PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : هرج و مرج (جهان ارمانی)( داستان سوم)



kiya
2016/01/30, 22:11
سلام دوستان این داستان سومم هست((76)) از تمومیه کسانی که لطف داشتن و تو داستانهایه قبلی نقد کردند ممنونم((123)) (لازم به اشاره است که نقدی درباره کوتاه نوشتن نبود اشتباه از من بود باید از این تیریبون معذرت خواهی کنم یا کلا خدافظی کنم (سر و کارم با مدیر((227)))) سعی کردم رو نقدا کار کنم و رو توصیف کردن بیشتر تمرکز کنم(تو نقدا نبود خودم احساس کردم توش یه مقدار ضعیفم((76))((76)))
اگر کم و کسری هست به بزرگی خویش ببخشین و بم بگین((76))((123))پیشاپیش ممنون از نقداتون(گذشته و اینده)



هوا گرگ و میش بود.
در اتاق کوچکش روی زمین دراز کشیده بود. بدنش کوفته و خیس عرق بود. سرما از هر سو به ان اتاقک وارد میشد
به خوابهایش می اندیشید .
کابوسهایی تکراری . تنها راه فرارش بیداری بود اما گاهی چشمانش به او خیانت میکرد و بسته میشد و این شروع کابوسی دیگر بود.
زخم هایه بسیاری در بدن داشت اما روحش زخمیتر بود .روحی که در جستجوی ارامش سختی میکشید
گاهی به مرگ می اندیشید. ولی میدانست مرگ تنها خوابی بلند است که راهی برای بیدار شدن ندارد...کابوسی تمام نشدنی
منشا کابوسش کجاست . شاید مرگی که تا چند ساله دیگر به سراغش میامد و او را در عذابی که در طول زندگی نکبت بارش خلق کرده بود فرو میبردیا شاید وجدانی که هیچ گاه ارام نگرفت.
کمی پیش سرباز بود و هدف داشت. به جنگی میرفت که معتقد بود برای ارامش ایندگان است . با خود میگفت" کودکان چشم به راه جهانی پر از ارامشند و ما برایشان به ارمغان میاوریم"...جملات کلیشه ای. اما حالا فهمیده بود جملات دروغهایی برای سرکوب عذاب وجدان سرباز هاست.
برای فراموش کردن از دست دادگان و کنار امدن با شکست.
شکستی که برای عده ای مقام اورد و برای او چند ترکش در کمر و یک ویلچر.
دوباره به یاد میاورد... خاطره ای دیگر از جنگی قدیمی.
ارام به سمت ویلچرش خزید.
مثله همیشه سفت.
باید ابی به صورتش میزد تا کمی ارام شود. به اینه نگاه کرد چهره ی پیرمردی را میدید . دوباره هجوم خاطرات ذهنش را پر کرد.
1 ماه از اعزامش به جنگ گذشته بود .صحنه هایی دیده بود که از هم رزمانش میترسید.
واقعا حق با کیست.
روزی که به میدان میامد به نامزدش میگفت کاری میکند همه به او افتخار کنند . میخواست فرزندش به داشتن چنین پدری افتخار کند . کاری که هیچ وقت از دست خودش بر نیامد. چه کسی به یک مرد معتاد که کودکش را ترک کرده بود اهمیت میداد . پدرش مرد ایده آلی نبود.
اما در این مکان فهمید پدرش در برابر او مرد پاکدامنی بوده . او و همرزمان به ماشینهای کشتار تبدیل شده بودند.
پیر و جوان فرقی نمیکرد هرکه در شهر بود دشمن تلقی میشد.
در حال گشت زنی بود. هوا غبار الود بود و شهر بوی مرگ میداد . او با یکی از سرباز های کارکشته و قدیمی در شهر پاک سازی میکردند... قتل عام کلمه ی مناسب تری بود
همه چیز به ارامی پیش میرفت اما تنها یک صدای کوچک ان روز را به کابوس تبدیل کرد . صدای ناله ای از یک ساختمان که تقریبا فرو ریخته بود. دو سرباز به سمت صدا برگشتند .
گرد و غبار جلوی دیدشان را میگرفت . هرچه به ساختمان نزدیک شدند صدای ناله واضح تر میشد .سرباز با خود فکر میکرد ناله ی یک فراری در لحظات اخر عمرش است. با خود میگفت که درد ان مرد را تمام میکند .
اما لحظه ای که به خانه رسید بهت وجودش رافرا گرفت .
دخترکی 12 ساله زنی خون الود را در بر گرفته بود و میگریست .برای لحظه ای کودک سرش را بالا اورد و با چشمانی خون الود به مرد نگاه کرد .
مرد گیج شده بود . حتی نمیتوانست در ذهنش تحلیل کند که چه اتفاقی در حال وقوع است . تنها به چشمان پر از نفرت دخترک خیره شده بود.
سربازی که همراه مرد بود با خنده ای مرد را از بهت زدگی بیرون اورد. اما شاید این خنده بدترین راه برای بیرون اوردن او از بهتش بود . سرباز تفنگش را به سمت دخترک نشانه گرفت و صدایه شلیکی بر فضا طنین انداخت...
همه چیز تنها در یک لحظه اتفاق افتاد
سرباز به زمین افتاد و دخترک جیغ زنان به گوشه ای از خانه رفت
مرد تصمیمش را گرفته بود. حال درک میکرد که همرزمانش شیاطیینی بیش نبودند. چند لحظه در جستجوی دخترک بود اما او رفته بود. به سمته خروجی خانه به راه افتاد و به راه چاره میاندیشید شاید باید به سمت دشمنانش میرفت وبا انان یک کاسه میشد.نه...مطمئن بود انان تنها عده ای تروریست بی رحمند. شاید باید تنها به جنگ با ناعدالتی میرفت. ناگهان صدایی شنید که او را از این افکار بیرون کشاند . تنها چند لحظه فرصت داشت تا برای تیری که به سمتش در حر کت بود عکس العمل نشان دهد... عکس العملی که تیری را بر قلب دختر 12 ساله ای و تیر دیگری را برپای سرباز نشانده بود...
سرباز پس از این اتفاق به کشورش برگشت . با پایی فلج و خسته از جنگ به کشوری که دیگر برایش همانند سم بود.
تنها پس از چند روز در مراسم سرباز مقتول،مرد پسرکی را دید
پسر سربازی که او باعث مرگش بود داشت اشک میریخت.ان سرباز برای پسرش میجنگید چه جنگ عجیبی ... کشتن کودکان برای ارامش کودکان
پسر تقریبا همسن دخترک بود...پسری که با کینه از دشمنی فرضی بزرگ میشود تا درجنگی دیگر چرخه ی انتقام را ادامه دهد .
نامزدش با کودک بدنیا نیامده اورا ترک کرد . چه کسی زندگی با یک فلج رامیپسندد.
شاید نامزدش نیز پسرش را با تنفر از پدری معتاد که ترکش کرده بزرگ کند شاید پدر خودش نیز مانند او نتوانسته مادرش را راضی نگه دارد و این بهترین داستان ساختگی مادرش بوده.
از این خاطرات سالها گذشته
حال در خانه ای فرو ریخته در منطقه ای جنگ زده مردی زندگی میکند که سالهایه عمرش را در نبردی برای عدالت داد . مردی که پس از تلاش در جستجوی عدالت به صحنه جنگش برگشته و به تصویری در اینه خیره شده . تصویر شیطانی پیر ،زخمی و خسته .
مرد همه چیز را از دست داد تا به عدالت برسد اما حالا میفهمید که عدالت برای هر کسی متفاوت است . حال میفهمید خوبی وبدی ،عشق ونفرت ،و تمامی دو راهی های دنیا تنها تار هایی به هم چسبیده بودند که با لرزش یکی از انان دیگری نیز میلرزید.
او دیگر نه قهرمان عدالت است و نه قهرمان میدان نبرد ...

Ajam
2016/01/30, 22:20
زخم هایه؟؟؟؟ بزنم تو دهنت!!! چقدر بگم اینو من؟؟؟؟( اقا شوخی شوخی میام میزنم دندوناتو میرزم دهنت!!!! چرا با قلب ضعیف من بازی می کنی؟؟؟؟؟؟ خخخخ)

خب گیر دیگه ای نتونستم پیدا کنم مگر این که شاید بهتر بود صحنه تیر خوردنو بهتر توصیف کنی من دقیق نفهمیدم چی شد؟ دختره به پای سرباز شلیک کرد و سرباز هم دختره رو کشت؟

اها راستی از تیم مدیریتم نترس! ترس ندارن که من این همه اذیتشون میکنم کسی هیچی بهم نمیگه!( اقا من شرمنده تیم مدیریتم خیلی اذیت میکنم ولی دیگه دیگه)

kiya
2016/01/30, 22:29
زخم هایه؟؟؟؟ بزنم تو دهنت!!! چقدر بگم اینو من؟؟؟؟( اقا شوخی شوخی میام میزنم دندوناتو میرزم دهنت!!!! چرا با قلب ضعیف من بازی می کنی؟؟؟؟؟؟ خخخخ)

خب گیر دیگه ای نتونستم پیدا کنم مگر این که شاید بهتر بود صحنه تیر خوردنو بهتر توصیف کنی من دقیق نفهمیدم چی شد؟ دختره به پای سرباز شلیک کرد و سرباز هم دختره رو کشت؟

دستت درد نکنه حاجی من یه ذره فلجم دستم ناخوداگاه میره سمت ه((54))((76))صحنه تیر خوردنم میخواستم توصیف کنم ولی چون خوده مرده هم نفهمید دختر چیجوری زد پاشو سعی کردم کاری کنم نشون بده مرده هم گیج میزنه هل شده((76))در اصل میخواست رو توصیفات کار کنم دستم بیاد چیجوریه داستانم دوباره سمبلش کردم تموم شه (البته از ساعت 7 دارم مینویسما((75)))بعدم اره دختره پا مرد رو میزنه مرده هم دختررو که نجات داده بود((76)) اخرشم برمیگرده چندسال بعد تو صحنه جرم به زندگیش با خوبیو خوشی ادامه میده ممنون که وقت گزاشتی خوندیش((122))

Ajam
2016/01/30, 22:32
خب یه پینهاد در مورد قوی شدن توصیف کردنت....
روزی ربع ساعت برنامه بریز یه صحنه رو بدون داستان پردازی توصیف کن مثلا یه آسمون بارونی احتمالا تو یه دقیقه مینویسی و چیز دیگه ای به ذهنت نمیرسه ولی تمام ربع ساعتو فکر کن اینجوری بعد از یکی دو ماه خود به خود قلمت توصیف می کنه!

Leyla
2016/01/30, 22:58
نتیجه همه اون شب بیداریا....
حرص خوردنا...
خون دل خوردنا...
خون به جیگر شدنا...
میشه این! :|
برو یچیزی بنویس بشه ازش عیب و ایراد گرفت! :|
ایش... ((6))
(((227))((227))((55)))

Araa M.C
2016/01/30, 23:12
سلام دوستان این داستان ...

نسبتا خوب بود
فقط چند نکته.
1. توصیفات بهتر، داستانی واضح تر!
2.تعابیر تکراری، داستان کلیشه ای..خلاصه تعابیرت رو متنوع کن
3.یسری ابهام داشت که میشد بهتر مطرح کرد
خلاصه خوب بود
حس پوچ گرایی رو اول داستان به خوبی رسوندی
در آخر یه جمله بود که بنظرم جالب بود اینجا و مرتبط با این داستان بزنم

تمام تاریخ عبارت است از جنگ سربازانی که همدیگر را نمی شناسند،
و با هم می جنگند برای دو نفر که همدیگر را می شناسند و نمی جنگند.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

راستی احتمالا توی عنوان داستانت منظورت پادارمان شهر بود
جهان آرمانی نشنیده بودم تا الان((231))

kiya
2016/01/30, 23:16
نسبتا خوب بود
فقط چند نکته.
1. توصیفات بهتر، داستانی واضح تر!
2.تعابیر تکراری، داستان کلیشه ای..خلاصه تعابیرت رو متنوع کن
3.یسری ابهام داشت که میشد بهتر مطرح کرد
خلاصه خوب بود
حس پوچ گرایی رو اول داستان به خوبی رسوندی
در آخر یه جمله بود که بنظرم جالب بود اینجا و مرتبط با این داستان بزنم


- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

راستی احتمالا توی عنوان داستانت منظورت پادارمان شهر بود
جهان آرمانی نشنیده بودم تا الان((231))
جهانه ارمانیم که کنایه بود منظورم این بود که جهان ارمانی هیچ وقت پدیدار نمیشه چون همیشه حسه تنفر از یه شخص به شخصه دیگه انتقال پیدا میکنه از مرد به دخترک از دخترک به پسر طرف و... ((210))از نقدتم خیلی ممنونم ((76))دفعه بعد یه تغییر اساسی میدم تو کارم((76))

milad.m
2016/01/30, 23:50
داستان خیلی خوبی بود ((123))
از این که می بینم تو سومین داستان اینقدر پیشرفت کردی خوشحالم ((111))

خیلی بهتر از من می نویسی .........((123))
امیدوارم یکی از بهترین های سایت بشی ((98))
یا علی

kiya
2016/01/31, 16:52
داستان خیلی خوبی بود ((123))
از این که می بینم تو سومین داستان اینقدر پیشرفت کردی خوشحالم ((111))

خیلی بهتر از من می نویسی .........((123))
امیدوارم یکی از بهترین های سایت بشی ((98))
یا علی
خیلی لطف داری ((221))((221))من که به گرد پایه شمام نمیرسم ((221))
شما روش وسبک نوشتن خودتون رو دارین و نظرات بر حسب سبک نوشتن داده میشه .
من هنوز سبک مورد علاقمو پیدا نکردم فقط دارم از لحنه بقیه نویسنده ها که بقیه نظرات بهتری نسبت بهشون داشتن استفاده میکنم تا یه ایده رو پرورش بدم پس نمیشه به پایه من گذاشت ((78))شاید تو داستانه بعدی یه تغییر سبک بدم اون موقع ممکنه همه بدشون بیاد ((78))البته شاید داستانه دیگه ای نباشه مادرم دیروز فهمید دارم مینویسم گفت بازم ببینم دمه کنکوری از این غلطا بکنی من میدونم باتو ((104))کلا ذوقمو کور کرد((102))

نتیجه همه اون شب بیداریا....
حرص خوردنا...
خون دل خوردنا...
خون به جیگر شدنا...
میشه این! :|
برو یچیزی بنویس بشه ازش عیب و ایراد گرفت! :|
ایش... ((6))
(((227))((227))((55)))
((102))((102))از این به بعد داستانایه 5 خطی مینویسم

Scarlet
2016/06/23, 22:35
خوب بود قشنگ بود ولی توصیفاتش کم بود و هم اینکه من دوست داشتم از تفکرات سرباز و احساساتش بیشتر بنویسی
یکم موضوعت کلیشه ای بود ولی خوب تونستی جمعش کنی
ممنون بازم بنویس

Dark 3had0W
2016/07/01, 06:03
کیا؟!!!! یو کی نویسنده شدی من نمیدونستم؟!!! بیام بزنم تو ملاجت پسر؟! تو خو از منم بهتر مینویسی !!! عه عه عه. نگا نگا. این سومین داستانته مردک؟!!! من میرم خودمو حلق آویز کنم.((94))((231))((231))((231))