PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان کوتاه : دیوانه !



milad.m
2016/01/28, 14:22
در نزدیکی خانیمان یک پیرمرد زندگی می کند
او همیشه در خیابان ها با لباسی پاره و ریشی بلند گویی چند سال است که حمام نرفته است در گذر است و گاهی گوشه ای می نشیند و این حرف ها را تکرار می کند :
نه زن من است شما نباید او را باخود ببرید . این شیشه عمر ، تمام زندگی من است بعد از همسرم ، آن را با خود نبرید !!
از این حرف ها که آدم را می ترسناد !!
گاهی در حرف هایش این را هم اضافه می کرد ا
اشباح رفت و آمد می کنند و من را آزار می دهند کمکم کنید کمک !!
او فریاد میزد وکمک می خواست و بعد از آن گریه می کرد .
هیچ یک از اهالی محل حرف های او را باور نمی کردند و او را دیوانه خطاب می کردند !
خانه اش بسیار ترسناک بود هر وقت از کنار آن رد می شدم . یاد فیلم کلبه وحشت می افتادم ، خانه ای ترسناک و چوبی معلوم بود چندین سال است که در محل است !
مدتی گذشت ..
دیگر آن پیرمرد را در خیابان ندیدم خیلی برایم عجیب بود !
مدام برایم سوال می شد که آیا او زنده است و در خانه اش دارد زندگی می کند و یا شاید همان موجوداتی که به قول خودش او و خانه اش را تسخیر کرده بودند او را کشته اند!
تا این که یک روز فکر عجیبی به سرم زد که به خانه اش بروم و وارد انجا بشوم شاید واقعا مرده باشد !
برای آن که خود نیز سنگ کوب نشوم صبح به طرف خانه اش رفتم .
دیوار های خانه اش بسیار کثیف بود چوب های مشکلی و درخت انگوری که تمام دیوار خانه را پر کرده بود البته نه یک درخت پر بار و زیبا یک تکه چوب خشک که فقط قد بلند کرده بود . در خانه چوبی بود و موریانه ها تمامش را خورده بودند و تیکه هایی از درب اصلا وجود نداشت !
یک زنگ که سیم هایش بیرون ریخته بود و دیگر قابل استفاده نبود . ترسم دو برابر شد در بسیار رها بود و تا یک ضربه زدم باز شد . خودم شکه شدم صدا بسیار بلند بود ولی شانس آوردم که کسی در خیابان نبود وگرنه دیگر نمی توانستم وارد آن خانه شوم .... وارد خانه شدم راهرویی دراز و بسیار باریک داشت و اخر آن درب دیگر قرار گرفته بود .
آنجا بسیار تاریک بود و حتی یک چراغ هم نداشت و حتی پریز برق هم وجود نداشت .
خدایا این دیگر چه خانه ای است .!!
آیا اصلا می توان نامش را خانه گذاشت !
از در دوم وارد اتاقی شدم . اتاق بسیار تاریک بود ،
خوب شد حداقل از خانه چراغ قوه ای را آورده بودم آن را روشن کردم . و اطراف را نگاه کردم . و با خود گفتم :
وای خدا چقدر ترسناک تار عنکبوت ها را نگاه کن چقدر بزرگ شده اند .
تمام وسایل پر شده بود از تار عنکبوت ، بوی خاک و خون خانه را پر کرده بود!
یک بوی جدید هم استشمام کردم که تا حالا همچین بویی را احساس نکرده بودم .
یکم که دقت کردم بوی گوگرد بود . من به کتاب های فانتز علاقه نشان می دادم همیشه در مورد موجودات ماورایی مطالعه می کردم . شکه با ترس به اطرافم نگاه کردم وبا به با خودم گفتم :
مگر اینجا شیطانی را احضار کرده اند !
خدایا اینجا دیگر کجاست !
خانه شیطان !
همین طور در حال گشتن بودم ، هیچ چیز به درد بخوری در خانه نبود روی کی از دیوار ها با خطی ناخوانا چیز هایی نوشته شد چراغ قوه را نزدیک تر بردم .
خدایا ! آن پیر مرد او شیطان پرست بود این دعای آنهاست او شیطانی را احضار کرده !!
وای خدا باید به پلیس اطلاع دهم تا این خانه را پلمپ کنند !
هر چه اطرافم را نگاه کردم پیرمرد را نیافتم خانه دو طبقه بود از پله ها که آن طرف خانه قرار داشت بالا رفتم بعد از گذر از حدود بیستا پله به در دو اتاق رسیدم خاک همه جا را پر کرده بود . همان بو های نامطبوع را استشمام می کردم . بدنم می لرزید .
دیگر پاهایم را حس نمی کردم زیرا آنجا بسیار سرد بود .
وارد اتاق شدم .
تختی زیبا و سلطنتی دو نفره آنجا قرار داشت . معلوم بود اتاق خواب است و یک آیینه شکسته روی یک میز که موریانه ها آن را خورده بودند !
روی زمین را نگاه کردم حالم بد شد نزدیک بود استفراغ کنم . خون بود ! لخته هایی که معلوم بود از یک انسان ریخته شده است !
سریع از اتاق خارج شدم ....
کنجکاو شدم بدانم در آن اتاق دیگر چیست؟ رفتم در را باز کنم . چه ؟ قفل است عقب رفتم و باشدت خودم را به در کوبیدم لولای درب شکست و من وارد اتاق شدم !
اینجا دیگر کجاست ؟ پر از کاغذ های نوشته شده که روی دیوار چسبیده شده بود و یک علامت شبیه ستاره ولی برعکس که شبیه سر بز بود و درون یک دایره قرار داشت و پنج شمع که اطرافش روی نوک های تیز ستاره قرار داشت !
فهمیدم آن پیر مرد دیوانه یک جادوگر بوده که خود گور خود را کنده است با احضار شیاطین !
یک دفعه پنجره اتاق باز شد و دود مشکی از اتاق خارج شد ،
شکه شدم دود شبیه یک انسان بود و دست و پا داشت ! بله او یک جن بود !!
پیر مرد یک جن را احضار کرده بود!
احساس کردم پشت سرم کسی است برگشتم !
چشم هایم از حدقه بیرون زد ! یک موجود قد بلند با پاهایی سم مانند ، چشمانی قرمز رنگ با پوستی سیاه و بدنش هیکلی ایستاده بود !
او با دستانش من را بلند کرد و شروع به خندیدن کرد !
پاهایم نیم متر با زمین فاصله داشت ، هر چه بدنم را تکان می دادم ، نمی توانستم از دستانش رها شوم! با دندان هایم دستش را گاز گرفتم ا
خوبیش آن بود که پشت در ایستاده بود !
او فریادی زد و من را رها کرد تا را رها کرد شدم
سریع از اتاق خارج شدم و از پله ها پایین آمدم ! صدای پاها سم مانندش به گوش هایم می رسید !
در حال دودن دوباره اطرافم را نگاه کردم روی دیوار یک مرد آویزان بود ترسیدم چطور موقع که وار آن جا شدم ، نبود !
از ترس داشتم سکته می کردم دویدم و سریع از خانه خارج شدم !
از خانه که خارج شدم همه چیز طبیعی شد و هیچ موجودی از آن جا بیرون نیامد !
به پلیس زنگ زدم انها آمدند و ماجرا را بر افسر تعریف کردم آنها خودشان ترسیده بودند از چهره شان معلوم بود با ترس وارد آن جا شدند !!
گروهی دیگر آمدن کت و شلوار های مشکی داشتند با عینک دودی .
فرماندشان رفت با یکی از پلیس ها صحبت کرد
. پلیس ها از خانه خارج شدند و سوار ماشینشان شدند و رفتند و گروه دیگر کارشان را شروع کردن اول از همه چشم های من را بستند ! من ترسیدم و گفتم :
چرا چشم های من را بستید هیچ کدام جواب ندادند و من را در یک ماشین انداختند دیگر چیزی نفهمیدم تا این که در یک تیمارستان بودم و دست و پا هایم بسته بود . فریاد می زدم :
من دیوانه نیستم ، من دیوانه نیستم ،
ولی هیچ کس جواب نمی داد دکتر بالای سرم آمد و گفت خوب می شوی پسرم !
گفتم : من دیوانه نیستم ! خانواده ام کجا هستند .
دکتر گفت :
خود آنها تو را اینجا آورده اند .
گفتم :
خودشان ؟ چرا ؟
گفت :
مدتی است رفتار های عجیبی از تو سر میزده آن ها ترسیده اند و تو را پیش من آوردند .
من تشخیص دادم که تو بیمار شده ای بر اثر خواندن داستان های فانتزی بسیار فکر می کردی که موجودات دارند به دنبالت می آیند !

بله خانواده ام من را آورده بودند چون هیچ کس آن اتفاقاتی را که برایم افتاده بود را باور نمی کرد حتی خانواده ام !

پایان

Ajam
2016/01/28, 22:09
خب
اولا این که یه تفاوت زمانی داشتی اول متنت زندگی می کند بعدش شد به حرفهایش اضافه می کرد!
دوم شلختگی متنت خیلی بهتر شده اما هنوزم جا کار داره پیشنهادمم این بود نثرهای شبیه نثرتو بخونی و پیشنهادم دمونتای دارن شانه!!! که گفتم بهت
سوما برا توصیفات دیگه حالا که مشکل شلختگی حل میشه بریم سراغ مشکل دوم که داستان بعدی ایشالله همه مشکلات حل شده باشه! بشین یه صحنه کوچیکو توصیف کن بدون داستان پردازی
مثلا بشین یه روز گرم بیابونو توصیف کن، برا ربع ساعت احتمالا دفعه اول تو یه دقیقه می نویسیش و تموم میشه میگی ربع ساعت چه کار کنم؟؟ ولی تمام ربع ساعتو پیشن بهش فکر کن اینجوری وقتی ذهنت راه افتاد برا توصیف کردن وقتی که داستان پردازی می کنی یهو می بینی قلم خودش داره صحنه رو توصیف می کنه( این روش شاهکاره، فرق نمی کنه چه موضوعی رو توصیف کنی هر چی که بود، یه بار یه هیولای در حال دریدن، یه بار یه هیولای در حال مردن، یه بار یه گل سرخ، یه بار یه روز سر د و برفی و ....)
این رو کار کن چند ماه دیگه دارن شان میاد پیشت میگه یادم بده سبک وحشت بنویسم!

MIS_REIHANE
2016/04/06, 20:16
داستان جالبی نوشتی میتونی از دید سوم شخص ک بهترین دید برای داستان نویسیه استفاده کنی یکم توصیفاتو ارتقا بده تا خاننده دقیقا حس کنه ک اونجاس در کل خوب بود مرسی@};-