضا را تحويل مي گيريم.
رضا: اما من با چشم ماوراييم مي بينم!
من: ولي با وسايل نظامي نمي بيني! محمد تاريكي رو جمعش كن.
تاريكي كه جمع مي شود ادامه مي دهم: پس ديد در تاريكيشم به درد نميخوره چون تاريكي كه دشمن ممكنه ايجاد كنه تاريكي عادي نيست.
به تهمورث مي گويم: ميشه يك جن احضار كني؟
سر تكان مي دهد.
بچه ها را اميرحسين پشت نيمكت ها مي برد و پناه مي دهد. اسلحه را وسط سالن مي گذارم و كنار بقيه مي روم: خوب نگاه كنيد!
جن به طرف اسلحه مي رود و لمسش مي كند. ثانيه اي طول مي كشد و سپس مثل بمب منفجر مي شود. تكه هاي اسلحه و گلوله ها به در و ديوار مي خورد و صداي جيغ بچه ها بالا مي رود. اوضاع كه ارام مي شود بلند مي شوم: اينم يك دليل ديگه! هر موجود ماورايي لمسش كنه منفجر مي شه! و اون موجود اسيب نمي بينه بلكه خودتون اسيب مي بيند. بازم دلايل ديگري هست كه باعث ممنوعيتش شده! اميدوارم ديگه متوجه باشين كه قوانين هردنبيلي و همينطوري نيستن و حتما دليلي دارن!
شب همگي بخير!
و به طرف اتاقم به راه مي افتم. دلم برايش تنگ شده.

f.s
2016/03/18, 22:04
تاریخ: روز چهادهم و روز ششم از شروع داستان
مکان: قصر
زمان: حال
راوی: مهسا
اشخاص: نگین، ...
نوع ماجرا: ملاقات دوباره با نگین، فلش بک، ...

اینم ی خرابکاری دیگه. تو کل این هفته نتونستم یه کار رو درست و کامل انجام بدم! فکر حرفا و پیشنهادای نگین نمیذاره روی چیز دیگه‌ای تمرکز کنم. دوباره فکرم کشیده میشه به ملاقات با نگین:!
«فلش بک به روز ششم!»
بعد از آروم شدن اوضاع با اعظم و عوض کردن لباس محبوبم که در اثر چنگال‌های تیزش از بین رفته بود، دوباره وارد تالار شدم. همه با نگاه‌ها و لبخندهایی که حاکی از تفریحشون بود برام سر تکون میدادن!
خوردن دسر را شروع کرده بودم که دختری با شتاب و هیجان وارد تالار شد. نگاه همه به سمتش برگشت. ریز جثه بود و صورتش از عرق برق میزد، معلوم بود که مسافت زیادی رو دویده. وقتی متوجه نگاه‌ها شد از میان نفس‌های بریده‌ش پرسید:
+ کسی به اسم مهسا اینجاست؟
دوباره همه نگاه‌ها به سمتم برگشت، انگار اتفاقات امروز تمومی نداشت. ایستادم و نگاه دختر را جلب کردم، زمزمه‌ها شروع شده بود:
- این که نگینه ...
- نگین؟ همون دختر که قدرت آتیش داره؟
- آره، همون که دیشب خودشو سوزونده بود!
پس این دختر نگینه! افکار چقدر سریع به سمت آدم جذب میشن! همین امروز داشتم راجع به‌ش فکر میکردم، البته باید مطئن میشدم. پس در حالی که منو به سمت جایی، احتمالا یک مکان خلوت، می‌کشید پرسیدم:
- تو نگینی؟
+ آره. ول چیزی نگو! میریم تو اتاق من صحبت می‌کنیم.
پس به اتاق او می‌رفتیم!
+ خب، تو منو میشناسی... بگو ببینم دیگه چی راجع بهم میدونی؟
- من تو رو نمیشناسم! البته امروز ی چیزایی راجع بهت شنیدم. وایسا ببینم... احیانا تو الان نباید درمونگاه باشی؟
+ نه حالم خوبه.. و بیشتر به خاطر این الان تو درمونگاه نیستم.
کتابی با جلد تیره و صفحات قدیمی رو نشونم میده. با دقت به کتاب نگاه میکنم. حتما چیز خارق‌العاده‌ای در موردش وجود داره.
- خب، این فقط یه کتابه... البته من میدونم که ی سری کتاب عجیب غریب تو کتابخونه هست. این یکی کدومشونه؟
چیزی در مورد کتاب آشناست. از دست نگین میگیرم و به صفحاتش نگاه می‌کنم. درست حدس زدم.
- همممم... من این کتاب رو خوندم. هیچ چیز سری و عجیبی نداره. البته باید اقرار کنم که ی سری از مطالبش رو خوب متوجه نشدم!
+ خب مسئله همینه، من فکر می‌کنم که باید روی اون نکات با هم کار کنیم تا بفهمیمشون!
- خیلی خوب... فکر کنم فهمیدم که میخوای به کجا برسی اما ادامه بده!
+ آره...من و تو دو قطب از یه قدرتیم... باید متحد شیم و بعدش بقیه رو پیدا کنیم.
- متحد بشیم که چی بشه؟ اصلا تو میدونی همه اینا برای چیه؟ من تمرین کردن برای کنترل قدرت رو میفهمم ولی...
+ این همه آدم حتما دلیلی دارن واسه آماده‌سازی خودشون.
- مطمئنا دارن... ولی بجز یه تعداد افسانه قدیمی چیزی به ما تحویل ندادن، شک دارم حتی خودشون چیزی بدونن. البته بجز ...
+ میدونم بجز محمدحسین! نمیدونم چرا باید متحد شیم و چجوری متقاعدت کنم ولی ی حسی دارم، انگار که این کار درسته. بنظر میاد... برای کمک تو اداره و حفظ قصر ما کار زیادی نمیتونیم انجام بدیم... نه به اندازه بقیه... ولی اگه متحد شیم..
این تیر خلاص بود. کمک در اداره قصر. بزرگترین خواسته‌ی من تو این روزا که با کارای کوچیکی مثله پیدا کردن دریچه‌های قدیمی عبور هوای قصر بهش می‌پرداختم. اکثر اوقات موقع باز کردنشون به بقیه و بیشتر به خودم آسیب میزدم ولی خب تقصیر من نیست که این دریچه‌ها خیلی ساله باز نشدن و مسیرسون پر از آشغال و گاهی حتی وسیله‌های قدیمیه و من هنوز تو ایجاد سپر انقدر ماهر نشدم که جلوی برخورد اشیا به افراد دیگه رو بگیرم. تو یه دورانی این دریچه بیشتر کار تهویه هوای قصر رو انجام میدادن ولی بعد از آخرین کنترل کننده هوا، که نمیدونم چند سال یا قرن پیش بوده، بتدریج بسته شدن!

از مرور اتفاقات اون روز دست برمی‌دارم. ولی حرفای نگین هنوز ذهنمو قلقلک میدن. خب مگه اتحاد چه اشکالی داره؟ شاید حتی به کمک هم بتونیم از مصیبت‌هایی که بعضی اوقات دچارشون میشیم خلاص بشیم! امروز آخرین روز از مهلتیه که نگین بهم داده هر چند میخوام بیشتر فکر کنم ولی بالاخره تصمیممو میگیرم.
از افکارم میام بیرون. باید ی جوری این گندیو که زدم جمع کنم! اگه یه خرابکاری دیگه تو کارایی که شهرزاد بهم سپرده بکنم معلوم نیست جون سالم بدر ببرم.
-.-.-.
بعد از انجام وظیفم بالاخره داشتم با خیال راحت و ذهن باز تو راهروهای قصر قدم میزدم که بالاخره بعد از حدود یه هفته نگینو دیدم.
- سلام نگین جان!
+ عه... سلام مهسایی... اینجایی؟
- اوهوم... کاری داشتی؟
+ آره، داشتم میومدم اتاقت که با هم صحبت کنیم.
- میدونم! مهلت تصمیم گیریم تموم شد.
+ خب، جوابت؟
انگار موافقت رو تو نگاهم دید. هیجانش آروم شد و عزمش راسخ.
+ خب از کسایی که میدونیم قدرتشون مثه ماست فعلا فقط محمدرضا هست. انگار باید یه صحبت هم با اون داشته باشیم!
- خب فکر کنم الان باید ی کاری کنیم.
+ آره... بهترین فرصته که کاملا با قدرت‌های همدیگه آشناشیم. پس پیش به سوی سالن تمرین.
- بریم. ولی نه اتاق تمرین! اگه میخوای همه توانایی منو ببینی باید بریم به ی فضای بازتر!
هووووف.. بالاخره تموم شد، یا شایدم شروع شد. ولی الان دارم میرم که بعد از یه مدت یه تمرین آزاد داشته باشم، هیچ چیز بهتر از آزاد شدن ذهنت بعد از یه تنش نیست... البته فکر کنم با اتفاقات این چند روزه و برگشتن لیلا موضوعات بیشتری برای فکر کردن خواهیم داشت!

(اهم.. میدونم خییییلی دیر شد... ولی دیگه دیگه!!!)

shery
2016/03/18, 22:07
راوی: شری
زمان: سه ماه بعد

به ارامی از روی تخت بلند میشم چه صبح شیرینی هرچند اگر صدای فریاد های فاطمه را که در کل قصر طنین می انداخت را در نظر نگیریم . با لبخندی شاد پاهایم را زمین میگذارم و با سرگیجه ی صبح گاهی تلو تلو خوران به سمت میز حرکت میکنم .
که ناگاه پاهای بدون کفشم روی چیز لجز و تقریبا چندش اوری میچسبد .
لخبند شیرینیم و به قیافه منزجر و وحشت زده ای تبدیل میشود …بدون اینکه پایین را نگاه کنم مطمعنم که باز هم دسته از مورچه های درختی اعظم را له کردم . صدای تهو اور له شدن بدن تقریبا درشت و سبز رنگشان که هیچ مایع لجزی که از خود برای ساختن لونه هایشان ترشح میکندد بد ترین اتفاق ممکن برای یک صبح دلنشین است .
نفس عمیقی میکشم و به پایین و دسته گلی که به بار اورده ام نگاه میکنم .
اگز از پای کثیف و مورچه های له شده صرف نظر کنیم پیام امروز صبح اعظم کاملا عادی و واضح بود . گزارش فوری .
چند سالی میشود عادت کرده بودم که پروانه ها . مورچه ها . سوسک ها و دیگر جانواران موزی توسط دوست عزیزم در اتاقم برای رساندن پیام های کوتاه حمله کنند اما از زمانی که پارسال یک راسوی بو گندو به قصد بلند کردن من از خواب ان هم به فوری ترین حالت ممکن به اتاقم سر زده بود …پیام به روش حیوانی را کاملا موقوف کرده بودم . هرچند اعظم دلیل بد بودن یک راسو را درک نمیکرد و حتی ان جانور را دقایقی بعد با عشق بقل کرده بود ..من نیز توقعی از کسی که با مورچه های قرمز رفت امد دارد ندارم . ..پارسال همین مورچه ها با گاذ های فلج کننده ایشان امیر حسین را ۴۸ ساعت گرفتار رخت خواب کرده بودنند .
هرچند چیز خاصی از زندگی اورا عوض نکرده بود . ۴۸ ساعت خواب ؟ کاملا عادی است .
با ناله پاهایم را تمیز میکنم . خب یک گزارش صبح گاهی در راه است . و اما مورچه های سبز ؟؟ چه روز عجیبی و من عجیب خوشحالم …..
مورچه های معمولی یعنی یک شخص جدید امده است . پروانه یعنی یک نفر یک گندی بالا اورده است که دیگران نباید بفهمند و درخواست درست کردنش را دارد. زنبور به مفهوم جلسه های مخفی بود …و حتی باورم نمیشد عنکبوت هم بود که گاهی با تار های کوچکشان صبح گاه پیامی مینوشتند ….
اما وجه اشتراک تمام این موجودات بخت برگشته ی پیام رسان این بود که هیچ کدام هیچ وقت از اتاق من سالم بیرون نمیفرتند . …
و به سمت میز تحریر حرکت میکنم دسته کاغذ های انباشته شده به رنگ ابی . زرد. قرمز . سبز و بنفش ..
هر کدام از دسته کاغذ های گزارش به رنگ های خاص و نماینده هر بخش خاصی از قصر است .
( برای اطاعات از نقشه ی قصر . محل اتاق ها و تمامی مکان های اصلی همچنین شغل و کار هرکس به شماره ی دوم نشریه پیشتاز مراجعه کنید تمام افراد اونجا معرفی و تشریح شدن )‌
طبق معمول نگاهی کوتاه به گزارش ها می اندازم و به سمت تالار جاسوسی کوچکم حرکت میکنم . یکی از رکن های اصلی و منبع اطلاعات اعظم است او مورچه هایش چنان اطلاعات دقیقی از همه چیز و همه کس دارند که خود به خود سیستم عظیمی از اطلاعات را در اختیار داریم . و البته که کسانی که از انها باید اطلاعات به دست می امد خود افراد قصر هستند .
هر مدیر یک اتاق مخفی به عنوان هدیه اضافه بر سازمان دارد . .. و خوب کاملا مشخص هست هرکس نصبت به علاقه اش چه چیز هایی در انها انبار میکند .
اما اتاق کوچک ما مخزنی از اطلاعات بود …به جز تمام گزارش ها که توسط جن ها و فقط اعظم اینجا دسته بندی میشد .
هرشخص طی ورودش به قصر یک پرونده ی حاکی از تمام اطلاعات به دست امده اش اینجا دارد . اسلحه هایی که حمل میکند نوع لباس . رنگ . غذا . سن . گذشته . تاریخ و حتی گاهی تکه ای از وسایل مهم انها …
سیستم عظیمی که پشت کنترل و برنامه ریزی ها بود حاصل فکر و زحمات تمام تیم مدریت قصر در طیی چندین سال اخیر بود .
یک روز عادی و گزارشات اعظم روی کنده ی چوب نشسته بود و با نوازش ارام سر پنی به ارامی شنیده هایش را میگفت . . .
چنتا رابطه ی مشکوک …اسلحه ی غیر مجاز که البته دفعه ی اول نبود …دوتا ادم جدید …یه اتیش سوزی ..ازاد شدن سعید از زندان .. انتقال یک زندانی به زندان قدیمی سعید …و اما باورم نمیشد خنده دار ترین اتفاق ممکن هزینه هنگفتی که امیر حسین خرج کرده بود . چه اشتباه جذابی و اما کتاب گمشده ای که پیدا نشد ….
سلام خواهر …صدای لیلا را از کنارم میشنوم به ارامی و نرمی همانند یک گربه حرکت میکند و با ناز کنارم مینشیند .
لبخندی میزنم و دستانش را در دست میگیرم . خوبی ؟
چشمکی میزند و از ان لبخند های نادرش را تحویلم میدهد به طور حتم از شکست مفتضح امیر کسرا دیروز در میدان مسابقه حسابی لذت برده است . هرچند خودش نمیداند اما نگاه هایش همیشه بیشتر از کلامش درونش را فاش میکند .
توصیفی که برای خودم به کار میبرند .
به طور حتم شباهت من و لیلا کاملا واضح است . بعد و حرکت قدرت هایمان یکی و موارد استفاده از ان صفر است …هر دو کشنده سریع و اما در عین حال به دنبال فعالیت و کشف و اکتشاف … و شاید همین ها باعث شده است که بدون کلام با همدیگر ارتباط مستقیم و راحت تری داشته باشیم . چه بسا که تمام این سال با وجود نفرتم از گربه ها تمام پیشو های به ظاهر ملوس اما مخوف قصر را به حال خود رها کرده ام .
نسیمی میوزد و دسته از برگه ها به ارامی کنارم قرار میگرد نتایج ازمون ورودی و تایین سطح دیروز بود که توسط مهسا نوشته و اماده شده بود . به دلیل جراحات دو روز پیش و تبدیل های مکرر اعظم به اژدها و دیگر جانوران حوصله ی تهیه ی گزارش نداشت و به نظرم مهسا اینده ی خوبی کنار اعظم خواهد داشت . هینطور که در ذهنم تصاویر حرکات کاملا حرفه ای اورا کنار سعید در مسابقات روز های گذشته را را به یاد می اوردم .




کارمان تمام میشود و لیلا واعظم را در اتاق کنار هم تنها میگذارم و به سمت زندان که نه اتاق های چفت و بست دار به قول فاطمه حرکت میکنم . . . وظیفه ی نگهبانی و کنترل انها با مجید است . چرا که با کم کردن قدرت در رگ ها و خون انها و افزایش خستگی کمی از هیجان و ترشح ادرنالین در افراد حاظر در ان را کم میکند . سعید ازاد شده بود حال ۵ باقی مانده
شاید تلاش بیشتری برای رهایی از خود نشان دهند و با قصد صحبت و امید دادن به انها راهی میشوم .
مجید به درب چوبی کهنه تکیه داده است . طبق معمول نیشخندی میزند . و زمانی این کار میکند که کسی وارد قلمرویش میشود . و حقیقتا با اینکه تمام قصر را برای خودم احساس میکنم به قولی حس مالکیت تام دارم مانند فرزندی که بزرگ شده است و به ان افتخار میکنم ….
اما در دوجا با احتیاط قدم بر میدارم یکی اتاق امیر حسین و دیگری برج اتاق های چفت و بست دار ….
- از اینجا سر در اوردی بلاخره ؟؟؟
به مشکلات و سختی و کار ها ی چند روز گذشته و مسابقات سالانه اشاره میکند .
- باور کن هنوز نظرم عوض نشده اگه مجبور نباشم اصلا بهش فکرم نمیکنم .
- اخمی میکند نگران نباش همه چی خوبه .
لبخندی شاد میزنم و لی لی کنان طبق عادت همیشه ام به سمت راهروهای زیادی روشن حرکت میکنم .
- نگران نیستم اتفاقا خیلی خوشحالم این هفته بهترین هفته های اخیرم بود .
- چرا اون وقت اینقد ریلکسی ؟؟؟؟ فک میکردم بعد از ترک سالن و حرفای لیلا بیشتر از هرکسی باید استرس داشته باشی .
- هوممممم خنده ای بلند سرمیدهم و میگویم حتی اون شکاف ها هم نمیتونه باعث بشه این قصر و دیواراش براشون مشکلی پیش بیاد . . . و در ذهنم به قلب تپنده ای فک میکنم که دیشب برایش اواز خواندم به رگ ها و دیواره های ضخیم و گرمش …
- خیلی مطمعنی چند ساله از قصر بیرون نرفتی ؟؟ ۲ سال ؟؟ حتی یه کافی شابم نرفتی . تلاش بی خودی .
قدم هایم ارام میشود . و زیر لب زمزمه میکنم .
-داینجا از اول اینطوری نبوده . به خودم . و خانواده ام و ادمای توش ایمان دارم . همه ی این قدرت ها کنار هم اینجارو ساخته
تا وقتی حتی یه نفرم باشه کافیه برا بودن اسم حتی شده خاطره اش .


قدم هایش کند میشود وبه ناگاه می ایستد . به به زمین خیره شده است .
به سمتش میچرخم هعی رفیق نگران نباش چمشکی میزنم . همیشه یه کلکی تو جیبم دارم . نگران هیچی چیز نیستم .
سرش را بالا میگرد و با نیمچه لبخندی بیجان میگوید …خوبه همینطوری بمون . حداقل تو تمام این چند سال تو یکی همینطوری موندی . و بعد غیب میشود .
سلانه سلانه کار هایم را تمام میکنم و به سمت اتاق محبوبم یعنی همان جایی که قلب در ان است حرکت میکنم .
با اواز پوسته ی سفیدش را لمس میکنم و رگه های درخشنده اش را نوازش میکنم . . .
شیشه ای کوچک را از جیبم خارج میکنم و از حوض ان مایع نقره ای رنگی که میچکد کمی بر میدارم . شاید هزاران شیشه اینگونه پر کرده ام . و همه را برای وقت مناسبی که رویش ازمایش کنیم نگه داشته ام .
شیشه را در جیبم قرار میدهم و به ارامی به سمت میز و کتابخانه های اطرافش میروم به تنهایی قادر به کشف و خواندشان نیستم گمانم به زودی امیر کسرا چند نفر دیگر را در این راز و محل شریک کند . هرچند از زمانی که خبر را به امیر حسین داده ام برای احترام به نظر کسرا واردش نشده است . ولی احتمالا به خودش حتی زحمت نداده به من بگوید که واردش نشودم . حتما ریسک چند ساعت بیحرکت ماندن را نمیکند .
به میان کتاب ها میگردم که به ناگاه صدای اواز خواندم قطع میشود …و خودم دلیل سکوتم را نمیدانم و بعد سایه ای کنارم حس میکنم کمی گیج میزنم و نفسم به سختی بالا می اید از نفس تنگی به روی زمین مچاله میشوم . و با خس خسی سخت در تلاش برای زندگی دستو پا میزنم با تلاش دستم را به سمت جیب کتم حرکت میدهم و مکعبی کوچک را با قدرت در مشتم فشار میدهم .
این معکب مرکز کنترل بود که تمام اتاق ها و تالار های اطلاعاتی را به مکعب های کوچک هماندد خودش تبدیل میکرد و مستقیم در گردنبند مدیران تالار ها ظاهر میشد . . و نشانه ی اخطار و نو عی تحدید بود . معکب را بار دیگر فشار میدهم و بعد در میان مشت بی جانم پودر شدنش را حس میکنم... ناگاه نفسم ازاد میشود
اما از خستگی به سمت عقب بر میگردم... سرم را روی زمین گرم حس میکنم و از میان پلک های تیره و تارم نصفه نیمه مایعی نقره ای که بر زمین قطره قطره میچکد میبنم . و در میان زمین فرو میرودم .
تاریکی . وبعد تمام .

admiral
2016/03/18, 22:21
برای لحظه ای چشمانم کاملا سیاه شد.
حقیقت مثل خنجری، راه خودش را به ذهنم باز کرده بود.
کم کم حقیقت پرده ی سیاهی را کنار زد و من شوکه شدم.
به یاد پیشگویی افتادم که بارها در سرم تکرار میشد و نجوا گونه طنین می انداخت.
خادم اهریمن . . . کسی که روی دست خودش نشان دارد . . . در آتش نفرت . . . خادم اهریمن.
ولمات بارها در ذهنم تکرار میشد.
یکبار دیگر به صورت حریر نگاه کردم. اونم مثل من قیافه ی ترسیده ای داشت و من فهمیدم که او هم حقیقت را کشف کرده.
خادم اهریمن من نبودم.
با صدای آرامی رو به حریر گفتم:
- به مجید گفتی، نه؟
با حرکت سر تایید کرد.
نسل اولی برای بار آخر صحبت کرد:
- دیگه فرصتی ندارید. شروع شده!
میخواستم ازش بپرسم چی شروع شده ک منصرف شدم. واجب ترین چیز این بود ک با مجید صحبت کنم.
فورا بلند شدم و همانطور که به سراغ مجید میرفتم فریاد زدم:
عذرا ممنونم.
پشت سر من حریر نیز با عجله میدوید. تقریبا چیزی تا درمانگاه نمانده بود پایم لیز خورد و از روی پله به پایین سرخوردم و از پشت به حریر برخورد کردم و اوهم تعادلش را از دست داد و هردو تا پایین پله را از پشت سقوط کردیم. قبل از برخورد با زمین نرده را چنگ زدم و خودم را گرفتم. حریر هم با آخرین کله معلق به سطح زمین رسید.
با هزار بدبختی از موقیت خودمان بلند شدیم و ایستادیم که ناگهان همه از اتاق هایشان در طبقات بیرون آمدند.
اما هیچکدام مثل همیشه نبودند! همه نگران و هول بودند و عجله داشتند که زودتر از آنجا پایین بیاییند.
و اندکی بعد همه ی آنها با فشار روی راه پله سعی میکردند سریعتر پایین بیاییند.
به حریر نگاهی انداختم اما او هم دلیل این را نمیدانست.
و بعد قصر برایدبار دوم لرزید.
و تمام افراد روی پله مثل دومینو روی هم ریختند و تا پایین پله را سقوط کردند یا لیز خوردند.
صدای عظیم شیپور زهرا یکبار دیگر در تمام تالار طنین انداخت. نمیدانم بخاطر شیپور یا زلزله بود که قاچ بسیار عمیقی در سقف طبقه اول پدیدار شد.
همه به قاچ که گرد و خاک زیادی بپا کرده بود نگاه کردند.
فریاد زدم:
نگران نباشید قصر خودشو ترمیم میکنه.
در جواب من قاچ عمیقتر شد و یکبار دیگر شیپور به صدا در آمد و بدنبال آن یک لرزش قوی تر از قبل.
حریر بلند فریاد زد:
زلزله است . . . همه فورا برین بیرون توی حیاط قصر. امیرکسرا بیا باید بریم مطمن شیم کسی توی قصر نمونه.
در راه فاطمه و حانیه و سپهر و علیرضا هم با ما همراه شدن و فورا اتاق به اتاق قصر را زیر رو کردیم و محمد حسین و چند نفر دیگر را هم بیرون فرستادیم.
و بعد خودمان هم به دنبال صدای شیپور زهرا که هنوز نمیدانستیم برای چه بود از قصر بیرون رفتیم.
تمام 40 یا 50 پیشتاز موجود در قصر همه این بیرون صف کشیده بودند و پشت به ما داشتند به جای بخصوص نگاه میکردند.
علیرضا فورا زهرا را پیدا کرد ک داشت میدوید. شنلش را چنگ زد و اورا نگه داشت.
چیشده؟
-جنگل بیرون قصر! همون بعدی که کسی نمیتونست واردش بشه!
-خب؟
- آتیش گرفته! داره به این سمت میاد.
و بعد بلافاصله خودش را از دست علیرضا آزاد کرد و غیبش زد.
ما با چهره های هاج و واج جمعیت را کنار زدیم تا خودمان جهنم را با چشمان خودمان ببینیم.
در دور دست ها از پس درختان جنگل دود غلیظ سیاهی به آسمان بلند میشد.
آسمان تماما سیاه شده بود.
و بعد از مدتی کوتاه آتش را دیدیم.
آتشی غیرطبیعی به سیاهی شب! که به سرعت به سمت جلو پیشروی میکرد و پشت سرش هیچ چیزی جز "هیچ چیز" باقی نمیگذاشت. ابدا پشت سرش چیزی نبود! انگار دنیا شروع به پاشیدن کرده بود و هرجا آتش از آن میگذشت محو میشد و بجایش سیاهی جایگزین میشد.
وقتی تقریبا صد متر با ما فاصله داشت نگین فریاد زد؛ نمیتونم کنترلش کنم با آتیشای دیگه فرق داره! به حرفم گوش نمیده!
70 متر
شاعر: آب تو جنگل روش تاثیری نداره! انگار آتیش نیست! از این بعد هم آب میریزم روش ولی فایده نداره . . .
50 متر
- فکر میکنید تو این بعدم تاثیری داشته باشه؟
ترس دیگر کاملا روی صورت هایشان موج میزد! و همین موقع بود که یکبار دیگر لرزش آمد.
از این بیرون گنبد قصر قاچ خورد و ما دیدیم که گنبد بلورین به داخل فرو رفت! حتی اگر هم آتش به این سمت نمیرسید دیگر قصری وجود نداشت.
معنای حرف نسل اولی همین بود! قلب قصر مسموم شده بود و همه اینها کار . . .
-فقط چند متر باهامون فاصله داره!
و بعد جیغ زنان همه ی پیشتاز ها به سمت در بیرونی هجوم بردند. همه ی ما خیلی زود داخل کوچه ی همیشگی بودیم و به ساختمان متروکی نگاه میکردیم که برای ما به معنای خانه مان و همه چیزمان بود.
اندکی بعد مجید جلوی در ظاهر شد.
حالا دست داشت. یک دست با چنگال هایی شعله ور و اهریمنی.
خنده ای فرا طبیعی کرد و از داخل ساختمان به ما نگاه کرد.
احمقا!
دستشو بالا گرفت:
میبینید؟ اربابم سخاوتمنده. اون ارزش وفاداریو میدکنه و پاداش میده. اون همینطوری هم تمام دشمنانشو نابود میکنه! همتون به زودی محکوم به مرگین. هیچ راه فراری نیست.
سوگند یاد کنید و من بهتون قول میدم در سپاه ارباب جایگاهی داشته باشین. وقتی این دنیارو درنوردید میتونید زندگی حقیرتون رو نجات بدین.

هیچ عکس العملی دیده نشد. تنها نفرت در چهره های پسشتازان موج میزد. یک دوست قدیمی؟ یک برادر؟ یک متحد؟ و اکنون چه بود؟
مجید چهره درهم کشید.
همتون احمقید! و همتون میمیرید. وقتی دارم از روی استخون جمحمه تو رد میشم به یاد این لحظه خواهم بود!
و بعد او به داخل قصر برگشت.
چیزی نگذشت که ساختما متروکه، قصر درونش با تمام محتویات داخل ابتدا آتش گرفت و بعد طوری منفجر شد که انگار هرگز چنین بنایی وجود نداشته(محتویاتش شامل پنی و جیگرا، ریتا و میتا و چیتا هم میشه ^_^ یوهوهاهاها ویگل هم از پنجره پر زد و نجات یافت! هرکی اذیت کنه پسر بدی باشه یا دختر بدی باشه بعدا در ادامه میگم اونم خوابش برده بوده تو قصر سوخته ها! ^_^)
مدت زیادی گذشت تا از حالت شوک خارج شدیم.
شوک زیاد بود، خیانت یک دوست؟ از بین رفتن خانه و خاطرات؟ ایا این خواب بود؟ یا شاید؟
صدای جیغ یک بچه حواس همه ی مارا به آنطرف خیابان معطوف کرد و تازه این لحظه بود ک شوک اصلی را روبه رویمان دیدیم.
تنها دوماه بود که از قصر بیرون نرفته بودیم! در این دوماه اخر چه بر سر دنیا آمده بود؟ ساختمان بنظر مرده میرسیدند، پیچک ها و گیاهان از داخل دیوار ها، آسفالت و سقف ها بیرون زده بودند. شیشه های خانه ها شکسته یا پنجره ها از جا در رفته بود. ماشین ها چپ شده یا اوراق شده در جای جای خیابان به چشم میخورد.
انگار سالها بوده که این خیابان و خانه هایش متروکه بودند!
دوباره صدای فریاد کودک امد و اینبار خودش هم دوان دوان از انتهای کوچه ای منتهی به خیابان اصلی سر و کله اش پیدا شد.
انگار از چیزی فرار میکرد چون فریاد زنان میگفت؛ کمککککک! و وقتی مارو دید اول شوکه شد و خواست مسیرشو تغییر بده اما بعد از کمی مکث و بررسی با خوشحالی به سمتمان دوید.
کمکم کنید! اونا دارن میان!
محمود و هلن که جلوتر از همه بودند و به پسرک نزدیکتر بودند خم شدند و دستش را گرفتند.
- چیشده کوچولو؟ کی داره میاد؟
اونا دارن میان! من از دستشون فرار کردم... خواهش میکنم نزارین منم آلوده بشم.
- آلوده بشی؟ به چی؟
من از گوشه ی چشمم متوجه حرکتی در این برهوت سکوت شدم. حرکتی را بنظرم رسید که در بالای ساختمان کنار پسرک دیده بودم. لیلا کنار من بود و انگار او هم ذهنم را خوانده بود مسیر نگاهم را تا پنجره ای بسته دنبال کرد. پنجره خیلی آرام باز شد. میدانستم که نه کار باد بوده نه خرابی پنجره. کسی آن را باز کرده بود تا دید بهتری نسبت به سه نفر روبه رویش، هلن، محمود و پسرک داشته باشد.
و بعد قبل از اینکه هرگونه هشداری از گلوی من یا لیلا خارج شود شخصی از پنجره خودش را به سمت آنها پرتاب کرد.
از روی لباسهایش فهمیدم که زن بود. وقتی نعره کشان روی زمین پایین افتاد و یک پایش شکست و به زمین افتاد ولی او خم به ابرو نیاورد کمی متوجه وضعیت شدم. حال میتوانستم به وضوح پوستش را ببینم که مثل استخوان سفید و شکننده شده بود.
انگار پوست بدنش از بین رفته بود.
خون بدنش هم سیاه شده بود و لخته لخته از پای قطع شده اش بیرون میریخت. موهای سرش در حال فساد بودند.
انگار همین الان یک بازیگر هالیوودی از وسط یکی از فیلم های زامبی بیرون پریده باشد! با این تفاوت که این زامبی بیشتر شبیه به یک اسکلت لاغر مردنی بود تا یک زامبی واقعی اما هیچ چیز دیگری از آنها کم نداشت.
این را وقتی پای پسرک را چند زد و بلافاصله پسرک شروع به تشنج کرد فهمیدم.
وقتی ک پوستش سفید میشد و ترک برمیداشت و گوش هایش سفت شده و به جنسی چینی- استخوانی تبدیل میشد فهمیدم. چشمان پسرک تغییر رنگ داد و به سرعت از حدقه بیرون زدند و بجای آنها دو گودی جگری رنگ بجا ماند.
شکمش تو رفت و دنده هایش از روی پوست سفید و سفت شده اش نمایان شد.
لب هایش ورچیده شد و دندان های زشت و بی لثه اش نمایان شدند.
و بعد پسرک نیز مثل زن زامبی تبدیل به یک ماشین کشتار جیغ جیعو شد و با نعره به اولین پیشتاز(هلن بیچاره) حمله برد. وقتی گوش هلن را گاز گرفت توقع همان فرآیند را داشتم اما بجای آن هلن تنها جیغ میکشید و بعد خشکیده به زمین افتاد ولی در بلند نشد.
او مرده بود
درست مثل محمود.
و بعد سهند.
قبل از قربانی چهارم از صدای جیغ دو موجود، سیل عظیمی از مبتلایان به بیماری از داخل کوچه ها به خیابان اصلی هجوم آوردند و همدیگر را برای رسیدن به ما کنار میزدند.
اما ما احمق نبودیم! خیلی زود به خودمان امدیم و بعد از چند قربانی دیگر توانستیم آنها را در یکی از پارک های جنگلی گم کنیم.
قدرت هایمان تاثیر زیادی روی آنها نداشتند. به هرحال آنها همین الان هم مرده بودند! با قطع دست و سرشان به نتیجه ای نمیرسیدیم! انگار قدرت های ما برای حمله از سمت انسان ها پیش بینی نشده بود.
همه ی ساختمانها و کوچه ها به همین وضع بود. کل ایران و شاید کل جهان اکنون الوده شده بود.
با کمک سجاد و پرتالش خیلی زود به دشتی رسیدیم که موقعیت مناسبی نسبت به اطراف داشت و میشد آنجا اتراق کرد و حرکات زامبی هارو از انجا زیر نظر گرفت و در صورت نیاز بدون درگیری اضافه فرار کرد. لاقل کمی فرصت برای فکر کردن و نقشه کشیدن پیدا میکردیم!
بعد از نیم ساعت و برپا کردن کمپ هوا داشت رو به تاریکی میرفت. نگین میخواست اتش روشن کنه... نمیدانستیم تو ایران بودیم یا اروپا به خاطر ارتباف بود یا هر دلیل دیگه ای اینجا خیلی سرد بود و حق داشتند اتش روشن کنند. اما این ممکن بود زامبی های کور رو که حش بویایی قوی ای داشتن به سمت دود جذب کنه و درضمن ما مطمن نبودیم فقط همین نوع زامبی باشه و یا همشون کوره کور باشن!
پس با وجود لباس های راحتیشون دور هم حمع شدن تا اینجوری گرم بشن.
بین افراد سرشماری کردیم. چند نفر در قصر و چند نفر توسط زامبی ها... تقریبا 35 نفر باقیمانده بود.
وقتی برای سوگواری نبود نه حتی برای در شوک بودن. همه دیده بودیم که برای در شوک مانده ها چه اتفاقی افتاده بود. دنیا داشت ویران میشد و اگر لحظه ای غفلت میکردی تو هم با آن به فنا میرفتی!
عذرا و حریر را پیدا کردم و فورا از او خواستم نسل اولی را یکبار دیگر احضار کند.
و بعد آنجا بود.
-تو میدونستی؟
-چیو فرزند؟
-اینکه به ما قراره حمله بشه و این زامبیا دنیارو گرفتن؟
- اونها زامبی نیستند. این یک بیماری انگلی است. یک انگل اهریمنی وارد بدن اونها شده و بیماری از طریق خون و زخم و . . . به دیگر انسان ها منتقل میشه. شما خودتون دیدید ک وقتی یکی از اونها یک فرد سالمو لمس میکنه چه میشه.
- اما همشون تبدیل نمیشن مثلا یکی . . .
- درسته. اگه فرد پیشتاز باشه تبدیل نمیشه. بیماری و قدرتش یکجا نمیتونن جمع بشن و برای همین پیشتاز ها بجای مبتلا شدن به سادگی میمیرن. نیروی پیشتازی ک همون زندگی اونهاست درمقابل بیماری از بین میرن.
- پس تو همه رو میدونستی! میتونستی بهمون هشدار بدی یا چه میدونم . .. حالا ما کاری میتونیم انجام بدیم؟
- بله.
- چه کاری؟
- انسانیت نابود شده. فقط یک راه برای ادامه وجود داره. مدتها قبل این بیماری دربین انسانهای اولیه پخش شده بود. و نیو ها با اون دست و پنجه نرم کردند و بعد از آن پیشتازهارو بوجود آوردند ک درمقابل ابتلا مصون بودند. اونا از قدرت دروازه ی زندگی کمک گرفته بودن.

- اشاره ای به از بین رفتن دروازه نکردی! چرا؟
- چون از بین نرفته.
- پس کجاست؟ افسانه نبوده؟!
- اون از دید مخفی شده! برای باز کردن و پیدا کردنش باید مراسم خاصی رو انجام داد.
- بعد اینکار فایده ای داره؟
- بازکننده ی دروازه دانش گذشته رو پیدا میکنه اما حتی منم نمیدونم. دست کم تیری در تاریکیه فرزندم.
- چجوری باید این مراسم انجام بشه؟
- باید از راهنما استفاده کنید. کتابی به اسم ماموریت. اونو توی اتاق قلب قصر نگه داری میکردن.

یاد کتابی افتادم ک شهرزاد از قلب قصر برداشته بود. روی اون کتاب هم کلمه ی فلزکوب شده ی ماموریت رو دیده بودیم.
- متاسفانه اون کتاب از دست رفته.
-پس بزودی شمارو پشت دروازه ی زندگی ملاقات میکنم. در قلمروی ارواح.
و بعد روح پیشتاز محو شد.
نامید و افسرده از چادر بیرون اومدیم که با خیل جمعیت پیشتاز که چهره هایشان کاملا بازتاب چهره ی خودمان بود روبه رو شدیم.
شهرزاد گفت؛ ما هممون همه چیزو شنیدیم.
فقط تونستم سرمو بندازم پایین و بگم: شاید بتونیم یه پناهگاه بسازیم و بقیه عمر مخفی بشیم و شاید اونا از بی غذایی بمیرنیا حتی شاید براش یه درمان پیدا کنیم.

و بعد دختری را من و من کنان دیدم که از بین جمعیت جلو می آمد.
سارا بود، کسی که اگرچه با سرقت هایش برای قصر خیلی چیزها تعمین کرده بود اما به خود ما هم رحم نمیکرد.

-امممم . . . بچه ها، شهرزاد. من امیدوارم اینی ک میگم رو نادیده بگیرید میدونم کاره خیلی بدی کردم . . . من راستش . . . دست خودم نبود فقط . . . اممم منظورم اینه ک . . .
نتوانست حرفش را ادامه بدهد دستش را داخل کیف کمری اش برد و گردنبدی را بیرون آورد.
- هی من یه هفته بود دنبال اون میگشتم!!
حریر فورا پرید و گردنبدش را از دست سارا قاپید و با خشم به سارا نگاه میکرد.
سپس یک خنجر دراورد که یک زنگوله داشت.
- اونو از کجا پیدا کردی آخهههههه!!!
فاطمه هم پرید و خنجر خودشو برداشت :|
یک بسته پاستیل که قبل بیرون آمدن محمد حسین بسته ی پاستیل و دست سارا تا مچ را فورا در داخل حلقش چپاند.
سارا بعد از تلاش بسیار دستش را از لوزالمعده ی محمد حسین بیرون کشید و با پیرهنش پاک کرد و بالاخره کتابی چرمین را بیرون کشید و آنرا به سمت شهرزاد گرفت و با شرپندگی سرش را پایین انداخت.
- بعله! تشکر معلومه حسابی تو اتاقم چرخ زدی :|
شهرزاد با عصبانیت کتاب را گرفت و آنرا باز کرد.
داخل آن ماموریت های لازم شرح داده شده بود.
گلویم را صاف کردم و به چشم همه ی آنها ک مثل برادران و خواهرانم بودند نگاه کردم.
- میدونم چ حسی دارید. منم مثل شمام. نمیخوام بهتون دروغ بگم! همتون این حقو دارید هرچقدر من میدونم بدونید، نمیخوام بهتون بگم همه چیز بزودی درست میشه و نگران نباشید! منم هیچی از اینده نمیدونم. شاید من مثل پدرام و فرح امروز کشته میشدم، پس نمیتونم بهتون از چیزی اطمینان بدم. اما میتونم اینو بگم که اگه کاری نکنیم ما هم سرنوشت خیلی بدی مثل برادرا و خواهرای از دست رفتمون خواهیم داشت اگه هیچ کاری نکنیم. ماموریت های خطرناکی پیشروی ماست. نه فقط برای نجات بشریت، بلکه برای نجات همدیگه، ما که خونواده همیم، دوست همیم باید تلاش کنیم.
نمیخوام مجبورتون کنم. میدونم همتون ترسیدین. میدونم خسته و شوکه اید. اما وقت برای سوگواری یا تطبیق با شرایط نداریم. یا باید عمل کنیم یا سوگ بیشتری خواهیم دید. اگه لازم باشه زندگیمو میدم تا زندگی بقیه تون رو نجات بدم، این قول یک عضو خونوادس. ما دیگه بجز هم کسیو نداریم. کی با منه؟
چاقویی رو از کمربند حریر به بیرون پرواز دادم و در دستم فرو نشاندم. سپس کف دست دیگرم را بریدم و سوزشش را نادیده گرفتم. از دستم فورا خون جاری شد، آنرا مشت کردم و به سمت آتش که در حال خاموش شدن بود بردم و چند قطره روی ذغال آن چکاندم. خون بلافاصله چزی کرد و تبخیر شد.
- برای خانواده.
مدتی طول کشید تا حریر هم چاقوی دیگری در آورد و خونش را روی آتش چکاند.
- برای خانواده
سپس شهرزاد با خنجرش نوک انگشتش را برید.
-برای خانواده.
فاطمه و امیرحسین و علیرضا هم به همان ترتیب خونشان را همزمان چکاندند و کنار ما ایستادند.
کم کم افراد روبه رویمان کمتر و کمتر میشدند و به تعداد افراد کنارمان افزوده میشد.
سعید، فاطمه، حانیه، محمد حسین، زهرا، شاعر، و سارا.
و بعد از آنها هادی روبه رویم ایستاد، شمشیرش را بیرون کشید و روی دستش گذاشت و طوری شمشیر را کشید که با اطمینان میگویم دستش به اندازه ی باریکه ای تا قطع شدن فاصله داشت؛ اگر به خاطر سخنرانی احساسی نیم ساعت پیشم نبود مطمنا به اون میگفتم"خیلی جوگیری هادی!"
اما از آنجایی که حانیه نزدکمان بود روحیه اش را گندمال نکردم!
و در نهایت لیلا که به تیرک چادر لم داده بود جلو آمد و با دست راستش انگشت های دستکشش را گرفت و دانه دانه آنها را بیرون کشید تا دستکشش را ذرآورد، سپس پوزخندی زد و گفت؛ نمیدونستم سخنرانیم میکنی!
دست دستکش پوشش را به سمتم دراز کرد و من چاقو را در دستش گذاشتم و او نوک چاقو را کف دستش گرفت و اندکی فشار داد.
خون از کف دستش بیرون زد و او آن را مشت کرد و بالای آتش خاموش شده که خاکستر و ذغالی بیشت از آن نمانده بود گرفت؛
برای زندگی و خانواده.
و اینگونه بود که قسم ها از نو بسته شدند. حتی اگر تمام ما هم میمردیم تصمیمان را گرفته بودیم، ما بی هدف نمیمردیم، برای خانواده میمردیم.

Sepehr.Dejavou
2016/03/19, 00:01
تاپیک باز شد