kiya
2016/01/27, 23:46
خوب دوستان اینم دومین داستانم سعی کردم به حرفاتون گوش کنم 1-کمتر 3 نقطه بزارم2- رو ویرایش کار کنم 3- یه بار بخونمش 4- تلاشمو واسه صبر کردن بکنم ((208))5- حجمش کم بمونه
در فکر بود . گذره زمان را از مکانی ثابت نگاه میکرد و بی هدف ریشه میدواند .درختی تنها چشم به راه در کویری بی پایان .
شاید چند هفته یا چند ماهی از آخرین باری که باران را دیده بود میگذشت . دیگر گذر زمان موضوع مهمی نبود . چند روز با چند ماه تفاوتی نمیکرد .مطمعن بود که چند سال دیگر هم وضع همین خواهد بود . دلش میخواست در جنگلی سرسبز با هزاران درخت بدنیا میامد. اما حالا در این کویر منتظر ساعقه ای می نشست تا روزی به او اصابت کند و این تکرار بی پایان را تمام کند که شاید بتواند در جهانی دیگر در جنگل سرسبز رویاهایش چشم باز کند.خاطره خاصی نداشت .
درختی کوچک و بی بار بود. شاخه و برگی بی هدف که تنها دلیلش برای زندگی بریده شدن یا سوختن بود .
زمانی که جوان تر بود همیشه تلاش می کرد زنده بماند و زندگی کند .یادش نمیاید به چه دلیلی اما تلاش میکرد. شاید فکر میکرد اوضاع عوض میشد . احتمالا 10 سالی از ان زمان گذشته و تنها چیزی که اضافه شد خانه ای کاهگلی بود.
کمی قبلتر دو جوان زندگی خود را در انجا شروع کرده بودند . انان را نمیدید اما صدای خنده ها را می شنید. زمانی که صدایه این خنده ها را می شنید بیشتر به تنهاییش فکر میکرد .باعث میشد افکار پوچ به سراغش بیایند .تنهایی ازارش میداد.
از اخرین لبخندش چقدر گذشته است. شاید اخرین لبخندش را زمانی که نهالی کوچک بود بر لب داشت .چقدر این صدایه خنده زیبا بود. چقدر میخواست لبخند بزند .اما به چه ؟ به این کویر ؟ ناگهان دو جوان به سمته درخت امدند و به سایه اش پناه اوردن تا به رویا پردازی ادامه بدهند.درخت با خود گفت : شاید به این ادمکا بتوان دل بست . شاید با انها بتوانم لبخندی بزنم .
برایه اولین بار به صحبتشان گوش داد.صدایه دخترک برایش صدایی قدیمی و ارامش بخش بود .آن دو منتظره فرزندی بودند.چه حرفها و رویاهای جذابی!
درخت ارامش خاصی را پیدا کرده بودپس از چند روز درخت به دو جوان خو گرفته بود و تنهایی را فراموش کرده بود و تمامه افکارش را معطوف به کودکی کرده بود که هنوز چشم باز نکرده بود. زندگی برایه درخت در حال تغییر بود.او حالا امیدی برای زندگی داشت...امید به کودکی که میتوانست روزی با او بخندد .اما قرار نبود همه چیز خوب پیش برود.
دو جوان پس از چند ماه تصمیم بر رفتن گرفتند. دخترک درد میکشید و پسرک مضطرب و عصبی بود . درخت نمیتوانست درک کند چه اتفاقی افتاده است . تنها دوست نداشت ان دو ترکش کنند.لحظاتی بعد مرد دخترک را بر دوش گرفته بود و به سمت جاده میدوید پسرک تا جایی دوید که دیگر درخت نمیتوانست او را ببیند .ناگهان درخت حس بغض و تنفری را در خود احساس میکرد . او برایه اولین بار عشق و علاقه را حس کرده بود و حالا دلیل زندگیش رفته بود ... انها او را ترک کرده بودند
چند روز گذشت.
پسرک برگشت اما نه مثله همیشه. ان پسرک رفته بود و پیرمردی جایش راگرفته بود . بدونه نشانه از خنده هایه همیشگی با کودکی در اغوش همراه با چند مرد دیگر برگشته بود . اما دخترک میانشان نبود. انها جسمی سخت و سنگین را به دوش گرفته بودند .نزدیک درخت که رسیدند یکی از مرد ها شروع به کندن کرد سپس پسرک ان جسم سخت را باز کرد.
دخترک در ان بود اما او نیز نشانی از خنده بر لب نداشت. او دیگر نشانی از زنده بودن نداشت.مرد برایه اخرین بار به دخترک نگاه کرد اشکهایش جاری شده بود . حتی کودک که تا ان لحظه ارام بود نیز شروع به بی تابی و گریه کرد.
دخترک را در چاله گذاشتند و هنگامی که خاک را بر قبر دخترک میریختند درخت میتوانست ندای غمگین دختر را بشنود:پسرم
سالها گذشت ... مرد با کودک از انجا رفت. هر از گاهی سر میزد اما هر بار مدته بیشتری طول میکشید تا به انجا بیاید. ولی درخت تغییر کرده بود . با اینکه هنوز زنده بود و در جنگل های رویایش نبود اما حالا دلیلی برای زندگی داشت . به یاد اورد که چرا تقلا میکرد تا زنده بماند. هدفش را به یاد اورد.
محافظت از یک نهال. نهالی که در کنارش روییده است و درخت از سالها پیش در انتظارش بود . نهالی که از عشق دختر به کودکش ریشه گرفته بود.
نهالی که مانند فرزندش است...
در فکر بود . گذره زمان را از مکانی ثابت نگاه میکرد و بی هدف ریشه میدواند .درختی تنها چشم به راه در کویری بی پایان .
شاید چند هفته یا چند ماهی از آخرین باری که باران را دیده بود میگذشت . دیگر گذر زمان موضوع مهمی نبود . چند روز با چند ماه تفاوتی نمیکرد .مطمعن بود که چند سال دیگر هم وضع همین خواهد بود . دلش میخواست در جنگلی سرسبز با هزاران درخت بدنیا میامد. اما حالا در این کویر منتظر ساعقه ای می نشست تا روزی به او اصابت کند و این تکرار بی پایان را تمام کند که شاید بتواند در جهانی دیگر در جنگل سرسبز رویاهایش چشم باز کند.خاطره خاصی نداشت .
درختی کوچک و بی بار بود. شاخه و برگی بی هدف که تنها دلیلش برای زندگی بریده شدن یا سوختن بود .
زمانی که جوان تر بود همیشه تلاش می کرد زنده بماند و زندگی کند .یادش نمیاید به چه دلیلی اما تلاش میکرد. شاید فکر میکرد اوضاع عوض میشد . احتمالا 10 سالی از ان زمان گذشته و تنها چیزی که اضافه شد خانه ای کاهگلی بود.
کمی قبلتر دو جوان زندگی خود را در انجا شروع کرده بودند . انان را نمیدید اما صدای خنده ها را می شنید. زمانی که صدایه این خنده ها را می شنید بیشتر به تنهاییش فکر میکرد .باعث میشد افکار پوچ به سراغش بیایند .تنهایی ازارش میداد.
از اخرین لبخندش چقدر گذشته است. شاید اخرین لبخندش را زمانی که نهالی کوچک بود بر لب داشت .چقدر این صدایه خنده زیبا بود. چقدر میخواست لبخند بزند .اما به چه ؟ به این کویر ؟ ناگهان دو جوان به سمته درخت امدند و به سایه اش پناه اوردن تا به رویا پردازی ادامه بدهند.درخت با خود گفت : شاید به این ادمکا بتوان دل بست . شاید با انها بتوانم لبخندی بزنم .
برایه اولین بار به صحبتشان گوش داد.صدایه دخترک برایش صدایی قدیمی و ارامش بخش بود .آن دو منتظره فرزندی بودند.چه حرفها و رویاهای جذابی!
درخت ارامش خاصی را پیدا کرده بودپس از چند روز درخت به دو جوان خو گرفته بود و تنهایی را فراموش کرده بود و تمامه افکارش را معطوف به کودکی کرده بود که هنوز چشم باز نکرده بود. زندگی برایه درخت در حال تغییر بود.او حالا امیدی برای زندگی داشت...امید به کودکی که میتوانست روزی با او بخندد .اما قرار نبود همه چیز خوب پیش برود.
دو جوان پس از چند ماه تصمیم بر رفتن گرفتند. دخترک درد میکشید و پسرک مضطرب و عصبی بود . درخت نمیتوانست درک کند چه اتفاقی افتاده است . تنها دوست نداشت ان دو ترکش کنند.لحظاتی بعد مرد دخترک را بر دوش گرفته بود و به سمت جاده میدوید پسرک تا جایی دوید که دیگر درخت نمیتوانست او را ببیند .ناگهان درخت حس بغض و تنفری را در خود احساس میکرد . او برایه اولین بار عشق و علاقه را حس کرده بود و حالا دلیل زندگیش رفته بود ... انها او را ترک کرده بودند
چند روز گذشت.
پسرک برگشت اما نه مثله همیشه. ان پسرک رفته بود و پیرمردی جایش راگرفته بود . بدونه نشانه از خنده هایه همیشگی با کودکی در اغوش همراه با چند مرد دیگر برگشته بود . اما دخترک میانشان نبود. انها جسمی سخت و سنگین را به دوش گرفته بودند .نزدیک درخت که رسیدند یکی از مرد ها شروع به کندن کرد سپس پسرک ان جسم سخت را باز کرد.
دخترک در ان بود اما او نیز نشانی از خنده بر لب نداشت. او دیگر نشانی از زنده بودن نداشت.مرد برایه اخرین بار به دخترک نگاه کرد اشکهایش جاری شده بود . حتی کودک که تا ان لحظه ارام بود نیز شروع به بی تابی و گریه کرد.
دخترک را در چاله گذاشتند و هنگامی که خاک را بر قبر دخترک میریختند درخت میتوانست ندای غمگین دختر را بشنود:پسرم
سالها گذشت ... مرد با کودک از انجا رفت. هر از گاهی سر میزد اما هر بار مدته بیشتری طول میکشید تا به انجا بیاید. ولی درخت تغییر کرده بود . با اینکه هنوز زنده بود و در جنگل های رویایش نبود اما حالا دلیلی برای زندگی داشت . به یاد اورد که چرا تقلا میکرد تا زنده بماند. هدفش را به یاد اورد.
محافظت از یک نهال. نهالی که در کنارش روییده است و درخت از سالها پیش در انتظارش بود . نهالی که از عشق دختر به کودکش ریشه گرفته بود.
نهالی که مانند فرزندش است...